از هجرت تا رحلت

سيد على اكبر قرشى

- ۹ -


1: مـرد زانـى و زن زانيه ، اگر هر دو غير محصنه باشند، يعنى مرد زن نداشته باشد، و زن بـى شـوهـر بـاشد به هر يك صد شلاق زده مى شود: الزانية و الزانى ، فاجلدوا كل واحد منهما ماءة جلدة ...(491) .

2: هـر كـه بـه زن عـفـيـف نـسـبـت زنـا بـدهـد، اگـر چـهـار شـاهـد عادل داشته باشد هيچ وگرنه به خودش هشتاد تازيانه (حد قذف ) زده ميشود، و شهادتش در هـيچ چيز قبول نيست مگر آن كه توبه كند: والذين يرمون المحصنات ثم لم ياءتوا باربعة شهداء فاجلدوهم ثمانين جلدة (492)

3: هر كس به زن خود نسبت زنا بدهد و چهار شاهد نداشته باشد ميان آن دو لعان واقـع مـى شـود، بدين طريق مرد در محكمه چهار دفعه مى گويد: به خدا قسم اين زن زنا داد و مـن در ايـن سـخن راستگويم ، در دفعه پنجم مى گويد: لعنت خدا بر من اگر دروغگو بـاشـم در ايـنـصـورت اگـر زن سـاكت شود، زنا بر او ثابت مى شود و اگر انكار كند، بايد چهار دفعه بگويد: والله اين مرد دروغ مى گويد و در دفعه پنجم مى گويد: لعنت خـدا بر من اگر مرد راست گفته باشد، در اين صورت رجم از زن ساقط مى شود ولى هر دو بـه هـم حـرام ابـدى مـى شـوند: والذين يرمون ازواجهم ولم يكن لهم شهداء الاانفسهم ...(493)

4: داخـل شـدن به خانه ديگران بدون اذن ، حرام و خلاف شرع است : يا ايهاالذين آمنوا لاتدخلوا بيوتا غير بيوتكم ...(494)

5: داخل شدن به محلهاى غير مسكونى مانند كاروانسرا، فروشگاه ، گاراژ و...مانعى ندارد ولى بـايد روى علتى باشد: ليس عليكم جناح ان تدخلوا بيوتا غير مسكونة فيها متاع لكم ...(495)

6: مـردان مـؤ مـن بـايـد بـه زنـان نـامـحـرم نـگـاه نـكـنـنـد و عـورت خـويـش (قبل و دبر) را مستور كنند قل للمؤ منين يغضوا من ابصارهم ...(496)

7: زنـان بـايـد بـه مـردان نـامحرم نگاه نكنند، و خود را بپوشانند وزينت خويش را آشكار نـكنند و روسرى را بر گريبان خويش بزنند به طورى كه گردن ، گوشها، موى سر، زير چانه ، و... مستور باشد و زينت خويش را به جز به كسانى كه در آيه 31 از سوره نور آمده نشان ندهند: و قل للمؤ منات يغضضن من ابصارهن ...(497)

8: غـلامـان و بـچـه هـايـى كـه بـالغ نـشـده انـد، بـايـد قبل از نماز صبح و وقت ظهر كه پدر و مادر لباس خويش را كنده و استراحت مى كنند و بعد از نـمـاز عـشـاء كه به جهت خوابيدن به اطاق خويش مى روند، در اين سه وقت بدون اجازه داخل نشوند: يا ايهاالذين آمنوا ليستاءذنكم ملكت ايمانكم ...(498)

9: پير زنانى كه كسى به ازدواج به آنها رغبت نمى كند، در عدم مراعات حجاب معذورند، ولى نـبـايـد زيـنـت و خـودنـمـايـى بـكـنـنـد: والقـواعـد مـن النـسـاء اللتـى لايـرجـون نكاحا...(499)

10: نـان خـوردن و اسـتـفـاده از خـانه عده اى از قبيل پدران ومادران ، برادران و... محذورى ندارد: ولاعلى انفسكم ان تاءكلوا من بيوتكم او بيوت ابائكم ...(500)

11: مـؤ منان بايد در كارهاى اجتماعى شركت كنند و در صورت عذر بايد از ولى امر اجازه بـگـيـرنـد، چـنـان كـه حـنـظله غسيل الملائكة چنين كرد: انماالمؤ منون الذين آمنوا بالله و رسوله و اذا كانوا معه على امر جامع ... (501)

تزويج زينب و شكستن بدعت جاهلى

مـجـلسـى ؛ دربـحـار الانـوار، ج 20، ص 297، نـقـل كـرده : تـزويـج زيـنـب در اول مـاه ذوالقـعـده از سـال پـنـجـم هـجـرت بـود، و چـون جـنـگ خـنـدق در مـاه شوال بوده ، پس تزويج زينب قبل از خندق بوده است .

رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله عـمه اى داشت به نام اميه او بامردى به نام جـحـش بـن ربـاب ازدواج كـرد و دخترى آورد به نام زينب كه دختر عمه آن حضرت بود با زيد بن حارثه ازدواج كرد و چون زيد او را طلاق داد حضرت به دستور خدا زينب را تـزويـج كـرد و آن وقت زينب سى و پنج سال داشت اين جريان سر و صداهايى بوجود آورد ولى آيات وحى پا در ميانى كرده ، و قضيه را پايان بخشيد.

جريان از اين قرار بود:

حـكـيـم بـن حزام از بازار عكاظ غلامى براى حضرت خديجه كبرى خريد، كه نامش زيـدبـن حـارثـه بـود، حـضـرت خـديـجـه او را بـه رسـول خـدا صـلى الله عليه و آله هديه كرد. بعد از چندى حارثه پدر زيد به مكه آمد و بـه حـضرت فرمود: پسر من زيد اسير شده و او را فروخته اند و اكنون در نزد شماست ، از مـن غـرامـت بـگـيـريـد و او را بـه من بدهيد، حضرت فرمود: اختيار با خود اوست اگر مى خواهد با شما برود واگر مى خواهد نزد من بماند، حارثه به زيد گفت : چه مى گويى ؟ بيا غرامت داده وتو را ببرم ، زيد گفت : من هيچ كس حتى پدر و مادرم را بر محمد صلى الله عليه و آله ترجيح نمى دهم و در خدمت او خواهم ماند. حارثه برآشفت و گفت : پسر بندگى را بـر آزادى تـرجيح مى دهى و پدرت را مهجور مى گذارى ؟! زيد گفت : من خصالى از آن حـضـرت ديـده ام كـه مـفـارقـت او بـر مـن قـابـل تـحـمـل نـيـسـت زيـد چـون چنين مقاومتى كرد، رسول خدا او را به كنار كعبه آورد و گفت : مردم شاهد باشيد كه زيد پسر من است از او ارث مـى بـرم و او از مـن ارث خـواهد برد. حارثه چون چنين ديد فكرش آرام شد و به شهر خود برگشت ، زيرا ديد پسرش آزاد شد وبراى خودش پدر يافت ، آن هم چه پدرى !

در آن روز اگـر كـسـى چـنين كارى مى كرد، جوان را پسر او حساب مى كردند و از يكديگر ارث مـى بـردنـد عـلى هذا از آن روز زيد را زيدبن محمد صلى الله عليه و آله مى خـوانـدند پس از بعثت رسول خدا صلى الله عليه و آله زيد سومين شخص بود كه به آن حـضـرت ايـمـان آورد، و پـس ازهجرت به مدينه حضرت دختر عمه اش زينب را براى پسر خوانده اش خواستگارى كرد، زينب و برادرش عبدالله از اين جريان ناراحت شدند كه چطور مى شود زنى از قريش به عقد يك جوان آزاد كرده درآيد، چون مطابق رسم جاهليت ، اين كار عملى نبود ولى رسول خدا صلى الله عليه و آله كه مى خواست آن تبعيض هاى ناروا ازبين بـرود بـر اصـرار خـويـش افـزود، بـالاخـره آيـه 36 ازسـوره احـزاب نـازل شـد كـه هـيـچ مـرد مـؤ مـن و زن مـؤ مـنـه اى در مـقـابـل حـكـم خـدا و رسول حق مخالفت ندارد: و ما كان لمؤ من و لامؤ منة اذا قضى الله و رسوله امرا ان يكون لهـم الخـيـرة مـن امـرهـم و مـن يـعـص الله و رسـوله فـقـد ضل ضلالا بعيدا

زينب و خانواده اش قانع شدند، جريان عقد انجام گرفت ، و زينب به خانه زيد رفت ولى مـيـان آنـهـا تـفـاهـم وجـود نـداشـت . زيـد بـارهـا از رفـتـار زيـنـب بـه رسول خدا صلى الله عليه و آله شكايت مى كرد، بالاخره اختلاف بالا گرفت ، زيد زينب را طلاق داد و از همديگر جدا شدند.

بـعد از تمام شدن عده طلاق ، رسول خدا به امر خدا زينب را تزويج كرد و اين كار محذور شرعى نداشت زيرا به حكم : و ماجعل ادعيائكم ابنائكم ... (502) ، پسر خوانده ها پـسر واقعى نيستند و احكام والد و ولد ميان آنها وجود ندارد، فقط فرزندان صلبى داراى احـكـامـى هـسـتـنـد، امـا چون هنوز اين بدعت در ميان مردم شايع بود، سر و صداها بلند شد، مـخـصـوصـا از طـرف دشـمـنـان و مـنـافـقـان كـه ايـن شـخـص (رسول خدا صلى الله عليه و آله ) تمام مقدسات را زيرپا گذاشته تا جايى كه با زن مطلقه پسرش ازدواج كرده است !

و چون خدا مى خواست كه آن بدعت به دست رسول الله صلى الله عليه و آله شكسته شود آن حـضـرت چـنـيـن كـارى را انـجـام داد، قـرآن مـجـيـد كـه عـادت نـداشت نام از اشخاص زمان نـزول را عـنـوان كند، و بلكه مطالب را به طور عموم مطرح مى كرد، براى اهميت موضوع نام زيد به ميان آورد فرمود:

فـلما قضى زيد منها و طرا زوجناكها لكيلا يكون على المؤ منين حرج فى ازواج ادعيائهم اذا قضوا منهن و طرا و كان امر الله مفعولا(503)

چون زيد حاجت خويش را از زينب برآورد، و ديگر حاجتى بر او نداشت و طلاقش داد، مـا او را بـه تو تزويج كرديم ،تا مؤ منان در تزويج زنان پسر خوانده هايشان محذورى نداشته باشند، پس از طلاق دادنشان ، فرمان خدا عملى و حتمى است .

اين كه خدا مى فرمايد: ما به تو تزويج كرديم ، يعنى اين كار دستور خدا بوده است ، و رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله فقط خواسته فرمان خدا را اجرا كند، و بدعت جاهلى را بـشـكند به هر حال : زينب به خانه رسول الله صلى الله عليه و آله آمد از امهات مؤ منين گرديد و تا سال بيستم هجرت در قيد حيات بود و او اولين زنى است از زنان آن حضرت كه بعد از وى وفات يافت و در بقيع دفن گرديد.

جنگ خندق و بزرگترين توطئه

ابـن اسـحـاق در سـيـره اش گـويـد: جـنـگ خـنـدق در مـاه شـوال سـال پـنـجـم هـجـرت بـود، طـبـرسـى در اعـلام الورى مـاه شـوال سـال چـهـارم هـجـرت فـرمـوده ، ولى ظـاهـرا آن اشـتباه است يعقوبى در تاريخ خود فـرموده كه در سال ششم هجرت بود آن وقت پنجاه و پنج ماه از هجرت مى گذشت ولى آن بـا سـال پـنـجـم تـطـبـيـق مـى كـنـد، نـه سـال شـشـم . واقـدى آن را در سـال پـنـجـم درمـاه ذوالقـعـده گـفـتـه اسـت . ابـن اثـيـر نـيـز در كـامـل مـانـنـد ابـن اسـحـاق در شـوال سـال پـنـجـم گـفـتـه اسـت ، ظـاهـرا سال پنجم بودن يقينى و صحيحتر از همه است .

عده اى از يهود بنى نضير كه از مدينه تبعيد شده بودند، براى تحريك كفار قريش به مـكه رفتند، از آن جمله سلام بن ابى الحقيق ، حيى بن اخطب ، كنانة بن ابى الحقيق بودند، آنـهـا بـاقـريـش مـخـصـوصـا بـا ابـوسـفـيـان مـلاقات كرده و از آنها خواستند كه به جنگ رسـول الله صـلى الله عـليـه و آله بـرخـيـزنـد و گـفـتـنـد: مـا تـا اسـتـيـصـال مـحـمـد در كـنـار شـمـا خـواهـيـم بـود، كـفـار قـريـش ‍ بـه آن هـا قول حتمى داده و آماده جنگ با مدينه شدند، آنگاه يهود بنى نضير به قبيله غطفان رفته و گـفـتـند: قريش با ما پيمان جنگ با محمد صلى الله عليه و آله بسته شمانيز آماده باشيد به هر حال احزابى كه به جنگ خندق آمدند عبارت بودند از:

1: قـريـش چـهـار هـزار نـفـر بـا هـم پـيـمانانشان ، سيصد اسب ، هزار و پانصد شتر، به فـرمـانـدهـى ابوسفيان ، پرچمدارشان عثمان بن طلحه بود كه پدرش در احد به دست على عليه السلام كشته شده بود.

2: بنوسليم هفتصد نفر به فرماندهى سفيان بن عبد شمس .

3: بنو اسد به فرماندهى طلحة بن خويلد.

4: قبيله فزاره هزار نفر به فرماندهى عيينة بن حصن

5: قبيله اشجع چهار صد نفر

6: بنومره چهار صد نفر.

مهاجمين مجموعا به ده هزار نفر بالغ مى شدند، آنها به سه لشكر تقسيم شدند، فرمانده هـمـه ابـوسـفـيـان بـود، گـروهـى از قبيله خزاعه در چهار روز خود را به مدينه رسانده و جـريـان را بـه رسـول خـداصـلى الله عـليـه و آله خـبـر دادنـد، ظـاهـرا آنها نامه عباس بن عبدالمطلب عموى حضرت را آورده بودند، كه به آن حضرت نوشته بود احزاب به طرف مدينه در حركت هستند، رسول خدا صلى الله عليه و آله جريان را به ياران خود خبر داد و از آنها خواست آماده دفاع و پيكار شوند.

موقعيت مدينه

نـاگـفـتـه نـمـانـد: شـهـر مـديـنـه در آن روز از سـه طـرف بـا نـخـلسـتـانـهـاى مـفـصـل محصور بود، كه لشكركشى از آنجاها امكان نداشت ، فقط از طرف كوه احد مـى شـد بـه مـديـنـه وارد گـرديـد و آن هـمـان جـا بـود كـه سـلمـان فـارسـى بـه رسـول خـدا صلى الله عليه و آله پيشنهاد كرد تا آنجا را خندق بكنند، حضرت نظر او را پذيرفت و امر به كندن خندق داد.

واقـدى گـويد: خندق از محلى به نام مذاذ شروع شده تا ذباب و از آنجا تـا راتـج امـتـداد داشـت (504) مـحـقـقـيـن گـفـتـه انـد: خـنـدق بـه شـكـل N بـه طـول پـنج كيلومتر و نيم و به عرض ده متر و به عمق پنج متر بوده اسـت . در مـجـمـع البـيـان فـرمـوده : رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله محل خندق را تعيين كرد و براى هر ده نفر چهل ذراع (بيست متر) قرار داد كه حفر كنند.

جنايات سعوديها

يـكـى از چـيـزهـايـى كـه مـراعـات آن براى مسلمانان سخت لازم است ، حفظ و نگاهدارى آثار اسلامى مكه و مدينه است به طورى كه اتفاقها و قضاياى گذشته را حكايت كنند ولى حيف كه سعوديهاى نادان و از خدا بى خبر و مزدور آمريكا، آن آثار را بكلى از بين برده و مى بـرنـد. امـروز در جـاى مـسـجـد قـبـا و مـسـجـد القـبـلتـيـن كـه در آنـجـا رسـول الله صـلى الله عـليـه و آله به دو طرف نماز خواند، مساجد بزرگى ساخته اند كـه از آثـار قـديـمـى ابـدا خـبـرى نـيـسـت ، قـبـر عـبـدالله پـسـر رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله را بـكـلى مـحـو كـردنـد، قـبور امامان بقيع : را ويران نمودند.

از ميدان جنگ احد جز چند قبر پژمرده و جز چهار ديوار براى قبور شهداءكه مزبله كـرده انـد چـيـزى بـاقـى نـمانده است ، از ميدان جنگ خندق و ازخود خندق اثرى نيست جز چند مـسـجـد سـاده ، كـوه حـراء جـبـل النـور و غـار كـوه ثـور مـخـفـى گـاه رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله قـضـايـاى گـذشـته را حكايت نمى كنند، و آنچه مانده بتدريج از بين مى رود.

بـر مـسلمانان لازم بود كه آن آثار را طورى زنده حفظ مى كردند كه اتفاقهاى گذشته را حـكـايـت كـنند، خداوند به احترام شريفين را از دست سعوديان جنايتكار نجات بدهد و ريشه شان را بسوزاند؛ اسفا!

سلمان منا اهل البيت

مسلمانان با ذوق و شوق مشغول كندن خندق بودند، سلمان فارسى طراح حفر خندق كه مرد نيرومندى بود، با تلاش ‍ كامل در حفر خندق شركت داشت ، مهاجران گفتند: سلمان از ما است ، انصار گفتند: سلمان از ما است ، احتمال مى رفت كه وسوسه شيطان باعث فتنه شود؛ لذا رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله فـرمـودنـد: سـلمـان مـنـا اهـل البـيـت سلمان از ما اهل بيت است ، اين سخن هم برا قطع اختلاف بود و هم حكايت از يـك واقـعـيت دينى داشت چنان كه ابراهيم عليه السلام فرمود: فمن تبعنى فانه منى ... (505)

سعدبن عبدالملك كه از فرزندان عبدالعزيزبن مروان اموى بود و امام باقر عليه السلام او را سـعـد الخـيـر مـى نـامـيـد، بـه مـحـضر آن حضرت وارد شد، ابوحمزه ثمالى گـويـد: ديـدم مـانـنـد زنـان رقـيـق القـلب اشـك مى ريزد، حضرت به او فرمود: سعد چرا گريه مى كنى ؟ عرض كرد: چرا گريه نكنم با آن كه از خانواده اى هستم كه خدا آنها را در قـرآن شـجـره مـلعـونـه نـامـيـده اسـت ، امـام فـرمـود: تـو از آنـها نيستى ، تو اموى از ما اهـل بـيـت هـسـتـى آيـا سـخـن خـدا را نـشـنـيـده اى كـه از ابـراهـيـم نقل مى كند...

فـقـال لسـت مـنـهـم انـت امـوى مـنـا اهـل البـيـت امـا سـمـعـت قول الله يحكى عن ابراهيم : فمن تبعنى فانه منى (506)

كرامت و خبر از غيب

عـمـروبـن عـوف گـفـت : مـن و سـلمـان و حـذيفه و نعمان بن مقرن و شش نفر ديگر از انصار مـشـغـول كـنـد چـهـل ذراع (بـيـست متر) سهميه خود بوديم ، چون به زير زمين رسيديم سنگ سفيدى كروى شكل ظاهر شد كلنگ ، ما در آن كار نكرد و شكست ، ما از شكستن و يا برداشتن آن نـاتـوان شـديـم ، گفتند: سلمان برو پيش رسول خدا صلى الله عليه و آله و بگو از شـكـستن اين سنگ صرف نظر كند چون به حد چهل ذراع نزديك شده ايم ، و يا هر دستورى دارد بفرمايد، چون نمى خواهيم از آن خطى كه آن حضرت كشيده است ناقص حفر نماييم .

سلمان به محضر رسول الله صـلى الله عـليـه و آله آمد و قضيه را گفت ، حضرت در قبه اى نشسته بود و سلمان بـه نـزديك سنگ آمد، كلنگ را به دست گفت و ضربتى بر آن زد، از آن سنگ برقى جهيد، گويا چراغ پر نورى در شب تار بود، رسول الله با صداى بلند تكبير پيروزى گفت ، مسلمانان نيز تكبير گفتند، ضربت دوم را نواخت نور ديگرى درخشيد در ضربت سوم باز نـورى جـهـيـد، سـلمـان گـفـت : پـدر و مـادر بـه قـربـانـت يـا رسول الله صلى الله عليه و آله اين نورها چه بودند؟!

فـرمـود: نـور اول حـاكـى از آن بود كه خداى عزوجل ، يمن را براى من فتح خواهد كـرد، نـور دوم حـكـايـت از آن داشت كه دين اسلام شام و مغرب را منور و مسخر خواهد ساخت ، نـور سوم بدان معنى است كه مشرق (ايران ومانند آن ) به دست اسلام فتح خواهد گرديد، مـسـلمـانـان شـاد شـده و بـه هـم تـبـريـك گـفـتـنـد، مـنـافـقـان كـور دل گـفـتـنـد: ايـن حـرفـهـاى بـاطـل را مـى شـنـويـد؟! و ايـن وعـده هـاى بـاطـل را گـوش مـى كـنـيـد!؟ شـمـا از تـرش دشمن خندق مى كنيد و به مستراح رفتن طاقت نداريد ولى او مى گويد: كاخهاى شهر حيره و مدائن كسرى را از اينجا مى بينم و به دست شما فتح خواهد شد (507) و در ضربت سوم سنگ شكسته شده بود.

نسخ حكمى از احكام روزه

در بـحـارالانـوار از تـفـسـيـر عـلى بـن ابـراهـيـم قـمـى از امـام صـادق عـليـه السـلام نـقـل كـرده : در مـاه رمـضـان فـقـط يـك دفـعـه افـطـار جـايـز بـود و اگـر كـسـى در اول شـب مـى خوابيد بعد از بيدار شدن جايز نبود چيزى بخورد و نيز مقاربت با زنان در رمضان مطلقا جايز نبود.

مردى از صحابه به نام خوابت بن جبير يعنى برادر عبدالله بن جبير فرمانده كمانداران در احـد كـه در كـنـار احـد بـعـد از رفـتن عده اى از يارانش شهيد شد، آدمى سـالخـورده و ضـعـيـف بـود، وقـت افطار كه به منزل آمد، زنش در تهيه طعام بود تاءخير كـرد، او را خـواب بـرد، بعد از خواب ديگر نتوانست چيزى بخورد، صبح كه در حفر خندق مـشـغـول كـار بـود، بـه حـالت اغـمـا افـتـاد. رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله بـر حـال وى رقـت كرد، از طرف ديگر جوانان مدينه شبها زنان خويش ‍ همبستر مى شدند (گناه مى كردند) اين دو امر سبب شد آيه : احل لكم ليلة الصيام الرفث الى نسائكم ... و كلوا واشـربـوا حـيـت يـتـبـيـن لكـم الخـيـط الابـيـض مـن الخـيط الاسود من الفجر...(508) نازل گردد.

خـلاصـه حـديـث آن اسـت كـه : بـا ايـن آيـه ، آن دو حـكـم نـسـخ گـرديـد، و از اول شـب تـا طـلوع فـجـر خـوردن و آشـامـيـدن جـايـز شـد و نـيـز در شـب رمـضـان حـرمـت عـمـل مـقـاربـت از بـيـن رفـت . ايـن روايـت در مـجـمـع البـيـان نـيـز از تـفـسـيـر قـمـى نـقـل شـد، و نـيـز ايـن مـطـلب در كـافـى و تـفـسـيـر عـيـاشـى هـم مـنـقول است ، اهل سنت نيز در كتابهاى خويش نقل كرده اند، و خلاصه اين مطلب آن است كه : حكمى در خارج از قرآن وجود داشت و آيه قرآنى آن را نسخ كرد.

كلامى در نسخ احكام

نسخ احكام در صورتى است كه مصلحت حكم قطعى باشد، و چون مدت سر آمد، حكم نسخ مى شـود و حـكـم ديـگـرى در جـاى آن قـرار مـى گـيرد مانند قبله بودن بيت المقدس كه بعد از چهارده سال و پنج ماه نسخ گرديد، و كعبه در جاى آن قرار گرفت .

اگـر نـسـخ دو حـكـم گـذشـتـه يـقـيـنـى بـاشـد، بـه نـظـر مـى آيـد، جـعـل آن دو حـكـم بـراى نـشان دادن سهولت احكام دين بوده است ، يعنى خداوند خواسته با جـعـل و نـسـخ آن دو حـكـم نـشـان دهـد كـه در احـكـام اسـلام پـيـوسـتـه حـقـيـقـت : مـا جـعـل عـليـكم فى الدين من حرج (509) مراعات شده است و اين دو حكم نيز كه تقريبا حرجى بود نسخ گرديد، احتمال ديگرى در آيه گذشته هست كه در تفسير احس الحديث گفته ام .

بـه هر حال در اينجا دو مطلب هست ، يكى اين كه احكامى كه در خارج از قرآن بوده توسط قـرآن مـجـيـد نـسـخ شـده اسـت ، ديگرى آن كه آياتى از قرآن ، آيات ديگرى را نسخ كند، براى قسمت اول موارد زيادى مى توان يافت اما اين كه آيه اى از قرآن حكم آيه ديگرى را نـسـخ كـنـد، بسيار كم است ، اين مطلب را در قاموس قرآن (نسخ ) و در تفسير احسن الحديث ذيل آيه : ما ننسخ من آية او ننسها...(510) شرح داده ام .

ابـوبـكـر نـحـاس در كـتاب الناسخ والمنسوخ صد و سى و هشت (138) آيه جمع آورى كـرده كـه يـك آيـه ، آيـه ديگرى را نسخ كرده است ، و اين اغراق گويى بس عجيب و غريب و اعتماد به احتمالات واهى است ، علامه خوئى در البيان ، ص 295 به بعد از سى و شش آيه جواب داده و فرموده : بقيه به قدرى ضعيف است كه احتياج به توضيح ندارد.

ابـوبـكـر نـحـاس بـسـيـار سـادگى كرده و از حقيقت كاملا به دور بوده است ، و اين نظير سـادگـى عـده اى از عـلمـاى حـشويه اهل سنت و بعضى از اخباريهاى شيعه است كه نعوذبالله گفته اند: در قرآن مجيد تحريف وجود دارد.

بعضى از علماء اسلام از امكان نسخ صحبت كرده و وجود آن را در قرآن مجيد انكار كرده اند، ايـن نـيـز اغـراق گـويـى اسـت ، و خـلاصه آن كه : نسخ احكامى كه در خارج از قرآن مجيد تشريع شده بود، مقدارى از آنها توسط آيات قرآنى نسخ شده و حكم قرآنى براى ابد در جـاى آن نـشـسـتـه اسـت ، ايـن مـطـلب كـامـلا قـابـل قـبـول و محقق است اما آياتى ، آيات ديگر را در آن حد وسيع كه نحاس گفته است نسخ كند قابل قبول نيست ، و از درجه حقيقت ساقط است .

از آياتى كه محققا نسخ شده است آيه 12 از سوره مجادله است كه وجوب صدقه دادن را در ملاقات رسول الله صلى الله عليه و آله بيان كرده و آن چنين است : يا ايها الذين آمنوا اذا ناجيتم الرسول فقدموا بين يدى نجواكم صدقة ...به دلالت روايات مستفيضه ، به ايـن آيـه تـنـهـا عـلى بـن ابـيـطـالب عـليـه السـلام عـمـل كـرد، ديـنـارى داشـت بـه ده درهـم فـروخـت و ده بـار بـه مـلاقـات رسـول خـدا صـلى الله عليه و آله رفت و در هر بار يك درهم صدقه داد(511) بعد از كـمـى آيـه 13 هـمـيـن سـوره نازل شد و آيه 12 را نسخ كرد و آن چنين است : ءاشفقتم ان تـقـدمـوا بـيـن يـدى نجواكم صدقات فاذلم تفعلوا و تاب الله عليكم فاقيموا الصلوة و آتوا الزكاة ...ظاهر ناسخ و منسوخ بودن اين دو آيه اجماعى است گرچه فخر رازى در اصل حكم تشكيك كرده است .

عـلامه طباطبايى در الميزان فرموده آيه 15 و 16 سوره نساء كه مى گويد: و اللاتى يـاءتـيـن الفاحشة من نسائكم ... و الذان ياءتيانها منكم فآذوهما... با آيه الزانية و الزانى فاجلدوا كل واحد منهما ماءة جلدة ...(512) نسخ شده است ولى اثبات اين مطلب در غـايـت اشـكـال اسـت در البـيـان آيـه اول را بـه عـقـوبـت مـسـاحـقـه و دومـى را بـه لواط حمل كرده و گويد: نسخى در بين نيست ، والله العالم .

اتـــمـــام حـــفـــر خـــنـــدق و آمـــدن دشـــمـــن واقـــدى گـــويـــد: حـــفـــر خـــنـــدق شـــش روزطـــول كـشـيـد و مـسـلمـانـان سه هزار نفر بودند(513) على هذا سه هزار نفر داوطـلب درعـــرض شـــش روز تـــوانـسـتـه انـد، خـنـدقـى بـه طـول پـنـج كيلومتر و به عرض ده متر و به عمقپنج متر را حفر كنند، پلهايى براى خندق گذاشته شده بود كه تيراندازان از آنها دفاعمـى كـردنـد، وسـعـت خـنـدق بـه قـــدرى بـود كـه حـتـى قـويـتـريـن و ورزيـده تـريـن اسـبـان نـمـىتـوانـستند از آن بجهند.

چـون رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله حـفـر خـنـدق را تـمام كرد، قريش و احزاب ديگر رسـيدند و از طرف احد و حوالى آن كه مى شد به مدينه رخنه كرد به مسير ادامه دادنـد، و چـون خـنـدق را ديدند، همه متحير شدند، زيرا در عرب چنان كارى ديده نشده بود، گـفـتـنـد: نـزد مـحـمـد مـردى اهـل فـارس (سـلمـان ) هست كه چنين تدبيرى به او آموخته است (514)

از آن طـرف رسـول خدا صلى الله عليه و آله با سه هزار نفر از مدينه خارج شدند، به طرف كوه سلع آمد، و در محلى اردو زد كه كوه سلع را در پشت و دشمن را در پـيـش روى داشـت و خـنـدق مـيـان دو لشكر حائل بود، آن حضرت ابن ام مكتوم را در مدينه گـذاشـت و زنـان و اطـفال را در قلعه هاى بسيارى كه بود جاى دادند، مسلمة بن اسلم را با دويـسـت نـفـر و زيـد بـن حـارثـه را بـا سيصد نفر به نگهبانى مدينه گذاشت كه تكبير فـضـاى شـهـر را پـر كـرده بودند، چون بيم آن مى رفت كه يهود بنى قريظه پيمان شكنى كرده و به شهر حمله نمايند.

پيمان شكنى يهود بنى قريظه

چـون احـزاب بـا ده هـزار نفر در مواضع خود مقابل خندق مستقر شدند، حيى بن اخطب يهودى كه از تبعيديهاى بنى نضير بود به طرف قلعه هاى بنى قريظه آمد، كـعـب بـن اسـد رهـبـر بنى قريظه كه با رسول الله صلى الله عليه و آله پيمان صلح بسته بود، دستور داد باب قلعه را به روى او باز نكنند، حيى بن اخطب با صداى بلند اجازه خواست .

كـعـب ابـن اسـد از بالاى قلعه گفت : واى بر تو اى حيى تو آدم شومى هستى ، من با محمد عـهـد بـسـتـه ام ، و حـاضر به عهد شكنى نيستم و از محمد جز وفا و راستى نديده ام . ابن اخـطـب گـفـت : واى بـر تـو بـاز كـن سـخنى دارم ، گفت : باز نخواهم كرد، گفت : لابد مى ترسى بلغورى از نان تو را بخورم كه باز نمى كنى كعب بن اسد از اين سخن به خشم در آمـد و در را بـاز كـرد. او چـون بـه قـلعـه آمـد گفت : اى كعب واى بر تو عزت دنيا را و دريـاى خـروشـان را بـراى تـو آورده ام ، قـريـش را بـا بـزرگانشان آورده ام و اكنون در سـيـلگاه رومه مستقر شده اند، قبيله غطفان را با بزرگانشان آورده ام ، و الان در كـنـار احـد هـسـتـنـد، بـا مـن عـهـد كـرده انـد تـا مـحـمـد و يـارانـش را مستاءصل نكرده اند باز نگردند.

كـعـب گـفت : ذلت دنيا را براى من آورده اى و ابرى آورده اى كه فقط رعد و برق دارد و از بـاران خـبـرى نـيست ، مرا با محمد واگذار من از و جز وفا به عهد و راستى نديده ام . ابن اخطب آن قدر راست و دروغ به وى گفت كه حد و حصر نداشت . حتى با او عهد كرد كه اگر احـزاب قـبـل از بـرانـدازى رسـول الله صـلى الله عليه و آله برگشتند من به قلعه تو خـواهـم آمـد، تـا هـر بـلايـى كه به سر تو آيد بر سر من نيز آيد، بالاخره كعب بن اسد حـاضر به نقض عهد شد و پيمان خويش را شكست و به قوم خود دستور آماده باش داد آرى يهود چنين هستند.

رسول خدا صلى الله عليه و آله از عهد شكنى مطلع مى شود

چـون جـريـان به رسول الله صلى الله عليه و آله گزارش شد، حضرت يك هياءت چهار نـفـرى مـركـب از سـعـدبن معاذ، سعدبن عباده ، عبدالله بن رواحه و خوات بن جبير را ماءمور تحقيق اين كار كرد و فرمود: اگر ديديد گزارش راست است به من بفهمانيد تا سبب ضعف روحيه مردم نشود و اگر معلوم شد كه به عهد خويش وفا دارند، علنى گزارش كنيد.

آن چـهـار نـفـر چـون بـه قـبـيـله بـنـى قـريـظـه آمـدنـد، آنـهـا را در حـال آماده شدن يافتند، پيمان خويش را شكسته بودند و گفتند: مابين ما و محمد صلى الله عليه و آله پيمانى وجود ندارد، سعد بن عباده آنها را به باد فحش گرفت آنها مقابله به مـثـل كردند، سعدبن معاذ گفت : فحششان نده ، اين پيشامد بالاتر از فحش است ، آنگاه به محضر رسول خدا صلى الله عليه و آله آمدند و گفتند: يهود پيمان خويش را شكسته و آماده حـركـت بـه طـرف مـديـنـه مـى شوند، اين خبر بالاخره شايع شد و سبب خوف و اضطراب بـيـشـتـر مسلمانان گرديد، به هر حال يهود بنى قريظه نيز به يارى احزاب شتافتند، قرآن مجيد صحنه را چنين ترسيم مى كند.

اذ جـاءوكم من فوقكم و من اسفل منكم و اذ زاغت الابصار و بلغت القلوب الحناجر و تظنون بالله الظنونا، هنالك ابتلى المؤ منون و زلزلوا زلزالا شديدا(515)

يـاد آريـد كـه عـده اى از دشـمـن از بـالا و از شـرق مدينه آمدند،(عطفان و بنى قريظه ، و بـقـايـاى بـنـى نـضـيـر) و از پـايـيـن و طـرف غـرب مدينه و از ناحيه مكه آمدند (قريش و قـبـائل پـيـرو آنـهـا) يـاد آريـد كـه چـشـمها خيره شد و جز نگاه به طرف دشمن كارى نمى تـوانـسـت ، قـبـلهـا بـه طپش افتاد بطورى كه نزديك بود به حنجره ها برسد، منافقان و مريض القلبها گمانهاى بد برده و مى گفتند: كار اسلام تمام است ، كافر بزودى غلبه خواهند كرد، شرك عنقريب عود مى كند. مؤ منان در آزمايش ‍ عجيبى قرار گرفتند و به شدت متزلزل شدند.

و اذ يـقـول المـنافقون و الذين فى قلوبهم مرض ما وعدنا الله و رسوله الا غرورا و اذا قالت طائفة منهم يا اهل يثرب لامقام لكم فارجعوا و يستاءذن فريق منهم التى و يقولون ان بيوتنا عورة و ماهى بعورة ان يريدون الا فرارا (516)

مـنـافـقـون و آن هـايـى كـه ايـمـان ثـابـت نـداشـتـنـد مـى گـفـتـنـد: خـدا و رسـول نـعـوذبـالله مـا را فريفته اند، او به ما خبر از پيروزى داد ولى اين طور به دام دشـمـن گرفتار آمديم و يا عده اى نيز براى فرار از معركه به حضرت مى گفتند: خانه هـاى مـا بـى حـفـاظ اسـت شـايـد بـنـى قـريظه حمله كنند، بعضى نيز مى گفتند: ماندن در مقابل دشمن بى فائده است او حتما غالب خواهد شد پس به شهر برگشته و براى خويش چاره اى پيدا كنيد.

دنباله مطلب

كفار از ديدن خندق به حيرت افتاده بودند هر روز عده اى به فرماندهى بعضى به كنار خندق مى آمدند، ولى كارى نمى توانستند بكنند، ابوسفيان ، خالدبن وليد، عمروبن عاص ، هبيرة بن وهب ، عكرمة بن ابى جهل ، و ضرار بن الخطاب هر يك در روزى فرماندهى حمله را به عهده گرفتند، ولى كارى از پيش نبردند. خلاصه آنكه كفار حدود بيست و پنج روز در آن طـرف خـنـدق مـانـدند و جنگ فقط با تيراندازى و سنگ اندازى بود و مدافعان مسلمان بـه نـحـو احـسـن از پـلهـا و از خـنـدق دفـاع مـى كـردنـد، در ايـن بـيـن بـن بـه نـقـل حـلبـى و ديـگـران نـوفـل بـن عبدالله بن مغيره كه مى خواست با اسب خويش از خندق بجهد، در خندق افتاد مسلمانان او را سنگباران كردند، او گفت : مرا با طريقى كه بهتر از ايـن بـاشـد بـكـشـيـد، در ايـن بـيـن عـلى بـن ابـيـطـالب صـلوات الله عـليـه داخـل خـنـدق شـد و بـا شـمـشـيـر او را دو تـكـه كـرد، كـفـار كـسـى را نـزد رسـول الله صـلى الله عـليـه و آله فـرسـتـادنـد كـه جـسـد نـوفـل را به ما بدهيد، در مقابل دوازده هزار درهم بگيريد، حضرت فرمودند: نه در لاشه او خـيرى هست و نه در قيمت او، لاشه را به آنها بدهيد كه او خبيث الجسد، و خبيث الديه است (517) ولى ديگران گفته اند: كه نوفل با عمر بن عبدود و ديگران باهم از خندق به آن طرف جهيدند.

ضربة على يوم الخندق افضل من عبادة الثقلين

آخـر الامـر عـده اى از مـردان جـنـگـى كـفـار مـحـل بـاريـكى از خندق را پيدا كرده و به طرف مـسـلمـانـان جـهـيـدنـد و آنـهـا عـبـارت بـودنـد از: عـمـروبـن عـبـدود، عـكـرمـة بـن ابـى جـهـل ، ضـرار بـن الخـطـاب ، هـبـيـرة بـنـابـى وهـب و نـوفـل بـن عـبـدالله ، عـمروبن عدود، در بدر مجروح شد، و در احد شركت نكرده بود ولى براى خودنمايى در جنگ خندق حضور يافت و اولين كسى بود كه با اسب از روى خـنـدق پريد، او را فارس (يليل ) مى گفتند و با هزار نفر برابرش مى دانستند، او در كـاروان قـريـش بـود كـه در نـزديـكـى مـديـنـه در جـايـى بـه نـام (يـليـل ) قـبـيـله بـنـى بـكـر جـلو آنـهـا را گـرفـت و او بـه تـنـهـايـى در مقابل آنها ايستاده و آنها را به عقب زد.

محلى كه عمروبن عبدود از آنجا پريد مذاد نام داشت شاعر در اين رابطه گويد:

عـمـروبـن عـبـدود كـان اول فارس
 
جزع المذاد و كان فارس يليل (518)

بـه هـر حـال : عـمـروبـن عـبـدود فـريـاد مـى كـشيد و مبارز مى طلبيد واقدى گويد: ياران رسـول الله صـلى الله عـليـه و آله را وحـشـت بـزرگـى گرفته بود(519) على بن ابيطالب برخاست و گفت : يا رسول الله صلى الله عليه و آله من حاضرم به جنگ عمرو بـروم ، حـضـرت فـرمـود: بـنشين اين عمروبن عبدود است (گويا مى خواست ديگرى حاضر شود و يا قدرت و رشادت على عليه السلام بهتر معلوم گردد)

در ايـن بـين عمرو شروع به فحش و ملامت كرد و گفت : كو بهشتتان كه مى گوييد: هر كه از شـمـا كـشـتـه شـود بـه بـهـشـت مـى رود، عـلى بـن ابـيـطـالب با بى صبرى گفت : يا رسول الله من حاضرم با او بجنگم ، در اين بين عمرو فرياد كشيد و چنين رجز خواند:

و لقد جحت من النداء
 
بجمعكم هل من مبارز

و وقفت اذ جبن المشجع
 
موقف البطل المناجز

ان السماحة و الشجا
 
عة فى الفتى خير الغرائز

يـعـنـى : از بـس كـه فـريـاد كـشـيـدم و مـبـارز خـواستم ، صدايم گرفت و در مقام پهلوان جـنـگـاورى ايـسـتـادم در وقتى كه مرد شجاع را ترس مى گيرد، بخشش و شجاعت در مرد از بـهـتـريـن سـجـايـاسـت . بـاز عـلى بـن ابـيـطـالب عـليـه السـلام گـفـت : يـا رسـول الله صـلى الله عـليه و آله اجازه فرماى من به جنگ او بروم ، فرمود: او عمروبن عبدود است ؛ عرض كرد باشد حضرت اجازه داد، على فى الفور قدم برداشت حضرت به دنبال او دعا كرد: اللهم احفظه من بين يديه و من خلفه و عن يمينه و عن شماله و من فوق راءسـه و من تحت قدميه آنگاه امام صلوات الله عليه چون به نزد عمرو رسيد، فرياد كشيد و چنين گفت :

لاتعجلن فقد اتاك
 
مجيب صوتك غير عاجز

ذونية و بصيرة
 
و الصدق منجى كل فائز

انى لا رجو ان اقيم
 
عليك نائحه الجنائز

من ضربه نجلاء يبقى
 
ذكرها عند الهزائز

يـعـنـى : شـتـاب مـكـن آمـد مـردى كـه جـوابـگـوى تـوسـت ، مـردى كـه در مـقـابـل تـو عـاجـز نيست و حريف تو در پيكار و رزميدن ، صاحب نيت و تجربه است ؛ راست گفتن مايه نجات هر نجات دهنده است من اميد آن دارم كه ماتم مردگان را بر تو به پا دارم ، از ضربت بزرگى كه زبان زد جنگها و معركه ها باشد.

عـمـرو كـه از اشـعـار حـريـف يـكه خورده بود، گفت : تو كيستى ؟ فرمود: من على بن ابى طـالب بـن عـبـدالمـطـلب بـن هـاشـم بـن عـبـد مـنـاف هـسـتم . عمرو قدرت و شجاعت امام را در بدر به ياد آورد، گفت : پسر برادرم پس چرا تو آمدى ، كسى از عموهاى تو كه بـزرگـتـر از تـو است مى آمد، من خوش ندارم خون تو را بريزم ، امام فرمود: والله من از ريـختن خون تو ناراحت نيستم . عمرو از اين سخن آتش گرفت و از اسب پياده شد و شمشير كشيد، گويى شمشيرش شعله آتش بود.

و در نـقـل ديـگـرى اسـت كه امام به او گفت : اى عمرو تو در جاهليت مى گفتى : هر كه سه چـيز پيشنهاد كند، اقلا يكى را مى پذيرم ، گفت : آرى چنين است ، حضرت فرمود: من تو را دعـوت مـى كـنـم كـه بـگـويـى اشـهـد ان لااله الاالله و ان مـحـمـدا رسـول الله و به رب العالمين ايمان بياورى گفت : برادرزاده ام اين را به من پيشنهاد مـكـن ، امام فرمود: دومى اين است كه به محل خود برگردى ، اگر محمد راستگو باشد تو بـه اين جهت خوشبخت ترين مردم مى شوى و اگر چنين نباشد، خود به خود از بين مى رود، گـفـت : ايـن امـكان ندارد، راضى نخواهم شد زنان عرب در اشعار بگويند: عمرو ترسيد و فـرار كرد، مى دانى كه بعد از بدر نذر كرده ام كه به سرم روغن نمالم و خودم را خوشبو نكنم تا محمد را بكشم .

عـمرو گفت : پيشنهاد سوم را بگو، فرمود: سوم آن است كه با هم بجنگيم ، عمرو خنديد و گفت : گمان نداشتم كسى بر من چنين جسارتى بكند، من خوش ندارم تو را بكشم ، پدرت ابـوطالب با من آشنا بود، امام فرمود: ولى من تو را به جنگ مى خوانم ، من خوش دارم كه تـو را بكشم ، عمرو از اين سخن در خشم شد و اسب خود را پى كرد و بر امام حمله كرد امام صـلوات الله عـليـه سـپـر بـر سـر كـشـيـد، و شـمشير عمرو سپر آن حضرت را شكافت و ضربت بر سر امام نشست ، و در همان موقع حضرت شمشير خويش را بر رگ گردن عمرو فرود آورد و او بر زمين افتاد.

جابر بن عبدالله گويد: چون على بن ابيطالب و عمرو گلاويز شدند، گرد و غبار آن دو را در مـيان گرفت ، و هيچ يك ديده نمى شد، ناگاه فرياد الله اكبر از على عليه السلام ميان گرد و غبار شنيده شد و رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: به خدا قسم على او را كشت ، اولين كسى كه على را در ميان گرد و خاك ديد عمربن الخطاب بود، او به طرف رسـول الله صـلى الله عـليـه و آله بـرگـشـت و گـفـت : يـا رسـول الله صـلى الله عليه و آله على عمرو را كشت ، آنگاه آن حضرت سر عمرو را قطع كـرد و مـحـضـر رسـول الله صـلى الله عـليـه و آله آورد و جـمـال مـبـاركـش گـلنـارى شـده بـود. حـضـرت فرمود: مژده باد تو را يا على اگر امروز عـمـل تـو را بـا عـمـل امـت مـحـمـد تـوزيـن كـنـنـد، عـمـل تو بر آنها راجح مى شود، زيرا با قـتـل عـمـرو خـانـه اى از مـشـركـان نـمـانـد كـه ضـعـف و سـسـتـى بـر آن داخـل شـد، و خـانـه اى از مـسـلمـيـن نـمـانـد كـه بـر آن عـزت داخـل گـرديـد و در عبارت حاكم در مستدرك آمده حضرت فرمود: مبارزه على در روز خندق با عـمـربـن عـبـدود افـضـل اسـت از اعـمـال امـت مـن تـا روز قـيـامـت (520) بـه دنـبـال كـشـته شدن عمرو، ياران او به سرعت فرار كرده و از خندق به آن طرف پريدند مـگـر نـوفـل بـن عبدالله كه به خندق افتاد و به دست على عليه السلام كشته شد، آنگاه عـلى عـليـه السـلام سـر بـريـده عـمـرو را در مـحـضـر رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله بـه زمـيـن انـداخـت عـمر و ابوبكر پيشانى على عليه السـلام را بـوسيدند. رجوع شود به مجمع البيان تفسير سوره احزاب ، بحارالانوار، ج 20، ص 200 بـه بـعـد، مـغـازى واقـدى ، ج 2 ص 470 به بعد، سيره ابن هشام و سيره حلبى جنگ خندق ، مستدرك حاكم ، ج 3، ص 32و 33، و كتابهاى ديگر، ولى ترجمه اكثرا از مجمع البيان است .

نعيم بن مسعود و تدبير او

بـا كـشته شدن عمروبن عبدود، ياءس و نوميدى بر مشركان غالب شد، مسلمانان بشدت از گـذرگـاهـهـاى خـنـدق دفـاع مـى كـردنـد، حـتـى گـاهـى بـراى نـمـاز خـوانـدن نـيـز مـجـال نـبـود، روزى رسول خدا صلى الله عليه و آله نتوانست نماز ظهر و عصر و مغرب و عـشا را بخواند، مسلمانان مى گفتند: يا رسول الله صلى الله عليه و آله نماز نخوانديم ، فرمود: والله من هم نخوانده ام ، كفار فوج فوج حمله مى كردند، مدافعان با تير باران و سنگ آنها را به عقب مى راندند، و اگر مسلمانان آنى غفلت مى كردند كار از كار گذشته بود رسول خدا صلى الله عليه و آله از چادرى كه زده بودند، كنار نمى رفت و پيوسته وضـع جـبـهـه را زيـر نظر داشت ، غوغاى عجيبى بود وحشت عجيبى بر طرفين ، مخصوصا بر مسلمانان مستولى شده بود.

روزى جـمعى از كفار، ياران رسول خدا را به باران تير گرفتند، حضرت زره بر تن و كـلاه جـنگى بر سر ايستاده بود، مردى به نام حيان به عرقه تيرى به بازوى سعدبن مـعـاذ زد و نـعـره كـشـيـد كـه : بـگـيـر مـن پـسـر عـرقـه هـسـتـم ، رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمودند: خدا چهره ات را به آتش بكشد، (و خواهيم گفت كه سعدبن معاذ از آن زخم شهيد شد)

روزهـا بـا جـنـگ و گـريز سپرى مى شد، آينده بسيار تاريك بود منافقان در تعيف روحيه مـسـلمـانـان بـيـداد مـى كردند، در آن بين مردى به نام نعيم بن مسعود اشجعى به مـحـضـر رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله آمـد و گـفـت : يـا رسول الله صلى الله عليه و آله من مسلمان شده ام ولى هنوز همه حتى قوم من مرا كافر مى دانند، هر دستورى دارى بفرما.

حـضـرت فـرمـود: هـر چـه بـتـوانـى ايـنـهـا را از مـا بـگـردان ، جـنـگ بـايـد بـا تدبير و اغـفـال دشـمـن تواءم باشد الحرب خدعة نعيم پس از اجازه گرفتن از آن حضرت به سوى بنى قريظه رفت و با سران آن ها خلوت كرد و گفت : شما علاقه مرا نسبت بـه خـودتـان دانـسـتـه ايـد، گـفـتـنـد: آرى چـنـيـن است گفت : شما در اين لشكركشى اشتباه بـزرگـى كـرده ايـد، حـساب شما غير از قريش و غطفان است ديار آنها از مدينه دور است ، اگـر فـرصـتى باشد غالب ميشوند وگرنه به سوى ديار خود بر مى گردند. اما شما در نـزد مـديـنـه هـسـتيد زنان ، اطفال و اموال شما در آن است ، اگر روزى قريش و غطفان از محاصره دست كشيده و به ديار خود برگشتند، شما چه طور مى توانيد از چنگ محمد خلاص شويد، مصلحت آن است كه : عده اى از بزرگان قريش و غطفان را به طور گروگان پيش شـمـا بفرستند و شما آنها را در نزد خود نگاه داريد، تا آخرين نفس مسلمانان قطع نشده از ايـنـجـا نـرونـد وگرنه ، اين لشگركشى شما عاقبت خطرناكى دارد، يهود بنى قريظه ، هـمـه ايـن سخن را پذيرفته و خود را آماده كردند چند نفر را پيش ابوسفيان فرستاده و از گروگان بخواهند تا از عدم قطع جنگ توسط آنها مطمئن شوند.

نـعـيم بن مسعود آنگاه خود را پيش ابوسفيان و قريش رسانيد و گفت : شما علاقه مرا نسبت بـه خـود دانـسته ايد، و مى دانيد كه دشمن محمد و دين او هستم . گفتند: آرى ، گفت : بدانيد كـه بـنـى قـريـظـه از كـار خـود پـشـيـمـان شـده و بـه مـحمد اطلاع داده اند كه چند نفر از بزرگان شما را به طور گروگان گرفته و به دست محمد بدهند و او آنها را عدام كند، و آنگاه با همكارى او شما را از مدينه برانند، اگر احيانا يهود براى اين منظور پيش شما بيايند، حتى يك نفر هم به آنها ندهيد، سپس پيش قبيله عطفان آمده و به آنها نيز چنين گفت .

فـرداى آن روز كـه شـنـبـه بـود، ابـوسـفـيـان چـنـد نـفـر را بـه ريـاسـت عـكـرمة بن ابى جـهل پيش بنى قريظه فرستاد كه : اسبان و شتران ما از كار افتاده اند، و ما در ديـار خـود نـيـسـتيم تا اينها را جبران كنيم ، شما بايد بزودى حمله را شروع كنيد تا كار مـحـمـد را بـسـازيـم ، آنـهـا جـواب دادنـد: اولا امروز روز شنبه است كارى در آن نمى كنيم ، وانـگـهـى بايد عده اى از بزرگان خويش را بطور گروگان پيش ما بگذاريد، تا مطئمن باشيم كه ما را تنها نگذاشته و نخواهيد رفت .

ابـوسـفـيـان بـا شـنـيدن اين سخن گفتار، نعيم بن مسعود را ياد آورد و گفت : نعيم راست گفته است ، آنگاه به يهود پيغام داد كه يك نفر هم در نزد شما نخواهيم گذاشت ، مى خواهيد بجنگيد و مى خواهيد نجنگيد. يهود پس از شنيدن پيام ابوسفيان گفتند: اين همان است كه نعيم گفته است به اين طريق رشته ارتباط قريش و بنى قريظه گسيخته شد و سبب ضـعـف روحـى هـر دو گـروه گـرديـد، آنگاه ملائكه و طوفان به سراغ آنها آمده ، كفار با ترس و واهمه ، اردوگاه را ترك كرده و پا به فرار گذاشتند.

طوفان و ملائكه

قـريـش در غـم و انـدوه عـهدشكنى يهود مى سوختند، آذوقه و علوفه بتدريج تمام مى شد، روحـيـه هـا تـضـعـيـف مـى گـرديـد، گـذشـتـن از خـنـدق مـحـال مـى نـمـود از آن طـرف بـاد تندى در چند جهت وزيدن گرفت و در آن هواى سرد شب ، چادرها را مى كند، اجاقها را خاموش مى كرد، ديگها را از روى اجاقها مى پرانيد بطورى كه ، طـاقـت كـفـار تـمـام شـد، از آن طـرف مـلائكـه كـه نازل شده بودند، در دل كفار رعب و واهمه سختى بوجود آوردند به طورى كه كفار با يك پـراكـنـدگـى و بى سامانى عجيب پا به فرار گذاشتند، قرآن كريم مى فرمايد: يا ايـهـا الذيـن آمـنـوا اذكـروا نعمة الله عليكم اذجائتكم جنود فارسلنا عليهم ريحا و جنودا لم تـروهـا و كـان الله بـمـا تـعـملون بصيرا(521) ؛ منظور از ريحا همان باد تندى است كه آرام آنها را گرفت و نظم و آرايششان را بر هم زد و از جنودا ملائكه اسـت كـه آنـهـا نجنگيدند ولى قلوب كفار را به واهمه انداختند، حذيفه يمانى گويد: به خـدا قـسـم در روز خـنـدق بـقدرى خسته و گرسنه و در هراس بوديم كه جز خدا نمى داند، رسـول خدا صلى الله عليه و آله در آن شب آن چه خدا مى خواست نماز خواند، بعد فرمود: آيا كسى هست كه از كفار به من خبر آورد تا خدا او را در بهشت رفيق من گرداند، به خدا از كـثرت خوف و خستگى و گرسنگى كسى برنخاست ، آنگاه حضرت مرا خواست چاره اى جز اجابت نداشتم .

فرمود: برو از اين قوم خبرى بياور ولى تا پيش من برنگشته اى كارى نكن ، من پنهانى از خـنـدق گـذشـتـه داخـل در مـيـان شـدم ديـدم طـوفـان به قدرى نظمشان را بر هم زده كه عـقـل حـيـران اسـت نـه چادرى برپا مى ايستد، نه آتشى روشن مى شود، نه ديگى در روى اجـاق مـى مـانـد. مـن در كـنـار آتـش گـروهـى نـشـسـتـم . ابوسفيان به پا خاست و گفت : از جـاسـوسـهـاى مـحـمد بر حذر باشيد، هر كس بداند رفيق و همنشين او كيست من براى اين كه شـنـاخـتـه نشوم به عمروبن عاص كه در طرف راست من بود گفتم : تو كيستى ؟ گفت : من عمروعاص هستم ، بعد به معاويه كه در طرف چپم نشسته بود گفتم : تو كيستى ؟ گفت : من معاوية بن ابى سفيان هستم . آنگاه ابوسفيان گفت : مردم والله شما در ديار خود نيستيد، شـتران و اسبان تلف شدند، انبانهاى ما از طعام خالى شدند، بنو قريظه ، با ما خيانت و عـهـدشكنى ، كردند اين باد نيز كه مى بينيد نظم ما را از هم پاشيد، نه چادرى سرپا مى گـذارد و نـه ديـگى روى آتش ، برويد ديگر ماندن مصلحت نيست من كه مى روم ، آنگاه بر شـتـر خـود نـشـسـت و هنوز پاى او را نگشاد كه شلاقش زد، شتر بر سه پاى خود ايستاد، ابـوسـفـيـان آنـگـاه بـه خـود آمـد و پـاى او را بـعـد از بـرخـاسـتن باز كرد، اگر دستور رسول الله صلى الله عليه و آله نبود كشتن ابوسفيان بر من آسان بود؛ ولى آن حضرت از دست زدن به هر كارى منعم كرده بود.

عـكـرمـة بـن ابى جهل ، به ابوسفيان فرياد كشيد: تو فرمانده لشكريان هستى اين طور آنـهـا را گـذاشته اى مى روى ؟! ابوسفيان شرمنده شد و از شتر پايين آمد آگاه زمام ناقه خـود را گـرفـت و بـه مردم فرمان حركت داد، مردم حركت كردند، تا اردوگاه تقريبا خالى شـد، آنـگـاه بـه عـمـر و بـن عـاص گـفـت : يـا ابـا عـبـدالله من و تو بايد با گروهى در مقابل لشكريان محمد بايستيم ، تا لشكريان ما بكلى حركت كنند؛ زيرا از حمله محمد مطمئن نـيـسـتـيـم ، عـمـروبـن عـاص گـفـت : مـن مـى ايـسـتـم خـالدبـن وليـد نـيـز قـبـول كـرد كـه بـمـانـد، آن سـه نـفـر بـا دويـسـت نـفـر در مقابل مسلمانان ايستادند تا همه برفتند.

آنـگـاه حـذيـفـه به طرف قبيله غطفان رفت ديد آنها هم رفته اند كفار همه در محلى به نام مـراض در سـى و شـش مـيـلى مـدينه جمع شده و از آنجا متفرق گشته و هر كس به ديـار خـود رفـت . آنـگـاه حـذيـفه به محضر رسول الله صلى الله عليه و آله برگشت و رفتن آن ها را به اطلاع آن حضرت رسانيد.

رسـول الله صـلى الله عـليـه و آله چـون شـب را بـه صـبـح آورد كسى از كفار در اطراف مـديـنـه نـمـانـده بـود، حـضـرت اجازه برگشتن به مدينه را صادر فرمود، مردم شادمان و مـسـرور بـه خـانـه هـاى خـود بـازگـشـتـنـد، بـه ايـن طـريـق رسـول الله صـلى الله عليه و آله مدت پانزده روز و به قولى بيست روز در كنار خندق ماندند و آنگاه در ماه شوال و به قول واقدى در 23 ذوالقعده به مدينه مراجعت فرمودند.

شهداء و مقتولين

از مسلمانان شش نفر شهيد گرديد، سعدبن معاذ كه ابن عرقه تيرى به بازوى او زد و از آن زخـم شـهـيـد شـد، انـس بـن اوس ، عـبـدالله بـن سهل الاشهل ، طفيل بن نعمان ، ثعلبة بن غنمه ، و كعب بن زيد، و از كفار سه نفر به درك رفـتـنـد، عـمـروبـن عـبـدود، كـه عـلى عـليـه السـلام او را كـشـت ، نـوفـل بـن عـبـدالله ، او را نـيـز آن حـضـرت كـشـت ، و به قولى به دست زبير عوام به قـتـل رسيد و عثمان بن منبه ، او در خندق تير خورد و در مكه به درك رفت و آيات 9تا 25 سوره احزاب در اين رابطه نازل گرديد؛ و صلى الله على محمد و آله الطاهرين .

قتل عام و اسارت يهود بنى قريظه

بـنـو قـريـظـه آخـريـن طـائفـه از يـهـود بـودنـد كـه بـعـد از غـائله خـنـدق تـوسـط رسول الله صلى الله عليه و آله ريشه كن شدند، آنها با اعتقاد به اين كه آن حضرت از جـانـب خـدا مـبعوث شده و رسول خدا است ، با آن حضرت كنار نيامدند، حتى حضرت راضى بود كه عهدشكنى نكنند و در دين خود بمانند ولى دست از فكر براندازى اسلام نكشيدند، و در نـتـيـجـه بـه دسـت اسـلام تـار و مـار شدند. در مغازى و مجمع البيان در ضمن تفسير سوره احزاب آمده : رسول خدا صلى الله عليه و آله چون از خندق برگشت ، لباس جنگ را از تـن بـركـنـد و غـسـل كـرد و نـمـاز ظـهـر خـوانـد، در آن وقـت جـبـرئيـل آمـد و گـفـت : چـرا لبـاس جـنـگ را بـركـنـدى ، مـا ملائكه هنوز لباس جنگ را كنار نگذاشته ايم خدا امر مى كند، كه به سوى بنى قريظه بروى و من پيش از تو مى روم ، رسـول خـدا صلى الله عليه و آله على عليه السلام را خواند و پرچم را به دست او داد و فـرمـود: بـا افـراد خـود بـه طـرف بـنـوقـريـظـه بـرود آنـگـاه بـلال را فرمود: تا در ميان مردم ندا كند كه رسول الله امر مى كند نماز عصر را در بنى قريظه بخوانيد.

حـضـرت خـود نـيـز لبـاس جـنگ پوشيده حركت كردند، در راه به قبيله بنى غنم رسيد كه مـنـتـظـر حضرت بودند، فرمود: آيا سوارى از اينجا گذشت ؟ گفتند: آرى دحيه كلبى بر قـاطـرى ابـلق كـه زيـرش قـطيفه حريرى بود از اينجا گذشت ، فرمود: او دحيه نبود، او جبرئيل بود ماءمور شده تا بنى قريظه را متزلزل كند و به دلهايشان خوف اندازد. مردم در وقـت رفـتـن هـنـوز بـه بـنـى قـريـظـه نـرسـيـده بودند كه آفتاب غروب كرد.بعضى نـمـازهايشان به قضا ماند و گفتند: رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم فرموده كه نـمـاز عـصـر را در بـنـوقـريـظـه بـخـوانـيـم و قـضـا خـوانـدنـد و بـعـضـى قـبـل از رسيدن به بنى قريظه قربة الى الله نماز عصر خواندند، حضرت به هيچ يك اعتراضى نفرمود.

رسـول خدا صلى الله عليه و آله چون به بنى قريظه نزديك شد على عليه السلام كه كـلمـات ركـيـك و فـحـش آنـهـا را نـسـبـت بـه حـضـرت رسـول صـلى الله عـليـه و آله شنيده بود، به محضر آن حضرت آمد و گفت : صلاح نيست كـه شـمـا بـه نـزديـك قـعـله هـا تشريف ببريد و كلمات زشت اين افراد پليد را بشنويد، فـرمـود: بـه نـظـرم شـمـا از آنـهـا كـلمات بدى نسبت به من شنيده ايد؟ گفت : آرى حضرت فـرمود: اگر مرا ببينند چيزى نخواهند گفت ، و آنگاه كه به كنار قلعه آنها رسيد فرمود: يـا اخـوة القـردة و الخـنـازيـر اهـل اخـزاكـم الله و انـزل بـكـم نـقـمـتـه ؟اى بـرادران مـيـمـونـهـا و خـوكـهـا ديـديـد چـطـور خـدا شـمـا را ذليـل كرد و غضب خود را بر شما فرستاد؟ گفتند: يا اباالقاسم ، شما كه اين طور سخن نـمـى گـفـتـيد، به هر حال بنى قريظه بيست و پنج روز در محاصره بودند كه از مقاومت افـتـادنـد، و دانـستند چاره اى ندارند، واقدى گويد: به حضرت پيغام دادند كه مى خواهيم نـمـايـنـده اى بـفـرسـتـيـم تـا بـا شـمـا مـذاكـره كـنـد، حـضـرت قـبـول فـرمـود، آن هـا مردى به نام نباش بن قيس را ماءمور اين كار كردند، او به حضرت پـيـشـنـهـاد كـرد بـا مـا مـثـل بـنـى نـضـيـر رفـتـار كـنـيـد، امـوال و امـلاك و سلاحهاى ما، همه مال شما باشد، ما با خانواده هاى خود و آنچه شتران و ما حـمـل كـنـد، از مـديـنـه بـرويـم ، حـضـرت قـبـول نـكـردنـد، نـبـاش گـفـت : حـمـل شـتـران را هـم نـخـواسـتـيم ، فقط خود و خانواده ها برويم ، حضرت فرمودند: بايد تـسـليـم بـشـويـد و مـنـتـظـر دسـتـور بـعـدى مـن بـاشـيد. نباش به قلعه برگشت و كلام رسول الله صلى الله عليه و آله را به آن ها رسانيد.

يك پيشنهاد نجات دهنده

يهود چون پيام آن حضرت را شنيدند، درهاى نجات را بر خود مسدود ديدند، در آن بين كعب بـن اسـد رئيـس يـهود گفت : اى بنوقريظه به خدا قسم شما مى دانيد كه محمد پيامبر خدا اسـت و فـقـط حـسـد و بـدخـواهـى مـا مـانـع شـد تـا بـه ديـن وى داخـل شـويـم ؛ زيـرا او از نـسـل اسـرائيـل (يـعـقـوب ) نـيـسـت ، و از نـسل اسماعيل است ، وانگهى من از اول با پيمان شكنى موافق نبودم ولى شومى و بدفكرى اين شخص (حيى بن اخطب ) ما و قوم خودش را گرفت آيا به خاطر داريد كه ابن خراش در گـذشـته به اينجا آمد و گفت : پيامبرى در اين شهر خواهد آمد، اگر به وقت آمدن او مـن زنـده بـمانم از او پيروى خواهم كرد و اگر زنده نماندم شمابا او از در حيله نياييد، اطاعت بكنيد و نصرتش نماييد؟!