از هجرت تا رحلت

سيد على اكبر قرشى

- ۷ -


حـضرت فرمود: اين نمى شود كه به مكه برگردى و شانه هايت را تكان داده بگويى : مـحـمـد را دوبـاره فريفتم ، يا على گردنش را بزن ، آنگاه فرمود: مؤ من از يك سوراخ دو دفعه گزيده نمى شود، لايلدغ المؤ من من جحر مرتين

و در بحار چنين آمده : لايلسع المؤ من من جحر مرتين (387)

ظاهرا اين كلام اولين بار بود كه از آن حضرت صادر شد.

حسان بن ثابت

يـعـقـوبـى در تـاريـخ خـود مـى گـويـد: روز احـد زنـان و اطفال در قلعه مدينه بودند، چون خبر شكست احد به مدينه رسيد يكى از يهود به كـنـار دروازه قـلعـه آمـد و فـريـاد كـشـيـد: امـروز سـحـر بـاطـل شـد، بـعـد شـروع كـرد به بالا رفتن از قلعه حسان بن ثابت كه در جنگيدن مردى ناتوان و ترسو بود و رسول الله اجازه داده بود، كه در ميان زنان بماند، در آنجا بود، صفيه عمه رسول الله صلى الله عليه و آله گويد: به حسان گفتم : يا حسان برو او را بـكـش الان خـودش را بـه زنـان مـى رسـانـد، حـسـان گـفـت : خـدا تـو را رحـمت كند اى دختر عـبـدالمـطـلب اگر من اهل اين كار بودم با رسول الله به جنگ مى رفتم ، چرا اجازه داده كه بـا زنـان و اطـفـال بـمانم ؟!! صفيه گويد: شمشير كشيده ، يهودى را كشتم ، جسدش پاى ديـوار قـلعـه افـتاد، گفتم : حسان برو لباسهايش را بركن ، گفت : حاجتى به لباس او نـدارم ، ايـن كـار هـم نـتـوانـم كـرد(388) بـعـضـى ايـن جـريـان را در خـنـدق نـقـل كـرده انـد. نـاگـفـتـه نـمـانـد: حـسـان بـن ثـابـت شـاعـر رسـول الله صـلى الله عـليـه و آله اسـت ، در مـدح آن حضرت و ذم كفار اشعار زياد گفته اسـت شـعـر او دربـاره غـديـر خـم مـشـهـور اسـت كـه قـبـل از پـراكـنـده شدن جماعت با اجازه رسول الله صلى الله عليه و آله جريان ولايت على عليه السلام را به شعر درآورد:

يناديهم يوم الغدير نبيهم
 
بخم و اءسمع بالنبى مناديا

تا آخر، ولى حيف كه بد عاقبت شد و از اميرالمؤ منين عليه السلام كناره گرفت ، او از جمله شـايـع كـنـنـدگـان افـك دربـاره عـايـشـه بـود كـه بـعـد از نـزول آيـات سوره نور، او و عبدالله بن ابى و ام مسطح هر يك هشتاد تازيانه (حد قذف ) خوردند.

مرحوم مفيد در ارشاد تصريح كرده كه حسان از تخلف كنندگان از بيعت اميرالمؤ منين عليه السلام بود، و چون اشعار خود را درباره غدير خم ؛ يناديهم يوم الغدير نبيهم گفت : حـضـرت رسول صلى الله عليه و آله به او فرمود: اى حسان تو ما را با زبانت يارى مـى كـنـى از طـرف روح القـدس مـؤ يـد بـاشـى ، لاتزال يا حسان مؤ يدا بروح القدس ‍ مانصرتنا بلسانك (389) در بحار فرموده : سخن آن حضرت براى آن بود كه مى دانست كه او در آينده تغيير رويه خواهد داد.

در سـفـيـنـة البـحـار (حـسـان ) آمـده : حـسـان بـا آن كـه اول از طرفداران اهل بيت بود، و در مدح آنها اشعارى گفت در اثر استمالت قوم و طمع به دنـيـا از آن هـا برگشت و مخالف نص غدير شد، حتى گويند، على عليه السلام را هجوم و سب كرد، و دعايش كه گفته بود: و كن للذى عادى عليا معاديابه خودش برگشت .

و نـيـز در بـحـار نـقـل كـرده : چـون امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السلام قيس بن سعد را از مصر عـزل كـرد، قـيـس بـه مدينه آمد، حسان بن ثابت به ديدن او آمد و گفت : على بن ابيطالب تـو را عـزل كرد، حكومت از دستت رفت ، اما خون عثمان كه او را كشته اى در گردن توست ، قيس بن سعد گفت : اى كوردل و اى كور چشم به خدا اگر كشتن تو سبب بروز جنگ درميان دو قـبـيـله نـبـود، گـردنـت را مـى زدم ، بـعـد او را از خـود رانـد... بـعـد از رحـلت رسـول الله صـلى الله عـليـه و آله حـسـان انـحراف شديدى از اميرالمؤ منين عليه السلام داشـت ، و يـك مـرد عـثـمـانى بود، مردم را عليه امام و به يارى معاويه مى خواند. اللهم اجعل عاقبتنا خيرا

شهيد غسل و كفن ندارد

در فـقـه شـيـعـه و اهـل سـنـت ثـابـت اسـت : كـسـى كـه در مـعـركـه قـتـال از دنـيـا بـرود، بـراى او نـمـاز خـوانـده و بـا لبـاسـهـايـش دفـن مـى كـنـنـد، نـه غـسـل مـى دهـنـد و نـه كـفـن مـى كـنـنـد مـن مـات مـعـركـة القتال لايغسل ولايكفن بل يصلى عليه و يدفن بثيابه و دمائه

در كـافـى از ابـان بـن تغلب نقل كرده : از امام صادق عليه السلام پرسيدم از كسى كه فـى سـبيل الله كشته شده آيا غسل و كفن و حنوط دارد؟ فرمود: در لباسهايش دفن مى شود مـگـر آنـكـه رمـقـى داشـتـه و بـعـدا بـمـيـرد، در ايـن صـورت غـسـل و كـفـن و حـنـوط مـى شـود بـعـد بـه او نـمـاز مـى خـوانـنـد، رسول الله صلى الله عليه و آله بر حمزه نماز خواند و كفن كرد، زيرا كه لباسهاى او را كنده بودند (390) يعنى اگر لباس داشت كفن هم لازم نبود.

بـخـارى نـقـل كـرده : كـه جـابـربـن عـبـدالله گـويـد: رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله درباره شهداء احد فرمود: آنها را با خونهايشان دفن كـنـيـد، و آنـهـا را غـسـل نـداد(391) و نـسـايـى از عـبـدالله بـن ثـعـلبـه نقل كرده : رسول خدا صلى الله عليه و آله درباره شهداء احد فرمود: آن ها را با خـونـهـايـشـان دفـن كنيد، هر زخمى كه در راه خدا به انسان زده شود، روز قيامت مى آيد در حـالى كـه خـون از آن جـارى اسـت ، رنـگـش رنـگ خـون ، عـطـرش مـشـك بـاشـد. قال رسول الله صلى الله عليه و آله لقتى احد زملوهم بدمائهم فانه ليس كلم يكلم فى الله الا ياءتى يوم القيامة يدمى ، لونه لون الدم و ريحه ريح المسك (392)

ابن رشد گويد: شهيدى كه در معركه مشركان او را كشته اند، جمهور فقها بر اين نظرند كـه غـسـل نـدارد، زيـرا كـه رسـولخدا فرمود: شهداء احد را در لباسهايشان دفن كـردنـد،(393) از خـلاف مـرحـوم شـيـخ طـوسـى مـعـلوم مـى شـود: قول ابوحنيفه نظير قول شيعه است ، ديگران در كم و كيف مساءله اختلاف دارند(394)

بـا مـراجعه به احاديث معلوم مى شود كه اين عمل در وقت دفن شهداء احد تشريع شده و قـبـل از آن چـنـيـن حـكـمـى نـبـوده اسـت زيـرا روايـات فـرقـيـن در اين مطلب فقط به شهداء احـد اشـاره كـرده اسـت درباره شهداء بدر و دفن عبيدة بن الحارث كه به وقـت رجـوع از بـدر در وادى صـفـراء دفـن گـرديـد چـيـزى نقل نشده است .

شهداء احد

شـهـداء بـزرگوارى كه مانند باران رحمت بر دامنه كوه احد باريدند و پركشان بـه جـوار حـق پـرواز كـردنـد عـبـارت بـودنـد از هـفـتـاد نـفـر بـه قـرار ذيل :

1: حمزه بن عبدالمطلب

2 عبدالله بن جحش

3: مصعب بن عمير

4: شمساس بن عثمان

حداقل اين چهار نفر از مهاجرين بودند.

5 عمروبن معاذ

6: حارث بن انس بن رافع

7: عمارة بن زيادبن سكن

8: سملة بن ثابت بن وقش

9: عمروبن ثابت بن وقش

10: ثابت بن وقش

11: رفاعة بن وقش

12: حسيل بن جابر

13: صيفى بن قيظى

14: حباب بن قيظى

15: عباد بن سهل

16: حارث بن اوس

17: اياس بن اوس

18: عبيد بن تيهان

19: حبيب بن يزيد

20: يزيد بن خاطب

21: ابوسفيان بن حارث

22: منظله بن ابى عامر غسيل الملائكة

23: انيس بن قتاده

24: ابوحيه بن عمرو

25: عبدالله بن جبير فرمانده تيراندازان

26: خيثمة بن خيثمه

27: عبدالله بن سلمه

28: سبيع بن حاطب

29: عمروبن قيس

30: قيس بن عمرو

31: ثابت بن عمرو

32: عامربن مخلد

33: ابوهبيرة بن حارث

34: عمروبن مطرف

35 اوس بن حارث

36: انس بن نضر

37: قيس بن مخلد

38: كيسان بن عبدبنى نجار

39: سليم بن حارث

40: نعمان بن عمرو

41: خارجة بن زيد

42: سعدبن ربيع

43: اوس بن ارقم

44: مالك بن سنان

45: سعيدبن سويد

46: عتبة بن ربيع

47: ثعلبة بن سعد

48: ثقف بن فروه

49: عبدالله بن عمروبن وهب

50: ضمره (هم پيمان بنى طريف )

51: نوفل بن عبدالله

52: عباس بن عباده

53: نعمان بن مالك

54: مجدربن زياد

55: عباده بن حسعاس

56: رفاعة بن عمرو

57: عبدالله بن عمروبن حرام

58: عمروبن جموح

59: خلادبن عمروبن جموح

60: ابوايمن ، غلام عمروبن جموح

61: سليم بن عمرو

62: عنتره مولى سليم

63: سهل بن قيس

64: ذكوان بن عبد قيس

65: عبيدبن المعلى

66: مالك بن نميله

67: حارث بن عدى

68: مالك بن اياس

69: اياس بن عدى

70: عمروبن اياس

ايـن اسـامـى از سـيـره ابـن هـشـام ، ج 3 ص 129 - 133 نـقـل گـرديـده واقـدى نـيـز در مـغـازى ، ج 1 ص 300 بـه بـعـد اسـامـى آنـهـا رانـقـل كـرده و در تـفـسـيـر المـيـزان ، ج 4، ص 77 - 80، از سـيـره ابـن هـشـام منقول است .

رسول خدا صلى الله عليه و آله آدم كشته است

شـيـوخ ثـلاثـه : ابوبكر و عمر و عثمان در هيچ جنگى وارد ميدان نشده و با دشمن روبرو نگرديدند، نه زخمى خوردند و نه زخمى زدند و نه آدمى كشتند، در احد هر سه از فـراركـنـنـدگـان بـود، شـيـعـه و سـنـى در آن مـتـفـقـنـد، در بـدر نـزديـك رسـول خـدا صـلى الله عليه و آله در عريش بودند، و فرارشان در خيبر زبانزد خاص و عـام اسـت و حـتـى ابن ابى الحديد آن را به نظم درآورده و گويد: ان انس لاانسى الذين تقدما

امـام عـلى بـن ابـيطالب عليه السلام كه از خودگذشتگى و دلاورى هايش احتياج به گفتن نـدارد، لذا بـعـضـى از اهـل سـنـت در تـوجيه اين مطلب خواسته اند بگويند كه كار نظامى گرى غير از حكومت و سياستمدارى است ، على عليه السلام كارش نظامى گرى بود و آنها سـيـاسـتـمـدار و نـمـى بـايـسـت جـنـگ بـكـنـنـد، آن هـا در مـحـضـر حـضـرت رسـول صلى الله عليه و آله در جنگ بودند، و به اتفاق آن حضرت تدبير امور نموده و ميدان را اداره مى كردند.

همچنان كه رسول خدا صلى الله عليه و آله نيز در جنگها شركت مى كرد ولى نه آدمى مى كـشـت ونـه كـسـى را زخـمـى كـرد، او فـقـط اداره مـيـدان مـى فـرمـود. ولى ايـن سـخـن بـاطـل و عـارى از حـقـيـقـت اسـت ، رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله در بـعـضـى از جنگها مـثـل احـد دو تـا زره مـى پـوشـيـد و جـنـگ مـى كـرد و از عـلى عـليـه السـلام نقل شده : چون تنور جنگ شعله ور مى شد ما آن حضرت را براى خود پناهگاهى مى يافتيم : كنا اذا اشتد الباءس اتقينا برسول الله صلى الله عليه و آله

در جـنـگ احـد آن حـضرت ابى بن خلف را با حربه خود كشت : عبارت ابن هـشـام در سيره ، ج 13، ص 135، و واقدى در مغازى ، ج 1، ص 308 چنين است : و ابى بـن خـلف بـن وهـب ، قـتـله رسـول الله صـلى الله عليه و آله بيده ؛ مرحوم طبرسى در شاءن نزول آيه و يوم يعض الظالم على يديه (395) فرموده : و اما ابى بن خلف فقتله النبى صلى الله عليه و آله يوم احد بيده فى المبارزة (396)

ابوسفيان و قبر حمزه

علامه امينى در الغدير از ابن ابى الحديد نقل مى كند: ابوسفيان پس از به خلافت رسيدن عـثـمـان بن عفان ، در احد بر سر قبر حمزه رضوان الله عليه آمده و با لگد به قـبـر حـمزه مى زد و مى گفت : اباعماره سر از خاك بردار حكومتى كه براى آن با شمشير به جان هم افتاديم الان در دست بچه هاى ماست و با آن بازى مى كنند(397)

و نيز در همانجا نقل كرده : ابوسفيان در منزل عثمان گفت : حالا كه بعد از ابوبكر و عمر، خـلافـت به تو رسيد، آن را مانند توپ بازى دست به دست كن و اركان آن را از بنى اميه قرار بده ، اين فقط پادشاهى است ، من نمى دانم بهشت و جهنم يعنى چه ؟!

آرى ابـوسـفـيـان ايـن چـنـيـن بـود، و شـعـارهـاى : اعـل هـبـل و نـحـن لنـا العـزى و لاعـزى لكـم از او گـذشـت كـه در پـايـيـن كـوه احد شعار شرك و كفر مى داد، امروز در مكه معظمه بزرگترين بازار و خيابان آن ، شـارع ابـى سـفـيان نام دارد، عمارها، ياسرها، سميه ها،... از ياد فراموش شده ولى ابوسفيان زنده است ، زيرا كه تا زنده بود بر مزار بت پرستى اشك مى ريخت و در مـجـلس عـثـمـان ، بهشت و جهنم را مسخره كرد و نيز يكى از از خيابانهاى مكه شارع لهب نـام دارد، بـه صـاحـب مـسافرخانه كه نامش ابوسليمان بود گفتم : اى ابوسليمان چرا نام خيابان مكه را شارع ابولهب گذاشته اند؟!! گفت : چه كنيم مكه شهر او بوده است ، در آن شـهـر مـقـدس اگـر بـگـرديد، خواهيد ديد در يكى از پس كوچه ها هم نوشته است : شـارع فـاطمه الزهرا آرى در منطق وهابيهاى مزدور بايد نام فاطمه در پس كوچه ها باشد ولى نام ابوسفيانها در شوارع بزرگ .

تكميل مطلب

پس از برگشتن رسول الله صلى الله عليه و آله از احد طبيعى بود كه تهمتها و سـمـپـاشـى هـا و جوسازى ها از طرف منافقان و مسلمانان مريض القلب بوجود خواهد آمد، و بـراى عـده اى از مـؤ مـنـيـن خـالص مـسـاءله خـواهـد شـد كـه بـا آن كـه رسـول الله صـلى الله عـليـه و آله در مـيـان ما بود و توفيق خدا رفيق ما، پس چرا شكست خورديم ، براى خواباندن آن سر وصدا مى بايست آيات وحى پا درميانى كند.

لذا حـدود هـشـتـاد آيـه در ايـن رابـطـه از آيـه 120 تـا آخـر سـوره آل عـمـران نـازل گـرديـد و فـراز و نـشـيـبـهـا هـمـوار شـد و سـر وصـداهـا خـوابـيـد، وعلل شكست تشريح گرديد.

خداوند فرمود:

و تـلك الايـام نـداولهـا بـيـن النـاس و ليـعـلم الله الذيـن آمـنـوا و يتخذ منكم شهداء... و ليمحص الله الذين آمنوا (398)

شـكـسـت گـاهـى در مـسـلمـانـان بـوجـود مـى آيـد تـا ايـمـان اهـل ثـبـات ظـاهـر شـود، و عـده اى شهيد گردند و خون آنها سند انقلاب را امضاء كرد، آرى بايد براى راه توحيد و راه خدا، خون داد.

خـداونـد فـرمـود: شـمـا اول غـالب شـديـد، كـفـار را درو مـى كـرديـد، ولى بـعـدا عـوامل شكست را به وجود آورديد، شما در دفاع از سنگر عينين سست شده و اختلاف كرديد و سـفـارش رسـول الله صـلى الله عـليـه و آله را عمل ننموديد، عده اى به خاطر غنيمت سنگر خود را خالى كرديد تا اين شكست پديد آمد و لقد صدقكم الله وعده اذ تحسونهم باذنه حتى اذا فشلتم و تنازعتم فى الامر و عصيتم من بعد ما اراكم ما تحبون منكم من يريد الدنيا و منكم من يريد الاخرة (399)

خداوند فرمود: شما رسول خدا صلى الله عليه و آله را گذاشته و به كوه فرار كرديد، با آنكه آن حضرت فرياد كشيد: من اينجا هستم كجا فرار مى كنيد، ولى شما به صداى او اهـمـيـت نـمـى داديـد: اذ تـصـعـدون و لاتـلوون عـلى احـد و الرسول يدعوكم فى اخريكم (400)

خدا فرمود: آنهايى كه فرار كردند، علت فرار آن بود كه گناهان گذشته در آن ها اثر بدى گذاشته بود، با وجود آن ، خداوند از اين گناه عفو فرمود: الذين تولوا منكم يوم التقى الجمعان انما استزلهم الشيطان ببعض ماكسبوا و لقد عفا الله عنهم (401)

شـمـا بـا آنـكـه دو برابر شكست احد را در بدر به كفار وارد كرديد، مى گوييد چرا چنين شد؟ علت خود شما بوديد: اولما اصابتكم مصيبة قد اصبتم مثليها قلتم انى هذا قول هومن عند انفسكم (402)

ماجراى حمرا الاسد

ابـوسـفـيـان آنـگـاه كـه از احـد بـازگـشـت مـى دانـسـت كـه رسـول الله صـلى الله عـليـه و آله زنـده اسـت ولى در پيش خود گفت : اين مقدار پيروزى فـعـلا كـافـى اسـت ، لذا بـعـد از دادن شـعـارهـاى كفر بطرف مكه راه افتاد، على بن ابى طـالب عـليه السلام به آن حضرت خبر آورد كه مشركان سوار شترها و اسبان را يدك مى كـشـنـد، حـضرت فرمود: پس قصد مكه را دارند، مشركان به راه ادامه داده تا به محلى كه روحا نام داشت رسيدند، در آنجا همهمه اى برخاست و به يكديگر گفتند: يعنى چه ؟ از ايـن لشـكـركـشـى چـه سـود؟ نـه مـحـمـد را كـشـتـيـد و نه دختران مدينه را به اسارت گرفتيد، برگرديد تا كارشان را به اتمام رسانيم و اسلام و آورنده آن را براندازيم ، ايـن سـخـنـان مـؤ ثـر افـتـاد، ابـوسـفيان قبول كرد كفار تصميم گرفتند كه به مدينه بـرگـردنـد، رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله از جريان با خبر شد و خواست دشمن را بـتـرسـانـد و بـه آنـهـا نـشـان دهـد كـه هـنـوز نـيـرومـند است و قدرت مقابله دارد، تلفات احد او را سست نكرده است ، تا شايد ابوسفيان مطلع شده و برگردد.

حـضـرت از يـارانـش خـواسـت كه در تعقيب ابوسفيان خارج شوند، و فرمود: فقط كسى حق آمـدن دارد كه در احد شركت كرده باشد، هفتاد نفر با آن حضرت با آن كه زخمى و مـجـروح هـم بـودند از مدينه خارج شدند(403) دو جريان در اين تصميم اثر بزرگى گذاشت اين كه چون حضرت به حمراالاسد در سه فرسخى مدينه رسيد در آن جا اردو زد، دسـتـور مـى داد هيزم جمع كرده و شبها هر كس آتش روشن كند، به طورى كه شبها در پـانصد محل آتش روشن مى كردند (404) اين آتشها از دور ديده مى شد، وكفار فكر مى كردند، اگر اطراف هر آتش اقلا ده نفر باشد عدد مسلمانان پنج هزار نفراست .

ديـگـرى آن كـه : مـردى بـه نـام مـعـبـد خزاعى كه مشرك بود در حمراءالاسد به محضر آن حـضرت رسيد، قبيله خزاعى اعم از مسلم و كافر آن حضرت را دوست داشتند، اخبار را از وى كتمان نمى كردند، معبد گفت : يا محمد صلى الله عليه و آله شكست تو در احد بر مـا خـيـلى گـران اسـت ، دوسـت داشـتـيـم كه خدا تو را بر آنها پيروز گرداند، آنگاه از آن حـضـرت خداحافظى كرده و در روحاء به ابى سفيان رسيد، ديد آن ها قصد رجوع دارند و مى گويند: اشراف و بزرگان ياران محمد را كشتيم ، ولى پيش از آن كه كارشان را تمام كنيم برگشتيم .

دراين بين ، ابوسفيان معبد را ديد و چون با او آشنايى داشت گفت : يا معبد چه خبرى دارى ؟ مـعـبـد گـفـت : مـحـمـد بـا يـارانـش در تـعـقـيـب شـمـاسـت ، مـن تـا بـه حال گروهى به اين كثرت نديده ام ، دلهايشان در عداوت شما آتش گرفته ، آن ها كه در احـد شـركت نكرده بودند، نادم شده و اكنون به لشكريان او پيوسته اند،و چنان بر شما غضبناك هستند كه قابل وصف نيست .

ابـوسفيان كه خود را باخته بود، گفت : چه مى گويى ؟ واى بر تو، معبد گفت : به خدا قـسم به اين زودى گوشهاى اسبان را از دور خواهى ديد، ابوسفيان گفت : به خدا قسم ما تـصـمـيـم گـرفـتـه ايـم بـه مـديـنـه بـرگـشـتـه و آنـهـا را مـسـتـاءصـل نـمـايـيـم ، مـعـبـد گـفـت : بـه خدا من تو را از اين كار نهى مى كنم زيرا كثرت لشكريان محمد صلى الله عليه و آله مرا وادار كرده اشعارى در آن رابطه بگويم ، آنگاه اشعارش را خواند.

ابـوسـفـيـان و يـارانش از قصد خود پشيمان شده و راه مكه را در پيش گرفتند گروهى از قـبـيـله عـبـد قـيـس بر آنها گذر كردند، ابوسفيان پرسيد: قصد كجا را داريد؟گفتند: به مـديـنـه مـى رويـم ، گـفـت : مـى تـوانـيـد پـيـامـى از مـن بـه مـحـمـد بـرسـانـيـد، در مـقـابـل فـردا در بازار عكاظ كه به من رسيديد، شتران شما را پر از بار كشمش خـواهـم كرد، گفتند: آرى گفت : به محمد بگوييد كه مابه قصد برگشتن به مدينه هستيم تا تو و يارانت را مستاءصل نماييم آنگاه به طرف مكه به راه افتادند.

مـردان قـبـيـله عـبـد قـيـس چـون بـه حـمـراءالاسـد رسـيدند، گفته ابوسفيان را به حضرت رسانيدند، رسول خدا صلى الله عليه و آله و يارانش گفتند: حسبناالله ونعم الوكيل وچون براى حضرت مسلم گرديد كه كفار به مكه رفته اند، زيرا كه معبد خزاعى بـه آن حـضـرت سـفـارش كـرده بـود: ابـوسـفـيـان و يـارانـش تـرسـان و لرزان بـه مكه بـازگـشـتـنـد بـه مـديـنـه مـراجـعـت فـرمـود. آيـات 172 - 174 از سـوره آل عـمـران در ايـن رابـطـه اسـت : الذيـن اسـتـجـابـوالله و الرسـول مـن بـعـد مـا اصـابـهـم القـرح للذيـن احـسـنـوا مـنـهم و اتقوا اءجر عظيم # الذين قـال لهـم النـاس ان الناس قد جمعوا لكم فاخشوهم فزادهم ايمانا و قالو حسبناالله ونعم الوكـيـل # فـانـقـلبـوا بنعمة من الله و فضل لم يمسسهم سوء واتبعوا رضوان الله والله ذوفضل عظيم

مـنـظـور از النـاس اول ، كـاروان عـبـدقـيس و از الناس دوم ، ابوسفيان و يـاران او مـى بـاشـد، جمعوالكم يعنى ابوسفيان و كفار افراد خود را براى حمله به شما گرد آورده اند .

فاجعه رجيع

در ماه صفر از سال سوم واقعه هولناك رجيع اتفاق افتاد، ابن اسحاق و طبرسى آن را قبل از قتل عام ، بئرمعونه نقل كرده اند هنوز، زخم احد اليتام نيافته و خـون شـهـداء خـشـك نـشده بود كه اين واقعه هولناك پيش آمد و شش نفر مؤ من واقعى به شهادت رسيدند.

بـعـد از جـنـگ احـد كـه در شـوال سـال سـوم بـود در مـاه صـفـر هـيـاءتـى از قـبيله عـضـل و قـاره بـه مـديـنـه آمـده و به رسول الله صلى الله عليه و آله گفتند: در قبيله ما مسلمانانى هستند، چند نفر براى ما بفرست كه ما را قرآن بياموزند، و احكام دين ياد بدهند، حـضـرت شـش نـفـر از يـاران خود را ماءمور اين كار كرد، و آنها عبارت بودند از: مرثدبن ابـى مـرثـد، خـالدبـن بـكـير، عاصم بن ثابت ، خبيب بن عدى ، زيدبن دثنه (405) و عـبـدالله بـن طـارق رئيـس آن گـروه مـرثدبن ابى مرثد بود، آن شش نفر در آن هياءت از مـديـنـه خـارج شـدنـد و بـه امـيـد آن كـه بـه قـبـيـله آن هـا رسـيـده ؛ مـشـغول تعليم قرآن و احكام دين شوند، راه مى رفتند، و چون به رجيع در ناحيه حجاز رسيدند، نقشه عوض شد، و توطئه اى كه در نظر بود واقع گرديد و آن اين كه :

در كنار رجيع كه آب قبيله هذيل بـود، فـريـاد كـرده و گفتند: اى قبيله هذيل بياييد وياران محمد را بكشيد، و از آن ها انتقام بگيريد ياران رسول الله صلى الله عليه و آله تا خواستند حركت كنند، ديدند صد نفر كماندار شمشير به دست اطراف آن ها را گرفته اند.

مـسلمانان شمشير كشيده آماده جهاد شدند، دشمنان گفتند: به خدا قسم ما به فكر كشتن شما نـيـسـتـيـم ، مـى خـواهـيـم شـمـا را اسـيـر گـرفـتـه و بـه اهل مكه بفروشيم و پولى به دست آوريم ، تسليم شويد كه با خدا عهد مى بنديم شما را نكشيم .

مـرثـد و عـاصـم و خـالد گـفـتـنـد: بـه خـدا قـسـم عـهـد مـشـرك راقبول نداريم ، آن ها آن قدر جنگيدند كه شهيد شدند ولى سه نفر ديگر اسير گرديدند زنـى از مـشـركان به نام سلافه دختر سعد كه دو پسرش در احد به دست عاصم كشته شده بودند، نذر كرده بود كه اگر سر عاصم را پيش او بياورند در كاسه سرش شراب بنوشد و به آورنده صد تا شتر پاداش بدهد.

دشـمـن گـفت : فرصت خوبى است ، سر عاصم را بريده و پيش سلافه برده صاحب صد شـتـر بـاشـيم ، چون خواستند سر او را قطع كنند، به قدرى زنبور اطراف جسد جمع شده بود كه نزديك شدن به آن غير ممكن بود گفتند: صبر كنيد، شب زنبوران مى روند، سرش را قـطـع مـى كـنـيـم ولى خـدا نـخـواسـت ، كـاسه سر يك موحد، كاسه شراب يك زن مشرك باشد، لذا شب سيل آمد و جسد پاك عاصم را برد.

كفار هذيل به قصد فروختن سه اسير به طرف مكه راه افتادند. چون در نزديكى مكه به ظـهـران رسـيـدنـد عـبدالله بن طارق طناب را از دستش باز كرد، شمشير به دست گـرفت ، مردان هذيل از او عقب كشيده و سنگبارانش كردند تا شهيد گرديد قبر شريفش در همان جا است .

امـا خـبـيب و زيد بن دثنه مدتى در دست حجيربن ابى اهاب و صفوان بن اميه اسير بودند، سـپـس خبيب را به تنعيم آوردند تا به دار آويزند، گفت : رهايم كنيد تا دو ركعت نـمـاز بـخـوانـم ، گـفـتـنـد: بـاشـد، او دو ركـعـت نـمـاز بـاكـمـال آرامـش ادا كـرد، آنـگـاه بـه آنـهـا گـفـت : بـه خـدا اگـر گـمـان نـمـى كرديد كه طـول دادن نـمـاز بـراى تـرس از كشته شدن است بسيار نماز مى خواندم سپس او را بالاى چوبى بستند، گفت : خدايا ما پيام رسولت رارسانديم ، از پيشامد ما او را مطلع گردان ، خـدايـا ايـن دشـمـنـان راتا آخر بشمار، آنها راپراكنده و دور از يكديگر درغربت بميران و كـسـى از آنـهـا را زنده مگذار. اللهم اناقد بلغنا رسالة رسولك فبلغه الغداه ما يصنع بنا ثم قال : اللهم احصهم عددا واقتلهم بددا ولاتغادر منهم احدا(406)

آنگاه شهيدش كردند، رضوان الله عليه :

حديث مرد مؤ من باز با تو گويم
 
كه چون مرگش رسد خندان بميرد

امـا زيـد بن دثنه كه در دست صفوان بن اميه اسير بود، او را به غلام خويش كه نسطاس نام داشت تحويل داد تا به تنعيم كه خارج از حرم بود، برده و بكشد، عده اى از قريش كه ابوسفيان نيز جزء آنها بود، در كشتن او حاضر شدند، ابوسفيان به او گفت : دوسـت دارى كـه بـه جـاى تـو مـحـمـد در مـيـان مـا بود و گردنش را مى زديم و تو در ميان خـانـواده ات بـودى ؟ گـفـت : بـه خـدا قـسم حتى خوش ندارم كه محمد در خانه اش باشد و خـارى در پـايـش خـلد و مـن در عـوض آن در مـيـان خـانـواده ام بـاشـم : قال : والله ما احب ان محمدا الان فى مكانه الذى هو فيه تصيبه شوكة تؤ ذيه و انا جالس فى اهلى

ابـوسـفيان از آن ايمان و ايثار درعجب شده و گفت : نديده ام فردى كسى را دوست بدارد آن چنان كه ياران محمد او را دوست دارند، آنگاه نسطاس او را شهيد كرد(407)

واقعه هولناك چاه معونه

ايـن واقـعـه هـولناك را كه در آن چهل يا هفتاد نفر از قاريان قرآن شهيد شدند در ماه صفر بـعـد از جنگ احد نوشته اند على هذا آن از حوادث سوم هجرت بوده است ، زيرا كه سـال هـجـرى از ربـيـع الاول شـروع مـى شـود و آن حـضـرت در 12 ربـيـع الاول وارد مدينه شده اند.

طـبـرسـى در مـجـمـع البـيـان ذيـل آيـه : ولاتـحـسـبـن الذيـن قـتـلوا فـى سـبـيـل الله ... (408) نقل كرده : مردى به نام ابوبراء عامربن مالك كه او را ملاعب الاسـنـة (409) مـى گـفـتـنـد بـه مـديـنه آمد و او رئيس قبيله بنى عامر بود، به محضر رسـول خـدا صلى الله عليه و آله رسيد، هديه اى نيز با خود آورده بود، حضرت فرمود: هـديه مشرك را قبول نمى كنم ، اگر مى خواهى هديه ات را بپذيرم بايد اسلام بياورى ، او اسـلام نـيـاورد دورى و مخالفت هم نكرد، آنگاه گفت : يا محمد اين دين كه بدان دعوت مى كـنـى خـوب اسـت اگـر مـردانـى از يـارانـت را به نجد بفرستى و آنها دين تو را تـبـليـغ كـنـنـد امـيـدوارم كـه مـردم دعـوتـت اجـابـت نـمـايـنـد حـضـرت فـرمـود: از اهـل نجد نسبت به آنها مى ترسم ، گفت : من به آنها پناه مى دهم ، بفرست تا مردم را به دين تو بخوانند.

حـضـرت هـفتاد نفر (410) از قاريان قرآن و جوانان پرشور را به فرماندهى منذربن عـمـرو، مـاءمـور ايـن كـار كرد، و از آن جمله بودند، حارث بن صمه ، حرام ملحان ، عروة بن اسـمـاء، نـافـع بـن بـديـل بـن ورقـاء و عـامـربـن فـهـيـره و آن در سـال چـهـارم هـجـرت بـعد از چهار ماه از جنگ احد بود(411) آنها از مدينه خارج شده تا به بئر معونه رسيدند و آن چاهى بود ميان اراضى بنى عامر و سنگلاخ بنى سليم .

در آنـجـا اردو زده و بـه اسـتـراحـت پـرداخـتـنـد، آنـگـاه نـامـه رسـول خـدا را تـوسـط حـرام بـن مـلحـان بـه عـامـربـن طـفـيـل رئيـس قبيله بنى عامر فرستادند، چون او نامه را به عامر داد، وى به نامه حـضـرت نـگـاه و اعـتنا نكرد، حرام بن ملحان خطاب به قوم او گفت : اى مردم چاه معونه ! من نماينده رسول خدا صلى الله عليه و آله براى شما هستم و شهادت مى دهم كه ان لااله الله و اشـهـدان مـحـمـد رسـول الله ، بـه خـدا و رسـولش ايـمـان بياوريد، در آن مردى از گـوشـه اطـاق خـارج شـد و نيزه اى بر پهلوى آن منادى توحيد زد كه از پهلوى ديگرش خارج شد، فرياد كشيد: الله ابكر فزت و رب الكعبة آرى او به نجات رسيد، و در راه خدا كشته شد و از افراد احياء عند ربهم يرزقون گرديد.

آنگاه عامربن طفيل از مردم خواست كه بر سر ياران حرام بن ملحان ريخته و آن ها را بكشند، مردم گفتند: ما اين كار را نمى كنيم ، چون ابوبراء به آنها امان داده ، امن او را ناديده نمى گيريم . عامربن طفيل چون از آنها ماءيوس از قبائل بنى سليم در اين كار كمك طلبيد، آنها دعـوت او را اجـابـت كـرده يـاران رسـول الله صـلى الله عـليـه و آله و قـاريـان قـرآن را محاصره نمودند.

آن رادمردان چون چنين ديدند شمشير كشيده و به جهاد پرداختند وبعد از چندى همگى شربت شـهـادت نـوشـيـده و به جوار حق رفتند جز كعب بن زيد كه در ميان شكتگان افتاد، او زنده مـانـد تـا در جـنـگ خـنـدق شـهـيـد گـردى . عـمـروبـن امـيـه و مـردى از انـصـار مـشـغـول چرانيدن مركبهاى آن ها بوده و از جراين خبرى نداشتند، آن دو ديدند كه مرغان هوا مرتب به طرف چادرهاى آنها مى روند، از ديدن مرغان مشكوك شده و به اردوگاه شتافتند، قـتـل گـاهـى ديدند كه موى بر اندام آدمى راست مى شد، اجساد مردان توحيد در درياى خون شناور بودند دشمنان هنوز از آنجا نرفته بودند.

مـرد انـصـارى بـه عـمـروبـن امـيـه گـفـت : تـكـليـف چـيـسـت ؟ گـفت برگرديم به مدينه و رسـول الله صـلى الله عـليـه و آله را خبر كنيم ، انصارى گفت : از قتلگاهى كه منذربن عـمـرو در آن كشته شده ، كناره نمى گيرم اين بگفت و بر مشركان حمله كرد، او هم در كنار يـاران توحيد به خاك افتاد و به خون غلطيد كفار عمروبن اميه را اسير گرفتند، او گفت مـن ازقـبـيله مضر هستم ، عامربن طفيل موى پيشانى او را قطع كرد و گفت : به جاى عتق برده اى كه بر عهده پدرم بود او را آزاد كردم .

عـمـرو در مـديـنـه بـه خدمت رسول الله صلى الله عليه و آله رسيد و آن واقعه هولناك و دلخـراش را به حضرت گزارش ‍ كرد، حضرت كه دنيا در نظرش تيره و تار شده بود، فرمود: اين كار ابوبراء من در اول از اين اقدام ناخوش بوده و از آن بيم داشتم .

چـون ابـوبـراء از ايـن قـضـيـه آگـاه شـد، بـسـيـار نـاراحـت گـرديـد كـه عـامـربـن طفيل امان دادن او را هيچ شمرده و آن كشتار را بوجود آورده است .(412)

سال چهارم هجرت

اجلاء يهود بنى نضير

ايـن كار در ماه ربيع الاول در سى و هفتمين ماه از هجرت واقع شده (413) على هذا اولين عـمـل تـاريـخـى در سـال چـهـارم هـجـرت مـى بـاشـد، در بـيـان وقـايـع سـال اول هـجـرى گفته شد كه قبائل يهود به محضر آن حضرت آمده و پيمان عدم تعرض بـسـتـنـد، از جـمـله آنـان يـهـود بـنـى نـضـير كه در اطراف مدينه در محلى به نام فرع در دهى به نام زهره سكونت داشتند.

چـون رسـول الله صـلى الله عـليـه و آله در بـدر بـر مشركان پيروز شد، بنى نـضـيـر پـيـش خـود گـفتند: والله اين همان پيامبر است كه در تورات اوصاف او آمده است ، پـيـوسته پيروز مى شود و چون شكست احد پيش آمد، به شك افتاده و نقض پيمان كردند.

جـريـان بدين قرار بود كه چون در ماجراى هولناك بئر معونه عمروبن اميه به وقـت برگشتن به مدينه ، دو نفر از قبيله بنى عامر را به انتقام يارانش بكشت و اسباب و البـسـه آن دو را بـه مـديـنـه آورد، از قـضـا آن دو نـفـر بـا رسول الله پيمان عدم تعرض داشتند، حضرت از اين جريان ناراحت شد، اسباب را همچنان نگاه داشت .

در اين بين عامربن طفيل قاتل شهداء بئر معونه به حضرت نوشت : يكى از ياران تو، دو نفر از ما را كه هم پيمان شما بودند، كشته است ، خوبنهاى آنها را پيش ما بفرست ، از ايـن طـرف آن دو نـفـر مقتول هم پيمان بنى نضير هم بودند، چون آنها با همه بنى عامر پيمان داشتند.

رسـول خـدا صـلى الله عـليه و آله به اين مناسبت به آبادى بنى نضير تشريف برد تا آنـهـا در خـوبـهاى آن دو مقتول كمك نمايند، حضرت در كنار يكى از خانه هاى آن ها نشست و جـريـان را اظـهـار فـرمـود يـهـود از آمـدن حـضـرت حـسـن استقبال كرده و گفتند: حالا كه شما آمده ايد كمك مى نماييم ، آنگاه آماده پذيرايى شدند.

درايـن بـيـن بـا يـكـديـگـر خـلوت كـرده و بـه فـكر توطئه افتادند حيى بن اخطب يكى از بـزرگـان آنـهـا گـفـت : جـمـاعـت يـهـود! بهتر از اين فرصتى به دست نمى آيد، محمد با يـارانش كه حتى نفر هم نيستند، به ديار شما آمده و جز على بن ابى طالب ، زبير، طلحه ، سعدبن معاذ، سعدبن عباده و... كسى را همراه ندارد، از پشت بام سنگى بر وى بيندازد، و او را از بـين ببريد، اگر او كشته شود، يارانش متفرق شده قريش به مكه مى روند، اوس و خزرج با شما هم پيمان مى شوند، آنچه مى خواستند بكنيد الان وقتش رسيده است .

يـكـى از يـهود به نام عمروبن جحاش گفت : من اكنون پشت بام رفته ، سنگى بر روى او مـى انـدازم ، سلام بن مشكم گفت : اى قوم اين دفعه به حرف من گوش كنيد و بعد تا دنيا هـسـت مخالفت نماييد، شما اگر اين كار را بكنيد به او از آسمان ، خبر مى رسد كه ما به فـكر حيله بوده ايم و اين نقض پيمان است و تازه اگر موفق به كشتن او شويد، جانشينان او تا روز قيامت به بهانه آن ، دمار از روزگار يهود برمى آورند.

گـفـتـه او مـورد قـبـول واقع نگرديد، عمروبن جحاش سنگ را به پشت بام برد، عده اى از يـهـود آن حـضـرت را بـه گـفتگو مشغول كرده بودند، چون آن يهودى بالاى بام آمد، وحى آسـمـانـى حـضـرت را از تـوطـئه مـطـلع كرد، حضرت به فوريت از جا برخاست و رفت ، يارانش فكر كردند كه پى كارى رفت .

و چـون آن حـضـرت تـاءخـيـر كـرد، يـارانـش گـفـتـنـد: رسـول خـدا كـه بـرنگشت ما براى چه كار نشسته ايم برويم ، آنگاه برخاستند، حيى بن اخـطـب گـفـت : ابـوالقـاسم عجله كرد، مى خواستيم در خونبها ياريش كنيم و به محضرتان طـعـام بـيـاوريـم ، بـالاخـره يـاران آن حـضـرت به مدينه برگشتند، يهود از كرده خويش پـشـيـمـان شـدنـد، كنانة بن صويراء كه از يهود گفت : مى دانيد كه محمد چرا برخاست ؟ گـفـتـنـد: نه والله نمى دانيم گفت : بلى قسم به تورات من مى دانم او را از توطئه شما خـبـر آمـد، خـودتـان را فـريـب نـدهـيـد، بـه خـدا، او رسـول خـدا و آخـريـن پـيـامـبـران اسـت ، شـمـا دوسـت داشـتـيـد كـه آخـريـن پـيـامـبـر از نـسـل هـارون باشد خدا او را از نسل اسماعيل قرار داد. كتابهاى ما و آنچه در تورات خوانده ايم نشان مى دهد كه ولادت او در مكه وهجرت او به يثرب خواهد بود، و صفاتش همان است كه در تورات است حتى يك حرف هم تفاوت ندارد، دينى كه آورده براى شما بهتر است از ايـن كـه آن را قـبول نكنيد و با شما بجنگد، گويا مى بينم كه از ديارتان بيرونتان مى كند، و اطفالتان ناله مى كنند.

بـيـايـيـد يـكـى از دو پـيـشـنـهـاد مـرا قـبـول كـنـيـد گـفـتـنـد آن دو چـيـسـت ؟ گـفـت اول ايـنـكـه اسـلام بـيـاوريـم و از زبـده تـريـن يـاران او بـاشـيـم اموال و اولادمان مال خودمان باشد و در ديار خود زندگى كنيم گفتند: از تورات عهد موسى دسـت بـر نـمـى داريـم گـفـت :ديـگـرى اين كه اگر فردا كسى فرستاد و گفت از شهر من بـيـرون رويـد مـقـاومـت نـكـنـيـم .از ايـن ديـار خـارج شـويـم آن وقـت بـا امـوال و اولاد مـا كـار نـخـواهـد داشـت گـفـتـنـد:ايـن را قبول مى كنيم .

گـفـت : ولى مـن پـيشنهاد اولى را خوش تر دارم ، و اگر با مسلمان بودنم دخترم شعثاء را شـماتت نمى كردند اسلام مى آوردم ولى در يهوديت مى مانم تا شريك مصيبت شما باشم . سـلام بـن مـشـكـم گـفـت : مـحـمـد حتما سفارش خواهد كرد كه از ديار من بيرون برويد، به مخالفت با او بر مخيزيد، اين بلا را خود به سرمان آورديم .

در اينجا لازم است به دو آيه از قرآن مجيد اشاره شود يكى آن كه در دو جا از قرآن آمده كه يـهـود رسـول خـدا را مـانـند پسران خود مى شناختند و يقين داشتند كه او همان پيامبر موعود تـورات اسـت ولى عـنـاد و لجـاجـت و حسد مانع از ايمان آن ها شد: الذين آتينا هم الكتاب يعرفونه كما يعرفون ابنائهم و ان فريقا منهم ليكتمون الحق و هم يعلمون (414)

و در سـوره اعـراف آمـده : آنـان كـه پـيـروى مـى كـنـنـد از رسول درس ناخوانده كه او را در تورات و انجيل مى يابند كه به معروف امرشان كرده و از مـنـكـر نـهـى شـان مـى كـنـد، و سـخـتى و زنجيرها را از آنها برمى دارد الذين يتبعون الرسـول النـبـى الامـى الذى يـجـدونـه مـكـتـوبـا عـنـدهـم فـى التـوراة والانـجـيـل يـاءمـرهـم بـالمـعـروف و يـنـهـاهـم عـن المـنـكـر و يـضـع عـنـهـم اصـرهـم و الاغلال التى كانت عليهم (415) آرى آنها از رسالت آن حضرت كاملا آگاه بودند.

بـه هـر حال اصحاب رسول الله صلى الله عليه و آله چون به نزديكى مدينه رسيدند، مـردى را ديـدنـد كـه از مـديـنـه مـى آيـد، از وى سـراغ گـرفـتـنـد گـفـت : رسول خدا در مدينه بود، و چون به خدمت حضرت رسيدند، حضرت آنها را از توطئه يهود مـطـلع كرد و فرمود: علت آمدنم همان بود آنگاه آن حضرت ، محمد بن مسلمه را فرمود: پيش يـهـوديـان بـنـى نـضير رفته و به ايشان اخطار كند، كه از ديار مسلمانان خارج شوند و فقط سه روز مهلت دارند كه آماده شده و بروند، يهود آماده رفتن شدند و چاره اى نداشتند در آن بين از عبدالله بن ابى رئيس منافقان به ايشان سفارش رسيد كه از جاى خود تكان نـخوريد، من با دو هزار از قوم خود در كنار شما خواهم بود، همه به قلعه هاى شما خواهند آمـد، و اگر جنگى پيش آيد تا آخرين نفر حاضرند باشما كشته شوند، نظير اين سفارش از يهود بنى قريظه و قبائل عطفان نيز به آنها رسيد واعلام حمايت كردند.

بـه دنـبـال اعـلام حـمـايـت آن طوائف ، حيى بن اخطب و يهود به فكر مقاومت افتاده و از رفتن امـتـنـاع كـردنـد، ايـن مـطلب به رسول خدا صلى الله عليه و آله رسيد، حضرت با ياران خـويـش رهسپار ديار آن ها شد، و قلعه هايشان را به محاصره كشيد، عبدالله بن ام مكتوم را در مـديـنـه بـه جـاى خـود گذاشت ، پرچم حضرت در دست على بن ابيطالب عليه السلام بـود، رسـول خـدا صـلى الله عـليه و آله نماز ظهر رادر كنار قلعه ها به جاى آورد، بنى نـضـيـر در قلعه ها متحصن شده و مقاومت كردند و با تير و سنگ آماده دفاع از خويش شدند، بـه گمان آنكه عبدالله بن ابى و بنى قريظه به كمك خواهند شتافت ... ولى برخلاف انتظار از هيچ كس خبرى نشد.

حـضـرت دسـتـور داد، مـقـدارى از نـخـلهـاى آنـهـا راقـطـع كـردنـد، ايـن عمل بر ياءس آنها افزود، محاصره پانزده روز ادامه داشت ، يهوديان به ستوه آمدند، چاره اى جـز قـبـول فـرمـان ، رسـول الله صلى الله عليه و آله نداشتند. بالاخره به حضرت پـيـغـام دادند كه حاضر به رفتن هستيم ، حضرت فرمودند، برويد جانتان در امان است از امـوالتـان فـقـط آن مـقـدار كه شتران حمل كنند حق بردن داريد، ولى حق بردن سلاح اصلا نـداريـد بـه نـاچـار قـبـول كـردنـد. سپس محمدبن مسلمه ماءمور اخراج ايشان شد او آنها را بـيـرون رانـد عـده اى بـه اذرعـات گـروهـى بـه اريـحـا جـمـعـى بـه خيبر و طائفه اى به حيره رفتند، بدين طريق شر و توطئه آنها از مدينه و اسلام برطرف گرديد.(416)

تكميل مطلب

1: آنـگـاه كـه بـنـى نـضـيـر در محاصره لشكريان اسلام قرار داشتند دو نفر از آن ها به نامهاى سلام و يامين النظيرى اسلام آورده مال و جانشان محفوظ ماند (417) غير از آن دو، كسى ايمان نياورده و آواره شدند.

2: بـراى هـر كـسـى اين سؤ ال مطرح مى شود كه پيامبر رحمت للعالمين چرا بايهود چنان رفـتـار كـرد و چـرا آواره شـان نـمـود؟! ولى ايـنـجـا جـاى عـاطـفـه نـيـسـت ، جـاى تـعـقـل و حـكومت عقل است ، قومى كه محاربند قومى كه پيوسته به فكر براندازى حكومت تـوحيد و نقشه كشيدن عليه آنند، به حكم اسلام حرمتى ندارند، دست اسلام عليه آنها باز است اموال آنها بر مسلمانان حلال است اين حكم خداى تعالى است .

قـرآن مـجـيـد بـراى رفـع هر گونه اشكال كه شايد كسى يا كسانى دچار تحريك عاطفه شـده و ايـن عـمـل را از آن حضرت بر خلاف بدانند همه كارها را بر عهده گرفت و فرمود: خـداونـد ايـن كـارهـا را كـرد نه مسلمانان و نه پيامبرش اينك آيات را بررسى مى كنيم كه درسوره حشر، آيه 59 واقعند.

3: اخـراج يـهـود از جـانـب خـدا بـود و خدا آنها را اخراج و آواره كرد: هوالذى اخرج الذين كفروا من اهل كتاب من ديارهم لاءول الحشر(418)

4: نخله هايى كه بريده شد و يا نگاه داشته شد همه با اذن خدا بود ما قطعتم من لينة او تركتموها قائمة على اصولها فباذن الله و ليخزى الفاسقين (419)

5: دربـاره وعـده عـبـدالله بـن ابـى و تـخـلف او فـرمـوده : مـنـافـقان به برادران خود از اهل كتاب گفتند: اگر رانده شويد با شما بيرون خواهيم رفت واگر جنگى رخ دهد در يارى شـمـا خـواهـيـم جنگيد ولى خدا گواه است كه دروغ مى گويند: الم ترالى الذين نافقوا يـقـولون لاخـوانهم الذين كفروا من اهل الكتاب لئن اخرجتم لنخرجن معكم و لانطيع فيكم احدا ابـدا و لئن قـوتلتم لننصرنكم والله يشهد انهم لكاذبون كذبشان معلوم شد، يارى نكردند(420)

6: بـه گـمـانـم عـلت نـزول هـمـه سوره حشر جريان يهود بنى نضير بوده است زيرا از اول آن تـا آيـه 19 هـمـه در آن رابطه صحبت مى كند، و آيات 20 تا 24 را نيز آن جريان سبب شده است ، اين ادعا با دقت روشن مى شود و در آن آيات چهارد اسم از اسماء حسنى آمده كه زيبايى فوق تصور دارند.

اموال و املاك بنى نضير

امـوال و امـلاكـى كه بدون جنگ و خون ريزى به دست آيد، فى ء ناميده مى شود و خـاص رسول خداست ، رسول خدا صلى الله عليه و آله به بنى نضير لشكر كشيد ولى جنگى واقع نگرديد، على هذا خداوند فرمود: و ما افاء الله على رسوله منهم فما اوجفتم عليه من خيل ولاركاب و لكن الله يسلط رسله على من يشاء(421)

آنـچـه خـدا از امـوال وامـلاك بـنـى نضير به رسولش برگردانيد، اسبى و شترى بر آن نتاختيد ولى خداوند پيامبرانش را به هر قومى كه خواست مسلط مى كند. شيخ در تهذيب از حـلبـى از امـام صـادق عليه السلام نقل كرده كه فرمود: فى ء اموالى است ك در آن خونى ريـخـتـه نـشـده و آدمـى مـقـتـول نـگـشـتـه اسـت ، انـفـال نـيـز مـانـنـد آن اسـت : قـال : الفـى ء مـا كـان مـن امـوال لم يـكـن فـيـهـا هـراقـة دم او قتل و الانفال مثل ذلك و هو بمنزلته (422)

در حكم اولى فى ء مخصوص رسول الله صلى الله عليه و آله است ، ولى آن حضرت در مـنـافـع عـمـومى مصرف مى كند چنان كه در آيه بعدى آمده : ما افاء الله على رسوله من اهـل القـرى فـلله و للرسـول عـلى هـذا آنـچـه از زمـيـنـهـا و امـلاك و خـانه ها و سلاح و وسائل از بنى نضير ماند همه مال رسول الله صلى الله عليه و آله بود ولى آن حـضـرت مـيـان مـهـاجـران تـقـسـيـم كـرد. طـبـرسـى رحـمـه الله در مـجـمع البيان فرموده : رسول خدا صلى الله عليه و آله به انصار فرمود: اگر مى خواهيد غنائم را بين مهاجران و انـصار تقسيم كنم و مهاجران همچنان در خانه هاى شما بمانند و از اموالتان استفاده كنند واگـر مـى خـواهـيـد هـمـه آنـهـا را به مهاجران قسمت كنم ، در عوض از خانه هاى شما خارج شـونـد و از امـوالتـان اسـتـفـاده نـكـنـنـد، آن مـردان ايـثـار و تـوحـيـد گـفـتـنـد: يـا رسـول الله صـلى الله عـليـه و آله غـنائم را به آنها بدهيد و همچنان نيز در خانه هاى ما بـمـانـنـد، در ايـن زمـيـنـه آيـه (9) و يـؤ ثـرون على انفسهم و لو كان بهم خصاصة نـازل شد لذا حضرت غنائم بنى نضير را فقط به مهاجران داد و از انصار به كسى نداد مگر به دو نفر يعنى سهل بن حنيف و ابو دجانه كه اظهار حاجت كردند(423)

ايـضـا ايـن مـطـلب در بـحـارالانـوار و تـفـسير برهان (424) از تفسير على بن ابراهيم نقل شده است به اين طريق اسلام بر كفر و عدالت بر ستم فائق آمد و راه براى گسترش اسلام هموار گرديد.

اموال بنى نضير به صورت مشروح

واقـدى مـتـوفـاى سـال 207 در مـغـازى نـقـل مـى كـنـد: وقـتـى كـه رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله از قبا وارد مدينه شد، مهاجران نيز به مدينه آمدند، اهل مدينه در جاى دادن به مهاجرين مسابقه گذاشتند، آخرالامر قرار بر قرعه شد، و هـر كـس بـا اصـابـت قـرعـه بـعضى از آنها را در خانه خود جاى داده و به عايدات شريك كـردنـد و آن نـهايت ايثار و فداكارى بود، زنى به نام ام العلاء گويد: عثمان بن مظعون بـرادر رضـاعـى رسـول خـدا صـلى الله عليه و آله نصيب ما شد و تا وفاتش در خانه ما مـانـد - رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله تـا سـاخـتـن حـجـره هـايـش در مـنـزل ابـوايـوب انـصـارى بـود، عـلى بـن ابـيـطـالب عـليـه السـلام در منزل حارثة بن نعمان ساكن گرديد و حتى حضرت فاطمه عليهاالسلام را به آنجا عروس ‍ آوردند.(425)

جـريـان بـه ايـن قـرار بـود تـا يـهـود بـنـى نـضـيـر از مـديـنـه اخـراج شـده و اموال آنها به دست رسول الله صلى الله عليه و آله افتاد، حضرت به ثابت بن قيس بن شـمـاس گـفـتـنـد: قـوم خـويـش را پـيـش مـن بـخـوان گـفـت : قـبـيـله خـزرج را يـا رسول الله صلى الله عليه و آله ؟ فرمود: نه همه انصار را. ثابت همه اوس و خزرج را مـحـضـر آن حـضـرت دعـوت كـرد، و چـون هـمـه حـاضـر شـدنـد، حـضـرت اول خدا را چنان كه شايسته است حمد و ثنا فرمود و آنگاه در تعريف و قدردانى از انصار فـرمـود: شـمـا بـوديـد كـه بـرادران مـهـاجر خود را در خانه هايتان جاى داديد و آنها را در امـوالتـان شـريـك نـمـوديـد و بـر نـفـس خـويـش مـقـدم داشـتـيـد، حـالا ايـن امـوال را خـداونـد رسـانده است ، اگر خوش داريد ميان شما و مهاجران تقسيم كنم ، مهاجران هـمـچـنـان در خـانـه هـاى شـمـا بـمـانـنـد و از امـوالتـان اسـتـفـاده كـنـنـد و اگـر مـى خواهيد اموال را فقط به مهاجرين بدهم و در عوض از خانه هاى شما خارج شده و براى خود مسكنى تهيه نمايند.

سـعـدبـن عـبـاده و سـعـدبـن مـعـاذ در جـواب آن مـنـادى تـوحـيـد گـفـتـنـد: يـا رسـول الله صـلى الله عـليـه و آله امـوال وامـلاك بنى نضير را فقط به مهاجرين تقسيم فـرمـايـيـد ولى هـمـچـنـان در خـانـه هـاى مـا بـمـانـنـد، انـصـار هـمـه فـريـاد كـشـيدند: يا رسـول الله صـلى الله عـليـه و آله مـا هـمـه راضـى هـسـتـيـم چـنـان نـمـايـيـد رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله كـه از آن ايـثـار و فـداكـارى غرق در شادى شده بود فرمود: الله ارحم الانصار و ابناء الانصار

به اين طريق : حضرت اموال و املاك بنى نضير را ميان مهاجران تقسيم فرمود و از انصار فـقـط بـه سـهـل بـن حـنـيـف و ابـودجـانـه مـال ابـن خـرشـه را داد كـه اهل احتياج بودند گوئى آن ملكى بوده كه تحويل آن دو گرديد.

گـويـنـد: بـه ابـوبـكـر بـئرحجر و به عمربن الخطاب بئرجرم و به عـبـدالرحـمـن بـن عـوف سـواءله را داد كـه آن را مال سليم مى گفتند و به صهيب بن سنان ضراطه و به زبيربن عوام و ابوسلمه بويله را عطا فرمود.(426) اين املاك را كه به اشخاص نامبرده داده شد در نظر داشته باشيد كه در بحث فدك خواهد آمد (427)

صفاياى رسول خدا صلى الله عليه و آله

مـنـظـور از صـفـايـا چـيـزهـايـى اسـت كـه امـام مـسـلمـيـن از غـنـائم بـراى خـود بـرمـيـدارد، رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله نـيـز از غنائم صفايايى داشته و نيز از خمس بعضى غـنـائم مـقـدارى به خود مخصوص كرده و از عايدات آنها تاءمين زندگى فرموده و در امور اجتماعى مصرف مى كرد كه لازم است به آنها اشاره شود.

ازجـمـله مـقـدارى از امـلاك بـنـى نـضـيـر را بـراى خـود اخـتـصـاص داد مـرحـوم شـيـخ مـفـيـد نـقـل مـى كـنـد: رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله مـقـدارى از امـوال بـنى نضير را بر خوداختصاص داد و اين كار اولين بار بود، بقيه را ميان مهاجران تـقـسـيـم نـمـود و بـه عـلى عـليـه السـلام فـرمـود: صـفـايـاى آن حـضـرت را از آن امـوال جـمـع و صورت بردارى كند، و سپس آنها را صدقه (وقف ) گردانيد و تا زنده بود در اخـتـيـار خـودش بود، آنگاه توليت با على عليه السلام بود سپس در دست اولاد فاطمه عليها السلام قرار گرفت (428)

مـرحـوم مـجـلسـى نـيـز آن را در بـحـارالانـوار از ارشـاد و مـنـاقـب نقل كرده است (429) .

واقـدى در مـغـازى نـقـل مـى كـنـد: رسـول خـدا را سـه قـسـمـت صـفـايـا بـود اول امـوال بنى نضير كه از عايدات آن در حوادث و پيشامدها مصرف مى كرد، دوم فدك كه در تاءمين ابن سبيل و درماندگان مصرف مى شد(430) سوم عايدات خيبر (431) كه سـه قسمت كرده بود، دو قسمت بر مهاجران و يك سهم براى خود كه از آن به زنانش خرج مى داد(432) .

آنچه از بنى نضير براى خود نگاه داشت در زير نخلهاى آنها زراعت بسيار مى شد و از خـرمـا و جـو و گـندم آنها مخارج يكساله زنانش و اولاد عبدالمطلب را مى داد، و از بقيه اسبان جنگى و سلاح تهيه مى فرمود. مقدارى از آن سلاحها بعد از وى در اختيار ابوبكر و عـمر بود. آن حضرت بر اموال بنى نضير غلامش ابورافع را ماءمور كرده بود و او اى بسا اولين ميوه و محصول رسيده را به حضرتش مى آورد.

صـدقـات رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله از امـوال بـنـى نـضـيـر و از امـوال مـخـيـريـق بـود(433) و آنـهـا هـفـت قـطعه ملك بودند، به نامهاى : ميثب ، صافيه ، دلال ، حسنى ، برقه ، اعواف ، و مشربه ام ابراهيم ، كه ماريه مادر ابراهيم در آن سـاكـن بـود و رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله در آنـجـا بـه مـنـزل او مـى آمـد. ايـن مـطـلب را ابـوالحسن بلاذرى نيز در فتوح البلدان ، ص 31، و 32 نـقـل كـرده اسـت و مـا آن را در وقـايـع سـال اول هـجـرت فصل پيمان عدم تعرض با يهود مدينه نوشته ايم .

و نـيـز مـى تـوانيد اين مطلب را در بحار، ج 22، ص 295 - 300 باب صدقات و اوقاف رسـول الله صـلى الله عـليـه و آله و در وسـائل الشـيـعـه ، ج 13، كـتـاب الوقـوف و الصدقات باب اول و دهم و در كافى ، ج 7، ص 47 - 50، كتاب الوصايا باب صدقات النبى ... و در جلد چهارم ، وفاء الوفاء كه بقاع مدينه را به طور حروف تهجى نوشته است مطالعه فرماييد.

تكميل مطلب

در تـكـمـيـل ايـن مـطـلب سـه نـكـتـه را يـادآور مـى شـويـم . اول ايـنـكـه : اخـتـيـار صـفـايـا و بـودن آنـهـا در دسـت رسـول الله صـلى الله عـليـه و آله جـز بـراى نـفع عموم نبود و حضرت آنها را در رفع حـوائج عـمومى مصرف مى كرد و مساءله كى لايكون دولة بين الاغنياء منكم (434) پياده مى گرديد، نه اينكه آن حضرت يك انسان دنيا دوست و زر اندوز باشد، مصرف آنها در گـذشـتـه نـقـل گـرديـد.دوم ايـنكه : از روايات كافى و غيره برمى آيد كه حضرت آن صـفـايـا و امـوال را بـر فـاطـمـه عـليهاالسلام وقف كرده بود ولى عايدات آن را با اجازه فـاطـمـه در رفع حوائج مردم مصرف مى كرد، فاطمه عليهاالسلام ، نيز آنها را در اختيار اميرالمؤ منين عليه السلام گذاشت و بعد از وى توليت با فرزندان او بود.

دركـافـى از امـام كـاظـم عـليـه السـلام نقل كرده : كه احمدبن محمد از آن حضرت از باغات هفتگانه كه از ارثيه رسول الله صلى الله عليه و آله بود و به فاطمه رسيد، پرسيد حـضـرت فـرمـود: آنـهـا وقـف بـر فـاطـمـه بـود رسـول خـداصـلى الله عليه و آله مخارج مـيـهـمـانـانـش و مخارج پيشامدها را از آنها برمى داشت و چون رحلت فرمود، عباس عموى آن حـضـرت بـا فاطمه درباره ارث مخاصمه كرد، على بن ابيطالب عليه السلام و ديگران شـهـادت دادنـد كـه آنـهـا وقـف بـر فـاطـمـه اسـت و آنـهـا عـبـارت بـودنـد از: دلال ، عواف ، حسنى ، صافيه ، مشربه ام ابراهيم ، ميثب و برقه (435) .