از هجرت تا رحلت

سيد على اكبر قرشى

- ۶ -


در كـافى از عبدالله بن سنان نقل كرده كه امام صادق عليه السلام فرمود: وقتى كه آيه زكـات خـذ مـن امـوالهـم صـدقـة تـطـهـرهـم و تـزكـيـهـم بـهـا(341) نـازل شـد و نزول آن در ماه رمضان بود، حضرت فرمود: منادى ندا كند كه اى مردم خدا بر شـما زكات واجب كرده همانطور كه نماز را واجب فرموده است ، خداوند برمردم از طلا، نقر، شـتر، گاو، گوسفند، گندم ، جو، خرما، كشمش ، زكات ، واجب كرد، منادى آن حضرت در ماه رمضان اين ندا را ميان مردم نمود و آن حضرت از غير اشياء نه گانه عفو فرمود.

آنگاه چيزى از آن ها نخواست تا يك سال از آن گذشت و چون در رمضان آينده روزه گرفته و در شـوال فطره افطار كردند، منادى ندا كرد كه ايهاالمسلمون زكات اموالتان را بدهيد تا نمازتان قبول باشد، آن وقت ماءموران زكات و ماءموران خراج را اعزام نمود (342) ، كـليـنـى رحـمـه الله در اصـول كـافـى بـابـى مـنـعـقـد كرده درباره تفويض امر دين به رسـول خـدا و ائمـه عـليـهـم السـلام ، و از روايـات آن معلوم مى شود كه آن حضرت صاحب اخـتـيـار بـوده و مـى تـوانـسـت بـعـد از واجـب شـدن يـك سال آن را به تاءخير اندازد(343) .

دوم : در بسيارى از آيات و سوره هاى مكى مساءله زكات مطرح شده است ولى بايد آنها را حـمـل بـر مـطـلق انـفـاق كـرد نـه زكـات واجـب ، زيـرا كـه در مـكـه زكـات امـوال واجـب نـشـده بـود اگر در كلام جعفربن ابى طالب رضوان الله عليه اين مطلب آمده باشد كه به نجاشى پادشاه حبشه فرموده است ، لابد مطلق انفاق است .

بـلى دركـافـى از امـام بـاقـر و امـام صـادق عـليـه السـلام نقل شده كه فرمودند: خدا زكات را با نماز واجب كرده است : قالا: فرض الله الزكاة مع الصلوة (344) در اين صورت زكات در مكه واجب شده و اعلام آن در مدينه بوده است ، بـه هـر حـال اخـذ زكـات و اعـلام آن در مـديـنـه بـوده و در مـكـه خـبـرى از عمل به آن نيست

سـوم : فـرض زكـات از جـانـب پـروردگـار بـه طـور مـطـلق بـوده ولى رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله آن را بـر 9چـيـز مـنحصر كرد، و از چيزهاى ديگر عفو فرمود و در اين زمينه رواياتى داريم كه به بعضى از آنها اشاره مى كنيم .

در كـافـى از امـام بـاقـر و امـام صـادق عـليـه السـلام نـقـل كـرده كـه فـرمـودنـد: خـداونـد زكـات را بـا نـمـاز در اموال واجب كرد و رسول خدا صلى الله عليه و آله آن را در 9چيز سنت گردانيد، (و از بقيه عـفـو كرد) آن را در طلا، نقره ، شتر، گاو، گوسفند، گندم ، جو، خرما، كشمش ، قرار داد و از بـقـيـه عـفـو فـرمـود: قـالا: فـرض الله الزكـاة مـع الصـلوة فـى الامـوال و سـنـهـا رسـول الله صـلى الله عـليـه و آله فـى تـسـعـة اشـيـاء - و عـفـا رسـول الله صـلى الله عـليـه و آله عـمـا سـواهـن - فـى الذهـب و الفـضـة والابل و البقر و الغنم و الحنطة و الشعير و الزبيب و عفا عما سوى ذلك (345) .

در بـعـضى از روايات آمده كه زكات در همه حبوبات واجب است ولى فقهاء شيعه به موجب روايت فوق و نظائر آن ، زكات را فقط در اشياء 9گانه واجب دانسته اند.

چـهـارم : عـلت وجـوب زكـات تـاءمين فقراء و پركردن شكاف جامعه بود، در روايات آمده : خداوند مى دانست كه اين مقدار فقراء را كفايت مى كند و اگر كافى نبود زياد واجب مى كرد، زكـات بـه مـوجـب آيـه 60 از سـوره تـوبـه : انـمـا الصـدقـات للفـقراء والمساكين و العالمين عليها والمؤ لفة قلوبهم در هشت محل مصرف مى شود.

جنگ تاريخى احد

پـيـكـار احـد در روز شـنـبـه هـفـتـم شـوال از سال سوم هجرت اتفاق افتاد، احد كوهى است در يك فرسخى مدينه (346) كه بـه هـيچ كوه ديگرى متصل نيست ، از اين جهت احد خوانده شده كه معناى تنهايى مى دهـد، جـنـگ تـاريـخى احد در كرانه آن واقع شد و هفتاد نفر از مسلمانان در آن شهيد شـدنـد و رسـول خـدا صلى الله عليه و آله به وضع معجزه آسايى نجات يافت وگرنه اسـلام از بـيـن رفـتـه بـود، مـا ابـتـدا خـلاصـه آن را نقل كرده ، بعد به تكه ها و نكته هاى آموزنده آن اشاره خواهيم كرد.

كـفـار مـكـه در بـدر از مـسـلمـانـان شـكـست خورده بودند، شب و روز به فكر انتقام بـودنـد، حـدود دويـسـت و پـنـجاه هزار درهم براى تجهيزات و لشكركشى فراهم كردند، و تـقـريـبا معادل همان مبلغ را براى غرامت هفتاد اسيرى كه مسلمانان در بدر گرفته بودند، پرداخت كرده بودند اين است كه با عزمى راسخ به جمع آورى لشكر پرداخته و با سه هزار مرد جنگى راه مدينه را در پيش گرفتند.

عـبـاس عـمـوى پيغمبر جريان را توسط قاصدى به آن حضرت رسانيد و نوشت هر كارى كـه مـى تـوانـى بـكن ، آنها سه هزار نفر هستند، دويست اسب و سه هزار شتر و هفتصد نفر زره بـه تـن دارنـد و غـرق در سـلاحـند (347) پس از چند روز خبر حركت كفار در مدينه مـنـتـشـر شـد رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله در مـسـجـد شـوراى جـنـگـى تـشـكيل داد، اكثريت راءى دادند كه از مدينه خارج شده و در بيرون شهر با دشمن بجنگند، رسـول خـداصـلى الله عليه و آله و عده اى نظرشان ماندن در شهر و دفاع در شهر بود، ولى راءى آن حـضـرت روز جـمـعـه پس از اداى نماز جمعه با جمعى حدود هزار نفر از شهر بـه طـرف احـد حـركـت فـرمـود و در مـيـان كـوه احـد كـه بـه شـكـل نـيم دائره است ، پشت به كوه و رو به مدينه اردو زد و آماه جنگ شد، در وسط راه كه هنوز به احد نرسيده بودند، عبدالله بن ابى منافق ، با سيصد نفر از منافقان و ضـعـيـف الايمانها به مدينه برگشت و گفت : راءى : آن بود كه در شهر بمانيم و در آنجا بـجـنـگـيـم ، راءى مـرا نـپـذيـرفـت و نـظـر كـودكـان را قبول كرد، جنگ در بيرون مدينه بى فايده است .

دو گـروه از اوس و خـزرج نـيـز خـواسـتـنـد بـرگـردنـد، ولى خدا قلوب آن را محكم كرد و برنگشتند: اذ همت طائفتان منكم ان تفشلا والله وليهما...(348) بالاخره آن حضرت با هفتصد نفر راهى احد شدند.

در كـنـار احـد تـپـه اى بـود كـه كـوه عـيـنـيـن نـام داشـت ، احتمال مى رفت كه در وقت جنگ دشمن از پشت آن حمله كند و مسلمانان به محاصره افتند، لذا حـضـرت پـنـجـاه نـفـر كـمـان دار را بـه فرماندهى عبدالله بن جبير در آنجا گذاشت و با تـاءكـيـد تـمـام فرمود: از خدا بترسيد و استقامت كنيد، اگر ديديد ما دشمن را شكست داده و تعقيب كرده و داخل مكه نموديم باز شما از اينجا حركت نكنيد تا فرمان من به شما برسد، و اگر ديديد دشمن ما را شكست داد و تا مدينه تعقيب نمود، باز شما از اينجا حركت نكنيد و از اين محل دفاع نماييد.

ابوسفيان ، خالدبن وليد، را كه فرمانده سواره نظام دشمن بود، دستور داد و گفت : چون جـنـگ شـروع شـد شـمـا از پشت كوه حمله كنيد تا مسلمانان در محاصره واقع شوند، در وقت شـروع جـنـگ ده نـفـر از پـرچـمـداران كفار به دست اميرالمؤ منين عليه السلام كشته شدند، مـسـلمـيـن حمله را آغاز كردند، تنور جنگ شعله ور گرديد، فرياد، جنگ آوران ، غبار معركه ، صداى اسلحه ، همه جا را پر كرد.

مـشـركـان پـا بـه فـرار گـذاشـتـنـد، خـالدبـن وليـد از پشت كوه حمله را آغاز كرد، دفاع سرسختانه كمانداران و تيرهاى سوزان آنها مانع از پيشرفت خالد شد (349) خالد عقب نـشـينى كرد، در آن وقت مسلمانان شروع به غنيمت گيرى كردند، تيراندازان كوه عينين به فـرمـانـده خـود گـفـتـنـد: مـا نـيـز بـراى غـنـيـمـت بـرويم ؟ عبدالله گفت : از خدا بترسيد، رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله وسـلم فـرمان داده كه ما از اينجا حركت نكنيم ، گفتند: فـرمـان حـضـرت تـا شـكـسـت كـفار بود، الان كه كفار شكست خورده ما بايد از غنيمت محروم نـمانيم ، اين را گفته و به تدريج از آن جا پايين آمدند، خالدبن وليد كه منتظر فرصت بـود. دفـعه دوم از پشت كوه حمله نمود، عبدالله بن جبير را با دوازده نفر كه مانده بودند شـهـيـد كـرد و از پـشـت بر مسلمانان تاخت ، با آغاز حمله او، مسلمانان به محاصره افتادند فراريان دشمن برگشتند، وضع ميدان عوض شد، مسلمانان پابه فرار گذاشتند، در مدت كمى هفتاد نفر از آنها شهيد شدند.

رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله وسـلم چـون ديد كلاه جنگى را از سرش برداشت و با صـداى رس فـريـاد كـشـيـد: مـن رسـول خـدايـم از و رسـول بـه كـجـا فـرار مـى كـنـيـد؟! اذ تـصـعـدون ولا تـلوون عـلى احـد والرسول يدعوكم فى اخريكم (350)

بـا رسـول خـدا صلى الله عليه و آله جز تنى چند نماند، از جمله على بن ابيطالب عليه السلام و ابودجانه (سماك بن خرشه ) كه بسختى از آن حضرت دفاع مى كردند، در اين جـنـگ دشـمـن حـتـى از سـنـگ انـدازى اسـتـفـاده كـرد، يـكـى از آن سـنـگـهـا بـه صـورت رسـول الله صـلى الله عـليـه و آله اصابت نمود، دندانهاى جلو آن حضرت شكست ، حلقه هاى آهنين كلاه جنگى در صورت مباركش فرو رفت ، يكى از مسلمانان كه با دندان خود تكه آهـن را از اسـتـخـوان آن حضرت بيرون مى كشيد، دندانش شكست ، آن حضرت ناچار چند روز وضوى جبيره مى گرفت .

امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـلام و ابـودجـانـه پـس از سـاعـتـهـا جـنـگ و دلاورى تـوانـسـتـند رسـول خـدا صلى الله عليه و آله را از گودالى كه در آن افتاده بود بيرون آورده و به بـالاى كـوه احـد(كـه اكـنـون زيـارتگاه است ) برسانند، تا از تيراندازان و سنگ اندازان دشمن در امان باشد.

دشـمـن ديگر بدن شهداء را پاره پاره (مثله ) كرد، جنازه حمزه در اين امر بيشتر از ديگران صـدمـه ديـد، عـلى بن ابيطالب عليه السلام 70 زخم برداشت ، دشمن در كوه مسلمانان را تعقيب نكرد، فراريان در كوه احد به طرف آن حضرت برگشتند، ابوسفيان به اردوگاه خـود بـرگـشـت ، و بـسـوى مـكـه حـركـت نـمـود، اصـحـاب رسـول الله صـلى الله عليه و آله وسلم به آن حضرت خبر آوردند، كه قريش به طرف مـكـه در حـركـتند حضرت پس از اطمينان از رفتن دشمن ، از كوه پايين آمد، و به نماز شهدا پرداخت و آنگاه به مدينه مراجعت فرمود (351)

نتايج ناگوار شكست احد از قبيل ضعف روحيه مسلمانان ، سمپاشى منافقان ، دسيسه بـازى يـهـود، كـمـتـر از شـكـسـت احـد نـبـود لذا حـدود پـنـجـاه و سـه آيه در سوره آل عمران در اين زمينه نازل گرديد، تا آن عواقب ناگوار را جبران نمايد، اينك به نكاتى و ايثارهايى در رابطه با جنگ احد اشاره مى كنيم .

منافقان و برگشتن عبدالله بن ابى منافق

گفته شد كه : رسول الله با حدود هزار نفر از مدينه خارج شد ولى عبدالله بن ابى با سيصد نفر از وسط راه برگشتند و مسلمانان را تنها گذاشتند .

جـريـان مـنـافـقـان در عهد رسول خدا صلى الله عليه و آله وسلم حكايت مفصلى دارد، قرآن مـجـيـد از وجـود مـنـافـقـان در مـكـه خـبـر مى دهد با آن كه : عدد مسلمين انگشت شمار بود، نه مـال دنـيـايـى در بـيـن بود و نه تقيه اى ، در سوره عنكبوت كه از سوره هاى مكى است مى خـوانـيـم :و مـن النـاس مـن يـقـول آمـنـا بـالله فـاذا اءوذى فـى الله جـعـل فـتـنـة النـاس كـعذاب الله و لئن جاءنصر من ربك ليقولن انا كنا معكم او ليس الله باعلم بما فى صدور العالمين و ليعلمن الله الذين آمنوا و ليعلمن المنافقين (352)

معلوم است كه جريان اوذى فى الله در مكه بود كه مسلمانان را شكنجه مى كردند و از جـاءنـصـر مـن الله نـمـى شـود فـهميد كه آيه مدنى است زيرا نصر مـنـحـصر به پيروزى در جنگ نيست ، يك فرج و يك گشايش از جانب خدا نيز نصر نـامـيـده مـى شـود. و در سـوره مـدثـر كـه يـقـيـنـا از سـوره هـاى مـكـى اسـت آمـده : و ليقول الذين فى قلوبهم مرض و الكافرون ماذا اراد الله بهذا مثلا...(353) .

كلمه الذين فى قلوبهم مرض ظهورش در منافقين است چنان كه در مجمع البيان و الميزان آمده است و خدا درباره منافقان در سوره بقره فرمود: فى قلوبهم مرض فزادهم الله مـرضـادرايـن رابـطـه اوليـن روايت از احتجاجات حضرت مهدى موعود صلوات الله عـليـه و عـلى آبـائه در جـواب سـؤ الات سـعـدبـن عـبـدالله اشـعـرى قـمـى قابل دقت است (354)

قـرآن مـجـيـد از وجـود مـنـافـق در جـنـگ بـدر نـيـز خـبـر مـيـدهـد، در سـوره انفال كه در رابطه با بدر نازل شده است ، بعد از اشاره به مجسم شدن شيطان و فـرار او فـرمـوده : اذ يـقـول المـنـافـقون و الذين فى قلوبهم مرض غر هؤ لاء دينهم ...(355) در الميزان ، فرموده : در آيه دلالت هست كه جمعى از منافقان و شكاكان در بـدر وجود داشته اند، معنى ندارد كه بگوييم منافقان در ميان كفار بوده اند، حتما در ميان مسلمين بوده اند ولى بايد ديد چه عاملى سبب آمدن آنها در بدر بوده است ؟

پـس از بـدر و پـيروزى مسلمانان ، منافقان به تدريج زياد شده ، و مصلحت را در آن ديـدنـد كـه اظـهـار اسـلام بـكـنـنـد امـا گـاه گـاه نـفـاق خـويـش را آشـكـار كـرده و تـزلزل نـيـز به وجود مى آورند، چنان كه در جريان احد ديده شد كه سيصد نفر يـك دفـعـه جـدا شـده و رفـتند. و در قضيه بنى المصطلق و جريان افك وضـعـى پـيـش آوردنـد كـه اگـر وحـى آسـمـانـى حـيـثـيـت رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله را حـفظ نمى كرد خدا مى دانست كه جريان به كجا مى رسيد و تفصيل آن خواهد آمد.

شـيـعـه و اهـل سـنـت شـك نـدارنـد در ايـن كـه : سـوره تـوبـه در سـال نـهـم هـجـرت نـازل شـد و آن وقـت يـك سـال از عـمـر رسـول الله مى ماند ولى حدود دو سوم اين سوره از منافقان صحبت مى كند، معلوم مى شود كـه در اواخـر عـمر آن حضرت منافقان در اوج خود بوده اند لذا مساءله منافقان تا آخر عمر رسول الله صلى الله عليه و آله وسلم حل نشد و پيوسته در تزايد و شدت بود.

ولى عـجـيـب اسـت كه بعد از رحلت رسول خدا صلى الله عليه و آله وسلم و شكست رهبريت اسـلام ، مـدت 25 سـال خـبـرى از منافقان در تاريخ اسلام ديده نمى شود، گوئى پس از رحـلت آن حـضـرت ، چـاه ويـلى كـنده شد و همه منافقان در آن فرو رفته و ناپديد شدند، نقل است كه بعضى از دانشمندان اهل سنت پس از توجه به اين مساءله جواب داده كه : يك ماه به رحلت مانده همه منافقان آمده و توبه كردند وقتى كه آن حضرت از دنيا مى رفت ديگر منافقى وجود نداشت .

ولى مـعلوم نيست اين شخص در چه فكرى بوده است ، مى خواسته خودش را فريب بدهد يا ديـگران را! مگر نفاق مانند يك لباس است كه انسان از بدنش در بياورد و لباس ديگرى بپوشد.

بـايـد دقت كرد: چطور شد كه با رحلت رسول الله صلى الله عليه و آله خبر و فعاليت مـنـافـقـان از بـيـن رفـت و 25 سـال از آن خـبـرى نـبـود، و بـعـد از 25 سـال چـون اميرالمؤ منين به خلافت رسيد باز نفاق از نو زنده شد؟ روح مطلب اين است كه مـنـافـقـان بـعد از رسول خدا صلى الله عليه و آله وسلم آنچه مى خواستند پيدا كردند و ديـدنـد حـكـومـتـى بـه وجـود آمـده كـه مـى شـود بـا آن كنار،آمد لذا در آن جذب شده و داراى مقامهايى گرديدند و دم فرو بستند، حقيقت جز اين نمى تواند باشد.

موقعيت على عليه السلام در جنگ احد

در اين جنگ گوشه اى از فداكاريها و ايثارهاى حضرت ولى الله صلوات الله عليه ظاهر گـشـت ، آن حضرت تا آنجا تلاش ‍ كرد كه جبرئيل ميان آسمان و زمين ندا كرد: لاسيف الا ذوالفقار و لافتى الا على

طـبـرسى رحمه الله (356) نقل كرده : با رسول خدا جز ابودجانه و على بن ابيطالب عـليـه السـلام كـسـى نـمـانـد، هـر وقـت گـروهـى بـه رسـول خـدا صلى الله عليه و آله حمله مى كرد، على عليه السلام بر آن ها تاخته و دفع مـى كـرد تـا ايـنـكـه شـمشيرش شكسته شد، رسول خدا صلى الله عليه و آله شمشير خود ذوالفقار را به او داد، آن حضرت به طرف احد رفت و ايستاد على ، عليه السلام مـرتـب شـمـشـيـر مـى زد،تـا بـه سـر و صـورت و دو دسـت و شـكـم و پـاهـايـش هـفـتاد زخم رسيد(357)

جـبـرئيـل بـه رسـول خـدا صـلى الله عـليه و آله گفت : مواسات اين است يا محمد، حضرت فـرمـود: او از مـن اسـت و من از او هستم ، جبرئيل گفت : من نيز از شما هستم ، امام صادق عليه السـلام فـرمـود: رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله ديـد: جبرئيل ميان آسمان و زمين در روى تختى از طلا نشسته و مى گويد: لاسيف الا ذوالفقار و لافتى الا على

نگارنده گويد: جريان ندارى جبرئيل و گفتن لاسيف الاذوالفقار و لافتى الا على مسلم الفـريـقين است براى نمونه به الغدير، ج 2، ص 59 - 61 رجوع شود. حسان بن ثابت در اين رابطه گفت :

جبرئيل نادى معلنا
 
والنقع ليس بمنجلى

والمسلمون قد احدقوا
 
حول النبى المرسل

لاسيف الا ذوالفقار
 
و لافتى الا على

كشتن پرچمداران قريش

روز احـد پـرچـم قـريـش در دسـت طـلحـة بن ابى طلحه عبدى از قبيله بنى عبدالدار بـود، امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـلام بـر او حـمـله كـرده ، كـارش را سـاخـت ، بـه دنـبـال او ابـوسـعيد بن ابى طلحه پرچم را به دست گرفت ، امام عليه السلام او را نيز كشتت پرچم به زمين افتاد، مسافح بن طلحه فورا آن را بلند كرد، او نيز به دست امام در خـون غلتيد، به اين گونه تا 9نفر از بنى عبدالدار پرچم به دست گرفته و به دست امـام شـربـت مـرگ نوشيدند، آخرالامر غلام سياهى از آنها كه صواءب نام داشت ، پرچم را بـه دسـت گـرفتت امام صلوات الله عليه دست راست او را قطع كرد، او پرچم را به دست چپ گرفت ، امام دست چپش را نيز قطع كرد، او با بقيه بازورها پرچم را به سينه خويش چسباند و در ميان خون خطاب به ابى سفيان گفت : آيا در غلامى بنى عبدالدار به وظيفه ام عمل كردم ؟ امام عليه السلام از فرقش زد و كارش را تمام كرد، پرچم كفار بر زمين افتاد آخـرالامر زنى بنام عميرة دختر علقمه آن را بلند كرد(358) مرحوم مجلسى آن را در بـحـارالانـوار ج 2، ص 50 و 51 مـفـصـل تـر نـقـل كـرده اسـت مـرحـوم مـفـيـد نـيـز آن را در ارشـاد، ص 41، نقل كرده است .

در بـحـارالانـوار، ج 20، ص 69، از خـصـال صـدوق نـقـل كـرده : روزى كـه عـمـر خلافت را به شورى گذاشت ، امام عليه السلام در آن جا به حـاضـران چـنـيـن فـرمـود: شـمـا را بـه خـدا آيـا در مـيـان شـمـا جـز مـن كـسـى هـسـت كـه جبرئيل درباره او روز احد گفت : يا محمد آيا اين مواسات را مى بينى ؟ گفتند: به خدا قسم : نه ، فرمود: شما رابه خدا آيا در ميان شم جز من كسى هست كه 9نفر پرچمدار را در روز احد كشت بعد صواءب حبشى غلام آنها آمد و گفت : به خدا قسم در مـقـابل قتل آقايان خودم جز محمد كسى را نخواهم كشت ، دهانش كف كرده و چشمانش سرخ شده بود، شما از او پرهيز كرديد و كنار كشيديد ولى من به طرف او رفتم ، او همچون گنبدى اسـتـوار، بـود دو دور بـا هـم ضـربـت رد و بـدل كـرديم ، آخر من او را دو نصف كردم نصف بـدنـش بـه زمـين افتاد ولى از كمر به پايين در زمين ايستاد و مسلمانان تماشا كرده و مى خنديدند؟! گفتند: به خدا قسم فقط تو بودى كه اين كار را كردى .

الله اعلى و اجل

روز احـد، ابـوسـفـيـان چـون خـواسـت برگردد، شعارهاى شرك را در پاى احد بر زبـان رانـد، و گفت اين هفتاد كشته شما انتقام كشتگان ما در بدر است ، باز هم به سـراغ شـما خواهيم آمد، اما مى دانست كه رسول خدا صلى الله عليه و آله زنده و در بالاى كوه است .

ابـوسـفـيـان فـرياد كشيد: روزى در مقابل روزى ، روزگار هر روز به كام قومى است جنگ گـاهـى بـه نـفـع وگاهى بر عليه است حضرت فرمود: جوابش دهيد، مسلمانان گفتند: اين چنين نيست ، شهداء ما در بهشت و كشتگان شمادر آتش هستند.

ابوسفيان گفت : لنا عزى و لا عزى لكم ؛

حضرت جواب داد: الله مولانا و لا مولا لكم ؛

ابـوسـفـيـان گـفـت : اعـل هبل ؛

حضرت جواب داد: الله اعلى و اجل ؛ (359)

يـعـنـى : مـا بـت عزى داريم كه يارى كرد و پيروز شديم ، اين شعار كفر بسيار خطرناك بود، حضرت با دهان پر ازخون فرياد كشيد: خدا مولاى ماست ، شما مولا نداريد.

ابوسفيان بت معروف هبل را ياد كرد كه از عقيق سرخ به صورت انسان تراشيده بودند وگفت : بلند و برتر باد هبل ، اين نيز شعار خطرناكى بود كه نسبت پيروزى را بـه يـك مجسمه بى جان مى داد، لذا حضرت فرياد كشيد: الله على و اجل در بعضى روايـات هست كه اين جواب به دستور رسول خدا صلى الله عليه و آله توسط على عليه السلام داده شد(360)

امـيـرالمـؤ منين صلى الله عليه و آله فرمود: چون روز احد، مردم فرار كردند چنان غصه ام گـرفـت كـه در عـمـرم نـديـده بـودم ، من در پيش رسول خدا صلى الله عليه و آله بودم و شـمـشـيـر مـى زدم ، چـون بـرگـشـتـم آن حـضـرت را نـديـدم ، گـفـتـم : رسـول خـدا صـلى الله عليه و آله كسى نيست كه فرار كند، در ميان كشتگان هم كه نيست ، شايد به آسمان رفته باشد.

مـن غـلاف شمشير خويش را شكستم و گفتم : به قدرى خواهم جنگيد تا كشته شوم ، آن گاه حـمـله كـردم ، آنـهـا از مـن كـنـار كـشـيـدنـد، نـاگـاه ديـدم كـه رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله بـرزمـين افتاده و در حالت اغماءاست ، من بالاى سرش ايـسـتـادم تـا به حال آمد و به من نگاه كرد(361) فرمود: چه شد كه تو مانند ديگران نرفتى ؟ گفتم : يا رسول الله صلى الله عليه و آله بروم و تو را تنها بگذارم ؟ به خـدا قـسـم مـى ايـستم تا كشته شوم يا خدا وعده خود را بر شما انجام دهد، فرمود: بشارت بـر تـو يا على خدا به وعده اش وفا خواهد كرد كفار ديگر چنين پيروزى را نخواهند ديد، اين آخرين پيروزى آنهاست .

آنـگـاه گـروهـى از كفار به طرف حضرت حمله آوردند، فرمود: يا على بر اينها حمله كن ، حـمـله كـردنـد هـشام بن اميه مخزومى را كشتم ، بقيه برگشتند، گروه ديگرى حمله كردند، حضرت فرمود: يا على حمله كن من حمله كرده عمروبن عبدالله جمحى را كشتم ديگران فرار كـردنـد، دفـعـه سـو فـوجـى بر ما هجوم آوردند، حضرت فرمود: يا على حمله كن ، من حمله كـرده بـشـربـن مـالك عـامـرى را كـشـتـم ديـگـران پـا بـه فـرار گـذاشـتند و ديگر كسى نـيـامـد(362) عـلى بـن ابـيـطـالب و ابـودجـانـه بودند كه تا عصر با جنگ و گريز توانستند حضرت را با بدن مجروح به بعضى از ارتفاعات احد برسانند.

آنـگـاه كـه رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله بـه مـديـنـه برگشت فاطمه دخترش از او اسـتـقـبـال كـرد و بـا آبى كه آورده بود، صورتش را شست اميرالمؤ منين عليه السلام نيز رسـيـد، دسـتـهـاى مـبـاركـش تـا شـانه اش غرق درخون بود، ذوالفقارش را به فاطمه داد وفـرمـود: بـگـيـر ايـن شـمـشـيـر را كـه امـروز با من راست گفت و دشمنان خدا را دور كرد - رسـول خـدا صـلى الله عـليه و آله فرمود: يا فاطمه شمشير على را بگير، شوهرت به عـهـدش وفـا كـرد، خـدا بـا شـمـشـيـر او صـنـاديـد عـرب را كـشـت : وقـال يـا فـاطـمـه خـذى هـذا السـيـف فـقـد صـدقـنـى اليـوم و قـال رسـول الله صـلى الله عـليـه و آله خـذيـه يـا فـاطمه فقد ادى بعلك ما عليه و قد قتل الله بسيفه صناديد العرب آنگاه على عليه السلام چنين فرمود:

افاطم هاك السيف غير ذميم
 
فلست برعديد ولا بمليم

لعمرى لقد اءعذرت فى نصر احمد
 
و طاعة رب بالعباد عليم

اءمـيـطـى دمـاء القـوم عـنـه فـانـه
 
سـقـى آل عبدالدار كاءس حميم (363)

اى فاطمه بگير اين شمشير را كه ملامت شده نيست ، من نه آدم ترسويم و نه مذموم به جان خـودم قـسـم كـه در يـارى احـمـد مـحـمـد صـلى الله عـليـه و آله و در طـاعـت خـدائى كـه از حال بندگان آگاه است ، به عهد خودم وفا كردم ، خونهاى كفار را از اين شمشير پاك كن ، اين شمشير آل عبدالدار(پرچمداران قريش ) را كاسه جهنم نوشانيد.

حنظله غسيل الملائكة

ابـوعـامـر راهـب كـه رسـول خـداصـلى الله عليه و آله به وى ابوعامر فاسق نام نهاد، از مـديـنـه گـريـخـتـه و بـا پنجاه هزار از ياران خود در لشكر ابوسفيان به جنگ اسلام آمده بـود، پـسرش حنظله كه از مؤ منين خالص بود با جميله دختر عبدالله بن ابى ازدواج كرد، در شـبى كه رسول الله صلى الله عليه و آله به احد تشريف برد بنا بود زن حنظله را به خانه بياورند.

حنظله از آن حضرت اجازه ماندن خواست ، خداوند فرمود: انما المؤ منون الذين آمنوابالله و رسـوله و اذا كـانـوا مـعـه عـلى امـر جـامـع لم يـذهبوا حتى يستاءذنوه ان الذين يستاءذنوك اولئك الذيـن يـؤ مـنـون بـالله و رسـوله فاذا استاءذنوك لبعض ‍ شاءنهم فاذن لمن شئت منهم (364) .

حضرت به موجب آيه ، به حنظله اجازه داد كه بماند، شب زن او را به خانه آوردند، حنظله ، بـا او وصـلت كـرد، و چـون نـمـاز صـبـح را خـوانـد صـلاح خـوانـد بـرداشـت بـه طرف احـد حـركـت كـرد، زنش به او چسبيد كه صبر كن ، آنگاه چهار نفر از مردم خويش را حـاضـر كرد، حنظله پيش آنها گواهى داد كه من با زنم وصلت كرده ام ، و اگر نيامدم و از او فرزندى به دنيا آمد از من است .

بـعـد از رفـتـن حـنـظـله از زنـش پـرسـيـدند: چرا اين كار را كردى ؟ گفت : شب ديدم آسمان شـكـافـتـه شـد، حـنـظـله از آن بـالا رفـت و شـكـاف بـه حـالت اول بـرگـشـت دانـسـتـم كـه حـنـظـله شـهـدى خـواهـد شـد، حـنـظـله مـوقـعـى رسـيـد كـه رسـول خـدا صـلى الله عليه و آله مشغول به صف كردن مسلمانان بود، پس از شروع جنگ كه مشركان فرار كردند، حنظله ابوسفيان را تعقيب كرد و از پاهاى اسب وى زد، ابوسفيان از اسـب افـتـاد و نعره كشيد: اى جماعت قريش من ابوسفيان هستم ، حنظله مى خواهد مرا بكشد، ابـوسـفـيان فرار كرد، حنظله او را تعقيب مى نمود، مردى از مشركان نيزه اى به حنظله زد، حـنـظـله به او حمله كرد و او را كشت و خود نيز بر زمين افتاد وى همانجايى كه حمزه عموى حـضـرت و عـمـروبن جموح و عبدالله بن حزام و جمعى از انصار به خاك افتاده بودند بر زمين افتاد (365)

پـس از پـايـان معركه پدرش ابوعامر به سر جنازه او آمد و گفت : من تو را از متابعت اين مـرد (رسـول خـدا صلى الله عليه و آله ) بر حذر مى كردم ، به خدا قسم در زندگى به پـدرت نـيـكوكار و آدمى شريف الخلق بودى ، مرگت هم در كنار بزرگان و اشراف است . اگر خدا به حمزه يا به يكى از ياران محمد جزاى خوبى خواهد داد به تو هم جزاى خوب بدهد، بعد فرياد كشيد: مردم جنازه حنظله را پاره پاره (مثله ) نكنيد هرچند كه مرا و شما را مخالفت كرد(366)

و چـون حـنـظـله در حال جنابت به ميدان آمده بود، حضرت فرمود: من ملائكه را ديدم كه ميان آسـمـان و زمـيـن ، حـنـظـله را بـا آب بـاران در كـاسـه هـايـى از طـلا غـسـل مـى دادنـد، بـديـن سـبـب او را غـسـيـل المـلائكـة گـفـتـنـد: فـقـال رسـول الله صـلى الله عـليـه و آله راءيـت المـلائكـة تغصل حنظله بين السماء و الارض بماءالمزن فى صحائف من ذهب (367)

صـلوات خـدا بر تو و اهل بيت تو باد يا رسول الله : به تبعيت از حنظله تو مردم مسلمان ايران در جنگ تحميلى صدها حنظله قربانى راه خدا كردند.

حمزة بن عبدالمطلب سيدالشهداء

فداكارى و شهادت عموى بزرگوار رسول الله صلى الله عليه و آله حضرت حمزه نيز بـايـد در اينجا يادآورى و مورد دقت قرار گيرد، هند زن ابوسفيان و مادر معاويه كه كوس رسـوايـيـش در هـمه جا نواخته مى شد، و پسر و پدر و عمو و برادرش درجنگ بدر بـه درك رفـتـه بـودنـد، سينه اش از عداوت رسول الله صلى الله عليه و آله وسلم مى جـوشـيـد، او خـود بـا زنان ديگر در احد حاضر شده و كفار را بر جنگ تحريك مى كرد.

هـنـد بـه وحـشـى كه غلام جبيربن مطعم بود، گفت : اگر بتوانى محمد يا على يا حـمـزه را بـكـشـى خـواسته ات هرچه باشد برمى آورم ، وحشى با خود گفت : اما محمد ممكن نـيست به او دست يابم چون اصحابش از او دفاع مى كنند، اما على بن ابيطالب درحين جنگ مـتـوجـه اطـراف خـويـش اسـت كـمـيـن بر او نيز بى فايده است ؛ ولى حمزه را شايد بكشم (368)

مى گويد: حمزه را زير نظر گرفتم ، ديدم مردم را بشدت مى كوبد و حمله مى كرد ابن ام انـمار پيش او آمد، حمزه نعره كشيد: اى پسر زن فتنه گر، تو هم به جنگ ما آمده اى ؟ بعد بـه او حـمـله كـرد و او را بـه زمـين انداخت و بر روى او نشست و مانند گوسفندى او را سر بريد.

سـپـس چـون مـرا ديـد بـر مـن هجوم آورد، و آنگاه كه به طرف من مى دويد در كنار گودالى پـايـش لغـزيـد و افتاد، من نيزه خويش را به حركت درآورده و او را هدف گرفتم ، نيزه از خـاصـره او اصـابـت كرد و از شانه اش سر درآورد، حمزه مقاومت خويش را از دست داد و بر زمين افتاد، چند نفر از ياران او رسيده و صدا زدند: ابا عماره ؟ حمزه جواب نداد، دانستم كه او مرده است .

در ايـن بـيـن مصيبتهاى هند را درباره پدر و عمو و برادرش ياد كردم ، ياران حمزه چـون دانـسـتـنـد كـه او مـرده اسـت ، رفـتـنـد من دوباره آمدم ، شكم او را شكافته و جگرش را درآورده و پـيـش هـنـد آوردم ، گـفـتـم : بـه مـن چـى خـواهـى داد اگـر قـاتـل پـدرت را كشته باشم ، گفت : هرچه بخواهى ، گفتم : اين جگر حمزه است ، او جگر حمزه را به دندان جويد و از دهانش انداخت ،....

آنـگـاه لباسها و زيورآلات خويش را كند و به من داد و گفت : چون به مكه درآمدى ده دينار نيز به تو خواهم داد، بعد گفت : قتلگاه حمزه را به من نشان بده ، من او را به كنار جسد حمزه آوردم ، او بعضى از اعضاء حمزه را بريد و بينى و دو گوشش را قطع كرد و از آنها دو بـازوبـنـد و دو بـازوبـنـد ديـگـر كـه بـه بـالاى مـرفـق مـى بـسـتـنـد و دو خـلخـال بـراى پاهايش درست كرد، همه آنها را به مكه برد، من نيز جگر حمزه را با او به مكه بردم (369)

آنگاه كه ابوسفيان و كفار به طرف مكه برگشتند، حضرت از احد پايين آمد و از حـال اصـحـابـش مـى پرسيد، بعد فرمود: از عمويم حمزه كى اطلاع دارد؟ حارث بن صمه گفت : من محل او را مى دانم بروم خبر بياورم ، چون به قتلگاه حمزه رسيد، جسد مبارك به قـدرى (مـثله ) شده بود كه نتوانست پيش رسول خدا برگردد و خبر آورد، حضرت فرمود: يا على عمويت حمزه را پيدا كن ، على عليه السلام نيز چون جنازه حمزه را ديد نتوانست به حضرت خبر دهد.

آنگاه حضرت خود تشريف آورد و چون جنازه را ديد شروع به گريه كرد و فرمود: والله درهيچ محلى نايستاده ام كه مانند اين مكان مرا به غيظ آورد. والله ما وقفت موقفا قط اغيظ عـلى من هذالمكان آنگاه حضرت لباسى كه به همراه داشت بر جنازه حمزه كشيد، لباس هـمـه جـسـد را مـستور نمى كرد، بالاخره لباس را به سر حمزه كشيد و بر پاهايش ‍ علف ريخت (370)

واقـدى مـى نـويـسـد: گويند: صفيه دختر عبدالمطلب (خواهر حمزه ) به احد آمد، از حال حمزه جستجو مى كرد، انصار نگذاشتند سر جنازه بيايد حضرت فرمود: مانعش نشويد، آمـد كـنـار جـنـازه نـشـسـت ، و شـروع بـه گـريـه كـرد، رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله نيز گريست ، فاطمه عليها السلام نيز كه آمده بود، بـر عـمـويـش گـريـه مـى كـرد، بـطـورى كه پدر بزرگوارش را نيز به گريه آورد، حـضـرت مـرتـب مـى فـرمـود: ديگر چنين مصيبتى براى من نخواهد آمد، بعد فرمود: صفيه و فـاطـمـه بـشارتتان باد كه : جبرئيل به من خبر آورد: در آسمانهاى هفتگانه نوشته شده : حـمـزه شـيـر خـدا و شـيـر رسـول خـداسـت ان حـمـزة مـكـتـوب فـى اهل السموات السبع حمزة بن عبدالمطلب اسدالله و اسد رسوله (371)

آنـگـاه كه رسول خدا صلى الله عليه و آله به مدينه مراجعت فرمود ديد زنان انصار به مـردان و كـشـتـگـان خـود نـوحـه و عزادارى مى كنند ولى حمزه در مدينه نه زنى داشت و نه دخـتـرى ، ايـن كـه حـمـزه كـسـى نـداشـت كـه بـر او گـريـه كـنـد در رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله بـسـيـار اثـر گـذاشـت تـا جايى كه فرمود: حمزة لابـوابـكـى له حيف كه براى عمويم حمزه ، زنان گريه كننده نيست ، آنگاه بر عمويش گـريه كرد، سعدبن معاذ و اسيد بن خضير به زنان خويش و زنان قبيله گفتند: برويد و در خانه حضرت بر حمزه نوحه سرائى و گريه كنيد.

و چـون آن حـضـرت از نماز مغرب به خانه برگشت و صداى شيون زنان را شنيد، گفتند: زنـان انـصـار هـسـتـنـد كه بر حمزه عزا گرفته و گريه مى كنند، قلب مباركش شاد شد، فـرمـود: خـدا ازشـمـا و اولادتـان راضـى بـاشـد، رضـى الله عنكن و عن اولادكن بعد فـرمـود: بـه خـانـه هـاى خـود برگردند، و در نقلى فرمود: برگرديد خدا رحمتتان كند، مـواسـات كـرديـد، خـدا بـه انـصـار رحـمت كند، مواسات آن ها چنان كه مى دانم قديمى است (372) .

گـويـند: بعد از آن رسم شد كه هر وقت جنازه اى را تشييع مى كردند، در كنار خانه حمزه نـگـاه داشـتـه مـقدارى عزادارى كرده ، بعد تشييع مى نمودند، و حمزه را لقب سيد الشهداء دادنـد، و چـون جـريـان كـربلا پيش آمد لقب سيدالشهدا را به حضرت اباعبدالله صلوات الله عـليـه دادنـد، و آنـگـاه كـه حـمـزه شـهـيـد شـد، رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله و سلم به على عليه السلام فرمود: تا دختر حمزه را پـيـش آن حـضـرت آورد و هـمـه مال حمزه را به دخترش داد، و عملا اثبات كرد كه چيزى به عصبه نمى رسد (373)

عاقبت وحشى قاتل حضرت حمزه

آيـه و آخـرون مـرجـعـون لامـر الله امـا يـعـذبـهم و اما يتوب عليهم و الله عليم حكيم (374) مـى گـويد: عده اى از مردم كارشان براى امر خدا به تاءخير انداخته شده ممكن اسـت خـدا عـذابـشـان كـنـد و مـمـكـن است از آن ها درگذرد كه خدا دانا و حكيم است . در تفسير عـيـاشـى نـقـل شـده كـه امـام بـاقـر عليه السلام به زراره فرمود: آن ها قومى از مشركان بـودنـد كـه حـمـزه و جـعـفـر و امـثـال آنها را كشتند و آنگاه آمده و مسلمان شدند، و خدا را به تـوحـيـد يـاد كـرده و از شرك دست برداشتند، آنها مؤ من واقعى نشدند كه بهشت برايشان حـتـمـى گـردد، كـافـر رسـمـى هـم نبودند تا اهل آتش باشند، پس آنها در همين حالند و مرجون لامرالله اند.

يـعـنـى : دربـاره ايـنـگـونـه اشـخـاص نـمـى تـوان چـيـزى گـفـت كـه اهل رحمتند يا عذاب ؟ بسته به نظر خداست تا درباره آنها در آخرت چه حكمى فرمايد، به هر حال وحشى قاتل حمزه درمكه بود تا در سال هشتم هجرت مكه فتح گرديد.

وحـشـى به طائف گريخت و چون ديد اله طائف براى اسلام آوردن به مدينه مى روند، دنيا بر وى تنگ گرديد، فكر مى كرد، به شام برود يا يمن يا جاى ديگرى ؟ يك نفر به او گـفـت : واى بـر تـو هر كه به دين محمد ايمان آورد او را نمى كشد، چون اين را شنيد، به مدينه آمد، حضرت فرمود: آيا تو وحشى هستى ؟ گفت : آرى ، فرمود: بنشين و بگو عمويم را چـطـور كـشـتـى ؟ وحـشـى جـريـان را بـه طـورى كـه گـذشـت نـقـل كرد، حضرت گريست و فرمود: خودت را از من پنهان كن تا تو را نبينم : غيب وجهك عنى حتى لااراك

مـردى بـه نام جعفر بن اميه گويد: من و عبيدالله بن عدى در زمان معاويه به شام رفتيم ، چون به شهر حمص رسيديم وحشى در آنجا ساكن شده بود، عبيدالله به من گفت : مـى خواهى برويم وحشى را ببينيم و از او بخواهيم جريان كشتن حمزه را براى ما تعريف كند، گفتم : مانعى ندارد، به سراغ او رفتيم ، خانه اش را از مردم مى پرسيديم ، يك نفر گـفـت : او در كـنـار خـانـه اش مـى نـشـيـنـد ولى اغـلب مـسـت لايـعـقـل اسـت اگـر او را در حـال عقل و عدم مستى يافتيد، خواهيد ديد يك مرد عرب است و به خواسته خويش خواهيد رسيد و اگر در حال مستى يافتيد برگرديد، ما رفتيم تا وحشى را كـنـار خـانـه اش ‍ يـافـتـيـم ، بـر او سـلام كـرديـم و گـفـتـيـم : آمـده ايـم تـا جـريـان قـتـل حـمـزه را از زبـان تـو بـشـنـويـم ، گـفـت : هـمـان طـور كـه بـر رسـول خـدا صلى الله عليه و آله نقل كرده ايم ، به شما نيز مى گويم (375) آنگاه جـريـان را چـنـان كـه گـذشـت مـشـروحـا بـراى آن هـا نقل كرد.

از نقل قضيه معلوم مى شود كه او هنوز خود را قهرمان بدر حساب مى كرده است ، و اگر پشيمان شده بود مى بايست به شرش بزند، گريه كند، و به آنها چيزى نگويد، و بـگـويـد: روسـيـاهـى مـرا بـه يـادم نـيـاوريـد، مـخـصـوصـا دائم الخـمـر بـودنـش ‍ قـابـل دقـت اسـت . آرى آنـهـا: مـرجـعون لامرالله هستند و خدا داند كه با آنها چه رفتارى خواهد كرد.

سعدبن ربيع

او از نـقـبـاء انـصـار و كـسـانـى اسـت كـه در هـر دو بـيـعـت عـقـبـه حـاضـر شـد و رسول الله صلى الله عليه و آله بيعت كرد و از وى خواست به مدينه هجرت فرمايد و در بدر در ركاب آن حضرت شمشير زد و در احد شهيد شد، ايثار و شهادتش ‍ شنيدنى است .

چـون مـعركه احد آرام شد و حضرت از كوه به ميدان آمد فرمود: كدام كس از سعدبن ربـيـع خـبر داد؟ مردى گفت : من در سراغ او مى روم ، حضرت محلى را نشان داد و فرمود: من سـعـد را در آنـجـا ديـدم ، او را در آن جـا جـسـتـجـو كـن ، او گـويـد: مـن بـه آن مـحـل رفـتـم ديـدم سـعد در ميان كشتگان افتاده است ، صدا زدم : يا سعد، جوابى نداد، باز گـفـتـم : يـا سـعـد، جـوابـى نـشـنـيـدم ، بـار سـوم گـفـتـم : يـا سـعـد، رسـول الله صـلى الله عـليـه و آله از حـال تـو مى پرسد، چون اين بشنيد، نفسى كشيد، گـويـى دم آهـنـگـرى صـدا كـرد، آنـگـاه سـربـلنـد كـرد و گـفـت : رسول الله صلى الله عليه و آله زنده است ؟ گفتم : آرى و الله او زنده است و مرا در پى تو فرستاده است و فرمود: كه در اطراف تو دوازده نيزه ديده است .

سـعـد سـعـادتـمـنـد از ايـن خـبـر خـوشـحـال شـد و گـفـت : الحـمـدلله ، رسـول خدا راست فرموده دوازده نيزه خورده ام همه به من رسيده است ، به قوم انصار از من سـلام بـرسـان و بـگـو: بـه خـدا پـيـش خـدا عـذرى نداريد اگر بگذاريد خارى به پاى رسول الله بخلد، اين بگفت ؛ و نفس عميقى كشيد، خون زيادى از زخمهايش جارى شد و جان به جان آفرين تسليم كرد.

آنـگـاه پـيش رسول الله صلى الله عليه و آله برگشته ماجرا را شرح دادم ، فرمود: خدا بـه سـعـدبـن ربـيـع رحمت كند، تا زنده بود ما را يارى كرد و به وقت شهادت ، براى ما سفارش نمود: رحم الله سعدا نصرنا حيا و اوصى بناميتا(376)

سعدبن ربيع را با خارجة بن زيد در يك قبر گذاشتند، از سعدبن ربيع دو نفر دختر به جـا مـانـد، رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله دو ثـلث مـال سـعـد رابـه آن هـا داد و اين اولين بيان درباره آيه فان كن نساء فوق اثنتين فلهن ثـلثـا مـا تـرك (377) بـود، و مـعـلوم شـد، مـنـظـور از آن دو نـفـر و يـا بيشتر است (اسدالغابه )

عمروبن جموح

عـمـروبـن جـمـوح بـن حـرام انـصـارى از قبيله خزرج بود، و در احد شهيد شد و با عـبـدالله بـن حـرام پـدر جـابـربـن عـبدالله در يك قبر دفن شدند در حالات وى گفته اند: قـبل از اسلام آوردن بتى داشت كه در خانه نگاه مى داشت به نام مناف ، عده اى از جـوانـان بـنـى سـلمـه كـه مـسـلمـان شـده بـودنـد، بـت را دزديـده و در گـودال زبـاله مـى انداختند، صبح كه مى شد، عمرو آن را پيدا مى كرده ، مى شست و معطر مى كرد و مى گفت : واى بر شما كيست كه اين جسارت را بر معبود ما كرده است ؟

روز ديـگـر كـه آن را در گودال زباله پيدا كرد، گفت : به خدا قسم اگر بدانى كى اين كـار را كـرده خارش مى كنم ، روزى شمشير بر او آويخت و گفت : به خدا قسم من نمى دانم ايـن عـمـل كـار كـيـسـت ، اگـر بتوانى با اين شمشير از خودت دفاع كن ، اين دفعه جوانان شـمـشـيـر از او بـاز كـرده و او را بـه سـگ مـرده اى بـسـتـه و در گودال زباله آويزان كردند، عمروبن جموح از ديدن آن منظره به خود آمد و مستبصر شده و گفت : به خدا قسم اگر تو مبعود بودى به اين حالت نمى افتادى .

تالله ان كنت الهالم تكن
 
انت و كلب وسط بئر فى قرن

اف لمصرعك الها يستدن
 
الان فلنشناءك عن سد الغبن

فالحمدلله العلى ذى المنن
 
الواهب الرزق و ديان الدين

هوالذى انقذنى من قبل ان
 
اكون فى ظلمة قبر مرتهن

مـسـلمـانان قومش قبلا مقدارى با او درباره اسلام صحبت كرده بودند، اين شخص به سرعت در اسـلام پـيـشـرفـت كـرده و از مـعـروفـيـن گـرديـد، آنـگـاه كـه رسـول الله صـلى الله عـليـه و آله مـردم را بـه جـهـاد بـدر خواند، خواست در آن شـركـت كـنـد، پسرانش به دستور حضرت از رفتن او مانع شده و گفتند: پاى تو بشدت لنگ است و جهاد بر تو واجب نيست ، و چون جريان احد پيش آمد به پسرانش گفت : در بـدر از رفـتن من مانع شديد ولى اين دفعه مانع نشويد، گفتند: خداوند تو را مـعـذور فـرمـوده اسـت ، آنـگـاه مـحـضـر حـضـرت آمـده عـرض كـرد: يـا رسـول الله صلى الله عليه و آله وسلم پسرانم از رفتن من مانع مى شوند، به خدا قسم مـن امـيد آن دارم كه با اين پاى لنگ در بهشت قدم بزنم ، حضرت فرمود: خدا تو را معذور كـرده بـر تـو جـهـادى نيست و به پسرانش فرمود: مانع نشويد شايد خدا شهادت روزيش فرمايد (اسدالغابه )

عـمرو آنگاه كه سلاح برداشت و عازم شد گفت : خدايا مرا به پيش خانواده ام برمگردان و بـر مـن شـهـادت روزى فـرما:اللهم لاتردنى الى اهلى و ارزقنى الشهادة و چون او و يكى از پسرانش به نام خلاد به شهادت رسيدند. زنش هند او را به پسرش خلاد و بـرادرش عـبـدالله را بـر شـتـرى حـمـل كـرد و خـواسـت بـه مـديـنـه آورد، چـون سـنگلاخ احـد تـمـام شد، شتر خوابيد، هند چون او را به طرف مدينه مى كرد، مى خوابيد و چـون بـه طـرف احـد مـى كـرد بـه سـرعـت مـى رفـت ، لذا مـحـضـر رسـول الله صـلى الله عـليـه و آله آمـد و جـريان را باز گفت ، حضرت فرمود: اين شتر ماءموريتى دارد، آيا شوهرت چيزى گفته است ؟ گفت : آرى به وقت ، بيرون رفتن از خانه گفت : خدايا مرا به خانواده ام برمگردان و شهادت روزى ام فرما.

حـضرت فرمود: اين است كه شتر به مدينه نمى رود بعد افزود: اى جماعت انصار از شما كـسـانـى هـسـتـنـد كـه اگـر بـه خدا قسم بدهد، خدا قسم او را اجابت كند، عمروبن جموح از آنـهـاست ، يا هند ملائكه از وقت مقتول شدن برادرت بر او سايه انداخته اند نگاه مى كنند كـجا دفن خواهد شد، آنگاه حضرت مقدارى بالاى قبرشان ايستاد و فرمود: اى هند، شوهرت و پـسـرت و بـرادرت در بـهـشـت رفيق هم هستند، گفت : دعا كنيد خدا مرا هم با آنها گرداند عـبـدالله بـن حـرام ، پـدر جـابـر و بـرادر هـنـد گـويـد: چـنـد روز قـبل از احد عبدالمنذر را كه يكى از شهداى بدر است ، در خواب ديدم ، به مـن گـفـت : تـو در چند روز آينده پيش ما خواهى آمد، گفتم : تو در كجايى ؟ گفت : در بهشت هستيم هركجا خواستيم سياحت مى كنيم ، گفتم : مگر تو در بدر كشته نشده بودى ؟ گـفـت : آرى ولى بـعـد زنـده شـدم ، جـابـر خـواب پـدرش را بـراى رسـول الله صـلى الله عـليـه و آله نـقـل كـرد، حـضرت فرمود: اين شهادت است يا جابر يعنى : شهيد زنده است .

بـه هـر حـال عـمـروبـن جـمـوح و عـبـدالله پـدر جـابـر در يـك قـبـر دفـن شـدنـد، بـعد از چـهـل و شـش سـال در احـد سـيـل آمد، قبر آن دو را شست جنازه ها ظاهر شدند، عبدالله زخمى را در صورت بود و دست خود را روى آن گذاشته بود، دستش ‍ را از روى زخم كنار كردند، خون زخم سرازير شد، دستش را روى آن گذاشتند، خون قطع گرديد(378)

واقـدى از جـابر نقل كرده گويد: پدرم را در قبرش ديدم گويى خفته بود اصلا تغييرى در وى ديـده نـمـى شد، گفتند: كفنش ‍ چطور؟ گفت : او را در پوستى پيچيده و بر پاهايش عـلف اسـپـنـد ريـخـتـه بـودنـد و هـيچ يك تغيير نكرده بود، با آن كه از شهادتش چـهـل و شـش سال مى گذشت جابر خواست قبل از دفن با عطر مشك او را معطر كند، اصحاب رسول الله صلى الله عليه و آله گفتند: چيزى در آن ها بوجود نياوريد(379)

نسيبة بن كعب

زن شـيـردل كه به قصد مداواى مجروحين و آب رساندن به رزمندگان در جنگ شركت كرده بـود، ولى چـون وضـع مـيدان عوض شد و رسول الله صلى الله عليه و آله مورد تهديد واقع شد، دست به شمشير از اسلام و پيامبرش دفاع كرد و جانانه جنگيد.

او و شـوهـرش غـزيـه و دو پـسـرش عـمـاره و عـبدالله در احد شركت كرده بـودند، زنى به نام ام سعد گويد: روزى به محضر نسيبه رفتم و گفتم : خاله جـان جـريـان احـد را بـراى مـن تـعـريـف كـن ، گـفـت : اول روز در احـد بـودم مـشـك آبـى هـمـراه داشـتـم ، بـه رسـول الله صـلى الله عـليـه و آله وسـلم رسـيـدم ، او بـا يـارانـش بـود، و پيروزى با مـسـلمـانـان بـود، چـون اسـلامـيـان از آن حضرت دفع مى كردم و تيراندازى مى نمودم ، تا سـيـزده زخـم بـرداشتم ، زخم نيزه و شمشير، آنگاه در شانه اش جاى زخمى ديدم كه گود بـود، گـفـتم : اين زخم را كدام كس زد؟ گفت : ابن قميئه چون مردم فرار كردند، ابن قميئه كـه از كـفـار بود، آمد، نعره مى كشيد، محمد را به من نشان بدهيد، اگر او از دست من نجات يابد، من نجات نيابم : دلونى على محمد، لانجوت ان نجى .

مـصـعب بن عمير و چند نفر كه من نيز جزء آنها بودم به دفع ابن قميئه آمديم ، او اين زخم را بـر كـتـف من زد، من ضرباتى بر او وارد آوردم ولى دشمن خدا دو تا زره پوشيده بود، لذا كارگر نشد.

گفتم : دستت در كجا قطع شد؟ گفت : در كشتن مسيلمه كذاب در يمامه ،...من با مردم بودم كه به باب حديقة الموت رسيديم مدتى جنگيديم تا ابودجانه بر باب حديقة الموت كشته شـد، آنـگاه داخل باغ شدم ، مى خواستم مسيلمة را پيدا كرده و بكشم ، مردى از ياران او جلو آمـد و بـا شـمشير زد تا دست من قطع شد وقتى بالاى سر مسيلمة رسيدم ، كشته شده بود، پـسـرم عـبدالله خون از شمشير خويش پاك مى كرد، گفتم : تو او را كشتى ؟ گفت : آرى ، سجده شكر كرده برگشتم ...

زن ديـگـرى نـقـل مـى كـنـد، شنيدم رسول خدا صلى الله عليه و آله مى گفت : مقام و موقعيت نسيبة امروز از مقام فلان و فلان بهتر است ، حضرت مى ديد كه نسيبة بشدت جنگ مى كند، تا از سيزده جا زخم برداشت .(380)

در بـحـار پـس از آن كـه ايـن جـريـان را از واقـدى نـقـل كـرده مـى گـويـد: ابن ابى الحديد گفته است : اى كاش راوى مى گفت كه : منظور از فـلان و فـلان كـدام هـسـتـنـد؟ تا امر مشتبه نمى شد، آنگاه فرموده : اين كنايه از تـصـريـح ابـلغ اسـت و بـى شـك مـراد از آن ابـوبـكر و عمر است ، واقدى گويد: از جمله كـسـانى كه در احد فرار كردند، عمر و عثمان بودند، ام ايمن چون آنها را ديد بر رويـشـان خـاك انـداخـت (381) حـاكـم از ابـوبـكـر نقل كرده : چون مردم به طرف رسول الله صلى الله عليه و آله برگشتند من اولين كسى از فـراريـان بـودم كـه بـرگـشـتـم (382) ، ابـن ابـى الحـديـد در شـرح خـود نقل كرده : عثمان بعد از سه روز برگشت حضرت فرمود: تا كجا فرار كردى ؟ گفت : تا اعوص . فرمود: پس خيلى وسيع بوده است (383)

مادر سعدبن معاذ

سعدبن معاذ يكى از انصار باصفا و از ياران با وفاى آن حضرت بود، برادرش عمروبن مـعـاذ در احـد شـهيد شده آنگاه كه رسول الله صلى الله عليه و آله بعد از شكست احد به مدينه مى آمد، سعدبن معاذ لجام اسب آن حضرت را گرفته بود، مادر سعد كـه كـبـشـة بـنـت عـبـيـد نـام دارد، بـراى ديـدن آن حـضـرت بيرون آمده بود، سعد گفت : يا رسـول الله صـلى الله عليه و آله وسلم مادرم مى آيد، فرمود: آفرين بر او، زن آمد و در قـيـافـه حضرت رسول دقت كرد و ديد آن حضرت سلام است ، گفت : حالا كه شما را سلامت ديـدم مـصيبت اثرى ندارد، حضرت شهادت پسرش عمرو را به او تسليت فرمود و اضافه كـرد: اى مـادر سـعـد بـشـارت بـاد تو را و بشارت بده به خانواده ات كه شهداء آنها در بهشت رفيق همديگرند، آنها در احد دوازده شهيد داده بودند.

گـفـت : يـا رسـول الله صلى الله عليه و آله از اين پيشامد راضى هستيم ، ديگر كى بر آنـهـا گـريه مى كند، بعد گفت : يا رسول الله صلى الله عليه و آله بر باقى مانده ها دعا فرماى ، حضرت گفت : اللهم اذهب حزن قلوبهم و اجبر مصيبتهم و احسن الخلف على من خلفوا(384)

سميراء

زنـى بـه نـام سـمـيـراء دخـتـر قـيـس از انـصـار كـه دو پـسـرش به نام نعمان و سليم در احـد شـهـيـد شـده بـودنـد، بـه او از شـهـادتـشـان خـبـر دادنـد، گـفـت : رسول خدا صلى الله عليه و آله در چه حالى است ؟ گفتند: بحمدالله صحيح و سالم است . گـفـت : او را بـه مـن نشان بدهيد، تا تماشايش كنم ، چون حضرت را ديد عرض كرد: يا رسول الله صلى الله عليه و آله هر مصيبت سواى مصيبت تو آسان است ، آنگاه دو پسرش را سـوار شـتـرى كـرده به مدينه مى آورد، عايشه زن ، حضرت او را ديد، پرسيد چه خبر دارى ؟ گـفـت : امـا رسول الله بحمدالله سالم است نمرده ، خداوند از مؤ منان چند تا شهيد گـرفـت ... عـايـشـه گـفـت : ايـن كشته ها كيستند؟ گفت : دو پسرم نعمان و سليم اند، آنگاه گـويـى كـه چـيـزى نـشـده ، شـروع بـه رانـدن شـتـر كـرد و گـفـت : حل ! حل ! (385)

واقـعا عجيب است ، در سال 1367 شمسى كه تهران از طرف صدام عفلقى موشك باران مى شد، در خانه اى حدود ده نفر شهيد شدند زنى از آن ها باقى مانده بود، در راديو مى گفت : پـدرم مـرتـب دعـا مـى كرد و مى گفت : خدايا به جاى آن كه اين موشكها به جماران بيفتد بر سر ما فرود آور، امام خمينى محفوظ بماند، الله اكبر!!!

مردى كه حتى يك ركعت نماز نخواند ولى مؤ من و از جمله بهشتيان شد و از دنيا رفت

مـردى از اهـل مـديـنه به نام عمروبن قيس كه تا آن زمان ايمان نياورده بود، شنيد كـه رسـول الله صـلى الله عـليـه و آله به احد رفته است ، سلاح برداشت و در حـالى كـه فـريـاد مـى كـشـيـد: اشـهـدان لااله الاالله و ان مـحـمـدا رسول الله ، شمشير مى زد، و از اسلام دفاع مى كرد و همان جا شهيد شد، مردى از انصار او را در مـيـان كشتگان ديد، گفت : يا عمرو آيا در دين سابقت هستى ؟ گفت : نه والله ايمان آورده ام ، ايـن بـگـفـت و روحـش بـه عـالم بـقـا پـركـشـيـد، مـردى از يـاران بـه رسـول الله صـلى الله عـليـه و آله خـبـر آورد كـه عـمـروبـن ثـابت (قيس ) اسلام آورده و مـقـتول شده است آيا شهيد شده است ؟ فرمود: اى و الله شهيد است هيچ مردى جز او نيست كه حتى يك ركعت نماز نخواند و داخل بهشت شد (386)

لايلدغ المؤ من من جحر مرتين

شـاعـرى از كـفـار مكه به نام ابوعزه در بدر كفار را با شعر خود عليه مسلمانان تـحـريـك مـى كـرد، بـالاخـره در ضمن اسراء اسير گرديد،و به وقت غرامت دادن گفت : يا ابـاالقـاسم من مرد فقيرى هستم بر دختران من رحم كن ، حضرت فرمود: تو را بدون غرامت آزاد مى كنم به شرطى كه ديگر عليه ما مردم را تحريك نكنى و شعر نگويى ، گفت : نه والله نمى گويم و عهد كرد كه ديگر به جنگ آن حضرت نيايد.

قـريـش در احـد از وى خـواسـتند كه با آنها بيايد و مردان را به جنگ تشويق كند، گـفـت : مـن بـا محمد عهد كرده ام ، كه عليه وى شعر نگويم ، گفتند: نگران نباش محمد اين دفـعـه از چنگ ما رها نمى شود، بالاخره قانعش كردند، با مشركان به جنگ مسلمين آمد، تنها كـسـى كـه از كـفـار در احـد اسـيـر گـرديد، او بود، حضرت فرمود: آيا با من عهد نـكـرده بـودى كـه بـه جـنگ من نيايى ؟ گفت : آن ها مجبورم كردند، بر دختران من رحم كن و آزادم گردان .