از هجرت تا رحلت

سيد على اكبر قرشى

- ۱۰ -


پـس بـيـايـيـد بـه مـحـمـد ايـمـان بـيـاوريـم و پـيـروى كـنـيـم تـا مـال و جـان و خـانواده مان در امان باشد، و در رديف مسلمانان باشيم ، اين پيشنهاد صحيح و نـجـات دهـنـده بـشـدت رد شـد، گـفـتـنـد: مـا از كـسـى جـز نـسـل اسـرائيـل اطـاعـت نـخـواهـيـم كـرد مـا اهـل كـتـاب هـسـتـيـم و نـبـوت در نـسل ماست . كعب سخنان خود را تكرار كرد و گفت : صلاح شما در آن است ، گفتند: به هيچ وجـه از تـورات و نـبـوت مـوسـى دسـت بـر نـخواهيم داشت . كعب گفت : پس بياييد زنان و اطفال خود را بكشيم و به محمد و اصحاب او حمله كنيم ، اگر كشته شويم ديگر فكر زنان و اطـفـال را نـخـواهـيـم داشـت و اگـر پـيـروز گـشـتـيـم بـاز مـى تـوانـيـم تـشـكـيـل خـانـواده بـدهـيـم ، حيى بن اخطب خنديد و گفت : اين بيچارگان چه گناهى دارند، سائر سران يهود گفتند: بعد از كشتن اينها ديگر زندگى بر ما شيرين نخواهد بود.

گـفـت : پـس بـيـايـيـد سـبـت خود را در نظر نگيريم ، و به محمد شبيخون بزنيم گـفـتـنـد: سـبـت خود را نخواهيم شكست ، نباش بن قيس گفت : تازه سبت را شـكـسـتـه و شـبـيـخون زديم چه فائده اى خواهد داشت ؟ بالاخره مشورت به جايى نرسيد، عجيب است آنها با آنكه به رسالت حضرت عقيده داشتند و قرآن در رابطه با آنها فرموده : اهل كتاب پيامبر را مانند پسران خود مى شناسند، و فريقى از آنها حق را دانسته انكار مى كـنـنـد: الذيـن آتـيـنـاهـم الكتاب يعرفونه ابنائهم و ان فريقا منهم ليكتمون الحق و هم يعلمون (522) ، آنها نه به آن حضرت ايمان آوردند، و نه با مسالمت و عدم تعرض ‍ زندگى كردند، لذا حضرت بناچار تار و مارشان كرد.

ابولبابه و توبه او

يـهـود از طـول مـحـاصـره بـه تـنـگ آمـدنـد، راه چـاره و فـرارى نـبـود، نـاچـار بـه رسـول الله صـلى الله عـليـه و آله سـفـارش كـردنـد: ابـولبابة بن عبدالمنذر را كه هم پـيـمـان مـا پـيـش اسـلام بـود بـفـرسـت تـا بـا او در كـار خـود مشورت كنيم ، حضرت به ابـولبـابه كه به قول واقدى فرمانده عمليات بود فرمود: پيش يهود برو و ببين چه مـى گـويـند. او چون وارد قلعه شد، دور او را گرفتند، كعب بن اسد گفت : تو ميدانى كه درگـذشـتـه چگونه تو را يارى كرده ايم ؟الان ما چه كنيم ، محمد از مادست بردار نيست مى گـويـد: بـدون قيد و شرط تسليم من شويد، اگر از ما دست برمى داشت به شام يا خيبر مى رفتيم و ديگر عليه او كارى نمى كرديم ، ابولبابه گفت : والله او اين كار را پيش آورد، حيى گفت : نم چكار كنم ، من اميد داشتم كه در اين كار پيروز شويم ، و چون نشد با شما به قلعه آمده و آماده شده ام در سرنوشت شما شريك باشم .

كـعـب گـفـت : چـه نـيـازى دارم تـو هم با من كشته شوى اطفالم يتيم بمانند، حيى گفت : چه كارى ميشود كرد، كشتارى است كه بر ما نوشته شده . آنگاه كعب گفت : اى ابالباه تو را بـراى مشورت خواسته ايم ، نظرت چيست آيا بى قيد و شرط تسليم محمد شويم ؟ گفت : آرى تسليم شويد ولى بدانيد كه همه تان را خواهد كشت و اشاره به حلق خود كرد.

او پس از اين سخن به خود آمد: اين چه سخنى بود گفتم ، من بخدا و رسولش خيانت كردم ، يـهـود را از تـسليم شدن منع نمودم ، آنگاه در حالى كه اشك مى ريخت از قلعه پايين آمد و به محضر رسول الله صلى الله عليه و آله نيامد و ازا راه ديگرى به مدينه رفت و خود را به يكى از ستونهاى مسجدالنبى بست و گفت : تا بميرم اينجا خواهم ماند مگر آنكه آيه اى در قبول توبه نازل گردد.

پـس از آن ، رسـول الله صـلى الله عـليـه و آله پـرسيد: ابولبابه چه شد، چرا نيامد، گـفـتـنـد: يـارسـول الله جريان از اين قرار است ، حضرت به جاى وى اسيد بن خضير را فرمانده عمليات كرد و فرمود: اگر ابولبابه پيش من مى آمد من از خدا مى خواستم كه از او عـفـو كـنـد، حـالا كه خود به طرف خدا رفته ، كارى به كارش ندارم ، من او را از ستون باز نخواهم كرد، تا خدا توبه اش را قبول كند.

ابولبابه شش ، به قولى پانزده شب و روز در آنجا ماند، زنش در وقت نماز مى آمد و او را بـاز مى كرد، بعد از قضاى حاجت و تجديد وضو، باز خود را به ستون مى بست و با مختصر غذايى كه از خانه اش مى آوردند خود را زنده نگاه مى داشت ، جريان بنى قريظه تمام شده و رسول الله صلى الله عليه و آله به مدينه برگشته بود.

روزى آن حـضـرت در مـنزل ام سلمه بود كه قبولى توبه ابولبابه از جانب حق تعالى نازل گرديد، ام سلمه ، گويد: صداى خنده حضرت به گوشم رسيد، گفتم علت خنده ات چـيـسـت يا رسول الله صلى الله عليه و آله خدا دهانت را با خنده گرداند؟ فرمود: توبه ابـولبابه پذيرفته شد، گفتم : به و مژده بدهم فرمود: اگر خواستى بگو، ام سلمه بـه در حـجـره خـويـش ‍ آمـد، گـفت : يا ابالبابه بشارت باد تو را كه خدا توبه ات را قـبـول كـرد، مـردم بـرخـاسـتـنـد كـه او را از سـتـون بـاز كـنـنـد، گفت : نه به خدا، بايد رسـول خدا صلى الله عليه و آله با دست خودش طناب را از من باز كند، آنگاه كه حضرت براى نماز صبح آمد او را زا ستون باز كرد(523)

در تـفـسـيـر قـمـى نـقـل شـده : حـضـرت چـون بـه ابـولبـابـه نـزول تـوبـه را بـشـارت داد، ابـولبـابـه گـفـت : يـا رسـول الله هـمـه مـالم را در راه خـدا بـه شـكـرانـه قـبول توبه ام ، احسان كنم ؟ فرمود: نه گفت : پس دو ثلثش را؟ فرمود: نه ، گفت : پس نـصـفـش را احـسـان كـنـم ؟ فـرمـود: نـه گـفت : پس ثلثش را؟ فرمود آرى و در اين رابطه نازل شد آيه 102 از سوره توبه : و آخرون اعترفوا بذنوبهم خلطوا عملا صالحا و آخر سيئا عسى الله ان يتوب عليهم ان الله غفور رحيم ...(524)

دقت

نـاگـفـتـه نـمـانـد ايـنـهـا هـمـه از تـجليات ايمان به خداست كه در قلب مردان اين گونه تـحـول و انـقـلاب بـه وجـود آورده اسـت ، از اين جريانها در اسلام بسيار است مانند قضيه مـا عـز كـه در نـزد رسـول الله صلى الله عليه و آله بر زناى خود اقرار كرد و سنگسار شد و مانند آنهايى كه در عصر على عليه السلام به وقوع پيوست براى نمونه رجوع كنيد به كافى ، ج 7، ص ‍ 188، حديث 3، كتاب الحدود و نيز ص 201، باب الحد فى اللواط، حديث 1، امروز در مدينه در مسجد النبى ، صلى الله عليه و آله نزد ضريح مـبـارك آن حـضـرت در بـالاى يـكـى از سـتـونها نوشته اند اسطوانة التوبة يا اسـتـطـوانـة ابـى لبـابه و آن در جاى ستونى است كه ابولبابه خود را بدان بسته بود.

پايان واقعه

بـالاخـره بـنـوقـريـظـه از طـول مـحـاصـره بـه تـنـگ آمـده و بـه رسـول الله صـلى الله عـليـه و آله سـفـارش كـردنـد: تسليم مى شويم هر چه درباره ما بـكـنـى اخـتـيـار بـا تـو اسـت آنـگـاه درهـاى قـلعـه را بـاز كـرده و تـسـليـم شـدنـد، رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله فـرمـود: مـردان آن ها را به طناب كشيده و به طرفى بـردنـد، مـاءمـور ايـن كـار محمد بن مسلمه بود. زنان و فرزندان را نيز به طرف ديگرى بـردنـد. بـعـد بـه تـفتيش قلعه پرداختند آنچه به دست آمد عبارت بود از هزار و پانصد قـبـضـه شـمـشير، سيصد عدد زره ، دو هزار نيزه ، هزار و پانصد كلاه جنگى ، و اثاثيه و ظروف و خمهاى پر از شراب و عده اى شتر آب كش و عده اى چهارپا (525)

آنگاه رسول خدا صلى الله عليه و آله در كنارى نشست تا درباره آنها چه كارى كند. قبيله اوس كـه تـحـت تـاءثـيـر احـسـاسـات كـاذب واقـع شـده بـودنـد، گـفـتـنـد: يـا رسول الله صلى الله عليه و آله اينها پيش از اسلام هم پيمانهاى ما بودند، و در جنگها ما را يـارى كردند، آنها را بر ما ببخشيد، شما يهود بنى قينقاع را بر عبدالله بن ابـى بـخـشـيـديـد و از قـتل آنها صرف نظر كرده و به تبعيدشان راضى شديد ما كه از عـبـدالله بـن ابـى كـمـتر نيستيم ، آنها متوجه نبودند كه بين قريظه به فكر براندازى اسـلام هـسـتـنـد و بـايـد آن غده سرطانى قطع شود، اوس در خواسته خويش بسيار اصرار كردند .

بالاخره حضرت فرمودند: يك نفر از شما را در اين كار حكم كنم گفتند: خيلى خوب آن كى بـاشـد؟ فـرمود: سعدبن معاذ رئيس قبيله شما. گفتند: به حكميت او راضى هستيم هرچه حكم كـنـد، هـمـان بـاشـد، (سـعـدبـن مـعـاذ در خـنـدق زخـم بـرداشـتـه و در مـديـنـه مشغول مداواى زخم خود بود)

مـردان اوس بـه سـراغ سـعـد رفـتـه و گـفـتـند: رسول الله صلى الله عليه و آله تو را دربـاره بـنـى قـريـظـه بـه داورى بـرگـزيـده بر هم پيمانان خود نيكى كن ، ديدى كه عـبـدالله بـن ابى در رابطه با بنى قينقاع چه كرد؟ او را بر الاغى سوار كرده مـحـضـر حـضـرت رسـول آوردنـد. سعد به بنى قريظه گفت : به حكميت من راضى هستيد؟ گـفـتـنـد: آرى (526) و بـه احـسـانـت امـيـدواريـم ، آنـگـاه سـعـدبـه رسـول الله صـلى الله عـليـه و آله عـرض كـرد پدر و مادرم به فدايت چه مى فرماييد؟ فـرمـود دربـاره ايـنـهـا حـكـم كـن بـه داورى تـو راضـى ام ، سـعـد گـفـت : يـا رسـول الله صلى الله عليه و آله حكم كردم كه مردانشان كشته شوند، زنان و اطفالشان اسير گردند و اموالشان ميان مهاجر و انصار تقسيم شود، حضرت فرمود: حكمى كردى كه حكم خدا از بالاى هفت آسمان همان است .

آنگاه همه آنها رابه مدينه آوردند، در كنار بقيع گودالى كندند، يهود را بتدريج در مدت سـه روز وقـت صـبح و عصربه آنجا مى بردند، و گردن مى زدند وقتى كه كعب بن اسيد رئيـس آنها را براى كشتن مى بردند، حضرت فرمود: اى كعب آيا وصيت بن حواس آن عالم يهود كه شما را از بعثت و آمدن من خبر داد، بر تو فائده اى نبخشيد(527) گفت : آرى يـا مـحمد همان طور بود، اگر يهود نمى گفتند كه از مرگ مى ترسد به تو ايمان مى آوردم و تصديقت مى كردم ولى من بر دين يهود هستم بر آن زنده بودم و بر آن مى ميرم ، حضرت فرمود: گردنش را بزنيد.

و چـون حـيـى بـن اخـطـب را بـراى كـشتن آوردند، حضرت به او فرمود: يا فاسق ديدى خدا بـرايـت چـه پـيـش آورد؟ گـفت : يا محمد به خدا قسم خودم را در عداوت تو ملامت نمى كنم ، هـرچـه تـلاش كـردم تـا بـر تـو فـائق شوم نشد، هر كه خدا خوارش كند خوار مى شود و اضافه كرد:

لعـمـرك مـا لام ابـن اخـطـب نـفـسـه ولكـنـه
 
مـن يخذل الله يخذل

و آنگاه گردنش قطع شد و به درك رفت .(528)

در مـجـمـع البيان فرموده : آنها ششصد رزمنده بودند، و به قولى چهارصد و پنجاه نفر كـشـتـه شـد و هـفـتـصـد و پـنـجـاه نـفر اسير گرديدند، اموالشان و زنان و اطفالشان ميان مسلمانان تقسيم گرديد(529) .

قرآن و بنى قريظه

خداوند در رابطه با جريان آنها چنين فرمود:

و انـزل الذيـن ظـاهـروهـم مـن اهـل الكتاب من صياصيهم و قذف فى قلوبهم الرعب فريقا تـقـتـلون و تاءسرون فريقا # و اورثكم ارضهم و ديارهم و اموالهم و ارضا لم تطؤ ها و كـان الله و كـان الله عـلى كـل شـى ء قـديـرا (530) خـداونـد آن گـروه از اهـل كـتـاب را كـه احزاب را يارى كردند، از قلعه هايشان پايين آورد، و در قلوبشان واهمه گـذاشـت ، گـروهـى را اسـيـر مـى كـرديـد و گروهى را مى كشتيد، خداوند زمين وخانه ها و امـوال آنـهـا را بـر شـما ارث گذاشت و نيز زمينى كه بر آن قدم نگذاشته بوديد، خداوند بر هر چيز توانا است .

نـاگفته نماند: يهود بنى قينقاع و بنى نضير و بنى قريظه هر سه در يك مسير بودند و آن عهد شكنى و فكر براندازى اسلام بود، على هذا همه محارب و عهد شكن بودند. و به حـكـم : انـمـا جـزاءالذيـن يـحـاربـون الله و رسـوله و يـسـعـون فـى الارض فـسـادا ان يقتلوا(531) ؛ محكوم به قتل بودند رسول خدا صلى الله عليه و آله از طرف خدا در تـبـعـيـد و قـتـل آنـهـا مـاءذون بـود بـنـابـه تـقـاضـاى بـعـضـى جـهـات در دو گـروه اول تـبـعـيـد را تـصـويـب كـرد و در گـروه سـوم بـه قـضـاوت سـعـدبـن مـعـاذ عمل نمود و خداوند با آيات 26 و 27 احزاب آن را تاءييد فرمود و آنجا، جاى عاطفه نبود، بـلكـه بـايـد تـعقل به كار برده مى شد تا انقلاب اسلامى مصونيت پيداكند، گروهى از يـهود در شب آن روز آمدند و تسليم شدند، مال و جانشان محفوظ ماند(532) و كشتن آنان و اسارت عده اى مورد تصديق كلام الله مجيد واقع شد.

وفات سعدبن معاذ

گفته شد كه سعد بن معاذ در جنگ خندق زخم برداشت ، او بعد از آن پيوسته به مداواى آن زخـم مـشغول بود، براى وى خيمه اى در مسجد النبى زده بودند و در آن مى ماند، او در شب روزى كه بنى قريظه تسليم شدند، گفته بود: خدايا اگر از قريش جنگى باقى مانده مـرا نـگـهـدار تـا بـا آنـهـا بـجـنـگـم ، زيـرا خـوش دارم بـا مـردمـى كـه رسـول خـدا را تـكـذيب كرده و آزار داده و از مكه بيرون كرده اند بجنگم ، و اگر جنگ تمام شـده مـرا شـهـيـد بميران ؛ ولى پيش از مرگ چشمم را با محو بنى قريظه روشن فرما، و چنان شد(533)

او پـس از قـضـاوت تـاريـخـى اش ، زخـمـى كـه داشـت شـكـافـتـه شـد، رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله فـرمـود: وى را بـه خـيـمـه اش كـه در مـسـجـد بـود بـرگـردانـنـد، پـيـوسـتـه از زخـمش خون مى ريخت تا به رحمت ايزدى پيوست ، جابربن عـبـدالله گـفـتـه : چـون سـعـدبـن مـعـاذ وفـات يـافـت ، جـبـرئيـل مـحـضـر رسـول الله صـلى الله عـليـه و آله آمـد و گـفـت : يـا رسول الله اين بنده نيكوكار (العبد الصالح ) كيست كه فوت كرده و درهاى آسمان براى وى گـشـوده شـده و عـرش بـه حـركـت آمـده اسـت ؟!! حـضـرت از مـنـزل بـيـرون آمـد، گـفـتـنـد: سـعـدبـن مـعـاذ فـوت كـرده اسـت (534) جـريـان شـركـت رسـول الله صلى الله عليه و آله در تشييع و دفن وى و گذاشتنش به قبر و پاى پياده رفتن به دنبال جنازه اش مشهور است .

آيه تيمم و تشريع آن

عـلامـه مـجـلسـى در بـحـار الانـوار، ج 20، ص 7، نقل كرده : در جنگ بنى المصطلق آيه تيمم نازل گرديد، سمهودى در وفا الوفاء، 29 ج 1، ص 300 مـى گـويـد: رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله در شـعـبـان سـال پـنـجـم هـجـرت بـه جـنـگ مـريـسيع (بنى المصطلق ) رفت و در آن آيه تمم به علت گـردنـبـنـد عـايـشـه نـازل گـرديـد، حـلبـى نـيـز آن را در سـيـره اش ، ج 2، ص 626، نـقـل مـى كـنـد. واحـدى در اسـبـاب النـزول نـقـل كـرده از عـمـار بـن يـاسـر نـقـل كـرده ، در ذات الجـيش گردنبند عايشه گم شد و مردم كمى توقف كردند تا صبح روشن شد، آبى در آنجا نبود، خداوند قصه تطهير با خاك (تيمم ) را به رسولش نازل فرمود، مسلمانان دست بر زمين زده و بر صورت و دستهايشان مسح كردند(535) اگر اين نقلها صحيح باشد، پس تيمم در سال پنجم تشريع شده و مى شود گفت : تاآن روز از جـنـابـت غـسـل كرده و يا وضو مى گرفته اند ولى مطلب فوق در كتب شيعه يافت نشده و مرحوم مجلسى نيز آن را از اهل سنت نقل مى كند.

نـاگفته نماند در قرآن مجيد مساءله تيمم دو بار آمده است يكى در سوره نساء آيه 43 كه بـعـد از اشـاره به عدم صلوة در حال مستى فرموده :... و ان كنتم مرضى او على سفر او جـاء احـد مـنـكـم مـن الغـائظ و لامـستم النساء فلم ، تجدوا، ماء فتيمموا صعيدا طيبا فامسحوا بـوجـوهـكـم وايـديـكـم و در سـوره مـائده ،، آيـه 6، فـرمـوده : اى اهـل ايـمـان چـون اراده نماز كرديد صورت و دستهايتان را تا مرفق بشوييد و به سرها و پـاهـايـتـان تـا كـعـبـيـن مـسـح نـمـايـيـد و اگـر جـنـب بـوديـد غـسـل كنيد و اگر مريض بوديد يا در سفر يا يكى از شما از جاى خلوت (قضاى حاجت ) آمد يـا بـا زنان آميزش كرديد و آبى نيافتيد، خاك پاكى را قصد كنيد و از آن بر صورت و دستها مسح نماييد.

چـنـانـكـه مـى بـينيم طهارات ثلاثه ، (وضو، غسل ، تيمم ) هر سه به ترتيب در اين آيه بـيـان شـده اسـت سـوره نـسـاء شـشـمـيـن سـوره اسـت كـه بـعـد از سـوره مـمـتحنه در مدينه نـازل گـرديـد؛ ولى سـوره مـائده آخـريـن سوره است كه حتى بعد از سوره توبه كه در سال 9نازل شد نازل گرديده است .

اگـر نـقـل بـالا صحيح باشد در جنگ بنى المصطلق در جريان گردنبند عايشه آيه نساء نـازل شـده و نـزول آيـه مـائه عـلت ديـگـرى داشـتـه اسـت ولى عـلت نـزول آيـه نـسـاء ظـاهـرا ايـستادن به نماز در حال مستى است كه در جريان (تحريم خمر) گذشت .

تشريع حج

مـجـلسـى ؛ از المـنـتـقـى تـاءليـف كـازرونـى نـقـل كـرده : در سـال پـنـجـم فـريـضـه حـج نـازل شد، رسول خدا صلى الله عليه و آله آن را بدون جهت تـاءخـير انداخت زيرا كه در سال هفتم براى قضاى (عمره ) به مكه رفت و حج نياورد، مكه در سال هشتم فتح گرديد... و در سال دهم حج آورد، بحار الانوار، 20، ص 298، ناگفته نماند لازم است در اين باره تحقيق بيشترى بشود.

سال ششم هجرت

هـمـان طـور كـه از گـذشـته معلوم است ، نظر بيشتر ما در اين كتاب بيان پياده شدن احكام اسـلامـى و تـشـريـع آنـهـا و نـيـز بـيـان بعضى از واقعات مهم است ، آنچه در رابطه با سـال شـشـم هـجـرى انـتـخـاب كـرده ايـم ، بـه قـرار ذيل مى باشد.

زيارت قبر آمنه

مـرحـوم مـجـلسـى در بـحـارالانـوار ج 20، ص 298، نـقـل مـى كـنـد: رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله در سـال شـشـم هـجـرت مـاه ربـيـع الاول وقـت بـرگـشـتـن از جـنـگ بـنـى لحـيـان كـه از مـنـزل ابـواء گـذشـت قـبـر مـادرش آمـنـه بـنـت وهـب را زيارت كرد، مؤ لف گويد: نـقـل شـده كـه حـضـرت بـالاى قـبـر گريه كرد و حاضران را به گريه انداخت ناگفته نـمـانـد: آن حـضـرت شـش سـال و سـه مـاه داشت كه با مادرش در مدينه به زيارت قبرش پدرش عبدالله رفت و به وقت برگشتن ، در منزل ابواء آمنه مريض شد و در سى سالگى از دنيا رفت و در همان جا مدفون گرديد (536) رسولخدا صلى الله عليه و آله كـه در آن وقـت از وجـود مـادر نـيـز مـحروم گرديد در معيت ام ايمن به مكه آمد و در اختيار جدش عبدالمطلب عليه السلام قرار گرفت .

نماز استسقاء

در سـال شـشـم مـردم مـديـنـه دچـار قـحـطـى و بـى آبـى شـديـد شـدنـد، مـاه رمـضـان همان سال رسول خدا صلى الله عليه و آله نماز استسقاء خواندند (537) نماز استسقاء چنان كـه فـقـهـاء فـرمـوده انـد دو ركـعـت اسـت مـانـنـد نـمـاز عـيـد، كـه در ركـعـت اول پـنـج قـنـوت و در ركـعـت دوم چـهـار قـنـوت دارد و در اول هر قنوت تكبير گفته مى شود.

مـسـتـحـب اسـت كه مرم سه روز روزه بگيرند و در روز سوم به مصلى رفته نماز استسقاء بـخوانند و روز سوم دوشنبه باشد اگر نشد از چهار شنبه روز گرفته و در جمعه نماز رونـد، امام جماعت بعد از نماز رداى خويش پشت رو كرده و به شانه مى اندازد، بالاى منبر رفته ، رو به قبله صد مرتبه با صداى بلند الله اكبر مى گويد، بعد به طرف مردم دسـت راسـت متوجه شده صد مرتبه با صداى بلند سبحان الله مى گويد، بعد به طرف چپ به مردم متوجه شده صد مرتبه با صداى بلند لا اله الا الله مى گويد، بعد به مردم رو كرده ، صد مرتبه الحمد الله ، مى گويد، آنگاه دست بلند كرده و با مردم شروع به مردم و با عجز و الحاح از خدا طلب ياران مى كنند...

مـرحـوم مـجـلسـى در بـحـار از انـس بـن مـالك نـقـل كـرده : مـردم بـر عـهـده رسـول الله صـلى الله عـليـه و آله بـه قـحـطـى گـرفـتـار شـده ، و گـفـتـنـد: يـا رسـول الله بـاران نـايـاب شـده ، درخـتـان خـشكيده ، حيوانات تلف شدند، مردم گرفتار قحطى گشتند، از خداى عزوجل براى ما فلان بطلب .

فـرمـود: در فلان روز براى استسقاء بيرون شويد و با خود صدقاتى بياوريد در روز موعود آن حضرت با مردم به مصلى بيرون رفتند، حضرت در جلو ايستاده دو ركعت با مردم نـمـاز خـوانـدنـد، آن حـضـرت در نـمـاز عـيـديـن و اسـتـسـقـاء در ركـعـت اول حـمـد و سـوره اعلى و در دوم حمد و سوره غاشيه مى خواندند. آنگاه رو به مردم كرده و رداى خويش را پشت رو فرمود تا قحطى به فراوانى برگردد، بعد زانو بر زمين زد و دسـت بـه درگـاه پـروردگـار دراز نـمود، و تكبير گفت ، و بعد فرمود: اللهم اسقنا و اغثنا غيثا مغيثا، و حيا ربيعا، غدقا مغدقا عاما هنيئا مريئا مريعا و ابلا شاملا مسبلا مجلجلا دائما دررا نـافـعا غير ضار عاجلا غير رائث اللهم تحيى به البلاد و تغيث به العباد و تجعله بـلاغـا للحـاضـر مـنـا و البـاد اللهـم انـزل فـى ارضـنـا زيـنـتـهـا و انـزل عـليـهـا سـكـنها اللهم انزل علينا من السماء ماء طهورا تحيى به بلدة ميتا واسقه مما خلقت انعاما و اناسى كثيرا(538)

انـس گـويـد: ازمـحـل نـماز حركت نكرده بوديم كه تكه هاى ابر در هوا پيدا شده و به هم پـيـوسـتـنـد آن وقـت هـفـت شـبـانـه روز مـرتـب بـاران بـاريـد، مـردم شـكـايـت آمـدنـد كه يا رسول الله صلى الله عليه و آله زمين غرق شد، خانه ها ويران گرديد، راهها قطع شدند از خـدا بـخـواهـيـد كـه بـاران را تـمـام فرمايد، حضرت كه در منبر بود تبسم فرمود به طـوريـكه دندانهاى مباركش ‍ ديده شد، اين تبسم به علت سرعت ملامت انسان بود، بعد دست به درگاه خدا برداشت كه :

اللهم حوالينا و لاعلينا، اللهم على رؤ س الضراب و منابت الشجر و بطون الاودية و ظهور الاكام

پـروردگـارا بـر اطـراف مـا بـبـاران نـه بـر ما، خدايا بر تپه ها و بر باغها و دره ها و جنگلها بباران ، انس بن مالك ، گويد: ابرها از مدينه كنار رفتند، و در اطراف شهر حلقه زدند، بالاى شهر به صورت دائره از ابر خالى شده فقط بر اطراف مى باريد.

در بعضى روايات آمده : چون مدينه به صورت چادرى درآمد، و باران فقط بر اطراف مى باريد، رسول خدا صلى الله عليه و آله خنديد تا دندانهايش آشكار گرديد، فرمود: خدا بـه عـمـومـى ابـوطـالب رحمت كند، اگر زنده بود، از دين اين وضع چشمش روشن مى شد، كـيـسـت كه شعر او را بر ما بخواند، على بن ابيطالب عليه السلام برخاست و گفت : يا رسـول الله صـلى الله عـليـه و آله گـويـا ايـن شـعـر پـدرم را اراده فرموده اى ؟ كه در تعريف شما فرموده است :

و ابيض يستسقى الفهام بوجهه
 
ثمال اليتامى عصة للارامل

تلوذ به الهلاك من آل هاشم
 
فهم عنده فى نعمة و فواضل

كـذبـتـم و بـيـت الله يـبـزى مـحـمـد
 
و لمـا نقاتل دونه و نناضل

و نسلمه حتى نصرع حوله
 
و نذهل عن انبائنا والحلائل (539)

حـضـرت فـرمـود: آرى ايـن را مـى گـفـتـم : يـعـنـى : نـورانـى جـمـالى (در رسـول خـدا صـلى الله عـليه و آله ) كه به نورانيت او از ابر آب خواسته مى شود، پناه يـتـيـمـان و حـافـظ آبـروى زنـان بـى صـاحـب اسـت . مـبـتـلايـان آل هـاشـم بـه او پـنـاه مـى آورنـد و در محضر او از نعمتها بهره مند مى شوند، كفار قريش دروغ مـى گـويـيـد كـه مـحـمـد صـلى الله عـليه و آله را تنها مى گذاريم ، و در حمايت او شـمـشـيـر نـمـى زنـيـم و جنگ نمى كنيم ، و او را به شما تسليم مى نماييم نه بلكه از او دفاع مى كنيم تا در حمايت او به خون در غلطيم و از زنان و فرزندان چشم بپوشيم

اشـعـار چـهـار گـانـه از قـصـيـده مـعـروف حـضـرت ابـوطـالب اسـت كـه در وصـف رسول خدا صلى الله عليه و آله و حمايت از وى سروده است تمام قصيده نود و چهار (94) بيت است (540)

بـه هـر حـال نماز استسقاء از مستحبات اسلام است كه توسط آن حضرت تشريع گرديد، بـعـد از وى امـامـان عـليـه السـلام و صـلحـاء بـه آن عـمـل كـرده و مـى كـنند، بعد از وقايع شهريور 1320 كه متفقين به ايران حمله كردند، در شهر قم كم آبى شد، مرحوم آيه الله آقاى سيد محمد تقى خوانسارى در قم نماز اسـتـسـقـاء خـوانـدنـد، بـارانـى تـاريـخـى بـاريـد به طورى كه : افسران آمريكايى يا انـگـليـسـى بـه آن حـضـرت سفارش كردند از خدا بخواهيد، جنگ تمام شود ما نيز به نزد خانواده هاى خويش برگرديم .

محارب و مفسد فى الارض شوال سال ششم

مـحـارب بـا خدا و رسول و مفسد فى الارض عنوانى است كه قرآن مجيد آن را در حق كسانى بـه كـار بـرده و واجب القتل قلمدادشان كرده است . آنها كسانى هستند كه بر عليه اسلام ، يـا بـر عـليـه مـصـالح عـمـومـى و يا بر عليه امنيت مردم كار مى كنند مانند، كسى كه روز روشـن سـلاح بـه دسـت گرفته نا امن ايجاد مى كند و يا راه را بر مسافران مى بندد، يا اسـرار مسلمانان به بيگانگان ميدهد و بر عليه اسلام جاسوسى مى كند، و يا زن و مردى كه عفت عمومى را با خطر انداخته و ناموس مردم را به ديگران مى دهند و يا مواد مخدر وارد و يـا تـوزيـع مـى كـنـد و امـثـال آن ، هـمـه ايـنـهـا بـا خـدا و رسـول خدا در جنگند كه آنها صلاح و آرامش و امنيت مردم را مى خواهند و اينها آن را به خطر مى اندازند، خداوند فرموده :

انـمـا جـزاءالذيـن يـحـاربـون الله ، و رسـوله و يسعون فى الارض فسادا ان يقتلوا او يصلبوا او تقطع ايديهم و ارجلهم من خلاف او ينفوا من الارض ... (541)

مـحـاربـان با خدا و رسول كه براى فساد در جامعه تلاش مى كنند كيفرشان فقط آن است كه به طور بيرحمانه كشته شوند، يا به دار آويخته گردند، يا دستها و پاهايشان به عكس بريده شود و يا از آن محل تبعيد گردند.

طـبـرسـى در مـجـمـع البـيـان فـرمـوده : بـه قـولى ايـن آيـات در رابـطـه بـا عـرينى ها نـازل گـرديـد(542) آنـهـا بـه مـدينه آمدند تا مسلمان شوند ولى هواى مدينه با آنها سـازگـار نـبـود، رنـگـهـايـشـان زرد گـرديد، رسول خدا صلى الله عليه و آله به آن ها فـرمـود: بـرويـد در نـزد شـترهاى زكات بمانيد و از شيرهاى ... آنها بخوريد، آنها چنان كردند و صحت يافتند، آنگاه از اسلام مرتد شده ، چوپانها را كشتند و شتران را بردند.

رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله چـون از مـاجـرا بـا خـبر شد دستور داد آنها را تعقيب و گـرفـتـه بـه مـدينه آوردند، فرمود دست و پايشان را به عكس بريدند و چشمهايشان را درآوردنـد... و نـيـز گـويـنـد: آيـات دربـاره قـطـاع الطـريـق نـازل شـد، مـعـظـم فـقـهـا بـر ايـن قـولنـد(543) ايـن قـضـيـه و نـزول آيـات در كـافـى ، ج 7، ص 245، بـاب حـدالمـحـارب از امام صادق عليه السلام نقل شده ولى در آنجا كندن چشم نيست .

انـس بـن مـالك گـويـد: چون آنها را به مدينه آوردند، من با جوانان مدينه در پى آنها مى رفتيم تا ايشان را به محضر رسول الله آوردند، فرمود: دست و پاى آنها را قطع كرده و چـشـمهايشان را درآوردند و در همانجا به دار آويخته و من به آن ها نگاه مى كردم ... و چون رسول خدا صلى الله عليه و آله اين كار را با آنها كرد آيه ، انما جزاءالذين يحاربون الله و رسـوله .. نـازل گـرديـد، ايـن جـريـان در شـوال سـال شـشـم هـجـرت بـود (544) مـجـلسـى عـليـه الرحـمـه نـيـز آن را در مـاه شوال سال ششم گفته است (545) .

ابـن اثـيـر در نهايه (سهل ) گفته است : رسول خدا صلى الله عليه و آله چمشهاى آنها را درآورد چـون آنـهـا چـشـمـهـاى چـوپـانـهـا را درآورده بـود، حـضـرت مـقـابـله بـه مـثـل كـرد، آرى حكم قصاص نيز بر آنها جارى فرموده است ، واقدى درباره يكى از شهداء گـويـد: دسـت و پـاى او را قطع كردند و خارها را در زبان و دو چشمش فرو بردند تا از دنيا رفت (546) .

به نظر مى آيد اولين بار حكم محارب در رابطه با عرينى ها عملى شده و رسميت يافته اسـت چـنـان كـه در كـافى نيز از امام صادق نقل شده در اينكه : اين چهار حكم به ترتيب و نـسـبـت بـه نـحـوه جـرم اسـت و يـا حـكـم در اخـتـيـار هـر يـك مـخـيـر اسـت روايـات مـخـتـلف نقل شده ، تفصيل آن در فقه و فتاوى ديده شود، آويزان كردن از دار به به جهت تماشاى مردم و عبرت آنان است .

حكم اظهار

سـمـهـودى در وفاء الوفاء، ج 1، ص 310، و حلبى در سيره ، ج 3، ص 501 گفته اند: حـكـم اظـهـار در سال ششم هجرت نازل گرديد، اظهار آن است كه : شخصى در نزد دو نفر عـادل از روى عـمـد بـه زنـش بـگـويـد: تـو بر من مانند پشت مادرم هستى انت على كظهر امى

ايـن كـار در جـاهـليـت يـكى از طلاقها بود كه براى اذيت زن اين سخن را مى گفتند و از زن كنار مى شدند چون به عقيده شان ديگر زن بر آنها حرام شده بود.

قـرآن مـجـيـد از اين كار نهى كرد و آن را چيز منكر و ناپسند خواند و اگر كسى اين كار را بكند زنش بر او حرام مى شود، يا بايد به زنش طلاق رسمى بدهد و از او جدا شود و يا كـفـاره بدهد، و به زنش برگردد، كفاره اش آزاد كردن يك برده و در صورت ميسر نبودن دو ماه پى در پى روزه گرفتن و گرنه طعام دادن به شصت نفر فقير است و اگر هيچ يك از ايـن دو كـار را نـكـنـد حاكم شرع او را زندانى مى كند، تا يكى از دو را انجام دهد، پنج آيه از اول سوره مجادله كه در اين رابطه نازل شده است چنان كه خواهد آمد.

امين الاسلام طبرسى در مجمع البيان نقل كرده : زنى به نام ثعلبه دختر خويلد شوهرش از او كـام خـواست و او امتناع كرد، شوهرش در خشم شده و گفت : حالا كه امتناع كردى انت عـلى كـظـهـر امـى آنـگـاه از گـفـتـه خـويـش پـشـيـمـان گـرديـد، و چـون اظـهـار از طلاق اهل جاهليت بود به زنش گفت : به گمانم تو ديگر براى من حرام شدى .

زن گـفـت : ايـن طـور نـگـو، اول بـه محضر رسول خدا صلى الله عليه و آله برو و از او مـطـلب را بـپـرس شـوهـرش كـه اوس بـن صـامـت نـام داشـت گـفـت : مـن از رسـول خـدا صـلى الله عـليه و آله شرمم مى آيد، گفت : اجازه بده من بروم ، گفت : مانعى نـدارد بـرو و بـپـرس ، زن مـحـضـر رسـول الله صـلى الله عـليـه و آله آمـد، عـايـشه در مـنـزل مـشـغـول شـستن سرش بود، زن گفت : يا رسول الله صلى الله عليه و آله شوهرم اوس بـن صـامـت مـرا در جـوانـى ام گـرفـتـه ، آن وقـت صـاحـب مـال و خـانـواده بـودم و اكنون كه مال مرا خورده و جوانيم را از بين برده و خانواده ام متفرق شـده انـد و عـمـرم زيـاد شـده ، بـا من ظهار كرده و بعد نادم شده است آيا راهى هست كه لطف فرمايى و با آن راه باز به زندگى خود برگرديم ؟!

حـضـرت فـرمـود: چـنـيـن مـى دانـم كـه بـر او حـرام شـده اى ، زن داد و بـيـداد كـرد كـه يا رسول الله صلى الله عليه و آله ! به خدايى كه بر تو قرآن فرستاده است ، او طلاق به زبان نياورده و او پدر فرزندان من است و از همه بيشتر دوستش مى دارم . حضرت باز فرمود: اين طور مى دانم بر او حرام شده اى ، در رابطه با كار تو فرمانى از خدا نيامده است ، او مرتب از حضرت مى خواست و هر دفعه كه حضرت مى فرمود: بر او حرام شده اى ، فرياد مى كشيد و مى گفت بى چارگى و حاجتم را به خدا شكايت مى برم ، خدايا چيزى بر پيامبرت نازل فرما، و اين اولين ظهار در اسلام بود.

عـايـشـه شـروع بـه شستن قسمت ديگر سرش كرده بود كه زن گفت : اى رسولخدا صلى الله عـليه و آله در كار من نظرى كن خدا مرا فداى تو كند، عايشه گفت : سخن كوتاه كن ، آيـه چـهـره رسـول الله صـلى الله عـليـه و آله را نـمـى بـيـنـى حـالت نـزول وحـى اسـت كـه پـيـامبر خدا در حال بى خبرى از دنياست ، و چون حالت وحى منقضى شد، حضرت به زن فرمود: برو شوهرت را نزد من بياور.

چـون اوس بـن صـامـت مـحـضـر آن حـضـرت آمـد، حـضـرت آيـات : قـد سـمـع الله قـول التـى تـجادلك ...را (كه خواهد آمد) براى او خواند، آنگاه به وى فرمود: آيا مى توانى برده اى آزاد كنى ؟ يا رسول الله قيمت برده گران است در آن صورت همه اموالم مـى رود و مـن كـم ثروتم ، فرمود: آيا مى توانى دو ماه پى در پى روزه بگيرى ؟ گفت : يا رسول الله صلى الله عليه و آله اگر در روز سه بار غذا نخورم چشمم چنان كم نور مى شود كه مى ترسم كور باشم ، فرمود: آيا مى توانى شصت مسكين را طعام دهى ؟ گفت : نه والله مگر آنكه ياريم كنيد، حضرت فرمود: من پانزده صاع (45 كيلو) طعام به تو كـمـك مـى كنم و دعا مى نمايم كه خدا بركتت دهد، آنگاه پانزده صاع طعام به او داد و دعاى بـركـت كـرد، مـرد كـفـاره داد و بـه زنـش بـرگـشـت (547) آيـات نـازله بـه قـرار ذيل اند:

قـد سـمـع الله قـول التـى تـجـاد لك فـى زوجـهـا و تـشـتـكى الى الله و الله يسمع تحاوركما ان الله سميع بصير الذين يظاهرون منكم من نسائهم ما هن امهاتهم ان امهاتهم الا اللائى ولدنـهـم و انـهـم ليـقـولون مـنـكـرا مـن القـول و زورا و ان الله لعفو غفور و الذين يـظـاهـرون مـن نـسـائهـم ثـم يـعـودون لمـا قـالوا فـتـحـريـر رقـبـة مـن قـبـل ان يـتـمـاسـا ذلكم توعظون به والله بما تعلمون خبير فمن لم يجد فصيام شهرين مـتـتـابـعـيـن مـن قـبـل ان يـتـماسا فمن لم يستطع فاطعام ستين مسكينا ذلك لتؤ منوا بالله و رسوله و تلك حدود الله و للكافرين عذاب اليم (548)

خـدا شـنيد سخن زنى را كه درباره شوهرش با تو چانه مى زد و به خدا شكايت كرد، خدا گـفـتـگـوى شما دو نفر را مى شنيد كه خدا شنوا و بيناست آنان كه با زنان خود اظهار مى كنند، آن زنان مادران آنها نيستند، مادران آن ها زنانى هستند كه آنها را زاييده اند، آنها سخن نـاپـسند و باطل مى گويند خداوند بسيار عفو كننده و آمرزنده است ، آنان كه با زنان خود اظـهـار مى كنند وسپس به زنان خويش برمى گردند (به مقاربتى كه بر خود حرام كرده انـد) حـكمشان آزاد كردن يك برده است پيش از آنكه با هم نزديكى كنند، با اين كار موعظه مى شويد (كه ديگر چنين كارى نكنيد) خداوند به آنچه مى كنيد داناست ، هر كه برده پيدا نـكـنـد، وظـيـفه اش دو ماه روزه است ، پى در پى (اقلا 31 روز پى در پى باشد) پيش از آنـكـه بـا هـم مـقـاربت كنند، هر كه نتواند وظيفه اش طعام دادن به شصت نفر مسكين است اين بـراى آن اسـت كـه بـه خـدا و رسـولش ‍ ايمان بياوريد، حدود خدا اينها است و كافران را عذاب اليم هست .

ماجراى حديبيه (549)

در مـاه ذوالقـعـده سـال شـشم هجرت رسول خدا صلى الله عليه و آله با ياران خود براى عمل عمره به طرف مكه حركت كردند، زيرا كه خدا در خواب به او دستور داده بود داخـل مـسـجـد الحـرام شـود و طـواف كـنـد و سـر بتراشد، حضرت اين خواب را براى ياران نقل كرده ، همه خوشحال شده بودند، و با همان اميد به طرف مكه رفتند.

ياران آن حضرت هزار و چهار صد نفر بودند (550) از ذوالحليفه احرام عمره بـسـتـنـد و شـتـرهـاى قـربـانـى را بـا خـود سـوق دادنـد، رسـول خـدا صـلى الله عـليه و آله به تنهايى شصت و شش شتر سوق كرده و قسمتى از بـدن آنـهـا را بـا خـون كـوهـانـشـان رنـگـيـن كـرده بـود كـه ايـن عمل را اشعار مى گويند...

رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله در مـسـيـر خـويـش از قـبائل عرب مى خواست آن ها هم در اين سفر شركت كنند ولى آنها شركت نكرده و گفتند: آيا مـحـمـد صـلى الله عـليـه و آله و يـارانـش مـى خـواهـنـد داخـل مـسـجـدالحـرام شـونـد با آنكه قريش تا دروازه هاى مدينه آمده و با آنها جنگيدند، نه مـحـمـد و يـارانـش به مدينه بر نمى گردند، آن حضرت چون به حديبيه رسيد، قريش از آمدن وى مطلع شده و به لات و عزى قسم خوردند كه نگذارند، حضرت داخل مكه شود، رسول خدا صلى الله عليه و آله به آن ها پيام داد كه من براى جنگ نـيامده ام ، آمده ام ، عبادت انجام دهم قربانى ذبح كنم و گوشتهاى قربانى در اختيار آنها بـگـذارم ، كـفـار مكه عروة بن مسعود ثقفى را كه مرد عاقلى بود به نمايندگى محضر آن حضرت فرستادند.

او چـون بـه مـحـضـر رسـول الله صـلى الله عـليـه و آله رسيد گفت : يا محمد من قوم تو قريش را در حالى ديدم كه چادرها و زنان و اطفال را از ميان خود بيرون برده و به لات و عـزى سـوگـنـد يـاد كـرده انـد كـه تـا آخـريـن نـفر خواهند جنگيد و تو را نـخـواهند گذاشت به مكه كه حرام آن هاست وارد شوى ، آيا مى خواهى قوم خويش را يكسره از بـيـن ببرى ؟! حضرت فرمود: من براى جنگ نيامده ام ، براى عبادت عمره آمده ام قربانيها را ذبح كرده و گوشت آنها را در اختيار شما قرار خواهم داد.

عـروة بـن مـسـعـود گـفـت : بـه خـدا قـسـم نـديـده ام كـسـى مـانـنـد تـو تـا بـه حـال مـمـنـوع شده باشد، آنگاه او پيش قريش آمد، و گفت : ايهاالناس اين شخص براى جنگ نيامده ، مى خواهد عمره به جاى آورد، گشت قربانيها را نيز در اختيار شما قرار دهد گفتند: بـه خـدا قـسـم اگـر مـحـمـد داخـل مـكـه شـود و آن عـرب بـه گـوش عـرب بـرسـد مـا يقينا ذليل گشته و عرب بر ما جرئت خواهند كرد (551)

آنـگـاه رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله از عـمـربـن خـطال خواست به مكه برود و از آن ها بخواهد كه بگذارند حضرت با مسلمانان وارد شهر شـود و عـمـل عمره را انجام دهد، و قربانيها را در مكه ذبح كند، عمر در مقام اعتذار گفت : يا رسـول الله مـن در مـكـه دوستى ندارم و قريش مى ترسم زيرا كه عداوتم با آن ها شديد اسـت عـثـمـان بـن عـفـان در ميان اهل مكه از من عزيزتر است ، او را بفرستيد، حضرت فرمود: راست گفتى .

آنـگـاه بـه عـثـمـان مـاءمـوريـت داد كـه پيش ابوسفيان و اشراف مكه برود و بگويد كه آن حـضـرت براى جنگ نيامده است بلكه غرضش زيارت كعبه و تعظيم آن است قريش عثمان را بـازداشـت كـردنـد، بـه آن حـضـرت خبر رسيد كه عثمان را كشته اند، فرمود: اگر قضيه راست باشد از جايم تكان نخواهم خورد و با اهل مكه خواهم جنگيد.

سـپـس از مـردم دربـاره جـهـاد بيعت خواست ، و به درختى كه در آنجا بود تكيه كرد و مردم شـروع بـه بـيـعـت كـردنـد كـه بـا مـشـركـان بـجـنـگـنـد و فـرار نـكـنـنـد، عـبـدالله بـن مـعـقـل مـى گـويد: آن روز بالاى سر رسول الله صلى الله عليه و آله ايستاده و با چوب مـسـواكـى مـردم را كـنـار مـى كـردم و او از مردم بيعت مى گرفت ، مردم با او به مرگ بيعت نكردند بلكه بيعت كردند كه فرار نكنند.

و آيـه : لقـد رضـى الله عـن المـؤ مـنـيـن اذ يباعونك تحت الشجرة فعلم ما فى قلوبهم فانزل السكينة عليهم و اثابهم فنحا قريبا(552) .

بالاخره سهيل بن عمرو با اختيار تام از جانب اهل مكه به حديبيه آمد تا به نحوى اين قضيه حل شود، حضرت آمدن او را به فال نيك گرفت : بعد از گفتگوى زياد پيمانى به شرح ذيل ميان طرفين منعقد گرديد:

1: ميان مسلمانان و كفار مكه ده سال جنگى واقع نشود، و طرفين دست از جنگ بكشند.

2: هر كه از اصحاب رسول خـدا بـراى حـج يـا عـمـره يـا تـجـارت داخـل مـكـه شـود مـال و جان او در امان خواهد بود، و هر كه از قريش به قصد شام يا مصر از مدينه بگذرد مال و جانش در امان خواهد بود.

3: طـرفـيـن بـه فـكـر خـيـانـت و دزدى نـسـبت به يكديگر نخواهند بود، هركس و يا گروه بـخـواهد به پيمان رسول الله صلى الله عليه و آله يا قريش درآيد صاحب اختيار خواهد بـود، در آن وقـت مـردم قبيله خزاعه گفتند: ماهم پيمان محمديم صلى الله عليه و آله ، مردم قبيله كنانه نيز گفتند: ما در پيمان قريش هستيم .

4: اگـر مـردى از اهـل مـكـه ولو مـسـلمـان هـم باشد به ميان مسلمانان فرار كند، بايد او را بـرگـردانـنـد و اگـر مـسـلمـانـى بـه قـريـش ‍ فـرار كند آنرا برنگردانند، در اين شرط مـسلمانان سر و صدا كردند، حضرت براى اسكات آنها فرمود: اگر كسى از ما پيش ‍ آنها بـرود از رحـمـت خـدا بـه دور باشد و اگر كسى پيش ما آيد برمى گردانيم ، اگر اسلام حقيقى داشته باشد بالاخره خدا براى او فرجى خواهد داد.

5: رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله امـسـال از حـديـبـيـه بـرگـردد و در سـال آينده بيايد آن وقت ، كعبه و مسجد الحرام سه روز در اختيار او خواهد بود، قربانيها كه آورده شده در حديبيه بماند و به مكه برده نشود.

چون توافق لفظى حاصل شد، آن حضرت على عليه السلام را خواست و فرمود: بنويس : بـسـم الله الرحـمـن الرحـيم ، سهيل گفت : به خدا من نمى دانم رحمان چيست ، بنويس بسمك اللهـم ، مـسـلمـانان گفتند: به خدا بايد بسم الله ... نوشته شود حضرت فرمود: بنوس بـاسـمـك الله ايـن پـيـمـانـى اسـت كـه مـحـمـد رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله سـهـيـل گـفـت اگـر مى دانستم كه رسول خدايى از كعبه مانعت نمى شدم و با تو جنگ نمى كرديم ، بنويس : محمدبن عبدالله .

حـضـرت فـرمـود: مـن رسـول خـدايـم ، هـر چـنـد كـه تـكـذيـبم كنيد، بعد فرمود: على كلمه رسـول الله صـلى الله عـليـه و آله را مـحـو كـن ، عـرض كـرد يـا رسـول الله صـلى الله عـليـه و آله از دسـتـم نـمـى آيـد كـه نبوت را از نام تو محو كنم (553) حـضـرت فـرمـود: انـگـشـت مـرا روى آن كـلمه بگذار على عليه السلام انگشت آن حـضرت را روى كلمه رسول الله صلى الله عليه و آله گذاشت و حضرت با دست خود آن را محو كرد، به على عليه السلام فرمود: اين قضيه به سر تو هم خواهد آمد و به اجبار و فشار خواهى پذيرفت (554) .

بـعـد فـرمـود: بـنـويـس : ايـن پـيـمـانـى اسـت كـه مـحـمـدبـن عـبـدالله و سـهـيـل بـن عـمـرو مـنـعـقـد كـردنـد، قـرار گـذاشـتـنـد كـه ده سـال در مـيـان طـرفـيـن جـنـگـى واقـع نشود... سه شرط از شروط پنجگانه را على عليه السـلام نـوشـت ، دو شـرط ديـگـر را سـهـيـل بـن عـمـرو بـعـد از رضـايـت رسول الله صلى الله عليه و آله اضافه نمود.

پـس از پايان صلح ، حضرت سر تراشيد و قربانى كرد و از احرام خارج شد، مسلمانان نيز چنين كردند، آنگاه آن حضرت با مسلمانان به مدينه برگشتند و به مسلمانان نيز چنين كـردنـد، آنـگـاه آن حـضرت با مسلمانان به مدينه برگشتند و به وقت مراجعت در كراع الغـمـيـم (555) ؛ انـا فـتـحـنـاك لك فـتـحـا مـبـيـنـا(556) تـا آخـر نـازل گـرديـد و خـداونـد ايـن پـيـشـامـد را فـتـح آشـكـار نـامـيـد فـتـحـى كـه بـراى رسـول الله صـلى الله عـليـه و آله غفران و اتمام نعمت و هدايت و نصرت و براى مؤ منان سبب بهشت و براى منافقان و مشركان موجب عذاب بود.

حـضـرت از نـزول سـوره فـتح بسيار شاد و مسرور گرديد، و فرمود: آن از همه دنيا و من محبوبتر است (557) .

در تـكـميل ماجراى صلح حديبيه نكاتى چند قابل ذكر و بررسى است ما آن ها را يكى يكى نقل كرده و توضح مى دهيم .

صلح حديبيه و عمربن الخطاب

در مجمع البيان از عمربن خطاب نقل كرده كه گويد: به خدا قسم از روزى كه مسلمان شدم (در نـبـوت آن حـضـرت ) شك نكرده بودم مگر در آن روز، پيش او آمده گفتم مگر تو پيامبر خدا نيستى ؟ فرمود: بلى پيامبر خدا هستم ، گفتم : مگر ما بر حق نيستيم ، مگر دشمن ما بر بـاطـل نـيـسـت ؟! فـرمـود: بـلى ، گـفـتم : پس در اين صورت چرا در دين خود اين پستى را قبول كنيم ؟! فرمود: من رسول خدايم او را نافرمانى نمى كنم ، او يار من است .

گـفـتـم : مـگـر نمى گفتى ما حتما به كعبه مى رويم و طواف مى كنيم ؟! فرمود: آرى ولى نگفتم كه امسال مى رويم ، گفتم : بلى ، فرمود: تو در آينده به كعبه مى روى طواف مى كنى .

در تـفـسـير قمى از امام صادق عليه السلام نقل شده : حضرت به عمرو فرمود: خدا به من وعـده كـرده و خـلف وعـده نـمـى كـنـد، عـمـر گـفـت : اگـر چهل نفر داشتم جلو اين صلح را مى گرفتم .

واقدى در مغازى ، ج 2، ص 606 نقل مى كند: چون گفتگو درباره صلح تمام شد و فقط آن مـانـده كـه نـوشـتـه و امـضـا شـود، عـمـربـن الخـطـاب بـرجـسـت و گـفـت : يـا رسول الله صلى الله عليه و آله آيه ما مسلمانان نيستيم ؟! فرمود: بلى ، گفت : پس ‍ چرا ايـن پـسـتـى را در ديـن خـود قـبـول كـنـيـم ؟! حـضـرت فـرمـود: مـن رسـول خـدايم فرمان او را مخالفت نخواهم كرد، و خدا مرا ضايع نمى كند، عمر (در حالت عـصـبـانـى ) پـيـش ابوبكر رفت و گفت : اى ابى بكر آيا ما مسلمان نيستيم ؟ گفت : بلى ، گفت : پس چرا در دين خود اين پستى را بر خود هموار سازيم ؟! ابوبكر گفت : از فرمان رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله اطـاعـت كـن ، مـن شـهـادت مـى دهـم كـه او رسول خداست و حق آن است كه امر مى كند، ما هرگز با امر او مخالفت نخواهيم كرد و خدا او را رها نخواهد ساخت .

ولى عـمـر جـريـان را بـس نـاپـسـنـد مـى دانـسـت و مـرتـب بـه رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله مـى گـفـت چـرا در ديـن خـود ايـن پـسـتـى را قـبـول كـنيم ؟! حضرت در جواب مى گفت : من رسول خدايم او مرا ضايع نخواهد كرد، ولى عـمر دست بردار نبود تا اينكه ابوعبيده به او پرخاش كرد و گفت : پسر خطاب آيا سخن رسول الله صلى الله عليه و آله را نمى شنوى ، از شيطان به خدا پناه ببر، راءى خود را ناحق بدان ...!

ابـن عـبـاس گويد: عمر در زمان خلافتش به من گفت : (در نبوت آن حضرت ) چنان به شك افتادم كه از وقت مسلمان شدن آن طور شك نكرده بودم و اگر در آن روز يارانى مى يافتم بر عليه آن صلح قيام مى كردم ولى خدا عاقبت آن را به خير كرد.

ابـوسـعـيـد خـدرى از يـاران رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله نـقـل كـرده : عـمـر روزى بـه مـن گـفـت مـن در صـلح حـديـبـيـه در رسـالت رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله شك كردم ، و با آن حضرت چنان با خشنوت برخودار كردم كه مثل آنرا نكرده ام ، به كفاره آن برده هايى آزاد كردم ، روزگارى روزه گرفتم ، و اكـنـون كـه بـه آن فـكـر مى كنم بزرگترين غصه من مى باشد به خدا قسم شك بر من عـارض شـد و پـيش خود گفتم : اگر صد نفر در راءى من بود، اصلا به اين صلح تن در نمى دادم .

ولى چـون صلح واقع شد در ايام صلح كسانى كه اسلام آوردند بيش از آنان بود كه تا زمـان حـديـبـيـه اسـلام آورده بـودنـد، در ايـنـجا سخن واقدى در رابطه با موضع عمربن الخطاب تمام ميشود.

رسول الله صلى الله عليه و آله و خواندن و نوشتن

از اعـلام الورى نـقـل شـد كه رسولخدا صلى الله عليه و آله به على بن ابيطالب عليه السـلام فـرمـود: دسـت مـرا بـر روى كلمه رسول الله بگذار و آنگاه كلمه را بر دست خود محو كرد و به جاى آن محمدبن عبدالله نوشته شد، اين سخن در نقلهاى ديگر نيز آمده است و آن نشان مى دهد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله بعد از بعثت نيز خواندن و نـوشـتـن نـمـى دانـسـته و چنانكه قبل از بعثت نيز چنين بود، آيه و ما كنت تتلوا من قبله من كتاب ولا تخطه بيمينك اذا لارتاب المبطلون (558) صريح است در آنكه آن حضرت قـبـل از بـعـثـت خـواندن و نوشتن نمى دانسته است ، يعنى تو پيش از آمدن وحى نه خواندن كـتـابـى بـلد بـودى و نـه بـا دسـتـت چـيـزى مـى نـوشـتـى وگـرنـه اهل باطل در نبوت تو شك كرده و مى گفتند، در اثر خواندن و نوشتن است .

امـا راجع به بعد از بعثت اختلاف شديد وجود دارد كه مى دانسته و يا نمى دانسته ، هر يك از دو گـروه اسـتـدلالهـاى مفصلى دارند مثلا بعضى گفته اند: اگر خواندن و نوشتن نمى دانـسـت چـطـور در آخـر عـمـر فـرمـود: براى من دوات و شانه بياوريد، براى شما نامه اى بـنـويـسـم كـه بعد از آن ابدا گمراه نشويد: ايتونى بدوات و كتف اكتب لكم كتابا لن تضلوا بعده ابدا(559)

در جواب گفته اند: معلوم نيست نظر آن حضرت نوشتن خودش بوده ، بلكه اگر ديگرى هم بـه دسـتـور وى مـى نـوشـت ايـن تـعـبـيـر صـحـيـح بـود، طـالبـان تـفـصـيـل بـه كـتـاب بـحـارالانـوار، ج 16، ص 132 - 135، و بـه اوائل كـتـاب مـكـاتـيـب الرسـول و به رساله پيامبر امى نوشته مرحوم شهيد مطهرى رجوع كـنـنـد، گويى آن شهيد مرحوم مى خواهد اين قول را تاءييد كند كه آن حضرت تا آخر عمر خـوانـدن و نـوشـتـن بلد نبوده است ناگفته نماند: اگر هم آن حضرت نوشتن مى توانست ، نوشته اى از وى به يادگار نمانده است .

ستدعى الى مثلها

وقـتـى كـه سـهـيل بن عمرو با نوشتن كلمه رسول الله مخالفت كرد، حضرت با دست خويش آن كلمه را محو نمود و به على عليه السلام فرمود:

ستدعى الى مثلها فتجيب و انت على مضض

تـو هـم بـه نـظـر چـنـيـن صـلح تـحـمـيـلى خـوانـده مـى شـوى و بـا درد و رنـج آن را قبول مى كنى .

ايـن يـك خـبـر غـيـبـى بـود كـه آن حـضـرت اشـاره فـرمـود، حـدود 28 سـال بـعـد از آن ، صلح تحميلى صفين پيش آمد، على عليه السلام دراثر توطئه منافقان نظير اشعث بن قيس و عمروبن عاص مجبور شد با معاويه صلح كند، در صلحنامه نوشتند: هذا ما تقاضى عليه على اميرالمؤ منين معاويه گفت : چه بد آدمى هستم اگر بگويم او امـيـرالمؤ منين است و بعد با او بجنگم ، عمروبن عاص به كاتب گفت : اسم او و پدرش را بـنـويـس ، او امـير شماست امير ما نيست ، چون نامه را محضر آن حضرت آوردند فرمود كلمه امـيـرالمؤ منين را پاك كنند، احنف بن قيس گفت : محو مكن ، اشعث بن قيس ، گفت محو بكن ، امام صـلوات الله عـليـه فـرمود: الله اكبر، لااله الاالله جريان است جريان ، بدانيد والله ايـن كـار در حـديـبـيـه بـه دسـت مـن انـجـام گـرفـت ، نـوشـتم هذه ما تصالح عليه محمد رسـول الله صـلى الله عـليـه و آله و سـهـيـل بـن عـمـروسهيل گفت : اگر بدانستم كه رسول خداست ديگر با او جنگ نمى كردم و مانع از رفـتنش به مكه نمى شدم بنويس : محمدبن عبدالله ، حضرت فرمود: يا على اگر محمدبن عبدالله هم بنويسى رسالت من از بين نمى رود.

مـن امـروز نـظـيـر هـمـان را بـه پـسـران مـشـركـان مـى نـويـسم چنان كه در گذشته براى پـدرانشان نوشتم اين همان سنت و طريقه است ، عمروبن عاص گفت : سبحان الله ما را به كـفـار تـشـبـيـه كردى با آنكه مؤ من هستيم ، امام فرمود: پسر زن زناكار براى كفار دوست نبوده اى و كى براى مسلمانان دشمن نبوده اى (560)

زنان مهاجره

بـعـد از امضاى صلحنامه ، هنوز رسول خدا صلى الله عليه و آله در حديبيه بود كه زنى بـه نـام سـبـيـعه دختر حرث كه مسلمان شده بود به صف مسلمانان پيوست ، شوهرش بنام مسافر كه كافر بود گفت : يا محمد زن مرا به خودم برگردان چون شرط شده هر كه از مـا بـه طـرف شما آيد برگردانى و هنوز مهر صلحنامه خشك نشده است در اين رابطه آيه دهم از سوره ممتحنه نازل گرديد:

يـا ايـهـا الذيـن آمـنوا اذا جائكم المؤ منات فامتحنوهن الله اعلم بايمانهن فان علمتموهن مؤ مـنـات فـلاتـرجـعـوهـن الى الكفار لاهن حل لهم و لا هم يحلون لهن و آتوهم ما انفقوا و لاجناح عـليـكـم ان تـنـكـحـوهـن اذا آيـتـموهن اجورهن و لا تمسكوا بعصم الكوافر... ؛ اين آيه مى گويد: وقتى زنان مؤ من به دارالاسلام هجرت كردند امتحان كنيد اگر معلوم شد كه مؤ منه انـد بـه طـرف كـفـار بـرنـگـردانـيـد كـه آنـهـا ديـگـر نـسـبـت بـه هـه حـلال نـيستند، امتحان آن بود كه زن قسم بخورد فقط به جهت اسلام به دار اسلام آمده نه ايـن كـه از شـوهـر خـود قـهـر كرده و يا عاشق يكى از مسلمانان شده است و نيز مى گويد: نكاح زنان كافر را نگاه نداريد، و به حكم آن ، اگر مردى اسلام مى آورد به زنش تكليف اسلام مى كرد و در صورت عدم قبول از او جدا مى شد.

رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله سـبـيـعـه را خواست و به او سوگند داد، او گفت : به خـدايـى كه جز او خدايى نيست من نه به علت قهر از شوهرم آمده ام و نه به علت عشق به يـكـى از مسلمين ، فقط به خاطر اسلام آمده ام ، حضرت مهريه او را به شوهرش داد و او را نـگه داشت . آنگاه هر كه از مردان مى آمد حضرت آن را برمى گرداند و هر كه از زنان مى آمد، بعد از امتحان ، مهريه او را به شوهر كافرش مى داد و زن را نگاه مى داشت .

ام كـلثـوم دخـتـر عـقـبـة بـن ابى معيط به مدينه هجرت كرد، برادرانش به مدينه آمده و از حـضـرت خـواسـتـنـد كه او را برگرداند، حضرت فرمود: شر برگرداندن درباره مردان است ، زنان را شامل نمى شود، لذا او را تحويل نداد (561)

وهابيها جانشين كفار قريش

نـاگـفـتـه نـمـانـد: بـه حـكـم : ان الذيـن كـفـروا و يـصـدقـون عـن سبيل الله و المسجد الحرام الذى جعلناه للناس سواء العاكف فيه والباد...(562)

مـكـه بـراى عـمـوم مـردم يـكـسـان اسـت خـواه اهـل آنـجـا بـاشـد و يـا اهـل جاى ديگر، و كسى را نمى شود از زيارت كعبه و انجام مناسك بازداشت و نيز به حكم كريمه : و من دخل كان آمنا(563)

هر كه داخل حرم شد در امان است نمى شود به او تعرض كرد و حتى اگر در خارج از حرم جنايتى انجام داده و به حرم پناه برد نمى شود او را در حرم بازداشت ، كرد، بايد كارى كـرد كـه از حـرم بـيـرون آيـد و آنـگـاه بـازداشـت شـود، در صـدر اول اسلام مخالفان حكومت به حرم پناه بردند، كسى متعرض آنها نمى شد.