بت هبل
هـبـل (بـر وزن هـنـر) يـكـى از بـزرگـتـريـن بتهاى عرب بود،
ابوسفيان در شعار خود در احـد فـريـاد
مـى كـشـيـد، اعـل هـبـل اعـل هـبـل
بـالا بـاد هـبـل ، بـالا بـاد هـبـل ، رسول خدا در جواب وى فرمود:
الله اعلى و اجل نام اين بت در قـرآن
مـجـيـد نـيـامـده اسـت ، ابـن كـلبـى در
الاصـنـام گويد: آن از عقيق مسرح به شكل انسان بود، دست راستش
شكسته بود، كه دستى از طلا براى او ساخته بودند.
آن در درون كـعـبـه قـرار داشـت ، در پـيـش وى هـفـت تـير قرعه گذاشته
بود در روى اولى نـوشـتـه بـود صـريـح و
در روى دومـى مـلصـق اگر در مولودى شك مى
كـردنـد بـه هـبـل هـديـه اى داده و قـرعـه مـى كـشـيـدند، اگر
صريح مى آمد او را مـال پـدرش دانـسته و
اگر مصلق مى آمد، از پدرش دفع مى كردند،
تير ديگرى براى ميت و ديگرى براى نكاح ، سه تاى ديگرى براى من تفسير
نشده است ، در مخاصمه ، يا براى اراده سفر يا ارائه كارى پيش او قرعه
مى كشيدند.
روز فـتـح مـكـه عـلى بـن ابـيـطـالب پـا بـر دوش رسول خدا صلى الله
عليه و آله گذاشت و آن را از ديوار كعبه كند و به زمين انداخت چنان كـه
از مـسـتـدرك حـاكـم نقل شده است ، بعد آن را تكه تكه كرده و در باب
بنى شيبه دفن كردند.
جنگ صفين
لقـد نـصركم الله فى مواطن كثيرة و يوم
حنين اذ اعجبتكم كثرتكم فلم تغن عنكم شيئا و ضـاقـت عـليـكـم الارض
بـمـا رحـبـت ثـم وليـتـم مـدبـريـن # ثـم انـزل الله سـكـيـنـة عـلى
رسـوله و عـلى المـؤ مـنـيـن و انزل جنودا لم تروها و عذب الذين كفروا
و ذلك جزاء الكافرين
(661) .
ايـن آيـات حـنـين و جنگ صفين را جاودان
كرده است و معلوم مى شود كه مسلمانان به كـثـر نـيـروى خـويـش بـاليـده
و اميدوار شده اند ولى به هنگام حمله دشمنان كارى از پيش نـبـرده و پـا
به فرار گذاشته اند، خداوند آرامش خويش را به حضرت و عده اى از مؤ منين
نـازل كـرده كه آن ها فرار نكرده و ايستاده اند و با آمدن ملائكه (و
مرعوب كردن دشمن ) و فتح ميدان جنگ عوض شده و كار به پيروزى لشكريان
اسلام كشيده است ، اينك ما اين جنگ را از كتابهايى كه بعدا نام خواهيم
برد نقل مى كنيم .
پـس از فـتـح مـكـه و شـكست قطعى كفر و شرك ظاهرا نمى بايست جنگى پيش
بيايد؛ ولى چـون خـبـر شـكست مكه در طائف و حوالى آن بر قبائل هوازن و
ثقيف رسيد، مردم خود را جمع كـرده و عـلم طـغـيان برافراشتند و گفتند:
محمد صلى الله عليه و آله با گروهى درگير شـد كه هنر جنگيدن نمى
دانستند، به طرف او برويد پيش از آنكه او به سراغ شما آيد، فـرمـانـده
قبيله هوازن و رئيس آنها مردى سى ساله به نام مالك بن عوف بود، ولى
ثقيف بـه دو گـروه تـقـسـيـم مـى شدند، گروهى به فرماندهى قارب بن اسود
و گروهى به فرماندهى سبيع بن حارث آماده جنگ شدند (به نقلى احمربن حارث
).
مالك بن عوف دستور داد مردم اموال و زنان و فرزندان را نيز با خود
بياورند. اين براى آن بـود كـه به وقت جنگ به خاطر دفاع از آن ها فرار
نكنند آنها در وادى اوطاس اردو زدند،
نيروها فوج فوج به آنجا وارد مى شدند، پيرمردى به نام
دريدبن صمه كـه گـويـند: صد و شصت سال
داشت و نابينا بود در اوطاس حاضر شده ،
آنها را نصيحت كرد كه برگردند ولى نصيحتش سودى نبخشيد.
رسـول خـدا صلى الله عليه و آله كه از اين آمادگى با خبر شد مردى به
نام عبدالله بن ابى حدرد را فرمود: به
طور ناشناس ميان هوازن و ثقيف برو و جريان را تحقيق كـرده بـه مـن
گـزارش كـن . او به طور ناشناس چندى در ميان آنها ماند و به حضرت خبر
آورد كه آن دو قبيله با ساز و برگ تمام آماده حمله به سوى شما هستند.
رسول خدا صلى الله عليه و آله تصميم گرفت ، كه در حمله به دشمن سبقت
نمايد لذا در ششم ماه شوال روز شنبه از مكه به سوى حنين حركت كرد، و آن
در وقتى بود كه عتاب بن اسـيـد را فـرمـانـدار مـكـه كـرده و مـعـاذبن
جبل را در آن جا گذاشت كه به مردم سنن و احكام تعليم كند.
ده هـزار نـفـر از مـديـنـه و دوهزار نفر از مكه در ركاب آن حضرت حركت
مى كردند. مردى از ياران كه از ديدن دوازده هزار مرد جنگى سرمست شده
بود، گفت : اگر با قبيله بنى شيبان هم روبرو شويم باكى نيست ، كسى
امروز قدرت غلبه بر ما را ندارد. جمله و يوم
حنين اذ اعـجبتكم كثرتكم ... در آيه شريفه اشاره به همين سخن
است واقدى گويد: گوينده اين سخن ابوبكر بود
رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله بـه مـسـيـر خـود ادامـه داد تـا در
شـب دهـم شـوال بـه وادى حـنـين رسيدند،
دشمن نيز به آن طرف حينن رسيده بود، دو طرف كـامـلا آمـاده جـنـگ
شـدنـد، بعد از طلوع فجر هنوز هوا كاملا روشن نشده بود كه لشكريان
اسـلام بـه گـودى حـنـين سرازير مى شدند،
كه دسته هاى دشمن از تنگه هاى آن به سپاهيان اسلام حمله كردند.آنها فكر
مى كردند كه با دشمن فاصله زياد دارند و چون بـه مـحـل هـمـوار
رسـيـدنـد بـا دشـمـن روبـرو خـواهـنـد شـد؛ ولى غافل از اينكه دشمن در
تنگه ها كمين كرده است .
مـقـدمه لشكريان اسلام قبيله بنى سليم بود به تعداد هزار نفر به
فرماندهى عباس بن مرداس سلمى كه در پيشاپيش حركت مى كردند. مالك بن
عوف لشكريان خود را در تنگه هـا و مـيـان درخـتـان قـرار داده و
فـرمـان داده بود كه پيش از روشن شدن هو به لشكريان اسلام حمله كنند.
رسول خدا صلى الله عليه و آله پس از خواندن نماز صبح با ياران به
سرازيرى حنين مى رفتند كه حمله دشمن شروع
شد.
افـواج بـنى سليم كه به شدت غافلگير شده بودند پا به فرار گذاشتند. پشت
سر آنـهـا اهـل مكه فرار كردند. بى نظمى عجيبى در سپاهيان اسلام به
وجود آمد به طورى كه فراريان از كنار آن حضرت مى گذشتند و كسى متوجه
كسى نبود.
عـلى عليه السلام با گروه كوچكى كه با او بودند به سختى مى جنگيدند.
عباس لگام قـاطـر آن حـضـرت را گرفته و عموزاده اش ابوسفيان بن حارث در
طرف چپش بود. در آن گـيـر و دار عـجـيـب كـه هـر كـس بـه فـكـر جـان
خـودش بـود، رسـول خدا صلى الله عليه و آله فرياد مى كشيد: اى جماعت
انصار! كجا فرار مى كنيد من رسـول خـدايم ، به سوى من آييد. ولى كسى
توجه نمى كرد، نسيبه دختر كعب ما زنـى
كـه بـا آن حـضـرت بـود، خاك بر روى فراريان مى پاشيد و فرياد مى زد:
اين تـفـرون عـن الله و عـن رسـوله ؟آن زن از جـمـله زنانى بود
كه در بيعت عقبه در منى بـا آن حضرت بيعت
كرده و به مدينه دعوتش كرده بودند، بالاخره در
حنين از موهاى سرش كمان ساخته و در دفاع از حضرت تيراندازى كرد.
رسول خدا صلى الله عليه و آله مركب خويش را به طرف على بن ابيطالب عليه
السلام رانـد، كـه شـمـشـيـر بـه دست آماده بود، آنگاه به عمويش عباس
فرمود: بالاى اين بلندى بـرو و فـرياد كند و بگو:
يا اصحاب البقرة يا اصحاب الشجرة الى اين تفرون
هذا رسـول الله اى يـاران سـوره بـقـره اى اهـل بيعت رضوان در
حديبيه كجا فرار مى كنيد رسول خدا صلى الله عليه و آله اينجاست .
بـعـد حـضـرت دسـت بـه دعـا بـرداشـت كـه :
اللهـم لك الحـمـد و اليـك المـشـتكى و انت المـسـتـعـان
جـبـرئيل آمد كه اين كلمات را موسى خواند خداوند دريا را براى او شكافت
. حـضـرت به ابى سفيان بن حارث گفت : مشتى سنگ ريزه به من بده ، آنگاه
سنگ ريزه را به طرف دشمن انداخت و فرمود: شاهت
الوجوده بعد سر به آسمان برداشت كه :
اللهـم ان تـهـلك هـذه العـصابة لم تعبد و ان شئت ان لاتعبد لاتعبددر
آن بين على بن ابـيـطـالب عـليـه السـلام يـكـى از فـرمـانـدهـان
دشـمـن را بـه نـام ابـوجرول كه سوار بر
شترى بود به پايين كشيد و كشت ، كشته شدن او دشمن را مرعوب كرد.
بـه هـر حـال بـا رسـول خـدا صلى الله عليه و آله نماندند، مگر على بن
ابيطالب عليه السـلام ، عباس و فضيل بن عباس و ابوسفيان بن حارث و چند
نفر ديگر گروه كوچكى از مهاجر و انصار كه ظاهرا صد نفر بودند، در اين
بين كه فراريان تا حدى خود را يافته بـودنـد، فـريـاد عـبـاس اثـر خـود
را كـرد، لشـكـريـان بـه تـدريـج بـه طـرف رسول الله صلى الله عليه و
آله آمدند و صفوف خود را آماده كردند.
با نزول ملائكه و جمع شدن مسلمانان ، دشمن مرعوب شده پا به فرار
گذاشتند و اين در حـالى بـود كـه چكاچك اسلحه در آسمان شنيده مى شد.
مسلمانان به تعقيب دشمن پرداختند، جـمـله ثـم
انـزل الله سـكـيـنـة عـلى رسـوله و عـلى المـؤ مـنـيـن وانـزل جـنـودا
لم تـروها عذب الذين كفرواجاى خود را گرفت . پس از فرار دشمن
تمام اموال به صورت غنيمت به دست مسلمانان افتاد، خانواده هايشان نيز
اسير گرديدند.
يـكـى از اسـيـران كـه بـه دسـت مـسـلمـانـان افتاده بود، گفت : كو آن
اسبان سياه و سفيد و رزمـنـدگـانى كه سفيد پوش بودند، ما به دست آنها
كشته شديم . شما در ميان آنها مانند يـك خـال ديده مى شديد. گفته شد:
آنها ملائكه بودند. حضرت فرمود: غنائم را به محلى به نام
جعرانه
(662) در نزديكى مكه بردند تا در وقت مناسبى تقسيم شود
و خـود بـه تـعـقـيـب دشـمـن پـرداخـت . عـلت شـكـسـت دشـمـن در آن
مـعـركـه نـزول مـلائكـه و اسـتـقـامت رسول خدا صلى الله عليه و آله
بود و آن يكى از اگرهاى بزرگ تاريخ است
كه خدا به يارى مسلمانان آمد(663)
.
در ايـن جـنـگ از مـسلمانان فقط چهارنفر شهيد شدند: ايمن بن عميد پسر
ام ايمن ، سراقة بن حارث ، رقيم بن ثابت ، ابوعامراشعرى ، كه در تعقيب
دشمن در اوطاس شهيد شد، و شرح آن خواهد
آمد
(664) .
عزوة طائف
كـفـار كـه در حـنـيـن شـكـست
خوردند، به دو گروه تقسيم گرديدند. گروهى به
اوطـاس گـريـخـتـنـد، و قـبـيـله ثـقـيـف و پـيـروانـش بـه
طـائف رفـتـنـد. رسول اكرم صلى الله عليه و آله ابوعامراشعرى را به جنگ
اوطاس فرستاد، او در آن جـنـگ شهيد
گرديد. بعد فرماندهى را ابو موسى اشعرى به عهده گرفت و كفار را به طور
كامل متلاشى كرد؛ ولى رسول خدا صلى الله عليه و آله در تعقيب دشمن به
طائف رفـت ، حـدود هـفـده روز آنـجـا را مـحـاصـره كـرد وچـون حـصـار
طـائف غـيـر قابل نفوذ بود و كفار سخت مقاومت مى كردند كارى از پيش
نبرد و از محاصره دست برداشت و بـه جـعـرانـه بـراى تـقـسـيـم غـنـائم
بـرگـشـت . واقـدى از شـيـوخ خـود نـقـل كرده : رسول خداصلى الله عليه
و آله در رابطه با شكستن حصار طائف با اصحاب مـشورت فرمود، گفت : يا
رسول الله ، صلاح آن است كه منجنيق نصب كرده و از آن استفاده نماييد.
آن حـضـرت مـنـجـنـيـق و دو تـا دبـابـه
(665) در اخـتـيـار داشـتـنـد، اهل طائف تكه هاى آتش
انداخته و دبابه ها را سوزاندند. حضرت دستور داد باغات انگور را قـطـع
كـرده و بـسـوزانـنـد. سـفيان بن عبدالله ثقفى از بالاى حصار فرياد
كشيد: چرا درخـتـان مـا را قـطـع مى كنيد، اگر غالب شديد مال شما خواهد
بود وگرنه به خدا و به رحـم قـسـم مـى دهـيـم بـگـذاريـد بـمـانـد.
حـضـرت فـرمود براى خدا و براى قرابت دست برداشتيم .
در وقـت مـحـاصـره طـائف رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله بـه على بن
ابيطالب عليه السلام ماءموريت داد كه در اين حوالى هر بتى را كه پيدا
كرديد منهدم نماييد. حضرت با افـراد خـود بـا جـمـع كثيرى از قبيله
خثعم مواجه شد، مردى از آنان به ميدان
آمد و مـبـارز خـواسـت ، كـسـى بـه جـنـگ او نـرفـت ، عـلى عـليـه
السـلام خـودش بـه پا خواست ؛ ابـوالعـاص دامـاد رسول خدا صلى الله
عليه و آله برخاست و گفت : يا امير ما به جنگ او مى رويم ، حضرت فرمود:
نه ، ولى اگر من كشته شدم فرماندهى را تو عهده دار باش . آنـگـاه بـه
ميدان قدم نهاد وحريف را به خاك انداخت ، بعد هر بتى كه يافتند منهدم
كرده و به محضر رسول خدا صلى الله عليه و آله كه همچنان طائف را در
حصار داشت آمدند.
حضرت چون على بن ابيطالب (عليه السلام ) را سلامت ديد الله اكبر گفت و
با او خلوت كـرد جـابـربـن عـبـدالله گـويد: چون حضرت با على خلوت كرد،
عمربن الخطاب (كه از بـرتـرى عـلى عـليـه السـلام پـيوسته رنج مى برد)
آمد وگفت : آيا با او خلوت مى كنى ولى بـا مـا نـه ؟ فرمود: من با او
نجوى نكردم بلكه خدا با او نجوى كرد (يعنى اين كار دسـتـور خـداسـت
)... بـه هـر حـال حـضـرت ديـد فـايـده اى در ادامـه محاصره نيست ؛ لذا
از مـحـاصره دست برداشت و در رمضان آينده نمايندگان طائف به مدينه آمده
و به اختيار خود اسلام آوردند(666)
تقسيم غنائم حنين
در تـقـسـيـم غـنـائم حـنـيـن كـه در
جـعـرانـه تـوسـط بديل بن ورقاء نگاهدارى مى شد، نكات شنيدنى
زياد وجود دارد.
1 - واقـدى گـويد: زنان و اطفال (كه بعدا آزاد شدند) شش هزار نفر،
شتران بيست و چهار هـزار، گـوسـفـنـدان خـارج از حـسـاب بـود، (بـعـضـى
چـهل هزار راءس يا كمى كمتر يا بيشتر گفته اند) و چهارهزار اوقيه (هر
اوقيه از نقره هفت مـثـقـال و نـيـم اسـت ). از ايـنـكـه حضرت به هر يك
از ابوسفيان ، معاويه ، يزيد بن ابى سفيان ، حكيم بن حزام ، نضر بن
حارث ، حارث بن هشام ، جبيربن مطعم ، مالك بن عوف ، و بـه قـولى بـه
عـلقمة بن علاثه ، و اقرع بن حابس ، صد عدد شتر داد،
(667) معلوم مى شود رقم غنائم بسيار زياد بوده است .
2 - به مهاجرين هر يك چهار عدد شتر داد. عباس بن مرداس كه چهار شتر
دريافت كرده بود نـاراحت شد و شعرى گفت : حضرت فرمود: يا على زبان او
را قطع كن . عباس گويد: اين سخن بر من از جنگ
روز خثعم سختتر بود. على بن ابيطالب عليه السلام دست مرا گرفت و
از محضر حضرت خارج كرد، گفتم : يا على آيا زبان مرا كه شعر گفته و
اظهار نـاراحـتـى كـردم قـطـع خـواهـى كـرد؟ فـرمـود: مـن دسـتـور رسول
خدا را درباره تو عمل خواهم نمود.
آنـگـاه مـرا بـه حـصـارى كـه شـتـران بـودند آورد، فرمود: يا چهار شتر
و يا صدشتر را عـقـال كـن كـه مـال تـو بـاشـد، گفتم ، پدر و مادرم
فداى شما باد چقدر محترمتر، حليمتر، نيكوتر و داناتريد، بعد فرمود:
رسول خدا صلى الله عليه و آله به تو چهار شتر داد و تـو را بـا
مـهـاجـران حساب كرد، اگر مى خواهى صد تا بردار و در رديف آنان (مؤ لفة
القلوب ) باش كه صد شتر بردند، گفتم : به نظر تو كدام را برگزينم ؟
فرمود: من امـر مـى كـنـم كـه بـه آنـچـه حـضـرت داده راضـى بـاش ،
عـبـاس قبول كرد.
3 ـ رسـول خـدا صلى الله عليه و آله به انصار از غنائم حنين چيزى نداد،
به قولى به آنـهـا قـسـمت مختصرى داد. به مهاجران نيز هر يك چهار شتر -
چنانكه گفته شد - داد. اغلب غـنـائم را بـه
المـؤ لفـة قـلوبـهـم و بـه مـنـافـقـان داد كـه ظـاهـرا اسـلام
را قبول كرده بودند.
ايـن كـار بـر گـروهـى از انـصـار گـران آمـد حـتـى بـعـضـى در پشت سر
گفتند: ما در هر گرفتارى در ركاب او هسيتم ، ولى غنائم را به قوم خويش
و عموزادگانش داد.
آن حـضـرت بـعـد از شـنـيـدن ايـن سخن فرمود: انصار در محلى جمع شوند و
كسى با آنها نـبـاشـد، بعد حضرت كه تا حدى خشمگين بود به مجلس آنها
آمد. على بن ابيطالب عليه السـلام پـشـت سـرش بـود؛ سپس ميان آنهانشست
و فرمود: آيا وقتى كه به شهر شما آمدم كـنـار گـودال آتـش نـبـوديـد
كـه خـدا بـه واسـطه من شما را نجات داد؟! گفتند: آرى خدا و رسـول بر
ما منت و برترى و تفضل دارند، فرمود: آيا وقتى كه به شهر شما آمدم دشمن
هـمـديـگـر نـبوديد كه خداوند به سبب من دلهاى شما را به يكديگر مهربان
كرد؟! گفتند: آرى چـنـيـن اسـت فـرمـود: آيا وقتى كه به شهر شما آمدم
كم نبوديد كه خدا به واسطه من شما را زياد گردانيد؟! و چيزهايى از اين
قبيل فرمود. آنگاه ساكت شد و چيزى نگفت .
بـعـد فـرمـود: آيـا بـه مـن جـواب نـمـى دهـيـد؟! گـفـتـنـد: چـرا
يـارسـول الله صـلى الله عـليـه و آله پـدر ومادرمان به فداى شما باد
شما بر ما منت و بـرتـرى داريـد. فـرمـود: نـه بـلكـه ايـن طـور
بـگوييد: تو وقتى به شهر ما آمدى كه اهل شهرتان تو را تكذيب كرده و
رانده بودند ولى ما تصديق كرديم و پناه و جاى داديم ، وقتى به شهر آمدى
كه خائف و هراسان بودى ، ما به تو ايمنى داديم و ايمنى يافتى .
از ايـن كـلام حضرت ولوله اى ايجاد شد كه خدا مى داند، انصار شروع به
گريه كردند بـزرگـان آنـهـا بـرخـاسـتـه و بـه دسـت و پـاى حـضـرت
افـتـاده و حتى زانوهاى مباركش رابـوسـيـدنـد، گـفـتـنـد: بـه آنـچـه
خـدا و رسـول كـرده راضـى هـسـتـيـم ؛ حـتـى امـوال مـا را نـيـز
مـيـان آنـهـا تـقـسـيـم فـرمـا. آنگاه حضرت فرمود: اى جماعت انصار آيا
در دل خـود نـاراحـت شـديـد از اينكه خواستم با تقسيم غنائم دلهاى آنها
را به دست آورم ولى شـمـا را به ايمانتان واگذاشتم . آيا راضى نيستند
آنها با شتر و گوسفند برگردند و شما با رسول خدا برگرديد و رسول خدا در
سهم شما باشد؟!
بـعـد فـرمـود: انصار محرم اسرار من و موضع امانت من هستند، اگر همه
مردم راهى بروند و انـصـار راهـى ، مـن راه انـصـار را مـى روم ،
خـدايـا انـصـار را بـيامرز، فرزندان انصار و فرزندان فرزندان انصار را
بيامرز ثم قال : الانصار كرثى و عيبتى لو سلك
الناس واديـا و سـلك الانـصار شعبا لسلكت شعب الانصار اللهم اغفر
للانصار و لابناء الانصار و لابناء ابناء الانصار
(668) .
آن حضرت از خروج خوارج خبر ميدهد
4 - ابـوسـعـيـد خـدرى مـى گـويـد: وقـت تـقـسـيـم غـنـائم
حـنـيـن در مـحـضـر رسـول خـداصـلى الله عليه و آله بودم مردى از قبيله
تميم كه ذوالخويصره نام داشت آمد و گفت :
يا رسول الله به عدالت رفتار كن ، حضرت كه از اين سخن ناراحت شده بـود
فـرمـود: واى بـر تـو! اگـر مـن عـدالت نـكـنـم چه كسى عدالت
خواهدكرد؟!! عمر بن الخطاب گفت : يا رسول الله بگذاريد گردنش را بزنم .
فـرمـود: نـه او را رهـا كن ، او در آينده يارانى خواهد داشت چنان نماز
خواهند خواند كه شما نـمـاز خـود را در مـقـابـل نـمـاز آنـهـا حـقـيـر
بـدانـيـد و روزه خـود را در مقابل روزه آنها هيچ شماريد.قرآن را مى
خوانند ولى فقط درزبانشان باشد از دين بيرون مـى رونـد مـانـنـد
رهـاشـدن تـيـر از كـمـان ، آنـهـا را (در عـالم مـثـال ديـدم ) مـردى
سـيـاه رنـگ در مـيـان آنـها بود كه دستش نظير پستان زن يا يك پارچه
گـوشـت بـود كـه چون مى كشيدى دراز مى شد و چون رها مى كردى به صورت
پستان در مى آمد؛ آنها عليه بهترين گروهى از مردم خروج خواهند كرد.
ابـوسـعـيـد خـدرى مـى گـويد: من اين كلام را از رسول خدا صلى الله
عليه و آله شنيدم و بعدها على بن ابيطالب را ديدم كه با آنها جنگيد، من
در خدمت او بودم ، كه فرمود در ميان كـشـتـگـان بـگرديد، و او را پيدا
كنيد، جنازه ذوالثديه را آوردند، ديدم
همان طور بود كه رسول خدا صلى الله عليه و آله به ما خبر دادند(669)
.
نـاگـفـتـه نـمـانـد كـه امـيـرالمـؤ مـنـيـن صـلوات الله عـليـه بـعـد
از قتل خوارج به شدت از اصحابش مى خواست كه كشته ذوالثديه (حرقوص بن
زهير رئيس خـوارج ) را در مـيـان اجـسـاد بـيـابـنـد، هر قدر كشته ها
را زير و رو كردند، پيدا نشد، امام فـرمـود: والله نـه مـن دروغ مـى
گويم و نه رسول خداصلى الله عليه و آله به من دروغ گـفـتـه است ؛ او را
پيدا كنيد كه او در ميان كشته هاست . به كاوش ادامه دادند تا پيدا شد
ابـوالاسود دئلى گويد: من او را ديدم سياه رنگ بود. بدنش مى جنبيد و
بوى تعفن مى داد، يـك دسـت او از گوشت بود، چون مى كشيدى به قدر دست
دراز مى شد و چون رها مى كردى در كنار شانه اش مانند پستان زن جمع مى
شد و در آن موهايى مانند سبيلهاى گربه بود، پـس از پـيـدا كـردن دسـت
گوشتين او را بريده و بر نيزه زدند، امام عليه السلام ندا مى كـرد
صـدق الله و بـلغ رسـوله و يـارانـش تـا
غـروب ايـن نـدا را سـر مـى دادنـد(670)
. آنـچـه از گـذشـتـه در يـادم مـانـده آن است كه حضرت بعد از ديدن
جنازه ذوالثديه به سجده افتاد.
آزاد شدن اسيران
5 - رسول خدا صلى الله عليه و آله على الظاهر در اين فكر بود كه
وضعى پيش آيد تا اسـيـران آزاد گـردنـد، لذا وقتى كه طائف به
جعفرانه بازگشت ، اسيران براى خـود از
چـوبـهـا حصارى ساخته و در آن بودند، به حضرت اطلاع دادند كه اسيران
هوازن اين حظيره ها
(671) را ساخته اند تا در آنها از اذيت آفتاب مصون
باشند.
آن آيـه رحمت و مظهر عطوفت خدايى ، بسربن سفيان خزاعى را به مكه فرستاد
تا براى هـمـه اسـيـران لبـاس خـريـد و بـه هـمـه آن هـا لبـاس دادنـد
و فـرمـود: هـر كـس بـايـد داخـل حـظـيـره پـوشيده و با لباس خارج شود،
آنگاه حضرت شروع به تقسيم غنائم كرد به اميد آن كه كسانى از هوازن به
سراغ اسيران آيند.
بـالاخـره گروهى از هوازن رسيدند كه چهارده نفر بوده و اسلام آورده
بودند و گفتند كه بـقـيه نيز اسلام را قبول كرده اند، در آن گروه عموى
رضاعى آن حضرت نيز بود و به قـولى خـواهـر رضـاعـى اش دخـتـر حليمه نيز
در ميان اسيران بود. خودش را به حضرت معرفى كرد، عموى رضاعى اش گفت :
يا رسول الله صلى الله عليه و آله در اين حظيره ها كسانى هستند كه در
كودكى شما را كفالت كرده اند آنها عمه ها و خاله هاى رضاعى شما و
نـگـهـدارنـدگـان شـمـا هـسـتـنـد. مـا شـمـا را در كودكى در
آغوشهايمان حفظ كرديم و با پـسـتـانـهـاى خود شير داديم . من شما را در
شيرخوارگى ديده ام ، كه بهترين شيرخوارها بـودى و وقـت از شير بريدنت
را ديدم كه بهترين شير بريده ها بودى . آنگاه در جوانى ديـدم ؛ ولى
بـهـتـر از شـمـا را نـديـدم ، خـصـال خـيـر در كـمـال شما تكامل يافته
است ، با همه اينها ما اهل و عشيره شما هستيم ، بر ما عنايت كن ، خدا
شما را مورد عنايت قرار بدهد...
رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله فـرمـودنـد: بـهـترين حديث ، راست
آن است ، در نزد من مـسـلمـانـانـى هـسـتند كه مى بينيد. بگوييد ببينم
، فرزندان و زنان پيش شما محبوبند يا امـوالتـان ؟ گـفـتـنـد: مـا
امـوال نـمـى خـواهـيـم فـقـط اهـل و عـيـال مـا را آزاد كـنـيـد.
فـرمـود: آنـچـه سـهـم مـن و سـهـم فـرزنـدان عـبـدالمـطـلب اسـت مال
شما باشد؛ اما راجع به سهم ديگران من از مردم آن را مى خواهم . چون به
نماز ظهر را خواندم شما بگوييد: ما رسول خدا را شفيع قرار مى دهيم به
مردم و مردم را شفيع قرار مى دهيم به رسولخدا آن وقت من مى خواهم گفت
كه من سهم خودم و سهم بنى عبدالمطلب را به شـمـا بـخـشـيـدم . آنـهـا
بعد از نماز رسول خداصلى الله عليه و آله چنان كردند. حضرت فـرمـود:
مـن سهم خود و سهم بنى عبدالمطلب را به شما بخشيدم ، مهاجران گفتند:
سهم ما نـيـز سـهـم رسـول خـداسـت . انـصـار نـيـز گـفـتـنـد: هـر چـه
سـهـم مـا بـاشـد سـهـم رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله اسـت .
بـديـن طـريـق نـزديـك بـه تـمـام اسـيران آزاد گرديدند. ولى عده اى
حاضر به قبول نشدند.
رسول خدا صلى الله عليه و آله به مردم چنين فرمود: مردم هوازن اسلام
آورده و آمده اند، من از آنها پرسيدم و آنان را ميان اموال و خانواده
مخير كردم . آن زنان و فرزندان را خواستند، هـر كـس اسـيـرى را نـزد
خـود نـگـاه داشـتـه ، اگـر مـايـل اسـت آزاد كـنـد، و اگـر مايل نيست
باز آزاد كند، و در مقابل هر اسير شش راءس شتر در اولين غنيمت يا (زكات
) به او خواهيم داد. همه به اين كار راضى شدند و در نتيجه همه اسيران
آزاد گرديدند، مگر...
حـضـرت از آن گـروه پرسيد: مالك بن عوف رئيس شما كجاست ؟ گفتند: فرار
كرده و با قـبـيـله ثـقـيـف داخـل حـصـار طائف شده است . فرمود: اگر
پيش من مى آمد و اسلام مى آورد، هم اهـل عـيـالش را مـى دادم و هـم صـد
راءس شتر به او مى بخشيدم . حضرت خانواده مالك بن عـوف را در مـكـه
نـزد عمه شان ام عبدالله امانت گذاشته و او از آنها نگهدارى مى كرد.
اين سـخـن چـون بـه مـالك بـن عـوف رسـيـد، پـنـهـانـى از طـائف خارج
شد و وقتى خود را به رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله رسـانـيـد كـه
از جـعـرانـه در حـال حـركـت بـه مـكـه
بـود، حـضـرت زن و فـرزنـد و اموال او را و نيز صد شتر به او داد، او
اسلام آورد و مسلمان خوبى شد.گويند حضرت او را فـرمـانـدهـى داد و بـا
مـشـركـان مـى جـنـگـيـد(672)
. رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله بـا ايـن اعـمـال نـشـان داد كـه
مـنـظـور او جـنـگـاورى و كـشـورگـشـايـى و تـوسـعـه قـدرت نـيـسـت ،
بـلكـه مـنـظـور، پـيـاده كـردن فضائل انسانيت و هدايت مردم به توحيد
است .
انجام عمل عمره
بـه نـقـل واقـدى : رسـول خدا صلى الله عليه و آله پس از برگشتن
از طائف در پنجم ذى القـعـده به جعرانه
تشريف آورد. سيزده روز در آنجا بود تا غنائم تقسيم شد و تـكليف اسيران
روشن گرديد، دوازده روز از ذوالقعده مانده از جعرانه به طرف مكه حركت
فـرمـود و از مـسـجـدى كـه پـايين وادى بود، احرام عمره بست و مرتبا
تلبيه (لبيك اللهم لبيك ...) مى گفت تا حجرالاسود را استلام كرد.
گويند: وقتى كه كعبه را ديد تلبيه را قـطـع كـرد، و در اتـمام عمل عمره
سر مباركش را در مروه تراشيد واز احرام
خارج شـد. آنـگـاه عـتـاب ابـن اسـيـد را حـاكـم مـكـه فـرمـود.آنـگـاه
مـعـاذبـن جبل و بعضى ديگر را براى تعليم قرآن و احكام در آنجا گذاشت و
سپس به مدينه مراجعت فرمود و از ماه ذوالحجة تا رجب را در مدينه بود.
اسلام اهل بحرين
رسول خدا صلى الله عليه و آله در وقت مراعت از
حعرانه به منذربن ساوى حاكم
بـحـرين نامه اى نوشت و او را به اسلام
دعوت كرد و در اثر اسلام وى و گروه زيـادى از اهـل بـحـريـن ، و همه
عرب و عده زيادى از عجم مسلمان گرديدند، و مردم بحرين مـدتـهـا قـبـل
از ايـران ، اسـلام را قـبـول كـردنـد. نـامـه حـضـرت بـه حـاكـم
بـحرين چنين بود(673)
بـسـم الله الرحـمـن الرحـيـم من محمد رسول الله
الى المنذرين ساوى سلام عليك فانى احـمـدالله اليـك الذى الااله الاهـو
و اشـهـد ان لااله الاهـو، اما بعد فانى ادعوك الى الاسلام فـاسـلم
تسلم ، و اسلم يجعل لك الله ما تحت يديك و اعلم ان دينى سيظهر الى
منتهى الخف والحافر(674)
.
بـلاذرى گـويد
(675) : بحرين جزء مملكت ايران بود، و در آنجا جماعت
كثيرى از عرب از قـبـائل عـبـدالقـيـس وبـكـربـن وائل و تـمـيـم سـاكـن
بـودنـد و در زمـان رسـول خـداصـلى الله عليه و آله منذربن ساوى از طرف
حكومت ايران بر آنجا حاكم بود. حـضـرت بـه مـنذربن ساوى و
سيبخت مرزبان هجر
نامه نوشته و آنها را بـه اسـلام يـا قـبـول جـزيـه دعوت كرد، آن دو
اسلام آوردند، در نتيجه همه عرب اسلام را قـبـول كـردنـد، ولى مـجـوس و
يـهـود و نـصـارا در ديـن خويش ماندند و حاضر شدند، به
منذر نماينده حضرت جزيه بدهند.
مـنـافـقـان مـديـنـه گـفـتـنـد: مـحـمـد مـى گـفـت كـه فـقـط از اهل
كتاب جزيه قبول مى كنم ، حال آن كه از مجوس
بحرين نيز نجزيه مى گيرد و بـا آنـكـه اهـل كـتـاب نـيـسـتـنـد.
در روايـات آمـده كـه رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله در جواب آن ها
فرمود: مجوس پيامبر داشته اند يعنى اهل كتابند.
بدين طريق به تدريج قسمت هجر و قطيف و
محلهاى ديگر مسلمان شده و جزء مملكت اسلامى گرديدند، بلاذرى نقل مى كند
علاءبن حضرمى يك وقت (از خراج و جزيه و زكات ) هـشـتـاد هـزار بـه
مـديـنـه پـول فـرسـتـاد كـه بـه رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله
هـيـچ وقـت آن مـقـدار پول نرسيد.
ولادت ابراهيم
از حـوادث سـال هـشـتـم هـجـرت ولادت ابـراهـيـم فـرزنـد رسـول
خـدا صـلى الله عـليـه و آله اسـت .در حـوادث سـال شـشـم خـوانـديـم
كـه : حـاطـب بـن ابـى بـلتـعـه نـامـه رسـول خـدا را بـه پـادشـاه
مـصـر بـرد، مـقـوقـس تـوسط حاطب براى آن حضرت دو كنيز فرستاد كه خواهر
يكديگر بودند به نامهاى ماريه و سيرين و نيز يك غلام خصى (اخته ) كـه
بـرادر مـاريـه بـود، و يـك الاغ مـصـرى و اسـبـى سـفـيـد بـه نـام
دلدل . حـضـرت مـاريـه را بـراى خـودش برداشت سيرين را به لحسان بن وهب
بخشيد، دو كـنـيـز بـه دعوت حاطب اسلام را قبول كردند، غلام در دين خود
ماند و در مدينه اسلام آورد، مـاريـه از آن حـضـرت حـامـله شـد، و در
ذوالحـجـه سـال هـشـتـم ، ابـراهـيم از او به دنيا آمد. قابله ماريه
سلمى كنيز حضرت بود، ابورافع شـوهـر قـابـله ، مـژده ولادت ابـراهـيم
را به حضرت آورد و يك غلام پاداش گرفت . بعدا خواهيم گفت كه ابراهيم در
دو سالگى از دنيا رفت و در بقيع مدفون گرديد(676)
.
هـمچنين در سال هشتم هجرت زينب دختر رسول خداصلى الله عليه و آله وفات
يافت . زينب بـزرگـتـريـن دخـتر آن حضرت بود كه قبل از نبوت ، با خاله
زاده اش ابوالعاص ازدواج كـرده بـود. زينب براى ابوالعاص پسرى به نام
على و دخترى به نام
امامه بـه دنـيـا آورد. عـلى در حـكـومـت
عمر از دنيا رفت و امامه همان است كه حضرت فامطه عـليـهـاالسـلام وصـيت
فرمود كه اميرالمؤ منين با او ازدواج نمايد، امامه در پنجاه هجرى از
دنيا رفت .
سال نهم هجرت
در سـال نـهـم هـجـرت حـدود پـانـزده جـريـان از جـمـله نـزول
سـوره بـرائت و حـجـرات بايد مورد بررسى واقع شوند كه در پياده شدن
حكومت اسـلامـى و تـشـريع احكام سهم به سزايى دارند. اينك اين وقايع را
به ترتيبى كه در سيره ها آمده نقل مى كنيم .
نزول آيه ان جائكم فاسق
...
واقـدى مـى گـويـد: رسـول خـداصلى الله عليه و آله چون از
جعرانه به مدينه برگشت بـقـيـه ذوالقـعـده و ذوالحـجـه را در مـديـنـه
بـود و چـون هـلال مـحـرم ديـده شـد، وكـلاء زكـات را بـراى جـمـع آورى
زكـات بـه قـبـائل عـرب فـرسـتـاد، بريده بن حصيب به قبيله اسلم و
غفار، عبادبن بشر به سليم و مزينه ، رافع بن مكيث به قبيله جهينه ،
عمروبن عاص به قبيله فزاره ، صحاك بن سفيان به قبيله بنى كلاب و،...
براى جمع آورى زكات رفتند(677)
.
و از جـمـله وليـدبـن عـقـبـه بـرادر مـادرى عـثـمـان بـن عفان را براى
جمع آورى زكات بنى المـصـطلق به آن قبيله فرستاد. حلبى در سيره خود ج 3
ص 502، تصريح كرده كه آن در سـال نـهـم هـجرت بوده است . بنى المصطلق
اسلام آورده و مساجد ساخته بودند و چون شـنـيـدنـد كـه نـمـاينده رسول
خدا صلى الله عليه و آله مى آيد بيست نفر با قربانيهاى گـوساله و
گوسفند به استقبال آمدند. او كه در جاهليت با آنها دشمن بود، با ديدن
آن ها احـتـمـال داد كـه مـى خـواهـنـد او را بـكـشـنـد؛ لذا بـه
مـديـنـه بـرگـشـت و گـفـت : يـا رسول الله صلى الله عليه و آله زكات
را ندادند و مى خواستند مرا بكشند، حضرت خيلى ناراحت شد و خواست به
آنجا لشكركشى كند.
بـنـى المـصـطـلق چـون ايـن را بـشـنيدند، آن بيست نفر را به مدينه
فرستادند و آنها به حـضـرت گفتند: يا رسول الله اصلا وليد پيش ما نيامد
و نخواست از وى بپرسيد كه آيا بـا مـا سـخن گفت ؟ در همان وقت كه سخن
مى گفتند حضرت را حالت وحى گرفت ، و سپس آيـه :
يـا ايـهـاالذيـن آمـنـوا ان جـائكـم فـاسـق بـنـبـاء فـتبينوا ان
تصيبوا قوما بجهالة فتصبحوا على مافعلتم نادمين را خواند
(678)
قرآن مجيد وليد را فاسق خواند و رسول خدا صلى الله عليه و آله عذر بنى
المصطلق را قـبـول كـرد، در تـفـسـيـر المـيـزان بـعـد از نقل قضيه
فرموده : ابن عبدالبر در الاستيعاب گويد: آنچه مى دانم در نزول آيه
درباره وليد اختلافى وجود ندارد.
نـاگفته نماند: وليدبن عقبه همان است كه از طرف عثمان بن عفان فرماندار
كوفه بود و در حـال مـسـتـى بـه نـمـاز آمـد و نـمـاز صـبـح را چـهـار
ركـعـت خـوانـد و در حـال نـمـاز بـه مـردم گفت : اگر كم شد زياد
بخوانم وقتى جريان را به مدينه گزارش كـردنـد وليد به دستور خليفه به
مدينه آورده شد. كسى از ترس عثمان حاضر نشد به او
حـد بـزنـد، عـلى بـن ابـيـطـالب عليه
السلام به او حد شرب خمر زد. به هر حال وليدبن عقبه يكى از روسياهان
تاريخ و از دشمنان خاندان وحى بود.
منهدم كردن بت قبيله طى
در مـاه ربيع الآخر از سال نهم هجرت
(679) على بن ابيطالب صلوات الله عليه به دسـتـور رسول
خدا صلى الله عليه و آله با صد و پنجاه نفر از انصار به قصد شكستن بـت
قـبـيـله طـى كه فلس نام داشت از مدينه حركت كرد و نيز ماءموريت داشت
كه غائله قبيله طـى را يـك سـره كـنـد. افـراد صـد شـتـر و پنجاه راءس
اسب داشتند، يك پرچم سياه و يك پرچم سفيد نيز به دست دو نفر از يارانش
بود.
آن گـروه بـت فلس را شكسته و سوزاندند، چهارپايان و گوسفندان غنيمت و
اسيران قبيله حاتم طايى را به مدينه آوردند، از جمله اسيران سفانه دختر
حاتم طايى و خواهر عدى بن حـاتـم بـود، عـدى بن حاتم چون از حركت على
عليه السلام به قبيله طى با خبر شد به شام گريخت ، سفانه را در مدينه
در خانه رمله دختر حارث نگاهدارى مى
كردند.
روزى رسـول خـداصـلى الله عـليـه و آله از آنـجـا مـى گـذشـت ،
سـفـانـه گـفـت : يـا رسـول الله پـدرم مـرد، كـفيلم فرارى شد، بر من
عنايت فرما و آزادم كن ، خدا تو را عنايت فرمايد. حضرت فرمود: كفيل تو
كيست ؟ گفت : برادرم عدى بن حاتم . فرمود: همان كه از خدا و رسول فرار
كرده است ؟
بـعـد حـضـرت از آنـجـا گـذشـت ، روز دوم نـيـز همين جريان تكرار شد،
روز سوم كه باز حـضـرت از آنـجـا مـى گـذشت على عليه السلام به سفانه
اشاره كرد كه باز از حضرت درخـواسـت آزادى كـنـد، دخـتـرك سـومـيـن
بـار، بـه سـخـن درآمـد و تـقـاضاى خلاصى كرد. رسول خدا صلى الله عليه
و آله فرمود: قبول كردم ، كمى صبر كن كه آدم مطمئنى از قوم تـو
بـيـايـد و آنـگـاه مـرا خـبر كن و چون چنان كسى پيدا شد حضرت براى
سفانه مركب و مخارج عطا فرمود، تا پيش قوم خود برود(680)
.
سـفـانـه پـس از آزاد شـدن خـودش را به شام به برادرش عدى بن حاتم
رسانيد و گفت : برادرم هر چه زودتر به مدينه برو و به خدمت آن انسان
عالى مقام برس . من او را انسان عـجيبى يافتم . او از پادشاهان نيست .
او را انسانى يافتم كه فقير و مسكين را دوست دارد، اسير و گرفتار را
خلاص مى كند، نسبت به خردسالان مهربان است ، بزرگان را قدر مى نـهـد،
مـن بـزرگـوارتـر از او را نـديـده ام ، پـس او را دريـاب اگـر پيامبر
باشد تو از سـابـقـيـن اصـحـاب او مى شوى و اگر پادشاه باشد مسلما در
حكومت او به عزت زندگى خواهى كرد.
عـدى بـن حاتم به مدينه آمد، رسول خدا صلى الله عليه و آله را بالاتر
از آن يافت كه خـواهـرش گـفـتـه بـود. عـدى اسـلام آورد و در اسـلام
تـرقـى كـرد و بـعـد از رسول خدا صلى الله عليه و آله از پيروان صديق
على اميرالمؤ منين عليه السلام بود، در جـمـل و صـفـيـن و نـهـروان در
ركـاب آن حـضـرت حـضـورت داشـت ، در جمل يك چشم او از دستش رفت و در 67
هجرى در كوفه به جوار حق شتافت .
نـقل است : روزى پس از صفين و شهادت على عليه السلام ، عدى در شام با
معاويه ملاقات كـرد. مـعـاويه كه به فكر جدا كردن او از على عليه
السلام بود، گفت : راستى عدى چرا پـسـرانت را با خودت نياورده اى ؟ گفت
: آنها در صفين در ركاب اميرالمؤ منين كشته شدند. مـعـاويـه كـه در
فـكـر چـنـان جـوابـى بـود، گـفـت : مـا
انـصـفـك عـلى قـتـل اولادك و ابقى اولاده على با تو به انصاف
رفتار نكرد كه فرزندان تو را كشت ولى فـرزنـدان خـودش را نـگـاه داشـت
. عـدى بـلافـاصـله گـفـت : مـا انـصـفـت عـليـا
اذ قتل و بقيت بعده من با على به انصاف رفتار نكردم كه او كشته
شد و من در دنيا ماندم . مـعـاويـه آنـگـاه بـا شاخ و شانه به عدى بن
حاتم چنين گفت : بدان كه هنوز قطره اى از خون عثمان باقى است و جز به
خون شريفى از اشراف يمن شسته نخواهد شد.
عدى بن حاتم كه خشمگين شده بود، گفت : به خدا قسم ، آن قلبها كه آكنده
بود از عداوت تو هنوز در سينه هاى ماست ، و شمشيرهايى كه با آنها در
صفين هراسانت كرديم هنوز بر دوش مـاسـت . اگـر وجبى در راه حيله به ما
نزديك شوى همان قدرى در طريق انتقام بر تو نزديك خواهيم شد. بدان كه
بريده شدن حلقوم و تلخيهاى مرگ بر من آسانتر است از اين كـه در حـق
عـلى عليه السلام كلمه ناهموارى بشنوم . معاويه چون چنين ديد، به
پيشكارش گفت : سخنان عدى را بنويسد كه همه پند و نصيحت است
(681) .
غزوه تبوك
عـبـدالمـؤ مـن بغدادى در مراصدالاطلاع گويد: تبوك شهركى است
ميان وادى القرى و شام كـه داراى آب و نـخـلسـتان است ، و قلعه اى در
آنجا بود كه اكنون خراب شده و همانجاست كـه رسـول خـدا صـلى الله عـليه
و آله در لشكركشى تاريخى به آنجا رسيد(682)
خـلاصـه مـاجـرا آن اسـت كـه به مدينه خبر رسيد: روميان لشكريان
فراوانى جمع كرده و قـصـد حـمـله بـه مـسـلمـانـان را دارنـد، و
اكـنـون بـه بـلقـاء شـام رسـيـده انـد،
رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله تـصميم گرفت بر آنها پيشدستى كند،
ولى بعد از رسيدن به تبوك معلوم شد كه
قضيه صحت نداشته و روميان چنان قصدى نكرده انـد؛ ولى در
مـراصـدالاطـلاع (تـبـوك ) گـويـد: رسـول خـدا صـلى الله عـليه و آله
چون به تبوك رسيد، ديد كه آنها متفرق شده و رفته اند، نقل دوم به نظر
صحيحتر مى آيد.
در هـر حـال : رسـول خـداصـلى الله عـليـه و آله درمـاه رجـب از سـال
نـهم هجرت به تبوك تشريف برد. قبلا به
قبائلى كه مسلمان شده بودند نـامـه نـوشـتـه وآنـهـا را بـه جـهـاد در
راه خـدا تـشـويـق مـى كـرد، از مـهـاجران و انصار و قـبـائل : تـمـيـم
، طـى ، عطفان ، بنى كنانه ، مزينه ، جهينه ، و... سى هزار نفر آماده
جهاد شدند. واقدى عدد مجاهدين را سى هزار و تعدا اسبان را ده هزار گفته
است
(683) .
فصل تابستان ، موقع برداشت ، محصول ، هوا بسيار گرم بود، منافقان مردم
را از رفتن مـنـصـرف كـرده و مـى گفتند: در اين هواى گرم كه از آسمان
آتش مى بارد كجا مى رويد؟! قـرآن در ايـن رابـطـه فـرمـود:
... قـالوا لاتـنـفـرا فـى الحـر قل نار جهنم
اشد حرا لو كانوا يفقهون
(684) .
رسـول خدا صلى الله عليه و آله از مسلمانان براى تجهيز رزمندگان
استمداد كرد، عثمان بـن عـفـان اوليـن كـسـى بـود كـه ظرفهايى پر از
نقره آورد و در محضر حضرت به زمين ريـخـت .حـضـرت چندين نفر را با آنها
تجهيز كرد، عباس و طلحه و ديگران نيز پولهايى آوردند، بعضى از منافقان
نيز به عنوان ريا و خودنمايى كمك مالى كردند، خداوند ظاهرا در اين
رابطه فرمود: و ما منعهم ان تقبل منهم نفقاتهم
الا انهم كفروا بالله و برسوله و لاياءتون الصلوة الا و هم كسالى و
لاينفقون الا و هم كارهون
(685)
گريه كنندگان
هـفـت نـفـر از مـسـلمـانـان كـه قـدرت نـفقه و مركب نداشتند به
محضر حضرت آمده گفتند: يا رسـول الله صـلى الله عـليـه و آله بـراى مـا
مـركـب تـهـيه نماييد تا به جهاد برويم . حـضـرت فـرمـود: نـمـى
تـوانـم . آنـهـا گـريـه كـنـان بـرگـشـتـنـد. خـداونـد در قـبـول عـذر
آنـها فرمود: ليس على الضعفاء و لا على المرضى و
لا على الذين لايجدون مـايـنـفـقـون حـرج اذا نـصـحـوا لله و رسـوله
مـا عـلى المـحـسـنـيـن مـن سـبـيـل الله غـفـور رحـيـم و لاعـلى
الذيـن اذا مـا اتوك لتحملهم قلت لا اجد ما احملكم عليه ، تولوا و
اعينهم ، تفيض من الدمع حزنا الا يجدوا ما ينفقون
(686) .
اعتذار منافقان
ايـن جـنـگ آزمايش عجيبى بود، عده اى از نبودن وسيله رفتن گريه
مى كردند كه چرا موفق بـه رفتن نمى شوند. منافقان نيز با انواع حيله ها
از آن حضرت مى خواستند كه از رفتن معذورشان دارد.
هـشـتـاد و چـنـد نـفر از منافقان آمدند، بدون اينكه مانعى از رفتن
داشته باشند، از حضرت خواستند كه اجازه بدهد نروند و حضرت به آنها
اجازه فرمود. هشتاد و دو نفر هم از اعراب آمـدنـد ولى به آنها اجازه
نداد. عبدالله بن ابى رئيس منافقان از مدينه خارج شده و با هم
پـيـمـانـان خود از منافقان و يهود در ثنية
الوداع در كنار مسلمانان اردو زده و چنان وانـمـود مـى كـرد كـه
در جـنـگ شـركـت خـواهـد كـرد؛ ولى چـون رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و
آله بـه تـبـوك حـركـت كـرد، او بـا ياران خود به مدينه برگشت و گفت :
محمد با اين حرارت هوا، دورى راه ، فقر مالى ، فكر مى كند، كه جنگ با
روميان بازيچه است ، به خدا قسم ، گويا مى بينم كه فردا ياران او را
اسير گرفته و بـه طـنـاب بـسـتـه انـد. او مـى خـواسـت مـسـلمـانـان را
دل سرد كند آيات 42 - 57 و 84 - 90 سوره توبه در آن رابطه است
(687) .
انت منى بمنزلة هارون من موسى
رسـول خـداصـلى الله عـليـه و آله مـى دانـسـت كـه مدتى از
مدينه دور خواهد بود وانگهى تـبـوك بـا مـركـز حـكـومـت اسلامى فاصله
زياد دارد، على هذا لازم بود مرد لايقى در مدينه بـمـانـد، تـا در
غـيـاب حـضـرت ، پـايـتـخت اسلام را حفظ كند. لذا على بن ابيطالب عليه
السـلام را كه لايقترين فرد براى اين كار بود، در مدينه به جاى خود
جانشين كرد؛ ولى هـنـوز چـنـدان از مـديـنـه دور نـشـده بـود كـه
مـنـافـقان و دشمنان آن حضرت شايع كردند، رسـول خـدا صلى الله عليه و
آله نسبت به على بن ابيطالب عليه السلام قهر كرده كه او را بـا خـود
نـبـرده و در مـديـنـه گـذاشـتـه است . اين سخن بر آن حضرت گران آمد،
لذا شـتـابـان از مـديـنـه حـركـت كـرده و در
جـرف خـودش را بـه رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله رسـانـيـد
و گـفـت : يـا رسـول الله مـنـافـقان گمان مى كنند كه علت گذاشتن من در
مدينه به علت كم لطفى شما نسبت به من است .
حـضـرت فـرمـود: برادرم برگرد. مدينه اصلاح نمى شود مگر به وسيله من يا
تو. تو خـليـفـه مـنـى در اهل بيت من و خانه هجرت من و در قوم من ، آيا
راضى نيستى كه نسبت به من مـانـند هارون باشى نسبت به موسى ؟ با اين
فرق كه بعد از من پيامبرى نخواهد بود متن عربى به نقل از ارشاد مفيد
چنين است : ارجع يا اخى فان المدينة لاتصلح الا
بى او بك فـانـت خـليـفـتـى فـى اهـل بيتى و دار هجرتى و قومى ، اما
ترضى ان تكون منى بمنزلة هارون من موسى الا انه لانبى بعدى
(688)
ايـن حـديـث مـسـتـفـيـض بـلكـه مـتـواتـر كـه در كـتـب شـيـعـه واهـل
سـنت نقل شده يكى از دلائل امامت على عليه السلام است ؛ زيرا كه هارون
خليفه موسى بـه وقـت رفـتـن بـه مـيـقـات و شـريـك امـر و وزيـر و
بـرادر او نيز پيامبر بود، حضرت رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله
هـمـه اينها را براى على عليه السلام ثابت كرده ، و فقط نبوت را
استثناء فرمود و در حق هيچ يك از يارانش چنين كلامى نفرموده است .
رســـول خـــدا صـــلى الله عـــليـــه و آله در تـــبـــوك بـــه
هـرحـال آن حـضرت در ماه شعبان سال نهم به تبوك
رسيد و از دشمن خبرى نبود. ياخـبر صحت نداشته و يا تا آمدن قواى
اسلام پراكنده شده بودند، آن حضرت بـقـيـه شـعـبـانو چـــنـــد روز از
رمـضـان را در آنـجـا مـانـد.بـه نـقـل واقـدى ، (ج 3، ص 1015) مـدت
بـيـست روز درتـبـوك بـود و از آنـجـا سـريـه هـايـى بـه اطـراف
فـرسـتـاد و چـنـد قـوم ازاهـل كـتاب آمده و تحت الحمايه اسلام شده و
حـاضـر بـه پـرداخـت جـزيـه شدند، آنگاه حضرت مظفر و منصور به مدينه
مراجعت فرمود.
حوادثى در رابطه با غزوه تبوك
ايـنـك لازم اسـت حوادثى را كه در اين سفر بزرگ اتفاق افتاد و
از لحاظ خود آموزنده است بررسى نماييم .
ابوذر غفارى و تبوك
ابـوذر غـفـارى صـحـابـى بـزرگ كـه در جـيـش تـبـوك شركت كرده
بود، شترش از رفتن بـازمـانـد و چـون از او خـبـرى نـشـد، اصـحـاب
گـفـتـنـد: يـا رسول الله ابوذر نيز برگشت ، فرمود: فكرش را نكنيد، اگر
در او خيرى باشد، خدا او را بـه زودى بـه شـمـا مـى رساند. آن حضرت اين
سخن را درباره هر متخلف مى فرمود، و چـون شـتر ابوذر به حال نيامد،
ابوذر بار او را بر دوش خويش گرفت و به راه افتاد، اصـحـاب حـضـرت او
را از دور ديـده و گـفـتـنـد: يـا رسـول الله صـلى الله عـليـه و آله
مـردى در راه ديـده مـى شـود كـه بـه تنهايى مى آيد فرمود: ظاهرا ابوذر
است . چون نزديك شد، گفتند ابوذر است .
حـضـرت فرمود: به او آبى دهيد كه تشنه است . فورا به او آب دادند ولى
ديدند ابوذر با خود آب همراه دارد. حضرت فرمود: ابوذر آب دارى و تشنه
هستى ؟ عرض كرد: بلى يا رسـول الله صـلى الله عـليـه و آله پـدر و
مـادرم فـداى تـو بـاد، وقـتـى كـه مى آمدم در گـودال سـنـگى آبى ديدم
كه شيرين و گوارا بود، با خود گفتم از اين آب نخواهم خورد مـگـر بـعد
از آنكه حبيبم رسول خدا صلى الله عليه و آله بخورد. حضرت پس از ديدن آن
خـلوص و ايـثـار فـرمـود: اى ابـوذر خدا تو را رحمت كند، تنها زندگى مى
كنى ، تنها مى مـيـرى ، تـنـهـا مـبـعـوث مـى شـوى ، تـنـهـا بـه
بـهـشـت داخـل مـى شـوى ، قـومـى از اهـل عـراق بـه ايـن سـعـادت مـى
رسـنـد كـه مـبـاشـر غـسـل و تـجـهـيـز و نماز و دفن تو مى شوند:
يا اباذر رحمك الله تعيش وحدك و تموت وحـدك و
تـبـعـث وحـدك ، و تـدخـل الجـنـة وحـدك ، يـسـعـد بـك اقـوام مـن اهل
العراق يتولون غسلك و تجهيزك و الصلاة عليك و دفنك
(689)
ايـن خبر غيبى بعد از آن حضرت در وقتى به وقوع پيوست كه خليفه سوم
عثمان بن عفان بـيـت المـال را تـاراج مـى كـرد و دامـادهـا و اقـوام
خـويـش از بـنـى امـيـه را در دريـايـى از پـول مـردم غـرق مـى نـمـود.
كـعـب الاحبارهاى يهودى را طرف مشورت خويش قرار داده بود. ابـوذر بـر
خـليـفـه خـروشـيـد و او را بـه بـاد انـتـقـاد گـرفـت و فـرمـود از
راه رسـول خـدا صـلى الله عـليه و آله و سنت او فرسنگها فاصله گرفته اى
.بالاخره بعد ازچند تبعيد در آخر به دست خليفه به
ربذه در وادى صفراء تبعيد شد و در آنجا
از فـقر و تنگدستى از دنيا رفت . او به زن و غلامش فرمود: چون من از
دنيا رفتم در كنار راه بـايـسـتـيـد، اوليـن كـاروانـى كـه مـى آيـد
بـه آنـهـا خـبـر دهـيـد كـه مـردى از اصحاب رسـول خـدا صـلى الله
عـليـه و آله در ايـن صحرا مرده است ، او را تجهيز كنيد. آن دو چنين
كـردنـد كـاروانـى كـه از مـكـه بـه عـراق مـى رفـت ، در آن عبدالله بن
مسعود و مالك اشتر بودند.آنها پياده شده و ابوذر را تجهيز كرده و دفن
نمودند. بر ابوذر غفارى گريستند و از جـنـايـت خـليـفه عثمان بن عفان
ياد كردند و بر عاملان آن پيشامد نفرين نمودند. بدين طـريـق خـبـر
رسـول خـدا صـلى الله عليه و آله كه درباره ابوذر فرموده بود به وقوع
پيوست .
معجزات راه
1 - آن حـضـرت در سـفـر تـبـوك چـون بـه
وادى القرى رسيد، شب در حجر (ديار ثـمـود) بـود كـه بـه اصـحـاب
فـرمود: امشب طوفان شديدى وزيدن خواهد گرفت ، كسى جايى نرود مگر با
رفيقش و هر كه شترى دارد پاى آن را ببندد. چنان بادى وزيد كه همه را
هـراسـان كـرد، هـيـچ كـس تـنـهـا جـايى نرفت مگر دو نفر از بنى ساعده
كه يكى براى قـضـاى حـاجـت و ديگرى در پى شترش رفته بود، اولى در راه
خفه شد، دومى را باد به كـوه قـبـيـله طـى افـكـند، با دعاى حضرت اولى
نجات يافت ، دومى را قبيله طى به مدينه تحفه آوردند(690)
.
بارش باران
2 - آن حضرت چون از ديار ثمود(حجر) به سوى تبوك حركت كرد، روزى
اصحابش آب را تمام كردند و در بيابان آبى نبود، از عطش به آن حضرت
شكايت آوردند، حضرت روبه قـبـله كـرد و دست به دعا برداشت ، آن وقت در
آسمان ابرى نبود، وى مرتب دعاى استغاثه مـى كرد تا ابرها از هر ناحيه
گرد آمده ، باران شديدى باريدن گرفت ، به طورى كه هـمـه سـيراب شده ،
ظرفها را نيز پر از آب كردند.يكى از ياران آن حضرت (عبدالله بن ابـى
حـدود) بـه يـكـى از منافقان (اوس بن قيظى ) كه در لشكريان بود، گفت :
واى بر تو باز در نبوت او شك دارى ؟!
او در جـواب گـفـت : ابـرى از آسـمـان مـيـگـذشـت و بـاريـدن آغـاز
كـرد، ايـن دليـل بـر نـبـوت او نمى شد. بعد حضرت به طرف
تبوك رهسپار گريدد، و در مـنزلى ناقه آن
حضرت گم شد، منافقى گفت : محمد صلى الله عليه و آله مى گويد كه او
پيامبر است و به شما از آسمان خبر مى دهد ولى نمى داند ناقه اش كجاست !
حضرت به نزد ياران بيرون آمد و فرمود: منافقى مى گويد: محمد مى گويد من
پيامبرم و از آسـمـان بـه شـمـا خـبـر مـى دهم ولى جاى ناقه اش را نمى
داند. من والله نمى دانم مگر آنـچـه را كـه خـدا بـه مـن آمـوخته است ،
و الان خدا به من خبر داد كه ناقه ام در بيابان در فـلان دره اسـت و
افـسـارش به درختى بند شده و در آنجا مانده است . رفتند و ناقه را در
همانجا يافتند(691)
.
شهادت عبدالله مزنى
مردى به نام عبدالله مزنى ذالبجادين در مدينه اسلام آورد و قرآن
ياد گرفت و در لشكر تـبـوك بـا آن حـضـرت بـود، چـون حـضـرت بـه تـبـوك
رسـيـد، عـرض كـرد يـا رسـول الله صـلى الله عـليـه و آله دعـا كـن ،
خـدا مرا شهادت روزى كند، حضرت فرمود: مـقـدارى پـوسـت درخـت سـمـره
پـيـش مـن بـيـاور. او هـمـان پـوسـت را آورد، رسـول خـدا صلى الله
عليه و آله آن را بر بازوى او بست و فرمود: خدايا خون او را بر كـفـار
حرام گردان . او گفت : يا رسول الله صلى الله عليه و آله من چنين نگفتم
، حضرت فرمود: تو وقتى كه در راه خدا به جهاد رفتى و تب كردى و مردى
شهيد هستى . چون به تبوك رسيدند، آن مرد چند روز تب كرد و از دنيا رفت
(692) .
مرگ منافق خطرناك
در تبوك باد شديدى وزيدن گرفت ، حضرت فرمود: اين براى مرگ
منافقى عظيم النفاق اسـت . چـون بـه مـديـنـه بـرگـشـتـنـد مـعـلوم شـد
يـك مـنـافـق خطرناك در آن روز مرده است
(693) .
پنج چيز كه فقط به آن حضرت داده شده ست
راوى گـويـد: بـا رسـول خـدا در تـبوك بوديم ، شبها بسيار تهجد
مى كرد و هر وقت كه بيدار مى شد مسواك مى نمود و چون نماز مى خواند در
كنار خيمه اش مى خواند، گروهى از مسلمانان نيز نگهبانيش مى كردند. شبى
از شبها نماز خواند و چون فارغ شد روى كرد به حـاضـران و فـرمـود:
پـنـج چـيـز بـه مـن داده شـده كـه بـه انـبـيـاء قـبـل ازمـن داده
نـشـده اسـت . (اول ) مـن بـراى عـمـوم مـردم مـبـعـوث شـده ام ، حـال
ايـنكه بود پيامبرى كه فقط به قوم خويش مبعوث مى شد.(دوم ) زمين براى
من سجده گـاه و پـاك كـنـنـده شـده (يـا مـحـلى كـه مـى تـوانـم بـا آن
طـهـارت و تـيـمـم حاصل كنم ) هر وقت نماز رسيد تيمم مى كنم و نماز مى
خوانم : جعلت لى الارض مسجدا و طـهـورا،
ايـنـمـا اردكـتـنـى الصـلوة تـيـمـمـت و صـليـت آنـهـايـى كـه
قبل از من بودند اين را مشكل مى پنداشتند و كنشتها و كليساها نماز مى
خواندند.
(سـوم ) غـنـائم بـراى مـن
حـلال شـده از آنـهـا مـى خـورم ؛ ولى آنـان كـه قـبـل از من بودند آن
را تحريم مى كردند. (چهارم ) چيست آن ، چيست آن ،چيست آن ؟ گفتند: يا
رسـول الله چـيـست آن ؟ فرمود: بخواه همه پيامبران خواسته اند آن براى
شماست و براى كسى كه به لااله الاالله شهادت بدهد(694)
.