از هجرت تا رحلت

سيد على اكبر قرشى

- ۱۱ -


ولى ايـن حـصـار الهـى از زمان بنى اميه شكسته شد و احكام خدايى مورد ملعبه آن ناپاكان قـرار گـرفـت جـريـان را بـايـد در تـاريـخ خـوانـد، از آن وقـت كـه وهـابـيـهـا و آل مـسـعـود توسط روباه پير استعمار انگلستان سياه ، بر حرمين ، مسلط شدند، بارها اين حـسـن خـدايـى ، را شـكسته اند و اخيرا در سال 1366 شمسى روز 4 ذوالحجه الحرام حجاج ايـرانـى را در كـنـار مـسـجـدالحـرام بـه رگـبـار بـسـتـه و در قتل عامى كه بوجود آوردند بيشتر از چهارصد نفر از ميهمانان خدا ضيوف الرحمن را شـهيد كردند، نگارنده كه در آن سال در مكه بودم و به طور معجزه آسا نجات يافتم ، و امـسـال كـه سـال 1368 شـمـسـى اسـت دومـيـن سـال اسـت كـه سـعـوديـهـاى عـامـل آمـريكا صد عن سبيل الله كرده و مانع رفتن حجاج ايرانى به مكه شده اند، خداوند به احترام حرمين ، حرمين شريفين ، را از شر آنها نجات دهد.

نامه رسول الله صلى الله عليه و آله به پادشاهان عصر

يكى از وقايع بسيار مهم سال ششم هجرت نامه نوشتن آن حضرت به شاه او امراء وقت و دعـوت آنـهـا بـه ديـن مـبـين اسلام است كه با آن طريق اثبات فرمود: دين اسلام براى همه جـهـانـيـان نـازل شـده و آن حـضـرت بـراى هـمـه اهـل عـالم پـيـامـبـر و راهـنـمـاسـت ، ايـن عـمـل تـا آن وقـت سـابـقـه نـداشـت ، و حتى ده ها بار بالاتر از آن بود كه موسى و هارون عـليـهـمـا السـلام ، بـه دربار فرعون رفته و او را به توحيد دعوت كردند، خلاصه آن نامه ها چنين بود كه : دينى از طرف خدا نازل شده و پيامبرى مبعوث گرديده ، شما بايد آن دين را پذيرفته و ملت خويش را بر آن بخوانيد.

از پـيـدايـش اسـلام تـا بـه حال چنين چيزى ديده نشده بود تا در زمان ما يكى از فرزندان رسـول الله صـلى الله عـليـه و آله يـعـنى حضرت امام خمينى صلوات الله عليه ، بنيان گـذار جمهورى اسلامى ايران نظير اين نامه جدش را به رهبر شوروى ، گورباچف نوشت و او را به توحيد خواند و توسط يك مجتهد عالى مقام حضرت آيه الله جوادى آملى آن نامه بـه قـائد شـوروى ارسـال گـرديـد مـا در پـايـان ايـن فصل به آن اشاره خواهيم كرد.

ابـن هـشـام در سـيـره خـود ج 4، ص 254 ايـن جـريـان را در سـال شـشـم بـعـد از صـلح حـديـبـيـه گـفـتـه اسـت ، بـن اثـيـر نـيـز دركـامـل ، ج 2 ص 143، آن را از حـوادث سـال شـشـم مى داند، علامه مجلسى رحمه الله در بـحـارالانـوار ج 20، ص 382 از كـازورنـى نـقـل كـرده : رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله در سال ششم هجرت براى خود مهرى تهيه كرد، چون قـصد نامه نوشتن به شاه او امراء داشت ، به حضرتش گفتند: پادشاهان نامه بى مهر را اهميت نمى دهند، در ذوالحجه همان سال شش نفر از صحابه ، نامه هاى آن حضرت را براى پادشاهان و امراى وقت بردند.

جـريـان از ايـن قـرار بـود كـه : شـش نـامـه تـوسط شش نفر به شش نفر از زعماى جهان فـرسـتـاده شـد، عـبـدالله بـن حـذاقـه نامه آن حضرت را به كسرى خسروپرويز پادشاه ايـران بـرد، عمروبن عبدالله ضمرى ، به نجاشى پادشاه حبشه ، حاطب بن ابى بلتعه بـه مـقـوقـس پادشاه مصر، دحية بن خليفه كلبى ، به قيصر پادشاه روم ، شجاع بن وهب بـه ابـى شـهـر پـادشـاه غـسـاسـى شام ، و سليط بن عمرو عامرى به پادشاه يمن .و در نقل يعقوبى و ديگران : علاءبن حضرى را نيز با نامه به منذربن ساوى پادشاه بحرين فرستاد. اينك به نامه و پيامد آنها اشاره مى كنيم .

نامه خسرو پرويز

بسم الله الرحمن الرحيم من محمد رسول الله الى كسرى عظيم فارس سلام على من اتبع الهـدى و آمـن بـالله و رسـوله و شـهـد ان لا اله الا الله وحـده لاشريك له و ان محمدا عبده و رسوله ، ادعوك بدعايه الله فانى رسول الله الى الناس كافة لانذر من كان حيا و يحق القول على الكافرين اسلم تسلم فان ابيت فعليك اثم المجوس (564)

بـنـام خـداى رحـمان رحيم نامه اى است از محمد رسول خدا صلى الله عليه و آله به كسرى بـزرگ فـارس ، سـلام بـر آنـكه از هدايت پيروى كند، و به خدا و رسولش ايمان آورد و گواهى دهد كه معبودى جز خدا نيست ، يكتا و بى شريك است و محمد بنده او و پيامبر اوست ، مـن تـو را بدين خدا دعوت مى كنم زيرا كه به همه مردم پيامبرم ، تا انداز كنم آنانرا كه حق شنو هستند و وعده عذاب بر كافران نمى شود، اسلام بياور تا سلامت باشى ، اگر از پذيرفتن اين دعوت امتناع كنى ، گناه ملت مجوس بر عهده توست .

ايـن نـامـه به دعوت به توحيد است ، حضرت كسرى را ملك و شاه نگفته بلكه به لفظ عـظـيـم و بزرگ فارس اكتفا كرده ، دعاية يعنى دعوت و مراد از آن ظاهرا دين است در ضـمـن آن بـزگـوار بـه جـهـانـى بودند رسالتش تصريح فرموده و آن را علت نامه نـوشـتـن مـى شـمـارد، اسـلام خـسـرو پـرويـز سـبب اسلام ايرانيان بود و استنكاف و موجب استنكاف آنها لذا فرمود: فان ليت فعليك اثم المجوس خسرو پرويز به عبد الله حذاقه اجازه ورود به دربار داد، يكى از درباريان گفت : نامه را به من بدهيد تا به شاه بـرسـانـم ، گـفـت نـه بـايـد خـودم بـه او بـدهـم ، فـرمـان رسـول الله چـنـين است ، خسرو گفت بگذاريد، بياورد، او نامه را به دست خسرو داد خسرو گـفـت : يـكـى از دبـيـران آن را بـخـوانـد، دبـيـر چـنـيـن خـوانـد: مـن مـحـمـد رسـول الله الى كـسـر عـظـيـم فـارس خسرو از اين كه حضرت نام خودش را پيش از او نـوشـتـه بود آتش گرفت ، فرياد كشيد و نامه را پاره كرد بى آنكه از مضمون آن مطلع شود بعد گفت عبد الله بن حذاقه را از دربار بيرون كند، عبدالله چون جريان را چنين ديد بـر شـتـرش نـشـسـت و راه مدينه را در پيش گرفت ، خسرو پس از فروشدن خشمش ، او را خـواسـت گـفـتـنـد: رفـته است ، عبدالله چون به مدينه آمد، جريان را به حضرت گزارش كـرد، حـضـرت فـرمـود: او بـا ايـن كـار حـكـومـت خـودش را پـاره كـرده اسـت : قال صلى الله عليه و آله مزق كسى ملكه (565)

در مـنـاقـب آمـده : كسرى نامه حضرت را پاره كرد و او را تحقير نمود و گفت : اين كيست كه مـرا بـه دين خود مى خواند و نام خود را پيش از نام من مى نويسد آنگاه در جواب آن حضرت مـقدارى خاك فرستاد، حضرت فرمود: خدا حكومتش را پاره كند چنان كه كتاب مرا پاره كرد و در جواب من خاك فرستاد، شما مالك خاك او خواهيد شد: مزق الله ملك كما مزق كتابى و بعث الى بتراب اما اءنكم تملكون اءرضه (566)

سـپـس خـسـرو بـه فرماندار يمن كه باذان نام داشت ، نوشت : به من خبر رسيد كه در زمين تو مردى است مى گويد: من پيامبرم او را دست بسته پيش من به فرست ، باذان نامه خسرو را بـا دو نـفـر مـحـضـر رسـول خـدا صـلى الله عليه و آله فرستاد و به آن حضرت (به اصـطـلاح ) دسـتـور داد كـه بـا آن دو پـيـش خـسـرو بـرود، آن دو طـائف آمـده و از آنـجـا رسول خدا صلى الله عليه و آله را از مردى سراغ گرفتند، مرد گفت او در مدينه است ، آن دو به مدينه آمد.

بـعـد بـه مـحـضر حضرت آمده گفتند: شاهنشاه ملك الملوك كسرى به ملك باذان فرمان داده كـسـى را پـيـش شـمـا بفرستد و شما را پيش او ببرد، او ما را محضر شما فرستاده ، اگر امتناع كنيد خودتان و قومتان را به هلاك انداخته و ديارت را خراب كرده اى .

آن دو در زى فـارسـيـان بـوده ريـشـهاى خويش را تراشيده و سبيلها را بلند كرده بودند، حضرت با ديدن قيافه آن دو ناراحت شد، فرمود: واى بر شما كى به شما گفته شد كه چـنين كنيد؟ پيشواى ما چنين فرمان داده است فرمود: ولى پروردگار من فرمان داده ريشم را بلند و شاربم را را كوتاه نمايم ، برويد فردا پيش من بياييد، به حضرت وحى آمد كه : خدا به خسرو پرويز، پسرش شيرويه را مسلط كرد و او پدرش را در فلان ماه و فلان شب وقت كشت .

فـردا كه آن دو محضر حضرت آمدند، فرمود: پروردگار من پيشواى شما را در فلان ماه و فـلان شـب و فلان ساعت كشت ، پسرش شيرويه را بر او مسلط گردانيد، گفتند: مى دانى چه مى گويى ؟ ما با نامه نوشتن تو به خشم آمديم حالا بدتر از آن را مى گويى ؟ اين سخن را نوشته و به ملك باذان اطلاع مى دهيم !

فـرمـود: آرى بـه او از مـن ايـن مـطـلب را خبر بدهيد و بگوييد: دين من و سلطه من به تمام حيطه حكومت كسرى خواهد رسيد... و به او بگوييد: اگر اسلام بياورى آنچه در دست دارى بـه تـو مى دهم و تو را بر قومت حاكم مى گردانم ، بعد به يكى از آن دو كمربندى داد كـه بـا طلا و نقره مرصع بود، و بعضى از شاهان به وى اهداء كرده بود، آنها چون به يـمـن آمـدنـد جـريـان را بـه بـاذان نـقـل كردند، باذان گفت : به خدا اين سخن پادشاه نيست ، من فكر مى كنم آن شخص پيامبر اسـت چـنـانـكـه خـود مـى گويد، منتظر باشيم اگر گفته او حق باشد بى شك پيامبر است وگرنه درباره او فكر مى كنيم .

چندى نگذشت كه نامه اى از شيرويه به باذان رسيد، من پدرم كسرى را كشتم ، زيرا كه ظـالم بـود، و اشـراف فـارس را كـشـت ، چـون نامه من به تو رسيد از مردم براى من بيعت بـگـيـر و بـا مـردى كه (رسول الله صلى الله عليه و آله ) به خسرو نامه نوشته بود كارى نداشته باش تا فرمان من به تو برسد، باذان چون نامه شيرويه را خواند، گفت : اين شخص لاشك پيامبر است ، لذا اسلام آورد و از ايرانيان آنها كه در مين بودند اسلام آوردند.(567)

خـسـرو پـرويـز نـوه انـوشـيـروان بـيـسـت و سـومـيـن پـادشـاه سـاسـانـى اسـت كـه در سـال 628 مـيـلادى بـه دسـت پـسـرش شـيـرويـه بـه قـتـل رسـيـد چون در نظر داشت پسر ديگرش مردانشاه را به جانشينى خود برگزيند، اين بر شيرويه گران آمد، و به قتل وى مصمم گرديد آرى : الملك عقيم .

نامه نجاشى پادشاه حبشه

بسم الله الرحمن الرحيم من محمد رسول الله صلى الله عليه و آله الى النجاشى ملك الحبشه سلم انت فانى اليك الله الذى لا اله الا هو الملك القدوس السلام المؤ من المهيمن و اشـهـد ان عـيـسـى بـن مـريـم روح الله و كـلمـتـه القـاهـا الى مـريـم البـتـول الطـيـبـه الحـصـينة فحملت بعيسى حملة منت روحه و نفخه كما خلق آدم بيدة و انى ادعـوك الى الله وحـده لاشـريك له والموالاة على طاعته وان تتبعنى و توقن بالذى جاءنى فـانـى رسـول الله و انـى ادعـوك و جـنـودك الى الله عزوجل و قد بلغت و نصحت فاقبلوا نصيحتى والسلام على من اتبع الهدى (568)

مـحـتـواى ايـن نـامـه بـا نـامـه كـسـرى فـرق بـسـيـار دارد، آن حـضـرت نـامـه ديـگـرى قبل از هجرت به نجاشى نوشته و آن در وقتى بود كه مهاجران از ترس مشركان به مكه و حبشه مهاجرت مى كردند و در آن نام جعفربن ابيطالب نيز آمده است ولى اين نامه غير از آن اسـت طـبـرسـى آن را در اعـلام الورى ص 45 نقل كرده است ، و در آن نوشته شده كه من عموزاده ام جعفر را به عده اى پيش تو فرستاده ام .

بـه هـر حـال تـرجـمـه نـامـه چـنـيـن اسـت : بـه نـام خـداى رحـمـان رحـيـم ، اين نامه از محمد رسول خداست به نجاشى پادشاه حبشه سلامت (569) باشى من درباره تو خدا را حمد مـى كـنـم (570) خداى حكمران ، پاك ، سلامت ، ايمنى دهنده ، مراقب بندگان را، گواهى مـى دهـم كـه عـيـسـى روح و اراده خـداسـت كـه در وجـود مـريـم قـرار گـرفـتـه ، مـريـم بـتول و پاك و عفيف ، او با دميدن روح القدس به عيسى حامله شد، چنان كه خدا آدم را مانند عيسى با دست خويش آفريد.

مـن تو را مى خوانم به سوى خداى واحد بى شريك و به پيوستگى اطاعتش و اينكه از من پـيـروى كـنـى و بـه ديـنـى كـه بـراى مـن آمـده ايـمـان بـيـاورى ، مـن رسـول خـدايـم ، تـو را و لشـكـريـانـت را بـه سـوى خـداى عـزوجـل مـى خـوانـم . دعـوت را رسـانـدم و نـصـيـحـت كـردم نـصـحـيـت مـرا قبول كنيد، سلام بر كسى كه از هدايت حق پيروى كند.

حـضرت ، نجاشى ، را ملك - پادشاه فرموده و از كسرى با عظيم ياد كرده ، جمله انـت سـلم ظـاهـرا هـمـان اسـت كـه ترجمه كرديم و اين مى رساند كه نجاشى همان نـجـاشى اول بوده كه به جعفر و ديگر مهاجران احترام نمود، و عقد نكاح ام حبيبه را براى آن حـضـرت خـوانـد و مـهـريـه را خودش داد و بعد از وفاتش حضرت براى او در بقيع نماز ميت غائب خواند.

بـه هـر حال : نجاشى چون نامه حضرت را خواند، آن را بر چشم خود گذاشت و به احترام نامه از تخت پايين آمد، و بر خاك نشست آنگاه حقه اى از عاج ساخت و نامه را در آن گذاشت و گـفـت : تـا ايـن نـامـه در حـبـشـه اسـت اهـل آن در سـعـادت خـواهـنـد بـود: و قـال : لن تـزال الحـبـشـه بـخـيـر مـا كـان هـذا بـيـن اظـهـرهـم (571) آنگاه در جواب رسول خدا صلى الله عليه و آله چنين نوشت :

بـسـم الله الرحـمـن الرحيم به محمد رسول خدا صلى الله عليه و آله از نجاشى اصحمه (572) سلام بر تو اى پيامبر خدا و رحمت و بركات خدا بر تو باد، خدايى كه جز او مـعـبـودى نـيـسـت ، خـدايـى كـه مـرا بـه اسـلام هـدايـت كـرد، يـا رسول الله آنچه درباره عيسى نوشته بودى رسيد به خداوند آسمان و زمين قسم ، عيسى عـليه السلام از آنچه نوشته اى بالاتر نيست (نه خداست و نه پسر خدا) دينى را كه با آن بـه مـا مـبـعـوث شده اى دانستيم ، پسر عمويت جعفر و ياران او را كرام نموديم ، شهادت مـيـدهـم كـه راستى تو رسول خدايى با تو بيعت كردم و با عموزاده ات و به دست او به خـداى رب العـالمـيـن اسـلام آوردم نـقـل سـيـره حـلبـيـه ، در ايـنـجـا تـمـام مـى شود ولى در نقل اعلام الورى و بحار اضافاتى دارد (573)

نمايندگان نجاشى و هداياى او

نجاشى هداياى زيادى به مدينه ارسال كرد، از جمله : لباس ، عطر، اسب ، و سى نفر از علماى نصارى را فرستاد، تا سخن گفتن ، نشستن طعام خوردن و علائم رسالت آن حضرت را در نـظـر بـگـيرند،و ببينند آيا او در زى پادشاهان و جباران است يا نه ، آنها چون وارد مـديـنـه شـدنـد، حـضـرت آنـهـا را بـه اسـلام خـوانـد، آنـهـا ايـمـان آورده و پـيـش نـجاشى برگشتند(574)

عـلى بـن ابـراهـيـم ، قمى در تفسير خود نقل كرده : نجاشى سى نفر به مدينه فرستاد و گـفـت : بـه كـلام و نـشـستن و مشرب و مصلاى حضرت نگاه كنيد چون آنها به مدينه آمدند، حـضـرت ايـشـان را بـه اسـلام دعـوت كـرد، و بـراى آنـهـا از قـرآن و اذ قـال الله يـا عـيسى بن مريم اذكر نعمتى التى انعمت عليك و على والدتك را خواند، از شـنـيـدن قـرآن بـه گريه افتادند، پس از ايمان آوردن پيش نجاشى برگشتند، نجاشى گـريـه كـرد آنـهـا نـيـز گريستند، نجاشى اسلام آورد ولى از ملت حبشه ترسيد و اظهار اسلام بر آنها نكرد (575)

نامه حضرت به مقوقس پادشاه مصر

بـسـم الله الرحـمـن الرحـيـم مـن مـحمد رسول الله صلى الله عليه و(576) آله الى المقوقس عظيم القبط سلام على من اتبع الهدى اما بعد فانى ادعوك بدعاية الاسلام ، اسلم تـسـلم ، يـؤ تـك الله اجـرك مـرتـيـن فـان تـوليـت فـانـمـا عـليـك اثـم القـبـط يـا اهل الكتاب تعالوا الى كلمة سواء بيننا و بينكم ان لا نعبد الا الله و لا نشرك به شيئا و لا يـتـخـذ بـعـضـنـا بـعـضـا اربابا من دون الله فان تولوا فقولوا اشهدوا بانا مسلمون (577)

ايـن نـامـه نـظـيـر نـامـه خـسـرو پـرويـز اسـت ، آوردن آيـه يـا اهل الكتاب حاكى است كه مقوقس و ملت او مسيحى بوده اند، دو دفعه اجر براى آن است كه او در صورت اسلام آوردن سبب اسلام آوردن ملتش نيز مى شد، خواهيم ديد كه برخورد مـقـوقـس با نماينده رسول خدا صلى الله عليه و آله خوب بود جواب ملايمى به حضرت نوشت و هدايايى ارسال كرد ولى خود اسلام نياورد.

آنـگـاه كـه نـامـه مـقوقس آماده شد، حضرت فرمود: كيست كه نامه مرا به صاحب مصر ببرد پـاداش او بـر خـداسـت ، حـاطـب بـن ابـى بـلتـعـه ايـن مـسـؤ ليـت را قـبـول كرد، و نامه بعد از مدتى در اسكندريه مصر به مقوقس رسانيد، حاطب پس از ورود به كاخ مقوقس از دور نامه را نشان داد، مقوقس او را به حضور خواند و چون نامه حضرت را خـوانـد گفت : اگر پيامبر است چرا به قومش كه مخالف او هستند و حتى از مكه بيرونش كردند نفرين نمى كند، تا گرفتار شوند، اين كلام را دو بار تكرار كرد و ساكت شد.

حـاطـب گـفـت : آيـا عـقـيـده نـدارى كـه عـيـسـى بـن مـريـم رسـول خـداسـت ؟ گـفـت : چـرا، گفت پس چرا وقتى قومش او را گرفته و عن قريب بود كه مـقـتـولش كـنـند نفرين نكرد كه خدا هلاكشان كند، تا اينكه خدا او را از ميان مردم برداشت ؟ گفت : احسنت ، تو حكيمى از جانب حكيمى آمده اى .

حـاطـب گـفـت : پـيـش از تـو مـردى (فرعون ) بر اين زمين حكومت مى كرد او بيهوده گفت : من خدايم ، پروردگار از او انتقام گرفت ، تو از او عبرت بگير مبادا كه تو گرفتار شوى و ديگران از هلاكت تو عبرت گيرند اين پيامبر مردم را به توحيد دعوت كرد، از همه سخت تـر بـر او قـريـش بـودنـد و از هـمـه دشـمن تر يهود و از همه نزديك تر و مهربان تر، نـصـارى ، به جان خودم قسم بشارت عيسى به محمد صلى الله عليه و آله مانند بشارت مـوسـى بـر عـيـسـى اسـت ، و دعـوت مـا تـو را بـه قـرآن مـانـنـد دعـوت تـوسـت كـه اهـل تو را را به انجيل دعوت مى كنى ، هر قويم كه زمان پيامبرى را درك كنند امت او هستند، حـق اسـت كـه از او اطـاعـت كـنـنـد، تـو از آنـانـى كـه پـيـامـبـر را درك كـرده اى ، در عـيـن حال تو را از دين مسيح نهى نمى كنيم ، بلكه به آن امر مى نماييم .

پس از اين بيان متقن مقوقس گفت : درباره دين پيامبر فكر كردم ديدم به چيز ناپسندى امر نـمـى كند، و از كار خوبى باز نميدارد، او جادوگر گمراه و كاهن دروغگويى نيست ، در او عـلامـت رسـالت يافتم ، و درباره اسلام آوردن و گرويدن به او فكر خواهم كرد آنگاه در جواب حضرت چنين نوشت :

بـنـام خـداى رحمان رحيم به محمدبن عبدالله از مقوقس زعيم قبط سلام بر تو، نامه ات را خـوانـدم مـطـلبـت و آنـچـه را كـه بر آن دعوت مى كنى فهميدم ، دانسته ام كه پيامبر خاتم خـواهـد آمـد، گمان مى كردم كه او از شام مبعوث شود، فرستاده ات را احترام كردم ، دو نفر كـنـيـز بـراى شـما فرستادم كه در ميان قبط موقعيت بزرگ دارند، و نيز مقدارى لباس از قـبـاطى مصر و قاطرى برايتان هديه كردم كه سوار بشويد. والسلام عليك ، او زياده از اين ننوشت و اسلام نياورد.

حـاطـب بـن ابـى بـلتـعـه چـون مـديـنـه آمـد، هـدايـا را بـه حـضـرت تـحـويـل داد، حـضـرت بـعـد از خـوانـدن نـامـه اش فـرمـود: ضن الخبيث بملكه ولا بقاء بـمـلكـه خـبـيـث از ترس رفتن حكومتش ايمان نياورده ، با آنكه بقايى بر حكومتش نيست (578)

نامه به قيصر روم

بـسـم الله الرحـمـن الرحـيـم مـن مـحـمـد رسـول الله هـر قل عظيم الروم ، سلام على بن اتبع الهدى اما بعد فانى ادعوك بدعاية الاسلام اسلم تسلم يـؤ تـك الله اجـرك مـرتـيـن فـان تـوليـت فـانـمـا عـليـك اثـم الاريـسـيـيـن و يـا اهـل الكـتـاب تـعالوا الى كلمة سواء بيننا و بينكم الا نعبد الا الله ولا نشرك به شيئا و لا يـتـخـذ بـعـضـنـا بـعـضـا اربابا من دون الله فان تولوا فقولوا اشهدوا بانا مسلمون (579)

ايـن نـامـه نـظير نامه اى است كه به مقوقس مصر فرستاده شد اريسيين به معنى فـلاحـيـن و كـشـاورزان اسـت مـنـظـور از آن رعـايـاى قـيـصـر اسـت ، در نـقـل صـحـيـح مـسـلم ، ج 2، ص 91، كـتـاب جـهـاد لفـظ مـن مـحـمـد رسـول الله اسـت گـرچـه در نـقـلهـاى ديـگـر مـحـمـدبـن عـبـدالله نـقـل شـده ، دعاية به معنى دعوت و دعايه الاسلام همان دعوت به توحيد مى باشد.

بـرنـده نـامـه بـه دربـار قـيـصـر، دحـيـه كـلبـى صـحابى مشهور بود، چون به دربار هرقل رسيد، درباريان به او گفتند: وقتى كه پادشاه را ديدى سجده كن تا به تو اجازه بـرخـاسـتـن دهد دحيه گفت : نه اين كار را نمى كنم ، من فقط به خدا سجده مى كنم نه به كس ديگر، يك نفر گفت : پس قيصر در هر آستانه اى تختى دارد كه در روى آن مى نشيند، تو نامه را در مقابل تخت بگذار چون آن را ديد نامه رسان را به حضور خواهد پذيرفت .

قيصر چون نامه برداشت دانست كه به عربى نوشته شده است ؛ پس مترجم خواست ، نامه حـضـرت را بـر او خـوانـدنـد، مـتـرجـم چـون خـوانـد: مـن مـحـمـد رسـول الله صـلى الله عـليـه و آله الى قـيـصر صاحب الروم برادر قيصر بر سينه مـتـرجم زد و نامه را گرفت ، و خواست پاره كند. قيصر گفت چرا چنين مى كنى ؟! گفت : مى خـواهـى بـه نـامـه كـسـى نـگاه كنى نام خود را پيش از نام تو نوشته و تو را صاحب روم خوانده نه شهريار آن ؟!

قـيـصـر گـفـت : تـو يك احمق كوچك و يا يك ديوانه بزرگ هستى ، مى خواهى نامه مردى را پـاره كـنـى پـيـش از آنـكـه بـدانـم چه نوشته است ، اگر او پيامبر باشد حق دارد كه نام خويش را پيش از نام من بنويسد وانگهى راست مى گويد، من صاحب روم هستم نه مالك آنها، خدا مرا بر آنها مسلط كرده و اگر مى خواست آنها را بر من مسلط مى كرد، چنان كه ايرانيان را بـر كـسـرى (خـسـرو) مـسـلط كـرد و او را كـشـتـنـد(580) هـرقـل پـس از دانـسـتـن مـضمون نامه ، به دحيه كلبى گفت : به خدا قسم من مى دانم كه او پـيـامبر مرسل است همان پيامبرى كه انتظارش را مى كشيديم و در كتاب خود وعده آمدن او را مـى يـابيم ، ليكن من از مردم روم بر نفس خويش بيمناكم ، اگر چنين نبود از او پيروى مى كـردم ، تو پيش ضغاطر اسقف اعظم برو، جريان صاحب خود را بر او بگو، او در روم از من بزرگتر و حرفش مقبول تر است ، ببين او چه مى گويد.

دحـيـه پـيـش اسـقـف اعـظم آمد و جريان را باز گفت ، ضغاطر گفت : به خدا قسم صاحب تو پـيـامـبـر مـرسـل است ما او را با اوصافش مى شناسيم و نام او را در كتاب خود مى يابيم ، آنـگـاه ضـغـاطـر لبـاس سـيـاهـى را كـه پوشيده بود بركند، و لباس ‍ سفيد پوشيد، و عصايى به دست گرفت و پيش مردمى كه در كليسا بودند آمد و با صداى بلند گفت : اى مردم نامه احمد صلى الله عليه و آله به ما آمده در آن ما را به سوى خدا مى خواند و من مى گـويـم اشـهـد ان لا اله الا الله و اشـهـد ان احـمـد رسول الله ؛ مردم همه يكباره به سوى او هجوم آورده و در دم مقتولش كردند. دحيه پيش قـيصر آمد و جريان را باز گفت قيصر گفت : به شما گفتم كه ما از مردم بر جان خود مى ترسيم ، به خدا سوگند ضغاطر پيش مردم از من محبوبتر بود(581) .

نـاگـفـتـه نـمـانـد: نـقـلهـا و نـوشـتـه هـا در رابـطـه بـا مـوضـعـگـيـرى هـرقـل در مـقـابـل نـامـه رسـول الله صـلى الله عـليـه و آله مـخـتـلف اسـت ولى اسـتـقـبال او از نامه حضرت به جز نجاشى از همه مثبت تر بود، و ظاهر آن است كه اسلام آورده ولى از ترس مردم ، اظهار نكرده است .

نامه بهودة بن على شاه يمن

بسم الله الرحمن الرحيم من محمد رسول الله صلى الله عليه و آله الى هوذة بن على ، سـلام عـلى مـن اتـبـع الهـدى و اعـلم دينى سيظهر الى منتهى الخف و العافر فاسلم تسلم و اجعل لك ما تحت يديك (582)

مـنظور از خف پاى شتر و از حافر پاى اسب يعنى دين من به زودى غالب مـى شـود و گـسـتـرش مـى يـابـد بـه هـر جـا كـه پـاى شتر واسب رسيده است و آن خبر از گـسـتـرش اسلام و از اخبار غيبى است ، جمله اخير حاكى است كه در صورت اسلام آوردن در حكومت خودت ابقاء خواهى شد.

سـليـط بن عمرو چون نامه حضرت را به هوذه رسانيد، او را احترام كرد و از نامه حضرت اسـتـقـبـال نـمود و به طور كلى رد نكرد و به حضرت چنين نوشت : آنچه به آن دعوت مى كنى بهتر و نيكوتر است ، من شاعر و خطيب قوم خويش هستم ، عرب از موقعيت من مى ترسد، بـعـضـى از كار را به من واگذار كن تا پيرو تو شوم (گويا منظورش جانشينى حضرت بود) آنگاه به سفير حضرت جايزه اى داد و بر او لباسهايى پوشانيد.

سـليـط مـحـضر رسول الله صلى الله عليه و آله آمد، نامه هوذه را بر آن حضرت خواند، حـضـرت فرمود: اگر تكه زمينى هم از من بخواهد (ظاهرا به طور جانشينى و خلافت ) به او نـمـى دهـم ، خـودش و حـكـومـتـش بـر بـاد شـود، آنـگـاه كه حضرت از فتح مكه برگشت جبرئيل خبر آورد، كه هوذه از دنيا رفته است ، حضرت فرمود: از يمن كذابى خروج مى كند و ادعـاى نـبـوت مـى نـمـايـد و كشته مى شود. اين سخن پيامبر (583) اشاره به مسيلمه كذاب بود كه در زمان حضرت خروج كرد و بعد از حضرت كشته شد.

نامه حضرت به حارث بن ابى شمر

حـارث از جـانب قيصر روم در دمشق حكومت مى كرد، شباع بن وهب نامه حضرت را در شام به او رسانيد متن نامه چنين است :

بـسـم الله الرحـمـن الرحـيم من محمد رسول الله صلى الله عليه و آله الى الحارث بن ابـى شـمـر، سـلام عـلى مـن اتـبـع الهـدى و آمـن و صدق و انى ادعوك ان تؤ من بالله وحده لاشريك له و يبقى لك ملكك (584)

شـبـاع بـن وهـب گـويـد: چـون بـه دربـار حـارث رسـيدم دو سه روز منتظر بودم كه نامه حـضـرت را بـه او بـرسـانـم ، بـه دربـان گـفـتـم : مـن فـرسـتـاده رسـول خـدايـم ، گـفـت : نـامـه را فـقـط در فـلان روز مـى توانى برسانى آنگاه حاجب از رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله و از اسـلام از مـن سـؤ ال مـى كـرد، من در انجيل صفت اين پيامبر را خوانده ام ، فكر مى كردم كه در شام مبعوث مى شود، اكنون مى بينم كه در حجاز مبعوث گرديده من به او ايمان آوردم و تصديقش مى كنم ، ولى مـى تـرسـم كه حارث مرا بكشد، او مرتب مرا احترام مى كرد و از اسلام آوردن حارث اظهار ياءس مى نمود و مى گفت : او از قيصر مى ترسد.

روزى حارث از اندرون ، به كاخ آمد و نشست و تاجى در سر داشت ، به من اجازه داد من نامه حـضـرت را بـه او دادم ، آن را خـوانـد به دور انداخت و گفت : كى مى تواند حكومت را از من بـگـيـرد، مـن بـه جـنـگ او خـواهم رفت هر چند كه در يمن باشد، آنگاه گفت : لشكريان آماده شـونـد، افـراد مسلح تا شب از مقابل او مى گذشتند، گفت : اين لشكريان را كه ديدى به صاحبت برسان بعد، جريان را براى قيصر روم نوشت .

نـامـه وى مـوقـعـى بـه قـيـصـر رسيد كه هنوز دحيه كلبى از روم خارج نشده بود، قيصر حـارث را از لشـكـركـشـى بـه مـديـنه منع كرد و او را ماءموريت ويژه اى داد، حارث پس از دريـافـت دسـتـور قـيـصـر، بـه فـرستاده رسول خدا صلى الله عليه و آله گفت : كى مى خـواهـدى بـروى ؟ گفت : فردا، دستور داد صد مثقال طلا به او دادند، دربان او نيز مقدارى پـول و لبـاس بـه او داد و گـفـت : سـلام مـرا بـه رسول الله صلى الله عليه و آله برسان و بگو كه من تابع دين او هستم .

شـبـاع بـن وهـب چـون بـه مـدينه آمد، جريان را به حضرت گزارش كرد، حضرت فرمود: باد ملكه حكومتش نابود بود (585)

نامه امام خمينى به رهبر شوروى (586)

در ابتداى اين مطلب گفتيم كه نامه نوشتن رسول الله به سلاطين يكى از جريانهاى بس مـهـم سـال شـشـم هـجـرت بـود، و عـظمت آن به حدى است كه در قالب الفاظ نگنجد و به قـول مـعـروف يـدرك و لا يـوصـف مـى بـاشـد، بـعـد از گـذشـتـن هـزار و چـنـد سـال اولين كسى كه قدم در جاى قدمهاى رسول خدا صلى الله عليه و آله گذاشت و مانند او كـار مـى كـرد، حضرت امام خمينى رضوان الله تعالى عليه بود، كه نامه اى به رهبر شـوروى مـيـخـائيـل گـورباچف نوشت و او را به دين اسلام دعوت فرمود، سفير و نـامـه رسان امام در اين پيام تاريخى مجتهد، عالى قدر حضرت آيت الله آملى و خانم دباغ يكى از زنان نمونه اسلام و انقلاب ، بود، امام رضوان الله تعالى عليه در اين نامه مى نويسد:

بسم الله الرحمن الرحيم :

جناب آقاى گورباچف ، صدر هياءت رئيسه اتحاد جماهير سوسياليستى شوروى !

بـا امـيـد خـوشبختى و سعادت براى شما و ملت شوروى ، از آنجا كه پس از روى كار آمدن شـمـا چـنـيـن احـسـاس مـى شـود كـه جـنابعالى در تحليل حوادث سياسى جهان خصوصا در رابـطـه بـا مـسـائل شـوروى در دور جـديـدى از بـازنـگـرى و تحول قرار گرفته ايد، و جسارت و گستاخى شما در برخورد با واقعيات جهان چه بسا منشاء تحولات و موجب به هم خوردن معادلات فعلى حاكم برجهان گردد، لازم ديدم نكاتى را يادآور شوم ...

اوليـن مـسـئله اى كـه مطمئنا باعث موفقيت شما خواهد بود اين است كه در سياست اسلاف خود دائر بـر خـدازدايـى و ديـن زدايـى از جـامـعـه كـه تحقيقا بزرگترين و بـالاتـرين ضربه را بر پيكر مردم كشور شوروى وارد كرده است تجديد نظر نماييد و بدانيد كه برخورد واقعى با قضاياى جهان جز از اين طريق ميسر نيست ....

مـشـكـل اصـلى كـشـور شـمـا مـسـئله مـالكـيـت و اقـتـصـاد و آزادى نـيـسـت مـشـكـل شـمـا عـدم اعـتـقـاد واقـعـى بـه خـداسـت ، هـمـان مـشـكـلى كـه غـرب را هـم بـه ابتذال و بن بست كشيده و يا خواهد كشيد، مشكل اصلى شما مبارزه طولانى و بيهوده با خدا و مبداء هستى و آفرينش است .

آقاى گورباچف براى همه روشن است كه از اين پس كمونيسم را بايد در موزه هاى تاريخ سـيـاسـى جـهـان جـسـت و جو كرد چرا كه ماركسيسم جوابگوى هيچ نيازى از نيازهاى واقعى انـسان نيست ، چرا كه مكتبى است مادى و با ماديت نمى توان بشريت را از بحران عدم اعتقاد به معنويت ... بدر آورد...

رهـبـر چـيـن اوليـن ضربه را به كمونيسم زد و شما دومين و على الظاهر آخرين ضربه را بـه پـيـكـر آن نواختيد، امروز ديگر چيزى به نام كمونيسم ، در جهان نداريم ولى از شما جـدا مـى خـواهـم كـه در شـكـسـت ديـوارهاى خيالات ماركسيسم گرفتار زندان غرب و شيطان بزرگ نشويد.

امـيـدوارم افـتـخـار واقـعـى ايـن مـطـلب را پـيـدا كـنـيـد كـه آخـريـن لايـه هـاى پوسيده هفتاد سال كژى كمونيسم را از چهره تاريخ و كشورتان بزداييد... وقتى از گلدسته هاى مساجد بـعـضـى از جـمـهـوريـهـاى شـمـا پـس از هـفتاد سال بانگ الله اكبر و شهادت به رسالت حضرت ختمى مرتبت صلى الله عليه و آله به گوش رسيد، تمامى طرفداران اسلام ناب مـحـمدى صلى الله عليه و آله را از شوق به گريه انداخت ؛ لذا لازم دانستم اين موضوع را به شما گوشزد كنم كه بار ديگر به دو جهان بينى مادى و الهى بينديشيد.

مـاديـون مـعـيـار شـنـاخت در جهان بينى خويش را حس دانسته و چيزى را كه محسوس نباش ، از قملرو علم بيرون مى دانند و هستى را همتاى ماده دانسته و چيزى را كه ماده ندارد و مـوجـود نـمـى دانـند، قهرا جهان غيب مانند وجود خداوند تعالى و وحى و نبوت و قيامت را يك سـره افـسـانـه مـى دانـنـد در حـالى كـه مـعـيـار شناخت در جهان بينى الهى اعم از حس و عـقـل مـى بـاشـد و چـيـزى كـه مـعـقـول بـاشـد، داخـل در قـلمـرو عـلم مـى بـاشد گرچه محسوس نباشد، لذا هستى اعم از غيب و شهادت است و چيزى كه ماده ندارد مى تواند موجود باشد.

اگـر جـنـابـعـالى مـيـل داشـتـه بـاشـيد در اين زمينه تحقيق كنيد مى توانيد دستور دهيد كه صاحبان اينگونه علوم علاوه بر كتب فلاسفه غرب در اين زمينه به نوشته هاى فارابى و بـوعـلى سـيـنـا (رحـمة الله عليهما) در حكومت مشاء مراجعه كنند تا روشن شود كه قانون عـليـت و مـعـلوليـت كـه هـر گـونـه شـنـاخـتـى بـر آن اسـتـوار اسـت مـعـقـول اسـت نـه مـحـسـوس ، و ادراك مـعـانـى كـلى و نـيـز قـوانـيـن كـلى كـه هـر گـونـه استدلال بر آن تكيه دارد معقول است نه محسوس و نيز به كتابهاى سهروردى (رحمة الله عليه ) در حكمت اشراق مراجعه نموده و براى جنابعالى شرح دهند.

جناب آقاى گورباچف اكنون بعد از ذكر اين مسائل و مقدمات از شما مى خواهم درباره اسلام بـه صورت جدى تحقيق و تفحص كنيد، اين نه به خاطر نياز اسلام و مسلمين به شما، كه بـه جـهـت ارزشـهـاى والا و جهان شمول اسلام است كه مى تواند وسيله راحتى و نجات همه ملتها باشد....

بـا آزادى نـسـبـى مـراسـم مـذهـبى در بعضى از جمهوريهاى شوروى نشان داديد، كه ديگر ايـنـگـونـه فـكـر نـمـى كـنـيـد كـه مـذهـب مـخـدر جـامعه است ، راستى مذهبى كه ايران را در مـقـابـل ابـرقـدرتـها چون كره استوار كرده است ؛ مخدر جامعه است ؟!... در خاتمه صريحا اعـلام مـى كـنـم كه جمهورى اسلامى ايران به عنوان بزرگترين و قدرتمندترين پايگاه جـهـان اسـلام بـه راحـتـى مـى تواند خلاء اعتقادى نظام شما را پر نمايد و در هر صورت كـشـور مـا هـمـچـون گـذشـتـه بـه حـسـن هـمـجـوارى و روابـط متقابل معتقد است و آن را محترم مى شمارد.

والسلام على من اتبع الهدى

روح الله الموسوى الخمينى 11 / 10 / 67

پـيـام امام رضوان الله عليه را به طور خلاصه از مجله نور علم دوره سوم شماره پنجم ، ص 10 - 14 نـقـل كـرديـم ، گـوربـاچـف بـعـد از چـنـدى جـواب مـنـاسـب و تـواءم بـا قـبول توسط وزير امور خارجه اش ، به محضر امام فرستاد و اكنون كه جهان كمونيسم ، در حال شكستن است و مكت توحيد به تدريج ظلمت مادى را هم شكسته و نور اعتقاد به خدا را در جـاى آن قـرار مـى دهـد، تـا جـايى كه نمايندگان مملكت مجارستان با اكثريت قاطع به انـحـلال حـزب كـمـونـيـسـم ، راءى دادنـد، پـيـام امـام رحـمـة الله عـليـه در رديـف عوامل شكننده آن هيولاى مخوف قرار گرفته است به اميد از بين رفتن همه مكتبهاى مادى .

سال هفتم هجرت

در سـال هـفتم هجرت جريانهاى بسيارى اتفاق افتاد، كه سبب كسترش اسلام و تحكيم بيش از پيش آن گرديد اينك به مهمترين آنها اشاره مى كنيم .

جنگ خيبر و متلاشى شدن يهود

خيبر واحه ايست در هشتاد كيلومترى شمال مدينه به طرف شام كه در آن موقع مسكن طوائفى از يهود و داراى قلعه هاى محكمى بود، رسول خدا صلى الله عليه و آله نزديك به يك ماه قـلعـه هـا را در مـحـاصره داشت ، و يكى پس از ديگرى سقوط مى كرد، به هنگام سقوط هر قـلعه ، يهود به قلعه ديگر پناه برده و در آن موضع مى گرفتند، و چون قلعه و طيح و سـلالم بـه مـحـاصـره درآمـد، آن هـا دسـت از مـقـاومـت بـرداشـتـه و بـه رسول الله صلى الله عليه و آله پيغام دادند، كه حاضرند، همه چيز خويش را گذاشته و بـا زنـان و فـرزنـدان خـود از خـيـبـر بـيـرون رونـد، رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله ايـن پـيـشـنـهـاد را قـبـول فـرمـود، آنگاه از آن حضرت خواستند كه در خيبر بمانند و نصف عايدات زمينهاى آن اعـم از خـرمـا و گـنـدم و سائر حبوبات مال مسلمانان باشد، اين درخواست نيز مورد توافق حـضرت قرار گرفت و جريان خاتمه يافت در زمان عمربن الخطاب ميان يهود خيبر مرض وبا شيوع يافت و نيز چون آنها مسلمانان را مسخره و تحقير مى كردند، خليفه طبق قرارداد زمان رسول الله صلى الله عليه و آله از خيبر اخراجشان كرد اينك مشروح ماجرا:

بـه نـقـل يـعـقـوبـى خـيـبر داراى شش قلعه بود بنامهاى : سلالم ، قموص ، نطاه ، قساره ، شق ، و مـربطه و در آنها بيست هزار يهودى رزمنده وجود داشت (587) ظاهر بيست هزار، اغراق و تـخـمـيـنى باشد، ابن اسحاق و ابن اثير از هشت قلعه نام برده اند: ناعم ، قموص ، حصن صعب بن معاذ، وطيح ، سلالم ، شق ، نطاه ، و كتيبه (588) سمهودى درج 4 وفاءالوفاء همه آنها را از قلاع خيبر گفته است ، در مغازى واقدى قلعه هاى ديگرى نيز ديده مى شود.

وضـع يـهـود خيبر بسيار مشكوك بود، آنها از يك طرف به فكر سازش و عدم تعرض با مـسـلمـانـان نبودند، از طرف ديگر به عده زيادى از يهود بنى قينقاع و بنى نضير كه از مـديـنـه اخـراج شـدنـد پـنـاه داده و آنـان را در ميان خود داشتند؛ وانگهى براى روز مبادا با قـبائلى امثال غطفان و ديگران پيمان همكارى و كمك بسته بودند و خلاصه ، خيبر يكى از كـانـونـهـاى خـطـرنـاك عـليـه اسـلام بـود، و مـى بـايـسـت مـشـكـل آن حـل شـود؛ لذا رسـول الله صلى الله عليه و آله تصميم به لشكركشى و فتح آنجا گرفت .

ماه محرم يا صفر از سال هفتم هجرت بود كه آن حضرت با هزار و چهار صد نفر به طرف خـيـبـر حركت كردند، يهود خيبر بعيد مى دانستند كه حضرت به ديار آنها حمله برد، زيرا به استحكام قلعه ها و به كثرت سلاح و تعدادشان اميدوار بودند، هر روز ده هزار رزمنده مـشـغـول تمرين شده و مى گفتند: مگر محمد مى تواند با ما بنجنگد، هيهات ، هيهات ، يهود مـديـنـه بـه مـسـلمـانـان گـفـتـنـد: كـارتـان رنـج بـى حـاصـل اسـت ، شـمـا قـدرت تـسـخـير خيبر را نداريد، قبيله اسد و غطفان به يارى آنها در مقابل عرب ايستاده اند (589)

رسـول خـدا صـلى الله عليه و آله چون به خيبر رسيد در بيابانى به نام رجيع اردو زد كـه از آنجا به تدريج به تسخير قلعه ها شروع كند و چون به خيبر مشرف شدند، به يـارانـش فـرمـود: بـايـسـتـيد، آنگاه دست بدرگاه خدا برداشته و چنين گفت : اللهم رب السـمـوات السـبـع و مـا اظـللن و رب الارضـيـن ، السـبـع و مـا اقـللن و رب الشياطين و ما اضللن ، انا نسئلك خير هذه القرية و خير اهلها و خير ما فيها و نعوذ بك من شر هذه القرية و شر اهلها و شر مافيها (590)

احـتـمـال زيـاد بود كه قبيله غطفان به يارى اهل خيبر بيايند، لذا حضرت ابتداء به طرف غطفان رفت و چنان وانمود كرد كه قصد حمله بر آنها را دارد، آنها فكر مساعدت يهود را رها كرده و به فكر دفاع از خود افتادند، سپس به طرف خيبر برگشت ، اين باعث شد كه تا پايان كار خيبر، مردم غطفان از جاى خود حركت نكردند.

مردم خيبر روزها با بيل و كلنگ به مزارع رفته و شبها به قلعه ها باز مى گشتند آنها از آمـدن رسـول الله صـلى الله عليه و آله بى خبر بودند، چون حضرت شب هنگام به خيبر رسـيـد، بـامدادان كه يهود به قصد رفتن به مزرعه از قلعه ها خارج شدند، چشمشان به لشكريان اسلام افتاد فرياد كشيدند: محمد و الله محمد و الخميس معه يعنى محمد آمد با لشكريانش ، اين را گفته و به قلعه گريختند، حضرت فرمود: الله اكبر خيبر خراب شـد، مـا چـون بـه كنار قومى فرود آييم ، صبحشان تار مى گردد، آنگاه دستور محاصره داد. قـلعـه هـا يـكـى پـس از ديـگـرى سـقـوط مـى كـرد و امـوال و غـنائم به دست مسلمانان مى افتاد اولين قلعه اى كه سقوط كرد قلعه ناعم بود و در كـنار آن محمود بن مسلمه برادر محمدبن مسلمه شهيد شد، و آن بدين طريق بود كه يهود سنگ دستاسى بر سر او انداختند و شهيدش كردند.

سپس قلعه قموص سقوط كرد و در آن اسيران بسيار گرفتند از جمله صفيه دختر حيى بن اخـطب كه بعدا همسر رسول الله صلى الله عليه و آله گرديد و او زن كنانة بن الربيع بـود، صـفيه آنگاه كه در خانه كنانه بود، در خواب ديد ماهى در آغوشش افتاد، اين خواب را بر شوهر خود نقل كرده ، شوهرش گفت : اين نيست مگر آنكه مى خواهى زن پادشاه حجاز بـاشـى آنـگـاه آنـچـنـان سـيـلى بـه او زد كه چشمش كبود گرديد و چون او را به اسارت گرفتند حضرت عبايى بر سرش ‍ انداخت (591)

در آن بين زاد و طعام مسلمانان تمام شد، و اكثرشان از كمبود غذا به تنگ آمده ، شكايت پيش رسول الله صلى الله عليه و آله بردند، حضرت چيزى نداشت به آن ها بدهد، باز دست بـه درگـاه خدا برداشت كه : خدايا تو بر حال مسلمانان واقفى ، نيروى جنگ از وجودشان رفـتـه ، مـن نـيـز چـيـزى نـدارم آنها تاءمين مى كنم ، خدايا بزرگترين قلعه را كه از همه بيشتر كفايت و طعام و خورش دارد به دست آنها فتح كن .

دعـاى مـسـتـجـاب حـضـرت بـه اجـابـت رسـيـد، بـا مـقـدارى جـنـگ و مـقـاومـت تحمل تيرهاى سوزان يهود كه از پشت بام مى باريد، قلعه بزرگى سقوط كرد، مدافعين آن به قلعه ديگرى گريختند، آن قلعه به نام قلعه صعب بن معاذ بود كه از همه بيشتر، طـعـام و خـورش در آن ذخـيـره كـرده بـودنـد بـديـن طـريـق مشكل خواروبار حل گرديد.(592)

مـسـلمـانـان در گـروه هـاى مـتـشـكـل روزهـا بـه قـلعه مى تاختند و شبها به اردوگاه كه در رجـيـع بـود بـرمـى گـشـتند، زخمى ها را نيز در اردوگاه مداوا مى كردند در فتح قـلعـه نـطاة پنجاه نفر از مسلمانان با تيرهاى يهود مجروح گرديدند، كه براى مداوا به اردوگاه انتقال يافتند(593)

شـبـى گـروه گـشتى سپاه اسلام يك نفر از يهود را گرفتند، او گفت مرا پيش پيامبرتان بـبـريـد، تـا بـا او سـخـن گـويـم ، وى را مـحـضـر رسول الله صلى الله عليه و آله آوردند، حضرت به او گفت : تو كيستى و چه خبردارى ؟ گـفت : يا اباالقاسم ، در امان هستم ؟فرمود: آرى ، گفت : از قلعه نطاة مى آيم ، شيرازه يهود از هم گسيخته ، امشب قلعه را ترك خواهند گفت ، بسيار هراسان و خائفند، فرمود به كجا مى روند؟ گفت : به قلعه شق كه استحكامش كمتر از نطاة ، قلعه نطاة كه از آن فرار مـى كـنـنـد، در آن سلاح و طعام و خورش وجود دارد و نيز دستگاهى را كه تسخير قلعه به كار برده مى شود در زير زمين آن مخفى كرده اند.

حـضـرت فـرمـود: چـه دسـتـگاهى ؟! گفت : منجنيقى و دو ارابه و سلاح و زره ها و كلاه هاى جـنـگـى و شـمـشـيـرهـا، فـردا چـون داخـل قـلعـه شـديـد و شـمـا حـتـمـا داخـل خواهى شد، حضرت فرمود: ان شاء الله ، جاى آنها را به شما نشان خواهم داد غير از مـن كـسـى جـاى آن هـا را نـمـى داند، مطلب ديگرى دارم . فرمود: آن چيست ؟ گفت چون آنها را بيرون آوردى ، منجنيق را بر قلعه شق نصب كن ، ارابه ها را بياوريد، مردان شما زير آنها قـرار گـيـرنـد، تـا از تـيـرهاى يهود در امان باشند، آن وقت در حفاظ ارابه ها شروع به شـكـافـتـن ديوار قلعه بكنيد، در اين صورت قلعه شق در يك روز سقوط خواهد كرد، قلعه كتيبه را نيز همان طور فتح كنيد.

عـمـربـن الخـطـاب كـه فـرمـانـده گـروه گـشـت بـود، گـفـت : يـا رسـول الله صلى الله عليه و آله به نظر مى آيد كه راست مى گويد، يهودى گفت : يا مـحمد خون مرا حفظ كن ، فرمود تو در امانى ، گفت : زنى در قلعه نزار دارم آن را نـيـز بـه مـن بـبخش ، فرمود: آن هم مال تو باشد، گويند: حضرت از او خواست كه اسلام آورد، گفت : چند روزى به من مهلت بدهيد.

فـرداى آن شـب قـلعـه قـطـاة سـقـوط كـرد، قـول يـهـودى راسـت بـود، منجنيق را به دستور رسول الله صلى الله عليه و آله اصلاح كرده و براى فتح قلعه نزار به كار گـرفـتـند، هنوز سنگى توسط آن نينداخته بودند كه قلعه سقوط كرد، زن يهودى را كه نفيله نام داشت به خودش دادند، و آنگاه كه دو قلعه وطيح و سلالم سقوط كرد، آن شـخـص يـهودى كه اسمش سماك بود اسلام آورد و از خيبر بيرون رفت و ناپديد شد(594) .

قـلعـه هـا يـكـى پـس از ديـگـرى سـقـوط مـى كـرد، يـهـود بـا كـمـال قـدرت مـقـاومـت كردند؛ ولى كارى از پيش نبردند، و قلعه هايى كه در گذشته نام برده شد همه به دست مسلمانان افتاد، غنائم خارج از حد بود، آخرين دژى كه به محاصره در آمـد، قـلعـه وطـيـح و سـلالم بـود، يهود ديدند مقاومت فايده اى ندارد بناچار از حضرت خـواسـتـنـد كـه جـانـشـان در امـان بـاشـد و از خـيـبـر بـرونـد، حـضـرت قـبول كرد، و آنها تسليم شدند آنگاه به حضرت گفتند: ما در كشاورزى تجربه داريم ، در خـيـبـر بـمـانـيـم ، نـصـف عـايـدات آن مـال مـا و نـصـف آن مـال شـمـا بـاشـد، حـضرت قبول كرد و فرمود: ولى هر وقت خواستيم حق بيرون كردن با مـاسـت (595) بـديـن طـريق جريان خيبر پايان يافت و مسلمانان آسوده خاطر شدند. در تكميل اين مطلب لازم است به چند ماجرا اشاره شود.

مقام على عليه السلام در خيبر

مـورخـان شـيـعه و اهل سنت در اين مطلب اتفاق دارند كه يهود در يكى از قلعه ها بيش از حد مـقـاومـت مـى كـردنـد بـه طـورى كـه چـنـد حـمـله نـاكـام مـانـد و مـحـاصـره بـيـسـت روز طول كشيد و رسول الله صلى الله عليه و آله آزرده خاطر گرديد، عده اى نام آن قلعه را ذكـر نـكـرده انـد، ولى بـه قـول حـلبـى و يـعـقـوبـى و طـبـرسـى در اعـلام الورى نام آن قموص بود.

بـه هـر حـال : يـهـود در دفـاع از آن قـلعـه مـقـاومت عجيبى كردند، و كار سقوط قموص به طـول انجاميد، رسول خدا صلى الله عليه و آله در يكى از روزها فوجى را به فرماندهى ابـوبـكـر مـاءمـور حـمـله كـرده ، ولى آنـهـا كـارى از پـيش نبرده و هزيمت كردند و به وقت برگشتن ، ابوبكر آن ها را مقصر قلمداد مى كرد و آنها ابوبكر را، فرداى آن روز عمربن الخـطـاب فرماندهى را به عهده گرفت و شكست سختى خورد، او نيز مانند ابوبكر افراد خـود را گـنـاهـكـار مى دانست و افرادش او را، رسول خدا صلى الله عليه و آله آزرده خاطر گـرديـد، فـرمـود: فـردا پـرچـم را بـه دسـت مـردى خـواهـم داد كـه خـدا و رسول او را دوست دارد، او نيز خدا و رسول را دوست دارد، او حمله كننده است نه فرار كننده ، خدا اين قلعه را به دست او فتح مى كند. لاعطين الراية غدا رجلا كرارا غير فرار، يحب الله و رسـوله و يـحبه الله و رسوله لايرجع حتى يفتح الله على يديه جمله يحبه الله و رسوله از مناقب منحصر به فرد اميرالمؤ منين عليه السلام است و جز در مورد وى درباره كسى گفته نشده است ، لذا حاضرين هر يك انتظار آن را داشتند كه حضرت آنها را بـخـوانـد و فـرمـانـدهى بدهد تا صاحب آن منقبت گردند از على بن ابيطالب نيز خاطر جمع بودند زيرا كه چشمانش درد مى كرد و در خيمه افتاده بود و قادر به حركت نبود.

چـون صـبـح شد ياران اطراف آن حضرت را گرفتند، سعد وقاص گويد: من پيش روى آن حـضـرت نـشـسـتـم ، بـعـد با دو زانويم زانو زدم آنگاه برپاى ايستادم به اميد آن كه مرا بـخـواهـد پـرچـم به دست من بدهد، حضرت فرمود: على بن ابيطالب را پيش من بخوانيد، هـمـه بـا صـداى بـلند گفتند: چشمش درد مى كند، جلو پايش را نمى بيند، فرمود: برويد بياوريد رفتند دست على را گرفته و به محضر آن حضرت آوردند حضرت سر او را به زانـويـش گـذاشـت و آب دهـانش را به چشم على زد، (با آن ولايت تكوينى ) در دم چشم على صـحـت يـافـت ، بـعـد پـرچـم را بـه دسـت او داد و او را دعا كرد و فرمان حمله داد، على بن ابـيطالب مانند شير خمشگين همهمه و هروله مى كرد. على عليه السلام چنان هجوم برد كه هـنـوز آخـريـن افـرادش بـه مـحـل جـنـگ نـرسـيـده بـودنـد كـه عـلى عـليـه السـلام داخل قلعه قموص گرديد.

جـابـربن عبد الله گويد: ما كه جزء فوج على بوديم ، به عجله ، مسلح شديم ، سعدبن ابـى وقـاص گـفـت : يااباالحسن كمى درنگ كن تا ديگران نيز برسند، ولى على پيش از آنـهـا نـيـزه خـويـش را در كـنـار قـعـله بـه زمـيـن زد مـرحـب يـهـودى مـانـنـد روزهـاى قبل با عده اى جلوى او را گرفتند(596) .

مـرحـب كـه از روى كـلاه جـنـگـى ، سـنـگى را سوراخ كرده و بر سر گذاشته بود فرياد كشيد:

قـد عـلمـت خـيـبـر انـى مـرحـب
 
شـاكـى السـلاح بطل مجرب

اضرب احيانا و حينا اطعن اهل خيبر مى دانند كه من مرحبم ، غرق در سلاح ، پهلوان جنگ آزمـوده ام ، گـاهى با شمشير مى شكافم و گاهى با نيزه سينه ها را سوراخ مى كنم ، امام صلوات الله عليه در جواب او فرمود:

انا الذى سمتنى امى حيدره
 
كليث غابات شديد قسوره

اكليكم بالسيف كيل السندره من آنم كه مادرم مرا حيدر ناميده است ، مانند شيران بيشه هـاى قـوى و پـر تـوان هستم ، شما يهود را به طور گسترده با شمشير وزن كرده و از دم شـمـشـيـر مـى گـذرانـم ، آنـگـاه مـانـند دو فيل نر به جان هم افتادند، شمشير مولا، سر و صورت مرحب را شكافت و در دندانهايش نشست و مرحب به خاك و خون غلطيد(597)

امـام بـاقـر عليه السلام فرمايد: على عليه السلام به در قلعه رسيد، درش بسته بود، در را از جـا بـركـنـد و بـر سـرش گـرفـت ، بـعـد بـر دوشـش حـمـل كـرد، آنـگـاه داخـل قـلعـه شـد، مـسـلمـانـان بـه دنـبـال وى داخل قلعه شدند، به خدا سنگينى در بر آن حضرت بالاتر از سنگينى جنگ بود، آنگاه آن را به دور انداخت .

بـه رسـول الله صـلى الله عـليـه و آله مـژده آوردنـد كـه عـلى قـلعـه را فـتـح و داخـل آن شـد، بـه وقـت بـرگـشـتـن عـلى عـليـه السـلام رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله پـيـش او آمـد و فـرمـود: مـژده فـتـح مقبول و كار عاليت را به من دادند، خدا از تو راضى گرديد، من نيز از تو راضى ام ، على از ايـن سخن به گريه افتاد، حضرت فرمود: چرا گريه مى كنى ؟ عرض كرد: از شوق آن كه خدا و رسولش از من خشنود شدند.

فـقـال رسـول الله صـلى الله عليه و آله بلغنى نباءك المشكور و صنيعك المذكور قد رضى الله عنك فرضيت انا عنك (598)

كلمه يحبه الله و رسوله چنانكه گفته شد از مناقب منحصر به فرد امير المؤ منين على عليه السلام و نيز مورد تصديق فريقين مى باشد(599) .

و نيز مى توانيد آن را در مغازى واقدى ، ج 2 ص 653 و سيره ابن هشام ، ج 3، ص 349، و كـتـابـهـاى ديـگر ملاحظه كنيد، حسان بن ثابت در رابطه با اين معجزه و سقوط قموص چنين گويد:

و كان على ارمدالعين يبتغى
 
دواء فلما لم يحس مداويا

شفاه رسول الله منه بتفلة
 
فبورك مرقيا و بورك راقيا

و قـال سـاءعـطـى الرايـة اليـوم صـارمـا
 
كـمـيـا مـحـبـا للرسول مواليا

يحب الهى و الاله يحبه
 
به يفتح الله الحصون الاوابيا

فاصفى بهادون البرية كلها
 
عليا و سماه الوزير المواخيا

خاتمه اين سخن

مـسـعـودى در مـروج الذهـب ، ج 2، ص 61 در ذكـر حـالات مـعـاويـه نـقـل كرده : معاويه به حج رفت ، سعدبن ابى وقاص نيز با او بود، پس از اطراف خانه خـدا به دارالندوة آمد و سعد را نيز با خود بر كرسى نشانيد، آنگاه شروع به ناسزا گفتن به على بن ابيطالب (صلوات الله عليه ) كرد.

سـعـد بـا فـرياد گفت : اى معاويه مرا با خود در كرسى نشانده آنگاه به على ناسزا مى گويى ؟!! به خدا قسم اگر يك خصلت از خصال على در من بود براى من محبوبتر بود از هر چه آفتاب بر آن تابيده است .

اگـر مـن مـانـنـد عـلى دامـاد رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله بـوده و فـرزنـدانـى مـثـل عـلى داشـتـم از دنـيـا و مـافـيـهـا بـر مـن مـحـبـوبـتـر بـود، اگـر رسـول خـدا مـانـنـد عـلى بـه مـن گـفـت : فـردا پـرچـم را به دست مردى خواهم داد كه خدا و رسولش دوستش دارند، و او خدا و رسول را دوست دارد، خدا قلعه را به دست او فتح خواهد كرد، بر من از آنچه آفتاب بر آن تابيده خوشتر بود.

و اگـر رسـول خـدا بـه مـن مـى گـفت آنچه را كه در تبوك به على گفت : تو بر من مانند هـارون هـستى بر موسى جز آن كه بعد از من پيامبرى نيست از دنيا و مافيها بر من محوبتر بـود، بـه خـدا قـسـم ديـگـر بـا تـو در مـنـزلى نـخـواهـم نـشـسـت . ايـن را گـفـت و خـارج شد(600) .

غنائم خيبر

در رابـطـه بـا مـقـدار غـنـائم خيبر و تقسيم سهام و عايدات هر ساله ميان مسلمانان و اندازه خـمـسـى كـه بـه حـضـرت و حـق الله اخـتـصـاص يـافـت ، مـطـالب بـسـيـار مـفـصـل و مـفـيـد و خـوانـدنـى و شـنـيـدنـى اسـت . طـالبـان تـفـصـيـل بـه فـتـوح البـلدان بـلاذرى ، مـتـوفـاى 279 قـمـرى ، ص 36 - 42، فـصـل ، خـيـبـر و مـغـازى واقدى ، ج 2، ص 683 - 692 وسيره ابن هشام ، ج 3، ص ‍ 363 باب ذكر مقاسم خيبر و اموالها خيبر و اموالها رجوع فرمايند.