از هجرت تا رحلت

سيد على اكبر قرشى

- ۱۲ -


شهداء خيبر

بـه نـقـل ابـن اسـحاق و واقدى ، هيجده نفر از مسلمانان در خيبر شهيد شدند اسامى آنها به نقل ابن هشام چنين است :

1: ربيعة بن اكتم ، در قلعه نطاة به دست حارث يهودى شهيد شد.

2: ثقيف بن عمرو كه قاتلش اسير يهودى بود.

3: رفاعة بن مسروح ، به دست حارث يهودى

4: عبدالله بن هبيب بهنقل واقدى وهب در قلعه نطاة شهيد شد.

5: بشربن براءبن معرور كه مسموم شد و خواهد آمد.

6: فضل بن نعمان

7: مسعودبن سعد كه به دست مرحب يهودى شهيد شد.

8: مـحمودبن مسلمه برادر محمدبن مسلمه كه مرحب يهودى سنگى بر سر او انداخت و از زخم آن شهيد شد.

9: ابوضياح بن ثابت كه از اصحاب بدر بود.

10: حارث بن حاطب كه از اصحاب بدر بود.

11: عروة بن مرة

12: اوس بن قائد

13: انيف بن حبيب

14: ثابت بن اثله

15: طلحه (طلحة بن يحى بن مليل )

16: عمارة بن عقبه كه با تيرى شهيد شد.

17: عامربن الاكوع

18: اسـود راعـى كـه اسـمش اسلم بود(601) . نود و سه نفر از يهود در خيبر به درك واصل شدند.

حكايت مسموم شدن رسول خدا صلى الله عليه و آله در خيبر

1: يـعـقـوبـى در تـاريـخ خـود، ج 2، ص 34 مـى گـويـد: زيـنب دختر حارث خواهر مرحب ، گـوسـفند پخته و مسمومى را محضر رسول خدا صلى الله عليه و آله آورد، حضرت لقمه اى از آن بـرداشـت ، بـازوى گـوسـفـنـد، بـه سـخـن در آمـد، كـه يـا رسـول الله من مسمومم از من مخور، بشربن براءبن معرور كه با حضرت از آن گوشت مى خورد مسموم شد و فوت كرد.

2: ابـن هـشـام در سـيـره اش ، ج 3، ص 352 نـقـل كـرده : چـون رسـول خـدا صـلى الله عليه و آله از خيبر آسوده خاطر شد، زينب دختر حارث زن سلام بن مـشـكـم گـوسـفـنـد بريانى محضر آن حضرت آورد، قبلا پرسيده بود كه حضرت از كدام قـسـمـت گـوسـفـنـد خـوشـش مى آيد؟ گفته بودند، از بازوى گوسفند، لذا به بازوى آن بـيشتر از جاهاى ديگرش سم داخل كرد، حضرت از بازوى گوسفند مقدارى در دهان گذاشت و جـويـد ولى نبلعيد، و از دهان بيرون انداخت ولى بشربن براء كه با او مى خورد لقمه خود را بلعيد.

بعد حضرت فرمود: اين استخوان به من مى گويد كه مسموم است آنگاه زينب را خواست و از او تـحـقـيـق كرد، گفت : آرى من آن را مسموم كرده بودم حضرت فرمود: چرا؟ گفت : مى دانى چـه بـلايـى سـر قـوم مـن آورده اى گـفتم : اگر پادشاه باشد از شر او راحت مى شويم و اگـر پـيـامـبـر بـاشـد بـه طـريـق وحـى خـبـردار مـى شـود رسول خدا صلى الله عليه و آله او را بخشود ولى بشربن براء از آن وفات يافت .

در مرض وفات آن حضرت كه خواهر بشربن براء به عيادت آن حضرت آمده بود، به وى فرمود: اى خواهر بشر اكنون قطع شدن رگ شريان خويش را احساس مى كنم و اين در اثر همان خوراك است كه در خيبر با برادرت خوردم مسلمانان عقيده داشتند كه آن حضرت مسموما شهيد شد.

3: ابن اثير نيز آن را در تاريخ كامل ، ج 2 ص 150 آورده است واقدى نيز آن را در مغازى ، ج 2، ص 677 نـقـل كـرده و افـزوده : گـويـنـد حـضـرت بـه قـتـل زينب دستور داد، او را كشته بعد به دار آويخته ، حلبى در سيره خود ج 2، ص 769 بعد از نقل قضيه گويد: چون بشربن براء وفات يافت حضرت فرمود: زينب را كشته و به دار آويختند.

4: مـرحـوم مـجـلسـى در بـحـارالانـوار، ج 27، ص 214 از اعـتـقـادات مـرحـوم صـدوق نـقـل كـرده كـه فرمايد: اعتقاد ما درباره رسول خدا صلى الله عليه و آله آن است كه او در غـزوه خـيـبـر مسموم گرديد، خوردن آن طعام مسموم گاه گاه اثرش در وجود ايشان ظاهر مى شد تا شريانش قطع شد و رحلت كرد.

مرحوم شيخ مفيد در شرح اعتقادات صدوق فرموده : آنچه شيخ ابوجعفر رحمه الله فرموده كه پيامبر و ائمه عليه السلام با سم و قتل از دنيا رفتند بعضى ثابت نشده است ، آنگاه مسموم شدن رسول الله صلى الله عليه و آله را از ثابت نشده ها دانسته است .

نـگـارنـده گـويـد: عـلامـه در خـلاصـه دربـاره بـشـربـن بـراء بـن مـعـرور فـرمـوده : رسـول خـدا صـلى الله عليه و آله ميان او و واقدبن عبدالله برادرى به وجود آورد، او در بدر، احد، خندق ، حديبيه و خيبر در ركاب رسول الله صلى الله عليه و آله بود، و با آن حـضـرت از گـوسـفـنـد مـسـمـوم خـورد و گـويـنـد كـه در اثـر آن فـوت كـرد، اربـاب رجال كه بشربن براء را در رجال خود نقل كرده اند، نوعا اين طور گفته اند .

بـه هـر حـال مـطـلب كـامـلا حـتـمـيـت نـدارد، مـشـكـل اسـت كـه بـگـويـيـم رسول خدا صلى الله عليه و آله از طعام زنى كه شوهر و برادرش به دست او كشته شده بدون تحقيق بخورد و ديگران نيز بخورند وانگهى خوردن ذبيحه كفار مسئله ديگرى است كه بايد ديد آن روز تحريم شده بود يا نه ؟

تشريع چندين حكم در خيبر

مـرحـوم صـدوق در خـصـال بـاب التـسـعـة از ابـاعـبـدالله الحـسـيـن عـليـه السـلام نـقل كرده : رسول خدا صلى الله عليه و آله چون خيبر را فتح كرد، كمان خويش را خواست و بـر آن تـكيه كرد، آنگاه خداى را حمد و ثنا نمود و از فتح و يارى خدا نام برد و از نه خـصـلت مردم را نهى كرد: اجرت زنا اجاره گرفتن براى جفتگيرى دادن حيوان نر، انگشتر طـلا قيمت سگ در فروختن آن و پالانها و زينهاى ارغوانى ، و پوشيدن لباس قسى كه در شـام بـافـته مى شد و خوردن گوشت درندگان و از فروختن طلا به طلا و نقره به نقره با زيادت و نگاه كردن به ستارگان .

نـاگفته نماند: بعضى از موارد نه گانه حرام و بعضى مكروه و بعضى مخصص است كه ذيـلا اشـاره مـى شـود: زنـا دادن و اجـرت زنـا هـر دو حرام و خوردن اجرت آن نيز حرام است پول گرفتن در مقابل كشيدن حيوان نر به حيوان ماده براى جفت گيرى مكروه است ، عبارت عربى عن كسبه الدابة يعنى عسب الفحل است .

انگشتر طلا براى مردان حرام و براى زنان جايز است ، قهرا نظر حضرت به مردان بوده اسـت ، سـگـى كـه ولگرد (هراش ) است فروختن آن حرام ولى سگ شكار و گله كه تربيت شده است مانعى ندارد.

دربـاره پـالان الاغـهـا عـبـارت عـربـى مـياثر الارجوان است ميثره و ساده و بالش مانندى است كه بر پالان و زين گذاشته مى شود قرمز و ارغوانى بودن آن تكبرآور است كه بزرگان ايران در آن وقت عمل مى كردند، منظور از آن كراهت است نه حرمت ، ثياب قسى لبـاس و جـامه اى بوده كه ظاهرا از شهرى ساحلى به نام قس در هند، يا شهرى مـوسـوم بـه هـمين نام در شام و يا از مصر به جزيرة العرب وارد مى شده ؛ اين نوع جامه رنـگـيـن بـوده و در آن ابـريـشـم بـه كـار مـى رفـتـه .(دهـخـدا، ذيـل قـس و قسى .) منظور از نگاه به ستارگان ظاهرا احكام نجومى است ، ابـن اسـحـاق در سـيـره خـود، ج 3، ص ‍ 345، از رويـفـع بـن ثـابـت انـصـارى نـقـل كـرده : رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله در خيبر ما را نهى كرد از اينكه به زنان اسير حامله قبل از وضع حمل نزديك شويم ، و فرمود: اگر زنى يا كنيزى اسير كرديم ، و مال خودمان شد، صبر كنيم قاعده شده و پاك گردد تا يقين كنيم كه در شكم بچه اى ندارد و اين كه چيزى از غنيمت قبل از تقسيم بفروشيم ، و از اين كه مركبى از غنائم برداريم ، و بـعـد از لاغـر كردن به محل خودش برگردانيم و اين كه لباس از غنائم بپوشيم بعد از كـهـنـه كـردن در جـايـش بـگـذاريـم و نـيـز از عـبـادة بـن صـامـت نـقـل كـرده كـه حـضـرت در روز خـيـبـر مـا را از فـروخـتن طلا به طلا و نقره به نقره نهى كرد(ترجمه آزاد)

اسلام ابوهريره و وضع بسيار پيچيده او

ابـوهـريـره دوسـى كه از اهل يمن بود در سال هفتم هجرت اسلام آورد چنان كه ابن اثير در اسـدالغـابـه و ديـگـران گـفـتـه انـد، ايـن شـخـص كـه در سـال هـفـتـم بـه نـقـل واقـدى ، ج 2، ص 636 در خـيـبـر بـه حـضـور رسول الله صلى الله عليه و آله رسيد و اسلام آورد از چهرهاى بسيار پيچيده اى است كه وابسته شدن به معاويه و جعل حديث او را نامزد و مشهور كرد.او بعد از اسلام آوردن ، به نـقـل ابـن حـجـر در كـتـاب زواجـر بـه بـحـريـن رفـت و دو سال در بحرين بود و حتى موقع رحلت حضرت ، نيز در بحرين اقامت داشت بر اين اساس فـقط حدود يكسال محضر رسول خدا صلى الله عليه و آله را درك كرده ولى به قدر رطب و يـابـس از حـضـرت حـديـث نـقـل نـمـوده كـه گـفـتـه انـد: اكـثـر حـديـثـا عـن رسول الله است

در تـعـريـف از او بـسـيـار اغـراق كـرده ولى در ذكـر حـالاتـش چـيـزهـايـى گـفـتـه انـد كـه اهـل تـحـقـيـق انـگـشـت حـيـرت بـه دندان مى گيرند. از علماء شيعه مرحوم شرف الدين و از دانـشمندان سنت محمود ابوريه هر يك كتابى درباره او نوشته اند، ابتكار از شرف الدين بـوده و ابـوريـه در كـتـاب خـود بـه كـتـاب او اشـاره مـى كـنـد ايـنـك مـجـمـلى از شـرح حال او را مى آوريم .

نـام ابـوهـريـره بـه تـحـقـيـق مـعـلوم نـيـسـت ، ابـن حـجـر در جـلد هـفـتـم الاصـابـه (ذيـل ابـوهـريـره ) بـيـشـتـر از دو صـفـحـه آن كـتـاب را بـه نـقـل اقـوال دربـاره نـام اخـتـصـاص داده و در ص 201، ج 7، گـويـد: امـا درباره نام پدر ابـوهـريـره پانزده قول است ، فيروزآبادى در قاموس ماده هر مى گويد: درباره نام ابوهريره بيشتر از سى قول است .

كـلمـه ابـوهـريـره كـنـيـه اوسـت يـعنى (پدر گربه كوچك ) خودش در علت اين تسميه مى گويد من گوسفندان خانواده خود را مى چراندم و گربه كوچكى داشتم شبها آن را در ميان درخـتـى مـى گـذاشتم و روز با خود برده و با آن بازى مى كردم لاجرم نام مرا ابوهريره گذاشتند(602) .

ايـن عـلاقـه شديد به گربه همواره با او بوده است ، درقاموس ، ماده هر گويد: رسـول خـداصـلى الله عـليه و آله او را ديد كه گربه اى در آستين دارد، حاكم در مستدرك با دو سند از او نقل كرده كه گويد: رسول خدا مرا اباهر مى خواند ولى مردم به مـن ابـوهريره مى گويند(603) . اين نشان مى دهد كه حضرت او را در خطاب تحقير مى كـرده و نـيـز بـه قـدرى بـا رفت و آمد حضرت را ناراحت كرد كه فرمود: يا ابا هريره زرنـى غـبـا تـزدد حـبـاپيش من گاه گاه و كمتر بيا تا محبت افزون شود. معلوم است كه حضرت از حضور او ناراحت بوده است .

مـى گـويـد: مـن شـخـص مـسـكـيـنـى بودم براى پركردن شكم خود پيامبر را خدمت مى كردم (604) يـعـنى از مصاحبت رسول الله صلى الله عليه و آله غرضى جز پركردن شكم خود نداشته است .

در صـحـيـح بـخـارى آمـده ابـوهـريـره مـى گـويـد: از اشـخـاص دربـاره قرائت قرآن سؤ ال مـى كـردم ، غـرضـم آن بـود كـه بـا مـن رفـتـه و طـعـامى به من بخورانند در اين باره بـهـتـرين مردم نسبت به فقراء جعفربن ابيطالب بود ما را به خانه اش مى برد و غذايى داد(605)

و نـيز مى گويد: از گرسنگى شكم خود را به زمين مى چسباندم و از گرسنگى به شكم خـود سـنـگ مـى بـسـتـم ، روزى مـردم از مسجد خارج مى شدند، ايستادم ابوبكر آمد، از آيات قرآن چيزى از او پرسيدم ، اين فقط براى آن بود كه شكم مرا سير كند، ولى طعامى به مـن نـداد، بعد از او عمر رسيد، از او نيز پرسيدم نظر فقط آن بود كه لقمه نانى به من دهد ولى نداد.... (606)

بـاز بـخـارى نـقـل مـى كـنـد (607) ابـوهـريـره گـويـد: مـا بـيـن مـنـبـر رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله و حـجـره عـايـشـه در حـال غـش و بـى طـاقـت مـى افـتادم مردمى پاى خود را بر گردن من گذاشته لگد مالم مى كردند به گمانشان كه من ديوانه ام حال آنكه فقط گرسنه بودم ، از اين معلوم مى شود كـه مـطـلقـا احترامى در نزد صحابه نداشته است وگرنه هرگز اين كار را با اشخاص ‍ محترم روا نمى دارند.

او بـعـدهـا كـه از خـوان بـى دريـغ مـعـاويـه هـمواره شكم خود را پر مى كرد در دعايش با كـمـال وقـاهـت مـى گـفـت : خدايا به من دندانى تيز، و معده اى پرهضم و ما تحتى (دبرى ) پركار عنايت فرما اللهم اعطنى ضرسا طحونا و معدة هضوما و دبرا نثورا(608) ايـن دعـا چـه قـدر از شـكـم پـرستى و پستى انسان حاكى است ! از كثرت شكم پرستى و عـلاقـه اى كـه بـه طـعـامى به نام مضيره داشت او را شيخ المضيره لقب دادند، محمود ابوريه مصرى در كتاب خود فصلى را بدين اسم اختصاص داده است .

ابوهريره شطرنج باز بود، دميرى ، در حياة الحيوان ، ج 1، ص 145، ماده عقرب گويد: شـطـرنـج بازى ابوهريره در كتب فقه مشهور است ، ابن اثير در نهايه ماده سدر گـويد: مردى ابوهريره را ديد كه سدر بازى مى كرد و آن قمارى است مخصوص و سدر معرب سه در است .

عـمـربـن الخـطـاب ابـوهـريـره را آن قـدر زد كـه پـشـتـش خـونـيـن شـد، گـفـت : مـن تـو را عـامـل بـحـريـن كـردم در حـالى كه كفشى هم نداشتى اين همه اسبان را به هزار و شـشـصد دينار از كجا خريدى ؟! گفت : اسبانم بچه زاييده ، هداياى مردم بر آنها اضافه شـد تـا بـه ايـن حـد رسـيـد، گـفـت : مـخـارج تـو را بـه حـساب آوردم ، زيادى آن را بده ، ابوهريره گفت : اين ربطى به تو ندارد، عمر گفت : بلى به من مربوط است و بعد او را زير تازيانه گرفت تا خونين گرديد.

ابـوهـريـره گـفـت : آنـهـا را در راه خـدا مـى دهـم ، عـمـر گـفـت : آن در صورتى بود كه از حـلال بـه دسـت آورده و بـا رغبت مى دادى از انتهاى حجر بحرين آمده اى كه گويا مردم براى تو ماليات جمع مى كنند نه براى خداوند براى مسلمانان ؟! مادرت اميمه تو را تغوط نكرده مگر براى خرچرانى : ما رجعت بك اميمه الا لرعية الحمر(609)

عـمـر بـا ايـن سـخـن ابـوهـريـره را چـنـان تـحـقير كرده كه آدمى به حيرت مى افتد، اگر ابوهريره موقعيتى داشت حتما چنان تحقير نمى شد.

مـسـلم گـويـد: عمر در زمان رسول خدا صلى الله عليه و آله چنان بر سينه ابوهريره زد كه بر مقعدش به زمين افتاد (610) .

در تـفـسير المنار، ج 8، ص 448، بعد از نقل حديث ابوهريره درباره خلقت آسمانها و زمين گـويـد: حـديث ابوهريره مردود است ، زيرا با نص قرآن مخالف مى باشد... خدا ما را به حـل مـشـكـلات احـاديث ابوهريره هدايت كرده و آن اينكه : او از كعب الاحبار روايت نموده است و كـعـب هـمـان اسـت كـه مـطـالبـى از اسـرائيـليـات بـاطـله را داخل اسلام كرد و در ص ‍ 163، ج 8، گفته : عبدالله بن عمر در حديث ابوهريره شك كرده است .

ابـوريـه در كتاب شيخ المضيرة كه به نام بازرگان حديث ترجمه شده در ص 98 گويد: عمر، عثمان ، على و عايشه ابوهريره را تكذيب كرده اند مسلم در صحيح خود ج 2، ص 243 كـتـاب اللبـاس از ابـورزيـن نـقـل مـى كـنـد: ابـوهـريـره پيش ما آمد دست به پـيـشـانـى خـود زد و گـفـت : شـمـا مـى گـويـيـد كـه مـن بـر رسول خدا دروغ مى بندم تا شما هدايت شويد و من به ضلالت افتم ... از اين حديث معلوم مـى شـود كـه در آن زمـان نـسـبـت دروغ بـسـتـن او بـه رسول خدا صلى الله عليه و آله ميان مردم شايع بوده است .

ابوريه از مصطفى صادق رافعى نقل كرده : ابوهريره اولين راوى حديث است كه در اسلام مـتـهـم بـه دروغـگـويى شد، عايشه بيش از همه او را انكار مى كرد، ابن حجر در الاصابه تـصـريـح كرده كه چون ابوهريره در كاخ خود واقع در عقيق از دنيا رفت و جنازه اش را به مدينه آوردند، معاويه به حاكم مدينه نوشت ده هزار درهم به فرزندان او بدهد و حـال آنـهـا را هـمـواره مـراعـات نـمـايـد در الكـنـى والالقـاب از ابـن ابـى الحـديـد نقل كرده : معاويه گروهى از صحابه و تابعين را اجير كرد كه در مذمت على عليه السلام حديث جعل كنند، فقط ابوهريره و عمروبن عاص و مغيرة بن شعبه به اين كار تن در دادند.

نـاگـفـتـه نـمـانـد: آنـچـه در رابـطه با ابوهريره نوشته شد يك از هزار است ، طالبان تـفـصـيـل بيشتر به كتاب ابوهريره تاءليف شرف الدين عاملى و كتاب شيخ المضيرة تاءليف ابوريه مصرى رجوع فرمايند عجيب است كه ابوهريره با اين همه مـطـاعـن داراى آن هـمه مقام در نزد اهل سنت است ، من فكر مى كنم : علت اين شهرت آن است كه مـعـاويـه و بـنـى امـيـه بـخـاطـر دروغـهـايـى كـه ابـوهـريـره به نفع آنها مى گفت و به رسـول خـدا نسبت مى داد، نام او را ترويج كرده و بزرگش نمودند و آنگاه كه در قرن دوم هـجـرى تـدوين حديث از زبانها شروع شد، ابوهريره بيشتر از همه مطرح گرديد، و كار بـه ايـنـجـا كـشـيـد وگـرنـه : اسـنـاد و شـواهـد فـوق نـشـان مـى دهـد كـه او در زمـان رسول خداصلى الله عليه و آله و ابوبكر و عمر و عثمان موقعيتى نداشته بلكه متهم به جعل حديث بوده است و در زمان على عليه السلام اصلا اسمى از ابوهريره ديده نمى شود، چـون در خـلافـت امـام عـليـه السـلام ايـن گـونه اشخاص مانند موشها به سوراخى خزيده بـودنـد مـعـاويـه و امـثـال او بـود كه به اين دروغسازان ميدان دادند و آن ها را به رخ مردم كشيدند.

ارادوا بها جمع الحطام فادركوا
 
و ماتوا و دامت سنة اللئماء

خواب ماندن رسول خدا صلى ال له عليه و آله و فوت نمازش

مـجـلسـى رحـمـه الله از كـازرونـى نـقـل كـرده : آنـگـاه كـه رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله از خـيـبـر بـيرون رفت و در راه به استراحت پرداخت و نـگـهـبـانـى شـب را بـه بـلال سـپـرد و بـعـد بـه خـواب رفـت ، بـلال مـدتـى بـيـدار ماند و نماز خواند، در نزديكيهاى صبح به خواب رفت ، از قضا نه بـلال بيدار شد و نه رسول خداصلى الله عليه و آله و نه كسى از اصحاب تا خورشيد طـلوع كـرد و حـرارت آن بـيـدارشـان نـمـود، حـضـرت وحـشـت زده بـيـدار شـد و فـرمـود: بـلال چـرا بـيـدارمـان نـكـردى ؟ گـفـت : پـدرم بـه فـدايـت يـا رسول الله صلى الله عليه و آله مرا هم مانند شما خواب ربود.

فـرمـود: حـركـت كـنـيـد، مـقـدارى حركت كرده بودند كه حضرت ايستاد، وضو گرفت ، به بـلال فـرمـود: اذان گـويـد، آنـگاه نماز صبح را قضا كرد وبعد فرمود: هر كه نمازى را فـرامـوش كـنـد هـر وقـت بـه يـادش آمـد بـخـوانـد (611) ... ابـن اثـيـر در كـامـل ، ج 2، ص 151، بـعـد از اشـاره بـه آن ، گـفـتـه است : اين قضيه شهرت دارد، ابن اسـحـاق در سـيـره ج 3، ص 355، گـويـد: حـضـرت بـه بـلال فـرمـود: شـايـد مـا بـخـوابـيـم ، مـواظـب بـاش ، تـا آخـر شـب مـا را بـيـدار كـنـى بـلال را نـيـز خـواب بـرد تـا نـمـاز بـه قـضـا مـانـد، بـعـد جريان را مانند بحارالانوار نقل مى كند.

نـاگـفـتـه نـماند: مرحوم شهيد اول در الذكرى فرموده : حكايت فوق را زراره به طـور صـحـيـح از امـام بـاقـر عـليـه السـلام نـقـل كـرده و پـس از نقل آن گويد: نديده ام كسى اين خبر را به عنوان عيب جويى و نقص در عصمت آن حضرت رد كـنـد، اهـل سـنـت از ابـى قـتـاده و جـمـاعـتـى از صـحـابـه آن را بـه ايـن صـورت نقل كرده اند (612) .

در كـافـى ، ج 3، ص 294، از سـمـاعـة نـقـل كـرده از امـام عـليـه السـلام سـؤ ال كـردم از كـسـى كـه نـمـاز صبح را فراموش كرد تا آفتاب زد، فرمود: هر وقت يادآورد بـخـوانـد، رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله خـوابيد، نماز صبح ، از وى فوت شد تا آفـتـاب طـلوع كـرد، بعد از بيدار شدن آن را خواند ولى مقدارى از آنجا دور شد بعد قضا كـرد.در حـديث ديگرى از سعيد اعرج نقل شده : گويد از امام صادق عليه السلام شنيدم مى فرمود: رسول خدا صلى الله عليه و آله خوابيد نماز صبحش ‍ به قضا ماند، خدا او را در خـواب داشت . تا آفتاب طلوع كرد، اين رحمتى بود براى مردم ، آيا نمى بينى اگر كسى تـا طلوع خورشيد در خواب ماند مردم او را سرزنش كرده گويند: آيا به نمازت اهميت نمى دهى ؟!

خواب آن حضرت سنت و طريقه اى گرديد، اگر كسى گويد: خواب ماندى ؟ جواب مى دهد: كـارى اسـت كـه بـراى رسـول خدا صلى الله عليه و آله نيز پيش آمد، پس خواب ماندن آن حضرت اسوه و رحمتى شد، خداى سبحان با آن به اين امت رحم كرد.

نـاگفته نماند: اين مطلب غير از مسئله سهو النبى است كه معركه آرا و مورد نقص و ابرام واقع شده است .

بـه نـظر مى آيد كه غير از اين مورد، نماز پيامبر صلى الله عليه و آله در تمام عمر به قـضـا نـمـانده است در روايات اهل سنت آمده كه در يكى از روزهاى خندق نماز خواندن بر آن حـضـرت و اصحابش ميسر نشد و نماز يك شبانه روز را يك جا در يك شب خواندند ولى در روايـات شـيـعـه هـسـت كـه آن حـضـرت نـمـاز را بـه اشـاره خـوانـد در وسـائل الشـيـعـه ، ج 5، ص 487 از مـجـمـع البـيـان نـقـل كـرده : روى ان عـليا عليه السلام صلى ليلة الهرير (يعنى شب جنگ صفين ) خمس ‍ صـلوات بـالايـمـاء و قيل بالتكبير و ان النبى صلى الله عليه و آله صلى يوم الاحزاب ايماء

آمدن جعفر بن ابيطالب از حبشه

رسـول خـدا صلى الله عليه و آله بعد از فتح خيبر، هنوز از آنجا خارج نشده بود كه خبر آوردنـد: جـعـفـربـن ابـيـطـالب بـا مـهـاجـران از حـبـشـه بـرگـشـتـه و داخـل مـديـنـه شـده انـد، حـضـرت از شـنـيـدن ايـن خبر بسيار مسرور گرديد، زيرا مهاجرين قـبـل از هـجـرت از مـكـه بـه حـبـشـه رفـتـه بـودنـد و در سـال هـفتم هجرت بعد از سالها به مدينه مى آمدند، لذا آن بزرگوار فرمودند: نمى دانم براى كدام يك از دو امر بيشتر شاد شوم ، فتح خيبر يا آمدن جعفر (613) .

تشريع نماز جعفر طيار

جـعـفر طيار پس از ورود به مدينه دانست كه حضرت براى ختم غائله يهود به خيبر رفته اسـت لذا بـراى ديـدار آن حـضـرت را خـيـبـر را در پـيش گرفت و خودش را به آن حضرت رسانيد، در تهذيب از بسطام نقل شده : به امام صادق عليه السلام گفتم ، فدايت شوم آيا جـايـز اسـت انـسـان بـرادر ديـنـى اش را در آغـوش گـيـرد؟ فـرمـود: آرى رسـول خـدا صـلى الله عـليه و آله روزى كه خيبر را فتح كرد خبر آمد كه : جعفر از حبشه برگشته است ، فرمود: به خدا نمى دانم به كدام يك بيشتر شاد شوم ، به آمدن جعفر يا به فتح خيبر؟!

آن حـضـرت كـمـى درنگ نكرده بود كه جعفر آمد، حضرت برخاست او را در آغوش گرفت و پـيـشـانـيـش را بـوسـيـد. بسطام عرض كرد: از چهار ركعت نمازى كه حضرت فرمود جعفر بـخـوانـد خبر دهيد، فرمود: آرى چون جعفر آمد، حضرت فرمود: آيا به تو هديه اى ندهم ، آيـا بـه تـو عـطـيـه اى نـدهم ؟ گمان كردند كه مى خواهد به و طلايى يا نقره اى بدهد، چـشـمـهـا بـه سـوى حـضـرت نـگـران شـد، جـعـفـر گـفـت : آرى يـا رسـول الله صـلى الله عليه و آله . فرمود: چهار ركعت نماز بخوان آنچه در ميان آنهاست براى تو آمرزيده شود، اگر توانستى هر روز بخوان وگرنه هر دو روز يكبار وگرنه هر هفته يا هر ماه يا هر سال ، كه آنچه ميان آن دو است بر تو آمرزيده شود(614) .

نـاگـفـته نماند: نماز جعفر طيار چهار ركعت است كه با سيصد تسبيحات اربعه خوانده مى شـود و از نـمـازهـايـى است كه بسيار باثواب و بافضيلت است ، مرحوم صدوق در فقيه براى آن بابى تحت عنوان صلوة الحبوة و التسبيح و هى صلاة جعفرمنعقد فرموده و در آن 9حديث نقل كرده است .

فدك يا ملك فاطمه عليها السلام

فـدك روسـتـايـى بـود در نـزديـكـى هـاى خـيـبـر، بـه قـول مـعـجـم البـلدان تـا مـديـنـه دو روز راه فـاصـله داشـت ، رسول خدا صلى الله عليه و آله آنگاه كه به طرف خيبر رفت ، يكى ازياران خود را به نـام مـحـيصة بن مسعود به سوى اهل فدك فرستاد و آنها را به اسلام دعوت كرد و فرمود: وضعى پيش نياورند كه به آنجا هم مانند خيبر لشكركشى كند

محيصة به آنجا رفت و پيام حضرت را رسانيد يهود، امروز و فردا كرده منتظر بودند تا كـار خـيـبـر بـه كـجـا خواهد انجاميد و پيش خود مى گفتند: در قلعه نطاة مردانى چون عامر، يـاسـر، اسـيـر، حـارث ، و از همه بالاتر سيد يهود مرحب با ده هزار شمشيرزن وجود دارد، مـحـمـد از كـجـا مـى تـوانـد بـه آنجا قدم گذارد در اين حيص و بيص بودند كه خبر رسيد اهـل قـلعـه نـاعـم و بـزرگـان يهود به دست سپاهيان اسلام كشته شده اند، اين خبر آنها را هـراسـان كـرد و تـرسـيـدنـد، آنـگـاه عـده اى از يـهـود را با يكى از بزرگانشان به نام فـون بن يوشع و در نقل كامل (يوشع بن فون ) در به همراه محيصه به محضر رسـول الله ص لى الله عـليـه و آله فـرسـتـاده و پـيـشنهاد صلح كردند كه در جاى خود بـمـانـنـد و نـصف زمينهاى فدك از آن رسول خدا صلى الله عليه و آله باشد، اين پيشنهاد مورد قبول آن حضرت واقع شد و قضيه خاتمه يافت (615) ، على هذا زمين هاى فدك از آن رسـول خـدا صلى الله عليه و آله گرديد زيرا كه با صلح و بدون جنگ به دست آمده بـود و خـدا فـرمـايـد: مـا افـاءالله عـلى رسـوله مـنـهـم فـمـا اوجـفـتـم عـليـه مـن خيل و لاركاب (616) .

شـيـعـه و اهـل سـنـت جـريـان فـدك را هـمـه ايـن طـور بـا مـصـالحـه نـقـل كـرده انـد و بـه صـريـح قـرآن و اتـفـاق فـريـقـيـن آنـجـا مـخـصـوص ‍ رسـول خدا صلى الله عليه و آله بود و مختار بود كه در آنجا هر طور تصرف بفرمايد، و چـون آيـه و آت ذا القـربـى حـقـه ...(617) نازل شد، آن حضرت دخترش فاطمه عليها السلام را خواست و فدك را به وى داد و در ايـن رابـطـه سـنـدى نـوشت و به فاطمه داد و آنگاه كه ابوبكر فدك را از دست فاطمه گرفت ، آن حضرت دستخط رسول خدا صلى الله عليه و آله را به ابوبكر نـشـان داد و فـرمـود: ايـن نـوشـتـه رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله در رابـطـه بـا من وفـرزنـدانم است (618) . از آن وقت فدك در دست فاطه عليهاالسلام بود و عايدات آن زير نظر وى به مصرف مى رسيد و اميرالمؤ منين عليه السلام در نهج البلاغه فرموده : بـلى از هـمـه آنـچـه آسـمـان سـايـه انـداخـتـه فـقـط فدك در دست ما بود، گروهى بر آن بـخـل ورزيـدنـد و از دسـت مـا گـرفـتـنـد(619) . پـس از رحـلت رسـول خـدا صلى الله عليه و آله ، ابوبكر، آن را از دست فاطمه عليهاالسلام گرفت و داخـل بـيـت المـال كرد، فاطمه عليهاالسلام فرمود: پدرم به من داده است اميرالمؤ منين عليه السـلام شـهادت داد كه فاطمه راست مى گويد، ام ايمن نيز شهادت داد حسنين عليه السلام نـيـز شـهـادت دادنـد، ربـاح غـلام رسـول الله نيز شهادت داد ولى ابوبكر نپذيرفت ، من گـمـان دارم كـه اگـر خـود رسول خدا صلى الله عليه و آله زنده مى شد و شهادت مى داد باز پذيرفته نمى شد، چون سياست وقت آن بود كه پولى و امكانى در اختيار على عليه السلام نباشد.

تكميل مطلب

مـمـكـن اسـت كـسـى فـكـر كـند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله چرا آن مقدار زمين را به فـاطـمـه عـليـهـاالسـلام داد و چـرا بـه ديـگـران نداد مگر آنجا نعوذبالله تبعيض حكمفرما بـود؟!! در جـواب بـايـد گـفـت : ايـن كـار بـه فـاطـمـه عـليـهـاالسـلام مـنـحـصـر نـبـود، رسـول خـداصـلى الله عـليـه و آله بـه دهـها نفر از اصحاب و ياران خود، زمينها و باغها، مـلكـهـايـى داد. آنـجـاهـا كـه فـتـح شـده و بـه دسـت مسلمانان افتاده بود و يا بعد از رفتن يهوديها مانده بود مى بايست تقسيم شده وبه مسلمانان واگذار شود، اينك به چند مورد از تقسيمات آن حضرت ذيلا اشاره مى شود:

1: آنـگاه كه يهود بنى نضير از مدينه رانده شدند اراضى و املاك آن ها براى مسلمانان ، ماند، حضرت از اراضى آنها بئر حجر را به ابوبكر و بئر جرم را به عـمـربـن الخـطـاب و سـؤ اله را كـه بـه آن مـال سليم مى گفتند به عبدالرحمن بن عوف داد چنانكه واقدى در مغازى ، ج 1، ص 379 و بلاذرى در فتوح البلدان ، ص 31 گفته است ، لابد آنها زمينهاى وسيعى بوده اند.

2: ابـويـوسـف قـاضـى در كـتـاب الخـراج ، ص 61، گـويـد: رسول خدا صلى الله عليه و آله از اموال بنى نضير نخلستانى به زبير داد كه زمين آن را جـرف مـى گـفتند، سمهودى در وفاءالوفاء، ج 4، ص 1175 گفته : جرف در سه ميلى مدينه است .

3: باز در كتاب خراج ، ص 61، گويد: رسول خدا صلى الله عليه و آله به ابورافه و چـنـد نـفـر ديگر زمينى داد كه نتوانستند آن را آباد كنند، لذا در زمان عمر بن الخطاب آن را به هشت هزار دينار يا هشتصد هزار درهم فروختند.

4: و نـيـز در الخـراج ، ص 62، گـويـد: بـعـضـى از شـيـوخ مـا از اهـل مـديـنـه نـقـل كـردنـد كـه رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله بـه بـلال بن حرث ميان دريا و كوه را داد مابين البحر و الصخر. عمربن الخطاب در زمـان خـود بـه او گفت : تو قدرت ندارى در همه آن كار و كشاورزى كنى ؟ او را وادار كرد كه آن را به ديگرى داد، فقط معادن آن را استثناء نمود.

5: رسـول خـدا صلى الله عليه و آله زمينى را به زبير داد كه مقدار دوانيدن اسب او باشد، زبير اسب خويش دوانيد و چون اسب ايستاد زبير شلاق خويش را به جلو انداخت ، حضرت فرمود از جايى كه شلاق افتاد مساحت كرده به او بدهيد چنان كه بيهقى در سنن ، ج 6، ص 144، واحـمـد در مـسـنـد، ج 2، ص 156، نقل كرده است ، به نظر مى آيد دواندن اسب محدود بوده مثلا قرار بوده تا شمردن 1 - 2 - 3 - 4 - تا 50 هر قدر اسب او راه برود آنقدر به او بدهند.

6: رسـول خدا صلى الله عليه و آله در قسمت ذى العشيره از ينبع زمينى به على عليه السلام داد، عمربن الخطاب نيز در زمان خود مقدارى بر آن افزود مقدارى را نـيـز آن حـضـرت خـريـد، امـوال حـضرت در آنجا متفرق بود كه در راه خدا انفاق كرد لفظ ينبع مضارع نبع الماء است او را به علت زياد بودن چشمه هايش ينبع نـامـيـدند گويند: در آن 170 چشمه آب وجود داشت و آنجا چهار روز با مدينه فاصله داشت و جماعت جهينه و بنوليث و انصار در آنجا سكونت داشتند چنان كه در وفاءالوفاء، ج 4، ص 1334 ماده ينبع گفته است .

7: آن حـضـرت براى بنى رفاعه روستاى ذوالمروه كه در وادى القرى بود، واگذار كردن چنان كه بيهقى ، در سنن ، ج 6، ص و سمهودى در وفاءالوفاء، ج 4، ص 1305، لفظ مروه گفته است .

8:آن حـضـرت بـه فرات بن حيان زمينى در يمامه داد كه چهار هزار غله آن مى شد چنان كه ابـن اثـير در شرح حال فرات بن حيان نقل كرده است ، منظور از چهار هزار شايد دينار يا درهم يا وزن مخصوص غله باشد(620) .

9: ابيض بن جمال از آن حضرت خواست نمك محلى را به نام ماءرب به او واگذار كـنـد، بـه او واگـذار فـرمـود، چـنـان كـه در شـرح حال وى آمده است (621)

10: بيهقى نقل كرده : رسول خدا صلى الله عليه و آله معادن محلى قبليه را به بـلال بـن حـارث واگذار كرد، يعنى معادن ارتفاعات و دره هاى آن را و نيز آن قسمت از كوه معروف قدس كه قابل كشت و زرع بود به او داد(622)

نـاگـفـتـه نـمـانـد ايـن ده رقـم بـه عـنـوان نـمـونـه بـود، در مـكـاتـيـب الرسـول ج 2، ص 492 - 498 چـهـل و هـفـت نـمـونـه از آنـهـا را نقل كرده است كتب تاريخ و حديث و سيره ها از اين مطالب مشحون است

عـلى هـذا تـنـهـا فـاطـمه زهرا عليهاالسلام ، نبود كه حضرت به او مقدارى زمين داد، بلكه تقسيمات آن حضرت صد برابر آن بود، در مغازى واقدى و سيره ابن هشام و سيره حلبيه و غـيـره در مـاجـراى فـتـح خـيـبـر مـطـالعـه كـنـيـد كـه زنـان حـضـرت هـر سال چه مقدار از گندم و خرماى آن سهم مى بردند.

ولى آنها از كسى مصادره نشد و از كسى حقش مسلوب نگرديد، جز فاطمه زهرا عليهاالسلام ، كه ابوبكر با كمال بى رحمى از دست آن حضرت گرفت شهودش را كه از جمله صديق اكـبـر امـيـرالمـؤ مـنين عليه السلام و حسنين عليه السلام بودند و آيه تطهير درباره شان نـازل شـده بـود، رد كـرد، پـرونـده فـدك ، و مـظـلومـيـت پـاره تـن رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله بـراى ابـوبـكـر، در پـيـشـگـاه خدا يك دادگاه بسيار خـطـرناك خواهد بود، و اميرالمؤ منين عليه السلام پس از اشاره به غصب فدك در نامه 45 نـهـج البلاغه فرموده : و نعم الحكم الله اينك با سير تاريخى فدك مطلب را به پايان مى بريم .

سير تاريخى فدك

فـدك بـه دسـت ابـوبكر مصادره شد و به بيت المال برگشت و فاطمه عليهاالسلام ، از ايـن حـق كشى شكايت به درگاه خدا برد، بعد از ابوبكر، على عليه السلام وعباس هر دو مـدعـى آن بـودنـد، عـمـر گفت من به شما دادم خودتان مى دانيد ولى به على عليه السلام رسـيـد (623) لابـد خـليـفـه از عـلى بـن ابـيطالب فكرش راحت بوده زيرا كار از كار گذشته بود.

و چـون عـثـمـان بـه خـلافـت رسـيـد، آن را بـه مـروان بـن حـكـم پـسـر عـمـوى خـودش تـيـول كـرد و تـا زمـان مـعـاويه در دست مروان بود، آنگاه معاويه ثلث آن را به مـروان و ثـلث ديـگـر را به عمروبن عثمان و ثلث سومش را به پسرش يزيد بن معاويه داد.

و در زمان خلافت مروان همه اش مال او گرديد، او فدك را به پسرش عبدالعزيز بن مروان بـخـشـيـد، و از او به پسرش ‍ عمربن عبدالعزيز رسيد و آنگاه كه عمربن عبدالعزيز به خـلافـت رسـيـد بـر مـردم خـطـبـه خـوانـد و گـفـت : فـدك از امـوال فـى ء اسـت مـسلمانان با اسب و شتر به آن حمله نكرده اند... بعد به والى مدينه نوشت فدك را به فرزندان فاطمه از على بن ابيطالب عليه السلام بدهد، بدين ترتيب در دست فرزندان فاطمه قرار گرفت .

و چـون يـزيدبن عبدالملك به خلافت رسيد آن را از بنى فاطمه گرفته و در اختيار بنى مـروان قـرار داد و تـا انـقـراض بـنـى امـيـه در دسـت آنـهـا بـود، پـس از سقوط بنى اميه ، ابـوالعـبـاس سـفـاح فـدك را بـه عبدالله بن حسن بن اميرالمؤ منين عليه السلام داد و چون ابوجعفر منصور دوانقى خيلفه شد آن را از فرزندان امام حسن عليه السلام گرفت ، و پس از او فـرزنـدش مـهـدى بـه آنها برگردانيد، بعد از وى هادى عباسى از آنها گرفت و در دست بنى عباس قرار داد و تا زمان ماءمون در دست عباسيان بود.

مـاءمـون در سـال 210 هـجـرى بـه فـرمـانـدار مـديـنـه قـثـم بـن جـعـفـر نـوشـت :... رسول خدا صلى الله عليه و آله فدك را به دخترش فاطمه عليهاالسلام داده بود و كسى در مـيـان آل رسـول ، در ايـن اختلافى ندارد، فدك را به ورثه فاطمه برگردان ، بدين طريق چندمين بار به ورثه فاطمه عليهاالسلام برگشت .

مـــتـــوكـــل عـــبـــاســـى در زمـــان خـــود، دســـتـــور داد بـــه عــبـاسـيـان بـرگـردد چـنـان كـــهقـبـل از مـاءمـون بـود، به نقلى متوكل آن را به عبدالله بن عمر بازيار بخشيد الغدير، ج 7،ص 197 - 197، فدك ، ص 22 - 24، تاءليف مرحوم شهيد صدر، اين بـود شـرح مـخـتـصـرمـاجـراى فـدك كـه اغـراض سـيـاسـى و پـول پـرسـتـى آن را دسـت بـه دسـت مـى كـرد، ولى عـمـربـنعــبـدالعـزيـز غـرض ‍ ســـيـــاســـى نـــداشـــت ؛ آنـــهـــا بـــه روايـــتـــى كـــه ابـــوبـــكـــر از خــودجـعـل كـرد وقـعـى نـنـهاده و فدك را مطابق اغراض خود دست به دست مى كردند، گويى ازروايـت مـجـهـول ابوبكر فقط خودش استفاده كرد، حتى عمربن الخطاب نيز بـعـدا آن را بـهحـــســـاب نـگـرفـت و ايـن روايـت مـجـعـول مـانـنـد بسيارى از اجناس زمان ما يك بار مصرف بـود آن هـم بـراى مـــظـــلوم كـــردن فـــاطـــمـــه ، آرى فـــاطـــمـــه اى كـــه بـــه تـــصـــديـــق شـــيـــعـــه واهـل سنت رسول خدا صلى الله عليه و آله درباره او فرموده بود: هر كه فاطمه را اذيت كندمرا اذيت كرده است اللهم انت تحكم بين عبادك ...

تزويج ام حبيبه

جـعـفـربـن ابـى طـالب ، بـه وقـت بـرگـشـتـن از حـبـشـه ام حـبـيـبـه زن رسـول خـدا را نـيـز بـا خـود آورد، او كـه تـوسـط نـجـاشـى بـه ازدواج رسـول خـدا صلى الله عليه و آله درآمده بود يك راست به خانه آن حضرت رفت و چون او دخـتـر ابـوسـفـيـان و خـواهـر مـعـاويـه اسـت و مـعـاويـه خـود را مـيـان مـسـلمـانـان خـال المؤ منين لقب داده بود زيرا كه خواهرش زن آن حضرت است وقتى زن پيامبر ام المـؤ مـنين باشد برادر او نيز دايى مؤ منين مى شود، لذا لازم ديديم حكايت او را بنويسيم تا معلوم شود كه حساب او از حساب پدرش و برادرش جداست .

ابـوسفيان زنى داشت پاك و عفيف به نام صفيه دختر ابى العاص ، ام حبيبه از او به دنيا آمده چنان كه سيد مؤ من شبلنجى در نورالابصار تصريح كرده و زن ديگرى داشت از كـثـيـفـتـريـن زنـان جهان و آن هند مادر معاويه و از زناكاران مشهور بود كه جگر حـمزه شهيد را به دندان گرفت و او را مثله كرد، سبط ابن حوزى در تذكره ، ص 184، در تـفـسـيـر كـلام حـضرت مجتبى عليه السلام گويد: گفته مى شود كه معاويه از چهار نفر است ، عمارة بن وليد، مسافربن ابى عمرو، عباس بن عبدالمطالب ، و ابوسفيان كه آن سه نفر رفيق ابوسفيان بودند و مى گفتند كه همه با هند رابطه نامشروع داشتند.

بـه هـر حـال ام حـبـيـبـه بـا عـبـيـدالله بـن جـحـش عـمـه زاده رسـول خـدا ص لى الله عـليـه و آله ازدواج كـرد و هـر دو اسـلام آوردنـد، و از ترس كفار ازجـمـله پـدرش ابـوسـفـيـان و برادرش معاويه به حبشه هجرت كردند، شوهرش در حبشه نـصـرانى شد و نصرانى از دنيا رفت ولى ام حبيبه در اسلام باقى ماند و با دختر كوچك خودش حبيبه به سر مى برد، رسول خدا صلى الله عليه و آله به نجاشى نامه نـوشـت كـه ام حـبيبه را به ازدواج وى در آورد، نجاشى عقد او را خوانده و مهريه را نيز از خـودش داد، او در حـبـشـه بـود بـا جـعـفـر بـه مـديـنـه آمـد و بـه خـانـه رسول خدا صلى الله عليه و آله رفت .

ايـن زن در خـانه رسول خداصلى الله عليه و آله حالت عجيبى نشان داد، آنگاه كه پدرش ابـوسـفيان براى اخذ امان به مدينه آمد و به خانه ام حبيبه رفت ، خواست در روى بساطى بـنـشـيـنـد، ام حـبـيـبـه فـورا آن را بـرداشـت و گـفـت روى ايـن بـسـاط رسـول خـدا(صـلى الله عـليـه و آله ) مى نشيند تو حق ندارى در روى آن بنشينى ، تو يك انسان نجس و مشركى ....

ام حـبـيـبـه در زمان معاويه از دنيا رفت و در بقيع مدفون گرديد ولى حيف و صد حيف كه او مـانـنـد بـرادرش مـعـاويـه اميرالمؤ منين عليه السلام را دشمن مى داشت و چنان كه ابن ابى الحـديـد در ج 18، ص 65 شـرح خـود ذيـل حـكـمـت هـفـتـاد و سـه (73) نقل كرده و در سفينة البحار، (ح ، بب ) آن را از همانجا آورده است .

قضاى عمل عمره

در مـاجـراى حديبيه خوانديم كه در معاهده نوشته شده بود: حضرت در آن سفر از حـديـبـيـه بـرگـردد و درسـال بـعـدى بـراى عـمـره بـه مـكـه بـيـايد چون ماه ذوالقعده از سـال هـفـتـم هـجـرى داخـل شـد حـضـرت بـه اصـحـابـش فـرمـود آمـاده عـمـل عـمره باشند و كسى از حاضران در حديبيه ،تخلف نكند همه آنها آماده شدند بـه جـز آنـان كـه در خـيـبـر شـهـيـد شـده و يـا بـه اجل خود مرده بودند، گروهى نيز بر آنان پيوست كه عدد آنها به دو هزار نفر رسيد.

بـه دسـتـور حضرت مقدارى سلاح ، كلاه جنگى ، زره ، نيزه و صد راءس اسب آماده كردند، چـون بـه ذوالحـليـفـه رسـيـد، مـحـمـد بـن مـسـلمـه را مـاءمـور وسـائل جـنـگـى و بـشـيـر بـن سـعـد را ماءمور اسبان كرده و از پيش فرستاده ، بعضى از اصـحـاب گـفـتـنـد: يـا رسول الله صلى الله عليه و آله در عهد نامه شرط شده كه فقط سلاح مسافر يعنى شمشيرها در كمر و در غلاف خواهيم داشت . حضرت فرمود: ما اين سلاح و اسبان را به حرم داخل نخواهيم كرد ولى در نزديك ما خواهند بود كه اگر كفار حركتى كردند سلاح و اسب در دسترس ما باشد.

مـحـمـدبـن مـسـلمـه بـا اسـبـان بـه مـرالظـهـران رسـيـد، بـعـضـى از اهـل مـكـه وى را در آنـجـا ديـدنـد و از مـحـمـدبـن مـسـلمـه جـريـان را سـوال كـردنـد گـفـت : رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله فـردا انـشـاءالله در ايـن منزل خواهد بود و آنگاه ديدند سلاح بسيار در معيت بشيربن سعد است . آنها به سرعت به مـكـه آمـده جريان را به قريش اطلاع دادند قريش هراسان شده گفتند: به خدا ما خلاف عهد نكرده ايم ، ما در پيمان خود باقى هستيم محمد چرا به جنگ ما آمده است ؟!!

سپس مكرزبن حفص را به نمايندگى به محضر آن حضرت فرستادند، حضرت فرمود: ما فـقـط بـا سلاح مسافر داخل خواهيم شد او به اهل مكه خبر آورد كه محمد صلى الله عليه و آله طبق عهدنامه بدون سلاح داخل خواهد شد.

اهـل مكه ، مسجدالحرام و اطراف آن را براى آن حضرت و يارانش تخليه كردند و به كوهها رفـتند و گفتند: نمى خواهيم او و يارانش را ببينيم ، به قولى در كنار دارالندوة صـف كـشـيـدنـد، تـا حـضـرت و اصـحـابـش را تـمـاشـا كـنـنـد، بـه هـر حـال : آن حـضـرت از طـرف حجون داخل مكه گرديد و عبدالله بن رواحه زمام مركب وى را گرفته مى كشيد، آن حضرت سواره طواف كرد و سواره بين صفا و مروه سعى نمود و چون به حجرالاسود مى رسيد با عصايى كه در دست داشت استلام حجر مى كرد.

پـس از آنـكـه سـعـى هـفتم درمروه به پايان رسيد و تقصير كردند، دستور كشتن قـربـانـيـهـا را داد، هـفـتـاد قـربـانـى در كـنـار مـروه ذبـح گـرديـد بـلال بن رياح مؤ ذن رسول الله به دستور آن حضرت بالاى كعبه رفت و اذان گفت و آن بـر مـشـركان بسيار گران آمد حتى بعضى گفتند: خوب شد پدرم مرد و اين صداها را بر فراز كعبه نشنيد، و آنگاه كه حضرت مشغول طواف بود، عبدالله بن رواحه زمام مركبش را گرفته چنين مى خواند:

خلوا بنى الكفار عن سبيله
 
خلوا فكل الخير فى رسوله

قد انزل الرحمان فى تنزيله
 
نضرب كم ضربا على تاءويله

كما ضربناكم على تنزيله
 
ضربا يقيل الهام عن مقيله

يا رب انى مؤ من بقيله (624)

عـمـربن الخطاب از اين اشعار ناراحت شده ، گفت : عبدالله بن رواحه !؟ حضرت فرمود: يا عـمـر مـن شـعـر او را مـى شـنـوم ، عـمـر ديـگـر چـيـزى نـگـفـت ، چـون عمل عمره تمام شد، حضرت دويست نفر از ياران خود را به بطن ياءجج كه اسبان و سـلاح در آنـجـا بـود فـرسـتـاد، تـا آن ها ازسلاح و اسبان نگهبانى كرده ، بقيه براى عمل عمره به مكه بيايند، اين دستور عملى گرديد.

ظـاهـرا تـا آمـدن آنها، قريش بتهاى خود را به كوه صفا و مروه برگردانده بودند در اين كار از آن حضرت كسب تكليف شد، فرمودند مانعى نيست كه با وجود اصنام در صفا و مروه ، عمل سعى انجام داده شود.

مـرحـوم طـبـرسـى در مـجـمـع البـيـان فـرمـوده : از امام صادق عليه السلام روايت شده كه رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله بـا مـشـركـان شـرط كـرده بـود كـه بـه وقـت عـمـل عـمـره ، بـتـهـا را بـردارنـد، مـردى از اصـحـاب آن حـضـرت مـشـغـول كارى بود، وقتى به سعى برگشت كه بتها را در جاى خود گذاشته بودند، در ايـن رابـطـه آيـه : ان الصفا، والمروة من شعائر الله فمن حج البيت او اعتمر فلا جناح عليه ان يطوف بهما(625) نازل گرديد.

بـه هر حال چون سه روز تمام شد، سهيل بن عمرو و حويطب بن عبدالعزى ، به محضر آن حـضـرت آمـده گـفـتـنـد: سه روز تمام شده ، از مكه خارج شويد. حضرت به ابورافع فـرمـود: در مـيـان مـردم اعلام كند، كه آماده حركت شوند، و كسى تا شب در مكه نماند، خودش نيز سوار شده ودر منزل سرف كه در ده ميلى مكه بود اردو زد(626) .

و بـديـن طـريـق آيـه شريفه : لقد صدق الله رسوله الرؤ يا بالحق لتدخلن المسجد الحـرام ان شـاءالله آمـنـيـن مـحـلقـيـن رؤ سـكـم و مـقـصـريـن لاتـخـافـون فعلم مالم تعلموا فجعل من دون ذلك فتحا قريبا(627)

قـبـل از عـمـره قـضـا خـيـبـر فـتح گرديد، اسلام كاملا محكمتر شد و آنگاه از موضع قدرت عـمـل عـمـره انـجـام گـرفـت ، و عـلى الظـاهر، رسول خدا صلى الله عليه و آله به عمربن الخـطاب فرمودند: اين است تعبير خوابى كه ديده بودم و تو در حديبيه آن قدر هياهو راه انداختى .

ساختن منبر براى آن حضرت

در سـال هـفـتـم هـجـرى بـراى آن حـضرت منبرى سه پله ساختند كه بالاى آن خطبه خواند، جابربن عبدالله گويد: رسول خدا صلى الله عليه و آله به وقت خطبه خواندن بر تنه درخـت خـرمـايـى ، تـكـيـه مـى كـرد، زنـى از انـصـار گـفـت : يـا رسـول الله مـن غـلامـى دارم نـجـار اسـت بـگـويـم براى شما منبرى بسازد كه در آن خطبه بخوانيد؟ فرمود: آرى ، غلام براى آن حضرت منبرى ساخت كه سه پله داشت (يعنى دو پله و يـك مـحـل نـشستن ) روز جمعه بر منبر خطبه خواند، تنه درخت خرما از مفارقت حضرت مانند بـچـه گـريه كرد (و صدا از آن شنيده شد) حضرت پايين آمد و دست بر آن ماليد تا آرام شد... چون در عصر بنى اميه مسجد را تغيير دادند، ابى بن كعب آن درخت را به خانه برد و نگاه داشت تا پوسيد و از بين رفت (628)

ابـن شـهـر آشوب در مناقب ، ج 1، ص 90، تصريح كرده كه اين مطلب از امام سجاد عليه السـلام نـيز نقل شده است . آرى آن از مصاديق تكوينى آن حضرت بود، به حكم و ان من شـى ء الا يـسـبح بحمده ولكن لاتفقهون تسبيحهم (629) ، اين جمادات شعور دارند و هـمـه عـقـل هـوشمند و نزد ما نامحرمان خاموش هستند. ناگفته نماند اين قضيه كاملا مشهور و حتى به اشعار عرب و عجم نيز راه يافته است .

آخرين سخن

بـه نـظـر مـى آيـد در سـال هـفـتـم هـجـرى سـوره مـسـتـقـلى نـازل نـشـده ، مـگـر بـعـضـى از آيـات مـتـفـرقـه كـه نـقـل كـرده انـد، سـمـهـودى در وفـاءالوفـاء و حـلبـى در سـيـره در آخـر جـلد سـوم نـقـل كـرده انـد كـه لبـيـد بـن اعـثـم يـهـودى در سـال هـفـتـم رسـول خـدا صـلى الله عـليه و آله را سحر كرد و سوره فلق و ناس معوذتين در بـطـلان آن سـحـر نـازل گـرديـد ولى در ايـن رابـطـه بـيـشـتـر روايـات اهل سنت آن هم به طور زننده نقل شده است (630)

سال هشتم هجرت

در سـال هـشـتـم هـجـرت ، جـريـانـهـاى مـهـمـى واقـع شـد و سـوره هـا و آيـاتـى نـازل گـرديـد و آن سـال از هـر لحـاظ سـازنـده بـود، اهـم جـريـانـهـاى آن سال به قرار ذيل است .

جنگ مخوف موته

ايـن جـنـگ در جـمادى الاولى از سال هشتم هجرت واقع شد موته روستايى بود در نـزديـكـى بـلقـاء و بلقاء از حوالى دمشق است كه حارث بن عمير نماينده رسول خدا صلى الله عليه و آله را در آنجا شهيد كردند.

مـسـلمـانـان در اين جنگ به معان كه اكنون يكى از استانهاى ممكلت اردن و نـيـز نـام شـهـر مـركـزى اسـتـان اسـت رسـيـدنـد، و در شـمـال مـعـان شـهركى است به نام كوك در جنوب شرقى بحر الميت كه اكنون قبور شهداء موته در بيرون شهرك كوك واقع است .

عـلت ايـن جـنـگ آن طور كه از مغازى واقدى معلوم مى شود، دعوت مردم آنجا به اسلام بود، آنـجـاهـا در قسمت شمال عربستان محلهاى عرب نشين و جزء متصرفات حكومت بيزانس (روم ) بـود رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله تـوسـط حـارث بـن عـمـيـر نامه اى به فرمانرواى بصرى فرستاده و او را به اسلام دعوت كرد، وى چون به موته رسيد، شرحبيل بن عمر و غسانى كه از امراى قيصر در شام بود او را گرفت و گفت : مـى خـواهـى كـجـا بـروى ؟ گـفـت : مـى خـواهـم بـه شـام بـروم ، گفت : نباشد كه تو از ابـوسـفـيـان مـحـمـد هـسـتـى ؟ گـفـت : آرى مـن نـمـايـنـده رسـول خـدايـم ، شرحبيل گفت تا او را دست بستند و همان طور گردنش را زدند، و شهيدش كردند و آن تنها فرستاده رسول خداصلى الله عليه و آله بود كه به عنوان فرستاده شهيد شد.

چـون خـبـر بـه رسـول خـدا صـلى الله عليه و آله رسيد سخت ناراحت شد، ياران خويش را فـراخـوانـد و شـهـادت حـارث را بـه ايـشـان خـبـر داد و فـرمـود كـه او را شـرحـبـيـل بـن عـمـرو مـقـتـول كـرده است ، مسلمانان پس از اطلاع ، گروه گروه در اردوگاه جـرف گـرد آمـدنـد در مـدت كـمـى جـمـعـيـت بـه سـه هـزار نـفـر رسـيـد، رسـول خـدا صـلى الله عـليه و آله پس از خواندن نماز ظهر، كه مردم آماه بودند، فرمود: فـرمـانـده لشـكريان زيد بن حارثه است اگر او كشته شود، جعفر بن ابيطالب فرمانده شـمـا خـواهـد بود و اگر او نيز كشته شود، عبدالله بن رواحه فرمانده است و اگر او نيز به شهادت برسد، لشكريان ، خود كسى را، به فرماندهى برگزينند (631) .

نـاگـفـتـه نماند: اين سخن حاكى از آن بود كه چنين پيشامدى واقع خواهد شد، چنان كه يك نـفـر يـهودى به نام نعمان بن فنحص گفت : اگ راو پيامبر باشد، همه اين سه نفر كشته خواهند شد، و نيزبه نظر مى آيد كه مناسب بود، آن حضرت جعفربن ابيطالب را فرمانده اول نـمـايـد، ولى مـورخين شيعه و اهل سنت نوعا زيد بن حارثه را گفته اند، مجلسى رحمه الله (632) از مـحـمـد بـن شـهـاب زهـرى از امالى ابن الشيخ ، جعفر را اولين فرمانده نـقـل فـرمـوده اسـت و نـيـز طـبـرسـى (633) از امـام صـادق عـليـه السـلام نـقـل كـرده كـه فـرمـانـده اول جـعـفـر بـود، بـعـد زيـد، بـعـد عبدالله ، مجلسى رحمه الله (634) فـرمـود: شـيـعـه فـرمـانـده اول بـودن زيـد را انـكـار كـرده و امـيـر اول را جـعـفـر مـى دانـد روايـاتـى نـيـز در ايـن بـاره نقل كرده است .

از نقل واقدى معلوم مى شود كه منظور از اين لشكركشى دعوت به توحيد بوده كه مردم آن ديار يا اسلام را قبول كنند و يا تحت الحماية باشند مانند مردم نجران ، و يا اين كه كشتن سـفـيـر آن حـضـرت نـشـان داده كه آنها در حال جنگند، و آن خطرى براى اسلام بود كه مى بايست از بين برود.

واقـدى مى گويد: حضرت خطاب به فرماندهان چنين فرمود: شما را به تقواى خدا و به نيكويى به افرادتان وصيت مى كنم ، به نام خدا در راه خدا بجنگيد، با آنان كه به خدا كـافـر شـده انـد، ولى حـيـله نـكـنـيـد، و خيانت ننماييد، و كودكان را نكشيد، بعد خطاب به فـرمانده اولى فرمود: چون با دشمن روبرو شدى به يكى از سه كار دعوتش كن ، و هر كدام را پذيرفتند تو هم بپذير و از آنها دست بردار.

اول بـگـو: بـيـايـيـد مسلمان شويد اگر قبول كردند، ديگر جنگ نكن بعد بگو: بيايى در ديـار مـا بـه مـهـاجران بپيونديد، اگر چنين كردند، هر امتيازى كه مهاجران دارند، آنها نيز خـواهـنـد داشت و اگر اسلام را قبول كرده و گفتند: مى خواهيم در ديار خود بمانيم ، آن وقت بـگـو: ديـگـر در فى ء وغنائم سهمى نخواهند داشت مگر آنكه رسما در جنگ شركت كـرده بـاشـنـد وگـرنـه مـانـنـد اعـراب مـسـلمـان خـواهـنـد بـود. و اگـر اسـلام را قـبـول نـكردند، بگو: بياييد جزيه بدهيد، و تحت الحمايه باشيد، (از اين معلوم مى شود كـه آن هـا مـسـيـحـى بـوده انـد) اگـر قـبـول كـردنـد، ديـگـر جنگ نكن ، و اگر نه اسلام را قبول كردند و نه جزيه دادند آن وقت از خدا مدد جسته و با آنان بجنگ ...(635) .

در بـحـارالانـوار نـقـل كـرده : چون حضرت در ثنية الوداع آنها را توديع مى كرد چـنـيـن فـرمـود: بـه نام خدا با دشمن خدا و دشمن خود بجنگيد به زودى به مردانى خواهيد رسـيـد كـه در صـومـعـه هـا (ديـرها) در بيابان دور از مردم زندگى مى كنند، متعرض آنها نشويد، و ديگران را خواهيد يافت كه شيطان در مغزهاى آنان لانه گذاشته آن سرها را با شـمـشـير بيندازيد، زنان و اطفال شيرخوار و پيران از كار افتاده را نكشيد، درختان خرما و يـا هـر درخـت كـه بـاشد، قطع نكنيد، خانه را ويران ننماييد، بهتر است عبارت عربى اين مـطـلب طـلايـى را كـه فـطـرت انـسـانـى بـه آن هـا لبـيـك مـى گـويـد نقل كنيم :

اغـزوا بـسـم الله فـقـاتـلوا عـدوالله و عـدوكم بالشام و ستجدون رجالا فى الصوامع مـعـتـزليـن عـن النـاس فلا تتعرضوا لهم و ستجدون آخرين للشيطان على رؤ سهم مفاحص فاقلعوها بالسيوف ، لاتقتلن امراءة و لاصغيرا ضرعا ولاكبيرا فانيا و لا تقطعن نخلا و لا شجرا و لا تهدمن بناء(636)