يأس و اميد شكست و پيروزى
(بزرگترين خدمتگزاران عالم بشريّت، همان اشخاصى هستند كه توانستند بشر را اميدوار
نگاه دارند..).(85)
اكنون سخن از يأس واميد است يا شكست وپيروزى، كه يأس شكست است واميد پيروزى. چنين
نيست كه يأس شكست را پديد آورد واميد پيروزى را، بلكه يأس خود، شكست است، ونخستين
شكست وآخرين شكست نيز خواهد بود. اميد خود، پيروزى است، وآخرين پيروزى را نيز در بر
خواهد داشت.
مگر نه اين است كه اگر از درون شكست خورديم ودر برابر مشكلات زبون وبيچاره شديم،از
برون نيز شكست خواهيم خورد، ومشكلات كار خود را خواهند كرد. ومگر نه اين است كه
هنگامى كه زبونى ودرماندگى را به درون راه داديم، به برون نيز راه پيدا مى كند،
زيرا بازده افراد، بيشتر، معلول عوامل درونى (روان، ايمان وطرز تفكّر) آنان است.
وبه گفته مشهور (از كوزه همان برون تراود كه در اوست). پس در حقيقت، هنگامى شكست
خورده ايم كه باور كنيم شكست خورده ايم (زيرا شكست از درون شروع مى شود واز طرز
تفكّر واراده شخص). واز همين شكستها وتسليمهاى كوچك است كه شكست وتسليم بزرگ پديد
مى آيد. وناگاه مى بينيم كه جامعه هاى انسانى تسليم باطل شده اند.
كمتر كسى از خودِ شكست، شكست خورده است. كه اغلب قبول شكست است كه منجر به شكست مى
گردد.(86) شكست در هيچ جا وجود ندارد، مگر از درون شكست بخوريم.(87) به همين جهت كه
شكست وپيروزى، بيشتر نتيجه خصيصه روانى ومعنوى است، (در جنگهاى امروز شايعاتى
انتشار مى دهند براى تضعيف روحيّه وتفرقه افكار). نيز گفته اند:
پيروزى معنوي، از نظر اهمّيّت، از پيروزى مادّى كمتر نيست.(88) تا بتوان فكر خصم را
ضعيف وخاطرش را پريشان كرد، احتياجى به جنگ خونين نخواهد بود).(89)
به اين معنا نوميدى شكست است، شكستى جبران ناپذير وريشه هر شكست. اسلام هم كه با
يأس، آن همه مبارزه كرده وآن را در حكم كفر قرار داده است،(90) براى همين است كه
ريشه اين تباهى وپليدى را از زمين زندگى برآورد.
پيروزى چيست؟
مردم از پيروزى چنين استنباطى دارند: با تلاشها وگامهايى چند، به هدف رسيدن وبه
مقصود دست يافتن، به طورى كه اگر پس از راه پيماييهايى چند وكوششهايى فراوان به
مقصود نرسيدند، آن را شكست مى دانند، آيا اين طور است؟ خوب است اين را پيروزى ظاهرى
بناميم، كه پيروزى واقعي، واقعيّت ديگرى است.
آيا مى توانيد اين را بپذيريد كه پيروزى واقعى با شكست ظاهرى سازگار است، ومى شود
كسى در كارزار شكست خورده باشد ودر نظر خردمندان پيروز وپيروزمند باشد؟ آيا اين را
باور داريد كه هر شكستي، شكست واقعى نيست؟ اگر باور نداريد پس (سقراط) را چرا
احترام مى كنيد؟ و(مسيح) را چرا؟ و(على) را به چه علّت؟ وچرا در بزرگداشت (امام
حسين) اين همه مى كوشيد؟
مگر اينان همه به ظاهر شكست نخوردند؟ مگر سقراط زمامداران آتن را از ميان برد؟ مگر
مسيح مخالفان لجوج خويش را ريشه كن كرد؟ مگر على رژيم معاويه را سرنگون ساخت؟ ومگر
قيام حسين، در عصر عاشوراى سال 61هجرى، حكومت بنى اميّه را ساقط كرد؟ وديگر وديگران
از پيشوايان بزرگ وپيروانشان كه فراوانند واز حوصله قلم بيرون. پس اينان پيروزمندان
شكست خورده وشكست يافتگان پيروزند. واگر در ميدانى محدود شكست خوردند، در ميدانى
ديگر، به وسعت تاريخ وزندگى، پيروز شدند.
با جام شوكران تن سقراط را از كار انداختند، امّا فكر او جاويد ماند. مسيح را
پنداشتند كه به دار آويختند، امّا آيين او در سراسر گيتى گسترش يافت. پيكر على را
با ضربتى از پاى در آوردند، ليكن انديشه هايش جاودانه ماند. ونهضت تشيّع، پناهى شد
براى هر مظلومى ومحرومى در برابر هر ظلم وستمي. حسين ويارانش را كشتند، وحتّى
كودكانش را از دم تيغ وتير گذرانيدند، تا به خيال خود، اين نسل منقرض گردد واثرى از
آن نماند، ليكن ديرى نپاييد كه كارشان نتيجه اى واژگون داد. ونهضت به ظاهر شكست
خورده حسين (عليه السلام) اساس حكومتهاى اموى را در شرق بر هم ريخت.(91)
واينهاست پيروزي، پيروزى انديشه كه خاموش شدنى نيست، چون چشمه خورشيد.
پس درباره اميد ويأس چگونه بينديشيم؟ آيا در برابر فشار حوادث ورويدادهاى ناانسانى
وفاسد تاريخ، بايد سر فرود آورد، واز هر گونه تحوّلى مأيوس شد؟ وپنداشت كه تيرگيها،
زشتيها، ستمها، گرسنگيها، نادانيها، دايمى است؟ وفسادها، بدبختيها، ستمكشيها
وستمگريها، زوال ناپذير است؟ وچاره اى نيست جز تن دادن وتسليم شدن، واين سرنوشتى
است حتم ومسلّم، وهمين است كه هست ومى بينيد. وزندگى بر همين مدار چرخيده است وپس
از اين هم خواهد چرخيد. وهر گونه تلاش وكوششى براى تغيير راه زندگى بيهوده است؟ آيا
اين گونه بينديشيم؟
يا نه، بلكه بينديشيم كه هيچ كژى وكاستى هميشگى نيست، وحق همواره محكوم نخواهد بود.
وتاريكيها راه به روشنايى دارد. وفرجامى خوش در انتظار انسان است. وچهره سياه
ونكبتبار زندگى سيمگون وزيبا مى شود. وهماى آزادى بال مى گشايد. وبر فراز مرز
وبومها به پرواز مى آيد. وزنجيرها پاره مى شود. ومحروميّتها از زندگى انسان زدوده
مى گردد.
بنابراين انديشه، هر گونه تلاش وكوششى براى تغيير مسير با ارزش است. وهر فداكارى
واز خود گذشتگى، ستودنى است، كه هر صخره اى را مى توان از سر راه انسان برداشت.
كداميك از اين دو راه ودو انديشه به روح زندگى پيوسته تر، وكدام راه به خوشبختى
ونيكروزى نزديكتر است؟
كاميابى ويا شكست، در دفع هر مصيبت، وابسته به طرز تفكّر وعمل ماست. به همين جهت در
حالى كه شكست وناكامى براى روحهاى ناتوان زهر قاتل است، براى روحهاى توانا، به
منزله نخستين پلكان كاميابى است.(92)
اكنون آيا نوميد باشيم وبا ديو يأس هماغوش، وبه زندگى نيشخند بزنيم، وهمه چيز را به
مسخره بگيريم، وهمه را پوچ ناچيز بشماريم؟ بينگاريم كه صحنه زندگى جنگلى است
وجانورانى كه به جان هم افتاده اند. وهر كه را (زر در ترازو، زور در بازوست)،
خوشبخت بدانيم وديگر هيچ. وبر همه فضيلتها خط بطلان بكشيم. وبا (ماكياول) همراه
شويم كه پنداشت: (اَلْحَقُّ لِمَنْ غَلَب)؟ پس با زور وزورمندان بسازيم؟ آيا اصل
همين است وديگر چيزى نيست؟ يا اينكه اميد به بهبود زندگى داشته باشيم. براى بهروزى
خلق تلاش كنيم. فضيلتها وانسانيّتها را ناديده نگيريم. ارزشها را ناچيز نينگاريم
و...
اينك اين موضوع از نظر قرآن وگفتار پيشوايان دين، يعنى بر اساس قرآن وطرز تفّكر
اسلامى چگونه است؟ آيا جايى براى يأس ونوميدى هست؟ وآيا در آخرين مرحله، ودر صورت
واماندگى ودرماندگى از همه چيز وهمه كار، يأس ونوميدى وكناره گيرى وانزواجويى به
صورت چاره ودرمانى عرضه شده است؟
در اين بخش در نظر داريم ريشه هاى موضوع را جستجو كنيم وبه سراغ اصول اين مكتب
برويم. پايه را بنگريم وزير بناها را وسنگ زيرين را، آن هم از ديدگاه (دينى،
اجتماعى)، نه ديدگاههاى ديگر.
اصل عدالت
عدل يكى از اصول پنچگانه آيين ماست. اين اصل مى گويد، دستگاه آفرينش بر نظام
عادلانه اى بنا شده است. آفريدگار هيچ گونه ظلم وستمى روا نداشته وسنتّى ظالمانه در
اين دستگاه مقرّر نگشته است. انسان نيز يكى از پديده هاى آفرينش است، ونظام عدل
مقتضى است كه مختار وداراى اراده باشد، وخير يا شررا خود اختيار كند( در توضيح اصل
آزادى، به شرح آن مى پردازيم). بنابراين اگر انسان مجبور ومقهور باشد وبه سوى
مقاصد، جبراً كشانده شود، بر وفق نظام عدل نخواهد بود. پس اين نيروى اختيار خيرو
شر، وعدل وظلم، لازمه عدالت وصلاح است ودر اين راه، خوبيها وبديها به انسان
نمايانده وشناسانده شده است، با دو دليل ورهمنون: درونى (عقل وانديشه) وبرونى
(پيامبران). وچون از انسان خواسته اند تا به راه خير برود ودر راه شر پا نگذارد،
روشن است كه اختيار با اوست، كه در دست كردار باشد يا نه. امام موسى بن جعفر (عليه
السلام) از پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) روايت كرده است كه:
(اى مردمان! تنها دو راه مشخص هست: راه مشخّص نيكى ورا مشخّص بدى. پس مبادا راه بدى
را از راه نيكى دوستتر بداريد).(93)
وانسان، آنگاه درست كردار است كه از سنّت جارى در مجموع دستگاه آفرينش پيروى كند.
ودر دنياى كوچك (عالم صغير) وجود خويش، اصول وسنن دنياى بزرگ وعالم كبير را رعايت
نمايد وبه عمل آورد. وميان اين دو عالم، هماهنگى برقرار كند.
خواست الهى نيز در باره انسان، پيروى از همان اصل عدل ومتابعت سنّت آفرينش است. پس
آنجا كه ظلم هست، محروميّت هست، فساد وتباهى وديگر زشتيها هست، آن را خداوند
نخواسته است وبه اراده او به وجود نيامده است، وازلى وتغيير ناپذير نيست، بلكه
اينها همه پديده هايى است آفريده دست انسان. وبه تعبير قرآن: (بِمَا كَسَبَتْ
أيديكُم) - يعنى چيزهايى است كه خود به دست خود كرده ايد!
اسلام نمى گويد دو مبدأ داريم ودو اصل، يكى پديد آورنده تاريكيها وزشتيها، وآن
ديگرى پديد آورنده روشناييها وخوبيها، كه در نتيجه، ريشه هر دو پديده ماوراى طبيعى
باشد. نه، بلكه به عقيده اسلام، يك مبدأ است واو، هميشه وهمه جا، فاعل خوبيها وعلّت
روشناييها بوده وهست، فاعل خوبيهاست در آفرينش جهانى منظّم وعادلانه، وانسانى مجهّز
به همه وسايل خير. آرى خداوند بنياد آفرينش را بر عدل نهاده است. زندگى را زيبا
وانسانى آفريده، وانسان را انسان آفريده است، نه دژخيم. خداوند پديد آورنده هيچ
پليدى وزشتى وستمى نيست. علل زشتيها وفقرها وساير پديده هاى ظالمانه، در همين زندگى
است وبه دست خود انسان متجاوز از يك سو وانسان تجاوز پذير از سوى ديگر -.
به گفته روسو:
در زندگى انسان هيچ نوع بدى وجود ندارد، مگر آن چيزهايى كه خود انسان ساخته...(94)
طبيعت خوب است. اين انسان است كه آن را خراب مى كند.(95)
پس انسان مجبور نيست كه دست به ستم بيازد، وزير دست را محروم سازد، وحقوق را پايمال
كند، وريشه صفا را از پهنه زندگى بركند.واين كارها كه از انسان سر مى زند واينكه
انسان دژخيم مى شود، بر اثر جبرى نيست كه از تسليم به سر نوشت ريشه گرفته باشد،
بلكه حقيقت اين است كه انسان آزاد است ومختار آفريده شده است، يعنى هم مى تواند
انسان باشد وهم دژخيم.
بنابراين، آن انسان نيز كه محروم است وستمديده وفقير وناتوان، خدا آن را نخواسته
است. وبا اصل تعاونى كه قرآن كريم بدان امر كرده است، يقين است كه درباره محروميّت
محرومان، سرنوشتى حتمى وازلى در كار نيست، تا محرومان مجبور باشند به اين
ناهنجاريها تن دهند وتسليم پيشامدها باشند، ودر برابر ستمها نياشوبند. اگر جز اين
بود، تعاون كدام بود؟ احقاق حق چه معنى داشت؟ واين همه حكم فقهى را چه جايى بود؟
ما در متن فقه چنين مى خوانيم:
هر گاه كسى كه زكات بر او واجب است، از پرداخت زكات سر باز زند، جايز نيست كه فقير
خود به عنوان قصاص از مال او برگيرد، مگر با اجازه حاكم شرع، در هر مورد.(96)
از اينجا روشن مى شود كه حاكم شرع، كه مصلحت اجتماع به دست اوست وولايت جامعه با
او، مى تواند به مستمندان اجازه دهد، تا خود به دست خود، حق خويش را از مال
توانگران بيخبر از همه چيز بردارند. واين فتواى انقلابى، يكى از اصول تعديل حقوق
است.
اكنون اگر روش عملى ما اين باشد، كه بايد فقير صبر كند وراضى به وضع خويشتن باشد،
پس نبايد حتى به حاكم شرع رجوع كند واز او اجازه تصّرف در مال مانع الزّكاة بخواهد.
نه، چنين نيست، بلكه صبر مسئله اى است تربيتى ونفسانى، نه اجتماعى وتكليفي.
باز در متن فقه مى خوانيم:
جايز است صرف زكات، از سهم سبيل الله، در هر امر قربي، حتى دادن آن، به ظالم، تا
بدين وسيله مسلمانان از شرّ او رهايى يابند. واين در صورتى است كه دفع شرّ او، جز
از اين راه ممكن نباشد.(97)
بنگريد به اين فقه متحرّك زندگيساز، كه نمى گويد بر ستم ستمگران شكيبا باشيد، تا
خداوند به شما پاداش دهد، يا بر ستم ستمگران شكيبا باشيد كه سرنوشتتان از ازل همين
بوده است، نه، بلكه مى گويد يكى از موارد صرف زكات، اين است كه اگر دفع شرّ ظالمى
متوقّف بر آن بود- به آن ظالم از آن مال الله بدهند، تا دست از ستم بدارد.
در ضمن حكم فقهى مذكور، تصريح به اين امر نيز شده است كه اگر دفع شرّ ظالم، منحصر
به پرداخت مال بود چنين كنند. يعنى اگر از راههايى ديگر امكان دفع ظلم بود، بايد از
آن راهها اقدام كنند، تا كار به پرداخت مال الله نرسد. واز اينجا مى فهميم وهم از
صدها مورد ديگر كه دفع ظلم وبر طرف ساختن ستم در سطح فرد واجتماع ، جزء متون تكليف
دينى است بارى اين موضوع نياز به استدلال ندارد. سراسر فقه ما، احقاق حقوق است
وسراسر تاريخ ما پر است از اعتراض وعصيان اجتماعى، مخصوصاً از ناحيه ائمّه طاهرين
وخاندانهاى وابسته به آنان وعلما وفقهاى شيعه، البتّه آن گروه كه مذهب را شناخته
اند نه ديگران.
اينجا سخنى است از (ژان ژاك روسو)، فيلسوف اجتماعى قرن هيجدهم فرانسه، در كتاب
(قرارداد اجتماعى) (صفحه 195-196 از چاپ ششم) كه از نقل وتحليل آن صرف نظر مى كنيم
وخوانندگان را به كتاب مذكور، صفحه مزبور، ارجاع مى دهيم. فقط مى گوييم جاى تأسّف
است كه فيلسوفى بيگانه اين حقيقت را درك كند، ونزديكان نكنند. آنچه را در آغاز
آورديم نيز اشاره به همين موضوع است وحماسه جاويد، همين است...
پس در سطح تكاليف اجتماعى نمى توان گفت خداوند اينهمه تبعيض وتفاوت آفريده است، يك
عدّه ثروتمند ويك عدّه فقير، يك گروه توانگر وبسيارى نادار وناتوان. وهر طبقه اى
محكوم است به سرنوشتى ازلى واراده اى تغيير ناپذير. نه، بلكه اين تفاوتهاى فاحش در
زندگى، زاييده اجحاف وسكوت، وتعّدى وتحمّل است. كسانى كه مى خواستند، فقيران
ومحرومان را به همان حال نگاه دارند واز آشوبشان در امان باشند، وضع تيره اينانرا
به ماوراى طبيعت نسبت دادند وخود را تبرئه كردند. چنين كردند وچنين نيز مى كنند.
آرى قدرتها اينچنين انديشه هايى را در مردم رواج دادند، ودر برابر ائمه طاهرين
(عليه السلام) كه در راه آزاد ساختن انسان، تا آخرين حدّ تصوّر، تلاش مى كردند وفدا
مى شدند، گروهى را به وجود آوردند وترويج كردند تا به مردم بد آموزى كنند. و(جامعه
متحرّك) مسلمان را به (جامعه اى متحمّل) بدل سازند.
زيان اين عمل اندك نبود، بلكه كار را به جايى كشيد كه به شناخت اسلام در سطح جهانى
آسيبها رسانيد. يكى از مورّخان فلسفه تربيت (فردريك ماير)، كه خود به بسيارى از
ارزشهاى اسلام ونهادهاى تربيتى آن پى برده است وتأثير اسلام را نيك دريافته است، به
اين مبحث كه مى رسد چنين مى گويد:
در حالى كه مسلمانانِ درست دين، به جبر مطلق اعتقاد دارند، بعضى از فرقه ها معتقد
به نوعى اراده آزاد محدود هستند، وبر اين عقيده اند كه خدا مسبّب شرّ وبيعدالتى
نيست، بلكه بشر مسبّب آنهاست. در صورتى كه بشر از زندگى كامياب نشود، در خور سرزنش
است.
اين اعتقاد به قضا وقدر، نتايج ضمنى فلسفى وتربيتى دور ودرازى دارد؛ مؤيد نظام
اجتماعى واقتصادى موجود است. زيرا اگر تمام حوادث وروابط به فرمان خدا به وجود آمده
باشد، دليلى ندارد كه بشر عليه آنها قيام كند...بنابراين چرا از زجر آنى غصّه
خوريم، واز مصيبتهاى گذران شكايت كنيم؟ چرا غصّه بسط تربيت را بخوريم، در حالى كه
تمام حوادث از پيش مقدّر شده اند؟(98)
آري، چون كتابهاى عقيدتى را كه در سايه دارالخلافه ها مى نوشتند، از اين گونه مباحث
اغفال كننده آكندند، وميان مردم وسرچشمه درخشان تعليمات اصيل اسلام حايل شدند،
نتيجه اين شد كه هم اكنون، محقّقى، معتقدان به جبر را، (مسلمانانِ درست دين) بنامد.
روشن است كه مقصودشاز مسلمانان درست دين كيست. چنانكه روشن است كه مقصودش از فرقه
ديگر كه قائل به اراده آزادند شيعه است.
نه اين است كه اين نويسنده از اسلام بيخبر است، نه، بلكه
چنانچه ياد كرديم او خود به برخى از نهادهاى ارجمند تربيتى است پى برده است. همو مى
گويد:
اسلام يكى از جدّيترين دينهاى يكتا پرست عالم است. در حالى كه مسيحيّت واقعى، مفهوم
تثليث (سه خدايي) را تأكيد مى كند. دانش وفرهنگ مسلمانان در سده هاى ميانه، بسى
برتر از تمّدن غرب بود...
مسلمانان معيارهاى رفيعى براى دانش به وجود آوردند. راجر بيكن، مديون دانشمندان
مسلمان است، كه در علوم رياضى وفيزيك وشيمى پيشقدم بودند. معمولاً طرز فكر تجربى بر
پژوهش علمى عربى (اسلامى) فرمانروا بود. پژوهش علمى بايستى با آزمايشها بررسى
وتأييد مى شد. دانشگاههاى اسلامى در سده هاى ميانه، بسى پيشرفته تر وترقّيخواه تر
از زمان حاضر بودند. به طور كلى، تربيت اسلامى، نمونه اى از ارتباط آزادى وخلاّقيّت
تربيت است.(99)
از اين نويسنده خارجى كه بگذريم، باز مى بينيم كه برخى از نويسندگان تاريخ فكر
وفلسفه در اسلام، از مشرق زمين ودر همين دوره معاصر نيز، به واقعيّت اين بد آموزى
واين تعليم منحرف وغير اسلامى پى برده اند. از اين جمله اند مؤلفان (تاريخُ
الفَلسَفَهِ العَرَبيّه) كه مى گويند:
موضوع آزادى اراده، با سياست نيز پيوستگى عميقى دارد. زيرا اين امويان بودند كه
قائل به جبر شدند واز اين عقيده دفاع وجانبدارى كردند، تا به مردم چنين وانمود كنند
كه واقعه اى كه در (صفيّن) رخ داد ودر نتيجه آن، خلافت به معاويه وبنى اميّه انتقال
يافت، امرى بوده است حتمى وبه اراده خداوند، وبشر را در آن دخالتى نبوده است امّا
مخالفان بنى اميّه از حرّيّت وآزادى اراده دفاع مى كردند. واز جمله غيلان دمشقى،
قربانى عقيده به آزادى اراده شد. وهشام بن عبدالملك، خليفه اموي، او را به خاطر
دفاع از همين عقيده كشت.(100)
از اينجا روشن مى شود كه بنى امّيه چگونه مى خواستند جنايتى را كه در داستان
حَكَمين رخ داد وظلمى را كه نسبت به على ومطلق انسانيّت شد، به اراده خداوند موكول
كنند، وكسى را مورد مؤاخذه نشناشند. نيز خلافت خودشان را به ارادة الله منسوب كنند،
تا كسى تكليفاً به مبارزه برنخيزد وبراى سقوط آنان تلاش نكند. واز اينجا مى كوشيدند
تا از طريق علماى در بار اموى، جبر را تأييد كنند. واگر كسى برخلاف، درباره توضيح
وتفهيم آزادى اراده كه نتيجه اش تقويت روح جامعه وبسيج نيروى آن بود مى كوشيد او را
مى كشتند.
پس چنانكه مى نگريم بد آموزيها تا بدينجا رسيد كه جبر جزء اعتقادات گروههايى از
مسلمين قرار گيرد وتسليم وتحمّل وظيفه شود. با آنكه چنين نيست. واين انسان است كه
انسان ديگر را محروم مى كند. واين انسان است كه به انسان ديگر ستم روا مى دارد.
و(سد كننده راه نيز انسان است).(101)
پس ويران كننده سد نيز بايد انسان باشد. چون آن كس كه راه فرد يا جامعه را سد مى
كند، وبه تباهى وتجاوز دست مى يازد، فرمان خدا را بر زمين گذاشته است، پس بايد او
را به جاى نشاند. وبراى حفظ حكم خدا وناموس دين وشرف اجتماع، دست اين چنان كسان را
كوتاه كرد. تكليف دينى اين است، نه از تكليف تن زدن وبه عذرهاى بدتر از گناه چنگ
زدن، ويك مسئله كلامى منحرف وبد آموخته را ملاك قرار دادن.
در اينجا، اشاره اى به سرنوشت وقضا وقدر شد. بايد بگوييم اين موضوع، در سيستم
اجتماعى، چه بلاهايى كه به همراه نداشته وچه تيره روزيهايى كه نصيب انسان نكرده
است، وچه مخدّرهايى كه از آن نساخته اند؟! واين همه از راه بدآموزى وتعمّد گروهي،
وسفاهت وخامى گروهى ديگر شده است.
بيشتر اشكالات بر مذاهب وخداشناسان عالم نيز، از همين مسئله است. برخى از نويسندگان
جهان، كه از اديان به ويژه دين اسلام وتعليمات خالص آن اطّلاعى كافى نداشته اند،
چنين گفته اند كه (مكتب اديان، اعتقاد به قضا وقدر را جزء برنامه اساسى خود قرار
داده است، از اين رو، اديان افراد انسان را از هر گونه كوشش وفعاّليّت باز داشته
است. ونيك وبد وساير جريانات وحوادث فردى واجتماعى را به گردن قضا وقدر انداخته
است). از اين رو اديان، به جاى اينكه عامل محّرك معرّفى شوند، باعث ركود وجمود
تفسير شده اند. تأثير سوء اين عقيده واين طرز تربيت را از ديگران نيز نقل كرديم.
متأسفانه شرقيها نيز در اين باره از برادران غربيشان عقب نمانده اند وهمين گمان پوچ
را در مغز خود مى پرورانند كه اديان حتى دين اسلام كه متحرّكترين همه اديان بشرى
است از طريق اعتقاد به قضا وقدر، از كوشش وفعّاليّت در راه اصلاح فرد وجامعه
جلوگيرى مى كند. در صورتى كه به طور كلي- چنين نيست وبجز كلّيّت تعاليم د ين ورفتار
بزرگان دين، روايتى را كه چند سطر بعد، از پيامبر اكرم نقل مى كنيم اين گونه نسبتها
را نفى مى كند.
علّت اين اعتقاد را در غربيها بايد عدم اطلّاع كافى از اديان، مخصوصاً دين اسلام
دانست، در حالى كه سبب چنين اعتقادى در شرق، علاوه بر عدم اطّلاع از موادّ دينى
خود، نكبت وادبارى است كه به جوامع اينان روى آورده است.
اين مسئله از جنبه تاريخى تقريباً اثبات شده است كه، هر فرد يا جامعه اى كه نتوانست
يا نخواست به آرمانهاى مادّى ومعنوى خود برسد، خود را با كلماتى از قبيل قضا وقدر
وسرنوشت وشانس وتصادف واتّفاق تسليت مى دهد.
پيامبر اكرم، همين مضمون را چنين فرموده است:
(دورانى براى اين امّت پيش آيد، كه مرتكب معصيت وتبهكارى شوند، آنگاه براى توجيه
اين سقوط وتباهى گويند: " فضا وقدر خداوندى چنين اقتضا مى كرد." اگر چنين كسانى را
ديديد، به آنان برسانيد كه من از ايشان بيزارم).(102)
پس نظام زندگى بر اصل ستمگرى گروهى وستمكشى انبوهي، وغناى بيكران دسته اى وفقر
وحشتناك خلقى و... قرار نگرفته است. واين همه فساد وستم وفقر وتجاوز را، قضا وقدرى
اقتضا نكرده است. ودر مردمى كه اين انديشه وجود دارد، به يقين، از مذهب نيست، بلكه
از مواردى است كه درك صحيح از مذهب وجود نداشته، يا در تعليمات آن انحرافى رخ داده
است.
اگر جز اين است، پس آن همه خون دلها ورنجها براى چه بوده است؟ پيامبران براى چه
مبعوث شدند؟ اسلام چرا آمد؟ محمّد (صلى الله عليه وآله وسلم) وعلى (عليه
السلام)،چرا آن همه كوشيدند ودر برابر آن همه آزارها تاب آوردند؟ عاشورا چرا به
وقوع پيوست؟ وچرا امام موسى بن جعفر(عليه السلام) آن همه در سياهچالهاى زندان بغداد
به سر برد؟ وچرا...؟ مگر اينها همه براى آن نبود كه طبقه اى را كه ستم مى كرد از
ميان بردارند وطبقه محروم را به آسايش برسانند. پس در اين صورت، اگر اين فكر را
نپذيريم كه مسائل تباه زندگي، ساخته ستمكاران است، نه مولود تقدير، بايد بگوييم كه
آن مصلحان با اصول تغيير ناپذير خلقت به ستيز برخاسته بودند، وبا اراده ازلى پيكار
مى كردند! وآيا چنين است، يا بر عكس، در راه خدا ورضاى او، به پا مى خاستند؟