از هجرت تا رحلت

سيد على اكبر قرشى

- ۱۶ -


بـديـن طـريق آن حضرت بناچار در آنجا توقف فرمود، مسلمانان نيز توقف كردند. هوا به شـدت گـرم بود و چنان آتش ‍ مى باريد كه حاضران يك طف عبا را بر سر كشيده و طرف ديـگـر را زير پا گذاشته بودند تا از تابش آفتاب و ريگهاى گداخته در امان باشند. آنـگـاه فـرمـود: زيـر چـنـد درخـت بـزرگ را كـه در آنـجـا بـود جـاروب كـردنـد و وسائل را در آنجا روى هم گذاشتند كه به صورت تلى درآمد.

بـعـد بـه امـر آن حـضـرت منادى ندا كرد: الصلوة جامعة مردم در آنجا جمع شدند. حضرت روى آن اسباب كه جمع شده بود قرار گرفت ، على عليه السلام را نيز به نزد خود خواند و در طرف راست او ايستاد.آنگاه شروع به خطبه و حمد و ثناى الهى نمود و به طـور كـامـل مـوعـظـه كـرد، و از نـزديكى رحلت خويش اطلاع داد، و فرمود: من به طرف خدا خـوانـده شـده ام ، نـزديـك اسـت كه آن دعوت را اجابت كرده و از ميان شما بروم و من در ميان شـمـا چـيـزهـايى مى گذارم كه اگر به آنها تسمك جوييد بعد از من نمى شود تا در كنار حـوض كـوثـر پـيـش مـن آييد: وانى مخلف فيكم ما ان تمسكتم به لن تضلوا من بعدى ، كتاب الله و عترتى اهل بيتى فانهما لن يفترقا حتى يردا على الحوض

بـعـد بـا صـداى بـلنـد فرمود: الست اولى بكم من انفسكم آيا برشما از وجودتان مقدمتر نيستم ؟ گفتند: اللهم بلى . در همان حال بدون فاصله بازوان على عليه السلام را گـرفـتـه و بـلنـد كـرد، بـه طـورى كـه سـفـيـدى زيـر بـغـل هـر دو ديـده شـد و فـرمـود: فـمـن كـنـت مـولاه فـهـذا عـلى مـولاه اللهـم وال من والاه و عاد من عاداه وانصر من نصره و اخذل من خذله

آنگاه پايين آمد و دو ركعت نماز خواند، ظهر شد و مؤذن اذان گفت .حضرت با مردم نماز ظهر را خـوانـد و در خـيـمـه خـود نـشـسـت و فـرمـود عـلى عـليـه السـلام نـيـز در خـيـمـهـاى مقابل خيمه آن حضرت نشست بعد امر كرد مسلمانان فوج فوج وارد شده و مقام خلافت را به على عليه السلام تبريك گويند و به او لفظ السلام عليك يا اميرالمؤ منين سلام دهـنـد، مـسـلمـانـان چـنـيـن كـردنـد، بـعـد فـرمـود زنـانـش و هـمـه زنـانـى كه حاضر بودند داخـل شـونـد و بـه امـام سـلام دهـنـد؛ آن هـا نـيـز چـنـان كـردنـد و از كـسـانـى كـه در تـهنيت تـفـضـيـل داد عـمـربـن الخـطـاب بـود كه گفت : بخ بخ لك يا على اصبحت مولاى و مولا كـل مـؤ مـن و مـؤ مـنـه در آن وقـت حـسـان بـن ثـابـت آمـد و گـفـت : يـا رسول الله صلى الله عليه و آله اجازه مى دهيد اشعارى گويم كه خداوند راضى باشد؟ فرمود: بگو اى حسان ! به يارى خدا، حسان در جاى بلندى ايستاد، مسلمانان براى شنيدن سخنان او بر يكديگر پيشى مى گرفتند او جريان غدير را به شعر كشيد و چنين گفت :

يناديهم يوم الغدير نبيهم   بخم و اسمع بالنبى مناديا
و قال فمن مولاكم و وليكم   فقالوا و لم يبدوا هناك التعاديا
الهك مولانا و انت ولينا   و لن تجدن منا لك اليوم عاصبا
فقال له قم يا على فاننى   رضيتك من بعدى اماما و هاديا
فمن كنت مولاه فهذا وليه   فكونوا له انصار صدق مواليا
هناك دعا اللهم وال وليه   و كن للذى عادى عليا معاديا

يـعـنى مردم را پيامبرشان در روز غدير خم ندا مى كرد؛چه منادى خوبى بود او.فرمود: اى مـردم ! مـولا و سـرپـرسـت شـما كيست ؟ آنها بى آنكه عداوتى اظهار كنند گفتند: خداى تو مـولاى مـا و تـو سـرپـرسـت مـايى و كسى از ما را نخواهى يافت كه امروز با تو مخالفت كنند.

پس آن حضرت فرمود: يا على برخيز: راضى شدم كه تو بعد از من امام و راهنما باشى ، هـر كـه مـن سـرپرست و پيشواى او هستم على سرپرست و پيشواى اوست ، ياران صديق و دوسـتـداران او باشيد؛و همان جا دعا كرد كه خدايا دوست دارنده على را دوست و دشمن دارنده على را دشمن بدار.

رسول خدا صلى الله عليه و آله كه از اين اشعار شاد شده بود، فرمود: اى حسان تو تا وقتى كه ما را با زبانت يارى مى كنى مؤيد به روح القدس باشى . اين شرط از براى آن بود كه حضرت مى دانست حسان بالاخره با على عليه السلام مخالفت خواهد كرد و اگر مـى دانست كه راه را در سلامت به آخر مى رساند اين شرط را نمى فرمود(735) . حسان در آخر از مخالفان آن حضرت گرديد چنان كه در گذشته گفته شد.

نـاگـفـتـه نـمـانـد: ابـتـدا آيـه يـا ايـهـا الرسـول بـلغ مـا انـزل اليـك مـن ربـك (736) نـازل گـرديـد و رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله آن حـضـرت را بـر خلافت منصوب كرد و سپس آيه اليـوم اكـمـلت لكـم ديـنـكـم و اتـمـمـت عـليـكـم نعمتي و رضـيـت لكـم الاسـلام ديـنـا(737) نـازل گـرديـد. رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله بـا تـعـجـب فـرمـود: الله اكـبـر بـر اكـمال دين و اتمام نعمت و رضاى خدا به رسالت من و به ولايت على بن ابيطالب بعد از من .

نـاگفته نماند آنچه درباره نزول دو آيه فوق گفته شد از مسلمات و مورد تصديق شيعه و اهل سنت است (738)

پـس از ايـن واقـعه بسيار مهم كه سبب تكميل دين و اتمام نعمت گرديد، آن حضرت از حجفه حركت كرده و به مدينه تشريف آورد، اين ماجرا در روز هيجده ذوالحجه به وقت برگشتن از مكه معظمه اتفاق افتاد و در تاريخ ثبت گرديد.

اعزام معاذبن جبل به يمن

مـردم يـمـن كـه بـه دست على بن ابيطالب عليه السلام اسلام آورد، حضرت ظاهرا بعد از جـريـان غـدير خم ، معاذبن جبل را (براى قضاوت ) به يمن و حضرموت فرستاد و به وى فـرمـود: يـا مـعـاذ! تـو پـيـش قـومـى مـى روى كـه از اهـل كـتـابـنـد و آنـهـا از تو درباره كليدهاى بهشت خواهند پرسيد. به آنها بگو: كليدهاى بـهـشـت لا اله الا الله اسـت كـه هـمـه چـيـز را پـاره پـاره كـرده تـا خـداى عـزوجـل مى رسد كه خدا و آن حجابى نيست ؛هر كه روز قيامت آن را به طور اخلاص بياورد بـر هـر گـنـاه تـرجـيـح خـواهـد داشـت : ان مـفـاتـيـح الجـنـة لااله الا الله و آنـهـا تـخـرق كـل شـى ء حـتـى تـنـتـهـى الى الله عـزوجـل لاتـحـجـب دونـه مـن جـاءبـها يوم القيامة رجحت بـكـل ذنـب گـفـتـم : يـا رسـول الله اگـر از چـيـزى سـؤ ال كـردنـد و مـخـاصمه نمودند و من در قرآن جوابى يافتم نه از شما چيزى شنديده ام چه كـنـم ؟ فـرمـود: به خدا تواضع كن كه تو را بلند گرداند و قضاوت نكن مگر با علم و يـقـيـن ، اگـر چـيـزى بر تو مشتبه شد بپرش و شرم نكن و مشورت نما و جهد كن ، خداوند اگر در تو صدق بداند توفيقت مى دهد، اگر مطلبى بر تو مشتبه گرديد توقف كن تا تـحقيق نمايى يا به من بنويس ، از هواى نفس پرهيز كن كه آن قائد اشقيا به آتش است و اهل رفق و مدارا باش (739)

در تـحـفـة الاحـبـاب فـرمـوده : مـعـاذ از آن هـفـتـاد نـفـرى اسـت كـه در عـقـبـه حاضر شدند و رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله او را بـا عـبد الله بن مسعود عقد اخوت بست و او را در بـعـضـى اراضـى يـمـن قـضـاوت داد و از روايـات مـعـلوم مـى شـود كـه او مـنـحـرف از اهـل بـيـت عـليـهـم السلام بود و از اصحاب صحيفه (740) بوده ... كه با آن دو نفر و سـالم و ابـوعـبـيـده جـراح كـه از اصـحـاب صـحـيـفـه بـودنـد در حـال مـرگ ويـل و ثـبـورگـويـان مـردنـد، در تـحـف العـقـول ص 25 وصـيـتـى از رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله نقل شده كه به معاذ در وقت رفتن به يمن فرمود و در آخر آن آمده : معاذ! بدان كـه مـحبوب ترين شما نزد من كسى است كه مرا روز قيامت ملاقات كند در وضعى كه در آن وضع از من جدا شده است اين كلام نيز حكايت از عاقبت بد معاذ دارد.

جريان جيش اسامه

آنگاه كه رسول خدا صلى الله عليه و آله از حجه الوداع به مدينه آمد با رسيدن ماه محرم ، سـال قـمـرى تـجـديـد شـد؛ولى چـون ابـتـداى هـجـرت از مـاه ربـيـع الاول بـود، هـنـوز آن حـضـرت در سـال دهم بودند؛اما مورخين حوادث محرم و ما بعد آن را از سـال يـازدهـم هـجـرى شـمـرده اند. به هر حال از كارهايى كه آن حضرت (بعد از ماه محرم ظـاهرا) انجام داد تشكيل لشكريان اسامة بن زيد بود. مورخان و محدثان شك ندارند كه آن حضرت قبل از رحلت خويش ، به اسامه هجده ساله حكم فرماندهى داد و به اصحاب خويش فـرمان داد تا آماده پيكار و جهاد با روم باشند و به اسامة بن زيد فرمود: برو بـه آن مـحـل از شـام كـه پدرت زيد بن حارثه در آنجا شهيد شده است .بزرگان مهاجر و انـصـار از قـبيل ابوبكر و عمر و ابوعبيده جراح و ديگران را جزء لشكريان او كرد، چنان كـه حـلبـى در سـيـره ج 3، ص 227 و ابـن اثـيـر در تـاريـخ كـامـل ، ج 2، ص 215 و طـبـرسـى در اعـلام الورى ، ص 133 و ديـگـران در كتابهاى خود نـقـل كـرده انـد، مـرحـوم شـرف الديـن در النـص ‍ و الاجـتـهـاد، ص 11 فـرمـوده : اهـل تاريخ و حدى اتفاق دارند، كه ابوبكر و عمر از لشكريان اسامه بودند و آن را به طـور ارسـال مـسـلم نـقـل كـرده انـد، آن حـضـرت صـلى الله عـليـه و آله بـه تـشـكـيـل لشـكـر اسـامـه و خروج آنها از مدينه كمال ضرورت را مى داد و مكرر مى فرمود: جهزوا جيش اسامه نفذوا جيش اسامه و خود پرچم او را آماده كرده و به دست وى داد، تـا جـايـى كـه بـه نـقـل النـص و الاجـتـهـاد از مـلل و نـحـل شـهـرستانى حضرت فرمود: لعن الله من تخلف عن جيش ‍ اسامة خدا لعنت كـنـد كـسـى را كـه از لشـكـر اسـامـه تـخـلف نـمـايـنـد و بـه هـر حـال اسـامـه بـا هـزار رزمنده و هزار اسب از مدينه خارج شد و در لشكرگاه جرف اردو زد؛ولى عـمـر و ابـوبـكـر و ديـگـران فـرمـان آن حـضـرت را اطـاعـت نـكـرده و تـخلف نـمـودنـد؛مرحوم مفيد در اين رابطه در ارشاد، ص 85، چنين فرموده است : منظور حضرت از اخـراج جـمـعـى از مشهورترين مهاجر و انصار در جيش اسامه آن بود كه به قوت رحلت آن حـضـرت كـسـانـى كه داعيه رياست و رهبرى و امارت داشتند در مدينه نباشند و كار خلافت بـراى كـسانى كه خود جانشين كرده بود هموار گردد و كسى با وى در كار خلافت منازعه نكند؛لذا در اخراج آنها جديت به خرج داد و مردم را براى حركت ترغيب مى كرد واز تاءخير و امروز و فردا كردن بر حذر مى داشت كه در آن بين مرض وفات او را گرفت . در الصن و الاجـتـهاد، ص 15، افزوده : علت آن كه اسامه هفده ساله را بر آنها امر كرد، آن بود كه اگر يكى از ديگران را امير مى كرد آن را براى خلافت خويش دستاويز مى نمود؛ليكن آنه بـه مـقـصـود آن حـضـرت واقف شده و به امارت اسامه از لحاظ كمى سن تن در ندادند و از جرف حركت ننمودند تا حضرت رحلت فرمود.

حلبى در سيره خود ج 3، ص 227 پس از نقل اقـوال دربـاره سـن اسـامـه كـه 17 و 18 و 19 گـفـتـه انـد، نـقـل مى كند: مهدى عباسى ، چون داخل بصره شد، اياس بن معاويه را كه در ذكاوت ضرب المثل بود ديد كه او بچه است و چهار صد نفر از علما پشت سرش هستند، گفت : اف بر اين ريشها، آيا جز اين جوان كم سن ، بزرگسالى نبود كه بر اينها رياست كند؟! بعد متوجه آن جـوان شـد و گـفت : جوان چند سال دارى ؟ گفت : سن من به قدر سن اسامة بن زيد است ، آنـگـاه كه رسول خدا صلى الله عليه و آله او را بر قشونى امير كرد كه ابوبكر و عمر نيز جزء قشون او بودند. مهدى گفت : برو پيش ، خدا در تو بركت قرار دهد.

رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله در جـواب آنـان كـه كـمـى سـن اسـامـه را اشـكـال گـرفـتـنـد فـرمـود: ايـن چـه حـرفـى اسـت كـه از شـمـا دربـاره امـارت اسـامـه نـقـل مـى كنند؟! شما همانيد كه چون درگذشته پدر او را نيز امير كردم بر اين كار من طعن زديد، به خدا پدرش شايسته امارت بود، پسرش نيز آن شايستگى را دارد(741) به هـر حـال مـتخلفين از جيش اسامه فرمان صريح آن حضرت را نقض كرده و عصيان نمودند و قهرا مشمول سخن شهرستانى در ملل و نحل شدند.

زيارت قبور بقيع

چـون رسـول خدا صلى الله عليه و آله را مرض موت دريافت ، در اثناى مرض روزى دست عـلى بـن ابـيـطـالب عـليـه السـلام را گـرفت و عده اى نيز همراه آن دو آمدند. حضرت به سـوى قـبـرسـتـان بـقـيـع رفـت و بـه حـاضـران فـرمـود: مـن مـاءمـور شـده ام بـراى اهـل بـقـيـع اسـتـغـفـار نـمـايـم . مـردم بـا وى آمـدند با به كنار قبور رسيدند.حضرت به اهـل قـبور فرمود: السلام عليك يا اهل القبور گوارا باد مردن براى شما از وضعى كه مـردم در آن هـسـتـنـد، فـتـنـه هـا مـانـنـد تـكـه هـاى ظـلمـانـى شـب روى بـيـاورنـد؛اول آنـهـا مـانـنـد آخـر آنـهـاسـت .آنـگـاه بـراى اهـل بـقـيـع بـه طـور مـفـصـل اسـتـغـفـار كـرده و بـه عـلى عـليـه السـلام فـرمـود: جـبـرئيـل قـرآن را هـر سـال يـك بـار بـر مـن عـرضـه مـى كـرد، امـسـال دوبـار عـرضـه كـرده اسـت و ايـن فـقـط بـراى نـزديـك شـدن اجـل مـن مـى بـاشد. بعد فرمود: يا على من مخير شدم اين كه در دنيا بمانم و خزائن دنيا در اختيارم باشد و اهل بهشت باشم .من ملاقات خدا را در بهشت برگزيدم . چون از دنيا رفتم ، مـرا غـسـل بـده و عـرت مـرا بـپـوشـان ، هـر كـس آن را ببيند كور مى شود. بعد به منزلش برگشت و سه روز در تب شديد بود(742) .

ايـن مـطلب در سيره حلبى ، ج 3 ص 455 در بحارالانوار، ج 21، ص 409 از مويهبه غـلام آن حـضـرت نـقل شده كه گويد: رسول خدا صلى الله عليه و آله شب هنگام مرا بـه بـقـيـع بـرد و فـرمـود: مـن مـاءمـور شـده ام كـه بـراى اهـل بـقـيـع اسـتـغـفـار نـمـايـم تـا آخـر... ايـن مـطـلب بـه خـوبـى نـشـان مـيـدهـد كـه رسـول خـدا از آينده و شكست رهبرى در اسلام كاملا نگران بوده ولى مى توانست بكند، جز ايـن كـه حـجـت را با كلمات خود بر گوسفندى بياورد چيزى بنويسم كه بعد از من گمراه نشويد. عمربن الخطاب گفت : هذيان مى گويد(نعوذبالله )

ارتحالرسول خدا صلى الله عليه و آله

شـيـخ مـفـيـد رحـمـه الله در ارشـاد چـنـيـن مـى نـويـسـد: راويـان بـالاتـفـاق نـقـل كـرده انـد كـه رسـول خـدا صلى الله عليه و آله پيش از رحلت خويش ، به مردم چنين فـرمـود: ايـهاالناس من پيش از شما از دنيا خواهم رفت و شما بر من وارد خواهيد شد و من از ثـقـليـن (كـتـب و عترت ) از شما خواهم پرسيد ببينيد چطور به جاى من آن دو را حفظ خواهيد كرد خداى لطيف و خيبر به من اطلاع داده كه آن دو را از هم جدا نخواهند شد تا پيش من آيند از خدا اين را خواسته ام و او به من عطا فرموده است .

بـدانـيـد كـه مـن كـتـاب خـدا و عـترت و اهل بيت خويش را ميان شما مى گذارم بر آنها پيشى نـگيريد وگرنه اتفاق از دستتان مى رود، از آنها دور نمانيد وگرنه هلاك مى شويد. به آنـهـا چـيـز نـياموزيد كه آن ها از شما داناترند. ايهاالناس نبينم كه بعد از من از دين خود بـرگـشـتـه و گـردن يـكـديـگـر را مـى زنيد. آنگاه روز قيامت مرا در كتيبه اى مانند درياى سيل جرار ملاقات مى كنيد.

بـدانـيـد عـلى بـن ابـيـطـالب بـرادر مـن و وصـى مـن اسـت . بـعـد از مـن تـاءويـل قـرآن جـهـاد خـواهـد كـرد، چـنـان كـه مـن بـر تـنـزيل آن جهاد كردم .آن حضرت در هر مجلس اين كلمات را تكرار مى كرد، آنگاه اسامة بن زيد را فرماندهى داد و فرمود:و با جمهوريت امت از بلاد روم بجايى رود كه پدرش در آن جـا كـشته شده است ... و بعد به زيارت قبور بقيع رفت و بر آنها استغفار فرمود...بعد بـه مـنـزلش بـرگـشـت و سـه روز در حـال تب شديد بود، پس از سه روز به مسجد آمد، سـرش را بـسـتـه بـود، بـعـد بالاى منبر رفت و بر آن نشست و به حاضران چنين فرمود: مـعـاشر الناس ! رفتن من از ميان شما نزديك شده . به هر كس كه وعده اى كرده ام بيايد و به وعده ام وفا كنم و به هر كس كه مقروض هستم به من اطلاع بدهد. مردم ميان خدا و انسان هـا جـز عـمل صالح چيزى نيست كه با آن خيرى بدهد يا شرى را دفع كند؛اگر من هم گناه مـى كـردم هـلاك شده بودم ؛خدايا شاهد باش كه مطلب را رساندم .بعد از منبر پايين آمد و بـا مـردم نـمـاز خـوانـد، ولى سـبـك و كـوتـاه . آنـگـاه داخل منزلش شد.

آنـجـا مـنـزل ام سـلمـه بود، كه يك يا دو روز در آنجا بود. عايشه پيش ام سلمه آمد و اجازه خـواسـت تا حضرت را به منزل خويش برده و پرستارى كند، او زنان ديگر حضرت اجازه دادنـد، حـضـرت بـه مـنـزل خـودش كـه در اخـتـيـار عـايـشـه بـود مـنـتـقـل گـرديـد، مـرضـش ادامـه يـافـت و سـنـگـيـن شـد، بـلال وقـت نـمـاز صبح كنار منزل آمد حضرت از مرض در بيهوشى بود، صدا زد الصلوة رحـمـكـم الله .بـه حـضـرت گـفـتـند: بلال براى نماز آمده است .فرمود: يكى از مردم نماز بخواند، من به خود مشغولم . عايشه (از فرصت استفاده كرد) گفت : بگوييد پدر ابوبكر بـر مـردم نـمـاز بـخواند.حفصه دختر عمر گفت : بگوييد پدرم عمر بخواند. حضرت چون سـخن آن دو را شنيد و بر حرصشان بر امامت پدرشان واقف گرديد، فرمود: ساكت باشيد شما مانند زنانى هستيد كه در مجلس يوسف حاضر شدند.

حضرت چنان ميدانست كه آن دو در لشكر سامه از شهر خارج شده اند ولى از سخن عايشه و حـفـصه دانست كه از فرمان وى تخلف كرده و در مدينه مانده اند؛لذا مبادا كه يكى از آن دو بـر مـردم امـامـت كـنـد، بـراى زائله شـبـهـه و دفـع فـتـنـه ، خـود بـا كـمـال ضـعـف و در حـالى كـه پـاهـايـش مـى لرزيـد و بـه دسـت عـلى عـليـه السـلام و فضل بن عباس تكيه كرده بود، به مسجد آمد و ديد ابوبكر در محراب ايستاده است ، به او اشـاره فـرمـود، كه كنار رود. ابوبكر كنار رفت ، و حضرت نماز را از سر شروع كرد و بـه آنـچـه ابـوبـكـر خـوانـده بـود اعـتـنـا نـنـمـود، و چـون سـلام نـمـاز را داد بـه منزل آمد و ابوبكر و عمر و عده اى را كه در مسجد بودند خواست و فرمود: آيا امر نكرده ام ، كـه لشـكـر اسـامـه را تـشـكـيـل و راه انـدازى كنيد؟! گفتند: آرى ، فرمود: پس چرا با او نرفته ايد و امر مرا ناديده گرفته ايد؟!ابوبكر گفت : من از مدينه خارج شده بودم ولى بـرگـشـتـم تـا بـا شـمـا تـجـديـد عـهـد كـنـم . عـمـر گـفـت : يـا رسـول الله مـن از شـهـر خـارج نـشـدم ؛زيـرا خـوش نـداشـتـم كـه حال تو را از ديگران بپرسم .

حـضـرت فـرمـود: نـفـذوا جـيس اسامة ، نفذوا جيس اسامة سه بار آن را تكرار فرمود: سپس از كثرت درد و ناراحتى و تاءسف كه بر آن حضرت عارض شده بود بيهوش گرديد و ساعتى بيهوش ماند. مسلمانان گريه كردند.شيون زنان و اولاد آن حضرت و زنان ديگر و مسلمانان بلند شد، آنگاه حضرت بهوش آمد.فرمود: دواتى و شانه گوسفندى بياوريد تـا بـراى شـما چيزى بنويسم ، كه بعد از آن هرگز گمراه نشويد. اين را فرمود و باز بيهوش شد.يكى از حاضران به پا خاست كه دواتى و شانه اى بياورد. عمربن الخطاب گـفت : برگرد حضرت هذيان مى گويد(نعوذبالله ). او برگشت و حاضران يكديگر را در عدم احضار دوات و شانه ملامت مى كردند كه اين كار مخالفت با حضرت شد. در آن وقت حضرت به هوش آمد، گفتند: دوات و شانه گوسفند بياوريم ؟! فرمود: آيا بعد از اينكه سـخـن را گـفـتـيـد و بـه هـذيـان نـسـبـت داديـد؟ وليـكـن شـمـا را بـه اهـل بـيت خويش وصيت مى كنم كه با آنها نيكى كنيد. بعد از حاضران رو برگردانيد، همه رفـتـنـد، فـقـط عـلى عـليـه السـلام و عـبـاس و فـضـل بـن عـبـاس و اهل بيتش ماندند.

در اينجا نقل ارشاد مفيد را قطع كرده و درباره دوات و شانه خواستن حضرت توضيحى مى دهـيـم ؛نـاگفته نماند، اين سخن كه حضرت دوات و شانه خواست و عمر گفت : كه او هذيان مى گويد، مورد اتفاق شيعه و اهل سنت است .

بـخـارى در صـحـيـح خـود ج 7، ص 156 كـتـاب الطـب بـاب قـول المـريـض قـوامـوا عـنـى از ابـن عـبـاس نـقـل كـرده : چـون رحـلت رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله رسيد عده اى از مردان از جمله عمربن الخطاب در خانه حـضرت بودند. حضرت فرمود: بياييد براى شما نامه اى بنويسم كه بعد از آن گمراه نـشـويـد. عـمـربـن الخـطـاب گـفت : مرض پيغمبر غالب شده (هذيان مى گويد) قرآن نزد شماست ، كتاب خدا ما را كافى است . حاضران با هم به مخاصمه برخاستند.يكى مى گفت : نزديك برويد، پيامبرتان نامه اى بنويسد كه بعد از وى گمراه نشويد. بعضى ديگر سـخـنـى مـانـنـد عـمـربـن الخـطـاب مـى گـفـتـنـد و چـون زيـاد قيل و قال كردند، حضرت فرمود: برخيزيد و برويد. عبيد الله گويد: عبد الله بن عباس مـى گـفـت : بـلا و تـمـام بـلا آن اسـت كـه نـگـذاشـتـنـد رسول خدا صلى الله عليه و آله آن نامه را بنويسد.

مـسـلم در صـحـيـح خـود ج 2، ص 15 بـاب تـرك الوصـيـة بـا سـه طـريـق آن را نـقـل كـرده كـه عـبـد الله بـن عـبـاس اشـك ريزان مى گفت : يوم الخميس و ما يوم الخميس ...احـمـدبـن حـنـبـل نـيـز آن در مـسـنـد خـود ج 1، 325 نـقـل مى كند، مرحوم شرف الدين در المراجعات ، ص 238، مراجعه 86 فرمايد: كلمه اى كه عـمـر به كار برد اين بود كه : ان النبى يهجر پيامبر هذيان مى گويد چنان كه عـبـدالعـزيـز جـوهـرى در كـتـاب سـقـيـفـه آورده اسـت ؛ولى مـحـدثـان نـقـل بـه مـعـنـى كـرده و گـفـته اند كه عمر گفت : ان النبى غلبه الوجع مرض بر پيامبر غالب آمده است .

مـؤ لف گـويـد: مـتـن هـر دو يـكـى اسـت ؛يـعنى عمر گفت : پيامبر از روى شعور سخن نمى گـويـد(نـعـوذبـالله حالا بايد ديد منظور عمر از اين جسارت چه بود؟ مرحوم شرف الديـن در المـراجـعـات ، ص 241، مـراجـعـه 86، از كـنـز العـمـال ، ج 3، ص 138 نـقـل كـرده كـه عمربن الخطاب بعدها به ابن عباس گفت : منظور پيامبر از اين كه دوات و شانه خواست آن بود كه خلافت على بن ابيطالب را تثبيت كند و من جلوش را با آن سخن گرفتم . مشروح سخن را در المراجعات ، نامه 86 - 89 و در النص و الاجـتـهـاد، ص 80 - 90 مـلاحـظـه فـرمـايـيـد و قـضـاوت را در مـخـالفت صريح عمر با رسـول خـدا بـر عـهـده خـوانـنـدگـان مـى گـذاريـم و ايـن كـه رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله ديگر چيزى ننوشت و فرمود: آيا بعد از اين سخن كه گفتيد؟! اصلح آن بود كه چيزى ننويسد و اگر مى نوشت در تاريخ الان فصلى باز شده بـود كـه رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله (نـعـوذبـالله ) آن را در حـال هـذيـان گـويـى نـوشـتـه اسـت . مـحدثان و مورخان اكنون در دفاع از خليفه قداست و آبـروى رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله را لكـه دار كرده بودند شلت يد الطغيان والتعدى اكنون به كلام مرحوم مفيد در ارشاد برمى گرديم .

چـون رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله از حـاضـران روى برتافت ، همه رفتند و فقط اهـل بـيـت عـليـهـم السـلام در آنـجـا مـانـدنـد. عـبـاس بـه حـضـرت گـفـت : يـا رسول الله صلى الله عليه و آله اگر، خلافت در ما خواهد ماند، بشارتمان بده ، و اگر نـه ، بـفـرمـا چـه كـار كـنـيـم ؟! فـرمـود: شـمـا بـعـد از مـن مـستضعفيد. ديگر چيزى نفرمود اهـل بـيـت بـه حـالت گـريـه بـرخـاسـتـه و رفتند. آنگاه فرمود: برادرم على و عمويم را بـرگـردانـيد. آن دو را در محضرش حاضر كردند. حضرت رو كرد به عباس و فرمود: اى عـمـوى رسـول خـدا! آيـا وصـيـت مـرا قـبـول مـى كـنـى ؟ و وعـده مـرا عـمـل مـى نـمـايـى ؟و قـرضـم را مـى دهـى ؟ عـبـاس ‍ گـفـت : يـا رسول الله ! عمويت پيرمرد شده ، صاحب عيال زياد است و شما مانند وسعت باد، داراى سخا و كرم هستى ، و وعده هايى داده اى كه در قدرت عمويت نيست .

آن وقـت بـه عـلى بـن ابـيـطـالب رو كـرد و فـرمـود: بـرادرم آيـا وصـيـت مـرا قـبـول مـى كـنـى و وعـده هـاى مـرا انـجـام مـى دهـى ؟ گـفـت : آرى يـا رسـول الله صـلى الله عـليـه و آله .فـرمـود: نـزديـك بيا. على نزديك آمد او را در آغوش گـرفـت ، انـگـشـتر خويش را بيرون آورد و فرمود: آن را در انگشت خود كن شمشير و زره و هـمـه سلاح خويش را خواست و به على داد و لباسى را كه به وقت جنگ و سلاح پوشيدن بر شكم مى بست ، خواست و به وى داد، و فرمود: به يارى خدا برو و به منزلت .

از فـرداى آن روز ديـگـر نـگـذاشـتند مردم به محضرش بيايند و مرض كاملا شدت يافت . امـيـرالمؤ منين عليه السلام از كنار بسترش دور نمى شد مگر به طور ناچارى .آن حضرت در پـى كـار ضرورى رفته بود كه رسول خدا صلى الله عليه و آله به هوش آمد و ديد عـلى عـليـه السـلام در آنـجـا نـيـسـت ؛فـرمـود: بـرادر و يـار مـرا پـيـش مـن بـخـوانيد. به دنـبـال ايـن سـخـن ، ضـعـف وى را گـرفـت و سـاكـت ماند، عايشه گفت ابوبكر را بخوانيد ابـوبـكر آمد، و كنار بستر وى نشست . حضرت چشم باز كرد و از ابوبكر روى گردانيد. او بـرخـاست و رفت و گفت : اگر با من كارى داشت مى گفت : چون ابوبكر رفت ، حضرت دوبـاره فـرمـود: بـرادرم ويارم را پيش من بخوانيد، حفصه دختر عمر گفت : عمر را پيش او بخوانيد. عمر وارد حجره شد، حضرت با ديدن او روى برتافت ، عمر نيز بيرون رفت .

رسول خدا صلى الله عليه و آله بار سوم : ادعوا الى اخى و صاحبى ام سلمه گفت : على را بخوانيد؛او فقط على را مى خواهد. چون على عليه السلام را خواندند حضرت به او اشـاره كـرد، عـلى عـليـه السـلام سـر خـويـش را كـنـار دهـان حـضـرت آورد، رسول خدا صلى الله عليه و آله با وى مناجات مفصلى كرد، على عليه السلام برخاست و در گـوشـه حـجـره نـشست و رسول خدا صلى الله عليه و آله را خواب برد. آن حضرت از حجره بيرون آمد. مردم گفتند: يا ابا الحسن پيامبر چه چيز به شما گفت ؟ فرمود:

عـلمـنـى الف بـاب مـن العـلم فـتـح لى بـاب الف بـاب و اوصانى بماانا قائم به ان شاءالله ؛ هزار باب از علم به من تعليم كرد و هر باب هزار باب ديگر بر من گشود و بـر مـن چـيـزى وصـيـت كـرد كـه ان شـاء الله بـه عمل خواهم آورد بعد مرضش باز شدت يافت و علائم مرگ نمايان گرديد و على عليه السـلام در محضرش حاضر بود. فرمود: يا على ! سر مرا در آغوش خود بگير كه امر خدا آمـده و چـون روح مـن خارج شد آن را با دستت بگير و به صورت خويش مسح كن . سپس مرا رو بـه قـبـله نـمـاز و بـه تـجـهـيـز مـن مـبـاشـرت كـن و اول تـو بـر من نماز بخوان و از من جدا مباش تامرا در قبرم دفن كنى و از خداى تعالى مدد بخواه .

عـلى عـليـه السـلام سر آن حضرت را در آغوش گرفت و فاطمه عليها السلام سر پايين آورد، به چهره پدرش نگاه كرده و ناله و گريه مى نمود و شعر ابوطالب عليه السلام را مى خواند كه در مدح آن حضرت گفته است .

و ابيض يستسقى الغمام بوجهه   ثما اليتامى عصمة للارامل

رسـول خـدا صلى الله عليه و آله چشمش را باز كرد و با صداى ضعيف فرمود: دخترم اين شـعـر سـخـن عـمـويـت ابـوطـالب اسـت آن را مـخـوان و بـگـو: و مـا مـحـمـد الا رسول قد خلت من قبله الرسل فان مات او قتل انقلبتم على اعقابكم ...آنگاه فاطمه عليها السـلام بـسـيـار گريه كرد. حضرت با اشاره گفت : نزديك بيا، فاطمه ! نزديك رفت . حضرت چيزى به طور سرى به وى فرمود كه چهره فاطمه باز شد، و آثار شادى در آن مـشـهـود گـرديـد. بـعـدهـا از فـاطـمـه عـليـهـا السـلام پـرسـيـدنـد كـه رسـول خدا صلى الله عليه و آله به شما چه فرمود كه اندوه و اضطراب از شما رفت ؟ فـرمـود: پـدرم بـه مـن خـبـر داد كـه اوليـن كـسـى هـسـتـم كـه از اهـل بـيـتـش بـه او مـلحـق مـى شـوم به جدايى ميان او و من طولانى نخواهد بود. لذا اندوه من زايـل شـد(743) فـاطـمـه عـليـها السلام گفت : پدرجان روز قيامت تو را در كجا خواهم يـافـت ؟ فـرمـود: در وقت حساب مردم . گفتم : اگر آنجا نيافتم كجا پيدا كنم ؟ فرمود: در وقت شفاعت براى امت . گفتم : اگر در وقت شفاعت پيدا نكنم در كجا پيدا نمايم ؟ فرمود: در كـنـار صـراط، جـبـرئيـل در طرف راست و ميكائيل در طرف چپ و ملائكه در جلو و پشت سر من بـوده و نـدا خـواهـنـد كـرد: خـدايا امت محمد را از آتش سلامت بدار و حساب را بر آنان آسان گـردان . فـاطـمـه عـليـهـا السـلام گـفـت : مادرم خديجه در كجاست ؟ فرمود در قصرى كه درهـايـش بـه بـهـشـت بـاز مـى شـود(744) حـسن و حسين عليهما السلام خواست آنها را از رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله كـنـار بـكـشـد. حضرت به هوش آمد و فرمود: يا على بـگـذار مـن حـسـنـيـن را بـبـويـم و آن ها مرا ببويند. من از آنها توشه برگيرم و آنها از من تـوشـه بـرگـيـرنـد. بـدان كـه آن هـا بـعـد از مـن مـظـلوم و مقتول خواهند شد؛لعنت خدا بر ظالمان آنها باد اين را سه دفعه فرمود (745) .

در بـحـارالانـوار، ج 22، ص 505، از امـالى صـدوق از امـام سـجـاد عـليـه السـلام نـقـل شـده ... جـبـرئيـل بـا مـلكـوت المـوت بـه مـحـضـر رسـول خـدا صـلى الله عـليه و آله آمدند. جبرئيل گفت : يا احمد اين ملك الموت است از شما اجـازه مـى خـواهـد و تا به حال از كسى اجازه نخواسته است و از كسى من بعد اجازه نخواهد خـواسـت . فـرمـود: بـه او اذن بـده . جـبـرئيل به او اذن ورود كرد. ملك الموت ، به محضر حضرت آمد و گفت : يا احمد خداوند مرا پيش تو فرستاده و فرموده : اطاعت تو كنم در آنچه مـى گـويـى ، اگـر بگويى قبض روح مى كنم و اگر بگويى برمى گردم . فرمود: يا مـلك المـوت ايـن كـار را مـى كـنـى ؟ گـفـت : آرى مـاءمـورم از شـمـا اطـاعـت كـنـم . در آن حـال جـبـرئيـل گـفـت : يـا احـمـد خـداى تـبارك و تعالى به ملاقات تو مشتاق است .حضرت فـرمـود: يـا مـلك المـوت مـاءمـوريـت خـود را انـجـام بـده (746) او رسـول خدا صلى الله عليه و آله را قبض روح كرد و بيست و هشتم صفر الخير وقت غروب آفتاب روح مقدسش پركشان به ملكوت اعلى عروج فرمود.

تجهيز رسول الله صلى الله عليه و آله

چـون رسـول خدا صلى الله عليه و آله داعى حق را لبيك گفت : اميرالمؤ منين چشمهاى مبارك آن حـضـرت را بـسـت و بـه فـضـل بـن عـبـاس فـرمـود آب بـريـزيـد و خـود مـشغول غسل حضرت گرديد. نخست پيراهن وى را از طرف سينه تا ناف مباركش پاره كرد، بـعـد جـسـد مـطـهـرش را غـسـل داد و بـر اعضاى سجده اش كافور ماليد و حنوط نمود و كفن كـرد.كـمـك وى در ايـن كار فضل بن عباس بود. پس از آن به تنهايى بر آن حضرت نماز خـوانـد. مسلمانان در مسجد مشغول گفتگو بودند كه چه كسى امام جماعت در نماز ميت باشد و كـجـا دفـن شـود؟ حـضـرت از مـنـزل بـيـرون آمـد و فـرمـود: رسول خدا صلى الله عليه و آله امام و پيشواى ماست در زندگى و در مرگ . گروه گروه داخـل شـويـد و بـدون امـام بـر وى نـمـاز بـخـوانـيـد و بـرگـرديـد. و نـيـز خـداونـد مـتـعال پيامبرى را در محلى از دنيا نمى برد مگر آن كه به دفنش در آن جا راضى است . من آن حـضـرت را در حجره اى كه از دنيا رفته است دفن خواهم كرد. مرم به اين كار تسليم و راضى شدند. آنگاه گروه گروه داخل شده و بدون امام بر جنازه مطهر نماز مى خواندند (و صداى ان الله و ملائكته يصلون على النبى ... فضا را پر كرده بود) پس از تمام شـدن نـمـاز عـبـاس عـمـوى آن حـضـرت پـى ابـوعـبـيـدة بـن الجـراح فرستاد كه گور كن اهـل مـكـه بـود و قـبـر سـاده مـى كـنـد(747) و نـيـز بـه دنـبـال زيـدبـن سـهـل فـرسـتـاد كـه گـوركن اهل مدينه بود و در قبر لحد مى كند، زيد بن سـهـل قـبـلا رسيد و او براى حضرت قبرى كند و لحد گذاشت على عليه السلام و عباس و فضل بن عباس و اسامة بن زيد داخل قبر حضرت شدند كه جسد اطهر را در قبر گذارند.

انصار از بيرون خانه صدا زدند: يا على تو را به خدا و به حق ما قسم يك نفر از انصار نـيـز داخـل شـود، مـا نـيـز در دفـن رسول خدا صلى الله عليه و آله سهمى داشته باشيم ، فـرمـود: اوس بـن خـولى داخـل شـود، او از اصـحـاب بـدر و صـحـابـى فـاضـل از خـزرج بـود حـضـرت بـه او فـرمـود: داخـل قـبـر شـود، او داخـل قـبـر پـاك شـد، حـضـرت جـسـد پاك رسول الله صلى الله عليه و آله را در دست او گـذاشت و او حضرت را به قبر گذاشت بعد از آن از قبر حضرت بيرون آمد، اميرالمؤ منين عـليـه السـلام داخـل قـبـر شـد و صورت پاك رسول خدا را باز كرد و در خاك گذاشت كه گـونـه راستش به طرف قبله بر خاك قرار گرفت و آنگاه خشت ها را بر قبر گذاشته و بر آن خاك ريخت .

و آن در روز دوشـنـبـه بـيست و هشت صفر سال يازدهم هجرت (748) و آن حضرت در سن شـصـت و سـه بـود، اكـثـر مـردم در دفـن آن حضرت حاضر شدند و نماز بر آن حضرت از بـسـيـارى فـوت شـد زيـرا كـه آن هـا دربـاره خـلافـت بـه مـشـاجـره پـرداخـتـه و مـشـغـول غـارت تـراث امـيـرالمـؤ مـنـين عليه السلام بودند چنان كه خود در خطبه شقشقيه فرمود: ارى تراثى نهبا

آنـهـا چـون ديـدنـد: عـلى عـليـه السـلام مـشـغـول تـجـهـيـز رسول الله صلى الله عليه و آله و بنى هاشم در مصيبت آن حضرت به چيز ديگرى نمى انـديـشند، از فرصت استفاده كرده (749) هنگامه اى به بار آورد كه تا ظهور حضرت مهدى صلوات الله عليه ، عالم اسلامى در آتش آن خواهد سوخت .

اللهم صل على محمد و آل محمد من اول الدنيا الى فنائها و الحمد الله و هو خير ختام

12 رجب 1410

19 / 11 / 1368،