(خـدا بـه مـوسـى ) فـرمـود:(ورود
بـه ) آن (سـرزمـيـن ) چهل سال بر ايشان حرام شد، (كه ) در بيابان
سرگردان خواهند بود...
نـازل گـرديـد، و چـهـل سال سرگردان ماندند، و چون بعدا به شهرهاى
فلسطين آمدند، فساد و تباهى به وجود آوردند در نتيجه فلسطينيان حمله
كرده آنها را از ديارشان بيرون رانده و فرزندانشان را بـه اسارت
گرفتند، لذا آنگاه كه از پيامبرشان فرماندهى براى جنگ خواستند در جواب
سخن او گفتند:
قالوا و ما لنا الا نقاتل فى سبيل الله و قد
اخرجنا من ديارنا و ابنائنا(287)
گـفـتـنـد: چـرا در راه خـدا نـجـنگيم با آنكه
ما ازديارمان و از (نزد) فرزندانمان بيرون رانده شده ايم
در زمان داود و سليمان عليه السلام نفس راحتى كشيدند، بعدا در دنيا
متفرق شده و حكومت از دسـتـشـان رفـت ، آن بـلاهـا ادامـه داشـت تـا
بـه دسـت رسـول الله صـلى الله عـليـه و آله وسـلم كـه رحـمة للعالمين
بود تار و مار گرديدند. جريان ادامه يافت و دفعات متعددى از شهرهاى
اروپا دسته جمعى تبعيد و جلاى وطن و آواره شدند.
بعدها ابرقدرتهاى جهان خواستند در ناف اسلام يك غده سرطانى به وجود
آورند، تا هر وقـت مسلمانان خواستند متحد شوند، آن را به صورت خنجرى بر
پهلوى آنها فرو برند، آمـدنـد در فـلسـطـيـن اشـغـالى حـكـومـت
اسـرائيـل را تـشـكـيـل دادنـد، بـا قـتـل عـامـهـا و ارعـابـهـا،
سـاكـنـيـن مـسـلمـان فـلسـطـيـن را تـار و مـار كـرده و اموال و ديار
آنها را تصاحب كردند، ظلمها و تجاوزهايى كه از ذكر آنها موى بر اندام
آدمى راست مى شود انجام دادند، و اكنون اين حكومت غاصب و فرزند
حرامزاده استعمار، خواب راحت را بر جهان اسلام حرام كرده ، خود نيز با
دلهره و اضطراب و عدم اطمينان از فرجام كار، عـمـر مـنـحـوس خـويـش را
مـى گـذرانـنـد و بـى شـك بـا حـول و قـوه خـداونـد بـه دسـت
مـسـلمـانـان غـيـرتـمـنـد تـبـاه و مستاءصل خواهند گرديد.
توطئه هاى يهود
يـهـود هـرچـه از دسـتـش آمـد در براندازى اسلام و تضعيف و
تشكيك مسلمانان مضايقه نكرد، گـاهـى مـى گـفـتـنـد: بـه آنـچـه بـر
مـسـلمـانـان در اول روز نـازل مـى شـود ايـمـان آوريـد و در آخـر روز
بـرگـرديـد، تـا آنـهـا نـيـز از ايـمـان خـود بـرگردند،، اين بدان
معنى بود كه بگويند: ايمان آورديم ولى بعدا ديديدم ناحق است و قابل
تصدق نيست :
آمنوا بالذى انزل على الذين آمنوا وجه النار و
اكفروا آخرة لعلهم يرجعون
(288)
در آغـاز روز بـه آنـچه بر مؤ منان نازل شد،
ايمان بياوريد، و در پايان (روز) انكار كنيد، شايد آنان (از اسلام )
برگردند
گـاه سـؤ الهـاى تـعـجـيـزى مـطـرح مـى كـردنـد، و مـى گـفـتـنـد: يـك
كـتـاب آمـاده نـازل كـن تـا بـه تـو ايـمـان بـيـاوريـم ، ايـن كـه
سـوره نـازل مـى شـود قـابـل قـبول نيست ، خداوند فرمود: از موسى
بزرگتر از آن را خواسته و گفتند: خدا را آشكارا بما نشان بده :
يسئلك اهل الكتاب ان تنزل عليهم كتابا من السماء
فقد سئلوا موسى اكبر من ذلك فقالوا ارنا الهل جهرة
(289)
اهـل كـتـاب از تو مى خواهند كه كتابى از آسمان (يكباره ) بر آنان فرود
آورى ، البته از موسى بزرگتر از اين خواستند و گفتند:
خدا را آشكارا به ما بنماى
بـه كـفار مكه گفتند: از او كه ادعاى نبوت مى كند بپرسيد: جريان اصحاب
كهف چه بود؟ ماجراى ذوالقرنين چگونه بود، روح چيست ؟ درباره همين سؤ
الها بود كه سوره كهف و آيه :
و يسئلونك عن الروح قل الروح من امر ربى
(290)
و درباره روح از تو مى پرسند، بگو: روح از (سنخ
) امر پروردگار من است ...
شـاش بـن قـيس ، يهودى معروفى كه عداوت اسلام و مسلمين در قلبش مى
جوشيد ديد مردان اوس و خـزرج كـنـار هم نشسته برادروار صحبت مى كنند و
به بركت اسلام مانند دو برادر شده اند، اين بر او گران آمد جوانى از
يهود را گفت : در ميان آنها بنشين جنگهاى گذشته را بيادشان بياور و
اشعارى را كه در مخافره گفته اند بخوان ، او اين كار را كرد، مردان او
و خزرج به اشتباه افتاده و شمشير كشيده مقابل هم صف آرايى كردند، نزديك
بود فتنه برپا شود.
رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله وسـلم از اين جريان باخبر شده ميان
آنها تشريف آورد هشدارشان داد، بيدار شده اظهار ندامت كرده و دست در
گردن هم انداختند؛ خداوند فرمود:
يـا ايـهـاالذيـن آمـنـوا ان تـطـيـعـوا فـريـقـا مـن اهـل الكتاب
يردوكم بعد ايمانكم كافرين
(291)
اى كـسـانـى كـه ايـمـان آورده ايـد، اگـر از فـرقـه اى از اهـل كـتـاب
فـرمـان بـريـد، شـمـا را پـس از ايـمـانـتـان بـه حال كفر برمى
گردانند.
ايستادن در مقابل يهود
بـا ايـن هـمـه رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله چـاره اى
نـداشـت جـز ايـنـكـه در مـقـابـل تـوطـئه هـا و شـيـطنت هاى يهود
ايستادگى كند و امت خود را نسبت به فساد انگيزى ايـشـان هـشـيـار
نـمـايـد و مـبـارزه بـا آنـان را يـارى خـدا و رسول بداند.
2: ابـوعـفـك يـهـودى كـه صـد و بـيـسـت سـال داشـت و مـردم را عـليـه
اسـلام و رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله تحريك مى كرد، سالم بن
عمير را در خانه اش كشت و مورد تصديق حضرت رسول صلى الله عليه و آله
واقع گرديد(292)
3: محمدبن مسلمه از طرف حضرت ماءمور قتل كعب بن اشرف يهودى شد و حضرت
شب را در بـقـيـع مـانـد تـا خـبـر كـشـتـه شـدن او را دريـافـت كـرد و
بـه منزل برگشت جريانش در احوال سال سوم هجرت خواهد آمد.
4: رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله و سـلم بـه يـاران خود فرمود:
من ظفرتم به من رجال اليهود فاقتلوه هر
كه از مردان يهود (كه قصد توطئه عليه مسلمين را دارند) به دسـتـتـان
افتاد بكشيد، محيصة بن مسعود يكى از تجار يهود را به نام
ابن سنينه بـكـشت ، برادر محيصه كه هنوز
كافر بود، گفت : اى دشمن خدا او را كشتى ؟!! بخدا قسم بـسـيـارى از
چـربـى (پيه ) شكم تو از مال اوست !! محيصه جواب داد: من او را به
دستور كـسـى كـشـتـم كـه اگـر فـرمـان قـتـل تـو را هم بدهد تو را هم
مى كشم . و اين سبب اسلام برادرانش شد.(293)
5: مـردى از يهود خيبر به نام ابورافع سلام بن ابى الحقيق كه از ياران
كعب بن اشرف و در تـوطـئه عـليـه اسـلام آرام نـداشـت ، به دست
مسلمانان با غيرت كشته شد، مردانى از قـبـيـله خـزرج از رسـول الله
صـلى الله عليه و آله وسلم اجازه خواستند ابورافع را به قتل درآورند،
حضرت اجازه فرمود.
گـروه ضـربـت كـه عـبـارت بـودنـد از مـسـعـودبن سنان و عبدالله بن
انيس و ابوقتاده با فـرمـانـدهـى ابـن عـتـيـك به چند كيلومترى مدينه
روان شدند. وارد كاخ ابورافع شده همه درهاى كاخ را بستند، ابورافع در
غرفه اى نشسته بود، از وى اجازه ورود خواستند، زنش گـفـت : كـيـستيد؟
گفتند: اشخاصى از عرب هستيم طعام مى خواهيم ، گفت : بياييد، به محض
ورود در را از درون بستند، و به جان وى افتادند، زنش فرياد كشيد،
خواستند او را بكشند سـفـارش رسـول الله صـلى الله عـليـه و آله
يـادشـان آمـد كـه قـتـل زنـان و اطـفـال نـهـى كـرده بـود، ابـورافـع
را كـشـتـنـد و از منزل خارج شدند. يهود پس از اطلاع يافتن آنها
راتعقيب كردند ولى اثرى نيافتند و چون پـيـش ابـورافـع بـرگشتند ديدند
به درك رفته است گروه ضربت آنگاه كه به مدينه بـرمـى گـشـتـنـد بـه
ترديد افتادند، مبادا ابورافع نمرده باشد، يكى از آنان به خيبر
بـازگـشـت ، نـاشـنـاس وارد جـمع مردم شد، و ديد اطراف ابورافع را
گرفته اند و هنوز رمقى از او باقى است .
از او مـى پـرسـيـدنـد: تـو را كـدام كـسـان كشتند؟ گفت : صداى عبدالله
بن عتيك را در ميان قـاتـلانـم شـنـيدم ، آن وقت زنش فرياد كشيد:
مات و الله به خدا ابورافع جان تـسـليـم
كـرد. مـرد مسلمان مى گويد: به خدا قسم كلمه اى لذيذتر از آن سخن
نشنيده ام ، آنـگـاه پـيـش بـرادران خـود آمـد و گـفـت : الحـمـدالهـل
كار تمام است ، چون به مدينه آمدند، رسول خدا صلى الله عليه و آله وسلم
از آنها تشكر فرمود
(294) آرى :
انما جزاءالذين يحاربون الله و رسوله ... ان
يقتلوا...(295)
سـزاى كـسـانـى كـه بـا (دوسـتدران ) خدا و پيامبر او مى جنگند و... جز
اين نيست كه كشته شوند
اولين تخميس غنائم
در بـيـان جـنـگ بـدر گـفـتـه شـد
كـه آيـه خـمـس در رابـطه باغنائم بدر
نـازل گـرديد ولى رسول خدا صلى الله عليه و آله وسلم چيزى از آن را
برنداشت ، همه را مـيـان رزمـندگان تقسيم فرمود ولى اموال و غنائمى را
كه از بنى قينقاع مانده بـود، تـخـمـيـس
كـرد و بـقـيـه را مـيـان مـسـلمـانـان تـقـسـيـم فـرمـود: نـقـل اسـت
كـه آن اوليـن تـخـمـيـس بـود كـه حـضـرت انـجـام داد، مـجـلسـى از
المـنـتـقـى نـقـل فـرمـود: و كـان اول خـمـس
فـى الاسـلام بـعـد بـدر(296)
؛ ابـن اثـيـر در كامل ، ج 2، ص 97 نسبت آن را به
قول داده است .
نـاگـفـتـه نـمـانـد: جـريـان بـيـن قينقاع مانند جريان يهود بنى نضير
بود كه خواهد آمد و مسلمانان جنگ نكردن و به حكم :
و مـا فـاء الله عـلى رسـوله مـنـهـم فـمـا
اوجـفـتـم عـليـه مـن خيل ولاركاب
(297)
و آنـچـه را خـدا از آنان به رسم غنيمت عايد پيامبر خود گردانيد، (شما
براى تصاحب آن ) اسب يا شترى بر آن نتاختيد.
همه غنائم بنوقينقاع متعلق به رسول الله صلى الله عليه و آله بود ولى
آن حضرت از جـانـب خـدا اجـازه داشـت هـر طـور مـصـلحـت مـى دانـد
عـمـل نـمـايـد، در اصـول كـافـى ، ج 1 ص 265 بـابـى مـنـعـقـد
فـرمـوده بـه نـام باب التفويض الى رسول الله
صلى الله عليه و آله وسلم و الى الائمة فى امرالدين از روايات
آن باب معلوم مى شود كه حضرت در اين كارها صاحب اختيار بوده است .
عيد اضحى و نماز آن
بـعـد از خـتـم غـائله بـنـى قـيـنـقـاع ، رسـول الله بـه
مـديـنـه بـازگشت ، ماه ذوالقعده از سـال دوم هـجـرت تـمـام شـد و
ذوالحـجـة آمـده ، همه آن ماه عيد اضحى اعلام شد و آن حضرت براى اولين
بار نماز عيد اضحى را خواند.
مـرحـوم مجلسى
(298) نقل كرده : آن حضرت چون به مدينه آمد روز قربانى
رسيد، او بـا مـسـلمـانـان بـه مـصـلى رفت و نماز عيدقربان خواند و دو
تا گوسفند، به قولى يك گـوسـفـنـد قـربـانى كرد و آن اولين عيد قربانى
بود كه مسلمانان مى ديدند و آنان كه قـدرت مـالى داشـتـنـد قـربـانـى
كـردنـد، ايـن سـخـن هـمـان اسـت كـه ابـن اثـيـر نقل مى كند(299)
يـعقوبى
(300) نيز آن را اولين خروج به مصلى در عيد اضحى گفته
است ، سهمودى
(301) نـيـز نـزديـك بـه هـمين قول را مى گويد، على هذا
تشريع صلوة عيد قربان و قـربـانـى كـردن در سـال دوم هـجـرت بـوده اسـت
. در تكميل اين سخن به دو مطلب اشاره مى شود.
نماز عيد اضحى
نـمـاز عيد قربان همان نماز عيد فطر است كه گذشت و با 9 قنوت
خوانده مى شود و بعد از تـمـام شـدن دو خـطـبـه دارد كه توسط امام
خوانده مى شود در روايت كافى آمده : آن كه خـطـبـه نـمـاز عـيـد را
تـغـيـير داد و قبل از نماز خواند عثمان بن عفان بود(302)
به هر حـال ايـن نـمـاز پـربـركت در آن روز بنا نهاده شد و تا قيامت به
صورت يكى از شعائر اسلامى باقى خواهد ماند.
اضحيه يا هدى
ناگفته نماند: قربانى دو قسم است يكى آن كه برحجاج در مكه واجب
است و آن را هدى گويند، ديگرى آن كه در
غير مكه بهطور استحباب انجام مى شود و آن را
اضحيه نـامـنـد و مـسـتـحـب اسـت و حـتـى روايـت شـده كـه اگـر
پـول نـداشـتـيـد قـرض كـنـيـد و اضـحـيـه بـه جـاى آوريـد و خـدا آن
قـرض را ادا خـواهـد كرد(303)
1: امام صادق عليهم السلام فرمود: رسول خدا صلى الله عليه و آله دو تا
قوچ قربانى كـرد، يـكـى را بـا دسـت خـود ذبح كرد، و فرمود: خدايا اين
را از طرف خودم و از طرف آن كـسـان از اهـل بـيـتـم كـه قربانى نكرده
اند، آنگاه دومى را ذبح كرد و گفت : خدايا اين از طرف خودم و از طرف
آنان كه از امتم قربانى نكرده اند
(304)
2: و فـرمـود: امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـلام هـر سـال از طـرف
رسول خدا صلى الله عليه و آله وسلم يك عدد قوچ قربانى مى كرد و دعاى
بسم الله وجـهـت وجـهـى للذى فطرالسموات و الارض
...را مى خواند و ذبح مى كرد و مى گفت : خـدايـا ايـن از طـرف
پـيـامـبـر تـو اسـت ، آنـگـاه قـوچ ديگرى از جانب خود ذبح مى فرمود
(305) .
3: و فـرمـود: رسـول خـدا صلى الله عليه و آله و سلم از جانب زنان خود
گاوى قربانى كرد(306)
.
4: رسـول خـدا صـلى الله عـليه و آله و سلم فرمود: اين قربانى براى آن
تشريع شده كه شكم مساكين از گوشت سير شود، مساكين خود رااز قربانى
اطعام كنيد(307)
.
5: مـكـروه اسـت انـسـان حـيـوانـى تـربـيـت كـرده و بـا دسـت خـود
ذبـح نـمـايـد: مـحـمـد بن فـضيل به امام كاظم عليه السلام گفت : قوچ
فربهى داشتم براى قربانى نگاه داشته بـودم ، وقت قربانى كردن او را
خواباندم ، با حسرت به من نگاه كرد، بر او دلم سوخت آنـگـاه او را ذبح
كردم ، امام فرمود: من خوش ندارم كه چنين كنى ، قربانيى را كه خود مى
خواهى ذبح كنى خودت تربيت نكن
(308) .
6: امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـلام فـرمـوده اسـت : اگـر مـردم مـى
دانـستند در قربانى چه فـضـيـلتـى هـسـت ، هـر آيـنـه قرض كرده قربانى
مى كردند، اولين قطره اى كه از خون قربانى به زمين ريخته شود، صاحب آن
آمرزيده مى گردد(309)
.
7: ام سـلمـه بـه رسـول الله صـلى الله عـليـه و آله گـفـت : يـا رسول
الله صلى الله عليه و آله و سلم عيد قربان مى رسد و من قيمت قربانى
ندارم آيا قـرض كـرده قـربـانـى كـنـم ؟ فـرمـود: قـرض كـن و قـربـانـى
نـما كه آن قرض ادا مى شود(310)
ازدواج مقدس على و فاطمه صلوات الله عليهما
تـقـريـبـا يـقـيـنـى اسـت كـه ايـن ازدواج و وصـلت مـقـدس در
سـال دوم هـجـرت بـوده اسـت شـيـخ طـوسـى
(311) فـرمـوده : روز اول ذوالحـجـة روز ولادت
ابـراهـيـم خـليـل عـليـه السـلام اسـت در آن روز رسـول خـدا صـلى الله
عليه و آله فاطمه را با اميرالمؤ منين عليه السلام تزويج كرد و روايـت
شـده : در شـشم آن ماه ، مرحوم مجلسى نيز آن را در بحار، ج 43 ص 92، از
مصباح نـقـل كـرده اسـت ، در تـاريـخ يـعـقـوبـى و اعـلام الورى سال
اول هجرت نقل شده است ولى اصح سال دوم است .
ايـن ازدواج مـقـدس كه سبب پيوند امامت با نبوت بود، به امر خداوند
انجام گرفت و آنگاه كـه بـه رسـول الله صـلى الله عـليـه و آله
گـفـتـنـد: چرا فاطمه را به على دادى و به فلانى ندادى ؟ فرمود: خدا
چنين كرد.
مرحوم مجلسى از امالى مرحوم شيخ طوسى نقل كرده : على عليه السلام
فرمايد: ابوبكر و عـمـر پـيـش مـن آمده و گفتند: اى كاش محضر رسول خدا
صلى الله عليه و آله رفته و از فـاطـمـه خواستگارى ميكردى ، مى فرمايد:
من محضر آن حضرت آمدم ، چون مرا ديد خنديد و فرمود: يا على از اين خانه
چه قصدى دارى ؟
گـفـتـم : يا رسول الله صلى الله عليه و آله من پسر عموى شما هستم ، در
اسلام سابقه دارم ، شـمـا را يـارى كرده و در راه خدا جهاد كرده ام ،
فرمود: يا على راست مى گويى تو بـالاتـر از ايـنـهـا هـسـتى ، گفتم :
يا رسول الله صلى الله عليه و آله فاطمه را به من تـزويج كنيد، فرمود:
پيش از تو كسانى از فاطمه خواستگارى كرده اند، و در همه اظهار كراهت
كرده است . اما تو منتظر باش تا برگردم .
رسول خدا صلى الله عليه و آله وسلم به اتاق فاطمه رفت ، فاطمه بپا خاست
، عباى آن حـضـرت را از دوشـش گـرفـت ، كفشش را بيرون آورد، آب وضو
تهيه كرد، حضرت وضو گرفت ، فاطمه پاهاى مبارك او را شست و نشست .
آنـگـاه حـضـرت فـرمـود: فـاطـمـه جـانـم ، عـرض كـرد: لبـيـك يـا
رسـول الله فـرمـود: عـلى بـن ابـيـطـالب كـسـى اسـت كـه قـرابـت و
فـضـل و اسـلام او را شـنـاخـتـه اى من از خدايم خواسته ام تو را به
بهترين و محبوبترين خلقش تزويج كند، على از تو خواستگارى مى كند نظرت
چيست ؟
فـاطـمـه سـاكـت شـد، و سـر بـه زيـر انـداخـت ولى روى
بـرنـگـردانـيـد، رسـول الله در قـيافه او احساس قبول كرد، آنگاه به پا
خاست و گفت : الله اكبر سكوت فاطمه حاكى از رضاى اوست .
در ايـن هـنـگـام جـبرئيل نازل شد: يا رسول الله صلى الله عليه و آله
فاطمه را به على تزويج كن ، خدا فاطمه را براى على و على را براى فاطمه
پسنديده است ، آنگاه حضرت ، فاطمه را به من تزويج كرد و دست مرا گرفت و
فرمود: برخيز به نام خدا و بگو: عـلى بـركـة
الله و مـاشـاء الله لاقوة الا بالله توكلت على الله ؛ سپس مرا
آورد و در نـزد فـاطـمـه نشانيد، بعد گفت : خدايا على و فاطمه محبوب
ترين خلق تو نزد من هستند، خـدايـا على و فاطمه را دوست بدار و در نسل
آن دو بركت بگذار و بر آن دو از جانب خودت حـافظى برگمار، من آن دو، و
فرزندان آن دو را از شر شيطان رجيم در امان تو قرار مى دهم
(312) .
جهيزيه فاطمه عليهاالسلام
بـنـابـود عـلى بـن ابـى طـالب عـليـه السـلام زره خـويـش را
بـفـروشـد و بـراى فاطمه عليهاالسلام جهيزيه تهيه نمايد، رسول خدا صلى
الله عليه و آله وسلم فرمود: يا على زره را بـفـروش . امـام عـليـه
السـلام مـى فـرمـايـد: زره را فـروخـته قيمت آن را در محضر رسول خدا
به زمين ريختم ، حضرت از من نپرسيد اينها چقدر است من نيز مقدار آن را
نگفتم .
حضرت مشتى از آن پول را بـرداشـت و بـه بـلال
داد، فرمود: براى فاطمه عطر تهيه كن ، آنگاه دو دست خويش را از
آن پولها پر كرد و به ابى بكر داد و فرمود: براى فاطمه آنچه از لباس و
وسـائل منزل لازم است بخريد، عمارياسر و چند نفر را نيز همراه و به
بازار مدينه آمده وسـائلى كـه لازم بـود بـا صلاح ديد ابوبكر خريدند،
جهيزيه دختر درهم ، خمارى (چار قد بزرگ ) به چهار درهم يك عدد قطيفه
سياه بافت خيبر، يك عدد صندلى كه وسط آن را بـا ليـف خـرمـا بـافـته
بودند، و دو عدد تشك از كتان مصرى ، كه يكى را با ليف خرما و ديگرى را
با پشم گوسفند پر كرده بودند(313)
چهار عدد بالش از پوست طائف كه با علف ادخر
پر شده بود، پرده اى از پشم ، حصيرى بافت هجر
(314) .
يـك عدد دستاس ، يك عدد كاسه مسى براى خضاب ، يك عدد ظرف آب از پوست ،
كاسه اى بـراى شـيـر، يـك عـدد مـشـك آب ، آفـتـابه اى قير اندود، يك
عدد سبوى سبز، دو عدد كوزه سـفـال ، مـقـدارى از وسـائل فـوق را
ابـوبـكـر و مـقـدارى را اصـحـاب آن حـضـرت حمل مى كردند، چون آنها را
محضر رسول الله صلى الله عليه و آله وسلم آوردند، حضرت بـا دسـت حـركـت
مـى داد و مـى گـفـت : بـارك الله لاهل البيت
امام فرمايد: بعد از مراسم عقد يك ماه گذشت كه پشت سر آن حضرت نماز مى
خواندم و از عـروسـى فـاطـمـه چـيـزى نـمـى گـفـتـم ، زنـان حـضـرت
گـفـتـنـد: آيـا از رسـول الله صـلى الله عليه و آله وسلم نمى كه فاطمه
را به خانه ات ببرى ؟ گفتم : شـما از او بخواهيد، ام ايمن گفت : يارسول
الله اگر خديجه كبرى زنده بود با عروسى فـاطـمـه شاد مى شد، على زنش را
مى خواهد، چشم فاطمه را با شوهرش روشن فرماييد و جدايى آن دو را از بين
ببريد، چشم ما را نيز با اين كار روشن فرماييد.
حـضـرت فـرمـود: چـه شـده كه على زنش را از من نمى خواهد انتظار داشتم
كه بخواهد، امام عـليـه السـلام فرمايد: گفتم : يا رسول الله صلى الله
عليه و آله وسلم شرم مانعم مى شـود، حـضـرت فـرمـود: از زنـان كسى
اينجا هست ، ام سلمه گويد گفتم : من ام سلمه ، اين زينب و اين فلان و
فلان است ، فرمود: براى دختر و پسر عمويم حجره اى از خانه من آماده
كـنـيـد، گـفـتـنـد: كدام حجره را يا رسول الله صلى الله عليه و آله
وسلم ؟ فرمود: حجره خودت را، بعد به زنان امر فرمود: فاطمه را زينت
كنند و آنچه لازم است انجام دهند.
ام سـلمـه گـويـد: بـه فـاطـمـه گفتم : عطرى دارى كه براى خودت تهيه
كرده باشى ؟ فرمود: آرى ، شيشه اى آورد، در دست من ريخت من چنان عطرى
هرگز نديده بودم گفتم : اين عـطـر از كـجـاسـت ؟ فـرمـود: از دحـيـه
كـلبـى
(315) او مـحـضـر رسـول الله صـلى الله عـليـه و آله
وسـلم مـى آمد، پدرم گفت : فاطمه بالش را بياور و بـراى عـمـويـت پـهـن
كـن ، مـن بالش پهن مى كردم ، دحيه روى آن مى نشست ، و چون برمى خاست
از لباسش چيزى مى ريخت پدرم امر مى كرد، آنها را جمع كنم ، على عليه
السلام در آن بـاره از حـضـرت سـؤ ال كـرد فـرمـود: يـا عـلى آن
عـنـبـرى اسـت كـه از بـالهـاى جبرئيل مى ريخت .
عـلى عـليـه السـلام فـرمـايـد: آنگاه رسول خدا صلى الله عليه و آله به
من فرمود: طعام خـوبـى بـراى خـانواده ات مهيا كن ، گوشت و نان را ما
تهيه مى كنيم ، خرما و روغن را تو تهيه نما، من خرما و روغن خريدم ،
رسول خدا آستين بالا زد، خرما، را در روغن مى انداخت ... و گـوسـفـنـد
چـاقـى را بـراى مـا فـرسـتاد كه ذبح كرديم و نان بسيارى براى ما تهيه
فرمود.
بـعـد فـرمـود: يـا على هر كه را خواستى براى وليمه دعوت كن ، من به
مسجد آمدم . مسجد پـر از مـردم بـود، حـيـا مـانـع شـد كـه گـروهـى را
بخوانم و گروهى را نخوانم لذا به بلندى رفته و صدا زدم :
اجيبوا الى وليمة فاطمة به وليمه فاطمه
بياييد، مردم چـنـان زيـاد آمـدنـد كـه از كـثـرت آنـهـا و كـمـى
طـعـام تـرسـيـدم ، رسـول خـدا صلى الله عليه و آله فرمود يا على از
خدا مى خواهم كه به طعامت بركت دهد، همه از طعام خوردند و از آشاميدنى
آشاميدند و براى من دعاى بركت كردند....
حـضـرت كـاسـه هـايى از آن طعام به منزل زنانش فرستاد، كاسه ديگرى نيز
برداشت و فـرمـود: ايـن هـم مـال فـاطـمـه و شـوهـرش ، و چـون وقـت
عـصـر شـد رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله فـرمـود: ام سـلمـه
فـاطـمه را پيش من بياور، من رفتم فاطمه را آوردم صديقه طاهره از كثرت
حياء عرق مى ريخت به طورى كه پايش لغزيد و افـتـاد، حـضـرت فـرمود: خدا
در دنيا و آخرت لغزش تو را ببخشايد اقالك العثرة
فى الدنيا و الاخرة
فاطمه زهرا محضر رسول الله صلى الله عليه و آله وسلم ايستاد، حضرت صورت
او را بـاز كـرد تـا عـلى عـليـه السـلام او را ديد، آن وقت دست فاطمه
را در دست على گذاشت و فرمود: يا على دختر رسول خدا صلى الله عليه و
آله بر تو مبارك باد، فاطه براى تو بـهـتـر زنـى اسـت و اى فـاطـمـه
عـلى بـراى تـو بـهـتـر شـوهـرى اسـت بـرويـد بـه منزل خويش ....(316)
بدين طريق صديقه طاهره به دودمان حضرت ولى الله قدم گذاشت تا از آن
وصلت سيد جـوانـان اهل بهشت و از آنها حجج طاهره و راهنمايان توحيد
صلوات الله عليهم قدم به دنيا گذاشته و ظلمت سراى جهان را منور
فرمايند.
وفات رقيه دختر رسول الله
از جـمـله وقـايـع سـال دوم هـجـرت وفـات رقـيـه دخـتـر رسول
خدا صلى الله عليه و آله وسلم است ، محب الدين طبرى در كتاب ذخائير
العقبى ، ص 163 نقل كرده كه او يك سال و ده ماه و بيست روز از هجرت
گذشته در مدينه از دنيا رفت ، بـنـابـرايـن او در مـاه محرم از سال دوم
هجرت بعد از ازدواج حضرت فاطمه عليها السلام بـوده اسـت ، سـمـهـودى در
وفـاءالوفـاء، ج 1 ص 279، مـاه ذوالحـجـة را نقل كرده است ، به هر حال
مرحوم ابوالعباس حميرى در قرب الاسناد، ص 8 از امام صادق عليه السلام
نقل كرده : براى رسول خدا صلى الله عليه و آله از حضرت خديجه ، قاسم ،
طـاهره ، ام كلثوم ، رقيه ، فاطمه و زينب متولد شدند، على بن ابى طالب
عليه السلام فاطمه را تزويج كرد، ابوالعاص بن ربيعه زينب را، عثمان بن
عفان ام كلثوم را، ولى ام كلثوم قبل از وصلت از دنيا رفت حضرت به جاى
او رقيه را به عثمان تزويج كرد، سپس بـراى آن حـضـرت از ام ابـراهـيـم
، (ماريه قبطيه ) ابراهيم به دنيا آمد، ماريه را پادشاه اسـكـنـدريه به
آن حضرت با يك شتر ابلق و اشياء ديگر هديه كرده بود، مجلسى عليه
الرحـمـه نـيـز آن را در بـحـار، ج 22، ص 151 از قـرب الاسـنـاد نقل
فرموده است .
مرحوم صدوق در خصال ، باب سبعه حديث 115 از ابى بصير از امام صادق عليه
السلام نقل كرده كه : رسولخدا صلى الله عليه و آله وسلم ام كلثوم را به
عثمان تزويج كرد، و او قبل از وصلت از دنيا رفت ، سپس آن حضرت رقيه را
به عثمان داد. مرحوم مجلسى نيز آن را در بحار، ج 22، ص 151 از خصال نقل
مى كند. بنابراين دو حديث ، عثمان بن عفان ، ام كـلثوم را قبل از رقيه
تزويج كرده و پيش از وصلت از دنيا رفته است . گرچه بسيارى گويند: تزويج
ام كلثوم بعد از رقيه بوده است .
شهادت رقيه به دست عثمان
مـرحـوم كـليـنـى از يزيد بن خليفه حارثى نقل مى كند كه عيسى بن
عبدالله از امام صادق عـليـه السـلام پـرسـيـد و مـن حـاضـر بـودم آيـا
جـايـز اسـت زنان در تشييع جنازه حاضر شـونـد؟امـام عـليـه السـلام كـه
تكيه كرده بود، نشست و فرمود: آن مرد فاسق به عمويش مـغـيـرة بـن ابـى
العـاص پـنـاه داد، و او كـسـى بـود كـه رسول خدا صلى الله عليه و آله
خونش را هدر كرده بود.
او (عـثـمـان ) بـه دختر رسول الله صلى الله عليه و آله (زنش رقيه )
گفت : پدرت را از مـكـان عـمـوى مـن مـطـلع نـكـن ، گـويـا يـقـيـن
نـداشـت كـه بـه آن حـضـرت وحـى نـازل مـى شود، رقيه ، گفت : من دشمن
پدرم را از وى پنهان نخواهم نمود، عثمان عمويش را در مـشـجـب
(317) گـذاشـت و قـطـيـفـه اى بـر او كـشـيـد، جبرئيل
آن حضرت را از مكان مغيره اطلاع داد.
حـضـرت فرمود: يا على شمشيرت را بردار و به خانه دختر عموزاده ات برو.
اگر مغيره را پـيـدا كـردى او را بـكـش ، حـضـرت به آنجا رفت و هر چه
گشت وى را پيدا نكرد، پيش رسـول الله صـلى الله عـليـه و آله بـرگـشـت
و گـفـت : كـسـى را نـديـدم ، فـرود: جـبـرئيـل آمـد و گـفـت : در
مـشـجـب اسـت ، بـعـد از رفـتـن آن حـضـرت عـثـمـان وارد مـنـزل شـد،
دست عمويش را گرفت ، پيش رسول الله صلى الله عليه و آله آورد، حضرت چون
او را ديد سرش را پايين انداخت و التفاتى نكرد.
و ايـن بـدان جـهـت بـود كـه آن حـضـرت بـسـيـار بـا حـيا و بزگوار
بود، عثمان گفت : يا رسول الله اين عموى من است ، اين مغيرة بن ابى
العاص است به خدايى كه تو را به حق مـبـعوث كرده من او را امان داده ام
، فرمود: به خدا قسم دروغ مى گفت به او امان نداده بود، سـه دفـعـه
ايـن گـفـتـه را تكرار كرد... گاه از راست آن حضرت و گاه از چپش مى
آمد، در دفعه چهارم حضرت سرش را بلند كرد و فرمود: سه روز به او مهلت
دادم ، اگر بعد از سه روز پيدا كردم خواهم كشت ، چون عثمان برگشت حضرت
گفت : خدايا به مغيرة بن ابى العاص لعنت كن ، ولعنت كن به كسى كه او را
پناه دهد، يا بر مركبى سوار كند، يا به او طـعام بدهد، يا به او آب
دهد، يا آماده رفتن نمايد، يا به او ظرف آبى بدهد، يا نعلى يا ريسمانى
، يا ظرفى در اختيارش بگذارد، آن حضرت اينها را با انگشت مى شمرد.
عـثـمان به عمويش مغيره همه اينها را داد، و در روز چهارم او را از
مدينه خارج نمود، او هنوز از شـهـر خـارج نـشـده بود كه مركبش از رفتن
باز ماند، نعلش شكافته شد، پاهايش ورم كـرد، بـا دو دسـت و زانوهايش
راه مى رفت وسائلش بر او سنگينى كرد، زير درختى آمد و در سايه آن نشست
اگر يكى از شما آن مقدار راه مى رفت مشكلى براى او نبود.
رسـول خـدا صـلى الله عليه و آله و سلم را وحى آمد كه مغيره در فلان
مكان است ، حضرت عـلى عـليـه السلام را خواست و فرمود: شمشيرت را بردار
تو و عمار و فلانى برويد و مغيره را كه زير فلان درخت است بكشيد، على
عليه السلام آمد و او را كشت .
عثمان رقيه دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله را زد و گفت : تو به
پدرت جاى عموى مرا نشان داده اى ، او به پدرش جريان را خبر داد و از
عثمان شكايت كرد، حضرت سفارش فـرمـود: حـياى خويش را حفظ كن چه بد است
بر زن نجيب و دين دار كه هر روز از شوهرش شكايت بكند، رقيه دفعات به
حضرت پيغام داد و هر بار حضرت همان جواب را مى داد، در دفـعـه چـهـارم
على عليه السلام را خواست و فرمود: شمشيرت را بردار و به خانه رقيه برو
و او را بياور و اگر كسى مانع شود با شمشير بينى اش را بشكن .
رسـول خـدا صلى الله عليه و آله نيز مانند آدم واله به طرف خانه عثمان
رفت رقيه چون از خـانـه بـيـرون آمـد و پـدرش را ديـد، شـروع بـه
گـريـه كـرد، رسول خدا نيز گريست ، سپس او را به خانه خويش ، آورد،
رقيه پشت خود را به حضرت نشان داد، حضرت چون اثر ضربات را در پشت رقيه
ديد سه دفعه فرمود: ماله قتلك قتله الله
چه شده بر او، تو را كشته است خدا او را بكشد، و آن روز يكشنبه بود،
عثمان شـب رابـا كـنيزى كه داشت به روز آورد، رقيه روز دوشنبه و سه
شنبه را زنده ماند و در روز چهارم از دنيا رفت .
چـون وقـت تـشـيـيـع جنازه شد، حضرت فرمود: فاطمه عليهاالسلام با زنان
مؤ منين براى تشييع جنازه آمدند، عثمان نيز براى تشييع جنازه آمد حضرت
چون او را ديد فرمود: هر كه در شـب گـذشـتـه بـا زن يـا كنيزش نزديكى
كرده رقيه را تشييع نكند، اين را سه دفعه فـرمـود، عـثـمـان بـرنـگـشت
، بار چهارم فرمود: آن كس كه گفتم برود وگرنه با اسمش خـواهـم گفت ؛ در
اين بين عثمان در حالى كه دست بر شكم خود گذاشته و بر غلامش تكيه كـرده
بـود آمـد وگفت : يا رسول الله صلى الله عليه و آله شكم من ناراحت اس
اگر اجازه فـرمـايـيـد بـرگـردم فـرمـود: بـرگـرد. آن وقـت فـاطـمـه و
زنـان آمـده و بر جنازه نماز خواندند(318)
.
نـگارنده گويد: از روايت معلوم مى شود كه عثمان در شب وفات رقيه با
بعضى از محارم خـود نـزديـكـى كـرده وقـطع دامادى رسول الله صلى الله
عليه و آله و سلم و فوت زنش اثرى در وى نگذاشته است . چنان كه در
الغدير آمده است .
مرحوم كلينى در كافى
(319) كرده ابوبصير از امام صادق عليه السلام پرسيد:
آيا كسى از فشار قبر خلاص مى شود؟ فرمود: نعوذ بالله بسيار كم ، وقتى
كه عثمان رقيه را كـشـت رسـول خـدا كـنـار قـبـرش ايـسـتـاد...
ان رقـيـة لمـا قـتـلهـا عـثـمـان وقـفـت رسول
الله على قبرها...مرحوم امينى در الغدير
(320) مفصلا در اين باره بحث كرده است .
حـاكـم
(321) از انـس روايـت كـرده : چـون رقـيـه دخـتـر رسـول
خـدا صـلى الله عـليـه و آله وفـات كـرد حـضـرت در وقـت دفـن فرمود: هر
كه شب گـذشـتـه بـا زنـش نـزديـكـى كـرده داخـل قـبـر نـشـود لذا
عـثـمـان داخـل قـبـل نـشـد و در حـديـث بـعـدى از انـس نـقـل كـرده :
مـن در دفـن دخـتـر رسـول الله صـلى الله عـليـه و آله و سلم حاضر بودم
، حضرت كنار قبر نشسته بود و اشـك در چـشـمـانـش ديده مى شد فرمود:
آيا در ميان شما كسى هست كه شب بازنش نزديكى نـكـرده بـاشـد،
ابـوطـلحـه گـفـت : مـن يـا رسـول الله ، فـرمـود: تـو داخل قبر رقيه
شو (و او را درقبر بگذار)
بـخـارى حـديـث دوم را در صـحـيـح خـود در دو جـا نـقـل كـرده اسـت
(322) . مـرحـوم امـينى
(323) از طـبـرزى نـقـل كـرده كـه ابـن بـطـال گـويـد:
پـيـامـبـر خـواسـت عـثـمـان را از داخـل شـدن بـه قبر رقيه منع كند،
با آن كه از همه سزاوارتر بود زيرا كه شوهر رقيه بـود، ولى عـثـمـان در
جـواب پـيـامـبـر صـلى الله عـليه و آله ساكت شد، زيرا كه شب با
بـعـضـى از زنـانـش نـزديـكـى كـرده بـود، مـرگ زنـش و انـقـطـاع
دامـادى رسـول خـدا صـلى الله عليه و آله مانع از آن نشد، لذا حضرت او
را از گذاشتن رقيه به قبر ممنوع كرد، با آن كه از ابوطلحه سزاوارتر
بود.
فرزندان رسول خدا صلى الله عليه و آله
بـه مـنـاسـبـت اشـاره بـه شـهـادت رقـيـه مـنـاسـب ديـدم كـه
از هـمـه فـرزنـدان رسول خدا صلى الله عليه و آله ياد كنم . آن حضرت از
خديجه كبرى شش فرزند داشت : قـاسـم و عـبـدالله كـه طـيـب و طـاهـر لقب
داشتند، زينب ، رقيه ، ام كلثوم ، و فاطمه عليها السلام كه فقط فاطمه
بعد از بعثت متولد گرديد.
قاسم و عبدالله در كودكى در مكه از دنيا رفتند، ولى دخترانش همه به
مدينه هجرت كرده و در آنـجـا از دنـيـا رفـتـنـد، اما زينب ، قبل از
بعثت با خاله زاده خود ابوالعاص بن ربيعه ازدواج كـرد، ابـوالعـاص در
جـنـگ بـدر اسـيـر شـد بـا تـاءديـه غـرامـت آزاد گـرديـد، و قـول داد
كـه زيـنـب را بـه مـديـنـه بـفـرسـتـد و بـه قـولش عـمـل كـرد،
بـعـدهـا بـه مـديـنـه آمـد و مـسـلمـان شـد، رسـول خـدا زيـنـب را بـا
نـكـاح اول بـه او داد، زيـنـب در سـال هـشـتـم هجرت در مدينه از دنيا
رفت ، زينب دخترى داشت بنام امـامـه كـه
على عليه السلام بعد از شهادت حضرت فاطمه بنا به وصيتش او را تـزويـج
كـرد. امـا رقيه در مكه با عتبه پسر ابولهب ازدواج كرد ولى عبته او را
به علت رسـالت پـدرش قـبـل از دخـول طـلاق داد، سـپس عثمان او را به
زنى گرفت و در مدينه در سال دوم هجرت به دست عثمان شهيد گرديد چنان كه
مشروحا گذشت .
ام كـلثـوم نـيـز در مـكه با عتيق يا عتبه پسر ابولهب ازدواج كرد، او
نيز به همان علت كه بـرادرش رقـيـه را طـلاق داده بـود، ام كـلثـوم را
قبل از وصلت طلاق داد، رسول خدا در سال سوم هجرت بعد از شهادت رقيه ،
ام كلثوم را به عقد عثمان درآورد كه در شعبان سال هفتم هجرت از دنيا
رفت .
نـاگـفـتـه نـمـانـد: قـبـلا از قـرب الاسـنـاد و خـصـل صـدوق نـقـل
شـد كـه آن حـضـرت ام كـلثـوم نـيـز قـبـل از رقـيـه بـه عـثـمـان داد
و قـبـل از وصـلت از دنيا رفت ، اگر هم صحيح آن باشد كه عثمان ام كلثوم
را بعد از رقيه گـرفـتـه اسـت ، عـلت آن كـه چـرا رسول خدا صلى الله
عليه و آله ام كلثوم را بعدا به عثمان داد بر ما پوشيده است .
امـا فـاطـمـه عـليـهـا السـلام در سـال يـازدهـم هـجـرت بـعـد از 75
روز از رحـلت رسول الله صلى الله عليه و آله از دنيا رفت .
در سـال هـشـتـم هـجـرى براى آن حضرت پسرى از ماريه قبطيه متولد شد كه
ابراهيم نام داشت . او نيز در سال دهم نزديك به دو سالگى از دنيا رفت و
در بقيع مدفون شد، تنها فرزندى كه بعد از آن حضرت در دنيا ماند حضرت
فاطمه عليها السلام بود.
ازدواج با ام سلمه
رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله و سـلم در سـال دوم هجرت ،
ام سلمه را به عقد خويش درآورد، اسمش هند دختر اميه مخزوميه بود، او
قبلا زن ابى سلمة بن عبدالاسد بود، و او بعد از خـديـجـه كـبـرى
بـهـترين زنان آن حضرت است كه تا آخر در ولايت على بن ابى طالب عـليه
السلام باقى ماند، نزول آيه تطهير در حجره او بوده است بعضى ازدواج او
را با حضرت در سال چهارم گفته اند، ولى از جريان او در تزويج حضرت فاطه
عليها السلام مـعـلوم مـى شـود كـه او در آن زمـان از زنـان حـضـرت
رسـول صـلى الله عـليـه و آله و سـلم بـوده است
(324) راجع به زنان آن حضرت در آينده صحبت خواهد شد.
سال سوم هجرت
قتل كعب بن اشرف يهودى
سال دوم هجرت با بيم و اميد و سراسر مبارزه و تشريع بعضى از
احكام و پيروزى اسلام ، به پايان رسيد و با آمدن ماه ربيع الاول سال
سوم آغاز گرديد، اينك اهم پيشامدهاى آن را بـررسـى مـى نـمـايـيـم ، در
شـب چـهـاردهـم ربـيـع الاول
(325) كـعـب ابـن اشـرف آن يـهـودى خـطـرنـاك و مـرمـوز
بـه دسـتـور رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله كـشـتـه شـد، و اسـلام
و مسلمين از شر او آسوده شدند، جريان به قرار ذيل است :
آن يـهـودى خـطـرنـاك از قـبـيله طى ء و مادرش از يهود بنى نضير بود،
كشتار مشركان در مـعـركـه بـدر بر وى
بسيار گران آمد زيرا اسلام قوت گرفت و خطر بر يهود نـزديـك تر شد، كعب
به دنبال جريان بدر به مكه رفت ، و
مشركان مكه را عليه رسـول الله صـلى الله عـليـه و آله وسـلم تـحـريـك
نـمـود، و عـامـل مـؤ ثـرى در بـه وجـود آمـدن جـنـگ
احـد بـود، از مـديـنـه بـرگـشـت ، رسول
خدا صلى الله عليه و آله فرمود: كيست شركعب بن اشرف را از من دور كند،
او خدا و رسولش را مى آزارد.
مـحـمـد بـن مـسـلمـه گـفـت : يا رسول الله مى خواهى او را بكشم ؟
فرمود: آرى گفت : اجازه بفرماييد با بعضى درباره اين جريان تبادل نظر
كنم فرمود: بكن ، محمد با چند نفر از مسلمانان از جمله سلطان بن سلامه
و ابونائله و حارث بن اوس كه برادر رضاعى كعب بن اشـرف بـود و
ابـوعـبـس بـن جبير مشورت كرد آنها تصميم گرفته و نزد كعب بن اشرف
رفتند.
محمدبن مسلمه به كعب گفت : من مى خواهم مطلبى را با تو در ميان بگذارم
به شرط آن كه بـه كـسـى نـگـوئى ، گـفـت : بـاشـد بـگـو، گـفـت : آمـدن
ايـن شـخـص (رسـول الله صـلى الله عـليـه و آله ) بـه مـديـنه براى ما
بلائى شد، عرب همگى ما را دشـمـن داشـتـنـد، رابـطـه مـا بـا آن هـا
قـطـع گـرديـد، اهـل و عـيـال مـا ضـايـع شـد، خـودمـان بـه مـشـقـت
افـتـاديـم ، كـعـب گـفـت : مـن از اول اينها را به تو گفته بودم .
در ايـنـجـا ابـونـائله به او گفت : مى خواهم مقدارى طعام به ما بفروشى
و چون قيمت آن را ندارم در نزدت گروگان مى گذاريم ، آيا حاضرى در اين
رابطه به ما كمك كنى ؟ گفت : اگـر بـعضى از زنانتان را نزد من رهن
بگذاريد، مانعى ندارد. ابونائله گفت : اين امكان ندارد، تو زيباترين
عرب هستى ، زنان به تو عشق مى ورزند و ما رسوا مى شويم . گفت : پسران
را رهن بدهيد، گفت : اين هم دشوار است كه مورد دشنام و فحش تو واقع
ميشوند و گويند: براى مقدارى طعام رهن گذاشته شده اند، اين بر ما عار
است ، وليكن ما در نزد تو اسلحه رهن مى گذاريم ، غرض ابونائله آن بود
كه كعب از آوردن سلاح مشكوك نشود، كعب قبول كرد، آنها براى آوردن سلاح
برگشتند.
جـريـان را به رسول الله صلى الله عليه و آله گفته و به طرف قلعه كعب
راه افتادند حـضـرت آنها را تا بقيع
بدرقه كرد، و دعايشان فرمود و خود در بقيع
بـه انـتـظار نشست ، آنها چون به كنار قلعه رسيدند، ابونائله او
را صدا كرد، كعب تازه عـروسـى كـرده بـود، زنـش گـفـت : كجا مى روى من
احساس مى كنم كه از اين صدا خون مى ريزد؟
گـفـت : او بـرادر مـن مـحـمـدبـن مسلمه و برادر رضاعى من ابونائله است
و بامن كار دارند، جـوانـمـرد، را اگـر شب به طرف نيزه هم دعوت كنند
اجابت مى كند، اين را بگفت و از قلعه پـايـيـن آمد، ساعتى با آن ها
صحبت كرد، و با هم قدم مى زند تا به شعب العجوز
رسـيـدنـد، ابونائله گفت : من تا امروز عطرى به اين خوبى نديده ام ،
بگذار سر تو را بـبويم ، چند دفعه اين كار را كرد و در آخر سر كعب را
محكم گرفت و گفت : بزنيد دشمن خـدا را، يـاران ابـونائله شمشير فرود
آوردند، در آخر محمد بن مسلمه دشنه اى بر او زد و كارش تمام شد.
ايـن دشـمـن خـدا بـه وقـت كـشـتـه شـدن چـنـان فـريـاد كـشـيـد كـه
هـمـه اهـل قـلعـه بـيدار شده و بر پشت بامها آتش روشن كردند، آنگاه
سركعب را از تن جدا كرده
(326) و حارث بن اوس را كه زخمى شده بود برداشته و به
سوى مدينه راه افتادند.
حـضـرت در بـقـيـع منتظر آمدن آنها بود و چون ديد در انجام ماءموريت
موفق شده اند خدا را شـكـر كـرد و بـر آنـهـا دعـاى خـيـر فـرمـود،
آنـهـا بـا كمال افتخار سر بريده كعب را در محضر آن حضرت به زمين
انداختند، فرداى آن شب يهود از شـنـيـدن اين جريان بسيار بيمناك شدند و
حضرت فرمود: به هر كس از مردان يهود دست يافتيد
بكشيد من ظفرتم به من رجال اليهود،
فاقتلوه
(327) .
در رابـطـه بـا جـريـان يـهود و موضعگيرى آنها در براندازى اسلام ، در
ذكر غائله بنى قـيـنـقـاع مـفـصـلا صـحـبـت كـرديـم و اينكه رسول خدا
صلى الله عليه و آله خودش دستور قـتـل كـعـب را صـادر فـرمـود و شـب در
بـقـيـع بـه انـتـظـار نـشـسـت ، كـامـلا قـابـل دقت است ، محارب و
مفسد بايد از بين برود، آزاد گذاشتن او مساوى با حذف اسلام و سلب امنيت
جامعه است .
يـهـود امـروز نـه تـنـهـا خـوب نـشـده بـلكـه بـدتـر هـم شـده اسـت ،
جـريـان فـلسـطـين و امـثـال آن شـاهد صدق اين مدعا است آنچه قرآن راجع
به اين نفرين شده ها و مغضوب عليهم فـرموده هميشگى است ، دشمنى آنها با
اسلام ريشه در تاريخ آنها دارد، نفرين بر مسلمان نـمـايـانـى كـه زيـر
بـغـل يـهـود را گرفته و از سقوطش جلوگيرى مى كنند، امروز اگر
مـسـلمـانـان بـخـواهـنـد بـر يـهـود بـتـازنـد بـايـد از روى كـشـتـه
هـاى مـلك حـسـيـن ، آل سعود، حسنى مبارك ، ياسر عرفات ، و امثال آنها
بگذرند. آرى آنها براى دولت غاصب يهود شايد از آمريكا با ارزشتر باشند.
اعدام انقلابى كسروى
اعـدام انـقـلابـى كعب بن اشرف صدها بار در اسلام تكرار شده ،
از جمله در اعدام انقلابى احمد كسروى تبريزى به دست فدائيان رشيد اسلام
است ، كسروى كه مدتى معلم مدرسه آمـريـكاييها بود، و روزى با اشاره
كنسول انگليس عليه شيخ محمد خيابانى توطئه كرد، در دوره رضاخان عليه
اسلام و قرآن وشيعه قيام نمود و آنچه از دستش مى آمد در روزنامه پرچم و
پيمان وغيره ، از اهانت به اسلام كوتاهى نكرد، جاى تعجب است كه در
فرهنگ معين و فـرهـنـگ عـمـيـد از كـسـروى سـتايش كرده و او را بر كرسى
نشانده اند، امان از دست اين نويسندگان بى تعهد و روشنفكر و در عين حال
بى خبر از اسلام و مغرور خود باخته .
مـثـلا بـا وجـود صـراحـت آيـه و مـاقـتـلوه و
مـاصـلبـوه
(328) كـه هـرگـونـه قـتـل و دار آويـخـته شدن عيسى
عليه السلام را به دست يهود نفى مى كند، باز در فرهنگ عـمـيد در كلمه
عيسى ملاحظه مى شود كه مى نويسد، عيسى را
در 35 سالگى با دو نـفـر از يـارانـش بـه دار آويـخـتـنـد، هـمچنين است
گفته فرهنگ اميركبير، اگر اين را يك خـارجـى مـى نوشت عجيب نبود ولى
بايد جمجمه هاى پوسيده بر مسلمانى بخندد كه با آن همه ادعا از دين خود
اين همه بى خبر است .
بـه هـر حـال : نـواب صـفـوى رحـمـه الله در نـجـف اشـرف مشغول تحصيل
بود، كه يكى از كتابهاى پوسيده كسروى به دستش رسيد، با مطالعه آن آتش
بر دل و جانش افتاد، با مراجع وقت تماس گرفت و نظر آنان رانسبت به
نويسنده آن كتاب جويا شد، گفتند: مرتد و مهدورالدم است .
نـواب صـفـوى بـه عزم از بين بردن كسروى به ايران آمد، گروه فدائيان
اسلام را به وجـود آورد، بـا كـمـك بعضى از علماء تهران اسلحه تهيه كرد
و در چهارراه حشمت الدوله ، كـسـرى را هـدف قـرار داد، عـمـل نـيمه
موفق بود كسروى به بيمارستان رفت و نواب به زندان .
بـالاخـره كـسـروى در روز 20 اسـفـنـد 1324 كـه به دادگسترى احضار شده
بود در كاخ دادگـسـتـرى تـوسـط شـهـيـد سـيـد حـسـيـن امـانـى يـكـى از
فـدائيـان اسـلام بـه درك واصـل شـد و چـون جـريـان روشـن شـده بـود،
سـيـد حـسـيـن مـرحـوم بـعـد از تكميل پرونده به حكم بى دادگاه شاه ،
قرآن خوان بالاى چوبه دار رفت رحمة الله عليه ، و آن در مـوقـعـى بـود
كـه عـبـدالحـسـيـن هـژيـر وزيـر دربـار پـهـلوى و عـامـل
امـپـريـاليـسـم را نـيـز اعـدام انـقـلابـى كـرده بـود. در سـال 1328
كه جنازه پهلوى را به ايران مى آوردند، نواب تصميم به نابودى خانواده
پهلوى در راه آهن تهران گرفت كه به عللى آن نقشه عقيم ماند.
سپس رزم آرا عامل بيگانه براى تحميل قرارداد جديد و سركوبى مبارزان
نخست وزير شد و در 16 اسفندماه 1328 كه براى شركت در مجلس ختم آيت الله
فيض به مسجد امام (مسجد شاه ) رفته بود، در صحن مسجد توسط خليل طهماسبى
اعدام انقلابى گرديد.
بـالاخـره در 28 مـرداد سـال 1332 آمريكاى جهانخوار بار ديگر، محمدرضاى
جنايتكار را بر اريكه سلطنت نشانيد، در سال 1334 در روزهاى انعقاد
پيمان سنتو حسين علاء عـاقـد قـرار داد،
تـوسـط مـظـفر ذوالقدر يكى از فدائيان اسلام مضروب شد ولى از مرگ نجات
يافت .
مـتـعـاقـب ايـن قـضـيـه شـهـيـد نـواب صـفـوى ، سـيـدعـبـدالحسين
واحدى ، سيد محمد واحدى ، خليل طهماسبى و مظفر ذوالقدر در بيدادگاه
نظامى محاكمه شده و طبق دستور آمريكا و شاه خـائن شـهيد گشتند، شهيد
عبدالحسين واحدى طبق روايت آن روز، به وسيله تيمور بختيار در دفـتـر
كـار آزموده شهيد گرديد، شهادت آنها در
سپيده دم 27 دى ماه 1334 بود، روحشان شاد، و راهشان پر رهرو باد.
تزويج حفصه دختر عمر و زينب دختر خزيمه
آن حـضـرت در شـعـبان سال سوم حفصه دختر عمر را تزويج كرد، قبلا
در جاهليت زن خنيس بـن خـلاقـه بـود، كـه از دنـيـا رفـت و نـيـز در
رمـضـان آن سـال زيـنـب دخـتـر خـزيـمـه را بـه زنـى گـرفت كه ام
المساكين ناميده مى شد، او قبلا زن طـفـيـل بـن حـارث بـن عـبـدالمـطلب
بود، او را طلاق داد، سپس برادرش عبيدة بن حارث او را گرفت و بعد از
شهادت وى در بدر حضرت او را تزويج كرد(329)
ولادت حضرت مجتبى (عليه السلام )
درنـيـمـه رمـضـان سـال سـوم هـجـرت اوليـن نـواده رسـول الله
صـلى الله عـليـه و آله حـضـرت حـسـن مجتبى عليه السلام متولد شد
چنانچه مرحوم شيخ مفيد و مرحوم طبرسى و ديگران گفته اند
(330) و چون آن حضرت به دنيا آمـد رسـول خـدا صـلى الله
عـليـه و آله وسـلم وارد خـانه فاطمه عليها السلام ، شد، حسن عـليـه
السـلام را كـه در لبـاس زردى پيچيده بودند به دست وى دادند، حضرت با
كمى پـرخـاش فـرمـود: مـگـر نـگفته بودم كه او را در پارچه زرد نپيچيد؟
آنگاه لباس سفيدى خواست و او را در آن پيچيد.
سـپـس در گـوش راسـتـش اذان و در گـوش چـپـش اقـامه فرمود. بعد به على
عليه السلام فـرمـود: او را چـه نـام گـذاشـتـه اى ؟ جـواب داد: در
ايـن كـار بـر شما سبقت نمى گيرم ، فرمود: من نيز بر خدايم سبقت نخواهم
كرد، جبرئيل از طرف خدا پيام آورد، نام او را
حسن بـگـذار كـه نـام اوليـن فرزند هارون برادر موسى بن عمران
است و على براى تو مانند هارون است براى موسى ان
عليا منك بمنزلة هارون من موسى
بـديـن طـريـق نـام او را حـسن گذاشت و روز هفتم ولادتش 2 قوچ فربه به
عنوان عقيقه از طـرف او قـربانى كرد، سرش را تراشيد، و به وزن موى سرش
نقره صدقه داد و دعاى عقيقه را شخصا چنين خواند.
بـسـم الله عـقـيـقـة عـن الحـسن اللهم عظمها
بعظمه و لحمها بلحمه و دمها بدمه و شعرها بـشـعـره ، اللهم اجعلها وقاء
لمحمد و آله
(331) . آنگاه يك ران
عقيقه را با يـك ديـنار پول به قابله حضرت مجتبى عليه السلام داد
(332) عقيقه به اين طريق و اذان و اقـامه گفتن در گوش
تازه مولود از ولادت حضرت حسن عليه السلام رسميت يافت . گـرچـه روايـت
شـده كـه ابـوطـالب عـليـه السـلام بـراى رسول خدا صلى الله عليه و آله
عقيقه داد(333)
ولى آن تشريع دينى نبوده است .
تشريع عقيقه
عـقـيـقـه ذبـيـحـه اى اسـت كـه از طـرف تـازه مـولود ذبـح مـى
شـود، لفـظ عق در اصل شكافتن است كه در
موقع ذبح ، حلق آن شكافته مى شود
(334) ظاهر روايات آن اسـت كـه : ايـن كـار در ولادت
حـضـرت مـجـتـبـى عـليـه السـلام تـوسـط حـضـرت رسـول صـلى الله عليه و
آله تشريع گرديد و رسميت يافت چنان كه گذشت از روايات وجـوب آن
اسـتـفـاده مـى شـود ولى اكثريت فقهاء به استحباب فتوى داده اند، در
كافى از حـضـرت مـوسـى بـن جـعـفـر عـليـه السـلام نـقـل كرده كه
فرمود: العقيقة واجبة ، اذا ولد للرجل ولد فان
احب ان يسميه من يومه فعل
(335)
مـرحـوم مـجلسى در مراءت العقول درشرح اين حديث فرموده : ميان فقهاء
اختلافى نيست كه وقت عقيقه روز هفتم ولادت است ولى در حكم آن اختلاف
است ، سيد و ابن جنيد آن را واجب گفته اند، سيد بر وجوب آن ادعاى اجماع
كرده و از ظاهر كلينى نيز وجوب فهميده مى شود، ولى شـيـخ الطـائفـة و
مـتـاءخـريـن از او راءى بـه اسـتـحـبـاب داده انـد، مـسـاءله محل
اشكال و احتياط ظاهر (وجوب ) است .
مـردى بـه نـام عـمـربـن يزيد گويد: به امام صادق عليه السلام گفتم :
به خدا من نمى دانم كه پدرم از من عقيقه كرده است يا نه ؟ امام فرمود
تا از خودم عقيقه كنم . من اين كار را كردم در حالى كه پير شده بودم و
نيز از آن حضرت شنيدم كه مى فرمود: هركس در گرو عـقـيـقـه خـويـش اسـت
، عـقـيـقـه واجـب تـر از اضـحـيـه اسـت كل امرء
مرتهن بعقيقة والعقيقة اوجب من الاضحيه
(336)
درحـديـث ديـگـرى سـمـاعـة بـن مـهـران از امـام صـادق عـليـه السـلام
نقل كرده : فرمود: روز هفتم مولود از وى عقيقه مى شود، سرش را تراشيده
و به وزن موى سـرش طلا يا نقره صدقه داده مى شود و بازو و فوق بازوى آن
به قابله داده مى شود، عقيقه ، گوسفند يا شتر است
(337) روايات در اين زمينه زياد است .
اذان و اقامه در گوش مولود
گـفـتـن اذان و اقاه در گوش تازه مولود، رنگ خدائى دادن است به
او آنگاه كه مولودى به دنـيـا مى آيد اگر صداى دلنواز اشهدان لااله
الاالله گوش او را نوازش كند، در آينده اش اثر نيكويى خواهد گذاشت ،
تعليمات اسلامى سراسر حقائق و سعادت است و اين كار على الظاهر با ولادت
حضرت مجتبى عليه السلام آغاز گرديد.
امـام صـادق عـليـه السـلام از جـدش رسـول الله صـلى الله عـليـه و آله
نـقـل كـرده كـه فـرمود: هر كه براى او مولودى به دنيا آيد، در گوش
راستش اذان نماز و درگـوش چـپـش اقـامـه بـگـويـد، آن حـفـظ شـدن از
شـر شـيـطـان رجـيـم اسـت : قال رسول الله صلى
الله عليه و آله وسلم : من ولد له مولود فليؤ ذن فى اذنه اليمنى باذان
الصلوة و ليقم فى اليسرى فانها عصمة من الشيطان الرجيم
(338)
نجمه مادر حضرت رضا صلوات الله عليه فرمود: چون حضرت رضا به دنيا آمد،
شوهرم ، موسى بن جعفر عليه السلام داخل حجره شد،: من او را در لباس
سفيدى پيچيده به آغوش وى دادم فـرمـود: يـانجمه گوارا باد بر تو كرامت
خدا آنگاه به گوش راستش اذان و به گـوش چپش اقامه گفت ، و آب فرات
خواست و با آن وى تحنيك كرد وبه من برگردانيد و فـرمـود: بـگـير، او
بقية الله در زمين است : فقال : خذيه فانه بقيه
الله تعالى فى ارضـه
(339) مـسـاءله ديـگـر در ايـنـجا، انتخاب بهترين نام
براى فرزند است از قـبـيـل : عـبـدالله و نـامـهاى انبياء و معصومين
عليهم السلام كه شايد به تناسبى در آينده مطرح نماييم .
تشريع زكات
نـقـل اسـت كـه زكـات امـوال درسـال دوم هـجرت بعد از جنگ بدر
واجب شد، پس از واجب شدن زكـات فـطـره ، بـه نـقـلى فـرض زكـات در سـال
سـوم هـجـرت وبـه نـقـلى در سال چهارم بوده است .
نـگـارنـده تـقـريـبـا يـقـيـن دارم كـه در سـال دوم نـبـوده اسـت ،
زيـرا كـه زكـات فـطره در سـال دوم و در آخـر رمـضـان واجـب گـرديـد،
مـرحـوم مـجـلسـى از كـتـاب المـنـتـقـى نـقـل كـرده : در ايـن سـال
(سـال دوم ) زكـات فـطـره واجـب شـد، هـنـوز زكـات مـال واجـب نـشـده
بـود
(340) از آن طرف بنا بر تصريح روايت كافى و فقيه وجوب
زكـات مـال در مـاه رمـضـان بـوده اسـت عـلى هـذا بـايـد وجـوب آن در
سال سوم يا چهارم باشد، در اينجا لازم است چند مطلب را بررسى نماييم .
اول : رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله وجـوب زكـات را اعـلام
فـرمـود ولى در آن سـال از مـردم زكـات نـگـرفـت و مهلت داد؛ و از سال
آينده ماءموران جمع آورى را براى اخذ زكات اعزام فرمود.