از هجرت تا رحلت

سيد على اكبر قرشى

- ۸ -


سـوم : وقـف بـر فـاطـمـه عـليـهـا السـلام نـيـز مـراعـات حـال عـمـوم بـود، چـنـان كـه در مـصـرف عـايـدات فـدك خـواهـد آمـد و آن بـه حـكـم گذاشتن مال در جاى امنى بود كه به مصرف عموم برسد.

تحريم خمر

يـعـقوبى درتاريخ خود فرموده : در جنگ بنى نضير مسلمانان شراب خورده و مست شدند و در نـتـيـجـه شـراب حـرام شـد و فـى هـذه الغـزاة شـرب المـسـلمـون فـسـكـروا فـنـزل تـحـريـم الخـمـر(436) در سـيـره ابـن هـشـام آمـده : رسـول الله صـلى الله عـليه و آله در ربيع الاول بنى نضير را محاصره كرد و تحريم خـمـر نـازل شـد(437) . نـاگـفـتـه نـمـانـد شـراب و هـر مـسـت كـنـنـده اى از اول در كـليـه اديـان آسـمـانـى حـرام بوده است ، و امكان ندارد پيامبرى آن را تجويز كرده بـاشـد لذا مـحـمـدبـن مـسـلم مـى گـويـد از امـام صـادق عـليـه السـلام از خـمـر سـؤ ال شـد؟ فـرمـود: رسـول خـدا صـلى الله عليه و آله فرمود: اولين چيزى كه خدا مرا از آن نـهـى كـرده عـبـادت بـتـهـا و شـرب خـمـر ومـخـاصـمـه بـا مـردان بـود: قـال رسـول الله صـلى الله عـليـه و آله ان اول مـانـهـانـى عـنـه ربـى عزوجل : عن عبادة الاوثان و شرب الخمر و ملاحاة الرجال (438)

ولى سخن در اين است كه بنا به مقتضاى زمان كدام وقت اين تحريم از طرف پيامبر اظهار و عـمـلى شد، زيرا كه زمان و مكان دو چيز تعيين كننده در صدور حكم و اجراى آن هستند، لذا است كه حضرت صادق عليه السلام فرمايد: خداوند هيچ پيامبرى نفرستاده مگر آن كه در عـلم خدا بود كه چون دينش تكميل شود، خمر را تحريم كند، خمر پيوسته حرام بوده ولى ديـن از خـصـلتى به خصلت ديگرى عوض مى شود، اگر همه احكام دفعتا از مردم خواسته شود وامى مانند و از عمل عاجز مى شوند(439)

دو روايـت ديـگـر در كـافـى نـظـيـر روايـت بـالا نـقـل شـده اسـت ، عـلى هـذا مـن آن قـول را قـبـول دارم كـه مـى گويد: خمر به تدريج و با زمينه سازى تحريم شده است . قبلا آياتى نازل شده و موضع اسلام را درباره آن روشن كرده و چون مردم آمادگى يافته اند، تحريم و قدغن شده است .

مـرحـوم مـجـلسـى در بحار فرموده : خمر در سال چهارم هجرت تحريم شد و خلاصه سخن دربـاره خـمـر آن اسـت كـه در تـحـريـم خـمـرچـهـار آيـه نـازل شـده اسـت ، ابـتـدا آيـه و مـن ثـمـرات النخيل و الاعناب تتخذون منه سكرا و رزقا حـسـنـا(440) مـسـلمـانـان بـعـضـى هـا مـى خـوردنـد و آن بـر آنـهـا در آن روز حـلال بـود(441) آنـگـاه در جـريـان مـعـاذبـن جبل (442) آيه يسئلونك عن الخمر و المـيـسـر(443) نـازل گـرديـد بـه دنـبـال آن گـروهـى آن را تـرك كرده و گروهى خـوردنـد، تـا ايـن كه عبدالرحمن بن عوف عده اى را ميهمان دعوت كرد و براى آنان مشروب فـراهـم آورد، آنـها شراب خورده و مست شدند وقت نماز مغرب رسيد، يكى را براى خود امام جـمـاعـت كـردنـد و او در حـال مـسـتـى سـوره كـافـرون را چـنـيـن خـوانـد قل يا ايهاالكافرون ، اعبد ماتعبدون و تا آخر با حذف لا خواند.

در پـى پيشامد، آيه يا ايها الذين آمنوا لاتقربوا الصلوة و انتم سكارى حتى تعلموا ما تـقـولون (444) نـازل گـرديـد، يـعـنـى اى اهـل ايـمـان در حـال مـسـتـى بـه نـمـاز نـايستيد تا بدانيد چه مى گوييد خداوند خمر را در حـال صـلاة تحريم فرمود در پى نزول اين آيه گروهى آن را ترك كرده و گفتند: چيزى كـه مـيـان مـا و نـمـاز مـانـع شـود چـه فـايـده اى دارد؟! ولى عـده اى فـقـط در حـال نـماز ترك كردند، يعنى بعد از نماز عشاء مى خوردند و تا صبح مستى برطرف مى شـد، و نـيـز بـعـد از نـمـاز صـبـح مـى خـوردنـد تـا وقـت ظـهـر مـسـتـى زايل مى گرديد.

روزى عـتـبـان بـن مـالك جـمـعـى از مـسلمانان را كه سعد بن وقاص نيز از آن جمله بود به مـيـهـمـانـى دعوت كرد، براى آنها كله شترى را كباب كرده بود، خوردند و نوشيدند و مست شـدنـد، در حـال مستى شروع به مفاخره و خواندن اشعار كردند، سعدبن وقاص قصيده اى در هـجـو و تـنـقـيص انصار خواند، و بر قوم خويش افتخار نمود، مردى از انصار استخوان فك شترى را برداشته و بر سعد كوبيد، پوست سر سعد شكافته استخوان سرش ظاهر شـد، سـعـد بـه مـحـضـر رسـول الله صلى الله عليه و آله آمد و از مرد انصارص شكايت كـرد... در نـتـيـجـه آيـه انـمـا الخـمـر و المـيـسـر و الانـصـاب و الازلام رجـس ‍ عـمـل الشـيـطـان فـاجـتـنـبـوه لعـلكـم تـفـلحـون (445) بـه دنـبـال نـزول آن ، كـه مـشـروب خـورده و مست شود، هشتاد ضربه شلاق حد شرب خمر معين گـرديـد نـاگـفـتـه نـمـانـد آيـه اخـيـر در سـوره مـائده اسـت و آن آخـريـن سـوره نـازل شـده اسـت و ايـن نـشـان مـى دهـد كـه تـحـريـم خـمـر بـعـد از سـال چـهارم بوده است در هر حال ظاهر آن است كه تحريم به طور تدريج انجام گرفته است .

جـريـان تـحـريـم تـدريـجـى در تـفـسير الميزان ذيل آيه فوق از ربيع الابرار زمخشرى نـقـل شـده اسـت و ضـمـنـا بـنـا بـه روايـت تـفـسـيـر عـيـاشـى ، ج 1، ص 339، و وسـائل الشـيـعـه ، ج 17، ص 222 - 223، تـحـريـم آن قبل از جنگ احد بوده است والله العالم

اعلان تحريم و حد شرب خمر

آنگاه كه آيه اخير نازل شد، منادى رسول خدا ميان مسلمانان ندا كرد: ايهاالناس بدانيد كه شراب به دستور خدا و رسول حرام شده و كسى حق شراب خوردن ندارد، انس بن مالك مى گويد: من درخانه ابوطلحه پياله گردان قوم بودم و آنها شرب خرما مى خوردند، ناگاه نـدايـى بـه گـوشم رسيد كه در بيرون خانه ندا مى كرد ابوطلحه گفت : برو ببين چه خبر است ؟ من چون بيرون آمدم منادى ندا مى كرد: الا ان الخمر قد حرمت بدانيد كه شراب حرام شده است . اين مطلب در كوچه هاى مدينه شايع شد، ابوطلحه گفت : پس آن شراب را بـريـز، مـن آن را بـه زمـيـن ريختم (446) آنگاه شرب خمر قدغن و مشروب فروشى ها تـعـطـيـل گرديد، فقط بطور مخفى و گاه گاه توسط بدكاران عملى مى شد و شلاق مى خـوردنـد، از رسـول الله صلى الله عليه و آله در اين رابطه دو مطلب به وقوع پيوست يـكـى وعـده عـذاب آخـرت بـه شاربين خمر، ديگرى تشريع حد شرعى نسبت به كسى كه شرب خمر كرده است .

امـام صـادق عـليـه السـلام فـرمـوده : رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله فـرمـودنـد:... پـروردگـارم قـسـم ياد كرده : هر بنده ام در دنيا خمر بياشامد به همان مقدار از رحيم جهنم بـه او خـواهـد نـوشـانـيـد اهـل عـذاب بـاشـد يا اهل رحمت ، و اگر به بچه اش ‍ يابنده اش بـخـورانـد هـمـان مـقـدار از حـمـيـم بـه او خواهم نوشانيد معذب باشد يا بخشوده شده : قال رسول الله صلى الله عليه و آله اقسم ربى ان لايشرب عبد لى فى الدنيا خمرا الا سـقـيـتـه مثل ما شرب منها من الحميم يوم القيامة معذبا او مغفورا له و لا يسقيها عبدا لى صبيا صـغـيـرا و مـمـلوكـا الا سـقـيـة مـثـل مـاسـقاه من الحميم يوم القيامه معذبا بعد او مغفورا له (447)

و نـيـز آن حـضـرت در خـمـر ده نـفـر از لعـنـت كـرد: بـه خـود خـمـر، بـه فـشارنده انگور، مـحـل فـروشـنـده ، خـريـدار، سـاقـى ، خـورنـده پـول آن ، شـارب الخـمـر، حامل آن ، و كسى كه به طرف او حمل شده است : عن زيدبن على عن ابائه ، عليهم السلام ، قـال : لعـن رسـول الله صـلى الله عـليه و آله : الخمر و عاصرها و متصرها و بايعها و مشتريها و ساقيها و آكل ثمنها و شاربها و حاملها و المحمولة اليه (448)

تشريع حد شرب خمر

بـه احـتـمـال نـزديـك بـه يـقـيـن حـد شـرب خـمـر بـه دنـبـال تـحـريـم آن تـشـريـع شـده اسـت و آن هـشـتـاد تـازيـانـه اسـت از روايـات شـيعه و اهـل سـنـت مـعـلوم مـى شـود كه رسول الله صلى الله عليه و آله ابتدا شارب الخمر را با لنگه كفش مى زده ، و سپس ‍ به هشتاد ضربه منحصر كرده است .

بـريـدبـن مـعـاويـه مى گويد: از امام صادق عليه السلام شنيدم مى فرمود: در كتاب على عليه السلام آمده : به شارب خمر و شارب نبيذ هشتاد تازيانه زده مى شود: سمعت ابا عبدالله عليه السلام يقول : ان فى كتاب على عليه السلام يضرب شارب الخمر ثمانين و شارب النبيذ ثمانين (449)

و ضـمـنـا در روايـات آمـده كـه اگر كسى دو دفعه شرب خمر كند و حد زده شود، در دفعه سـوم مـجـازاتـش اعـدام اسـت عـن ابـى عـبـدالله عـليـه السـلام قـال : رسـول الله صـلى الله عـليـه و آله : مـن شـرب الخـمر فاجلدوه فان عاد الثالثة فـاقـتـلوه (450) در روايـات اهـل سـنـت در دفعه چهارم كشته مى شود و نيز حكم همه گـنـاهـان كـبـيـره هـمـان اسـت از امـام كـاظـم عـليـه السـلام نـقـل شـده : قال : اصحاب الكبائر كلها اذا اقيم عليهم الحد مرتين ، قتلوا فى الثالثة (451)

ذات الرقاع و تشريع صلوة خوف

اخـتـلاف هست در اينكه نماز خوف در كدام جنگ خوانده شد طبرسى در اعلام الورى و بعضى ديـگـر آن در جـنـگ بـنـى لحيان گفته اند، ولى ديگران در غزوه ذات الرقاع مى دانند، به نـظـر مـا ذات الرقاع درست است زيرا كه در روايت امام صادق عليه السلام چنان كه خواهد آمد ذات الرقاع تعيين شده است .

و نـيـز اخـتـلاف اسـت كـه آن در سـال چـهـارم بـوده يـا در سـال پـنـجـم ؛ ولى نـگـارنـده سـال چـهـارم را انـتـخـاب كـرده ام . ابـن اثـيـر نـقـل مـى كـنـد: رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله بـعـد از جـريـان بنى نضير ماه ربيع الاول و ربـيـع الثـانـى را در مـديـنـه ماند و بعد به جنگ ذات الرقاع رفت و در آن صلوة خـوف نـازل شـد(452) عـلى هـذا آن جـنـگ در مـاه جـمـادى الاولى از سال تسميه ذات الرقاع گفته اند: آن كوهى بود كه رگه هاى سرخ و سياه و سفيد داشت و ذات الرقـاع خـوانـده مـى شـد و بـه قـولى پـاهـاى مـسـلمـانـان تاول زد و شكافته شد، رقعه ها بر پاها مى بستند(453) .

مـرحـوم طـبـرسى در مجمع البيان ذيل آيه 102 از سوره نساء فرموده : در اين آيه دلالت هـسـت بـر صـدق رسـول الله صـلى الله عـليه و آله و صحت نبوت وى ، زيرا اين آيه در وقـتـى نـازل شـد كـه حـضـرت در عـسـفـان بـود و كـفـار در ضـجـنـان رسـول خدا نماز ظهر را با تمام ركوع و سجود خواند، مشركان به فكر شبيخون افتادند گـفتند: صبر كنيد اينها نماز ديگرى دارند، (نماز عصر) كه از اين نماز پيششان محبوبتر اسـت ، چـون آن نـمـاز را شـروع كـردنـد، حـمـله را آغـاز كـرده و غـافل گيرشان مى كنيم ، به دنبال اين نقشه آيه و اذا كنت فيهم فاقمت لهم الصلوة (454) نازل گرديد، و حضرت نماز عصر را نماز خوف خواندند.

در كـافـى از امـام صـادق عـليـه السـلام نـقـل شـده : رسـول خـداصـلى الله عـليـه و آله در ذات الرقـاع بـا اصـحـابـش صـلوة خوف خواندند، اصـحـاب را دو گـروه كـردنـد گـروه اول روبـروى دشـمن ايستادند و گروه ديگر به آن حـضـرت اقـتـدا كـردنـد ركـعـت اول كـه خـوانـده شـد، حـضـرت در حـال قـيـام ايـسـتـاد، اقـتـدا كـنـنـدگـان ، ركـعـت ديگر را خود خواندند، بعد فى الفور در مـقابل دشمن ايستادند، گروه ديگر آمده و اقتدا كردند، حضرت ركعت دوم را با آنها خواند و سلام داد و آنها ركعت دوم را خود خواندند(455)

تكميل مطلب

ناگفته نماند: نماز قصر در قرآن مجيد نيامده و آنچه در سوره نساء آيه 101 آمده درباره صـلاة خـوف است ، قصر نماز مسافر توسط سنت قطعيه ثابت شده است شيعه به تبعيت از اهـل بـيـت عـليـهـم السـلام قصر را در سفر واجب مى داند ابوحنيفه نيز فتوايش همان است ولى بـقـيه مذاهب گويند: آن رخصت است شكسته ياتمام خواندن بر مسافر جايز است ، اين مطلب در اول وقايع سال دوم هجرت مشروحا بررسى گرديد.

ولادت امام حسين صلوات الله عليه

از جـمـله وقـايع سال چهارم هجرت ولادت حضرت ابا عبدالله الحسين عليه السلام در سوم شـعـبـان بـود دربـاره روز و سـال ولادت آن حـضـرت اخـتـلاف اسـت بـعـضـى سـال سـوم هجرت و بعضى سال چهارم و نيز بعضى روز سوم شعبان و بعضى پنجم آن را گفته اند، مرحوم مفيد در ارشاد، سال چهارم روز پنجم شعبان را فرموده ولى مشهور روز سوم شعبان است .

مـرحـوم شـيـخ طـبرسى در اعمال ماه شعبان از مصباح فرموده : مكتوبى از امام عسكرى عليه السـلام بـه وكـيـلش قـاسم بن علاء همدانى رسيد كه مولاى ما حسين بن على عليه السلام روز پـنـجـشـنـبـه سـوم شـعـبـان مـتـولد شـده اسـت . خـرج الى القـاسم بن علاء همدانى وكـيـل ابى محمد عليه السلام ان مولانا الحسين عليه السلام ولد يوم الخميس لثلاث خلون من شعبان

در بـحـار از عـيـون اخـبـار الرضـا از امـام سـجـاد عـليـه السـلام از اسـمـاء بـنـت عـمـيـس نـقـل شـده :... چون حسين عليه السلام به دنيا آمد رسولخدا صلى الله عليه و آله تشريف آورد و فـرمـود: اسـمـاء پـسـرم را بـيـاور، مـن او را كه در پارچه سفيدى پيچيده بودم به دسـتش دادم در گوش راستش اذان و در گوش چپش اقامه گفت ، بعد او را در آغوشش گذاشت و گـريـه كـرد، گـفـتـم : پـدر و مـادرم به فدايت چرا گريه مى كنى ؟! فرمود: بر اين پـسـرم گـريـه مـى كـنـم ، گـفتم : او كه الان به دنيا آمده است ؟ فرمود: بعد از من گروه ستمگر او را خواهند كشت ، خدا شفاعت مرا نصيب آنها نكند.

بـعـد فرمود: اين مطلب را به فاطمه مگو، كه بچه اش تازه به دنيا آمده است (هنوز چشم نـگـشـوده خـبـر شـهادتش را نشنود) آنگاه به على عليه السلام فرمود: پسرم را چه نامى گذاشته اى ؟ گفت : يا رسول الله من بر تو در اين كار سبقت نمى كنم ، فرمود:من نيز در نـام او به خدايم سبقت نخواهم كرد.جبرئيل نازل شد: يا محمد على اعلى سلامت مى رساند و مـى گـويد: على از تو ماند هارون از موسى است ، او را نام فرزند هارون بگذار، فرمود: نـام فـرزنـد هـارون چـه بـود؟ گـفـت : شـبـيـر (456) فـرمـود: زبـان مـن عـربـى اسـت جـبـرئيـل گـفـت : او را حـسـيـن نـام گذار، حضرت او را حسين ناميد، روز هفتم ولادتش دو قوچ فـربـه از او عـقـيقه كرد ران عقيقه را با دينارى به قابله داد، بعد سرش را تراشيده و به وزن موى سرش ‍ نقره صدقه داد(457)

تشريع رجم و سنگسار كردن

مـجـلسـى رحـمـه الله در بـحـار از المـنـتـقـى نـقـل كـرده كـه در سـال چـهـارم در مـاه ذيـقـعـده آن حـضـرت مـرد و زن يهودى را كه زناى محصنه كرده بودند سـنـگـسـار كـرد(458) ظـاهـر آن اسـت كـه : حـكـم رجـم در آن وقـت نـازل شـد، مـرحـوم طـبـرسـى از امـام بـاقـر عـليـه السـلام نـقـل كـرد: زنـى از اشـراف خـيـبـر با مردى از اشراف آن زناى محصنه كردند، يهود دوست داشـتـنـد كـه آن دو را سـنـگـسـار نكنند، لذا نامه اى به يهود مدينه نوشتند كه از حضرت رسول صلى الله عليه و آله حكم آن را بپرسند به اميد آن كه مجازات ديگرى در شريعت او باشد.

حـضـرت فـرمـود: بـه قـضـاوت مـن راضـى مـى شـويـد؟ گـفـتـنـد: آرى ، جـبـرئيـل حـكـم رجـم را آورد... حـضـرت فـرمـود: آن دو را در نـزديـك مـسـجـد خـويـش رجـم كردند(459) .

ناگفته نماند: حكم رجم آن در قرآن مجيد نيامده است و فقط حكم جلد يعنى تازيانه زدن در آيـه دوم از سـوره نـور نازل شده است . خداوند مى فرمايد: الزانيتة و الزانى فاجلدوا اكل واحد منها ماءة جلدة ولا تاءخذكم بهما راءفة فى دين الله ... و ليشهد عذابهما طائفة من المـؤ مـنـيـن صد تازيانه حد و مجازات مردى است كه زنا كرده ولى زن ندارد و يا زنى كـه زنا كرده ولى شوهر ندارد، اما كسى كه با يكى از محارم خود زنا كرده و بايد كشته شـود و يـا زن شـوهـردار و يا مرد زن دار، زنا كرده اند، و بايد سنگسار گردند، در سنت قطعيه رسول الله صلى الله عليه و آله آمده است .

امـام صـادق عـليـه السـلام فـرمـود: زن آزاد و مـرد آزاد اگـر زنـا كـردنـد بـه هر يك صد تـازيـانـه زده مـى شـود، امـا اگـر مـحصن و محصنه باشند سنگسار مى شوند. عن ابى عـبـدالله عـليـه السـلام قـال : الحـر و الحـرة اذا زنـيـا جـلد كل واحد منهما ماءة جلدة فاما المحصن و المحصنة فعليهما الرجم (460) .

در ايـنـجـا مـنـاسـب اسـت جـريـان مـا عـزبـن مـالك يـكـى از اصـحـاب رسـول الله صـلى الله عـليـه و آله را كه در نزد حضرت چهار بار اقرار به زنا كرد و سنگسار شد نقل كنيم ، جريان از اين قرار بود كه : ماعز به محضر آن حضرت آمد و گفت : يا رسول الله صلى الله عليه و آله من زنا كرده ام حضرت از او روى برگردانيد، آنگاه از طـرف راسـت حـضـرت آمـد و گـفـت : يـا رسـول الله مـن زنـا كـرده ام ، حضرت باز روى بـرگـردانـيـد، بـار سـوم آمـد گـفـت : من زنا كرده ام ، بار چهارم نيز گفت : من زنا كرده ام حـضـرت فـرمـود: چـهـار بـار اقـرار كـردى ، ديـوانـه كـه نـيـسـتـى ؟ گـفـت : نـه يـا رسول الله فرمود: زن دارى ؟ گفت : آرى حضرت فرمود: ببريد و سنگسارش كنيد.

و نـيـز نـقل است كه حضرت به او فرمود: شايد آن زن را بوسيده يا در آغوش گرفته و يـا نـگـاه كرده اى ؟ گفت : نه يا رسول الله ، فرمود: با او مقاربت كرده اى ؟ كنايه نمى گويى ؟ گفت : جماع كرده ام همان طور كه ميل در سرمه دان شود و دلو در چاه . فرمود: مى دانـى كـه زنـا يعنى چه ؟ گفت : من با او مقاربت حرام كرده ام همان طور كه مرد با حلالش مـقـاربـت مـى كـنـد، فـرمود: منظورت از اين اقرار چيست ؟ گفت : مى خواهم مرا تطهير كنى ، فرمود: سنگسارش كردند(461)

و نـيـز در سـال نـهـم هـجـرت زنـى از قـبـيـله غـامـد را كـه اقرار به زنا كرد، دستور رجم دادند(462)

تـــشـــريـــع حـــد ســـارق

مـــرحـــوم مـــجـــلســـى رحـــمـــه الله در بـــحـــار (463) نـــقـل كـرده : در سـال چهارم هجرت طعمة بن ابيريق دزدى كرد كه حكايتش ‍ خـواهـد آمـد، از طـرفديـــگـــر واحـــدى در اســـبـــاب النـــزول و خـــازن در تـــفـــســـيـــر خـــود گـــفـته اند:آيه والسارق والسـارقـة فـــاقـــطـــعـــوا ايـــديـــهـــمـــا(464) در رابـــطـــه بـــا ســـرقـــت طـــعـــمـــة بــن ابـــيـــريـقنـــازل گـــرديـــد، بـــديـــن طـــريـــق تـــشـــريـــع قـــطـــع دسـت دزد، درسال چهارم بوده است .

بنوابيرق سه برادر از منافقان بودند ازاموال عموى قتادة بن نعمان دزديده و خواستند آن را بـه يـك نـفـر يـهودى نسبت دهند و قلب رسول خدا صلى الله عليه و آله را در اين باره مـشـوش كـنـنـد كـه بـا نـزول آيـه انـا ارسلنا اليك الكتاب (465) و ما بعد آن ، جريان بر آن حضرت روشن گرديد و طعمة بن ابيريق به مكه فرار كرد.

تكميل مطلب

در تـكميل اين سخن مناسب است سه مطلب ذكر شود، يكى آن كه رسولخدا صلى الله عليه و آله در زمـان خـويـش ايـن عـمـل را انـجـام داده و بـه آن امـر فـرمـوده است . روايات شيعه و اهـل سـنـت شـاهـد ايـن مـطـلبـنـد، مـرحـوم شـيـخ در خـلاف از ابـوهـريـره و جـابـر نقل كرده : سارقى رانزد رسول خدا صلى الله عليه و آله آوردند، حضرت دست او را قطع كرد، بعد او را در سرقت گرفتند حضرت پايش را قطع نمود (466)

ايـن حـديـث در كـافـى از امـام صـادق عـليـه السـلام چـنـيـن نـقـل شـده : از پـدرم شـنـيـدم مـى فـرمـود: مـردى را به محضر على عليه السلام ، در زمان خـلافـتش ، آوردند كه سرقت كرده بود، حضرت دست او را قطع كرد، بعد او را آوردند كه سـرقـت كـرده بـود، پـاى چپش را قطع كرد، دفعه سوم او را آوردند، حبس ابد فرمود و از بيت المال به او انفاق كرد و فرمود: رسول الله صلى الله عليه و آله چنين كردند با او مخالفت نمى كنم .(467)

دوم آن كه : شرائط قطع دست سارق بسيار مفصل است ، حدود بيست شرط بلكه بيشر دارد و بـا جـزئى تـريـن شـبـهـه ، حـد دفـع مـى شـود، شـرائط مفصل آن در كتب فقهيه مذكور است .

سـوم : در كـتـابـهـا نـوشـتـه انـد: قـطـع دسـت سـارق قـبـل از اسـلام نـيـز در مـيـان عرب بوده است ولى كيفيت آن معلوم نيست ، در اسلام فقط چهار انـگـشـت از دسـت راسـت قـطـع مـيـشـود، در تـاريـخ يـعـقـوبـى نـقـل شـده كـه عـده زيـادى از احكام توسط حضرت عبدالمطلب رسميت يافت و اسلام آنها را پذيرفت از جمله قطع دست سارق بود(468) .

وفات فاطمه بنت اسد و سؤ ال قبر

مـرحـوم طـبـرسـى در بـحـار (469) از المـنـتـقـى نقل فرموده : در سال چهارم فاطمه بنت اسدبن هاشم بن عبدمناف مادر على عليه السلام از دنـيـا رفت او زن نيكوكارى بود، رسول خدا صلى الله عليه و آله به زيارت او مى آمد و در خانه اش ‍ مى خوابيد و چون از دنيا رفت ، حضرت پيراهن خويش را بر او كفن نمود.

مـرحـوم صـدوق در امالى مجلسى 51 نقل مى كند: روزى على بن ابيطالب عليه السلام در حالى كه مى گريست محضر رسول خدا صلى الله عليه و آله آمد، و مى گفت : انا لله و انـا اليـه راجـعون حضرت فرمود: ياعلى چه شده است ؟ عرض كرد مادرم از دنيا رفت ، رسول خدا صلى الله عليه و آله گريست و فرمود: خدا به مادرت رحمت كند، او به من نيز مـادر بـود، عـمـامـه و ايـن دو لبـاس مـرا بـراى ايـشـان كـفـن كـن و بـگـو زنـان در غسل او دقت كنند و تا من نيامده ام جنازه را از خانه خارج نكنيد. بعد از ساعتى آن حضرت آمد، جـنـازه را بـيـرون آوردنـد، حـضـرت بـر او نـمـاز خـوانـد و چـهـل تـكـبـيـر گـفـت كـه تـا آن وقـت بـر كـسـى چـنـان نـمـاز نـخـوانـده بـود. آنـگـاه داخل قبر فاطمه شد، و در آن دراز كشيد و بدون صدا و حركت كمى در آنجا درنگ كرد.

بـعـد فـرمود: يا على داخل شود يا حسن داخل شو و چون جنازه در قبر گذاشته شد، فرمود تـا آن دو خـارج شـدنـد. آنـگاه در كنار راءس جنازه ايستاد و فرمود: يا فاطمه من محمد سيد فـرزنـدان آدم هـسـتـم ولى فخرى نيست ، چون منكر و نكير پيش تو آمده و از پروردگارت سـؤ ال كـردند بگو: الله پروردگار من و محمد پيامبر من و اسلام دين من است ، قرآن كتاب مـن و پـسـرم (عـلى عـليـه السلام ) امام و ولى من است بعد فرمود خدايا فاطمه را با سخن ثابت و حق ثابت قدم فرما، آنگاه چند دفعه با دست خود به قبر خاك ريخته و دست خويش را تـكان داد و پاك كرد. بعد فرمود: قسم به خدايى كه روح محمد در دست او است فاطمه صداى دست مرا كه به هم زدم شنيد.

عـمـار يـاسـر پـرسـيـد: پـدر و مـادرم بـه فـدايـت يـا رسـول الله بـر فـاطـمـه نـمـازى خـوانـدى كـه تـا بـه حـال بـر كـسـى نـخـوانـده اى فـرمـود: يـا ابـااليـقـظـان او اهـل ايـن كار بود، او از ابوطالب فرزندان زياد داشت و آنها را گرسنه مى گذاشت و مرا سـيـر مـى كـرد، آنـهـا را عريان مى گذاشت و مرا لباس مى پوشانيد، آن ها را ژوليده مى گـذاشـت ، مـوهـاى مـرا روغـن مـى مـاليـد. عـمـار گـفـت : چـرا چـهـل تـكـبـيـر گـفـتـيـد؟ فـرمـود: بـه طـرف راسـت خـود نـگـاه كـردم چهل صف ملائكه در نمازش حاضر بودند، به هر صفى يك تكبير گفتم ، عرض كرد، چرا در قـبـرش خـوابـيـدى و صـدائى از شـمـا شـنيده نمى شد؟ فرمود: روز: قيامت مردم عريان مـحـشـور مـى شوند در حال سكوت از خدا مى خواستم كه او را پوشيده مبعوث فرمايد. به خدائى جان محمد در دست او است از قبرش بيرون نيامدم مگر ديدم دو چراغ از نور در بالاى سـر و دو چـراغ از نـور پـايـيـن پـايـش هـسـت ، دو مـلك موكل به قبرش ، تا قيامت او را استغفار مى كنند(470)

در نـقـل بـحـار هـسـت ، چـون مـردم خـواستند از قبرستان برگردند، حضرت بالاى قبر مى فرمود: ابنك ابنك ، ابنك ، لاجعفر، و لاعقيل ابنك ، ابنك ، على بن ابيطالب يعنى امام پـسـرت عـلى بـن ابـيـطـالب اسـت نـه پـسـرت جـعـفـر و نـه پـسـرت عـقـيـل ، و چـون از حـضـرت از عـلت آن پـرسـيـدنـد فـرمـود: چـون دو فـرشـتـه داخـل قـبـرش شـدنـد، از خـدايش پرسيدند: گفت : الله ربى ، گفتند: پيامبر كيست ؟ گفت : مـحـمـد نـبـى ، گـفـتـنـد: ولى و امـامت كيست ؟ حيا كرد بگويد: پسرم على ، لذا گفتم : بگو فرزندم على بن ابيطالب است خدا با آن كار چشم او را روشن گردانيد(471)

تكميل مطلب

جـريـان سـؤ ال قبر از مسلمات اسلام و مورد اتفاق فريقين است از امام صادق عليه السلام نـقـل شـده : هـر كـه سـه چـيـز را انـكـار كـنـد از شـيـعـه نـيـسـت : مـعـراج ، سـؤ ال قـبـر، و شـفـاعت . قال الصادق عليه السلام : من انكر ثلاثة اشياء فليس من شيعتنا: المعراج و المسئلة فى القبر و الشفاعة (472) .

و از كـتـب اهـل سنت كافى است كه به صحيح بخارى ، ج 2 ص 117، كتاب جنائز باب ما جاء فى عذاب القبر و صحيح ترمذى كتاب جنائز، ج 3، ص 380، باب ما جاء فى عذاب القـبـر، رجـوع فـرمـايـيـد، در روايـات اهـل بـيـت عـليـهـم السـلام آمـده كـه در قبر از خدا و رسـول و امـام ، و ديـن و قـبـله و قـرآن يـعـنـى از اعـتـقـادات سـؤ ال مـى شـود، و در بـعـضـى سـؤ ال از بـعـضـى اعـمـال نـيـز نـقـل شـده اسـت ولى در روايـات اهـل سـنـت نـوعـا سـؤ ال از نـبـوت رسـول الله صـلى الله عـليـه و آله اسـت . اهـل بـيـت عـليـهـم السـلام كـه ادرى بـمـا فـى البـيـت (473) هـسـتـنـد آن را بـه تـفـصـيـل فـرمـوده انـد، ولى در مـيـان اهـل سـنـت چـنـدان نـضـج نـگـرفـتـه اسـت و تفضيل نداده اند.

سال پنجم هجرت

تشريع صلوه خسوف

سـهـمـودى در وفـاءالوفـاء گـويـد: در سـال پـنـجـم هـجرت ماه جمادى الاخر، ماه گرفت . رسول خدا صلى الله عليه و آله براى مردم مانند كسوف (آفتاب گرفتگى ) نماز خواند، يـهـود در وقـت مـاه طـاس مـى زدنـد و مـى گفتند: ماه سحر شده است ابن حيان در صحيح خود گفته : رسول خدا صلى الله عليه و آله براى ماه گرفتن نماز خواند. ناگفته نماند كه در كـافـى از حـضـرت كـاظـم عـليـه السـلام نـقـل شـده : چـون ابـراهـيـم پـسـر رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله از دنـيـا رفـت سـه سـنـت در وى رسـمـيـت يـافـت ، اول آن كـه بـه وقـت وفـات وى آفـتـاب گـرفـت ، مـردم گـفـتـنـد: فـوت فـرزنـد رسـول الله صـلى الله عـليـه و آله در عـالم اثـر گذاشت و آفتاب گرفته شد، حضرت پـس از شنيدن اين سخن به منبر رفت و فرمود: مردم ، آفتاب و ماه دو آيت از آيات خدا هستند و بـا امر خدا در حركتند، نه براى مرگ كسى گرفته مى شوند و نه براى حيات كسى ، چـون هـر دو يـا يـكـى از آنـها گرفته شد، نماز بخوانيد. آنگاه پايين آمد و با مردم نماز كـسـوف خواند(474) . دوم آنكه نماز ميت بر اطفال نه واجب است نه راجح ، سوم : آن كه بهتر است پدر در قبر فرزند داخل نشود(475) .

بـايـد بـدانـيـم كـه ابـراهـيـم فـرزنـد آن حـضـرت در سـال هشتم هجرت متولد شد و در سال دهم از دنيا رفت . روايت صريح است در آن كه تا آن روز نـمـاز كـسـوف تـشـريـع نـشـده بـود، ايـن روايـت در كـتـب اهـل سـنـت مـكـرر نـقل شده است از جمله در صحيح بخارى ، ج 2، ص 41، باب الصلوة فى الكـسـوف ، و صـحـيـح مـسلم ، ج 1 ص 357، ولى در آن مرگ ابراهيم نيست . على هذا اگر نـقـل سـمـهـودى درسـت بـاشـد، تـشـريـع نـمـاز خـسـوف (مـاه گـرفـتـگـى ) در سال پنجم هجرت بوده و نماز كسوف در دهم هجرت ، به وفات ابراهيم .

كيفيت نماز آيات

نماز آيات دو ركعت است با ده ركوع ، آن را چندين نوع مى شود خواند. از جمله آنكه بعد از نـيـت و تـكـبـيرة الاحرام سوره حمد را مى خواند. بعد يكى از سوره هاى كوتاه قرآن را به پنج قسمت تقسيم كرده و بعد از هر قسمتى به ركوع مى رود، بعد از ركوع پنجم ، سجده هـا را بـجاى مى آورد، در ركعت دوم نيز همان طور انجام مى دهد. آن را فرادى و با جماعت مى شود خواندت تفصيل احكامش در كتب فقه مذكور است .

تكميل مطلب

در فـقـه اهـل سـنـت نـمـاز آيـات فـقـط در خـسـوف و كـسـوف اسـت ولى اهـل بـيـت : آن را در هـر اخـاويـف آسـمـانـى و زمـيـنـى از قـبـيـل زلزله ، طـوفـانـهـاى مخوف ، صداى غير متارف ابر، ظلمت شديد، واجب فرموده اند، زراره و مـحـمـد بـن مسلم به امام باقر عليه السلام گفتند: اين بادها و ظلمتها به وجود مى آيـنـد، آيـا در آنـهـا نـمـاز خـوانـده مـى شـود؟ فـرمـود: در هـر آيـت مـخـوف آسـمـانـى از قـبـيـل ظـلمـت ، بـاد، يـا مـخـوف ، ديـگـر، در آن نـمـاز كـسـوف بـخـوان تـا سـاكن شود: فـقـال : كـل اخـاويـف السـمـاء مـن ظـمـلة او ريـح او فـزع ، فصل به حتى يسكن (476) .

و درحـديـث ديـگـر آن حـضـرت فـرمـودند: زلزله ها و كسوفين و بادهاى سهمناك از علامات قـيـامـتـنـد، چـون جـيـزى از آنـهـا را ديـديـد، قـيـام قـيامت را ياد آورديد وبه مساجدتان پناه بـبـريـد(477) عـلت آن كـه غـيـر از كـسـوفـيـن در فـقـه اهـل سـنـت نـيـامـده يـكى از دو چيز است : اول اين كه : در روايات آنها نيز بوده ولى از بين رفـتـه اسـت ، زيـرا كـه در گـذشـتـه در جـريـان كـتـاب مـعـاقـل گـفـتـه شـد: تـاءليـف حـديـث در اهـل سـنـت بـعـد از صـد سـال از رحـلت رسـول خـدا صـلى الله عـليه و آله بوده است ، مسلما در آن مدت بسيارى از احـاديـث از خـاطـره هـا فـرامـوش شـده اسـت و نـيـز در آن وقـت احـدى از صـحـابـه در حال حيات نبوده اند.

ديـگـرى آن كـه : رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله بـيـان آن را بـه اهـل بـيـت : مـحـول فـرمـوده : و بـه حـكـم انى تارك فيكم الثقلين كتاب الله و عترتى اهـل بـيـتـى آن بـزرگـواران را لازم بـود، آنـچـه رسول الله صلى الله عليه و آله موفق به بيان آن نشده بود بيان فرمايند.

جنگ بنى المصطلق (مريسيع )

طـبـرسـى در اعـلام الورى ، يـعـقـوبـى در تـاريـخـش ، ابـن هـشـام در سيره و ابن اثير در كـامـل ، جـنـگ بـنـى المصطلق را بعد از خندق و ختم غائله بنى قريظه گفته اند، ولى واقدى در مغازى و حلبى در سيره خود آن را پيش خندق و بنى قريظه آورده اند.

واقـدى تـصـريـح دارد كـه رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله روز دوم شـعـبـان از سـال پـنـجـم هـجـرت از مـديـنـه بـه جـنـگ بـنـى المـصـطـلق بـيـرون رفت ، و در اول رمضان بعد از 28 روز به مدينه برگشت ، (478) و جنگ خندق در ماه ذى القعده از آن سـال بوده است (479) لذا ما آن را قبل از خندق آورده ايم ، در اين رابطه چهار مطلب قـابـل ذكـر و بـررسـى اسـت ، اول : خلاصه جنگ ، دوم : تزويج جويريه و آزادى اسراء، سـوم : تـوطـئه مـنـافـقـيـن در ايـجـاد تـفـرقـه ، چـهـارم : مـاجـراى افـك و تـهـمـت و نزول آيات در رابطه با آن .

خلاصه ماجرى

بـه مـدينه خبر آوردند كه قبيله بنى المصطلق به رياست حارث بن ابى ضرار خـود را بـراى حـمـله بـه مـدينه آماده مى كنند، رسول خدا صلى الله عليه و آله كه در اين گـونـه كـارهـا بـه دشـمـن امـان نمى داد، مردى به نام بريدة بن الحصيب را براى تحقيق فـرسـتاد، او به قبيله بنى المصطلق رفت و با حارث بن ابى ضرار صحبت كرد و آنگاه صـحـت خـبر را به حضرت گزارش داد، رسول خدا صلى الله عليه و آله مردم را به نفع آنـهـا فـرا خـوانـد، لشـكريان اسلام كه سى راءس اسب در ميان آنها بود، به طرف بنى المـصـطـلق حـركـت كـردنـد، جماعتى از منافقان نيز به اميد غنائم جنگى در اين قشون كشى شركت كردند.

رسـول خـدا صـلى الله عـليه و آله زيد بن حارثه را در مدينه گذاشت و روز دوشنبه دوم شـعـبـان از مـديـنـه خـارج شـد، بـه ضـرار بـنـابـى الحـارث خـبـر رسـيـد، رسـول خـدا صلى الله عليه و آله جاسوس او را كشته و خود به قصد آنها از مدينه حركت كرده است او از اين خبر به وحشت افتاد و آنها كه غير از قبيله او بودند متفرق شدند.

رسول خدا صلى الله عليه و آله در كنار آب مريسيع اردو زد، عايشه و ام سمله در ايـن سـفر با آن حضرت بودند، آنگاه جنگ شروع گرديد ساعتى ميان دو طرف تيراندازى بـود، بـعد از آن حضرت دستور حمله داد، مسلمانان به دشمن هجوم بردند و ده نفر از دشمن كـشـتـه شـد، بـاقـى اسـيـر گـرديـدنـد، بـه ايـن طـريـق مـردان ، زنـان و اطفال اسير گشتند و دو هزار شتر و پنج هزار گوسفند از جمله غنائم بود، عده اسرا دويست خانواده بودند... حضرت با ياران و اسرا و غنائم به مدينه آمدند.

و چـون آن حـضـرت غـنـائم و اسرا را تقسيم كرد، جويريه دختر حارث ابن ابى ضرار در سـهـم ثـابـت بـن قيس افتاد، ثابت با او مكاتبه كرد كه يعنى پولى بدهد و آزاد باشد، جـويـريـه مـحـضـر رسـول الله صـلى الله عـليـه و آله آمـد و گـفـت : يـا رسـول الله صـلى الله عـليه و آله من جويريه دختر حارث رئيس بنى المصطلق هـسـتـم ، پـيـشـامـد مرا مى دانى ، من در سهم ثابت بن قيس افتاده ام او بامن مكاتبه كرده تا آزادم كـنـد، بـه مـن در دادن پـول كـمـك كـن ، حـضـرت پول او را داد و او آزاد شد، آنگاه او را تزويج فرمود (480) .

ازدواج رسول الله صلى الله عليه و آله با جويريه

ظـاهـر آن اسـت كـه رسول خداصلى الله عليه و آله در تزويج جويريه قصدش آزاد شدن اسـراء بـنى مصطلق بود، زيرا مسلمانان پس از آنكه از اين جريان اطلاع يافتند گـفـتـنـد: ايـن اسـيـران فـامـيـل رسـول خـدا صلى الله عليه و آله است ، مجلسى از المنتقى نـقل كرده : گفتند: مگر مى شود اقوام سببى رسول خدا را برده كرد؟ آنگاه شروع به آزاد كـردن نـمـودنـد، در نـتـيـجه صد خانواده آزاد شدند، على هذا هيچ زنى براى قوم خويش از جـويـريـه پـر بـركـت نـشـده اسـت ؛ نـظـير اين كلام را طبرسى در اعلام الورى و ديگران نقل كرده اند

بـه هـر حـال جـويـريـه ام المـؤ مـنـيـن گـرديـد، و بـه سـبـب او قـبـيـله اش آزاد شـد، او تا سـال پـنـجـاه و شـش هـجـرى ، چـهـار سـال بـه واقـعـه عـاشـورا مـانـده زنـده بـود و در آن سال در سن هفتاد سالگى و به قولى در شصت و پنج سالگى در مدينه از دنيا رفت .

تفرقه اندارى منافقين

گفته شد: در اين جنگ گروهى از منافقان به طمع غنائم جنگى شركت كرده بودند، اكنون مـلاحـظـه كـنـيـد چـه فـاجعه اى به بار آوردند، مرحوم طبرسى در مجمع البيان در تفسير سـوره مـنـافـقون فرموده : مسلمانان در كنار چاه مريسيع بودند كه ميان جهجاه بن سعيد اجير عمربن الخطاب از مهاجرين و سنان جهنى از انصار بر سر آب دعوا شد و هر دو به جان هم افتادند.

سـنـان جـهـنـى فـريـاد كشيد: اى مردم انصار به من كمك كنيد و جهجاه مهاجران را به يارى خواند. (نزديك بود ميان دو گروه از مسلمانان فتنه پيدا شده و با هم به جنگ بپردازند و آن در حـالى بـود كـه خـون از صـورت سـنـان جارى مى شد) پيرمردى از مهاجرين به نام جعال كه فقير بود به يارى جهجاه آمد.

عـبـدالله بـن ابـى رئيـس منافقان كه با عده اى در كنارى نشسته و شاهد جريان بود، به جـعـال گـفـت : تـو آدم هـتاكى هستى ، جعال ، بر عبدالله فرياد كشيد و گفت : چرا چـنـين نكنم ؟!... عبدالله بن ابى رو كرد به آنان كه در اطراف او بودند و گفت : مهاجران بـه ديـار مـا آمـدنـد، زياد شدند، به خدا قسم حكايت ما حكايت با آنها حكايت آن كس است كه بـه رفـيـقش گفت : سگت را فربه كن تا تو را بخورد: سمن كلبك ياءكلك به خدا سـوگـنـد اگـر بـه مـديـنـه بـرگـشـتـم ، مـن كـه بـومـى و عـزيـز هـسـتـم ذليل تر (رسول خدا صلى الله عليه و آله ) را از مدينه بيرون خواهم راند.

بـعد گفت : اين نتيجه اشتباه خودتان است ، آنها را به ديارتان راه داديد، اموالتان را با آنـهـا تـقـسـيـم كـرديـد، بـه خـدا اگـر از جـعـال و امـثـال او بـاقـى مـانـده طعام سفره خود را دريغ مى كرديد، الان برگردن شما سوار نمى شـدنـد و گـمـان آن بـود كـه از ديـار شـمـا خـارج شـده و بـه مـحـل خويش برگردند. زيد بن ارقم كه در آنجا بود بر عبدالله فرياد كشسيد: بى ادب چـه مى گوئى ؟ به خدا ذليل و قليل و مبغوض تو هستى ، محمد صلى الله عليه و آله از جانب خدا عزيز و در پيش مؤ منان محبوب و محترم است به خدا قسم بعد از اين ذره اى محبت در قـلب مـن نـدارى . عـبـدالله كـه بـه خود آمده بود، به زيد بن ارقم گفت : ساكت باش ، من شـوخـى كـردم ، زيد بن ارقم به محضر رسول خدا صلى الله عليه و آله آمد و جريان را بـه حـضـرت گـفـت ، حـضـرت تـازه از جنگ فارغ شده بود، دستور حركت داد و عبدالله را احـضار فرمود اين چه خبرى است كه زيدبن ارقم به من داد؟ عبدالله گفت : به خدايى كه بـر تـو كـتـاب نـازل كـرده ، مـن چـيـزى نـگـفـتـه ام ، زيـد دروغ مـى گويد، حاضران به طـرفـدارى از عـبـدالله بـرخـاسـتـه و گـفتند: يا رسول الله صلى الله عليه و آله سخن جـوانـى از انـصـار را بـاور نـكنيد، شايد اشتباه كرده باشد، آنگاه انصار به ملايمت زيد پرداختند كه اين چه دروغى است بافته اى ؟!

چـون لشـكـريـان حـركـت كـردنـد اسـيـد بـن حـضـيـر بـه مـحـضـر بـه رسـول الله صـلى الله عـليـه و آله آمـد كـه يـا رسـول الله چرا در اين وقت فرمان حركت داديـد، شـمـا كـه در چنين ساعتى حركت نمى كرديد؟ فرمود: آيا نشنيده اى عبدالله بن ابى چـه گـفـتـه اسـت ؟ او گفته : اگر به مدينه برگردد عزيزتر ذليلتر را بيرون خواهد رانـد. اسـيـد گـفـت : يـا رسـول الله تـو او را بـيـرون مـى رانـى هـو والله الذليل و انت العزيزبعد گفت : يارسول الله چون شما به مدينه تشريف آورديد مردم مى خواستند به سر عبدالله تاج گذاشته و او را امير خود گردانند، اكنون عقده اى شده و فكر مى كند كه آمدن شما حكومت را از دست او گرفته است .

تجلى ايمان

در ايـن بـيـن عـبـدالله پـسـر عـبـدالله ابـن ابـى كـه از مـسـلمـانـان بـود، بـه مـحـضـر رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله آمـد و گـفـت : يـا رسول الله صلى الله عليه و آله شنيده ام مى خواهى پدرم عبدالله را اعدام كنيد، اگر چنين قصدى داريد اجازه بدهيد من سر او را پيش شما آورم ، به خدا قسم قبيله خزرج مى دانند كه در آن كـسـى نـيكوكارتر از من به پدرش نيست ، من بيم آن دارم كه بفرمايى ديگرى پدر مـرا بـكـشـد و نفس من اجازه ندهد كه قاتل پدرم رازنده ببينم و در آن صورت او را بكشم و نـتـيـجـه اش آن بـاشـد مـؤ مـنـى را بـه انـتـقـام كـافـرى بـكـشـم و دخـل آتـش شـوم حـضـرت فرمود: چنين نظرى ندارم بلكه تو با او مدارا و نيكويى كن مادام كه با ماست ، نگارنده گويد: ايمان از اين گونه تجليات فراوان دارد.

ادامه سفر و عدم توقف

به هر حال رسول خدا صلى الله عليه و آله با مردم تا شب راه رفت و شب تا صبح سفر را ادامـه داد و بـعـد از آفـتـاب بـه قدرى رفتند كه از حرارت آن متاذى گشتند. آنگاه اجازه اسـتـراحـت داد و چـون قـدم بـه زمـيـن گـذاشتند همه از فرط خستگى به خواب رفتند ديگر مجالى براى گفتگو نبود، اينها همه براى پيشگيرى از توطئه عبدالله بن ابى بود كه مـردم مـهـلت تـمـاس بـا يـكـديـگـر رانـداشـتـه بـاشند، (آن حضرت ازاين سياستها بيشتر اعمال مى كرد).

باز هم تجلى ايمان

عـبـدالله بن ابى چون به نزديكى مدينه رسيد، پسرش عبدالله زمام شتر او را گرفت و خـوابـانـيـد، عـبـدالله گفت : واى بر تو چرا چنين كردى ؟ گفت : به خدا قسم حق ورود به مـديـنـه رانـدارى تـا رسـول الله صـلى الله عـليـه و آله اجـازه دهد، و امروز خواهى دانست عـزيـزتـر كـدام اسـت و ذليـل تـر كـدام ؟ عـبـدالله كـسـى را بـه شـكـايـت ، بـه مـحـضـر رسـول الله صـلى الله عـليـه و آله فـرسـتـاد كـه پـسـرم اجـازه نـمـى گـذارد مـن داخـل مـديـنـه شـوم ، حـضـر سـفـارش كـرد كـه مـانـع دخـول وى مـبـاش ، آن جـوان بـا ايـمـان گـفـت : حـالا كـه رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله اجـازه داده مـى تـوانـى بـه مـديـنـه درآيـى ، عـبدالله داخل مدينه شد و بعد از چندروز بيمار گرديد و از دنيا رفت .

و چـون بـه مـديـنـه داخـل شـد، سـوره مـنـافـقـون در رابـطـه بـاايـن جـريـان نـازل گـرديـد، و مـعـلوم شـد: قـضـيـه صـحـت دارد، بـه او گـفـتـنـد: آيـاتـى دربـاره تو نـازل شده ، به محضر رسول خدا صلى الله عليه و آله برو تا براى تو استغفار كند، سـرش را بـه عـلامـت تـمـسـخـر چرخانيد و گفت : امر كرديد ايمان بياورم ، آوردم ، گفتيد: زكـات مـالم رابـدهـم ، دادم ، فقط آن مانده كه به محمد سجده كنم ، خداوند فرمود: و اذا قيل لهم تعالوا يستغفرلكم رسول الله لووا رؤ سهم و راءيتهم يصدون و هم مستكبرون (481)

زيـد بن ارقم گويد: چون رسول خدا صلى الله عليه و آله وارد مدينه شد، من در خانه ام نـشـسـتـم و بـسـيـار مـحـزون بـودم كـه مـرا دروغـگـو دانـسـتـه و مـلامـتـم كـردنـد و رسول الله صلى الله عليه و آله هم از من حمايت نكرد، باآن كه من راستگو بودم ، و چون سـوه مـنـافـقـون نـازل گـرديـد، و خـداونـد مـرا تـصـديـق و عـبـدالله را تـكـذيـب كـرد، رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله گـوش ‍ مـرا گـرفـت و بلندم كرد و فرمود: اى جوان زبانت راست گفته ، گوشهايت راست شنيده ، قلبت راست نگاه داشته است ، خداوند در آنچه خبر دادى آيه نازل فرمود (482)

نزول سوره منافقون

سـوره مـنـافـقون كه شصت و سومين سوره قرآن و يازده آيه است در رابطه با اين جريان نازل گرديد، و روى سياه عبدالله بن ابى را سياهتر كرد، و پرده از توطئه او برداشت . او خـواسـت مـيـان مـسـلمـانـان اخـتـلاف انـداخـتـه و آنـهـا را بـه جـان هـم انـدازد و يـا اهـل مـديـنـه را وادار كـنـد كـه جـريـان بـه مهاجرين راه ندهند و حتى آن گستاخى را درباره حـضـرت كـرد، ولى خـداونـد رسوايش نمود، منافق و منافقان پيوسته بوده و خواهند بود، جـامـعـه اسـلامى بايد پيوسته بيدار باشد، ما درباره منافقان در ذكر پيكار احد مطلب مفصلى آورديم .

ماجراى افك و بازى با حيثيت رسول الله صلى الله عليه و آله

مـن در نـوشتن جريان افك از رسول خدا و فاطمه زهرا و ائمه هدى صلوات الله عليهم عذر مـى خـوام اگـر اين جريان نقل نمى شد به نظر من بهتر بود، زيرا از شنيدن آن موى بر اندام آدمى راست مى شود ولى چون واقعيتى است و در قرآن مجيد مطرح شده و در اينجا اگر گـفـتـه نـشود مطالب ناقص مى ماند، لذا نقل مى كنيم ، ضمنا معلوم مى شود بلايى نماند كـه مـنـافـقـان و مـشـركـان بر سر رسول خدا صلى الله عليه و آله نمى آمد، خدا مى داند جريان به كجاها مى كشيد.

طـبـرسـى ؛ در تـفـسـيـر آيـات 11 - 26 از سـوره نـور فـرمـوده : رسـول خـدا صـلى الله عـليه و آله چون مى دانست به سفرى برود، ميان زنانش قرعه مى انـداخـت بـه نـام هر كس اصابت مى كرد او را با خود مى برد، در سفر بنى مصطلق قرعه بـه نـام عايشه و ام سلمه اصابت كرده بود. پس از تمام شدن جنگ ، لشكريان اسلام به مـديـنـه بـازگـشـتـنـد در نـزديـكـيـهـاى مـديـنـه اردو زدنـد و بـه اسـتـراحـت مـشـغـول بـودنـد، عـايشه گويد: كمى به حركت مانده بود كه من به قصد قضاى حاجت از اردو كـنـار رفـتم ، وقت برگشتن دست به سينه ام زدم ديدم گردنبندى كه از مهرهاى ظفار يـمـن داشـتـم پـاره شـده و افـتـاده اسـت بـه مـحـل قـضـاى حاجت براى يافتن گردنبند برگشتم هنوز من برنگشته بودم كه لشكريان حركت كرده ، و هودج مرا نيز به گمان آن كه من در هودج هستم به شترم بار كرده و برده بودند. من ضعيف الجثه بودم ، احتمال نداده بودند كه در كجاوه نيستم .

مـن گردنبند خويش را يافته و به محل اردو برگشتم ولى ديدم همه رفته اند، گفتم ؛ در هـمـيـن جا بمانم زيرا كه بالاخره براى يافتن من خواهند آمد، صلاح آن است كه از جاى خود تـكـان نـخـورم ، درجـاى خـود نـشـسـتـه بـودم كـه خـوابـم بـرد، صـفـوان بـن مـعـطـل سـلمى كه از قشون عقب مانده بود، رسيد ديد انسانى خوابيده است ، او مرا شناخت من صـورت خـويـش را بـا لبـاسم پوشاندم به خدا قسم ، كلمه اى هم با من سخن نگفت و تا شناخت كه من همسر رسول خدايم شترش را خوبانيد، من سوار شدم ، او پياده افسار شتر را مى كشيد تا مرا وقت ظهر به لشكر رسانيد.

عبدالله بن ابى چون از اين جريان مطلع شد ديد بهترين فرصتى است براى شكست حيثيت رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله و احـيانا براى براندازى اسلام ، لذا شروع كرد به شـايـعـه پـراكـنـى و نـسـبـت بـى عـفـتـى دادن بـه عـايـشـه و صـفـوان بـه مـعـطـل . درمـجـمـع فـرمـوده : مـردم دور او را مـى گـرفتند و او مى گفت : زن پيامبرتان با نامحرمى شب را به روز مى آورد سپس زمامه ناقه او را گرفته به ميان مردم مى كشد، به خدا قسم عايشه از دست صفوان رها نشده است (لعنة الله عليه )

چهار نفر در شايعه نقش بزرگ داشتند: اول ، عبدالله بن ابى منافق كه از روى نقشه اين كـار را مـى كـرد خـداونـد بـا كـلمه والذى تولى كبره منهم له عذاب عظيم (483) نشان داده كه بزرگترين نقش آن دروغ بزرگ و افترا در دست ابن ابى بوده و عذاب او در آخرت از ديگران بزرگ است .

سه نفر ديگر حسان بن ثابت شاعر رسول خدا صلى الله عليه و آله و مسطح بن اثاثه پـسـرخـاله ابـى بـكـر و حـمـنـه دخـتـر جـحـش خـواهـر زيـنـب هـمـسـر رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله ايـنـهـا متوجه جريان نبودند و نمى دانستند توطئه از طـرف مـنـافـقان است ، و نيز نمى دانستند چه خاكى به سر خود مى ريزند، ظاهرا درباره آنـهـا اسـت كـه خدا فرمود: اذ تلقونه بالسنتكم و تقولون بافواهكم ما ليس لكم به عـلم و تـحـسـبـونـه هـيـنـا و هو عندالله عظيم (484) ؛ و هر چهار نفر (حد قذف ) هشتاد ضربه شلاق خوردند.

بـه هـر حـال : جـريـان بـه طـور گـسـتـرده تـبـليـغ شـد و قـلب نـازنـيـن رسـول الله صـلى الله عـليـه و آله بـه درد آمـد اهـل بـيـت : و اصـحـاب كـبـار غـرق دريـاى مـاتـم شـدنـد تـا جـايـى كـه بـه قـول واقـدى رسـول خـدا صلى الله عليه و آله جريان را بالاى منبر مطرح كرد و فرمود: چكار كنم با كسانى كه مرا در رابطه با خانواده ام اذيت مى كنند و نيز به مردى كه من در او جـز خـوبـى نـديـده ام تـهـمـت مـى زنـنـد، او جـز بـا مـن بـه مـنـزلى از مـنـازل داخـل نـمـى شـد سـعـدبـن مـعاذ گفت : يارسول الله صلى الله عليه و آله اگر اين شـخـص از قبيله اوس باشد، سرش را پيش شما مى آورم و اگر از برادران خزرجى باشد هر چه فرمايى اطاعت مى كنيم (485) .

طبرسى ؛ فرموده : رسول خدا صلى الله عليه و آله على بن ابيطالب و اسامه را خواست و بـا آنـهـا دربـاره طـلاق عـايـشـه بـه مـشـورت پـرداخـت ، اسـامـه گـفـت : يـا رسـول الله صلى الله عليه و آله من يقين دارم كه عايشه از اين تهمت بركنار است صلاح نيست او راطلاق دهى ، اما على عليه السلام كه متوجه ناراحتى فزون از حد آن حضرت بود، گـفت : برخودتان سخت نگيريد، غير او زنان بسيارند از بريره خدمتكار عايشه در ايـن بـاره تـحـقـيـق فـرمـايـيـد حضرت بريره را خواست و فرمود: آيا درباره عـايـشه چيز مشكوكى ديده اى ؟ گفت : يارسول الله صلى الله عليه و آله به خدايى كه تـو را بـه حـق فرستاده است چيزى كه سبب نقصى در او باشد نديده ام ، جز اين كه دختر كم سنى بود و مى خوابيد، گوسفندى مى آمد و خمير را مى خورد.

بقيه فاجعه و نزول وحى

عـايشه گويد: چون وارد مدينه شديم من يك ماه مريض شدم و ازجريان چيزى نمى دانستم ، مـگـو كـه آن دروغ بـزرگ در مـيـان مـردم شـهـرت يـافـتـه اسـت .رسـول خـدا صـلى الله عليه و آله گاهى به منزل من مى آمد، ولى برخوردش سرد بود، لطف و توجه هميشگى را در او نمى ديدم ، فقط مختصر احوالپرسى مى فرمود اين جريان مرا مشكوك مى كرد كه چرا رسول الله صلى الله عليه و آله نسبت به من كم لطف شده است ؟!

دوران نقاهتم بود كه با خاله پدرم ام مسطح وقت شب براى قضاى حاجت از خانه دور شدم ، گوشه لباس ام مسطح زير پايش ماند، لغزيد و افتاد و گفت : بدبخت شوى اى مسطح : تـعـس مـسـطـح گـفـتم : بدكارى كردى ، چرا به مردى كه در بدر شركت كـرده بـد مـى گـويـى ؟! گفت : مگر سخن او را نشنيده اى ؟ گفتم : مگر چه گفته است ؟ ام مـسـطـح جـريـان افـك را بـراى مـن نـقـل كـرده كـه دربـاره تـو و صـفـوان مـعـطل چنين مى گويند. موى براندامم راست شد، خواب از چشمانم ربوده شد، گويى جهان را بـر سـرم كـوبـيـدنـد. مـرضـم بـشـدت عـود كـرد، چـون رسول خداصلى الله عليه و آله به منزل آمد و فرمود: كيف تيكم ؟ حالتان چطور اسـت ؟ گـفتم : اجازه مى فرماييد به منزل پدرم بروم ؟ مى خواستم درباره قضيه بيشتر تحقيق كنم ، فرمود: مانعى ندارد.

به خانه پدرم آمدم ، به مادرم ام رومان گفتم : مادرم درباره من چه مى گويند؟ گفت : دخترم زيـاد نـاراحـت نـبـاش زنـى كـه ايـن هـمـه هـوهـا دارد و پيش شوهرش محبوب است از اينگونه نسبتها آسوده نمى ماند، گفتم : سبحان الله آيا پشت سر من چنين شايع كرده اند؟ گـفت : آرى . تمام وجودم را غصه و فشار فراگرفت به طورى كه نه خواب به چشمانم مى رفت و نه از گريه آرام مى شدم ...

به خدا قسم من مى دانستم كه از اين دروغ بزرگ مبرى هستم ؛ اما فكر نمى كردم كه در اين زمـيـنه آياتى نازل شود و هميشه در قرآن مجيد بماند، به نظرم مى آمد كه خداوند جريان را در خـواب بـه رسـول خـدا صـلى الله عـليه و آله بيان فرمايد و او به برائت من يقين كـنـد، ولى خـداونـد بـه رسـولش وحى نازل فرمود، گاهى آن حضرت در موقع وحى به حـالت بيخودى مى افتاد، قطرات عرق بر رخسارش جارى مى شد حتى در هواى سرد، چنين حـالتـى بـه رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله دسـت مـيـداد. چون از آن حالت خارج شد، فـرمـود: عـايـشـه بـشـارت بـاد تـو را كـه خـداونـد بـرائت تـو را نـازل فـرمـود، مـادرم گـفت : برخيز و با رسول خدا صلى الله عليه و آله مصافحه كن ، گـفـتـم : والله بـلند نمى شوم بلكه فقط خدا را حمد مى كنم كه برائت مرا آشكار كرد و وحى فرستاد.

آنـگـاه رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله آيـات وحـى را چنين خواندند: ان الذين جاؤ و بـالافـك عـصـبـة مـنـكـم لاتـحـسـبـوه شـرا لكـم بـل هـو خـيـر لكـم لكل امراء منهم مااكتسب من الاثم والذى تولى كبره منهم له عذاب عظيم (486) بدين طريق آيـات وحـى جـريان را روشن كرد و حيثيت رسول خدا صلى الله عليه و آله حفظ گرديد، و مشت منافقان باز شد، مسلمانان به حقيقت امر پى بردند، دروغ سازان هشتاد ضربه شلاق (حـد قـذف ) خـوردنـد، خداوند يك توطئه بزرگ را از بين برد و آن نسبت را افك يـعـنـى دروغ بـزرگ خـوانـد، البـتـه اگـر پـاى رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله در مـيـان نـبـود آيـات نـازل نـمـى شـد، مـسـاءله بـيشتر مربوط به آن حضرت بود، عايشه نيز به علت زن آن حـضـرت بودن از آن نصيبى برد، بعضى از اهل سنت نعوذ بالله به شيعه نسبت داده اند، كـه آنـهـا به افك عقيده دارند، اين نسبت ، دروغ است هر كه به عايشه چنين نسبتى بدهد كافر و مكذب قرآن و اهل جهنم ااست .

ما به عايشه اشكالات زيادى داريم ، ما مى گوييم : او برخلاف دستور صريح قرآن كه به زنان رسول خدا صلى الله عليه و آله فرموده بود: وقرن فى بيوتكن و لاتبرجن تـبـرج الجاهلية (487) از خانه خود خارج شد و لشكركشى كرد كه در وظيفه زنان نـبـود. مـا مـى گـويـيـم كـه او بـرخـلاف مـا انـزل الله بـا امـام عـادل بـه جـنـگ بـرخـاست و سبب ريختن آن همه خونها گرديد، و اگر به نظر خودش به خـون خـواهـى عـثـمـان قـيـام كـرده بـود، مـى بـايـسـت بـه امـام عـادل شـكـايـت كـنـد، و از و رسيدگى بخواهد نه اين كه عليه او شورش راه اندازد، ما مى گـويـيم : او تا آخر عمر، نتوانست دشمنى على بن ابيطالب صلوات الله عليه را از قلب خود بيرون كند، و چون شهادت آن حضرت را شنيد سجد شكر كرد (488) ما مى گوييم : رسـول خـدا صلى الله عليه و آله فرموده بود: مبادا تو آن باشى كه سگهاى حوئب بـر او پـارس خـواهـنـد كـرد، ايـن كـار انـجـام شد ولى از رفتن به بصره خوددارى نكرد.

ما مى گوييم كه رسول خدا صلى الله عليه و آله درحالى كه براى مردم خطبه مى خواند اشـاره بـه مـنـزل عـايشه كرد و فرمود: هنا الفتنة ، هنا الفتنة ، هنا الفتنة من حيث يطلع قرن الشيطان (489)

يـعـنى : فتنه آنجاست ، فتنه آنجاست ، فتنه آنجاست از جايى كه شاخ شيطان بيرون مى آيـد ما مى گوييم : كه او تا آخر عمر صورت خود را از حسنين عليهماالسلام مى پوشانيد با آن كه او به آن دو محرم بود و ابن عباس نيز اين را به او تذكر داده بود و دهها خطاى ديگر.

ولى جـريان افك ، دروغ محض بود كه منافقان بوجود آوردند و چنان كه گفته شد هر كه آن را بـاور كـنـد، كافر و مكذب قرآن و اهل جهنم است ، خداوند به منافقان لعنت كند، كه آن بلا را به سر اشرف كائنات صلى الله عليه و آله آوردند.

نـــزول ســـوره مـــبـــاركـــه

نـــور ســـوره نـــور بـــعـــد از ســـوره حــشـرنـازل شـده اسـت (490) سـوره حـشـر در رابـطـه بـا اجـلاء يـهـود بـــنـــى نـــضـــيـــرنــازل گـرديـد كه در سال چهارم هجرت اتفاق افتاد. از جريان افـك كـه در سـورهنـــور آمـــده مـــى شـــود اطـــمـــيـــنـــان حـــاصـــل كـــرد كـــه ايـــن ســـوره درســـال پـــنـــجـــم نـــازل شـــده اسـت و نـيـز از مـلاحـظـه آن بـه نـظـر مـى آيـد كـه هـمـه اش بـه يـك بـارنـازل گرديده است . در الميزان فرموده : اين سوره مقدارى از احكام تشريعى را تـذكـر مـىدهـد وسـپـس مقدارى از معارف الهيه را كه مناسب آن احكام هستند يادآورى مى كـنـد. عـلى هـذا هـمهاحـكـام سـوره نـور حـتـى حـكـم لعـان يـك دفـعـه و آن هـم درســـال پـــنـــجـــم هــجـرت نـازل گـرديـده اسـت و آن كـه در تـفـسـيـر المـيـزان از تـــفـــسـير قمىنـقـل شده كه جريان لعان به وقت برگشتن آن حضرت در تبوك بـود، شـايـد بـهجـــاى بـــنـــى مـــصـــطـــلق اشـــتـــبـــاهـــا تــبـوك نـــقـــل شــده و بـه هـرحال لازم است احكامى را كه در اين سوره آمده به طور خلاصه تذكر بدهيم .