لشكريان توحيد از مدينه به طرف
شمال حركت كرده و پيش از آنكه به جاى كشته شدن ،
حـارث بـن عـمـيـر بـرسـنـد، دشـمـن از حـركـت آنـان مـطـلع
گـرديـد، شـرحـبـيـل بـه جمع آورى نيرو
پرداخت ، و آنگاه كه مسلمانان به وادى القرى
رسـيـدنـد اوليـن گـروه دشـمـن بـه فـرمـانـدهـى
سـدوس بـرادر شـرحـبـيـل بـه آنـهـا
رسـيـد ولى نـتـوانـسـت جـلو لشـكـريـان قرآن را بگيرد و كشته شد،
لشـكـريـانش پا به فرار گذاشتند، قواى اسلام به ديار
معان رسيد و در آنجا اردو زدند.
در آن مـوقـع خـبـر رسيد كه هرقل
فرمانرواى روم در محلى به نام ماءب اردو
زده و از قـبـائل بـهـراء و وائل و بـكـر و لخـم و جـذام صـد هـزار
نـيرو در اختيار دارد، فـرمـانـده آنـهـا مـردى اسـت بـه نـام مـالك از
قـبـيـله بـلى و بـه نـقـل ابـن هـشـام :
هـرقـل بـا صـد هـزار نـفـر بـود و از
قبائل فوق صد هزار ديگر به او پيوستند.
چـون ايـن خـبـر بـه مسلمانان رسيد، دو روز در
معان مانده و به مشورت پرداختند، گـفـتند: بهتر آن است كه جريان
را به رسول خدا صلى الله عليه و آله گزارش كنيم يا اجـازه برگشت دهد و
يا نيروى امدادى بفرستد در اين بين عبدالله رواحه برخاست و گفت : به
خدا قسم ما در گذشته نه با زيادت افراد مى جنگيديم و نه به كثرت سلاح و
اسبان ، بـلكـه بـا اعـتقاد به اين دين كه خدا ما را به وسيله آن گرامى
داشت ، به خدا قسم روز بـدر را در يـاد دارم كـه فـقـط دو تـا اسـب
داشـتيم ، و در احد يك اسب بيشتر با ما
نـبود، در پيش ما يكى از دو چيز خوب وجود دارد، يا غالب مى شويم ، آن
همان وعده اى است كـه خـدا و رسـول بـه ما داده اند و اين وعده تخلف
ندارد و يا شهادت و در آن صورت به برادران شهيد خود پيوسته و در بهشت
در كنار آنها مى شويم .
ايـن سـخـن سـبـب گـرديـد كـه مـسـلمـانـان تـصـمـيـم بـه جـنـگ
گـرفـتـنـد، بـه دنـبال آن تصميم قواء اسلام به طرف شهرك
موته حركت كرده و در آنجا خود را آرايـش
داده و آمـاده پـيـكـار شـدنـد، جـنـگ شـروع گرديد، كثرت دشمن مافوق
تصور بود، مسلمانان جانانه و با نيت و بصيرت خالص جنگيدند ولى مقدمات
نشان مى داد كه كارى از پيش نخواهند برد، جنگ بسيار نابرابر بود.
در آن بـيـن زيد بن حارثه كه پرچم رسول خدا صلى الله عليه و آله را در
دست داشت در اثـر نـيـزه هـايى كه در بدن مباركش فرو رفتند از طاقت
افتاد و شربت شهادت نوشيد، سـپس پرچم اسلام را جعفربن ابيطالب به دست
گرفت و به جهاد پرداخت ، در اثناء جنگ دسـت راستش قطع گرديد، با چالاكى
پرچم را به دست چپش گرفت ، دست چپش نيز قطع گـرديـد، پرچم اسلام را با
بقيه دستهايش نگاه داشت تا در اثر كثرت جراحات به خاك افـتـاد و بـه
لقـاء الله پـيـوسـت و در آن وقـت سـى و سـه سـال از عـمـر او مى گذشت
، در بدن جعفر رضوان الله عليه بيشتر از شصت زخم شمرده شد مخصوصا نيزه
اى كه به شكمش رفته بود.
پس از شهادت جعفر، عبدالله بن رواحه پرچم را به دست و فرماندهى را بر
عهده گرفت و پـس از سـاعتى درنگ ، شربت شهادت نوشيد، پس از شهادت وى
مردى به نام ثابت بن ارقم پرچم اسلام را به دست گرفت و آنگاه خالدبن
وليد را به فرماندهى برگزيدند و او پس از مقدارى تلاش مسلمانان را به
عقب نشينى واداشت و ظاهرا صلاح همان بود كه عقب نشينى كنند.
سـپـس خـالدبـن وليـد، عـبـدالرحـمـن سمره را به مدينه فرستاد و جريان
را به محضر آن گـزارش داد، مـسـلمانان از شنيدن شهادت زيد و جعفر و
عبدالله شروع به گريه كردند، رسول خدا صلى الله عليه و آله آنها را
تسليت فرمود.(637)
شهداء فضيلت
واقـدى عـدد شـهـداء مـسـلمـانـان را در مـوتـه هـشـت نـفـر
نـقـل كـرده و در سيره ابن هشام دوازده نفر آمده است بدين قرار: جعفربن
ابيطالب ، زيد بن حارثه ، مسعود بن اسود، وهب بن سعد، عبدالله بن رواحه
، عبادبن قيس ، حارث بن نعمان ، سراقة بن عمرو، ابوكليب بن عمرو و
جابربن عمرو، عمرون سعد و عامربن سعد، رضوان الله عـليـهـم
(638) در گـذشـته گفتيم ، كه قبور و مزار آن شهيدان راه
خدا در بيرون شهر كوك در مملكت اردن است
.
در عزاى جعفربن ابيطالب
هـنوز حدود دو سال از آمدن جعفر بن ابيطالب از حبشه مى گذشت كه
پيكار موته پـيـش آمـد و در آن بـه لقـاء
الله پـيـوسـت ، ايـن جـريـان ، رسـول خـدا صـلى الله عليه و آله را
بسيار ناراحت كرد، وقتى كه خبر شهادت وى را به محضر آوردند به خانه
جعفر آمد و به زنش اسماء بنت عميس فرمود: كجايند فرزندان من ؟ زن سـه
پـسـر جـعـفـر را كـه عبدالله و عون و محمد نام داشتند به محضر آن حضرت
آورد، رسول خداصلى الله عليه و آله دست بر سر آنها كشيد.
اسماء گفت يا رسول الله صلى الله عليه و آله طورى به سر آنها دست مى
كشى گويا يـتـيـم شـده انـد؟! حـضـرت از زكاوت او تعجب كرد و فرمود: يا
اسماء آيا ندانسته اى كه جـعـفـر رضـى الله عـنـه شـهيد شده است ؟
اسماء شروع به گريه كرد، حضرت فرمود: گريه نكن اسماء گفت : يا رسول
الله صلى الله عليه و آله اى كاش مردم را جمع كرده و فضيلت جعفر را به
آن ها خبر ميدادى تا فضيلتش فراموش نشود، باز حضرت از زكاوت او تـعـجـب
كـرد، بـعـد فـرمـود: بـراى خـانـواده جـعـفر طعام ببريد و آن سنت و
شريعت شد
(639) مـرحـوم مـجـلسـى
(640) آن را از مـحـاسـن نقل كرده است .
هـشام بن سالم از امام صادق عليه السلام نقل مى كند: چون جعفر بن
ابيطالب از دنيا رفت رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله فـاطمه عليها
السلام را امر فرمود: براى اسماء بنت عـمـيـس طـعـام تـهيه كند، و آن
را تا سه روز به خانه او ببرد و تا سه روز او را تسليت بدهد، در نتيجه
اين سنت جارى شد كه براى اهل مصيبت سه روز طعام تهيه شود.
و در حـديـثى : رسول خدا صلى الله عليه و آله به زن جعفر فرمود: خداوند
به او دو تا بـال از يـاقـوت داده و در بـهـشـت بـا مـلائكـه پـرواز
مـى كـنـد، اسـمـاء گـفـت : يـا رسول الله صلى الله عليه و آله اين را
به مردم خبر دهيد، حضرت به منبر تشريف برد و جريان را به مردم اعلام
فرمود...(641)
.
شـيـعـه و اهـل سـنـت نـقـل كـرده انـد: چـون جـنـگ
مـوتـه شـروع شـد رسول خدا صلى الله عليه
و آله بر منبر نشست ، پرده مابين او و شام برداشته شد، به مـعـركه آنها
نگاه مى كرد، فرمود: پرچم را زيد بن حارثه به دست گرفت ، شيطان آمد،
زنـدگـى دنـيا را در نظر او جلوه داد و مرگ را به او مكروه نشان داد،
زيد گفت : اكنون كه ايـمـان در قـلوب مـردم مـحـكـم شـده مـرا به دنيا
مايل مى كنى ... رفت شهيد شد... براى او مـغـفـرت بـخـواهـيـد و داخـل
بـهـشـت گـرديـد، حـالا جـعـفـر بـن ابـيطالب پرچم را برداشت
(642) ....
در كـافـى از امـام صـادق عـليـه السـلام نـقـل شـد: رسـول خـدا صـلى
الله عـليـه و آله در مسجد بود كه هر بلنديى براى او پايين آمد و هر
پـايـيـنـى بـالا رفـت تـا حـضـرت بـه جـعـفـر نـگـاه كـرد كـه بـا
كـفـار مـى جـنـگـد، چون مـقـتـول شد، فرمود: جعفر مقتول گرديد، از اين
خبر دردى در شكم مبارك حضرت در گرفت
(643)
مسلمان شدن عمروعاص و خالدبن وليد
واقـدى در مـغـازى ، ج 2، ص 745، نـقـل كـرده : عـمـروبـن عـاص
و خـالدبـن وليـد در اول صفر از سال هشتم هجرت به مدينه آمده و مسلمان
شدند، ديگران نيز اسلام آن دو را در سال هشتم هجرت نوشته اند، حق آن
است كه آن دو تا آن وقت كافر بودند، بعد به ناچار در زبـان اظـهـار
اسلام كرده و منافق شدند، چنانكه اگر زندگى و مواضع آنها را بعد از
اسـلام بـه نـظـر آوريـم ، مـخـصـوصـا از ضـديـتـى كـه بـا اهل بيت و
خاصه با اميرالمؤ منين عليه السلام داشتند نفاقشان كاملا روشن خواهد
شد.
جـنـگ ذات السـلاسـل و نـزولوالعاديات
واقـدى در مـغـازى ، ج 2، ص 769، و ابـن اثـيـر در كـامـل ، ج
2، ص 156 جـنـگ ذات السـلاسـل را در سـال هـشـتـم نـقـل كـرده و
فرمانده واحدها را عمروبن عاص گفته اند، ولى بنابر روايات اهل بيت
عليهم السلام فرمانده اين جنگ على بن ابيطالب عليه السلام بود و در
رابطه با آن سـوره مـباركه والعاديات نازل گرديد، علامه سيد محسن امين
در سير الائمه ج 1، ص 265، نـقـل كـرده :
جـنـگ ذات السـلاسـل ، در سـال هـشـتـم هـجـرت در مـاه جـمـادى الاخـره
اتـفـاق افـتـاد و در ص 261 فـرمـود: بـه نقل ابن شهر آشوب در مناقب
ذات السلاسل نام آبى بود و به قولى در
وادى رمـل ريـگـهـا رگ رگ و بـعـضـى
بـالاى بـعـضـى بـودند مانند زنجير از اين جهت آن مـحل ذات السلاسل
ناميده شد و در نقل مجمع البيان : چون اسيران را به جهت عدم فرار به
طناب بسته بودند لذا ذات السلاسل ناميده شد، نظر مرحوم مفيد نيز در
ارشاد چنين است .
مـرحوم طبرسى در تفسير سوره والعاديات
فرموده : گويند: اين سوره در وقتى نـازل شـد كـه رسـول خـداصـلى الله
عـليـه و آله عـلى عـليـه السـلام را بـه ذات
السـلاسل فرستاد و دشمن را شكست داد و آن در وقتى بود كه به
دفعات بعضى از صـحـابـه را فـرستاده و همه بدون نتيجه برگشته بودند اين
مطلب در روايت مفصلى از حـضـرت صـادق عـليـه السـلام نـقـل شـده اسـت .
و چـون ايـن سـوره نـازل شـد، رسـول خدا صلى الله عليه و آله صبح كه به
نماز آمد، بعد از حمد، سوره و العـاديـات را خـوانـد، پـس از نـمـاز،
اصـحـاب گـفـتـنـد: يـا رسـول الله صـلى الله عـليـه و آله مـا ايـن
سـوره را نـدانـسـتـه ايـم ، فـرمـود: بـلى جـبـرئيـل بـه من بشارت داد
كه على بر دشمن پيروز شده و اين سوره را آورد، بعد از چند روز على عليه
السلام با غنائم و اسيران وارد مدينه گرديد.
مرحوم مفيد در ارشاد اين مطلب را دو بار نقل كرده ، يكى در ص 52 بعد از
جريان بنى قـريـظـه و ديـگـرى در ص 75
بـعـد از فـتـح مـكـه مـا نـقـل اول را در ايـنـجـا مى آوريم : روزى
رسول خدا صلى الله عليه و آله نشسته بود، يك نفر اعرابى آمد و مقابل
حضرت زانو زد و گفت : من آمده ام به شما نصيحتى كنم فرمود: آن چـيـسـت
؟ گـفت : قومى از عرب تدارك ديده اند، كه شب هنگام به مدينه ريخته و
شما را از بين ببرند، آنگاه توصيف كرد كه در فلان محل هستند.
حضرت به على فرموده : مردم را به نماز عمومى بخواند. پس از جمع شدن
آنان حضرت بالاى منبر چنين فرمود: اينك دشمن خدا و دشمن شما قصد حمله
به شما را دارد تا در مدينه شـب هـنـگـام بـر سـر شـمـا فـرود آيـد
كـيـسـت كـه بـه وادى رمـل بـه سـراغ دشـمـن بـرود؟ مـردى از
مـهـاجـريـن گـفـت : يـا رسول الله من حاضرم ، حضرت پرچم اسلام را به
دست او داد و هفتصد نفر همراهش نمود و فرمود: برويد به يارى خدا.
او با افراد خود از مدينه خارج شد و در روزى وقت چاشت خود را به دشمن
رسانيد، گفتند: كـيستى ؟ گفت : من فرستاده رسول خدايم يا بگوييد:
الا له اله الله وحده لاشريك له و ان مـحـمـدا
عـبـده و رسـوله و يا ميان من و شما شمشير است ، گفتند: برگرد،
عده ما چنان زياد است كه تاب جنگيدن با ما را ندارى ، او (از اين سخن
ترسيد) و با نفراتش برگشت و جـريـان را بـه حـضـرت اطـلاع داد، حـضرت
بار ديگر براى آن كار داوطلب خواست مرد ديگرى از مهاجرين برخاست و گفت
: يا رسول الله من حاضرم . حضرت پرچم را به دست او داد ولى او هم مانند
اولى برگشت .
رسـول خـدا صـلى الله عـليه و آله كه بشدت ناراحت شده بود فرمود: على
بن ابيطالب كجاست ؟ امام عليه السلام برخاست كه يا رسول الله من حاضرم
، فرمود: برو به وادى رمل به سراغ دشمن ، گفت : آرى .
على عليه السلام عصابه (پيشانى بند) مخصوص داشت كه آن را فقط وقتى به
سر مى بـسـت كه رسول خدا صلى الله عليه و آله او را به كار بسيار سختى
ماءموريت بدهد، آن حـضـرت بـه خـانه رفت و آن عصابه را از حضرت فاطمه
خواست ، فاطمه عليها السلام گـفـت : مـى خـواهـى كـجـا بـروى پـدرم بـه
كـجـا مـاءمـورت كـرده اسـت ؟ فرمود به وادى رمل ، زهرا شروع به گريه
كرد، در همان حال رسول خدا صلى الله عليه و آله به منزل آنها آمد،
فرمود: زهرا چرا گريه مى كنى ؟ مى تـرسـى شـوهـرت كـشـتـه شـود، نـه ان
شـاء الله كـشـتـه نـمـى شـود. عـلى گـفـت : يـا رسـول الله صلى الله
عليه و آله نمى خواهى به بهشت بروم ؟ آنگاه با پرچم اسلام و بـا
نـفـرات خـود بـه طـرف وادى رمـل رفـت كـمـى بـه صـبـح مـانـده بـود
كـه بـه وادى رمـل رسـيـدنـد، امـام مـنـتظر ماند تا صبح شد، با يارانش
نماز خواند آنگاه صفوف آنها را مرتب كرد، هنوز دشمن از خواب بر نخاسته
و خود را آماده نكرده بود كه افراد آن حضرت داخل چادرهاى آن قوم شدند.
امـام فـريـاد كـشـيـد: اى مـردم مـن فـرسـتـاده رسـول خـدا صلى الله
عليه و آله هستم . شما بـگـويـيد لا اله الا
الله و ان محمدا عبده و رسوله وگرنه كار با شمشير است ، آنها
كـه هـنـوز از عـزيـمـت دو گـروه قـبل سرمست بودند گفتند: برگرد،
فرمود: نه والله تا مـسـلمـان شـويـد وگـرنـه كار با شمشير است من على
بن ابيطالب ابن عبد المطلب هستم ، دشـمـن از شـنـيـدن نـام آن حـضـرت
مـتزلزل و هراسان شد ولى باز آماده پيكار شدند، جنگ سـخـتـى درگـرفـت ،
شـش يـا هـفت نفر از دشمن كشته شد بقيه تسليم شدند، مسلمانان با غنائم
به سوى مدينه راه افتادند.
ام سـلمـه گـويـد: رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله در منزل من در
حال استراحت كردن بود، ديدم وحشت زده از خواب پريد گفتم : خدا پناه
توست ، فـرمـود آرى خـدا پـنـاه مـن اسـت ولى جـبـرئيـل خبر آورد كه
على بن ابيطالب مى آيد، بعد بـيـرون رفـت و فـرمـود: مـردم بـه
اسـتـقـبـال عـلى بـرونـد، مـسـلمـانـان بـه استقبال در دو صف طويل
ايستاده بودند على عليه السلام چون آن حضرت را ديد، خود را از اسـب بـه
زيـر انـداخـت و شـروع بـه بوسيدن قدمهاى مباركش كرد، حضرت فرمود: سوار
شو، خدا و رسولش از تو راضى اند، على عليه السلام از شوق شروع به گريه
كرد و به منزلش رفت ، مسلمانان غنائم را تحويل گرفتند.
حـضـرت بـه بـعـضـى از رزمـندگان فرمود: فرماندهتان در اين جنگ چگونه
بود؟ گفتند: چـيـزى بـدى از او نـديـديـم ، ولى در هـمـه نـمـازهـا كـه
بـه او اقـتـدا كـرديـم سـوره قل هو الله
را خواند، حضرت فرمود: از خودش خواهم پرسيد، آنگاه كه على عليه السـلام
را ديد فرمود: چرا جز قل هو الله در
نمازهايت نخواندى ؟! عرض كرد يا رسول الله قل هو
الله احد را دوست دارم ، حضرت فرمود: خدا نيز تو را دوست مى
دارد چنانكه تو او را دوست مى دارى .
بعد فرمود: يا على اگر نه اين بود كه مى ترسم مردم درباره تو بگويند
آنچه را كه درباره عيسى بن مريم گفتند، در حق تو چيزى مى گفتم كه خاك
پاى تو را از زير پايت بـرمـى داشـتـند. بسيارى از اهل تاريخ گفته اند
كه سوره والعاديات در اين جنگ نازل گرديد
(644) سوره و العاديات چنين است :
بسم الله الرحمن الرحيم # والعاديات ضبحا #
فالموريات قدحا # فالمغيرات صبحا # فـاثـرن بـه نـقـعـا # فـوسـطـن به
جمعا # ان الانسان لربه لكنود # و انه على ذلك لشـهـيـد # و انـه لحـب
الخـيـر لشـديـد # افـلا يـعـلم اذا بـئثـر مـا فـى القـبـور # حصل ما
فى الصدور # ان ربهم بهم يومئذ لخبير #
قـسم به اسبان دونده نفس زنان ، قسم به اسبان آتش افروز با زدن سم به
سنگ ، قسم بـه اسـبـان هجوم برنده در وقت صبح ، كه با آن دويدن غبار
بزرگى بلند كردند و با آن دويـدن وسـط قـومـى داخـل شدند، كه انسان در
برابر خدايش سخت ناسپاس است و خود بـر آن نـاسـپـاسـى گـواه اسـت و
انـسـان بـه عـلت مـال دوسـتـى اش بـخـيـل اسـت . آيا نمى دانيد كه مسؤ
ل است وقتى كه انسانها برانگيخته شوند و آنچه در سـيـنـه هـا بـه دسـت
آيـد؟ حـقـا كـه خـدايـشـان در آن روز بـه حال آنها آگاه است .
ايـن سـوره يـازده آيـه و سـوره صـدم از قـرآن مـجـيـد اسـت . اول
سـوره در حـكـم سـرود جـنـگـى اسـت و حكايت از يك واقعه و جنگ و حمله
دارد و آخر سوره مـوعـظـه و نـصـيـحـت اسـت ، اهـل بـيـت عـليـهـم
السـلام ، بـه نزول اين آيات در حق آن حضرت اتفاق دارند.
فتح مكه در رمضان سال هشتم
از بـزرگـترين حوادث سال هشتم فتح مكه معظمه بود كه شيرازه شرك
را از هم پاشيد و دشـمـنـان را مـاءيـوس و مـسـلمـانـان را بـه بـقـاى
اسـلام نـويـد داد، و از آن پـس قـبـائل عـرب گـروه گـروه بـه مـديـنـه
آمـده و اسـلام آوردنـد، بـه طـورى كـه در يـك سـال بـيـشـتـر از سـى
قـبـيله به آيين اسلام مشرف شدند، و آيه يدخلون
فى دين الله افواجامصداق و تحقق يافت .
سـوره مـبـاركـه نـصـر كـه بـه طـور نـزديـك بـه يـقـيـن ، بـعـد از
صـلح حـديـبـيـه و قبل از فتح مكه نازل گرديده از دو واقعه بسيار مهم
خبر داده بود يكى فتح مكه ، ديگرى پـذيـرفـتـن اسـلام تـوسـط قـبـائل
عـرب ، مـكـه مـشـرفـه در سال هشتم فتح گرديد، و قبائل در سال نهم
اسلام آوردند، سوره مباركه چنين است :
بـسـم الله الرحمن الرحيم # اذا جاء نصر الله و
الفتح # و راءيت الناس يدخلون فى دين الله افواجا # فسبح بحمد ربك و
استغفره انه كان توابا
به هر حال تا مكه فتح نشده بود و رسول خدا صلى الله عليه و آله آرامش
خاطر نداشت ، ضد انقلاب نيز اميد خود را در براندازى اسلام از دست
نداده بود ولى با فتح مكه آخرين پـايـگـاه شـرك سـقوط كرد و كعبه
ابراهيم چهره توحيدى خويش را بازيافت ، به عبارت ديـگـر، فـتـح مـكـه
سـقـوط شـرك و دوام تـوحـيـد را بـه دنـبـال آورد، لذا اهـمـيـت ايـن
فـتـح را بـا عبارات نمى شود مجسم كرد، بلكه
يدرك و لا يوصف است ؛ فتحى كه راه تداوم اسلام را هموار نمود.
نقض پيمان توسط قريش
در صـلح حـديـبـيـه گـفـتـه شـد كـه مـكـه و مـديـنـه و
مـسـلمـانـان و كـفـار مـدت ده سـال بـه يـكـديـگـر مـتـعـرض
نـخـواهـنـد شـد، لذا براى حمله به مكه سببى لازم بود تا رسـول خـدا
صـلى الله عـليه و آله آن را در دست داشته باشد و كفار نگويند نقض
پيمان كـردى . در آن روز كـه حدود دو سال از صلح حديبيه مى گذشت اتفاقى
پيش آمد كه راه را بـراى آن فـتـح بـزرگ بـاز كـرد و آن ايـنـكـه : در
صـلح حديبيه قبيله خزاعه به پيمان رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله
داخـل شـدنـد و قـبـيـله كنانه در پيمان قريش ، بعد از گـذشـتـن
تـقـريـبـا دو سـال ، مـردى از قـبـيـله كـنـانـه بـه نـام انـس بـن
زنـيـم رسـول خـدا صـلى الله عليه و آله را با شعر
هجو كرده و شروع به آواز خوانى كـرد،
مـردى از خـزاعـه گـفت چرا هم پيمان ما را مسخره مى كنى ؟ گفت : به تو
چه مربوط اسـت ؟ گـفـت : اگر بار ديگر به زبان بياورى سرت را مى شكنم
.آن مرد اهميت نداده به توهين حضرت ادامه داد مرد خزاعى او را زخمى
كرد، انس قوم خويش را به يارى طلبيد، مرد خزاعى نيز از قوم خود كمك
خواست ، دو قبيله به جان هم افتادند، قريش بنى كنانه را با سـلاح و
اسـبـان و نـفـرات يـارى كرد، به طورى كه حدود بيست و سه نفر از قبيله
خزاعه كـشـتـه شـدنـد واز بـزرگـان قـريـش : صـفـوان بـن امـيـه ،
عـكـرمـة بـن ابـى جهل ، سهيل بن عمرو و ديگران رسما در يارى كنانه با
قبيله خزاعه جنگيدند.
عـمـروبـن سـالم كـه از خـزاعـه بـود بـه مـديـنـه آمـد و رسـول خـدا
صلى الله عليه و آله را از جريان با خبر كرد و شعرى در اين رابطه خواند
بـه طـورى كـه حـضرت را به گريه آورد تا فرمود: اى عمرو بس است ديگر
ادامه نده ، آنـگـاه داخـل مـنـزل مـيـمـونـه از زنـانـش شـد، آب
خـواسـت و غـسل كرد و فرمود: اگر بنى كعب را يارى نكنم يارى كرده نشوم
بالاخره تصميم گرفت كه به مكه لشكركشى كرده و حمله نمايد.
مداخله ابوسفيان
به هنگام وقوع اين جريان ابوسفيان در شام بود، چون از قضيه آگاه
شد بزودى خود را بـه مـكـه رسانيد، قريش از پيشامد نادم شده و به وى
ماءمورت دادند كه به مدينه رود و مـدت صـلح را تـمديد كرده و اشتباه
گذشته را جبران نمايد، ابوسفيان به مدينه آمد به خـدمت حضرت رسيد و به
وى گفت : يا محمد خون قوم خودت قريش را حفظ كن و به قريش پـنـاه بـده و
به مدت صلح اضافه كن ، حضرت كه تصميم خويش را گرفته بود فقط بـه ايـن
كـلام اكـتـفا كرد كه : يا اباسفيان آيا از در حيله در آمديد؟ گفت : نه
ما بر پيمان خود پاى بنديم .
حـضـرت قـبـلا بـه مـسـلمانان فرموده بود: گويا مى بينم كه ابوسفيان به
مدينه آمده و درخـواسـت تـجـديـد پـيـمـان و اضـافـه بـر مـدت خـواهـد
كـرد، بـه هـر حال ابوسفيان از ملاقات آن حضرت نتيجه اى نگرفت ، به
ناچار پيش ابوبكر آمد و گفت : اى ابـابـكـر تـو بـه قريش پناه بده .
اگر يكى از مسلمانان پناه مى داد كار تمام شده بـود، زيـرا پـنـاه دادن
مـسـلمـانـان از نـظـر حـكـومـت قـابـل قبول است .
ابـوبـكـر گـفـت : واى بـر تـو آيـا كـسـى پـيـدا مـى شـود كـه عـليـه
و بـه ضـرر رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله به كسى پناه دهد؟ بعد
پيش عمر بن خطاب آمد و همان تـقـاضـا را كـرد، او نـيـز مـثل ابوبكر
جواب داد، ابوسفيان بعد از آن به خانه دخترش ام حـبـيـبـه كـه زن
پـيامبر بود آمد، خواست روى بساطى بنشيند، ام حبيبه فورا بساط را جمع
كـرد. ابـوسـفـيـان گـفـت : دخـترم نخواستى من روى آن بساط بنشينم ؟
گفت : آرى آن بساط رسـول الله صـلى الله عـليه و آله است و تو كه يك
مشرك پليد هستى حق ندارى روى آن بنشينى . ابوسفيان گفت : گذشت زمان تو
را اصلاح نكرده است .
آنگاه ابوسفيان به محضر فاطمه زهرا عليها السلام آمد و از وى خواست كه
او به قريش پـنـاه دهـد، و گـفـت : اى دخـتـر رسـول خـدا صلى الله عليه
و آله و اى دختر سيد عرب به قـريـش پـناه بده و بر مدت صلح بيفزاى تا
بهترين زنان در ميان مردم باشى . حضرت فـرمـود: پـنـاه مـن در پـنـاه
رسـول خـداسـت يـعـنـى اگـر او پـنـاه مـى داد مـن قـبـول داشـتم . گفت
: پس بگو پسرانت حسن و حسين پناه بدهند. فرمود: به خدا پسران من نمى
دانند به قريش چه پناهى بدهند.
سـپـس ابـوسـفيان به ملاقات على عليه السلام آمد و گفت : تو در رحم و
قرابت به من از ديـگـران نـزديكترى ، كار بر من مشكل شده راه حلى ارائه
كن . حضرت فرمود: تو بزرگ قريش هستى در باب مسجد بايست و بگو من به
قريش پناه داده ام آن وقت بر مركبت سوار شده و پيش قوم خودت برگرد.
ابوسفيان گفت : اينكار فائده اى دارد؟! فرمود: نمى دانم .
آنـگـاه ابـوسفيان در باب مسجد النبى صلى الله عليه و آله ايستاد و گفت
: ايهاالناس من به قريش پناه دادم . اين را بگفت و بر مركب خويش نشست و
رفت و چون به مكه آمد گفتند: چـه خـبـر دارى ؟ گـفـت : بـا مـحـمـد
سـخـن گـفـتـم ، يـك كـلمـه هـم از مـن قـبـول نـكـرد، بـعـد پـيـش
پـسـر ابـى قـحـافـه رفـتـم ، فـايـده اى حـاصـل نـشـد، از ابـن خـطاب
نيز نتيجه اى نگرفتم ، به محضر فاطمه زهرا رفتم جواب مساعد نداد و چون
على بن ابيطالب را ملاقات كردم ، او گفت : خودم به قريش پناه بدهم و
چنين كردم ، گفتند: آيا محمد امان تو را تنفيذ كرد؟ گفت : نه . گفتند:
واى بر تو على بن ابـيـطـالب تـو را بـه بـازى گـرفـتـه اسـت ؛ آيا تو
مى توانى به قريش پناه بدهى ؟!(645)
.
اشتباه حاطب و نزول سوره ممتحنه
رسـول خـدا صـلى الله عـليه و آله چون تصميم گرفت به مكه حمله
كند، نظر مباركش آن بـود كه اهل مكه غافلگير شوند و كار فتح بدون
خونريزى خاتمه پذيرد، لذا در دعاى خود چنين گفت : خدايا چشمهاى قريش را
ببند تا در شهرشان آنها را غافلگير نماييم :
اللهـم خـذ العـيـون مـن قريش حتى ناءتيها فى بلدهاو شايد منظور
از العيون جاسوسها باشد.
در آن بـيـن حـاطـب بـن ابـى بـلتـعـه يـكـى از يـاران رسـول خـدا صـلى
الله عـليـه و آله و از اهـل بـدر و
هـمـان كه نامه حضرت را به پـادشـاه مـصـر بـرده بـود، اشـتـبـاه
عـجـيـبـى كـرد و بـه اهـل مـكـه نوشت : رسول خدا در فلان روز به مكه
لشكركشى خواهد كرد بيدار باشيد. در تفسير على بن ابراهيم نقل شده :
قريش از خانواده حاطب كه در مكه بودند خواستند كه به حاطب نامه نوشته و
جريان را جويا شوند، وى نيز در جواب آنها چنين نامه اى نوشت .
بـه هـر حـال حـاطـب نـامـه را بـه زنـى صـفـيـه نـام داد و گـفـت :
بـه اهـل مـكـه بـرسـاند. او نامه را در ميان موهاى خود پنهان كرده و
راه مكه را در پيش گرفت . جـبـرئيـل رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله
را از ايـن واقـعـه مطلع كرد. حضرت على بن ابيطالب عليه السلام و زبير
بن عوام را در پى زن فرستاد.
آن دو در بـيـرون مـديـنه حارثه بن نعمان فرمانده نگهبانان راه را ديده
و از وى سراغ آن زن را گـرفـتـنـد، او گفت : كسى از مدينه به طرف مكه
نرفته است ، بعد آن دو در قسمت بـيراهه چوپانى را ديده و از وى
پرسيدند، گفت : زنى سياهپوست از اينجا گذشت و به طرف مكه رفتت آن دو
شتابان خود را به زن رساندند. حضرت فرمود: نامه كجاست ؟ گفت : مـن
نـامـه اى با خود ندارم ، در بازجويى چيزى از وى بافت نشد، زبير گفت :
معلوم شد كـه نـامـه اى نـمـى بـرد، حـضـرت فـرمـود: بـه خـدا قـسـم ،
نـه رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله بـه مـا دروغ و نـه جـبـرئيـل
بـه رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله و نـه خـدا بـه جـبـرئيـل .
بـعـد حـضـرت به زن گفت : به خدا قسم يا بايد نامه را بدهى و يا سرت را
پيش رسول الله صلى الله عليه و آله خواهم برد. زن چون چنين ديد، گفت :
كنار رويد تا بـدهم ، آنگاه نامه را از ميان موهاى خود بيرون آورد و به
امام عليه السلام داد، حضرت آن را به محضر رسول الله صلى الله عليه و
آله آورد.
پيامبر خدا صلى الله عليه و آله حاطب را احضار كرده فرمود: اين چه كارى
است كرده اى ؟ او كـه كـارش فـقـط يـك اشـتباه بود، گفت : يا رسول الله
صلى الله عليه و آله به خدا قـسـم مـن منافق نشده ، و دين خود را عوض
نكرده ام ، و من شهادت به وحدانيت خدا و رسالت شـمـا مـى دهـم مـطـلب
ايـن است كه خانواده من نوشتند: قريش با آنها خوشرفتارى مى كند، خواستم
تشكرى از آن ها كرده باشم .
عـمـر بـن الخـطـاب گـفـت : يـا رسـول الله صـلى الله عليه و آله حاطب
منافق شده بگذار گردنش را بزنم ، فرمود: نه او از اهل
بدر است ... آنگاه فرمود: حاطب را از
مسجد بـيرون اندازند عده اى در حالى كه به پشت او مى زدند، او را بيرون
مى كردند، حاطب در حـيـن بـيـرون رفـتـن چـنـديـن بـار بـرگـشـت و بـا
نـظـر اسـتـرحـام بـه رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله نـگـاه كـرد
حـضـرت چـون چـنـيـن ديـد، فـرمـود: او را بـرگـردانـيـد، او را عـفـو
كـردم . خـداونـد در ايـن رابـطـه ايـن آيـه را نـازل فـرمـوده :
يـا ايـهـا الذيـن آمـنـوا لا تـتـخـذوا عدوى و
عدوكم اولياء تلقون اليهم بالمودة
(646) .
خلاصه سوره ممتحنه
نـاگـفـتـه نـمـانـد: عـلى بـن ابـراهـيم قمى متوفاى قرن سوم يا
چهارم هجرى در تفسيرش فـرمـوده : در ايـن رابـطـه فـقـط سـه آيـه از
اول سـوره مـمـتـحـنـه تـا بـمـا تـعـلمـون
بـصـيـرنـازل گـرديـد، نـظـر مـجـمـع البـيـان آن اسـت كـه :
هـمه سوره در اين رابطه نازل شده است ؛ آرى شدت اتصال آيات و تناسب
مطالب آن حاكى است كه همه به يكباره نازل شده است .
ايـن سـوره ابـتدا مسلمانان را از دوستى كفار نهى كرده و مى گويد: آنها
دشمن خدا و دشمن شمايند، اگر شما به دست آنا افتاديد كارتان را مى
سازند بعد مى فرمايد: شما در اين كـار از ابـراهـيـم و پيروان او سرمشق
بگيريد كه از مشركان يك سره بريده و گفتند: تا به خداى واحد ايمان
نياورند پيوسته از شما بيزاريم .
در مرتبه سوم فرموده : به كفارى كه غير حربى و در حالت مسالمت اند
مانعى نيست نيكى كنيد ولى به كفار حربى كه اهل مكه نيز از آنها هستند،
نه . و در مرتبه چهارم پناهندگان زن را بيان مى كند، و نيز بيعت زنان
مؤ من را و در پايان فرموده : لاتتولوا قوما غضب
الله عـليـهـم ...بـيـعـت زنـان در جـريـان فـتـح مـكـه پـيـش
آمـد؛ ولى ظـاهـرا حـكـمش قبلا نازل شده بود.
حركت به سوى مكه
رسـول خدا صلى الله عليه و آله روز جمعه دوم رمضان بعد از نماز
عصر براى فتح مكه از مـديـنـه حـركـت فـرمـود، ابـولبـابـه را در جـاى
خـود در مـديـنـه گـذاشت و از رؤ ساى قبائل خواست مردان خويش را
بياورند.
امام باقر عليه السلام فرموده : آن حضرت روزه گرفت ، مردم نيز روزه
گرفتند و چون بـه كـراع الغـمـيـم رسـيـد
امر به افطار كرد و خود افطار فرمود، ديگران نيز افـطـار كـردنـد؛ ولى
بـعـضـى روزه خود را نشكستند حضرت آن ها را عصاة
يعنى گناهكاران ناميد(647)
آنـگـاه بـا لشـكـريـان كـه ده هـزار پياده و چهارصد نفر سواره بودند،
به محلى به نام مـرالظـهـران در نـزديـكى
هاى مكه رسيدند. كفار قريش از حركت آن حضرت خبرى نداشتند.
شـبـى ابوسفيان و حكيم بن حزام و بديل بن ورقاء از مكه خارج شده مى
خواستند از وضع بـيـرون باخبر باشند؛ زيرا هر لحظه احتمال حمله
مسلمانان را مى دادند. پيش از آنها عباس بن عبدالمطلب عموى آن حضرت كه
از آمدن لشكريان اسلام اطلاع داشت ، از مكه خارج شده بود تا خود را به
حضرت برساند. ابوسفيان بن حارث عموزاده آن حضرت و عبدالله بن ابـى اميه
عمه زاده آن حضرت نيز با عباس بودند، آن ها چون به لشكريان اسلام نزديك
شدند زياد بن اسيد فرمانده نگهبانان خود را به آنها رسانيد كه بداند
كيستند و چه كار دارند؟ آن ها خود را معرفى كردند، زياد، به عباس
اجازه داد كه به محضر حضرت برود؛ ولى آن دو را همانجا نگاه داشت .
عباس به خدمت حضرت رسيد و سلام كرد و ضمنا گفت : پدر و مادرم به فدايت
پسرعمو و پسرعمه ات آمده اند اسلام بياورند، حضرت فرمود: من حاجتى به
آن ها ندارم پسر عمويم احترام مرا مراعات نكرده و عمه زاده ام همان است
كه مى گفت : ما نؤ من لك حتى تفجر لنا من الارض
ينبوعا عباس از قول آن حضرت ماءيوس شده و بيرون آمد ، ام سلمه
در محضر آن حضرت وساطت كرد و حضرت هر دو را فراخواند و اسلام آن ها را
پذيرفت .
عـبـاس مـى گـويـد: مـن پـيـش خـودم فـكـر كـردم كـه اگـر رسـول خـدا
صـلى الله عـليـه و آله بـا قـهـر و بـا ايـن وضـع داخـل مـكـه شـود
قـريـش تـا ابـد هـلاك خـواهـد شـد، لذا بـه قـاطـر سـفـيـد رسـول خـدا
صـلى الله عـليـه و آله سـوار شـده بـه طـرف مـكـه آمدم شايد هيزم شكنى
يا چوپانى پيدا كرده به قريش اطلاع دهم تا بيايند و از حضرت امان
بگيرند.
شـب تـاريـك بـود، شنيدم چند نفر با هم سخن مى گويند، صداى ابوسفيان را
شناختم كه بـه بـديـل مـى گـفـت : ايـنـهـمـه آتـش از كـيـسـت كـه در
شـب روشـن كـرده انـد؟! گـفـت : مـال قـبـيـله خـزاعـه اسـت ابـوسفيان
گفت خزاعه چندان جمعيت ندارند كه اين همه آتش داشته باشند، اين آتش از
قبيله تيم يا ربيعه باشد.
مـن كـه ابـوسفيان را از صدايش شناخته بودم ، با صداى بلند گفتم : ابا
حنظله ؟ گفت : لبـيـك تـو كـيستى ؟ گفتم : من عباس هستم ، گفت : پدر
و مادرم به فدايت اين همه آتش از كـيـسـت ؟گـفـتـم : رسـول خداست با ده
هزار نفر. گفت : پس چاره چيست ؟ گفتم : پشت سر من سوار شو تا از رسول
خدا صلى الله عليه و آله برايت امان بگيرم .
آنـگـاه وى را بـه پـشـت سـر خـود سوار كردم ، بر هر گروهى كه مى رسيدم
به ديدن من بـلنـد مى شدند، بعد مى گفتند: عموى رسول خداست بگذاريد
برود، تا به كنار عمربن الخـطـاب رسـيـدم ، او با ديدن ابوسفيان ،
فرياد كشيد: دشمن خدا، سپاس خدا، را كه به دسـت مـا افـتـادى ، او بـا
مـا بـه خـيـمـه رسـول خـدا صلى الله عليه و آله آمد و پيش از ما داخـل
شـد و گـفـت : يا رسول الله صلى الله عليه و آله خداوند ابوسفيان را
بدون عهد و پيمان در اختيار شما قرار داده ، اجازه بدهيد گردنش را بزنم
.
به رسول خدا صلى الله عليه و آله گفتم : من ابوسفيان را پناه داده ام
فرمود: او را پيش من بياورد، ابوسفيان آمد و در جلو آن حضرت ايستاد،
حضرت به وى فرمود: اباسفيان آيا وقـت آن نـرسـيـده كـه بـگـويـى :
مـعـبـودى جـز خـدا نـيـسـت مـن رسـول او هـسـتـم ؟! گـفـت : پدر و
مادرم به فداى تو چقدر بزرگوار و صله رحم كننده و بـردبار هستى ، به
خدا قسم اگر جز خدا معبودى بود ما را در احد
و بدر يـارى و بـى نـيـاز مـى كـرد
(يـعـنـى آرى جـز خـدا مـعـبـودى نـيـسـت ) ولى ايـنـكـه تـو رسول
خدايى هنوز باور نكرده ام .
عـبـاس گـفـت : بـيـچاره اگر شهادتين نگويى به خدا قسم هم اكنون گردنت
را خواهند زد؛ فـكـر مـى كنى آزاد و صاحب اختيارى ؟ آنگاه از روى
ناچارى در حالى كه زبانش به لكنت افـتـاده بـود و مـى لرزيـد گـفـت :
اشـهـد ان لا اله الا الله و انـك رسـول الله
بـعد به عباس گفت : خوب حالا با دو صنم لات و
عزى چه كنيم ؟ عـمـربـن الخـطاب گفت :
اسلح عليهما بر لات و عزى تغوظ كن ، ابوسفيان گفت : عمر چه بى
حيايى تو چرا در سخن من و پسر عمويم (هم قبيله ام ) مداخله مى كنى .
بعد رسول خدا صلى الله عليه و آله به وى فرمود: امشب پيش چه كسى خواهى
بود؟ گفت در پيش عمويت عباس ، حضرت به عباس فرمود: او را ببر امشب پيش
تو باشد، فردا پيش مـن بـيـاور وقت صبح ، ابوسفيان صداى بلال را شنيد
كه اذان گفت پرسيد: عباس اين چه صـدايى است ؟ گفت صداى بلال اذان گوى
رسول خداست ، حالا كه مسلمان شده اى پاشو وضو بگير و نماز بخوان ، گفت
: چطور وضو بگيرم ؟ عباس وضو را به او تعليم داد.
ابـوسـفـيـان در آن حـال ديـد رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله
مـشـغـول وضو گرفتن است ؛ ولى دستهاى مؤ منان زير ريش آن حضرت باز است
هر قطره آبـى كـه از صـورت حـضـرت مى ريزد آن را گرفته و به صورت خويش
مى كشند، (آن مـنـافـق و مـشـرك كـه تـا آخـريـن نـفـس نـور خـدا بـه
دلش راه نـيـافـت ) بـا كـمـال تـعجب از نفوذ معنوى آن حضرت ، گفت :
عباس به خدا قسم نه در كسرى اين نفوذ را ديده ام و نه در قيصر.
و چـون عباس او را به محضر حضرت آورد، فرمود: عباس وى را در جاى تنگى
نگاه دار تا حـركـت لشـكـريـان خدا را ببيند. عباس او را در جاى تنگى
از كوه نگاه داشت لشكريان خدا فوج فوج ، گروه گروه از مقابل او مى
گذشتند ابوسفيان كه از ديدن آنها خود را بكلى بـاخـتـه بـود از عـبـاس
مـى پـرسـيـد ايـنـهـا كـدامـنـد، عـبـاس مـرتـب قـبـائل را مـعـرفـى
مـى كـرد: قـبـيـله اسـلم اسـت ، قـبـيـله جـهينه است ، قبيله فلان است
، تا رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله در كتيبه خضراء از مهاجر و
انصار رسيد، همه غرق در سـلاح كـه لثـام
(648) بـسـتـه بودند و جز چشمشان ديده نمى شد، ابوسفيان
گفت : عـبـاس ايـنـهـا كدامند؟! جواب داد: اين رسول خداست با مهاجران و
انصار، گفت : عباس واقعا پـادشـاهـى برادرزاده ات خيلى بزرگ شده است ،
عباس گفت : واى بر تو پادشاهى نيست نبوت است ابوسفيان گفت : پس هيچ .
در نـزديـكـى مـكـه رفـقـاى ابـوسـفـيـان : حـكـيـم بـن حـزام و بـديـل
بـن ورقـاء بـه خـدمـت حـضـرت رسـيـده و مـسـلمـان شـدنـد. عـبـاس
بـه رسول خدا صلى الله عليه و آله گفت : ابوسفيان مردى افتخار طلب است
اگر مزيتى به او داده شـود مـنـاسـب خـواهـد بـود، حـضـرت فـرمـود:
حـكـيـم و بـديـل بـرويـد مردم را به اسلام دعوت كنيد و ندا و اعلام
نماييد كه هر كس در بالاى مكه بـه خـانـه ابوسفيان داخل شود در امان
است و هر كس در پايين مكه به خانه حكيم بن حزام داخـل شـود در امـان
اسـت و هر كس در خانه بنشيند و دست به سلاح نبرد در امان خواهد بود.
ابوسفيان با كمال تعجب گفت : خانه من ؟! فرمود: آرى خانه تو.
چون آن سه نفر به طرف مكه رفتند حضرت به زبير فرمود: در پى آنها برو و
پرچم اسلام را در بالاى مكه و بر بالاى كوه حجون
برافراز و از آنجا تكان نخور تا مـن بـرسم ، آنگاه حضرت از طرف
حجون داخل شده و خيمه اش را همانجا نصب كردند و به سعد بن عباده دستور
داد با فوج انصار و خالدبن وليد با فوج قضاعه و بنى سليم از پـايـين
مكه داخل شده و سعد پرچم اسلام را در نزديكى خانه هاى مكه به اهتزاز در
آورد و مـطـلقـا دسـت بـه سـلاح نـبـرنـد مـگـر آنـكه كسى به آنها حمله
كند، ولى چهار نفر را كه عـبـارتـنـد از عـبـدالله بـن ابـى سـرح و
حـويـرث بـن نـفـيـل و ابـن خـطـل
(649) و مـقـيـس بـن صـبـابـه و نـيـز دو نـفـر كـنـيـز
را كـه رسـول خـدا صلى الله عليه و آله را در شعر خود مسخره مى كردند
بايد بكشند ولو دست به پرده كعبه گرفته باشند.
ابوسفيان دوان دوان از پايين مكه به طرف آن آمد، قريش پيش وى آمده
گفتند: چه خبر آورده اى ؟ ايـن گـرد و غـبـار كـه هـوا را پر كرده چيست
؟! گفت : محمد است با لشكريانش ، بعد فـريـاد كشيد: آيا آن غالب ،
(650) در خانه ها باشيد، در خانه ها باشيد، هر كس به
خانه من درآيد در امان است .
زنش هند از شنيدن اين سخن فرياد كشيد: اين پيرمرد خبيث را بكشيد، خدا
لعنتش كند چه خبر دهـنـده بدى است . ابوسفيان گفت : واى بر تو اى زن
!... ساكت باش ، حق آمد، گرفتارى نزديك شد.
سـعـدبـن عـبـاده كـه بـا پـرچـم رسـول الله صـلى الله عـليـه و آله
داخـل مـكـه مـى شـد رجـز مى خواند كه : امروز روز كشتار است ، امروز
حريم ها اسير خواهند شد.
ابـوسـفـيـان چون سخن سعد را شنيد به محضر حضرت آمد و ركاب وى را بوسيد
و گفت : پدر و مادرم به فدايت آيا گفته سعد را مى شنويد كه مى گويد:
رسول خدا صلى الله عليه و آله به على بن ابيطالب عليه السلام فرمود:
خودت را به سـعـد بـرسـان و پـرچـم را از وى بـگـيـر و تـو آن را داخـل
مـكـه كـن بـه طـور مـلايـم و تـؤ ام بـا رفـق . حـضـرت پـرچـم را از
سـعـد گرفت و داخـل مـكـه شـد
(651) گـرفـتـن پـرچـم از سـعـدبـن عـبـاده را طـبـرى و
ابـن اثـيـر نـيز نقل كرده اند و آن حكايت از مقام و شخصيت امير عليه
السلام دارد و اگر شخص ديگرى جز عـلى عـليه السلام مى آمد، نه سعد
پرچم را مى داد و نه قوم خزرج به آن ننگ راضى مى شدند؛ ولى چون آن حضرت
آمد، سعد حاضر به دادن پرچم شد.
شش نفر مهدورالدم
پـس از آنـكـه رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله حـكـم قـتـل
شـش نـفـر فـوق را صـادر كـردنـد، عـلى بـن ابـيـطـالب عـليـه السـلام
حـويرث بن نفيل و يكى از آن دو كنيز آوازه خوان را كشت ديگرى فرار كرده
و از مكه بيرون رفت ، مقيس بـن صـبـابـه نـيـز در بـازار مـكـه بـه
دسـت آن حـضـرت بـه جـهـنـم رفـت ، عـبـدالله بـن حـنـظل پرده كعبه را
گرفته و به آنجا پناه برده بود، سعيد بن حريث و عمار بن ياسر خود را به
وى رساندند، ولى سعيد پيش از عمار كار او را ساخت ، عبد الله بن ابى
سرح كـه قـرآن را بـه عـمـد غـلط نـوشـتـه بـود، عـثـمـان بـن عـفـان
را بـراى او پـيـش رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله وسـاطـت كـرد
بـرادر رضـاعـى او بـود، حـضـرت در قـبول كردن وساطت بسيار تاءخير كرد
تا شايد يك نفر برخاسته و او را بكشد، آخر با سـمـاجـت عـجيب عثمان ،
حضرت اكراها به او پناه داد و به ياران پرخاش كرد كه آيا كسى نـبـود
بـرخـاسـتـه و آن فـاسـق را بـكـشـد، مـردى گـفـت : يـا رسول الله صلى
الله عليه و آله اگر با چشم اشاره مى كردى او را كشته بودم .
رسول خدا صلى الله عليه و آله در كعبه
حـضـرت چـون به كنار كعبه رسيد، اطراف آن پر از اصنام (بتها)
بود گويند: سيصد و شـصـت بـت در اطـراف كـعـبـه چـيـده بـودنـد، در
ارشـاد، فـرمـوده : بـتـها با سرب به هم وصل شده بودند. حضرت فرمود: يا
على مشتى سنگ ريزه براى من بياور، بعد سنگ ريزه هـا را بـر آنـهـا
انـداخـت و مـى فـرمـود: جـاء الحـق و زهـق
الباطل ان الباطل كان زهوقابعد فرمود: تا آن ها را از مسجد
بيرون ريخته ، شكسته و به دور انداختند.
امـام صادق عليه السلام مى فرمايد: آنگاه حضرت فرمود: كليد كعبه پيش
كيست ؟ گفتند: نزد مادر شيبه است حضرت به شيبه فرمود: برو كليد كعبه را
از مادرت بگير و بياور، مـادرش گـفـت : بـرو به او بگو رزمندگان ما را
كشتى ، مى خواهى افتخارمان را نيز از ما بـسـتـانـى ؟ حضرت سفارش كرد،
بايد كليد را بدهى وگرنه مرگ در كنار توست ، زن تـرسـيـد و كـليـد را
توسط پسرش فرستاد. چون كليد، حاضر شد، حضرت به عمربن الخـطـاب فـرمـود:
ايـن تـعـبـيـر خـواب گـذشـتـه مـن اسـت : هـذا
تاءويل رؤ ياى من قبل
(652) .
و پـيش از آنكه داخل كعبه شود فرمود: هر بتى كه در كعبه موجود بود دور
ريختند از جمله ابـراهـيـم و اسـمـاعـيـل عـليـه السـلام در حـالى كه
تيرهاى ازلام (قرعه ) به دست داشتند، فـرمـود: خـدا بـت پـرسـتـان را
بـكـشـد، بـه خـدا قـسـم آنـهـا مـيـدانـنـد كـه ابـراهـيـم و اسماعيل
هيچ وقت قمار ازلام نكرده اند
(653) .
در آن مـوقـع بـزرگـان مـكـه داخـل مـسـجـدالحـرام شـده بـودنـد، و
احـتـمـال قـوى مـى دادنـد كـه حـضـرت آنـهـا را قـتـل عـام خـواهـد
كـرد، رسـول خـدا صـلى الله عـليه و آله دو دست مبارك خويش را به دو
طرف در كعبه گذاشت و رو بـه جـمـعيت فرمود: لا
اله الا الله انجز وعده و نصر عبده و غلب الاحزاب وحده بعد
فـرمـود: دربـاره مـن چـه فـكـر مـى كـنـيـد و چـه مـى گـويـيـد؟ سهيل
بن عمرو كه چهره آشنا و امضا كننده صلح حديبيه بود گفت : سخن خوب مى
گوييم و فـكـر خـوب داريم ، تو برادرى بزرگوار و پسر عموى بزرگوارى .
يعنى اميد آن است كه گذشته را فراموش كنى و با ما روسياهان با عطوفت
رفتار فرمايى .
آن بـزرگـوار كـه يـك دريـا عـطـوفـت و عـفـو و گذشت بود، فرمود: من به
شما آن را مى گـويـم كـه بـرادرم يوسف بن يعقوب به برادرانش گفت در
حالى كه بر ايشان پيروز شده بود:
لا تثريب عليكم اليوم يغفر الله لكم و هو ارحم
الراحمين ؛
امروز سرزنشى بر شما نيست ، خدا شما را مى بخشايد، او ارحم الراحمين
است .
بـدانيد: هر خونى كه ريخته شده و هر مال (ربا) و هر افتخار جاهليت ،
زير پاى من است و از بـيـن مـى رود، مـگـر خـدمـت و پرده دارى كعبه و
آب دان به حاجيان كه در دست صاحبانش خـواهـد مـانـد، بـدانـيـد مـكـه
بـه دسـتـور خـدا مـحترم است به كسى پيش از من هتك احترام آن حـلال
نـبـوده و بـر مـن نـيـز فـقـط سـاعـتـى از يـك روز حلال شد (كه با
سلاح و بدون احرام داخل شدم ) و آن تا قيام قيامت حرام است و كسى حق
هتك حرمت آن را ندارد.
عـلفـش چـيـده نـمـى شود، درختش را نمى شود قطع كرد، شكارش را نمى شود
رم داد، پيدا شده اش حلال نيست مگر به كسى كه گم كرده است .
بـعـد خـطـاب بـه مـردم فـرمود: براى رسول خدا صلى الله عليه و آله
همسايه هاى بدى بوديد، او را تكذيب كرديد و از مكه فرارى داديد و طرد
نموديد، به آن هم اكتفا نكرده در ديار من به جنگ من آمديد و با من
جنگيديد، با همه اينها از شما گذشتم ، برويد آزاد هستيد:
فـاذهـبـوا فـانـتـم الطـلقـاء مـردم از
شـوق بـه گريه افتادند، عجبا با مدت سيزده سـال بـلايـى نـمـانـد كه به
سر اين مرد نياورده باشيم ولى باكرامتى كه دارد، همه را نـاديـده
گـرفـت و تـقـصـيـر را آمرزيد و عفو كرد. چنان از مسجدالحرام خارج مى
شدند كه گـويـى از فـشـار قـبـرهـا رهـا شـده انـد، و ايـن سـبـب شـد
كـه داخـل اسـلام شـدنـد. بـراى اهـمـيـت ايـن مـطـلب عـيـن عـبـارات
عـربـى نقل مى شود: فانى اقول لكم كما قال اخى
يوسف : لا تثريب عليكم اليوم يغفر الله و هـوارم الراحـمـين ، الا ان
كل دم و مال ماءثرة كان فى الجاهلية موضوع تحت قدمى الا سدانة
الكـعـبـة و سـقـايـة الحـاج فـانـهما مردودتان الى اهليهما الا ان مكة
محرمة بتحريم الله لم تـحـل لاتـحـد كـان قـبـلى و لم تحل لى الاساعة
من نهار فهى محرمة الى ان تقوم الساعة ، لايـخـتـلى خـلاهـا، و
لايـقـطـع شـجـرهـا، و لا يـنـفـر صـيـدهـا، و لاتـحـل لقـطـتـها الا
لمنشد، ثم قال : الا لبئس جيران النبى كنتم ، لقد كذبتم و طردتم و
اخـرجـتـم و فـللتـم ، ثم ما رضيتم حتى جئتمونى فى بلادى تقاتلونى ،
فاذهبوا فانتم الطلقاء، فخرج القوم كانى انشروا من القبور ودخلوا فى
الاسلام
(654) .
رسول خدا صلى الله عليه و آله چنان كه گفته شد: بدون احرام و با سلاح
به مكه وارد شـد كـه آن تـا روز قـيـامـت حـرام اسـت و فـقـط چـنـد
سـاعـت جـايـز شـد و نـيـز داخـل كـعـبـه شـد كـه در هـيـچ حـج و
عـمـره اى داخـل نـشـده بـود، ظـهـر كـه رسـيـد فـرمـود: بـلال بـالاى
كـعـبـه اذان گويد، صداى دلنواز توحيد براى مشركان بس گران آمد ولى
چـاره اى نـداشـتـنـد عـكرمة بن ابى جهل گفت : به خدا بر من ناگوار است
كه بشنوم پسر ريـاح (بـلال ) بالاى كعبه عرعر مى كند(نعوذ بالله )
خالدبن اسيد گفت : حمد خدا را كه پـدرم مـرد و بـلال را بـالاى كـعـبـه
نـديـد، سـهـيـل بـن عـمـرو گـفـت : كـعـبـه مـال خـداسـت ، خـدا ايـن
را مـى بيند اگر بخواهد تغيير مى دهد(در مناقب آمده : حارث بن هشام گفت
: محمد جز اين كلاغ سياه كسى را پيدا نكرد كه اذان گو كند؟!).
ابوسفيان گفت : من والله چيزى نمى گويم زيرا به خدا مى ترسم اين
ديوارها به محمد خـبر دهند رسول خدا صلى الله عليه و آله كسى را پيش
آنها فرستاد و از گفته شان خبر داد عـتـاب بـن اسـيـد بـه مـحـضر حضرت
آمد و به گفته اش اقرار كرد و استغفار نمود، و اسلام آورد و اسلامش خوب
شد؛ و به طورى كه حضرت او را فرماندار مكه كرد (و تازمان ابـوبـكـر در
مـقـام خـود بـود و او در روز وفـات ابـوبـكـر در سال سيزده هجرى از
دنيا رفت )
فتح مكه در روز سيزده ماه رمضان بود، از مسلمانان فقط سه نفر شهيد شدند
كه از پايين مكه داخل شده و راه را گم كرده بودند(655)
.
بـــيـعـت زنـان در روز فـتـح مكه
در روز فـتح مكه ، رسول خدا صلى الله عليه و آله تا نماز ظـهـرو
عــصـر در مسجد نشست مردان به محضرش آمده و بيعت مى كردند، و چون نوبت
زنـان رسـيـدكـــاســـه اى از آب خـــواســـت و دســـت مـــبـــاركـــش
را در آن آبداخـل كـرد، بـعـد فرمود: من با زنان دست نمى دهم ، هر كس
كه مى خواهد بيعت كند دسـت در ايـنكـــاسـه فـرو بـرد. آنگاه آيه بيعت
را كه آيه 12 از سوره ممتحنه است براى آنها خواند. ماآن را از مجمع
البيان خلاصه مى كنيم .
رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله بـه وقـت بـيـعت زنان در
صفا بودند، عمربن الخـطـاب پـايـيـن تر
از وى قرار داشت . از جمله زنان ، هند زن ابوسفيان و شكافنده جگر حمزه
و مادر معاويه و زناكار مشهور بود، كه به شدت خويش را پوشيده بود تا
حضرت وى را نـشـناسد. رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: با من بيعت
مى كنيد كه كسى را بـه خـدا شـريك قرار ندهيد
الا تشركن بالله شيئا ؟ هند گفت : چيزى شرط مى كنى كه به مردان
شرط نكردى و شرط بيعت آنها فقط اسلام و جهاد بود.
حـضـرت فـرمـود: و ايـنـكـه سـرقـت نـكنيد و
لاتسرقن ؟ هند گفت : ابوسفيان مردى بـخـيـل اسـت مـن از مـال او
زيـاد بـرداشـتـه ام نـمـى دانـم حـلال اسـت يا نه . ابوسفيان گفت :
همه را بر تو بخشيدم . حضرت او را شناخت و فرمود تـو هـنـد دختر عقبه
هستى ؟ گفت : آرى ؛ پيامبر خدا از گذشته درگذر خدا از تو درگذرد.
(يقينا آن وقت طوفانى در قلب رسول الله صلى الله عليه و آله پيدا شد
ولى مى بايست به خاطر اسلام تحمل كند)
حـضرت ادامه داد: و اينك زنا نكنيد ولا تزنين
؟ هند گفت : مگر زن آزاد زنا مى دهد؟! عـمـربـن الخـطـاب شـروع
بـه خنديدن كرد؛ زيرا كه در گذشته با هند رابطه نامشروع داشـت (و
شـايـد از اين جهت نيز مى خنديد كه مى دانست آن روسياه به عدد موهاى
سرش زنا داده اسـت ) رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله فـورا از
جـريان گذشت و فرمود: و اينكه فـرزنـدان خـويـش را نـكـشـيـد
ولا تقتلن اولادكن ؟ هند گفت : ما در
كودكى تربيتشان كـرديم شما در بزرگى آنها را كشتيد. اين سخن اشاره به
كشته شدن پسرش حنظله بود كـه در بـدر بـه
دسـت على عليه السلام به درك رفت ، عمربن الخطاب با قهقه خنديد، حضرت
نيز تبسم فرمود.
و چـون حـضـرت فـرمـود: و ايـنـكه بهتانى نياوريد:
ولا تاءتين ببهتان ؟ هند گفت : والله
بـهـتـان كـار قـبـيحى است ، تو به كمال و مكارم اخلاق امر مى كنى .
سپس آنگاه كه فـرمـود: در هـيـچ كـار خـوبى مخالفت پيامبر ننماييد؟ هند
گفت : منظور آن است كه مخالفت نكنيم بدين طريق زنان دست در كاسه كردند
و بيعت عملى گرديد.
شكستن بتها و كوبيدن بتخانه ها
رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله در بـيـسـت و پـنـجـم
رمـضـان سال هشتم كه هنوز به مدينه مراجعت نكرده بود، خالدبن وليد را
براى شكستن بت عزى مـاءمـوريـت داد،
مـنـاسـب است در اينجا به شكسته شدن بتها و انهدام بتخانه ها اشاره
شود.
بت عزى
عـزى بـه ضـم اول و تـشـديـد زاء يـكى از بزرگترين بتهايى بود
كه عرب مخصوصا قريش آن را مى پرستيدند، بتكده آن در وادى نخله شاميه در
بالاى ذات عرق ميان راه عـراق و مـكـه
بود. احترام آن به حدى رسيده بود كه دره اى از وادى
حراض را بـه نـام
سـقـام حـريـم آن قـرار داده بـودنـد و بـا كـعـبـه بـرابـر مـى
نـهـادنـد، قـربـانـگـاهـى بـه نـام غـبـغـب
داشـت كه در آن براى بت قربانى مى كردند، در نـقـل واقـدى ، ج
3، ص 874؛ آمـده كـه خـالدبـن وليـد بـه حـضـرت رسـول الله صـلى الله
عليه و آله گفت : پدرم قربانيهاى زياد براى عزى
مى برد، سه روز در كنار آن مى ماند، بعد شاد و مسرور به مكه
برمى گشت .
خدام عزى بنوشيبان بن جابر بودند، آخرين آنها
دبيه نام داشت ، اين بت همچنان در اوج عـظـمـت خـود بـود تـا در
سـال هـشـتـم هـجـرت رسـول خـدا صلى الله عليه و آله خالدبن وليد را
نزد آن فرستاد. درختى را كه در كنار بـتـكـده بود قطع كرد و بت را شكست
و بتكده را ويران ساخت
(656) بت عزى ظاهرا از سنگ يا از فلز بوده است عزى همان
است كه ابوسفيان پس از شكست احد شعار
داد: نـحـن لنـا العـزى و لاعـزى لكـم و
عـلى عـليـه السـلام بـه دسـتـور رسول الله صلى الله عليه و آله جواب
داد كه : الله مولانا و لامولى لكم
بـه نـظـر مى آيد: رسول خدا صلى الله عليه و آله بزرگترين سياست را به
كار برده كـه بـت عزى توسط خالدبن وليد تكه تكه شود كه پدران او سالها
آن را به پرستش كرده بودند و چون خالد منافقى بيش نبود بهتر مى توانست
براى گرم كردن بازار خود آن بت را بكوبد، به نظر مى آيد بت پرستان
عربستان عزى و لات و مناة را دختران خدا و يا مجسمه دختران خدا مى
دانستند چنان كه از آيات زير استفاده مى شود:
افـراءيـتـم اللات و العزى # و منوة الثالثة
الاخرى # الكم الذكر و له الانثى # تلك اذا قسمة ضيزى # ان هى الا
اسماء سميتموها انتم و اباؤ كم ...
(657) .
بت سواع
سـواع كـه در آيـه 23 از سـوره نـوح آمـده است :
ولا تذرن ودا و لاسواعا بتى بود شـكـل زن
، متعلق به قبيله هذيل ، آن بت در زمينى به نام
رهاة از سرزمين ينبع جـاى داشـت و
خـدام آن قـبـيـله بـنـولحـيـان بـودنـد، رسول خدا صلى الله عليه و آله
پس از فتح مكه عمروبن عاص را براى كشتن آن فرستاد عـمـرو چـون كـنـار
بـتـكـده رسـيـد، خـادم آن گـفـت : مـى خـواهـى چـكـار كـنـى ؟ گـفـت :
رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله مـرا فرستاده تا آن را بشكنم و
بتكده را ويران كنم . گـفـت : نـمـى توانى . گفت : چرا؟ جواب داد اين
معبود از خود دفاع مى كرد. عمروبن گفت : واى بـر تـو مگر او مى بيند و
يا مى شنود؟ آنگاه عمرو آن را تكه تكه كرد، يارانش نيز بتكده و خزانه
آن را ويران كردند. بعد عمرو به خادم گفت : چطور ديدى ؟ گفت : به خدا
تسليم شدم
(658) .
بت منات
كلمه منات چنانكه گذشت در آيه 20 سوره نجم آمده است ، ابن كلبى
در الاصنام ، ص 13، گـويـد: مـنـات بـتـى بـود مـتـعـلق بـه قـبـيـله
هـذيـل و خـزاعـه ، ايـن بـت در سـاحـل دريـا در ناحيه مشلل در محلى به
نام قديد ميان مكه و مدينه بود، همه عرب
آن را احـتـرام مـى كـردنـد، اوس و خـزرج بـه وقت مراجعت از مكه سر
خويش را در كنار منات تراشيده و آن را اتمام حج مى پنداشتند.
رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله در حـركـت بـه سـوى مـكـه چـهـار
يـا پـنـج مـنـزل از مـديـنـه خـارج شده بود كه على عليه السلام را
براى منهدم كردن منات فرستاد. آن حضرت
منات را منهدم كرد و اموالى را كه در بتكده بود به محضر آن حضرت آورد.
از جمله دو تا شمشير به نام مخدم و رسوب كه ابى شمر غسانى پادشاه غسان
هديه كرده بود، آن حضرت هر دو را به على عليه السلام بخشيد. گويند:
ذوالفقار يكى از آن دو شـمـشـيـر بـوده اسـت
(659) . مـرحـوم مـجـلسـى از المـنـتـقـى نقل كرده
انهدام منات بعد از فتح مكه به دست سعدبن زيد بوده است
(660) .