در فجر ساحل

محمد حكيمى

- ۵ -


اصل اختيار وآزادى

در بيان اصل اوّل (عدالت) ياد كرديم كه، آيين ما، در باره انسان وسرنوشت، چنين مى انديشد: خداوند انسان را صاحب اختيار (نيروى ترجيح فعل يا ترك در هر كار وهر راه) وآزاد آفريده، وبه او اين نيرو وتوان را داده است كه راه خويش را انتخاب كند، تا آنجا كه انسانى كامل گردد، و(از ملك پرّان شود، وآنچه اندر وهم نايد، آن شود).، چنانكه مى تواند دژخيمى تبهكار باشد. وهم فرموده است كه (راه نيك را بگزيند نه راه بدرا). پس انسان، هر يك از اين دو راه را به گزينش خويش مى پيمايد؛ جبرى والزامى از خارج نيست.

پس از اين بيان كوتاه درباره اصل آزادى، ياد مى كنيم كه نتيجه اجتماعى اصل ياد شده اين است كه هر چه پليد ونا انسانى است زاده كجرفتارى انسان است. واگر انسان بخواهد، تغيير پذير است. وسعادت به مقدار كار وكوشش وتصميم انسان بسته است.

قرآن كريم مى گويد:

(براى انسان، جز پاداش كوششى كه كرده است، هيچ چيز نيست. وانسان نتيجه كوشش خويش را، بى گمان، خواهد ديد).(103)

نيز همين مكتب مى گويد آن سر ديگر كارها كه به نيروهاى ماوراى طبيعى پيوند مى يابد، باز قابل تغيير ودگرگونى است. بر همين اصل است كه خداوند برنامه ها را تغيير مى دهد، نفى مى كند، اثبات مى كند: (يَمْحُوا اللهُ ما يَشاءُ ويُثْبِتُ وعِنْدَهُ أُمُّ الْكِتابِ)(104) چيزى مانع قدرت او نيست.

پس خواستى راستين در خور است وكوششى خستگى ناپذير. ودر اين صورت كه جهاد وكوششى راستين بود، اراده كلّى با اراده جزئى هماهنگى مى كند، زيرا خداوند وعده داده است كه بندگان مجاهد را يارى كند، نه آنان را كه بنشينند ودست بر روى دست گذارند. (وَالَّذينَ جاهَدوُا فينا، لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنا، وأنَّ الَله لَمَعَ الْمُحْسِنين)(105) يعنى:(وكسانى كه كوشيدند در راه ما، به راه خود راهنما ييشان كنيم وبه راستى كه خدا با نيكوكاران است). و(وكانَ حَقّاً عَلَيْنا نَصْرُ المُؤمِنين)(106) يعنى (بر ما حق است وسزاوار، يارى دادن به ايمانداران) و(إنَّ الَله لا يُغَيِّرُ ما بِقَومٍ، حَتّى يُغَيِّروُا ما بِأنْفُسِهِم)(107) يعنى (آن حال نيكو كه قومى دارند، خداوند تغيير ندهد، تا اينكه آنان خود، كردار نيكو ونفسانيّاتى كه دارند تغيير دهند).

پس اگر زندگى فاضل وسالمى منظور باشد، در سيهروزى نشستن، واز خداوند بهروزى طلبيدن، اشتباه است. واين طرز فكر، هرگز مخالف اصل توجّه وتوسّل نيست، زيرا كه بايد كار كرد وبرخاست، با توجّه ونيّت پاك. به عبارت ديگر: حركت است وتوجّه، نه سكون وتوهّم.

قرآن كريم هم مى گويد: (فَإذا عَزَمْتَ فَتَوَكَّلْ عَلَى الِله، إنَّ الَله يُحِبُّ الْمُتَوَكِلين) (..) يعنى (آنگه كه عزم كردى وبر آهنگ كار خاستي، به خداى تكيه كن وكار بدو سپار، كه خداوند تكيه كنندگان وكار سپارندگان به وى را دوست دارد) كه مى بينيم توكّل، پس از خاستن وآهنگ كردنوعزم راست نمودن است. به عبارت ديگر، توكّل، صفت مرد عمل است كه در كار، به خدا توكّل كند، نه صفت مرد نشسته بيكار.

اصل توكّل

خوب است در اينجا سخن دو بزرگ را، درباره توكّل، نقل كنيم، تا شايد جلو بد آموزيهاى سست عنصران وبيخبران از معارف وتعاليم واقعى دين را بگيرد.

1- خواجه نصيرالدّين طوسى:

مقصود از توكّل، اين است كه بنده، همه آنچه را از او سر مى زند وبرايش رخ مى دهد، به خداوند متعال باز گرداند. چون معلوم است كه خداوند بر همه چيز قادر وتواناست. وهر چيز را به نيكوترين وكاملترين صورت انجام مى دهد. بنده بايد، چون كار را به خداى باز هشت، به آنچه خداوند كرد راضى وخشنود باشد. امّا بنده، با اين همه، بايد خود، درباره همان چيزى نيز كه به خداوند واگذاشته تلاش كند وبكوشد. نهايت، خودش وقدرت واراده وكارش را از اسباب وشروطى بداند كه موجب تعلّق قدرت واراده خداوند به وقوع شيئى مى شود كه در حقّ او انجام داده است. واين است معناى (لا جَبْرَ ولا تَفْويض، بَلْ أمْرُبَين أمْرَيْن).(108)

2- علّامه مجلسى:

معناى توكّل اين نيست كه به طور كلّى، كوشش را درباره امور ضرورى واحتياط را در مواردى كه احتياط لازم است، كنار بگذاريم، بلكه انسان بايد، چاره جويى كند، اسباب فراهم آرد، نهايت حرص بسيار نزند. وتكيه اش بر كوشش خود واسبابى كه فراهم مى كند نباشد، بلكه بر سبب ساز واقعى باشد. اين دستور شريعت است.(109)

پس توكّل را اين دو بزرگ ومتبحّر در معارف وشناخت دين، چنين تعريف كردند كه شخص بكوشد وسعى وكوشش را كنار نگذارد. نهايت انسان موحّد، غافل از خدا وواگذار كردن كار به خدا نخواهد بود. پس كار است وواگذار كردن آن به خداوند.نه ترك كار. كوشش است نه ترك آن. فراهم آوردن اسباب است، نه به اميد فرشتگان وارواح نشستن. ومى دانيم كه فراهم كردن اسباب هر چيز متناسب با آن است. ونيازى به توضيح ندارد كه اسباب نيز اسباب عادى است، نه جز آن. نهايت اگر با نيّت پاك آغاز به كار شد، وكار از روح توكّل سر شار بود، خداوند هم وعده داده است كه راهنمايى ويارى كند: (وَالَّذينَ جاهَدوُا فينَا، لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنا، وإنَّ الَله لَمَعَ الْمُحسِنين).

بدين گونه تعليم اصيل اسلام، كه به بركت خاندان وحي، آموخته شده است اين است كه اگر خواستى جدّى باشد وبرخاستنى نيز جدّى، همراه كوششى پيگير، برنامه ها، سرنوشتها، دگرگون شود وبدبختى وتيره روزى جاى خود را به خوشبختى ونيك روزى دهد. از نيمه راه نيز مى توان برگشت.

واگر روى اصل روابط پديده ها ى اجتماعى وپى آورد پديده اى پديده ديگر را (مثلاً پى آورد خود كم بينى وعدم ايمان به شخصيّت، تسليم را، وتسليم، تسلّط روشهاى ناهنجار را و..). اجتماعى ناگزير رو به سقوط برود، باز مى تواند در صورتى كه بخواهد وتصميم بگيرد ومردانه گام بردارد ومجاهده كند به سوى مسير تعالى باز گردد، واز نكبت ونابسامانى كه تقريباً نتيجه حتمى كار خود انسان بوده است نجات يابد. در گذشته آياتى از قرآن آورديم. بدين مضمون كه، خداوند بندگان را يارى مى كند، در صورتى كه سستى وكوتاهى را كنار بگذارند، و(دست خداوند بسته نيست، ودائماً بر موجودات نظارت دارد. وهر لحظه توانايى تغيير دادن پديده هاى ايجاد شده جهان را دارا است).(110)

شيعه به چنين اصولى معتقد است. وهمين اصول وهمين اعتقاد، نويد مى دهد كه تيره روزيها را هيچ پايندگى ودوامى نيست. وكسى آنها را ابدى وزوال ناپذير قرار نداده است وهمين طرز فكر خود زادگاه اميد به زندگى بهتر است.

خلاصه، فلسفه تربيتى اسلامى، مبتنى بر فرار نيست، مبتنى بر مبارزه است، بر پايمردى وثبات. تفكّر صحيحاسلامى اين است كه همه چيز اين زندگى تغيير پذير است، وهيچ كژى وكاستى پايدار نيست. در نظام آفرينش، براى ما راه دشوارى تعيين نكرده اند. قلم قضا وقدر الهى خطّى عليه ما ننوشته است. ما در گرو سرنوشتى شوم نيستيم، واين سرنوشت است كه در گرو ماست. پس نبايد مأيوس بود. واگر در برابر، مشكلاتى وجود دارد وزندگى داراى وضعى است ناهنجار، نبايد آن را حتمى دانست، وعلّت را در جاهاى ديگر جستجو كرد، وشكست خورد، وتسليم شد، به اين عذر كه، از ازل اين طور خواسته اند، وسرنوشت چنين بوده است، وناگزير بايد تن داد! پس اسلام، با تعاليم خود، ريشه هاى نهال زيانبار يأس ونوميدى را از بن بر آورده است. ودر پرتو اصول ياد شده، همه چيز را ممكن وهر روشى را تغيير ناپذير دانسته است.

اندكى بيشتر در مسئله فقر وعلّتهايش انديشه كنيم: طرز تفكّر نوع مذهبيها اين است كه فقر به علل ماوراى طبيعى مربوط است.وفقير در برابر فقر، هيچ وظيفه اى ندارد جز تسليم وسرفرود آوردن؟!

اين پندار، اسلامى نيست، زيرا اسلام عقيده اى درست به عكس اين دارد. خداوند اگر مى خواست انسان فقير باشد، طبيعت را فقير مى آفريد، امّا طبيعت را غنى آفريده است، وهمه آنچه را كه انسان بدان نيازمند است در آن قرار داده است. هوش وادراك وساير وسايل لازم را نيز به انسان داده است تا با كوشش ومجاهدهخود، نيازهاى خويش را بر آورد. وآنچه كه مى نگريم كه در ستايش فقر گفته اند، مقوله اى ديگر است وداراى قيدها وشرطهايى است، وغالباً در باره فقر اختيارى است كه مسئله اى ديگر است ومربوط نيست به جمع وجامعه وصرف نظر كردن از حقوق خود واجتماع، وكامروايان را بر حال خود گذاشتن، ومستمندان را در فشار نظاره كردن.

نيز اگر فقر- به صورت مطلق ستايش شده است، بايد دانست كه براى مذلّت وتحقير اشراف واشرافيّت است، وبراى نيرو دادن به گروههايى فقير وبى چيز، تا خود كم بين نباشند. وحقارتى به خاطر فقر- در خويش احساس نكنند. وانسانيّت خود را ناقص نپندارند وخود را نبازند، وبه تكبّر توانگران واشراف، به ديده حقارت بنگرند. اينجاست كه پيامبر وامامان با فقيران مى نشينند وبه آنان نزديك مى شوند واز آنان دوست مى گيرند، وهر گونه رفتار اشرافى را تحقير مى كنند.

اين است، وگر نه جامعه بايد نيازمند نباشد. وفرد بايد از همه حقوق خود بر خوردار گردد. واگر به صبر نيز توصيه شده است، يا بر آن، نويدهاى اخروى داده اند، براى تربيت نفسى است، كه نيازمندان نفساً- صابر وبى نياز گون باشند نه تكليفاً واقداماً. به تعبير قرآن كريم، داراى (تعفّف) باشند وچنان باشند كه (كسى كه ايشان را نشناسد پندارد كه ايشانبى نيازانند، از آنكه نياز پيدا (آشكار) نكنند واز مردم چيزى نخواهند).(111) اين است، نه اينكه تن به تحمّل ستمى كه برآنان مى رود بدهند، واز پايمال شدن حقوق خويش دفاع نكنند، وستم پذير وساكت باشند واز حقّ خود صرف نظر كنند. اگر جز اين است، پس آن همه اقدامات ابوذر غفارى مسلمان بزرگ وكوششهاى بزرگ وكوششهاى توانفرساى او در راه تعديل ثروت وجلوگيرى از اسراف واجحاف حكومت وقت،(112) براى چه بود؟

جامعه اى كه فقير باشد، ودچار تفاوتهاى ناروا وطبقات موهوم وامثال آن، در هيچ راه پيش نمى افتد، تا چه رسد به راه معنويّّت وكمال. حتى اگر ببينيم كه غرض از آفرينش هم عبادت ومعرفت است، باز بايد وسايل رفاه وآسودگى مادّى مردم فراهم باشد.

پيامبر اكرم (صلى الله عليه وآله وسلم):

(اى خدا، در نان ما بركت قرار ده. ميان ما ونان جدايى مينداز، اگر نان نبود نه مى توانستيم نماز بخوانيم نه روزه بگيريم ونه ديگر واجبات پروردگار مان را انجام دهيم).(113)

امام على (عليه السلام):

- به پسرش محمّد حنفيّه - (من براى تو از فقر بيمناكم، از آن به خداى پناه بر، زيرا فقر وتنگدستى، موجب كاستى در دين، سرگردان شدن عقل، وبيزارى مردم است از انسان).(114)

امام على (عليه السلام):

(فقر، مرگ بزرگ است).(115)

امام صادق (عليه السلام):

(فقر به كفر، نزديك است).(116)

پس اگر زندگى مادّى تأمين نشود، سير معنوى انسان نيز دچار وقفه مى گردد، زيرا فقر چنانكه كالبد را مى خورد، روح را هم مى فرسايد. حالات روانى مردم ناتوان، سرشار از سستى، زبونى وكاهلى است. مى شود گفت ناتوان، از همه چيز ناتوان است.(117)

منطق قرآن اين است: اين زندگى زيبا وپر مايه وغنى را خداوند آفريده است، وآن را مسخّر انسان كرده است تا هر چه مى خواهد از آن بهره مند شود.

قرآن كريم:

(آيا نمى نگرى كه خداوند آنچه را در زمين است براى شما رام كرد؟)(118) (آيا نمى نگريد كه خدا آنچه را در آسمانها ودر زمين است براى شما به فرمان كرد، وتمام كرد، وفراخ وبسيار قرار داد بر شما نعمتهاى خويش را، هم نعمتهاى ظاهرى وهم نعمتهاى باطنى را؟..).(119)

در قرآن بيش از 20 آيه است، كه در آنها (سَخَّرَ) و(سَخَّرْنا) آمده است، با اضافه به: (بحر) (دريا)، سَماوات (آسمانها)، اَرْض(زمين)، شَمْس (خورشيد)، قَمَر (ماه)، اَنْهار (رودها)، جِبال (كوهها)، ومَا فِى الأرض (هر چه در زمين است).اين آيات بشر را به جهاد با طبيعت واستفاده از ذخاير آن دعوت كرده است.

قرآن كريم:

(زمين را بگسترديم، ودر آن كوهها در افكنديم، واز هر چيزى، سنجيده وموزون، در آن رويانيديم).(120)

پس اين زندگى، موزون وسنجيده آفريده شده است. بنابراين، هر جا كه سنجيدگى نباشد وتوازن به هم خورد، از آفرينش وچيزها ناشى نيست. از كجرفتارى انسان است، واز ستم گروهى بر گروه ديگر، وامتياز طلبى گروهى نسبت به ديگران...

نيز قرآن كريم مى گويد:

(ما همه راههاى معيشت وزندگى شما را در جهان پديد آورديم، وهم راههاى زندگى آنان را كه شما روزى رسانشان نيستيد).(121)

در تعبير قرآن، در آيه بالا، (مَعايِش) است: (وجَعَلْنَا لَكُم فيها مَعايِش). ومقصود از تعبير به لفظ جمع، هر راهى است كه براى زندگى هست.

نيز قرآن مى گويد:

(الله زمين را براى شما فرود دست وفرمانبردار بيافريد. پس در اطراف آن سير كنيد، واز روزى الله بخوريد. و(سرانجام) از گور برخاستن، براى رفتن به سوى اوست).(122)

بدين گونه اسلام، عوامل نارسايى وكمبود موادّ زندگى را روشن مى سازد، وتسليم در برابر هر گونه كمى وبى چيزى را تخطئه مى كند، زيرا اين امور ودر رأس آنها فقر- زاده قوانين

خلقت نيست، بلكه نتيجه استثمار گروهى وتسليم شدن گروه ديگر است، يا بر اثر تنبلى وبيكارگى است، كه براى استفاده از منابع طبيعى كوشش نمى شود، وآنچه سدّ راه بهره بردارى از طبيعت است از ميان نمى رود، ويا استخراج مى شود، ولى....

پس چنانكه براى استخراج معدنى بايد با طبيعت به نبرد برخاست، وخشونت طبيعت را از ميان برد، وآن را رام وبه فرمان كرد (تعبير قرآن را فراموش نكنيم كه واژه (تسخير) ودرباره زمين - (ذَلول) را كه به معناى رام وبه فرمان است به كار برده است، يعنى طبيعت در دست انسان است)، همين گونه بايد كليّه عواملى را كه مانع بهره بردارى از موادّ طبيعت است نرم ورام كرد. اين خوانى است گسترده كه انسان را بر آن نشانده اند، لقمه را ديگر بايد خود بردارد. كناره گزيدن، ومتاع سفره به يغما رفتن،وجرم را بر گردن طبيعت گذراندن، كارى عبث است. ونه تنها عبث، بلكه گناه است وبدعت، واگر كسى چنين فكرى را در جامعه القا كند، مردم را با تربيتى ضدّ دين وضدّ منطق دين بار آورده است.

امام على (عليه السلام):

(هيچ فقيرى گرسنه نمى ماند، مگر به خاطر آن بهره اضافى كه غنى مى برد).(123)

امام صادق (عليه السلام):

(مردم كه فقير ونيازمند وگرسنه وبرهنه شده اند، همه به خاطر گناهكاريهاى توانگران است. پس مى سزد كه خداى متعال، رحمتش را از آنان كه حقّ خدا (حقّ مستمندان) را از دارايى خويش نمى پردازند، باز دارد).(124)

نيك بنگريد كه على وامام صادق عليهما السّلام فقر را به سرنوشت، يا به تهيدستى طبيعت ومنابع رزق بشر، نسبت نمى دهند، بلكه با جمله (حصري)، آن را به ستم وبهره بردارى واسراف وگناه توانگران نسبت مى دهند، وعلّت منحصر را همان مى دانند. على نمى گويد: (مَا جاعَ فَقيرُ ألّا بِقَضاءِ اللِه وتَقْديرِه) يا: (مَا جاعَ فَقيرُ إلّا لِفَقْرِ الأرض وقِلَّةِ ما فيهَا مِنَ الرِّزْق) هرگز، بلكه مى گويد: (مَا جاعَ فَقيرُ إلّا بِما مُتِّعَ بِه غَنِى..).،اين توانگران بيخبرند كه مردم را فقير مى كنند. يك سوى شهرى، يك مهمانى چند نفره وفلان مبلغ صورت حساب، آن سوى ديگر شهر، بينوايان وزاغه نشينان را به وجود مى آورد؟ واين مثل، دانه ارزنى است از هامونى ارزن، وقطره اى است از اقيانوس كبير.

از سوى ديگر، اسلام هم ظالم وهم مظلوم هر دو را مسئول مى داند. در كتاب (كافى) - باب زكات آمده است كه امام مى فرمايد: (تارِكُ الزَّكاة وقَد وَجَبَت لَهُ، مثلُ مانِعِه وقَد وَجَبَت عَلَيْه)،يعنى:- آن كس كه حقّ خود را نستاند، مانند كسى است كه حقّ واجب را نداده است.

بنابراين، دردها، فقرها، كژيها، كاستيها وديگر بدبختيها، معلول انحراف از زندگى طبيعى وصحيح است نه از سرنوست وتقدير. قانون آفرينش بر پايه صحّت وسلامت بنا شده است، نه بر بيمارى وبيمارگونگى، بر بى نيازى نه بر فقر، بر توان وقدرت نه بر زبونى وواماندگى، بر آزادى نه بر بردگي.(125) واگر گاهى در پى انحراف از مسير طبيعي، دردى بروز كرد، درمان آن در طبيعت هست، وراهها براى هر كارى باز است وچاره ها فراوان، ويأسبى مفهوم.

اين بود اشاره اى كوتاه، به تباهى وتيرگيى كه به درون فرد راه مى يابد. اكنون بايد توجّه به اين موضوع نيز داشت كه فساد جامعه واجتماع ونوسانهايى كه در آن هست، وفراز ونشيبهاىآن، در صلاح يا فساد، همين گونه است، يعنىريشه وعلّت آنها را نبايد در ماوراى طبيعت وبيرون از حدود مسئوليت افراد ونظام حاكم جستجو كرد، بلكه همه اين امور واضداد آنها، به نهادهاى جامعه وافراد آن بستگى دارد. پس نبايد از اجتماعى كه رو به فساد گذراند، واصول درستى ونيكى در آن متروك شد، مأيوس گشت وكنار رفت ومسئوليّّت را بر گردن مفاهيم كلّى (محيط وامثال آن) گذاشت.

ممكن است اينجا يأس در آغاز صحيح به نظر برسد، با اين توجيه كه جامعه از تسلّط فرد بيرون است، واز حدود قدرت فرد فراتر. وفرد ناتوان چگونه مى تواند جلو سيل محيط را بگيرد؟ پس ناگزير بايد چون پر كاهى دستخوش امواج جامعه باشد، وبا كژيها وكاستيهاى محيط خودبسازد، يا اعراض كند. نيز به علّت اينكه فساد جامعه وگروه، همه انسانيّتها وفضيلتها را در خود نيست مى كند، پس در چنين جامعه اى كارهاى فردى اثرى ندارد، وبا ريگى نمى توان دريا را به موج آورد.

منتسكيو مى گويد:

در جامعه اى كه واژگون اداره مى شود، چرا رنج بيهوده مى بريد، وفرزند خود را شرافتمند بار مى آوريد، زيرا همان دم كه فرزند شما وارد جامعه شد، براى گذراندن زندگي، مجبور است با شرافت خود وداع گويد.(126)

پس در درون اين جامعه واژگونه، افراد هر فضيلت را بخواهند ودنبال آن بروند، ناگهان مى بينند رذيلت شده است.

آنان كششى به سوى فضيلتها داشتند وامواج نيرومند محيط به سوى ديگر، به سوى رذيلت.

گر چه اين توجيه به ظاهر در دست مى نمايد، ودر اجتماع واژگونه همه چيز واژگونه است. ليكن از نظر طرز تفكّر اسلامى اين انديشه صحيح نيست. وطبق تعاليم اسلام، مسئوليت وتكليف از اينها بالاتر ووالا تر است. وبا اين انديشه ها انسان نمى تواند خود را تبرئه كرده شانه خالى كند. اسلام براى پايدارى فضيلتها، نخست انسان را به محيط توجّه مى دهد، واهميّت آن را گوشزد مى كند. دستورات فراوانى درباره اصلاح محيطوجامعه داده است، ومسئوليتهاى اجتماعى را برگردن افراد گذارده است، تا بدانجا، كه در هر حادثه اجتماعى، همه افراد آن اجتماع را مسئول مى داند. پس در جاهايى هم كه نظام گروهى واجتماعى بر پايه كج وفاسد استوار شده است، باز فرد بدون تكليف نيست، ونمى تواند به اين منطق تكيه كند كه در (جامعه واژگونه فضائل فردى هم نتيجه واژگونه مى بخشد)، وبه اين علّت فضيلتها را ترك گويد، بلكه باز مسئوليّت دارد، بلكه وظيفه در چنين شرائطى سنگين تر است.

در اين گونه موارد، فرد با توجّه به بينش اسلامى، نخست موظّف است، فضيلت وانسانيّت را در خود پايدار وزنده نگاه دارد، آنگاه در ديگران. واين تكليف ومسئوليّت مرزى نمى شناسد، نه زمانى ونه مكانى.

يك گروه بزرگ، از گروههاى كوچك تشكيل مى شود. واگر تأثير بر گروه بزرگ ممكن نبود، بر گروههاى كوچك امكان پذير است، دست كم يك گروه خانوادگى. وهمين مقدّمه تأثير بر گروههاى بزرگ است. زيرا اين روشن است كه اگر شاخه يك درخت را باغبانى كرديم وپيراستيم، ناگزير درخت نيز پيراسته واصلاح شده است.

پس اين انديشه از نظر منطق اسلامى صحيح نيست واسلام اين را نمى پذيرد كه اگر اجتماعى بيراهه رفت، افراد از آن پيروى كنند وتسليم شوند، يا آن اجتماع را رها كنند، به اين جهت كه كار فرد بى نتيجه وفاقد ارزش است.

(هنگامى كه خورشيد را از دست دادى، اگر اشك بريزى، ستارگان را نيز از دست خواهى داد).(127)

اگر در كارهاى بزرگ ناتوان بوديم، از مقدمه كارهاى بزرگ (ساختن افراد وگروههاى كوچك) نبايد غفلت بورزيم. اگر فضا ابر آلود وتيره شد وخورشيد را از دست داديم، از نور ستارگان روشنى مى گيريم وبه سوى خورشيد مى شتابيم.

در اينجا يك سخن ديگر از ما پاسخ مى طلبد. وآن اين است كه اگر گروه به سويى رهسپار شد، فرد چگونه مى تواند به سويى ديگر رهسپار گردد؟

در جواب اين سخن مى گوييم: آن طور كه از قرآن وروايات اسلامى روشن مى گردد، واز نظر واقعيّتهاى خارجى نيز همين گونه است، محيط اجتماعي، جبر والزامى مطلق به وجود نمى آورد. البته نيرومندى قدرتها وكششهاى اجتماعى را نمى توان منكر شد، ليكن اين كششها قدرت واختيار فرد را از ميان نمى برد، وآزادى را سلب نمى كند. روى همين واقعيّت است كه در فاسدترين ونادرستترين جامعه ها، انسانهاى درست وصالحى داشته ايم، هم در گذشته وهم در دنياى كنونى. در قرآن، سرگذشت بعضى از افراد آمده است. داستان حبيب نجّار كه در روزگار سياه حكومت فرعون بر مصر زندگى مى كرد، وانسانى بلند پايه بود- يكى از آنهاست. نيز بيشتر پيامبرانى كه قيام مى كردند، جز عدهّ اى انگشت شمار، طرفدار نداشتند. همه اينها، امكان حفظ وابقاى هر گونه انسانيتّـى را در منجلاب فساد وبدبختى به ثبوت مى رساند.

بنابراين، مسئوليت هست، تا آنجا كه قدرت هست. ودر محيطهاى واژگونه، يأس وسرخوردگى مفهوم ندارد، در صورتى كه ديد اسلامى ياد شده وجود داشته باشد. آنگاه كه از شيوع فساد به ناله آمديد، و خواستيد ميدان را بگذاريد وبگريزيد، اندكى سرگذشت مقاومتهاى پيامبران وديگر مصلحان بشرى را مطالعه كنيد، تا حس مسئوليت فرو مرده را در وجود خود شعله ور سازيد.

خلاصه: اسلام فرد را در برابر محيط مسئول مى داند، مسئوليتى شديد تر از مسئوليتهاى فردى (يعنى مسئوليت فرد در برابر خود ودر برابر فرد ديگر). وآنگاه كه محيط به بيراهه رفت، فرد وظيفه دارد از كار وفعّاليّت دست بر ندارد. فلسفه اسلام، فلسفه فرار ويأس نيست، فلسفه مبارزه، كار واميد است. هر كس هر اندازه مى تواند، بايد از فساد وظلم جلوگيرى كند، وهيچ گاه به عنوان آخرين تكليف، (يأس وانزوا) پيشنهاد نشده است.

در صورتى كه اجتماع آن اندازه فاسد شده باشد كه با تماس با گروه، فرد فاسد شود وهر گونه كوشش نتيجه اى احتمالى نيز نداشته باشد، در اين صورت كناره گرفتن، براى حفظ يك فرد كارى عقلايى است. ليكن اين فرضى بيش نيست، زيرا اگر ايمان وعقيده در شخص محكم وجاذبه فضيلت در فرد نيرومند باشد، چگونه ممكن است اين گونه تماسها فرد را از مسير منحرف كند؟ ضعف جاذبه فضيلت در فرد وسستى ايمان است كه باعث مى شود افراد با برخوردها رنگ بگيرند واصالتها را از دست بدهند.

از اين سخن هم كه بگذريم، باز نمى توانيم شانه خالى كردن از زير بار تكليف را اسلامى بدانيم زيرا:

آنچه از روح تعليمات دين به دست مى آيد، اين است كه اصولاً كوشش براى اصلاح جامعه مطلوب است، بلكه تكليف است. وخداى بزرگ آن را از انسان خواسته است. واين تكليف مانند عبادت براى همه افراد جامعه است واستثنا بردار نيست، اگر چه با شكست روبرو شود. چون اين راه به سوى كسى است كه در آنجا شكست مفهوم ندارد. بايد پايان راه را نگريست وانجام آن را، نه آغازش را. در آغاز كار ممكن است شكست باشد، ليكن در فرجام هماره پيروزى است. زيرا به جاودانگيها پيوند مى يابد، به خدا، به آينده بشريّت ودنياى ديگر...

بر پايه اين فلسفه اعتقادى (اگر كارى براى خدا بود پاداش دارد وخير آن باقى است)، هر كارى كه در راه هدف باشد، جاودانه وپايدار است، اگر چه در اجتماعي، براى مدّتى، بى اثر وزايل جلوه كند.

جرج جرداق مى گويد:

على، در جنگها مطلقى را در نظر مى گرفت، كه در راه آن شكست وپيروزى معنا نداشت، اگر شكست هم مى خورد، پيروز بود.(128)

جان سخن اينكه در اسلام، واقعه عاشورا هست، نه داستان اصحاب كهف. برخى از محدّثان فاضل احتمال داده اند كه اينكه بنابر نوشته بعضى از مورّخان- سر مطهّر امام حسين، بر روى نيزه، از ميان آن همه آيات قرآن، اين آيه را تلاوت كرد: (أمْ حَسِبتَ أنَّ أصحابَ الكَهفِ والرَّقيمِ كانُوا مِنْ آياتِنا عَجبَا؟)(129) يعنى: (مى پندارى كه مردمان آن غار وده (اصحاب كهف)، از ميان آيات ما، بس شگفت بودند؟)، شايد به اين منظور بوده است كه با تلاوت اين آيه بگويد: تو مى پندارى داستان اصحاب كهف عجيب است، كه از ستمگر زمانه براى رهانيدن دين خويش دور شدند وبه (كهف) پناه آوردند، نه، عجيب داستان ماست كه با عزم استوار وپنجه آهنين خويش در سينه ستمگر فرو كوفتيم. در روز هشتم ماه ذيحّجه، كه مردمان از همه سوى جهان اسلام، براى عبادت بزرگ به مكّه سرازير مى شوند، از آن معبد مقدّس درآمديم. در دل دشتها راه پيموديم. هر جاى، بيدار وبيدارگر بوديم، تا سرانجام، در يك درگيرى كامل، با سپاه جابران، در يك نيم روز بزرگ، خون خود وجوانان وكودكان ويارانمان را، در راه حق وانسانيّت جاويد هديه كرديم. سرهاى خونين خود را،چون مشعلى خونسوز، به عنوان شعارى خروشان از ابديّت حق وعدل، به سرنيزه ها فرستاديم. وشير زنان پاك وبزرگ خويش را روانه كرديم تا در درون مقرّ ستگران فرياد (أمِنَ الْعَدلِ يَابْنَ الطُّلَقاء؟) بر آورند، داستان ما شگفت است!

اين طبيعت وروح اسلام است. وبا همين اصل، قيام پيامبران وپيروان آنان را توجيه مى كنيم، زيرا برخى از آن رستاخيزها را به ظاهر اثرى نبود. آنان از صفر شروع مى كردند وبيشتر اوقات ظاهراً پيروزى به دست نمى آوردند. اما آنان در خود راه هدف را مى ديدند ومى دانستند كه اين تلاشهاى به ظاهر شكست خورده، هم نزد خداى ارزشمند وجاودان است، وهم در تراكم نيروهاى تاريخ، وبيدار كردن نسلها و....