از هجرت تا رحلت

سيد على اكبر قرشى

- ۱۵ -


ماجراى عقبه و منافقان

از مـسـلمـات لشـكـركـشـى تـبـوك اسـت كـه گـروهـى از مـنـافـقـان خـواستند در گردنه اى رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله را پـايـيـن انـداخـتـه و بـه قـتـل رسانند. جريان از اين قرار است كه به وقت مراجعت از تبوك جمعى از منافقان پس از مـشـورت چـنـان تـصـمـيـمـى گـرفـتـنـد. خـداونـد بـه رسـول خـويـش از ايـن كـار خبر داد. چون به عقبه (گردنه در نظر گرفته شده ) نزديك شـدنـد، حـضـرت خـطـاب بـه مـردم فـرمود: از دشت كه هموار و وسيع است حركت كنيد و از گـردنـه نـرويـد. مـردم در دشت حركت كردند خود حضرت خواست از گردنه برود عماربن ياسر را فرمود: افسار ناقه مرا بگير به حذيفه نيز فرمود: تو هم آن را از عقب بران . در اثناى گذشتن از عقبه متوجه هجوم منافقان شدند كه به آنها نزديك شده و قصد داشتند نـاقـه حـضـرت را رم بـدهـنـد. حـضـرت خـشـمگين شد و فرياد كشيد و به حذيفه فـرمـود: بـر آنـها حمله كن . حذيفه با عصاى خود به آن ها حمله كرد و بر روى مركب آن ها زد. مـنـافـقـان فـهـمـيـدنـد كـه حـيـله شـان مـعـلوم گـشـتـه لذا بـه زودى بـرگـشـتـه و داخـل جـمـعـيـت شـدنـد و چـون حـذيفه به محضر حضرت برگشت پيامبر فرمود: حذيفه به سـرعـت بـران عـمـار تـو نـيـز بـه سـرعـت افـسار ناقه را بكش . بدين طريق از آن طرف گـردنـه پـايـيـن آمـدند، آنگاه حضرت فرمود: حذيفه آيا از آن ها كسى را شناختى ؟ گفت : يارسول الله صلى الله عليه و اله مركب فلان و فلان را شناختم ولى آنها صورت خود را پوشانيده بودند و نيز ظلمت شب مانع شد كه آن ها رابشناسم .

فـرمـود: آيـا مـى دانـيـد نـظـرشـان چـه بـود؟ گـفـتـنـد: نـه يـا رسـول الله فـرمـود: آنها خواستند از عقبه بيايند تا چون ظلمت عقبه را گرفت مرا از آنجا بـيـنـدازنـد. گـفـتـنـد: آيـا نـمـى خـواهـيـد چـون مـردم جـمـع شـدنـد بفرماييد گردنشان زده شود؟!فرمود: خوش ‍ ندارم مردم بگويند: محمد شروع كرده به كشتن اصحابش . آنها جمعا دوازده يا سيزده نفر بودند كه حضرت آنها را به حذيفه و عمار معرفى كرد و اسامى همه را برشمرد(695) .

امـيـن الاسـلام طـبـرسـى در مـجـمـع البـيـان در تـفـسـيـر آيـه يـحـذر المـنـافـقـون ان تنزل عليهم سورة تنبئهم بما فى قلوبهم قل استهزؤ ا ان الله مخرج ما كنتم تحذرون (696) فـرمـوده : گـويـنـد كـه ايـن آيـه در رابـطـه بـا آن دوازده نـفـر نازل شد كه مى خواستند كه به وقت مراجعت از تبوك آن حضرت را در گردنه معروف به قـتـل رسانند، حذيفه پس از آن كه بر روى مركب آن ها زد و فرار كردند، به نزد حضرت بـرگـشـت ، حـضـرت فـرمـود: از آنـهـا كدام كس را شناختى ؟ آن ها را نشناختم آنگاه پيامبر فرمود: آنها فلان و فلان بودند تا همه شان را شمرد...(697)

آياتى كه در اين رابطه نازل شد

نـاگـفـتـه نـمـانـد از سـوره تـوبـه آيـات 38 يـا ايـهـاالذيـن آمـنـوا اذا قـيـل لكـم انـفـروا فـى سـبـيـل الله اثا قلتم الى الارض ...تا آيه 100 (والسابقون الاولون ) ظـاهـرا هـمـه اش دربـاره جـنگ تبوك نازل گرديده است چنان كه از محتويات آنها مـعلوم مى شود، در اين آيات مخصوصا موضع گيرى منافقان و كارشكنى آنها به خوبى مـعـلوم مـى گـردد، بـه نـقـل واقـدى ، از آيـه 38 تـا آخـر سـوره در آن رابـطـه نازل شده است .

با اين سه نفر كسى سخن نگويد

وقتى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله از تبوك بازگشت آنها كه با حضرت نرفته بودند به محضرش آمده و اعتذار مى كردند كه عذر شرعى داشتيم . تعدادشان نزديك به نـود(90) نـفـر بود، حضرت عذر آن ها و قسم خوردنشان را پذيرفت و فرمود باطنتان با خداست .

ولى بـا سـه نـفـر كـه از خـواص اصـحـابـش بود و بدون عذر غفلت كرده و تخلف نموده بـودنـد بـسـيـار سـخـت گـرفـت . آنـهـا عـبـارت بـودنـد از كـعـب بـن مـالك از شـعـراى رسـول خـدا و از بـيـعـت كـنـنـدگـان در عـقـبـه دوم و مـراره بـن ربـيـع و هلال بن اميه كه از اهل بدر بودند. حضرت دستور داد كسى با آنها سخن نگويد و زنانشان به آنها نزديك نشوند. آنها در شهر غريب شدند و كسى با آنها سخن نمى گفت ، جواب سلام نمى داد . اين مطلب براى آن ها بسيار سخت شد، پنجاه روز جريان ادامه داشت و به تعبير قرآن مجيد و ضاقت عليهم الارض بما رحبت

آنـگـاه خـداونـد تـوبـه آنـهـا را قـبـول كـرد تـحـريـم شـكـسـت و بـه حـال عـادى بـازگشتند و آيه و على الثلاثه الذين خلفوا حتى اذا ضاقت عليهم الارض بـمـا رحـبـت و ضـاقـت عـليـهـم انـفـسـهـم و ظـنوا ان لا ملجاء من الله الا اليه ثم تاب عليهم ليـتـوبـوا ان الله هـو التـواب الرحـيـم (698) .در ايـن رابـطـه نـازل شـده جـريـان مـفـصـل آن سـه نـفـر بـسـيـار آمـوزنـده و شـنـيـدنـى اسـت ؛ بـراى تـفـصـيـل آن بـه مـغـازى واقدى ، ج 3، ص 1049 و خاندان وحى نوشته اينجانب در حالات رسـول خـدا صـلى الله عليه و آله فصل با اين سه نفر كسى سخن نگويد و كتب ديگر مراجعه فرماييد.

هدم مسجد ضرار

ابـوعـامـر راهـب مـردى از قـبـيـله خـزرج بـود و در عـلم تـورات و انـجيل مهارت كامل داشت . او پيش از هجرت مردم را به آمدن و نبوت آن حضرت نويد مى داد، ولى پـس از هـجـرت چـون پـيـرامـون او خـلوت شـد، بـر آن حـضرت حسد ورزيد. روزى در مـجـلسـى گـفـت : يـا مـحـمـد ايـن چه دينى است كه به وجود آورده اى ؟ فرمود: دين ابراهيم خـليـل اسـت .گـفـت : نـه آن نـيـست . فرمود: بل جئت بها بيضاء نقية آرى همان است كه روشن و پاكيزه آوردم .

ابـوعـامـر گـفـت : امـات الله مـن كـاذب مـنـا طريدا وحيدا غريبايعنى هر يك از ما دروغ گـويـد، خـدا او را فـرارى ، تـنها و غريب بميراند.حضرت فرمود آمين .ابوعامر گفت : هر كسى را كه با تو بجنگد يارى خواهم كرد. او بعد از جنگ بدر به مكه گريخت و در احد در لشكر كفار بود، و اولين تير را به لشكر اسلام انداخت . حضرت او را فاسق ناميد و در جنگ حنين حاضر بود. آنگاه به شام گريخت و در صدد گـرفـتـن كـمـك از پـادشـاه روم عليه رسول خدا صلى الله عليه و آله بود. از اينجا به منافقان مدينه نامه نوشت : مسجدى بسازيد كه بيايم و در آنجا وضع شما را سامان داده و بـا مـحـمـد صـلى الله عـليـه و آله بـجـنـگـيـم و او را از مـيـان بـرداريـم (699) ولى قبل از رسيدن به حضور قيصر، فرارى و تنها و غريب جان سپرد و به دارالبوار رفت . حـنـظله غسيل الملائكه رضوان الله عليه ، پسر ابوعامر بود كه راه پدر را ترك كرده و اسلام آورد.

عـده اى از مـنـافـقـان قـبـيـله بـنـى غـنـيـم بـن عـوف بـر اهـل مـسـجـد قـبـا حـسـد ورزيده ، گفتند: خود مسجدى بنا مى كنيم و بنا كردند و نيز با خود گفتند: به بهانه نماز خواندن در اينجا به نماز محمد صلى الله عليه و آله حاضر نمى شويم . آنها دوازده نفر و به قولى پانزده نفر بودند، و چون از ساختن آن فارغ شدند، بـراى رسـمـيـت دادن بـه آن مـحـضـر رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله آمـدنـد كـه : يـا رسـول الله صـلى الله عـليـه و آله ما مسجدى ساخته ايم بياييم در آنجا نماز بخوانيم ، تـقـاضـامنديم تشريف بياوريد و در آنجا نماز بخوانيد و دعا كنيد تا بركت يابد. همچنين منتظر آمدن ابوعامر بودند.

حـضـرت كـه آمـاده حـركت به تبوك مى شد فرمود: من در آستانه مسافرتم و چون از سفر برگشتم ان شاء الله مى آيم و در آنجا براى شما نماز مى خوانم . چون حضرت از تبوك برگشت اين آيه نازل گرديد:

والذيـن اتـخـذوا مـسجدا ضرارا و كفرا و تفريقا بين المؤ منين وارصادا لمن حارب الله و رسـوله مـن قـبـل و ليحلفن ان اردنا الا الحسنى والله يشهد انهم لكاذبون لاتقم فيه ابدا لمـسـجـد اسـس عـلى التـقـوى مـن اول يـوم احـق ان تـقـوم فـيـه ، فـيـه رجال يحبون ان يتطهروا و الله يحب المطهرين (700)

آنـان كـه مـسـجـدى سـاخـتـه اند براى ضرر رساندن و كفر و ايجاد تفرقه ميان مؤ منان و پـايـگـاه براى كسى كه با خدا و رسول جنگيده و قسم مى خورند كه از ساختن آن جز خير اراده نكرده ايم ، خدا شاهد است كه دروغ مى گويند...

(اى پـيـامـبـر) اصـلا در آن نـمـاز نـخـوان . مـسـجـدى كـه (مـسـجـد قـبـا) از روز اول بـر تـقـوا بـنـا شـده سـزاوارتر است كه در آن نماز بخوانى در آن مردانى هستند كه خوش دارند پاكيزه باشند خداوند اينگونه اهل طهارت را دوست دارد.

پـس از نـزول ايـن آيه ، رسول خدا صلى الله عليه و آله عاصم بن عوف عجلانى و مالك بـن دخـشـم را فـرسـتـاد تا آن مسجد را سوزانده و خراب كردند و فرمود: زمين آن را مزبله كـنـند(701) .آرى اگر مسجدى با آن نيت شوم بنا شود مسجد نيست و بايد مزبله گردد. چـنـانـكـه امـام سـجـاد عـليه السلام منبر شام را كه در آن به على و امام حسين عليه السلام ناسزا مى گفتند، چوبها ناميد و منبر نخواند و هذه الاعواد گفت .

مرگ عبدالله ابى رئيس منافقين

بـعـد از مـراجـعت آن حضرت از تبوك در اواخر شوال عبدالله بن ابى رئيس منافقان مريض شـد، بـيـسـت روز در بـسـتـر بـود كـه در ذوالقـعـده بـه جـهـنـم واصـل شـد.پسر او عبدالله بن عبدالله از مسلمانان واقعى بود. گويند: حضرت بر جنازه او نـمـاز خـوانـد آن قـبـل از نـزول آيـه ولاتـصل على احد منهم مات ابدا ولاتقم على قبره ...(702) بـود، و بـه قـولى حـضـرت بـراى او نـمـاز خـوانـد جـريـان بـسـيـار مـفـصـل اسـت ، و چـون خـبـر قـطـعـى در ايـن رابـطـه از اهـل بـيـت عـليـهـم السـلام نداريم ، نمى شود چيزى گفت . رجوع فرماييد به تفسير مجمع البيان و عياشى و صافى ذيل آن فوق از سوره توبه .

بـه هـر حـال مـى شـود، گـفـت كـه بـا بـه درك رفـتـن آن مـنـافـق خـطـرنـاك ، رسـول خـدا صـلى الله عـليه و آله نفس راحتى كشيد.صداى نود توطئه هاى منافقان عليه اسلام زير سر عبدالله بن ابى بود.

قهر رسول خدا صلى الله عليه و آله از زنانش

حـلبـى در سـيـره و سـمـهـودى در وفـاءالوفـاء گـفـتـه انـد: در سـال نهم هجرت رسول خدا صلى الله عليه و آله از زنان خود يك ماه قهر كرد. در تفسير قـمـى ذيـل آيـه : يـا ايـهـاالنـبـى قل لازواجك ان كنتن تردن الحياة الدنيا...(703) فـرمـوده : سـبـب نـزول آيـه آن بـود كـه چـون رسـول خـدا صـلى الله عـليه و آله از خيبر بازگشت و خزانه آل ابى الحقيق به دستش افتاده بود، زنانش گفتند: آنها را به ما بده . فـرمـود: بـه حـكـم خـدا مـيـان مـسـلمـانان تقسيم كردم . زنانش به خشم آمده و بناى مخالفت گـذاشتند و گفتند: شايد شما فكر مى كنيد كه اگر ما را طلاق بدهيد، ديگر كسى از قوم مـا با ما ازدواج نخواهد كرد؟! اين سخن بر خدا خوش نيامد، و به حضرت فرمان رسيد كه از آنها دورى نمايد. آن حضرت مدت 29 روز از زنان خود كناره گرفت و در مشربه ام ابـراهـيـم كـه زنـش مـاريـه در آنجا بود ماند. تا حدى كه زنانش قاده شده و پاگ گـشـتـنـد(و شـرط طـلاق بـه وجـود آمـد) آنـگـاه آيـه شـريـفـه فـوق نازل شد و زنان حضرت را ميان طلاق و ماندن مخير گردانيد؛ مشروط بر آن كه از حضرت خـواسـتـار تـجـمـلات و مـانـنـد آن نـشـونـد. زنـان - كـه عـلاقـمـنـد بـه حـضـرت رسـول صـلى الله عـليـه و آله بـودنـد - گـفـتـنـد: مـا رسـول خـدا را مـى خـواهـيـم نه تجملات را. اولين زنى كه اين كار را كرد و گفت : انى اخترت الله و رسوله ام سلمه بود.

طـبـرسـى رحـمـه الله نـيـز در مـجـمـع البـيـان نـزديـك بـه آن فـرمـوده اسـت آرى رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله كـه مـى خـواسـت مـعلم بشر شود و تا آخر راه صحيح زندگى را به مردم نشان دهد، نمى توانست براى زنان خود زندگى تجملى مهيا فرمايد، هر چند كه امكان آن را هم داشت . زنان حضرت از اين كارها زياد مى كردند؛ ولى آفرين به زندگانى على و فاطمه عليهاالسلام كه كاملا از اين پيشامدها مبرا بود.

رجم زن غامديه

عـلامـه مـجـلسـى (704) از المـنـتـقـى نـقـل كـرده كـه در سـال نـهـم هـجـرت زنـى از قـبـيـله غـامـد بـه مـحـضـر رسول خدا صلى الله عليه و آله آمد و گفت : يا نبى الله من زنا كرده ام مى خواهم مرا پاك گردانى . فرمود: برو از اينجا. فردا آمد باز اقرار به زنا كرد، و گفت : من زنا كرده ام مـى خـواهـم مـرا پاك گردانى . حضرت فرمود: برو. فرداى آن روز آمد و بار سوم اقرار بـه زنـا نـمـود و گـفـت : يا نبى الله مرا پاك گردان مى خواهى مرا هم مانند ماعز بـرگـردانى ؟ به خدا قسم من از زنا حامله هستم . حضرت فرمود: برو، صبر كن تا بچه ات به دنيا آيد.

پـس ازمـدتـى كـه بـچـه را در آغـوش داشـت آمـد و گفت : يا نبى الله اين بچه اى است كه زاييده ام .فرمود: ببر تا شير داده و از شير ببرى . چون بچه را از شير بريد، او را در حـالى كـه تـكـه نـانـى در دست داشت آورد و گفت : يا نبى الله بچه را از شير بريده ام .حـضرت بچه را به يكى از مسلمانان داد تا نگهدارى كند.بعد فرمود تا گودالى كندند و زن را تـا سـيـنـه اش در آن گودال دفن كردند، (ظاهرا زن شوهردار بوده وگرنه حكمش شلاق بود) آنگاه فرمود، او را سنگسار كردند.

هنگام رجم ، خون سر زن به صورت خالد بن وليد، اصابت كرد، و خالد به زن فحش داد و حـضـرت فـرمـود: خالد به او فحش نده ؛به خدايى كه روحم در دست اوست اين زن چنان توبه كرد كه اگر عشار (ماليات بگير دروازه ) نيز آن طور توبه مى كرد، آمرزيده مى شد. بعد فرمود: بر او نماز خوانده و دفن كردند.

جـريـان ماعزبن مالك كه زن به آن اشاره كرد از اين قرار بود كه او به محضر رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله آمـد و گـفـت : يـا رسـول الله صـلى الله عـليـه و آله مـن زنـا كـرده ام مـرا پـاك گردان حضرت از وى روى گـردانـيـد. او از آن طـرف آمد و گفت : يا رسول الله صلى الله عليه و آله من زنا كرده ام بـاز حضرت از وى روى گردانيد، بعد از آن آمد و گفت : من زنا كرده ام ، بعد دفعه چهارم آمد و اقرار به زنا كرد.

حـضـرت فـرمـود: ديـوانـه كـه نـيـسـتـى ؟ گـفـت : نـه يـا رسول الله صلى الله عليه و آله فرمود: زن دارى ؟ گفت : آرى ... فرمود: شايد آن زن را بـوسـيـده و يـا در آغـوشـت فـشـرده و يـا بـه او نـگـاه كـرده اى ؟گـفـت : نـه يـا رسـول الله .فـرمـود: بـا او مـقـاربـت كرده اى ، كنايه نمى كنى ؟ گفت : نه همانطور كه ميل در سرمه دان و دلو در چاه رود. فرمود: مى دانى زنا چيست ؟ گفت : آرى من به طور حرام كارى كرده ام كه مرد با زن حلالش مى كند فرمود: از اين اقرار چه نظرى دارى ؟ گفت مى خواهم مرا پاك گردانى حضرت فرمود تا سنگسارش كردند(705) .

نـاگـفـته نماند كه هر دو كار از تجليات بسيار بزرگ است كه انسان در اثر ايمان به معاد به قدرى از خدا بترسد كه به چنان شكنجه اى در دنيا آماده شود. در ياران على عليه السلام نيز چنان كسانى بوده اند.هرچند كه اگر توبه مى كردند پذيرفته مى شد.

جريان لعان ميان مردى و زنش

مـجـلسـى رحـمـه الله از المـنـتـقـى نـقـل كـرده كـه در سـال نـهـم هـجـرت رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله حـكـم لعـان را مـيـان مـردى به نام عـويـمـر و زنـش خـوله اجـرا كـرد؛ ولى چـون حـكـم لعـان در سـوره نور آمد كه در سـال پـنـجـم نـازل گـرديـد، بـنـابـرايـن حـكـم مـذكـور چـنـد سـال قـبـل از واقـعه عويمر نازل شده است ؛ ولى از تفاسير معلوم مى شودكه آيات 6 تا 10 از سوره نور بعد از اتفاق قضيه نازل گرديده است والله اعلم (706) .

عـلى بـن ابـراهـيـم قـمـى از اعـلان قـرن سـه و چـهـار در تـفـسـيـر خـويـش نقل كرده : علت نزول آيات والذين يرمون ازواجهم ولم يكن لهم شهداء الا انفسهم فشهادة احدهم اربع شهادات بالله انه لمن الصادقين ...آن بود كه : عويمر بن ساعده عجلانى بـه مـحـضـر رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله آمـده و گـفـت : يـا رسـول الله شـريـك بـن سـحـمـاء بـا زن من زنا كرده و از او حامله است . حضرت از وى رو گـردانـيـد تـا ايـنـكـه او چـهـار بـار ايـن سـخـن را تـكـرار كـرد. حـضـرت بـه مـنـزل خـويش آمد و آيه لعان نازل گرديد. پس از نماز عصر، حضرت به عويمر فـرمـود: زنـت را در ايـنـجـا حـاضـر كـن ؛ دربـاره شـمـا آيـه نـازل شـده اسـت عـويمر پيش زنش آمد و گفت : رسول خدا صلى الله عليه و آله تو را مى خـواهـد. زن كـه در مـيـان قـوم خـويـش مـحـتـرم بـود، بـا عـده اى بـه مـسـجـد آمـد. رسـول خـدا صـلى الله عليه و آله به عويمر فرمود: به طرف منبر رفته و با يكديگر ملاعنه كنيد. عويمر گفت : چه كنم ؟ فرمود: برو پيش و بگو: خدا را شاهد مى گيرم كه در نسبت زنا به زنم راست مى گويم . او جلو رفت و آن طور گفت ، حضرت فرمود: تكرار كن . تـكـرار كـرد، فـرمـود: باز تكرار كن . تا چهار بار تكرار كرد، بعد فرمود: در دفعه پـنـجـم بگو: لعنت خدا بر من اگر دروغگو باشم (707) او چنان گفت ؛حضرت فرمود: اگر دروغ گفته باشى لعنت خدا بر تو حتمى است بعد فرمود: برو كنار.

آنگاه به زنش فرمود: تو هم مثل شوهرت شهادت مى دهى و گرنه حد خدا را بر تو جارى خـواهـم كـرد. زن نـگاه به قوم خويش انداخت و گفت : در اين شامگاه اينها را روسياه نخواهم كـرد.بـه طـرف مـنبر رفت و گفت : خدا را شاهد مى گيرم كه عويمر در اين نسبت كه به من مـى دهـد دروغـگـوسـت . حـضـرت فرمود: تكرار كن او تا چهار بار تكرار كرد، فرمود: در دفـعـه پـنـجـم خـودت را لعـنـت كـن ، اگـر شـوهرت راستگو باشد، او چنان گفت . حضرت فـرمـود: واى بـر تـو اگـر دروغ گـفـتـه بـاشـى . لعنت خدا براى تو حتمى است . آنگاه حـضـرت بـه عـويـمـر فـرمـود: بـرو ديـگـر ايـن زن بـر تـو بـه هـيـچ وجـه حلال نخواهد بود. گفت :

مـهـريـه اى كـه داده ام چـه مـى شـود؟ فرمود: اگر دروغ مى گويى ، مهريه براى تو از دروغ بـعـيـدتـر ا سـت و اگـر راسـت مـى گـويـى مـهـريـه در مـقـابـل حـلال بـودن او بـراى تـو بـوده اسـت ... طـبـرسـى در مـجـمـع البـيـان ذيـل آيـه فـوق آن را بـا چـنـد وجـه نـقـل كـرده و فـرمـوده نـام آن مـرد هـلال بن اميه بوده است .اين حكم يكى از احكام عجيب درباره پيشامدهاى فوق است . گويند: چـون آيـه قـذف نـازل گـرديـد، بـعـضـى از مـسـلمـانـان ضـمـن قـبـول كـردن آن گـفـتـنـد: اگـر انـسـان كـسى را با زنش ببيند زنا مى كند تا برود شاهد بياورد، زانى كارش را تمام كرده و رفته است و اگر به تنهايى شهادت بدهد حد قذف خواهد خورد پس چه بايد كرد؟ تا حكم لعان نازل گرديد.

موت نجاشى پادشاه حبشه

در سـال نـهـم هـجـرت در مـاه رجـب اصـحمه پادشاه حبشه از دنيا رفت ، او همان است كه به مـهـاجـريـن مـسـلمـان پـنـاه داده بـود، خـودش نـيـز پـس از نـامـه رسول خدا صلى الله عليه و آله و دعوت به اسلام ، اسلام آورده بود.

حـضـرت بـه مـصـلاى مـديـنـه تشريف برد و با مسلمانان بر او از دور نماز ميت خواند، از عايشه نقل شده ، پس از وفات نجاشى پيوسته در قبر او نور مشاهده مى شد(708) با اين كار معلوم شد كه بر ميت مى شود نماز غائب خواند.

فوت ام كلثوم دختر رسول الله صلى الله عليه و آله

از حـوادث سـال نـهـم هـجـرت فـوت ام كـلثـوم دخـتـر رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله بـود.در شـيـعـيـان آن سـال ، ام كـلثوم با عقبه پسر ابولهب ازدواج كرده بود، و هنوز به خانه او نرفته بود كـه سـوره تـبـت يـدا ابـى لهب و..نازل گرديد، ابولهب به اوگفت : پسر من نيستى اگـر زنـت را طـلاق ندهى . او ام كلثوم را طلاق داد، وى در مكه بود، بعد به مدينه هجرت كـرد، در سـال سـوم هـجـرت در مـاه ربـيـع الاول بـعـد از فـوت رقـيـه بـا عـثـمـان ازدواج نـمـود(بـنـابـر مـشـهور) و در شعبان سال نهم وفات يافت ، اسماء بنت عميس و صفيه بنت عـبـدالمـطـلب و ام عـطـيـه او را غـسـل دادنـد، و ابـوطـلحـه بـه قـبـرش ‍ داخل شد.(709)

نزول سوره برائت

از وقـايـع سـال نـهـم هـجـرت نـزول سـوره مـبـاركـه تـوبـه اسـت كـه حـضـرت اول ابـوبـكـر را بـه خـواندن آن بر مشركان در مكه ماءمور كرد و سپس از او گرفت . امين الاسـلام طـبـرسـى در مـجمع البيان در اول سوره توبه فرموده : مفسران و محدثان اتفاق دارنـد در ايـن كـه : چـون سـوره بـرائت نـازل گـرديـد رسـول خـدا آن را بـه ابـى بـكـر داد، سـپـس از وى گـرفت و به على بن ابيطالب عليه السلام داد... و امر كرده ده آيه از اول آن را بر مشركان بخواند و پيمان آنها را به طرف خودشان بيندازد.

مـرحـوم شـيـخ در ارشـاد فـرمـوده : از فـضـائل مـولا امـيـرالمـؤ مـنـيـن آن اسـت كـه رسـول خـدا صـلى الله عليه و آله سوره برائت را به ابى بكر داد تا به وسيله آن عهد مـشـركـان را (بـا شـرايـطـى ) بـه سوى خودشان انداخته و كان لم يكن بودن آن را اعلام نـمـايـد، ابـوبـكـر مـقـدارى از مـديـنـه دور شـده بـود كـه جـبـرئيل نازل شد و گفت : خداوند سلامت مى رساند و مى فرمايد: لايؤ دى عنك الا انت او رجـل مـنـك بـايـد يـا خـودت جـريـان را بـر مـشـركـان بـرسـانـى يـا مـردى از اهل تو. حضرت على بن ابيطالب را خواست فرمود: ناقصه غضباء من را سوار شو و خودت را بـه ابـى بـكر برسان و برائت را از او بگير و به مكه ببر و پيمان مشركان را به سـويـشـان بينداز و به ابى بكر بگو كه اگر خواست با تو باييد وگرنه به مدينه برگردد.

على عليه السلام خودش را به ابى بكر رسانيد، ابوبكر از ديدن او مرعوب شد و گفت : يـا ابـاالحـسـن مـنـظـورت از آمدن چيست ؟ آيا مى خواهى با من بيايى يا علت ديگرى دارد؟ فـرمـود: رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله امـر كـرد خـودم را به تو برسانم و سوره بـرائت را گـرفـتـه به مردم ابلاغ كنم و تو را مخير نمايم در رفتن و برگشتن ، گفت : نـه پـس مـن بـه مـدينه برمى گردم . وچون به مدينه برگشت ، به محضر حضرت آمد و گـفـت : يـا رسول الله شما مرا به كارى اهل دانستيد كه مردم گردن دراز كرده به من نگاه مـى كـردنـد، چـون پـى آن كـار رفـتـم مـرا بـرگـردانـدى چه شده ؟ آيا درباره من آيه اى نـازل گـشـته است ؟ فرمود: نه ؛ ولى جبرئيل پيش من آمد و از خدا پيام آورد كه اين كار را بايد من انجام بدهم يا مردى از اهل من و على از من است و از طرف من فقط على مى تواند اين كار را بكند(710) .

مـنـظـور از خـوانـدن اول سـوره بـرائت ، قـطـع نـظـر از اعـلام بـيـزارى خـدا و رسـول از مـشـركـان ، ابـلاغ چـهـار مـطـلب بـود، اول : هـيـچ يـك از كـفـار حـق داخـل شـدن در كـعـبـه را نـدارد، دوم : مـشـركـان مـن بـعـد حـق بـه جـا آوردن اعـمـال حـج نـدارند، سوم كسى حق ندارد در حال عريان بودن بيت را طواف كند، چهارم : هر كه با رسول خدا صلى الله عليه و آله عهدى بسته عهدش تا آخر مراعات خواهد شد و هر كـه عـهـدى نـبـسـته فقط تا چهار ماه مهلت دارد و اگر اسلام نياورد كشته خواهد شد. موارد اول و دوم و چهارم اين مطالب در آيات 1 تا 28 سوره برائت آمده است .

چون آن حضرت به مكه آمد در عرفه ، و مزدلفه و روز قربان نزد قربان نزد جمره ها و در ايام تشريق ، سوره برائت را بر آنها خواند و مطالب را اعلام فرمود و در همه آن ها با صـداى بـلنـد نـدا مـى كـرد: بـرائة مـن الله و رسـوله الى الذيـن عـاهدتم من المشركين فسيحوا فى الارض اربعة اشهر...(711) .

نـاگـفـتـه نـمـانـد: ايـن مـاءمـوريـت كـه بـه عـلى عـليـه السـلام مـحـول گـرديـد، قـطـع از ايـن كـه : حـكـايـت از جـانـشـيـنـى امـام بـعـد از رسـول الله صـلى الله عـليـه و آله دارد، ايـن كـار يك مرد شجاع و بى باك و قوى و با ايمان مثل على عليه السلام را لازم داشت و از ابوبكر كه محافظه كارى بيش نبود، ساخته نبود. آرى فقط آن حضرت بود كه توانست بر مشركان فرياد كشيده و: برائة من الله و رسوله را بخواند.

مباهله با نصاراى نجران

جـريـان مـبـاهـله بـا نـصـاراى نـجـران را ابـن اسـحـاق در سـيـره خـود در اوائل هـجـرت نـقـل كـرده .ابـن اثير در كامل در سال دهم هجرى روز بيست و چهارم ذوالحجة و مـجـلسـى رحـمـه الله در بـحـارالانـوار، جـلد 21، در وقـايـع سـال نـهـم هـجـرت آورده اسـت ؛مـا نـيـز بـه تـبـع مـرحـوم مـجـلسـى آن را در حـوادث سال نهم نقل مى كنيم .

پـس از فـتـح مـكـه و اسـتـقـرار حكومت اسلام رسول خدا صلى الله عليه و آله نامه اى به اهـل نـجـران يكى از شهرهاى يمن و در مرز حجاز، نوشت و آنها را به اسلام دعوت فـرمـود: مـضـمـون نامه آن بود كه بياييد مسلمان شويد وگرنه ، تحت الحمايه بودن را قـبـول كرده و جزيه بدهيد، و در غير اين صورت آماده جنگ باشيد و در ضمن نامه اين آيه آمده بود: قل يا اهل الكتاب تعالوا الى كلمة سواء بيننا و بينكم الا نعبد الا الله و لانـشـرك بـه شيئا ولايتخذ بعضنا بعضا اربابا من دون الله فان تولوا فقولوا اشهدوا بانا مسلمون (712) .

آنـهـا بـعـد از خـوانـدن نـامـه حـضـرت تـصـمـيـم گـرفـتـنـد بـه مـديـنـه آمـده و بـا رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله دربـاره ديـن او و مـوفـقـيـت مسيح عليه السلام گفتگو نـمـايـنـد(713) و هـيـئت نـصـارا بـه مـديـنـه آمـده و در وقـت نـمـاز خـود ناقوس زده و در مـسـجـدالنـبـى نـمـاز خـوانـدنـد. اصـحـاب بـه حـضـرت گـفـتـنـد: يـا رسـول الله صلى الله عليه و آله چرا اين كار را در مسجد شما انجام دهند؟! فرمود: كارى به ايشان نداشته باشيد. چون از نماز فارغ شدند، به محضر حضرت آمده و به گفتگو نـشـسـتـنـد و گفتند: مردم را به چه چيز دعوت مى كنى ؟ فرمود: به شهادت لااله الاالله و رسـالت خـودم و ايـن كـه عـيسى بنده اى مخلوق بود، مى خورد، مى آشاميد، قضاى حاجت مى كرد (نه خدا بود، نه پسر خدا، نه يكى از سه خدا) گفتند: پس پدرش كه بود؟ حضرت تـوسط وحى آسمانى به آنها فرمود: درباره آدم چه مى گوييد آيا بنده مخلوق نبود؟ آيا نـبـود كـه مـى خورد، مى آشاميد قضاى حاجت مى كرد و زن مى گرفت ؟ گفتند: آرى فرمود: پـدرش كـه بـود؟ در جـواب خـامـوش ‍ مـانـدنـد(714) خـداونـد نـزديـك بـه هفتاد آيه از اول سـوره آل عـمـران نـازل فـرمـود از جـمـله ان مـثـل عيسى عندالله كمثل آدم خلقه من تراب ثم قال له كن فيكون ...فمن حاجك فيه من بعد ما جـاءك من العلم فقل تعالوا ندع ابنائنا و ابنائكم و نسائنا و نسائكم و انفسنا و انفسكم ثم نبتهل فنجعل لعنة الله على الكاذبين (715)

و چون آنها قانع نشده و نداشتن پدر را دليل ابن الله دانستند، حضرت فرمود: با من مباهله كـنيد اگر من راستگو باشم لعنت خدا بر شمانازل باشد و اگر شما راستگو باشيد بر مـن نـازل شـود، گـفـتـنـد: انـصـاف كـردى آنـگـاه وعـده مـبـاهـله گـذاشـتـند. نصارا چون به منزل بازگشتند، رؤ ساى آنها كه سيد و عاقب و اهتم بودند، گفتند: اگر فردا با يارانش بيايد مباهله خواهيم كرد، چون او در صورتى اهل بيت و خواص خويش را مى آوردكه راستگو بـاشـد. فـرداى آن ، نصارا در محل مباهله حاضر شدند، ديدند آن حضرت با اميرالمؤ منين و فـاطـمـه و حسن و حسين عليهماالسلام آمدند. نصارى گفتند: اينها كيانند؟ جواب شنيدند كه آن عـمـوزاده و وصـى و دامـادش عـلى بن ابيطالب و آن زن دخترش فاطمه و آن دو پسرانش (دخترزادگانش ) حسن و حسين اند، نصارى از ديدن اين وضع هراسان شده و گفتند: ما را از مـبـاهـله مـعـاف دار، مـا مـبـاهـله نـمـى كـنـيـم . حـضـرت بـا آنها روى جزيه مصالحه فرمود(716) .

بـنـا بـر روايـتـى : چـون رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله بـعـد از رسـيـدن بـه محل زانو به زمين زد آماده مباهله شد، اسقف نصارى گفت : مانند پيامبران براى مباهله به زانو نـشـسـت . چـون اسـقـف بـرگشت ، سيد گفت : برو پيش مباهله كن ... اسقف گفت : انى لارى وجـوهـا لو سـاءلوا الله ان يـزيـل الجـبـل مـن مـكـانـه لا زاله فـلا تـبـتـهـلوا فـتـهـلكـوا رسـول خـدا صـلى الله عليه و آله فرمود: به خدايى كه جانم در قبضه اوست اگر مباهله مى كردند به صورت ميمونها و خوكها درمى آمدند و اين وادى برايشان پر از آتش مى شد و سـال بـه پايان نمى رسيد مگر آن كه همه هلاك مى شدند. جزيه اى كه معين شد عبارت بـود از دو هـزار حـله (لبـاس ) كـه هـر حـله بـه قـيـمـت چـهـل درهـم ، اضـافـه ياكم به همان قيمت حساب مى شد.نيز لازم بود سى عدد نيزه و سى عـدد زره عـاريـه بـدهـنـد، در صـورتى كه جريانى در يمن پيش آيد و لازم شود، رسول خدا صلى الله عليه و آله ضامن است كه آنها را برگرداند(717) .

مـكتوب مصالحه بر جزيه توسط على بن ابيطالب عليه السلام نوشته شد و عمرو بن عاص و مغيرة بن شعبه آن را امضاء كردند، و لازم بود هزارحله در ماه صفر و هزار حله در ماه رجب بدهند (718) و بدين طريق غائله نجران به پايان رسيد و در اين جا با بررسى دو نكته مهم جريان را به اتمام مى رسانيم .

اول : ايـن كـه پـيـشـامـد در تـمـام دوران رسـالت آن حـضـرت بـى نـظـيـر اسـت ، نـه نزول وحى ، نه شق القمر، نه معراج ، نه هيچ واقعه ديگر به اهميت اين واقعه نيست . همه آنـهـا تـوسـط خـداونـد انـجـام پـذيـرفته ؛ ولى اين معركه غير از آنهاست ، فرض ‍ كنيد: انسانى در مقابل حريف ايستاده و مى گويد: تو سخن بگو تا اين كوه به آسمان رود و يا مـن بـگـويـم تـا از جـا بـلنـد شـود، تـمـام حـيـثـيـت و ديـن حـكـومـت رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله در خـطـر ايـن پـيشامد بود و از چهار صورت فقط يك صـورت بـه نـفـع حـضـرت بـود، اگـر نـفـريـن هـيـچ طـرف قـبـول نـمـى شـد، و اگـر نـفـريـن هـر دو طـرف قبول مى شد، و اگر فقط نفرين نصارى قـبـول مـى شـد، اسـلام و حـضـرت از بـيـن رفـتـه بـود، و تـنها اگر فقط نفرين حضرت قبول مى شد به نفع اسلام بود.

ولى مـى بـيـنـيـم رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله بـا كـمـال جـراءت قـدم بـه ميدان گذاشت و سربلند بيرون آمد. خدايا آن بزرگوار به وعده هاى تو چقدر ايمان داشت و آن طرف پشت پرده را چطور آشكارا مى ديد كه با وجدان آرام و قـلب مـطـمـئن و خـاطـر آسـوده مـانـنـد انـسانى كه براى نوشيدن آب مى رود، قدم به مباهله گذاشت و حريف را زبون كرد. عجبا!! عجبا!! اين مطلب يدرك ولايوصف است .

دوم : بنابر تطبيق آيه شريفه ، فاطمه زهرا عليهاالسلام درجاى نسائنا و حسنين عـليـهـمـاالسـلام در جاى ابنائنا و اميرالمؤ منين عليه السلام درجاى انفسنا قـرار گـرفـتـه اسـت بـه اتـفاق فريقين رسول خدا صلى الله عليه و آله جز چهار نفر، كـسـى را بـا خـود نـبرده است و نيز معلوم مى شود كه سه كلمه فوق جز چهار نفر مصداق واقـعـى نـداشـته است وگرنه لازم بود براى تحقق صيغه جمع ، ديگران را نيز ببرد، و چـون معلوم شد كه على عليه السلام در جاى نفس پيامبر صلى الله عليه و آله است ديگر بـا وجود نفس پيامبر كسى نمى تواند جانشين پيامبر صلى الله عليه و آله باشد. روايت شـده : مـاءمـون عـبـاسـى بـه حـضـرت رضـا عـليـه السـلام گـفـت : مـا الدليل على خلافة جدك ؟ قال : آية انفسنادليل بر خلافت جدت على بن ابيطالب چيست ؟ فـرمـود: آيـه انفسنا كه خداوند جدم را نفس پيامبر صلى الله عليه و آله خوانده اسـت خـدايـا چـه مـى شـد كـه از اول سـفـارشـات و اوامـر رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله در رابـطـه بـا خـلافـت مـورد عمل قرار مى گرفت واين شكافت بزرگ كه مسلمين را بدبخت كرده و خواهد كرد، به وجود نمى آمد و مسلمانان يك دست مى شدند؟!

ونـعـم الحـكـم الله چـه تماشايى است دادگاه روز قيامت درباره آنان كه تابع هوى نـفـس شـده و ايـن گـرفتارى عظيم را براى اسلام بوجود آوردند. آرى نفس و شيطان از هر دشمن بزرگى بزرگترند؛ زيرا كه دست انسان را گرفته و تا آتش ‍ جهنم مى برند.

سنة الوفود يا آمدن نمايندگان قبائل به مدينه و اظهار اسلام

از حـوادث بـسيار مهم سال نهم آن است كه قبائل عرب پس ازفتح مكه فوج فوج اسلام را قـبـول كـرده و بـه دين خدا داخل شدند و آيه يدخلون فى دين الله افواجاتحقق پيدا كـرد. و بـديـن طريق جزيرة العرب يك پارچه شد و جنگها و درگيريها به صلح و آرامش مـبـدل گـرديـد. ابـن اسـحـاق در سـيـره خـود، سال نهم را سنة الوجود خوانده است (719) طبرسى در اعلام الورى ، ص 125، و ابن هشام در سيره ، ج 4، ص 205، گفته انـد: چـون قـبـيـله ثـقـيـف (اهـل طـائف ) مـسـلمـان شـدنـد، قـبـائل فـوج فـوج نـمـايـنـدگـان خـويـش را بـه مـديـنـه فـرسـتـاده و داخل دين مبين اسلام شدند.

يعقوبى در تاريخ خود از بيست و شش قبيله نام مى برد كه رؤ ساى آنها با گروهى به مدينه آمدند: نقل يعقوبى بدين قرار است :

قـبيله مزينه به رياست خزاعى ، قبيله اشجع به رياست عبدالله بن مالك ، قبيله اسلم به رياست بريدة ، قبيله سليم به رياست وقاص بن قمامه ، قبيله بنوليث به رياست صعب بـن جـثـامـه ، قـبـيـله قـزاره به رياست عينية بن حصين ، قبيله بنوبكر به رياست عدى بن شراحيل ، قبيله طى به سرپرستى عدى بن حاتم ، قبيله بجيله به رياست قيس بن غربه ، قبيله ازد به رياست صرد بن عبدالله ، خثعم به رياست عميس بن عمرو، گروه ديگرى از طـى بـه سـرپرستى زيد بن مهلهل ، قبيله بنوشيبان ... قبيله عبدالقيس به رياست اشجع الحـصـرى ، نـمـايـنـدگـان پـادشـان حـمـيـر. قـبـيله جذام به رياست فروة بن عمرو، قبيله حـضـرموت به رياست وائل بن حجر، قبيله ضباب به سرپرستى ذوالجوشن ، قبيله بنى اسد به رياست ضرار بن ازور، قبيله بنى اكارث به رياست ، يزيد بن عبدالمدان ، قبيله كنانه به سرپرستى قطن بن حارثه و انس بن حارثه ، قبيله همدان به رياست مسلمة بن هـزان ، قـبيله باهله به رياست مطرف بن كاهن ، قبيله بنوحنيفه در معيت مسليمه كذاب ، قبيله مراد به رياست فروة بن مسيك و قبيله مهره به سرپرستى مهرى بن ابيض (720) .

سال دهم هجرت

رفتن على بن ابيطالب به يمن

ازحوادث سال دهم هجرت كه مناسب هدف اين كتاب مى باشد اعزام على بن ابى طالب عليه السـلام بـه يـمن براى دعوت مردم آنجا به اسلام است واقدى در مغازى ، ج 3، ص 1079 گـويـد: ايـن كـار در رمـضـان سـال دهـم هجرى بود و على بن ابى طالب عليه السلام در قبا اردو زد، و آنگاه با سيصد نفر عازم يمن گرديد.

رسـول خـدا صلى الله عليه و آله پرچمى به او داد و بر سرش عمامه گذاشت و فرمود: چـون بـه كـنـار آنـهـا رسـيـدى شـروع بـه جـنگ نكن مگر آن كه آنها شروع بكنند... و به اهل يمن بگو: آيا حاضريد بگوييد لا اله الا الله ، اگر گفتند آرى ، بگو، حاضريد نماز بـخـوانـيـد؟ اگـر گـفـتـنـد آرى ، بـگـو حـاضـريـد زكـات امـوال خود را به فقرايتان بدهيد و اگر گفتند: آرى ، ديگر چيزى از آن ها مخواه ، به خدا اگـر بـه وسـيـله تو يك نفر را هدايت كند براى تو بهتر است از هر آن چه آفتاب بر آن تابيده يا از آن غروب كرده است : والله لان يهدى الله على يدك رجلا واحدا خيرا لك مما طلعت عليه الشمس او غربت

شـيـخ مـفـيـد، رحـمـه الله در ارشـاد فـرمـود: اهـل تـاريـخ مـتـفـقـنـد بـر آن كـه رسـول خـدا صـلى الله عـليه و آله خالدبن وليد را به يمن فرستاد تا مردم آنجا را به اسـلام دعـوت كـنـد جـمعى در اين سفر از جمله ، براءبن عازب با خالد رفته بودند. خالد شش ماه تمام در يمن بود و آنها را به اسلام دعوت مى كرد، ولى يك نفر هم اسلام نياورد.اين كار رسول خدا صلى الله عليه و آله را محزون كرد. عاقبت على عليه السلام را خـواسـت و فـرمـود كـه خـالد و همراهان او را به مدينه برگرداند و فرمود: اگر كسى از آنـها خواست با تو بماند مانع نشو.براء بن عازب رحمه الله گويد: من از كسانى بودم كه با آن حضرت ماندم .

چـون بـه اوائل يـمـن رسـيـديـم و مـردم از آمـدن مـا مـطـلع شـدنـد در مـقـابـل ما جمع آمدند. على بن ابى طالب با ما نماز صبح خواند آن وقت جلو رفته و خدا را حـمـد و ثـنـا گـفت و نامه رسول خدا صلى الله عليه و آله را بر آن مردم خواند، همه قبيله هـمـدان در يـك روز اسـلام آوردنـد. امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـلام جـريـان را بـه رسـول خـدا صـلى الله عليه و آله نوشت . حضرت از اين خبر بسيار شاد شد و به سجده افتاد.بعد برداشت و نشست و فرمود: السلام على همدان ، آنگاه بعد از اسلام آوردن همدان ، ساير اهل يمن به اسلام روى آوردند(721) ، امام - صلوات الله عليه - در يمن قضاياى مفصلى داشت كه مفيد در ارشاد، ص 93 - 95، و مجلسى در بحارالانوار، ج 21، ص 360 - 363 و در جاهاى ديگر به بعضى از آنها اشاره شده است .

ارسال نمايندگان براى جمع آورى زكات

ابـن اثـيـر در كـامـل گـويـد: رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله در سـال دهـم هـجـرى مـاءمـوريـن خـود را بـراى جمع آورى زكات و جزيه و ماليات به اطراف فـرسـتـاد، از جـمله مهاجرين ابى اميه را به صنعاء فرستاد كه اسود عنسى مدعى نبوت ، عـليـه او شـورش كـرد و زيـاد بـن اسـد انـصـارى را بـراى صـدقـات حـضـرمـوت گـسـيـل فـرمـود. عـدى بن حاتم طايى را براى زكات قبيله طى و اسد اعزام كرد. مالك بن نـويره را براى زكات حنظله زبرقان بن بدر و قيس بن عاصم را براى زكات بحرين و عـلى بـن ابـيـطـالب عـليـه السلام را براى صدقات و جزيه نجران فرستاد، و به على عـليـه السـلام فـرمود: زكات و جزيه را جمع كرده و برگردد.او بعد از انجام كارش به مـحضر رسول خدا صلى الله عليه و آله در مكه در حجة الوداع برگشت و مردى از يارانش را فـرمـانـده لشـكـريـان نـمـود. آن فـرمـانـده از خـمـس غـنـائم كـه مـى بـايـسـت تحويل رسول خدا صلى الله عليه و آله شود لباسهايى به لشكريان داد، حضرت آنها را گـرفـت . لشـكـريـان از ايـن كـار به رسول خدا صلى الله عليه و آله شكايت كردند. حـضرت در خطبه اى كه خواند فرمود: از على بن ابى طالب شكايت نكنيد به خدا قسم او در راه خدا و اجراى اوامر او سختگير است : ايهاالناس لا تشكوا عليا فو الله انه لا خشن فـى ذات الله و فـى سـبـيـل الله (722) مـرحـوم مـجـلسـى (723) نـقل كرده است ، واقدى ، در مغازى ، جلد 3، ص 1079 به بعد احكام زكات را نيز در ضمن اين مطلب آورده است .

وفات ابراهيم فرزند رسول خدا صلى الله عليه و آله

در سال دهم هجرت ابراهيم پسر رسول خدا صلى الله عليه و آله كه از ماريه قبطيه به دنـيـا آمـده بـود و در آن هـنـگـام دو سـاله بـود از دنـيـا رفـت . او در سـال هـشـتـم هـجـرت در ذى الحـجـه بـه دنـيـا آمـد و در سـال دهـم هـجرى در ربيع الاول از دنيا رفت و در بقيع مدفون گرديد، در روز وفات وى آفتاب گرفت . حضرت گفت : ان شمس و القمر آيتان من آيات الله لاينكسفان لموت احد فـاذا رايـتـمـوهـا فـعـليـكـم بـالدعـاء حـتـى تـكـشـف (724) . ايـن جـريـان بـه طـور مفصل در بيان نماز كسوف و خسوف روشن گرديد.

حـضـرت بر سر قبر ابراهيم ايستاد و فرمود: اگر اين نبود كه درگذشته پاداشى است بـراى در دنـيـا مـانـده و اگر اين نبود كه زندگانى نيز به مردگان خواهند پيوست ، اى ابـراهـيـم ما بر تو محزون مى شديم . بعد از آن حضرت به گريه افتاد و فرمود: چشم اشك مى ريزد، قلب محزون مى شود(ولى شكايت نمى كنيم ) فقط آن را مى گوييم كه خدا راضى باشد اى ابراهيم ما براى تو محزونيم (725)

حجة الوداع

از روزى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله به مدينه هجرت فرمود تا آخر عمرش سه بار عمل عمره به جاى آورد و يك بار عمل حج . اولين عمره در جريان صلح حديبيه بود كه در آنـجـا از احـرام خـارج شـد، مـسـلمـانـان نـيـز چـنـان كـردنـد.دومـى در سـال بـعـد از صـلح حـديبيه بود كه كفار سه روز مكه را براى وى خالى كردند. سومى بـعـد از فـتـح مكه بود كه پس از جنگ حنين از جعرانه احرام عمره بست و بـه مـكه آمد. حج را نيز در سال دهم هجرت به جا آورد كه آن را حجة الوداع و حجه البلاغ گويند، و چون آن حضرت تصميم به عمل حج گرفت در ميان مردم اعلام كرد و مردم را به حج دعوت فرمود، اعلام آن حضرت به همه مسلمانان مدينه و غير مدينه رسيد، به اميرالمؤ منين عليه السلام نيز كه در آن وقت در يمن بود نامه نوشته شد كه از طريق يمن به مكه آمده و در عمل حج شركت نمايد.

مـورخـيـن عـدد شـركـت كـنـنـدگـان را مابين هفتاد هزار نفر الى صد و بيست و چهار هزار نفر نـوشـتـه انـد. بـه نـقل كافى آن حضرت در 26 ذوالقعده از ذوالحليفه احرام بست به حج افـراد و شـصت و يا شصت و چهار (726) قربانى با خود سوق كرد و در آخر چهارم ذوالحجه با مسلمانان به مكه رسيد و هفت بار به دور كعبه طواف كرد.بعد دو ركعت نـمـاز پـشـت مـقام ابراهيم عليه السلام خواند. بعد به طرف حجرالاسود آمد و آن را استلام كـرد و در اول طـواف نـيـز استلام كرده بود. سپس فرمود: ان الصفا و المروة من شعائر الله از صـفـا شـروع مـى كـنم كه خدا در كلام خود از آن شروع فرموده .مسلمين فكر مى كردند كه سنت صفا و مروه ساخته مشركان است خدا در اين رابطه فرموده : ان الصفا و المـروة مـن شـعـائر الله فـمـن حـج البـيـت و او اعـتـمـر فـلا جـنـاح عـليـه ان يـطـوف بـهـمـا(727) آنـگـاه به صفا آمد و روى به ركن يمانى خدا را حمد و ثنا كرد و به قدر خواندن سوره بقره مرتب دعا خواند. بعد به طرف مروه رفت و در آنجا نيز مانند صفا دعا خواند. بعد به صفا آمد و آنگاه به مروه برگشت تا سعى خود را تمام كرد و چون از سـعـى فـارغ شـد، رو بـه مـردم نـمـود و خـدا را حـمـد و ثـنـا گـفت و بعد فرمود: اين است جـبـرئيل ، كه اشاره به پشت سرش كرد و به من امر مى كند كه شما را امر كنم تا هر كه بـا خـود قـربـانـى سـوق نـكـرده از احـرام خـارج شـود (و آن را عـمـره مـسـتـقـل قـرار دهـد) اگر كارى را (سوق قربانى ) كه در پيش گرفته ام به تاءخير مى انـداخـتـم ، مـن هم مثل گفته خودم از احرام خارج مى شدم اما من سوق قربانى كرده ام و كسى كـه سـوق قربانى كرده تا رسيدن قربانى به محلش (منى ) نمى تواند از احرام خارج شود.

ثـم قـال : ان هـذا جـبـرئيـل و اومـا بـيـده الى خـلفه - ياءمرنى ان آمر من لم يسق هديا ان يـحـل و لواسـتـقـبـلت مـن امـرى مـا اسـتـدبـرت لصـنـعـت مـثـل مـا امـرتـكـم ولكـنـى سـقـت الهـدى ولايـنـبـغـى لسـائق الهـدى ان يحل حتى يبلغ الهدى محله .

مـردى گـفـت : يـا رسـول الله از مـحـل خـود حـاجـى خـارج شـويـم و در وسـط عـمـل قـطـرات غـسـل جنابت از موهاى سر ما بريزد؟ حضرت فرمود: تو هرگز به اين حكم ايمان نخواهى آورد(728) .

سراقة بن جشعم از ميان مردم گفت : يا رسول الله صلى الله عليه و آله دين را به ما ياد دادى گـويـا كـه امـروز مـتـولد شـده ايـم ، ايـن كـه فـرمـودى آيـا بـراى امـسـال اسـت يـا بـراى آيـنـده نـيـز هـسـت ؟ فـرمـود: بـل هـو للبـلاد الى يـوم القـيامة آن حكم دائمى تا روز قيامت است . آن وقت انگشتان دو دسـت مـبـارك خويش را داخل هم كرد و فرمود: دخلت العمرة فى الحج الى يوم القيامة عمره تا روز قيامت در حج داخل شد.

مـؤ لف گويد: حج تمتع در آن روز تشريع گرديد كه انسان بعد از عمره از احرام خارج مـى شـد، بـعـد از چـنـد روز اسـتـراحـت احـرام حـج مـى بـنـدد، قبل از آن ميان عمره و حج فاصله نبود و اين حكم بر عمربن الخطاب گران آمد كه اعتراض كـرد خـداونـد در ايـن رابـطـه فـرمـوده : فـمن تمتع بالعمرة الى الحج فما استيسر من الهدى ... ذلك لمن لم يكن اهله حاضرى السمجد الحرام (729) .

امـام صـادق عـليـه السلام در تعقيب مطلب بالا فرمايد: چون على عليه السلام از يمن به مـكـه آمـد بـه مـنـزل فـاطـمـه عـليـهـا السـلام وارد شـد، ديـد او از احـرام خارج شده و عطر اسـتـعمال كرده و لباس رنگين پوشيده است ! فرمود: يا فاطمه اين چيست ؟ عرض كرد: يا رسـول الله صـلى الله عـليه و آله چنين دستور فرمود كه از احرام خارج شديم . حضرت بـه مـحـضـر رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله آمـد و عـرض كـرد: يـا رسول الله صلى الله عليه و آله من فاطمه را ديدم عطر مصرف كرده و لباسهاى رنگين پـوشيده است . آن حضرت فرمود: به اين كار ماءمور شده ام .تو با چه نيتى احرام بسته اى ! گـفـت :: بـه وقـت نـيـت گـفـتـه ام : اهلال كاهلال النبى احرام مى بندم مانند احرام پـيـامبر. فرمود: يا على پس در احرام خود باش مانند من و تو در قربانى من شريكى ، فقال رسول الله صلى الله عليه و آله قو على احرامك مثلى و انت شريكى فى هديى

فـرمـود: پـس از انـجام عمره حضرت و يارانش در خانه هاى مكه استراحت نكردند، بلكه در بـطـحـاء مـكـه (سـيـلگاه ) توقف كردند و روز ترويه (هشتم ذوالحجه ) وقت ظهر به مردم دستور فرمود غسل كرده و احرام حج ببندند...

آنـگـاه حـضـرت و اصحابش از مكه در حال احرام خارج شدند تا به منى رسيدند، ظهر و عصر و مغرب و عشاء و نماز صبح را در منى خواندند.

قـريش برمى گشتند ولى ديگران به عرفات رفته و در آنجا وقوف مى كردند و قريش مـردم را از افـاضـه از مـشـعـر مـانع مى شدند.حضرت چون به مشعر رسيد، قريش اميدوار بودند كه ديگر به عرفات نرود؛ولى خدا فرمود: ثم افيضوا من حيث افاض الناس و اسـتـغـفـروا الله (730) و قـريش ديدند كه خيمه آن حضرت به طرف عرفات رفت حـتـى بـه نمره كه آن را بطن عرفه گويند كنار اراك (درخت مخصوص ) رسيد و خـيـمه حضرت در آنجا زده شد. مردم نيز چادرها را در آنجا زدند و چون ظهر شد، حضرت از چـادر بيرون آمد قريش نيز با او بودند غسل كرده و تلبيه را قطع كرده بود، حضرت از چـادر بـيـرون آمـد قـريش نيز با او بودند غسل كرده و تلبيه را قطع كرده بود، در مسجد آنـجـا ايـسـتاده مردم را موعظه و امر و نهى كرد، بعد نماز ظهر و عصر را با دو اقامه و يك اذان خواند، بعد به موقف تشريف برده و در عرفات وقوف كرد.

مـردم قـدم بـرداشـتـن نـاقه حضرت را در نظر گرفته و در كنار آن مى ايستادند، فرمود: ايـهـاالنـاس محل وقوف محل قدمهاى ناقه من نيست ؛بلكه موقف همه اينجاست و با دستش به اطـراف اشـاره كـرد، مـردم بـه اطـراف رفـتـنـد اين سخن را در مزدلفه (مشعر) نيز تكرار فـرمـود. مـردم تـا غـروب قرص خورشيد در عرفات ماندند. آنگاه از عرفات حركت كرد و بـه مـردم فـرمـود كـه بـا سـكـيـنـه و آرامـش و وقـار حـركـت كـنـنـد، تا به مزدلفه يعنى مشعرالحرام رسيد. نماز مغرب و عشاء را در آنجا با يك اذان و دو اقامه بجاى آورد. سپس در آنـجـا مـانـد تـا نـمـاز صبح را خواند. ضعفاء بنى هاشم شب به منى آمدند؛ ولى فـرمـود تـا آفـتاب طلوع نكرده به جمره عقبه سنگ نيندازند. چون روز روشن شد، از مشعر بـه مـنـى تـشـريـف آورد، بـه جـمره عقبه سنگ انداخت ، تعداد قربانى آن حضرت شصت و شش يا شصت و چهار بود.

عـلى عـليـه السـلام نـيـز سـى و چـهـار يـا سـى و شـش قـربـانـى آورد. رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله شـصـت و شـش و عـلى عـليـه السـلام سى و چهار بار قـربـانـى كـرد. رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله فـرمـود از هـر شتر تكه اى گوشت برداشته و در ديگ پخته شود.آن حضرت و على عليه السلام از آن خورده و از آب گوشت نـوشـيـدند، به سلاخها پوستها و پلاسها و قلاده هاى قربانيها را ندادند؛ بلكه آنها را صـدقـه داد و سـر مـبـارك خـويش را تراشيد و به زيارت كعبه آمد. بعد به منى بـرگشت و در آنجا ماند تا روز سوم از ايام تشريق شد. آنگاه رمى جمره كرد و به طرف مكه كوچ فرمود و چون به ابطح رسيد، عايشه به او گفت : آيا همه زنانت با حج و عمره برگردند و من فقط با حج برگردم ؟!

حضرت در آن جا توقف كرد، عايشه را با برادرش عبدالرحمن بن ابى بكر فرستاد تا از تنعيم احرام عمره بست و به مكه آمد، طواف نماز و سعى آن را به جاى آورد و به مـحـضر حضرت بازگشت . حضرت در همان روز حركت كرد و ديگر به مسجدالحرام نيامد و كـعـبـه را طـواف نـكـرد؛ بـلكـه از بـالاى مـكـه از عـقـبـه اهـل مـديـنـه داخـل شـد و از پـايـيـن آن از ذى طـوى خـارج گـرديـد و بـه طرف مدينه حركت فرمود(731) .

خطبه آن حضرت در عرفات يا در منى

رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله در حـجـة الوداع در عـرفـات يـا در منى خطبه مـفـصـلى بـراى مـردم خـوانـد كـه مـا آن را بـه نـقـل مـجـلسـى رحـمـه الله از خـصـال صـدوق نـقل مى كنيم .آن حضرت بالاى شتر خويش بعد از حمد و ثناى خداوند چنين فرمود: ايهاالناس تمام خونهايى كه در جاهليت ريخته شده هيچ و كان لم يكن مى باشد و كـسـى نمى تواند آنها را طلب كند. اولين خونى كه هيچ مى كنم خون حارث بن ربيعة بن حـارث ، نـواده عـمـوى مـن است كه در قبيله هذيل شير مى خورد و بنوليث او را كشتند... و هر ربـايـى كـه در جـاهـليت بود متروك و ناديده است ، اولين ربا، رباى عباس بن عبدالمطلب است .

بدانيد كه زمان بگرديد و اكنون مانند روزى است كه خداوند آسمانها و زمين را آفريد: يـا ايـهـاالنـاس ان الزمـان فـهواليوم كهيئته يوم خلق الله السموات و الارضين و عدد مـاهـهـا در كـتاب خدا دوازده تاست از روزى كه خداوند آسمانها و زمين را آفريد، چهار تا از آنها حرام است رجب مضر كه ميان جمادى و شعبان است و ذوالقعده و ذوالحجة و محرم ، در آنـهـا به نفس خود ظلم نكنيد تاءخير انداختن ماههاى حرام زيادت كفر است كه كفار با آن بـه ضـلالت مـى افـتـنـد. در سـالى آن را حـلال و در سـال ديـگـرى حـرام مـى كـنـنـد تـا چـهـار مـاه را تـمـام نـمـايـنـد - كـفـار در يـك سـال مـحـرم را و صـفـر را حـلال و در سـال ديـگـرى صـفـر را حـرام و مـحـرم را حلال مى دانستند.

مـردم ! شـيـطـان مـاءيـويـس شـده از ايـن كـه در بلاد شما تا قيامت عبادت شود(يعنى شرك برگردد) ولى به اعمال بدى كه شما آنها را حقير ميدانيد اكتفا كرده است (يعنى مى خواهد از راه بدكارى شما را اغفال كند)

مـردم ! هـر كـه در نزد او امانتى باشد به اهلش برگرداند، مردم !زنان كارشان به شما واگذار شده (732) براى خود (در اين رابطه ) مالك نفع و ضررى نيستند. شما آنها را بـه امـانـت خـدا گـرفـتـه و آنـهـا را بـا كـلمـات خـدا بـر خـود حلال كرده ايد.شما را بر آنها حقى است و آنها را بر شما حقى است . از جمله حقوق شما آن است كه خود را براى شما نگاه دارند و كسى را به رختخواب شما راه ندهند، و در هيچ كار خوب با شما مخالفت نكنند و چون چنين كردند نفقه و كسوت آنها به طور متعارف بر شما واجـب اسـت ، آنـهـا را نـزنـيـد. مردم ! من در ميان شما چيزى گذاشتم كه اگر آن را حفظ كنيد هرگز گمراه نخواهيد شد؛آن كتبا خداى عزوجل است ، به آن چنگ بزنيد(733) .

مردم : اين روز چه روزى است ؟ گفتند: روز حرام است . مردم اين ماه چه ماهى است ؟ گفتند: ماه حـرام اسـت . مـردم ايـن ديـار چـه ديـارى اسـت ؟ گـفـتـنـد: ديـار حـرام اسـت .فـرمـود: خداوند عزوجل خونها و اموال و عرضهاى شما را بر يكديگر حرام كرده است ؛مانند حرمت اين روز و حرمت اين ماه و حرمت اين بلد، تا روزى كه خدا را ملاقات نماييد.

آگاه باشيد، آن كه در اين جا است به آن غايب است برساند بعد از من پيامبرى نخواهد آمد، بـعـد از شما امتى نخواهد شد، آنگاه دو دوست خويش را بلند كرد تا سفيدى زير بغلهايش ديـده شـد؛بعد فرمود: خدايا شاهد باش كه من آنچه را كه بايد ابلاغ مى كردم گفتم . اللهم اشهد انى قد بلغت (734)

جريان مقدس غدير خم

رسول خدا صلى الله عليه و آله پس از اداى مناسك حج با مسلمانان به طرف مدينه حركت فـرمـود تـا بـه غـديـر خـم (از جـحـفـه ) رسـيـدنـد. آنـجـا مـحـل اردو زدن و تـوقف كردن نبود، زيرا آبى در آنجا پيدا نمى شد، و علفى وجود نداشت ؛ولى بـه عـلت نـصـب اميرالمؤ منين براى خلافت و امامت در آن جا توفق فرمود قبلا خداوند بـه وى دربـاره خـلافـت بدون تعيين وقت وحى كرده بود و حضرت موقع مناسبى جست وجو مى كرد كه با ايمنى از اختلاف ، آن امر مهم را ابلاغ فرمايد.

خـداى عـزوجـل مـى دانـست كه اگر آن حضرت از غدير خم بگذرد، بسيارى از مردم مـتـفـرق شـده و بـه ديار خويش ‍ خواهند رفت ؛لذا خواست كه همه نص خلافت را بشنوند، و حـجـت بـر آنـهـا تـمـام شـود، بـديـن مـنـظـور يـا ايـهـا الرسـول بـلغ مـا انزل اليك من ربك نازل گرديد، يعنى : آن چه در رابطه با خلافت عـلى عـليـه السـلام نـازل شـده تـبـليـغ كـن و بـه مـردم بـرسـان و ان لم تـفـعـل فـما بلغت رسالته والله يعصمك من الناس خداوند با اين جمله (كه نظير آن در قـرآن نـيـسـت و در صـورت مخالفت از نبوت ساقط مى گرديد) آن حضرت را ترسانيد و تهديد كرد و نيز ضمانت فرمود كه از حيله مردم و كارشكنى آنها محفوظش خواهد فرمود.