از هجرت تا رحلت

سيد على اكبر قرشى

- ۴ -


آيـات در آنـچـه گفت شد روشن است چنان كه مفسران و از جمله امين الاسلام طبرسى در مجمع البيان و صاحب الميزان ، فرموده اند، عجيب است كه مرحوم شرف الدين (229)

از ايـن واقـعـيـت غفلت كرده و آيات را جور ديگر تفسير نموده و نظر داده است كه صلاح در عفو و اخذ غرامت بود و رسول الله صلى الله عليه و آله وسلم نيز چنين نظر را داشت

به هر حال رسـول خـدا دربـاره كـشـتـن و آزاد كردن اسيران با يارانش به مشورت نشست و خودش به نـقـل مـجـمـع البـيـان فـرمـود: اگـر مـى خـواهـيـد آنـهـا را بـكـشيد و اگر مى خواهيد فديه بـگـيـريد(ولى در عوض ) هفتاد نفر از شما شهيد مى شود (معلوم است كه مى فرمايد: آزاد كردن خطرناك است ) رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از گرفتن غرامت كراهت داشت و آن را مـصـلحـت نـمـى دانـسـت ، سـعـدبـن مـعـاذ گـفـت : يـا رسـول الله ايـن اوليـن جـنـگى است كه با مشركان داشته ايم ، كشتن آنها بر من خوش تر است از زنده گذاشتن ، عمربن الخطاب نيز چنان نظر داد.

ولى ابـوبـكـر گـفـت : يـا رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم آنها بالاخره قوم تو هـسـتند، آنها را زنده نگاه دار، و از آن ها غرامت بگير تا از لحاظ اقتصادى نيرومند شويم ، از آن طرف عده اى نيز سخن وى را تاءييد كرده و حتى گفتند: مانعى ندارد و از ما نيز هفتاد تـن شـهـيـد شـود، و نـيـز گـروهـى از انـصـار گـفـتـنـد: يـا رسول الله آنها قوم تو هستند چرا از بيخشان مى كنى ؟! بالاخره آن حضرت با كراهت به اخذ غرامت راضى شد.

اكـثر غرامت چهار هزار درهم و اقل آن هزار درهم بود، امام باقر عليه السلام فرموده : غرامت هـر نـفـر چـهـل اوقـيـه و هـر اوقـيـه چـهـل مـثـقـال بـود، بـديـن مـنـوال كسان اسيران مرتبا از مكه پول مى فرستادند، يكى از اسيران ابوالعاص داماد آن حـضـرت و شـوهـر زينب بود زينب براى آزادى شوهرش گردنبندهايى فرستاد كه مادرش حـضـرت خـديجه كبرى عليهاالسلام به او جهزيه داده بود، ابوالعاص خواهرزاده خديجه بـود، رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله وسـلم چـون گـردنبندها را ديد، خاطراتش تازه گـرديـد و دريايى از خيالات تلخ و شيرين در نظرش مجسم شد و فرمود: خدا به خديجه رحمت كند، اينها گردنبندهايى است كه به دخترم زينب جهاز داده بود.

آنـگـاه ابـوالعـاص را در مـقـابل غرامت آزاد كرد و فرمود به شرطى كه زينب را به مدينه بـفـرسـتـى ، ابـوالعـاص قـبـول كـرد، و به عهد خويش وفا نمود، او بعدها به مدينه آمد اسلام آورد و حضرت رسول صلى الله عليه و آله وسلم زينب را دوباره به او داد.

از جـمـله اسـيـران عـبـاس عـمـوى آن حـضـرت و نـوفـل و عـقـيـل عـمـوزاده هـايـش بـودنـد، از عـبـاس بـه وقـت اسـيـر گـرفـتـن چـهـل اوقـيـه طلا به غنيمت گرفته بودند، حضرت فرمود: اينها غنيمت است ، غرامت محسوب نـمى شود غرامت خود و دو پسر برادرت را بده ، گفت : من چيزى ندارم فرمود: پس كجاست آن زرى كه به زنت ام الفضل داده و گفتى : اگر من مردم آن را براى تو و براى پسرانم فضل و عبدالله و قثم است ؟ عباس گفت : تو از كجا دانستى ؟ فرمود: خدايم خبر داد، عباس گـفـت : اشـهـد انـك رسـول الله ، بـه خـدا كسى از اين كار با خبر نبود مگر خدا(230) بـديـن طـريـق آن حـضـرت عـمـلا ثـابـت كـرد كـه هـمـه در مـقـابـل قـانـون مساوى هستند، خويش باشند يا بيگانه . ناگفته نماند كه به استثناى دو نـفـر از اسـيران : عقبة بن ابى مميط و نضربن حارث كه اعدام شدند، از بقيه شصت و هشت نفر غرامت گرفته شد، و از احدى در اين زمينه اغماض نگرديد(231)

تشريع انفال و غنائم جنگى در رمضان سال دوم

غـنـائمـى كه در بدر از مشركان گرفته شد عبارت بودند از صد و پنجاه شتر، سى راءس است ، متاعى زياد و سلاح ، مقدارى چرم و طعام زيادى كه با خود براى تجارت آورده بودند(232)

مسلمانان در تقسيم غنائم اختلاف كردند، آنان كه غنائم را جمع كرده بودند گفتند: همه اش مال ماست ، رزمندگان گفتند: اگر ما نبوديم شما از كجا آنها را به دست مى آورديد، و آنان كـه حـفـاظـت رسـول الله صـلى الله عـليـه و آله وسـلم را بر عهده داشتند گفتند: ما هم مى تـوانـسـتـيم دشمن را بكشيم ، ما هم مى توانستيم غنيمت جمع كنيم ولى از آن بيم داشتيم كه دشمن در كمين رسول الله صلى الله عليه و آله وسلم باشد پس شما در تصرف غنائم از ما سزاوارتر نيستيد.(233)

اين اختلاف سبب شد كه آيه :

يسئلونك عن الانفال قل الانفال لله و الرسول فاتقوا الله و اصلحوا ذات بينكم و اطيعوا الله و رسوله ان كنتم مؤ منين (234)

اى پـيامبر از تو درباره غنائم جنگى مى پرسند، بگو: غنائم جنگى اختصاص به خدا و فـرسـتـاده (او) دارد. پـس از خـدا پروا داريد و با يكديگر سازش نماييد، و اگر ايمان داريد از خدا و پيامبرش اطاعت كنيد.

ايـن آيـه مـعـيـن كـرد كـه هـمـه انـفـال مـال خـدا و رسـول اسـت . نـاگـفـتـه نـمـانـد انفال هرچند بحسب معنى شامل فى ء و غيره نيز مى باشد، چنان كه خواهد آمد ولى در اينجا بـحـسـب مـورد، مـقـصـود غنائم جنگى است و معلوم مى شود كه بعد از مخاصمه ، به محضر رسول الله صلى الله عليه و آله وسلم آمده و حكم غنائم را پرسيده اند و خداوند فرموده : غـنـائم مـال خـدا و رسـول اسـت از خدا بترسيد، اختلاف را كنار بگذاريد، و فقط از خدا و رسول اطاعت كنيد، اگر اهل ايمان هستيد.

بـديـن طـريـق اخـتـلاف رفـع شـد، و هـمـه در ايـن فـكـر بـودنـد كـه رسـول الله صـلى الله عـليـه و آله وسـلم بـا غـنـائم چـه خواهد كرد، حضرت آنها را به عـبـدالله بـن كـعـب تـحـويـل داد و سفارش كرد كه از بدر خارج كند، سپس خود با مـسلمانان از بدر به طرف مدينه خارج شد و چون از تنگه وادى صفراء گذشت و بـر تـلى مـيـان تـنـگـه صفراء و نازيه رسيد كه آن را سير (بر وزن شرف ) مى گفتند فرود آمد و در آنجا غنائم را ميان مسلمانان بطور مساوى تقسيم كرد و چيزى به عنوان خمس برنداشت (235) . اسراء نيز توسط شقراق به مدينه برده شدند.

انفال يا ثروتهاى عمومى

در المـيـزان فـرمـوده : نـفـل به معنى زيادت است و لذا به نماز مستحبى نافله گويند كه زايـد بـر فـريـضـه اسـت . بـفـى ء امـثـال قـلل جـبـال ، ديـار خـراب مـعـادن و... انـفـال گويند كه زايد هستند بر آن چه مردم مالك آن هستند يعنى : مالك ندارند، و نيز به غـنـائم جـنـگـى انفال گويند كه زايد بر مقصود هستند و غرض اصلى از جنگ پيروزى بر دشمن و گسترش اسلام است (236)

گـفـتـه شـد كـه مـنـظـور از انـفـال در آيـه (يـسـئلونـك عـن الانفال ) مطلق غنائم جنگى است ولى امامان اهل بيت عليهم السلام مورد را مخصص ندانسته و آن را مـطـلق فـى ء معنى كرده اند كه لازم است آن را تحت عنوان ثروتهاى عمومى بررسى نماييم انفال در تفسير امامان صلوات الله عليهم عبارتند از:

1: زمينهايى كه بدون چنگ به دست مسلمانان مى افتد، خواه صاحبان آن اعراض كرده رفته اند و يا با صلح و نظير آن به مسلمانان واگذار نموده اند نظير فدك و اراضى يهود بنى نضير و بحرين و مانند آن .

2: اراضـى مـوات خـواه اول مـلك بوده و بعد موات شده و يا اصلا كسى مالك آن نبوده است مـانـنـد بـيـابـانـهـا. عـن الصـادق عـليـه السـلام ... الانفال كل ارض خربة باد اهلها... و كل ارض ميتة لا رب لها...

3: زمينهاى آبادى كه بى صاحب است و صاحبانش آن را ترك كرده و رفته اند .

4: قـلل كـوهـهـا، دره هـا، دره هـا، جـنـگـلهـا و نـى زارهـا، عـن داود بـن فـرقـد، قـال : قـلت للصـادق عـليـه السـلام : و مـاالانـفـال ؟ قال : بطون الاوديه و رؤ س الجبال و الآجام و المعادن

5: سواحل درياها

6: تيولهاى پادشاهان واملاك و اشياء آنها در صورتى كه غصب نباشد.

7: غنائمى كه بدون اذن امام جنگ شده و به دست آمده است .

8: معادن ، خواه تحت الارضى باشد و يا در روى زمين مانند نمك و غير آن .

9: ميراث كسى كه وارث ندارد.

10: درياها و اقيانوسها و خليج ها.

بـه صـراحـت قـرآن : انـفـال مـال خـدا و رسـول اسـت و بـعـد از رسـول الله صـلى الله عـليـه و آله وسـلم بـه امـام و جـانـشـيـنـى رسـول صـلى الله عـليـه و آله وسـلم مـى رسـد پـيـداسـت كـه او هـم در مصارف اجتماعى و تـشـكـيل حكومت و اداره مملكت صرف مى نمايد و آنها كه گفته شد: در هر مملكت اقلام بسيار بزرگى از ثروتهاى عمومى را تشكيل مى دهد همه آنها مربوط به ولى فقيه است كه در اداره امرو مصرف مى كند.

تشريع خمس اموال

واعـلمـوا انـمـا غـنـمـتـم مـن شـى ء فـان لله خـمـسـه و للرسول و لذى القربى و اليتامى المساكين ابن السبيل (237)

وبـدانـيـد كـه هـر چـيـزى را بـه غـنيمت گرفتيد، يك پنجم آن براى خدا و پيامبر و براى خويشاوندان (او) و يتيمان و بينوايان و در راه ماندگان است .

عـلى هـذا ايـن آيـه بـعـد از جـنـگ بـدر در سـال دوم هـجـرى نـازل شـده اسـت . گـرچـه مورد نزول آيه غنائم بدر است ولى مورد مخصص نيست بلكه آن باعث شده كه خداوند حكم خمس را از هر فائده بيان فرمايد، زيرا غنيمت فقط به معنى غنائم جنگى نيست .

راغـب در مـفـردات گـويـد: عـنـم (بـر وزن قـفـل ) در اصـل دسـت يـافـتـن به گوسفند است ، سپس در هرچيز كه به دست آمد به كار رود خواه از دشمن باشد يا غير آن ، اقرب الموارد گويد: غنيمت آن است كه از محاربين در جنگ گرفته شـود و هر شى ء به دست آمده را نيز گويند. طبرسى در معنى آيه فرموده : در عرف لغت بـه هـر فـايـده غـنـم و غـنـيـمـت اطـلاق مـيـشـود، در المـنـار ذيل آيه گفته است : غنيمت در لغت چيزى است كه بى مشقت به دست انسان بيايد چنان كه در قاموس ‍ گفته است .

در ذيـل آيـه فـعـنـدالله مـغـانـم كـثـيـرة (238) المـنـار آن را رزق و فـواضـل نـعـمـت و طـبـرسـى نـيـز چـنـان فـرمـوده اسـت ، عـلى هـذا غـنـيـمـت بـه مـعـنـى كل فائدة است خواه از راه جنگ به دست آيد و يا از غير آن .

لذاسـت كـه امـامـان صـلوات الله عـليهم مورد را مخصص ندانسته و فرموده اند: خمس در هفت فـايـده واجب مى شود و اين كه اهل سنت آن را فقط به غنائم بدر تفسير كرده اند، بـه عـلت اعـراض از اهـل بـيـت عـليـهـم السـلام اسـت ، واگـر ايـن حـقـيـقـت مـد نـظر بود كه رسـول الله صـلى الله عـليـه و آله مـا را مـوظـف فـرمـوده بـعـد از ايـشـان كـتـاب الله و اهـل سـنـت بـيـت رجـوع كـنـيـم ، ايـن مـطـلب پـيـش نـمـى آيـد درحـاليـكـه اهـل سـنت خود به طور متواتر نقل مى كنند كه آن حضرت فرموده است : انى تارك فيكم الثـقـليـن كـتـاب الله و عـتـرتـى اهـل بـيـتـى امـا مـتـاءسـفـانـه در عمل و تعليم احكام اهل بيت را كنار گذاشته اند.

كـتـاب خـدا هـمـيـن اسـت ، بـه هر حال : آيه واعلموا انما غنمتم من شى ءفان لله خمسه شـامـل مـعـادن و كـنـوز وغـوص و اربـاح مـكـاسـب بـلكـه بـه جـايـزه هـا و هـبـه هـا نـيـز شـامـل اسـت و اخـبـار مـسـتـفـيـضـه بـه ايـن عـمـوم نـاطقند: چنان كه تفسير آيه وارد شده كه رسـول خـدا صـلى الله عليه و آله وسلم به على عليه السلام فرمود: يا على عبدالمطلب پـنـج سـنـت گـذاشـت كـه خـدا آنـهـا را در اسـلام جـارى كـرد... و (از آن جـمله اين بود كه ) عـبـدالمـطـلب گـنـجـيـنـه اى يـافـت و يـك پـنـجـم آن را صـدقـه داد، خـداونـد در ايـن بـاره نازل فرمود:

و اعلموا انما غنمتم من شى ء فان لله خمسه (239) ؛

و بدانيد كه هر چيزى را به غنيمت گرفتيد، يك پنجم آن براى خدا....

مـحـمـد بـن حـسـن اشـعـرى گويد: بعضى از اصحاب ما به امام جواد عليه السلام نوشت : بـفـرمـايـيـد خـمـس بـر جميع منافع است كه انسان به دست مى آورد، كم باشد يا زياد، از هـرچـه باشد و بر صنعتگران نيز واجب است ؟ امام صلوات الله عليه با خط خويش مرقوم فرمودند:

الخمس بعد المؤ نة (240)

در همه اينها خمس هست بعد از مخارج انسان

بـه هـرحـال امـامـان اهـل بـيـت عـليـهـم السـلام فـرمـوده انـد: خـمـس در هـفـت چـيـز واجـب است . اول : غـنـائم جـنـگـى كـه از كـفـار گرفته شده به شرطى كه جنگ با اجازه امام باشد، و بـدون اجـازه او هـمه اش انفال است و مال خدا و رسول و امام مى شود: عن ابى جعفر عليه السـلام قـال : كـل شـى ء قـوتـل عـليـه عـلى شـهـادة ان لااله الاالله و ان مـحـمـدا رسول الله فان لنا خمسه ...(241)

دوم : معادن از هر قبيل كه باشد مانند: طلا، نقره ، آهن : نفت ، نمك و... ولى بايد ميان معادنى كه از انفال است و معادن خصوصى فرق را معين كرد.

سوم : گنجينه اى كه در زمين يا كوه يا ميان درخت يا ديوار يافت شود كه بعد از دادن خمس ، بقيه آن مال كسى است كه پيدا كرده است به شرطى كه صاحبش معلوم نباشد.

چـهـارم : غـوص ، و آن چـيـزهـايى است كه از دريا استخراج مى شود مانند: مرواريد، مرجان معدنى باشد يا نباتى ولى شامل ماهى نيست .

پـنـجـم : مـال مـخـلوط بـه حـرام ، اگـر انـسـان بـدانـد كـه در مـيـان مـال او حـق ديـگران هست ولى نه صاحب آن را بشناسد و نه اندازه آن را، در اين صورت با دادن خمس بقيه براى او پاك و حلال است .

ششم : زمينى كه كافر ذمى از مسلمانان بخرد، كه حاكم شرع خمس آن را از وى مى گيرد و يا پول آن را.

هـفـتـم : اربـاح مـكـاسـب از انـواع تـجـارات ، صنايع ، اجارات و... كه خمس آنچه را مخارج سال زايد باشد و واجب است .

تقسيم خمس

بـه مـوجـب آيـه گـذشـتـه : خـمـس بـه شـش قـسـمـت تـقـسـيـم مـى شـود سـه سـهـم آن مـال خـدا و رسـول و امـام اسـت كـه امـروز بـه ولى فقيه و مجتهد مى رسد، سه سهم ديگر مـال سادات فقير است ، تفصيل آن را بايد در كتب فقه مطالعه كرد، اگر ارقام هفتگانه از يـك مملكت جمع آورى شود به مبلغ سرسام آورى خواهد رسيد، كه شايد احتياج به ماليات ديگر نباشد و يا كم باش ، از اينجا سياست اسلام در اداره مملكت و امور اقتصادى به طور كـلى آشـكـار مـى شـود، نـاگـفـتـه نـمـانـد: چـنـان كـه خـواهـد آمـد، رسول خدا، براى اولين بار غنائمى را كه يهود بنى قينقاع مانده بود، تخميس فرمود.

اعدام انقلابى ضد انقلاب

غـده سـرطـان بـايد قطع يامتلاشى شود وگرنه تمام بدن در خطر است ، ضد انقلاب را بـايـد كـوبـيـد وگـرنـه انـقـلاب در خـطـر اسـت ، در مـنـطـق قـرآن آن كـه در مقابل توحيد بايستد و با آن به مبارزه برخيزد بايد بى رحمانه كشته شود،

انـمـا جـزاءالذيـن يـحـاربـون الله و رسـوله و يـسـعـون فـى الارض فسادا ان يقتلوا... (242)

سزاى كسانى كه با (دوستداران ) خدا و پيامبر او مى جنگد و در زمين به فساد مى كوشند، جز اين نيست كه كشته شوند.

ايـن اسـت كـه خـواهـيـم ديـد رسـول خدا صلى الله عليه و آله براى اعدام انقلابى كعب بن اشـرف جـريـان بـه قـرار ذيـل اسـت : زنـى بـه نـام عـصـمـاء دخـتـر مـروان يـهـودى ، رسول خدا را اذيت مى كرد، به اسلام عيب مى گرفت ، مردم را بر عليه آن حضرت تحريك مـى نـمـود، روزى در هـجـو آن حـضـرت شـعـرى گـفـت و آن مـوقـع رسول الله صلى الله عليه و آله وسلم در بدر بود.

مـردى از مسلمانان به نام عميربن عدى بعد از شنيدن شعر او گفت : خدايا عهد مى كـنـم با تو اگر رسول خدا صلى الله عليه و آله وسلم را سلامت به مدينه برگردانى عـصـماء را بكشم ، چون آن حضرت از بدر برگشت ، عمير در يك شب به خانه آن زن آمد، ديد چند نفر از اطفالش دور او خوابيده اند و به يكى از آنها شير ميدهد، بچه را زا سـيـنه او كنار كشيد و آنوقت نوك شمشير را بر سينه او گذاشت و فشار داد تا از پشت او بـيرون آمد بدين وسيله او را اعدام انقلابى كرد، آنگاه به مدينه برگشت و نماز صبح را با رسول خدا صلى الله عليه و آله وسلم خواند، حضرت پس از نماز به او گفت :

دخـتر مروان را كشتى ؟ عرض كرد: آرى پدر و مادرم فداى تو باد آيا قصاصى و انتقامى بر من است ؟ حضرت فرمود: لاينتطح فيها عنزان در اين كار حتى دو تا بز شاخ به شاخ نمى شوند، يعنى چيزى نيست كه قصاص و انتقام داشته باشد، اين كلمه اولين باز از آن حـضـرت شـنـيـده شـد آنـگـاه فـرمـود: هـرگـاه خواستيد به كسى نگاه كنيد كه خدا و رسول را در غيب يارى كرده نگاه كنيد به عميربن عدى .

عـمـير چون از محضر رسول الله برگشت ديد: پسران عصماء با كمك عده اى او را دفن مى كـنـنـد، گـفتند: آيا تو او را كشته اى ؟ فرمود: آرى هرچه مى خواهيد بكنيد، به خدايى كه روحـم در دسـت او اسـت ، اگـر همه شما آن سخن را بگوييد كه او گفته بود، به همه تان با شمشير حمله مى كنم تا بكشم يا كشته شوم (243)

تشريع زكات فطره

در آخـر مـاه رمـضـان از سـال دوم هـجـرت دو حـكـم ديـگـر تشريع شد، يكى زكات فطره و ديـگـرى نـمـاز عـيـد، مـجـلسـى رحـمـه الله از كـتـاب المـنـتـفـى فـى مـولد المـصـطـفـى نـقـل كـرده : در ايـن سـال رسـول خـدا امـر بـه زكـات فـطـره فـرمـود و هـنـوز زكـات مال واجب نشده بود و نيز روز عيد به صحرا رفت و با مردم نماز عيد خواند(244) و آن بعد از بدر بود.

زكـات فـطـره يـك زكـات سـرانه است كه مقدار سه كيلو گندم يا آرد يا برنج يا خرما و امـثـال آن و يـا پـول آنـهـا از بـراى هـر نـفـر داده مـى شـود، و آن بـر انـسـان و بـر تـمام عـيـال و نـانـخور انسان واجب است ، صفوان جمال گويد: از حضرت صادق عليه السلام از زكات فطره پرسيدم ، فرمود: بر صغير و كبير و حر و عبد واجب است از هر نفر يك صاع (سه كيلو) گندم يا خرما و يا كشمش .

قـال : سـئلت ابـاعـبـدالله عـليـه السـلام عـن الفـطـرة ؟ فـقـال : عـلى الصـغير و الحر و العبد عن كل انسان صاع من حنطة اوصاع من تمر اوصاع من زينب (245)

اثـر آن دفـع بـلاى مـرگ از انـسـان اسـت امـام صـادق عـليـه السـلام بـه غـلام خويش معتب فـرمـود:بـرو از طـرف عيال ما فطره بده ، از آرد بده و كسى از آنها را فراموش نكن چون اگـر از يـكـى صـرف نظر كنى از فوت بر او مى ترسم . گفتم : فوت چيست ؟ فرمود: مرگ (246)

اگـر در يـك مـمـلكـت پـنـجـاه مـيـليـونـى سـى مـيـليـون نـفـر مـشـمـول فـطـره بـاشـنـد و هـر نـفـر مـبـلغ سـيـصـد تـومـان كـه در حـال حـاضـر قيمت سه كيلو گرم گندم است فطره بدهد مجموع آن نه ميليارد تومان خواهد بود، آرى در يك شب و يك روز اين مبلغ پول از طرف مردم مسلمان به فقراء يا وجوه بريه مـى رسـد بـراى افـراد ثـروتـمـنـد اصـلا سـنـگـيـنـى نـدارد ولى از هـر لحـاظ مـشـكـل گـشـا خـواهـد بـود؛ مـصـرف زكـات فـطـره هـمـان مـصـرف زكـات مـال اسـت و از ايـنـجـا سـيـاسـت عـالى و خـدايـى اسـلام مـعـلوم مـى شـود كـه چـقـدر بـراى حل مشكل جامعه چه راههايى در نظر گرفته است .

از روزى كـه درسـال دوم ، آخـر رمـضـان ايـن حـكـم بـه دسـتـور خـدا و بـا اعـلام رسـول خـداصـلى الله عـليـه و آله تـشـريـع گـرديـد، عـمـلى شـده و تـا قـيام قيامت مورد عـمـل قـرار خـواهـد گـرفـت ، لازم اسـت حـكـومـت اسـلامـى در تـحـصـيـل و مـصـارف آن دقـت بفرمايد، اگر اين پولها مثلا به صندوقهاى كميته امداد امام ريخته شود، در تاءمين فقرا اثر بسزايى خواهد داشت ، بايد در اهميت اين حكم بيشتر فكر شده و بيشتر توضيح داده شود.

تشريع نماز عيد

هـم زمـان بـا تـشـريـع زكـات فـطـره نـمـاز عـيـد تـشـريـع گـرديـد و رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله وسـلم پـس از اعـلام آن ، در اول شـوال سـال دوم بـا مـسـلمـانان به صحرا رفت و نماز عيد را براى اولين بار بجاى آورد، از امـام بـاقـر، عـليـه السـلام نـقـل اسـت كـه رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله فـرمـودنـد: چـون روز اول شـوال شـود، مـنـاديى از طرف خداوند ندا مى كنند: ايهاالمؤ منون صبح براى گرفتن جـوائز خـود بـيـايـيـد، جـوائز خـدا مـانـنـد جـوائز مـلوك نـيـسـت ، بـعـد فـرمـود: روز اول شوال جوائز است .

عـن ابـى جـعـفـر عـليـه السـلام قـال : قـال النـبـى صـلى الله عـليـه و آله : اذا كـان اول يـوم مـن شـوال نـادى مـنـاد يـا ايـهـاالمـؤ مـنـون اغـدوا الى جـوائزكـم ثـم قـال : يـا جـابـر جـوائز الله ليـسـت كـجـوائز هـولاء المـلوك ثـم قال : هو يوم الجوائز(247)

ايـن است كه ملاحظه مى شود: روز اول شوال در تمام اقطار ممالك اسلامى ميليونها مسلمان بـراى خـوانـدن نـمـاز عـيـد فـطـر بـه صـحراها و مصلى ها مى روند و با زمزمه اللهم اهـل الكـبـريـاء و العـظـمـة و اهـل الجـود والجـبـروت و اهـل العـفـو و الرحـمـة و اهل التقوى و المغفرة ، اسئلك بحق هذا اليوم الذى جعلته للمسلمين عـيـدا... به خداى متعال تقرب مى جويند، نماز عيد دو ركعت است كه با پنج قنوت در ركعت اول و چهار قنوت در ركعت دوم ، خوانده مى شود و براى قنوت آن دعاى بسيار با محتوايى نـقـل شـده كـه صـدر آن در بـالا نـقل گرديد، اين مراسم و اين اجتماع در هيچ يك از اديان و مـكـتـبـهـا يـافـت نمى شود و فقط دين مبين اسلام است كه با اين عبادت و سياستهاى سعادت بـخـش تـوانـسـتـه مـردم را در روزهـاى مـعـيـن آن هـم بـه نام خدا و به نام عبادت ، آن هم با طـول و رغـبـت و بـااحـسـاس مـسـؤ وليـت در يـك جـا جـمـع نـمـايـد، آرى ايـن عـمل در مدينه در زمان رسول الله صلى الله عليه و آله وسلم با تعداد كمى آغاز گرديد ولى امروز گستردگى آن چشم آدمى را خيره مى كند.

مخصوصا نماز عيد فطر امروز تهران كه با بيشتر از يك ميليون نفر برگزار مى شود، حتى بالاتر از اجتماع مراسم حج ، و همان بود كه در شهر مرو اركان حكومت ماءمون عباسى را متزلزل كرد تا از حضرت رضا عليه السلام خواست آن را نخواند.

موقع كه اكثر مراسم حج انجام يافته است و نيز به عيد گرفتن روز غدير (18 دوالحجة ) سفارش فرمود و خود سالگرد آن را درك نكرد.

مـفـضـل بـن عـمـر گـويـد: به حضرت صادق عليه السلام گفتم : مسلمانان چند عيد دارند؟ فـرمـود: چـهـار تـا، گـفـتم : عيد اضحى و عيد فطر و جمعه را مى دانم چهارمى كدام است ؟ فـرمـود: از هـمـه بـزرگـتـر و شـريـفـتـر روز 18 ذوالحـجـه اسـت و آن روزى اسـت كـه رسول خدا صلى الله عليه و آله اميرالمؤ منين را براى امامت نصب كرد، گفتم : ما در آن روز چه وظيفه اى داريم ؟ فرمود: لازم است براى به جا آوردن شكر و حمد الهى آن روز را روزه بـگـيـريـد... (248) در حـديـث ديـگـرى از حـضـرت صـادق عـليـه السـلام آمـده كـه رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله فـرمـود: يـوم غـديـر خـم افـضـل اعـيـاد امـتـى هو اليوم الذى امرنى الله تعالى ذكره فيه بنصب اخى على بن ابى طـالب عـلمـا لامـتـى ، يـهـتـدون بـه مـن بـعـدى ، و هـو اليـوم الذى اكمل الله فيه الدين و اتم على امتى فيه النعمة و رضى لهم الاسلام دينا (249)

مرحوم امينى در كتاب الغدير، ج 1، صض 270 - 289 روايات تبريك روز غدير را از كتب اهـل سـنـت و عـيـد بـودن آن را در نـزد اهـل بـيـت عـليـهـم السـلام نـقـل كـرده و نـيـز اسـتـجـاب روزه آن را در ص 401 و 402 از اهل سنت آورده است .

نـاگـفـتـه نـمـانـد: بـه غـيـر از چـهـار عـيـد فـوق ، سـايـر ايـام مـتـبـركـه از قـبـيـل عيد مبعث سيزده رجب ، پانزدهم شعبان و... در عهد امامان عليه السلام رسميت يافته و مورد تاءييدشان قرار گرفته اند و احكامى در خصوص آنها بيان فرموده اند .

كتاب معاقل

طـبـرى در تـاريـخ خـود گـويـد: بـه قـولى آن حـضـرت در سال دوم هجرت كتاب معاقل را نوشت و آن را از غلاف شمشيرش ‍ مى آويخت (250) و ابن اثـيـر مـى نـويـسـد: آن حـضـرت در سـال دوم مـعـاقـل را نـوشـت و بـه شـمـشـيـرش نـزديك كـرد(251) عـبـدالوهـاب نـجـار در حـاشـيـه كـامـل مـى نـويـسـنـد ايـن عـبـارت از طـبـرى نـقـل شـده و صـحـيـحـش آن اسـت كـه : ان فـى هـذه السـنـة كـتـب رسـول الله صـلى الله عـليـه و آله وسـلم المـعاقل و كان معلقا بسيفه ناگفته نماند: مـعـقـله بـه مـعـنـى ديـه (خـونـبـهـا) و غـرامـت اسـت ، جـمـع آن مـعـاقـل آيد على هذ آن كتاب در رابطه با ديات بوده خواه ديه انسان باشد يا ديه اعضاء انـسـان ؛ آن كـتـاب تـوسـط عـلى عـليـه السـلام بـا امـلاء رسـول الله صـلى الله عـليـه و آله وسـلم نـوشته شده است ، يكى كتاب صحيفه جامعه و ديـگـرى كـتـاب ديـات كـه كـتـاب الفـرائض خـوانـده مـى شـد و آن حـضـرت نـيـز مـانـنـد رسول خدا صلى الله عليه و آله آن را از غلاف شمشيرش آويزان مى كرد، و آن همان كتاب بود كه از رسول خدا به او ارث رسيده بود.

صـدوق رحـمـه الله از عـلى عـليـه السـلام نـقـل كـرده كـه فـرمـود: دو كـتـاب از رسول خدا صلى الله عليه و آله وسلم به ارث بردم يكى كتاب خدا ديگرى اين كتاب كه در غلاف شمشيريم هست ، گفتند: يا اميرالمؤ منين اين كتاب كه در غلاف شمشيرت دارى چيست ؟ فرمود: هر كه غير قاتل خويش را بكشد لعنت خدا بر او، هر كه غير ضارب خود را بزند لعنت خدا بر او باد.

عـن عـلى بـن ابـيـطـالب عـليـه السـلام قـال : ورثـت عـن رسـول الله صـلى الله عـليـه و آله وسلم كتابين ، كتاب الله و كتابى فى قراب سيفى هـذا، قـيـل : يـا امـيـرالمـؤ مـنـيـن و مـاالكـتـاب الذى فـى قـراب سـيـفـك ؟ قـال : مـن قتل غير قاتله او ضرب غير ضاربه فعليه لعنه الله (252) اين روايت را در صـاحب مكاتيب الرسول رواياتى در اين زمينه جمع نموده است (253) بخارى نيز از اين كتاب كه درباره ديات و نحو آن بوده ، نام مى برد(254)

مـرحـوم صـدوق در كـتـابـى (255) هـمـه ايـن كـتـاب را نقل كرده است و در اول آن فرموده : ابن ابى عميرالطبيب گويد: اين روايت را به امام صادق عـليـه السـلام نـشـان دادم فرمود: آرى آن حق است و اميرالمؤ منين عليه السلام كارمندانش را به آن امر مى فرمود.

آن كـتـاب ، مـعـروف بـه اصـل ظـريـف بـن نـاصـح اسـت و چـون در سـنـد آن ثـقـه جـليـل القـدر ظـريـف بـن نـاصـح وجـود دارد لذا بـه نـام وى نـاميده شده است . مرحوم شيخ الطـائفـه نـيـز آن را تـمـامـا در تـهـذيـب (256) نـقـل كـرده اسـت ، ايـضـا مـرحـوم كلينى نـقـل كـرده : از ابـن فـضـال و محمد بن عيسى و يونس كه گفتند: كتاب فرائض على عليه السـلام را بـه حـضـرت رضا عليه السلام نشان داديم فرمود: آن صحيح است و در روايت بـعـدى نـشـان دادن آن بـه حـضـرت صـادق عـليـه السـلام نـيـز نـقـل شـده اسـت ، مـرحـوم فـيـض نـيـز در ابـواب القـصـاص والديـات بـه آن اشـاره مـى كند(257)

صحيفه جامعه يا كتاب احكام و سنن

صـحـيـفـه جـامـعـه كـتـاب و در اصـل طـومـارى ، بـود بـه طول فتاد ذراع يعنى سى و پنج متركه رسول خدا صلى الله عليه و آله وسلم آن را املاء فـرمـوده و على بن ابى طالب عليه السلام نوشته بود، همه احكام اسلام حتى ديه خراش نيز در آن موجود بوده است .

1: شـيـخ مـفـيـد رحـمـه الله (258) در احـوال امـام صـادق عـليـه السـلام از آن حـضـرت نـقـل كـرده كـه فـرمـود:... در نزد ماست جامعه و در آن همه احكام محتاج اليه موجود است ، از تـفـسـيـر ايـن سـخـن پـرسـيـدنـد! فـرمـود:... جـامـعـه كـتـابـى اسـت بـه طـول هـفـتاد ذراع كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم با دهان خود املاء كرده و على بـن ابيطالب با دست خويش آن را نوشته است ، به خدا قسم در آن صحيفه همه آنچه مردم تـا قـيـامـت مـحـتـاج خـواهـنـد بـود وجود دارد، حتى ديه خراش ‍ بدن ، و يك تازيانه و نصف تازيانه موجود است ، طبرسى رحمه الله (259) ضمن مناقب امام صادق عليه السلام آن را نقل كرده است .

2: مـرحـوم نـجـاشـى در رجـال خود ضمن حالات محمد بن عذافربن عيسى از عذاير صيرفى نقل كرده كه گويد: با حكم بن عتيبه در محضر امام باقر عليه السلام بوديم ، امـام بـه او احـتـرام مـى كـرد، در مـساءله اى ميان او و امام اختلافى پيش آمد، امام به پسرش فرمود: برخيز آن كتاب بزرگ و پيچيده را بيرون آور، چون كتاب حاضر شد، امام را باز كـرد، مـطـالعـه فـرمود، آنگاه مساءله مورد اختلاف را يافت و فرمود: اين كتاب نوشته جدم عـلى بـن ابـى طالب و املا رسول خدا صلى الله عليه و آله است . سپس به حكم بن عتيبه فـرمـود: اى ابـا مـحـمـد تو و سلمه و ابو المقدام هر كجا مى خواهيد برويد، به چپ يا به راسـت ، بـه خـدا قـسـم مـحـكـمـتـريـن عـلم نـزد كـسـانـى اسـت كـه جبرئيل بر آنها نازل مى شد.

نـگـارنـده گـويـد: حـكـم ، سـلمـه و ابـوالقـمـدام هـمـه از عـلمـاى اهل سنت اند كه با اهل بيت عليه السلام در مخالفت بودند.

3: مـرحـوم كـلينى در كافى از محمدبن مسلم نقل كرده : كه گويد: امام صادق عليه السلام طـومـارى نـزد مـن بـاز كـرد، اول چـيـزى كه ديدم اين مساءله بود: اگر ورثه ميت يك پسر بـرادر و يـك جـد بـاشد، مال ميت ميان آن دو بالسويه تقسيم مى شود، گفتم : فدايت شوم قاضيانى كه در شهر ما هستند مى گويند:در فرض فوق براى برادر زاده چيزى نيست !! امـام فـرمودند: اين كتاب را رسول خدا صلى الله عليه و آله املا كرده ، على بن ابيطالب نوشته است .

در روايـت پـنـجم همان باب از محمد بن مسلم نقل كرده گويد: نگاه كردم به كتابى كه امام بـاقـر عليه السلام به آن نگاه مى كرد، ديدم نوشته : پسر برادر و جد، تركه ميان آن دو بـالسويه تقسيم مى شود، گفتم : قضاتى كه نزد ما هستند چنين حكم نمى كنند و، به بـرادرزاده سـهـمـى نـمـى دهـنـد، بـدان ايـن كـتـاب امـلاء رسـول الله و خـط عـلى بـن ابـيـطـالب اسـت از دهـان رسـول خـدا صـلى الله عليه و آله وسلم به دست على عليه السلام ، معلوم (260) مى شود كه محمدبن مسلم كتاب را در محضر هر دو امام عليهما السلام ديده است .

شـكى نيست كه آن كتاب از آن حضرت به فرزندانش ارث رسيده و از ودايع امامت گرديده اسـت لذاسـت كـه شـيـخ مـفـيـد در ارشـاد طـبرسى در اعلام الورى در حالات امام صادق عليه السـلام نـقـل كـرده اند: كه فرمود: حديثى حدث ابى ، و حديث ابى حديث جدى ، و حديث جـدى حـديـث عـلى بـن ابـيـطـالب اءمـيـرالمـؤ مـنـيـن ،و حـديـث عـلى امـيـرالمـؤ مـنـيـن حـديـث رسـول الله صـلى الله عـليـه و آله وسـلم و حـديـث رسـول الله صـلى الله عـليـه و آله وسـلم قـول الله عزوجل (261) .

ائمـه اطـهار صلوات الله عليهم بسيار اوقات از كتاب آن حضرت نام برده و فرموده اند: در كـتاب على عليه السلام چنين يافتم ، يا در كتاب على چنان است ، حجة الاسلام احمدى در مكاتيب الرسول (262) در هفتاد و پنج مورد از ابواب فقه معين فرموده كه امامان عليهم السـلام از كـتـاب اميرالمؤ منين عليه السلام نام برده و آن استفاده كرده اند، معلوم مى شود كه اين كتاب پيوسته در دست آنان بوده و به آن مراجعه مى كرده اند.

تاءليف حديث در اهل سنت

در ايـنـجـا مـنـاسـبـت دارد جـريـان تـاءليـف حـديـث را در اهـل سـنـت بـيـاوريـم تـا مـعـلوم شـود يـك سـيـاسـت غـلط چه بلايى بر سر مسلمانان آورد، تـفـصـيـل مـطلب آن است كه : عمربن الخطاب از نوشتن حديث پيامبر صلى الله عليه و آله وسـلم جـلوگـيرى كرد، اين قدغن حدود يك قرن ادامه يافت ، مسلمانان وقتى به خود آمدند و شـروع بـه تـدويـن حـديـث كـردنـد كـه تـقـريـبـا صـد سـال از رحـلت آن حـضـرت مـى گـذشـت و بـه قـول غـزالى در احـيـاءالعـلوم همه صـحـابـه و اكـثـر تـابـعـيـن از دنـيـا رفـتـه بـودنـد، البـتـه ايـن سـخـن راجـع به جهان اهل سنت است .

سـيـوطـى نقل مى كند: عمر خواست سخن و احاديث پيامبر خدا صلى الله عليه و آله وسلم را بـنـويـسـد، يـك مـاه اسـتـخاره كرد كه خدا او را در اين باره راهنمايى مى كند، بعد تصميم بنوشتن نمود، اما از تصميم خويش برگشت و گفت : من قومى را به نظر آوردم كه پيش از شـمـا بـودنـد، آنـهـا كـتـابـى نـوشتند و به همان كتاب رو كرده ، كتاب خدا را كه در دست داشتند ترك كردند(263)

از طـبـقـات ابـن سـعـد چـنـيـن نـقـل شـده اسـت ؛ عروه مى گويد: عمربن خطاب خواست سنن را بـنـويسد، از اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله وسلم راءى خواست آنها راءى دادند كـه بـنـويـسد، عمر يك ماه از خدا مى خواست كه راه صحيح را در اين رابطه به وى ارائه دهد. پس از يك ماه خدا اين تصميم را به نظر وى آورد و به حاضران گفت : من مى خواستم سـنـن و احـاديث را بنويسم و جمع آورى كنم ولى ديدم قومى پيش از شما كتابى نوشته و بـه آن رو كـرده ، كـتاب خدا را ترك نمودند، به خدا قسم من كتاب خدا را به چيزى مخلوط نخواهم كرد(264)

بـديـن طـريـق ، عـمـر نـوشـتـن احـاديـث و سـنـن رسـول خـدا را مـمـنـوع كـرد تـا بـنـابـر نقل فوق كتابى در مقابل كتاب خدا نباشد و مردم به كتاب ديگرى روى نياورند، ولى مگر احاديث پيامبر كتاب خدا نبودند و مگر كتاب خدا به تنهايى كافى است !!

دلايـلى در دسـت اسـت كـه خـليـفـه حـتـى از نـقـل احـاديـث رسـول خـدا صلى الله عليه و آله وسلم نهى مى كرد، قرظة بن كعب (يكى از مردان مشهور انـصـار) مـى گـويـد: عـمـربـن خـطـاب مـا را بـه كـوفـه فـرسـتـاد و تـا مـحـلى بـه نام صـرار مـا را مـشايعت كرد آنگاه گفت : مى دانيد چرا با شما آمدم خواستم مطلبى را تذكر دهم كه فراموش نكنيد، شما پيش مردمى مى رويد كه قرآن همچون ديگ در سينه هاى آنـهـا مـى جـوشـد و چون شما را ديدند سربلند كرده خواهند گفت : اينها ياران محمداند، از رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله وسـلم حـديـث كـم نقل كنيد من شريك شما هستم .

عـمـر، ابـن مـسـعود و ابوالدرداء و ابوذر را حبس كرد و گفت : اين چيست كه اين همه حديث از رسول خدا نقل مى كنيد!؟ آنها محبوس بودند تا عمر كشته شد(265)

كار به جايى رسيد كه مسلمانان در جواز نوشتن حديث دو دسته شدند، گروهى آن را جايز دانسته و گروهى از آن منع كردند، ولى در سنن خويش دو باب منعقد كرده درباره آنان كه بـه نـوشـتـن حـديـث اجـازه مـى دادنـد و آنـان كـه از آن مـنـع مـى كـردنـد، در بـاب اول از عـطـاءبـن يسار نقل كرده كه رسول خدا صلى الله عليه و آله وسلم به ابى سعيد خـدرى فـرمـود: از مـن چـيـزى جـز قـرآن نـنـويـسـيـد و هـر چـه غير از قرآن نوشته ايد محو كنيد(266)

نگارنده گويد: اين حديث خيلى خنده آور است ، چرا ننويسند؟!!! چرا نوشته ها را محو كنند؟! ايـن حـديـث يـقـينا مجعول و غير معقول است كه آن حضرت از نوشتن كه يگانه راه حفظ آثار بود منع فرمايد.

لازم نيست بدانيم كه عمربن خطاب از اين قدغن چه نظرى داشت آيا صلاح اسلام و مسلمين در آن بـود، يـا اغـراض ‍ سـيـاسـى آن را ايجاب مى كرد، اما بر مسلمانان بسيار گران رسيد ادامـه يـافـت و عـموم صحابه از دنيا رفتند و سنن و احاديث را در سينه ها به قبر بردند، اهـل تاريخ شك ندارند در اين كه : اجازه تدوين حديث فقط در زمان عمربن عبدالعزيز به وسيله او صادر شده است .

بخارى (267) مى نويسد: عمربن عبدالعزيز، به ابى بكربن حزم نوشت : ببين آنچه حـديـث رسـول خـداسـت بـنـويـس مـن بـيم آن دارم كه علم كهنه شود و علماء از بين بروند و قبول نكن مگر حديث پيامبر را.

سـيـوطـى در كـتـاب تـدريـب الراوى مـى نـويـسـد: ابـتـداء تـدويـن حـديـث در اول سـال صـدم هجرت بود، در زمان عمربن عبدالعزيز، در صحيح بخارى آمده كه عمربن عـبـدالعـزيـز بـه ابـى بـكـر بـن حـزم نـوشـت : بـبـيـن آنـچـه حـديـث رسول خداست بنويس ، من از كهنه شدن علم و رفتن علماء بيم دارم .

ابـونـعـيـم در تـاريـخ اصـفهان مى نويسد: عمربن عبدالعزيز، به شهرها نوشت : ببينيد آنچه حديث رسول خدا صلى الله عليه و آله است جمع كنيد و در كتاب فتح البارى گفته : از ايـن اسـتـفاده مى شود: كه ابتداء تدوين حديث نبوى از زمان عمربن عبدالعزيز بوده ، است سپس گفته : اولين كسى كه به امر عمربن عبدالعزيز تاءليف حديث كرد ابن شهاب زهرى بود(268) .

عـبـدالوهـاب عـبـداللطـيـف در مـقـدمـه تـدريـب الراوى مـى گـويـد: تـدويـن حـديـث را اوائل قرن دوم به دستور خليفه عادل و عالم عمربن عبدالعزيز انجام گرفت ، همين شخص در مقدمه موطاء مالك مى گويد: در اوائل قرن دوم بود كه تدوين حديث شروع گرديد... از اوليـن تـدويـن كنندگان در نصف اول قرون دوم ابوعبدالله مالك بن انس اصبحى بود كه كتاب موطاء را تاءليف كرد(269)

فـريـد و جـدى در دائرة المـعـارف خـود ذيـل مـاده حدث مى نويسد: اولين كسى كه تـاءليـف حـديـث كـرد امـام مـالك بـود، كـه مـوطـاء را تـاءليـف نـمـود، و در سـال (179) هـجـرى وفـات يافت ، به قولى : اولين مؤ لف ابن جريح بوده است كه در سـال (150) هـجـرى از دنيا رفت ، پس از آن كتابهاى مشهور به كتب ششگانه نوشته شد كـه عبارتند از صحيح بخارى (متوفاى 256 هجرى )؛ صحيح مسلم ، (متوفاى 261 هجرى )؛ سنن ابوداود: (متوفاى 275 هجرى )؛ سنن ابن ماجه (متوفاى 282 هجرى )؛ سنن نسايى : (متوفاى 338 هجرى )؛ سنن دارمى : (متوفاى 385 هجرى ) (270)

دكـتـر احـمـد امين در كتاب ضحى الاسلام مى نويسد: آيا دستور عمربن عبدالعزيز عـمـلى شـد؟ خـيـر زيـرا نـه اثـرى از آن بـه دست ما رسيده و نه تاءليف كنندگان به آن اشـاره كـرده انـد... و اگـر مـوجـود بـود از اهـم مراجع براى مؤ لفان به شمار مى آمد،... روايت همين قدر مى گويد: كه عمربن عبدالعزيز چنين دستورى داد، ولى روايت نشده كه اين دسـتـور عملى شده باشد، شايد مرگ فورى عمربن عبدالعزيز ابوبكر بن حزم را از اين كار مانع گشته است (271)

غـزالى در احـيـاءالعـلوم مـى گـويـد: كتابها و تاءليفات هيچ يك از آن ها در زمان صـحـابـه و تـابـعـيـن اوليـن نـبـوده و فـقـط بـعـد از سـال 120 هجرى بوده و آن وقت همه صحابه و اكثر تابعان (صحابه ديدگان ) از دنيا رفـتـه بـودند، و سعيد بن مسيب و حسن و نيكان تابعين وفات يافته بودند، بلكه اين دو نـفـر، نـوشـتـن احـاديـث را نـاپـسـند مى دانستند تا مردم فقط به حفظ قرآن و تدبر در آن مـشـغـول گـردنـد، و مـى گـفتند: احاديث را حفظ كنيد، چنان كه ما حفظ مى كرديم ... احمد بن حـنـبل بر مالك تاءليف كتاب موطاء را خرده مى گرفت و مى گفت : بدعت گذاشت ، كـارى كـه صـحـابه نكرده بودند انجام داد، به قولى اولين كتاب كه در اسلام تاءليف شـد، كـتـاب ابـن جـريـح بـود،... آنـگـاه كـتـاب مـعـمـربـن راشـد صـنـعـانـى مـتـوفـاى سال 154 هجرى در يمن ، سپس موطاء مالك در مدينه (272)

بـنـابـر آنـچـه گـذشـت : تـاءليـف حـديـث در دنـيـاى اهـل سـنـت از قرن دوم هجرى شروع گرديد، تحريم خليفه دوم تا زمان عمربن عبدالعزيز ادامه داشت و آن حصار مصيبت بار توسط وى شكست و اجازه تدوين حديث صادر شد، عمربن عـبـدالعـزيـز بـه شـهـادت تـاريـخ در سـال 99 هـجـرى بـه خـلافـت رسـيـد و در سـال (101) هـجرى بعد از دو سال و پنج ماه خلافت از دنيا رفت بنابراين ، اجازه تدوين حديث حدود سال صدم هجرت صادر گشته است ، بعد از آن معلوم نيست كدام وقت تدوين شده و در اختيار مردم گذاشته شده است .

و اگـر مـثـلا در سـال 120 نـوشـتـه شـده بـاشـد، تـاءليـف آن بـعـد از (110) سال از رحلت رسول خدا صلى الله عليه و آله وسلم بوده است زيرا كه رحلت آن حضرت در اوائل سـال 11 هجرى است ، پيداست كه در اين مدت تغييرات زيادى در احاديث به وجود مـى آمـد، راوى هـر قدر هم حسن نيت هم داشته باشد باز دچار اشتباه زيادى خواهد شد، زيرا مـدت صـد و ده سـال از لحـاظ ضـايـع شـدن حـديـث مـدت كـمـى نـيـسـت و ايـن عـمـل سـبـب شـد كـه بسيار از احاديث رسول الله صلى الله عليه و آله وسلم ازبين رفت ، زيـرا مـردم فـقـط آنـچـه را در يـاد نـگـاه داشـتـه بـودنـد نـوشـتـنـد، بـه احـتـمـال قـوى ايـن هـمـه روايـات كـه از امـامـان عـليـه السـلام نـقـل شـده از آن حـضـرت نـيز نقل شده بود ولى تحريم صد ساله ؛ آنها را از يادها برده است .

از طـرف ديـگـر بـنـى امـيـه و بـنـى عـبـاس بـه مـزدوران خـويـش پـول داده و از آنـهـا مـى خـواسـتـنـد كـه از زبـان رسـول الله حـديـث جـعـل كـنـنـد لذاسـت كـه مـلاحـظـه مـى شـود، مـيـان احـاديـثـى كـه از اهل بيت عليهم السلام نقل شده و احاديث اهل سنت چقدر تفاوت وجود دارد.

امـا چـنـان كـه گـفـتـه شـد، تـحـريـم خـليـفـه از اول مـورد قبول على عليه السلام و پيروان او نبوده و كتاب نوشته اند، مانند سلمان فارسى (حديث جاثليق الرومى ) ابوذر غفارى كتاب الخطبه كه وقايع بعد از رحلت در آن شرح داده شده اسـت ؛ ابـورافـع قـبـطـى كتاب سنن و قضايا و احكام ، كتاب قضايا اميرالمؤ منين تاءليف عبدالله بن ابى رافع ، كتاب زكات النعم تاءليف ربيعة بن سميع ، كتاب حديث تاءليف مـيـثـم تـمـار، كـتـاب سـليـم بـن قـيـس و... رجـوع شـود بـه مـقـدمـه وسـائل الشيعه طبع بيست جلدى ص (ز - يب ) و به كتاب (تاءسيس الشيعة لعلوم الاسلام ) تاءليف آيت الله صدر رضوان الله عليه ).

بالاتر از همه اينها، احكام و سنن توسط اميرالمؤ منين عليه السلام ، در طومار سى و پنج مترى نوشته شده و در محضر امامان عليهم السلام بود، قطع نظر از عصمت امامان و اين كه عـلومـشـان ارثـى بـود نـه كـسـبـى ، ارتـبـاط نـيـز مـيـان آنـهـا و رسول الله صلى الله عليه و آله وسلم قطع نشده بود.

اجلاء يهود بنى قينقاع

روز شـنـبـه پـانـزدهـم شـوال ، مـاه هـشـتـم از سـال دوم هـجـرت يـهـود بنى قينقاع از طرف رسـول الله صـلى الله عـليـه و آله وسـلم مـحـاصـره شـدنـد، اجـلاء و تـبـعـيـد آنـهـا تـا اوائل ذوالقعده طول كشيد(273) آنها اولين طائفه از طوائف سه گانه يهود بودند كه پـيـمـان خـويـش را شـكـسـتـنـد و بـه فـكـر بـرانـدازى اسـلام بـودنـد و رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله وسـلم بـه دسـتـور خـداونـد ريـشه شان را خشكانيد و مسلمانان را از شر آنها راحت كرد.

يـهـود بـا هـمـه مـشـتـركـاتـى كـه بـا اسـلام داشـتـنـد بـا رسـول الله كـنـار نـيـامـدند و براى بشريت مصائب آفريدند، اين جريان ، اكنون نيز كه چـهـارده قـرن از پـيـدايـش اسـلام مـى گـذرد ادامـه دارد، آنـهـا بـا رسـول الله صـلى الله عـليـه و آله وسـلم پـيـمـان عدم تعرض ‍ بستند ولى بارها پيمان خـويـش را شـكـسـتـه و بـه فـكـر بـرانـدازى اسـلام افـتـادنـد، رسول خدا صلى الله عليه و آله وسلم نيز به شديدترين وجهى با آنان برخورد كرد و چاره اى غير از آن نبود.

يـهـود بـنـى قـيـنـقـاع در كـنـار مـديـنـه اقـامـت داشـتـه و داراى چـنـديـن قـلعـه محكم بودند، شـغـل زرگـرى داشـتـنـد و مـى شـود گـفـت اقـتصاد مدينه در دست آنها بود، بازار مشهورى داشـتـنـد مـوسـوم بـه سـوق بـنـى قـيـنـقـاع بـعـد از پـيـروزى رسـول الله ، در بـدر بـا مـسلمانان بناى بدرفتارى گذاشته و پيمان خويش را شكستند و هر روز آثار طغيان و ناديده گرفتن پيمان مسالمت ، از آنها مشهودتر مى شد.

از جمله روزى يكى از زنان مسلمان شير يا ماست به بازار آورد و براى فروش آن در كنار دكـان زرگـرى نـشـسـت ، عده اى از يهود از وى خواستند تا چهره اش را باز كند، زن امتناع كـرد، مـردى از يـهـود آسـتـيـن پـيـراهـن او از عـقب با خارى به پشتش ‍ سنجاق كرد، زن وقت برخاستن عورتش مكشوف شد، يهود از اين منظره خنديدند؛ مردى از مسلمانان كه اين وضع را ديد شمشير كشيده آن يهودى را كشت ، يهوديان ديگر جمع شده آن مسلمان را شهيد كردند، چـون مـسـلمـانـان از ايـن جـريـان مـطـلع شـدنـد آمـاده پـيـكـار گـشـتـنـد، رسـول خـدا صلى الله عليه و آله وسلم بعد از اطلاع به بازار آنها آمد و در جمعشان چنين فـرمـود: بـتـرسـيـد از بـلايـى كـه در بـدر بـه سر مشركان آمد، مى دانيد كه من پـيـامـبـرم اسـلام بـيـاوريد. شما كه اوصاف مرا در كتابهاى خويش خوانده ايد؛ خداوند در قرآن چنين فرمود:

قـل للذيـن كـفـروا سـتغلبون و تحشرون الى جهنم و بئس المهاد، قد كان لكم آية فى فئتين التقتا فئة تقاتل فى سبيل الله و اخرى كافرة (274)

بـه كـسـانـى كـه كـفـر ورزيـدنـد بـگـو: بـه زودى مغلوب خواهيد شد و (سپس در روز رستاخيز) در دوزخ محشور مى شويد، و چه بد بسترى است قطعا در برخورد ميان دو گـروه ، بـراى شـمـا نـشانه اى (و درس عبرتى ) بود. گروهى در راه خدا مى جنگيدند، و ديگر (گروه ) كافر بودند...

آنـهـا در پـاسـخ با تفرعن تمام جواب دادند: يا محمد فكر مى كنى كه ما هم مانند قوم تو هستيم ، مغرور مباش كه با قومى ناآشنا به جنگ روبروى شدى و فرصت به دست آوردى ، بـه خـدا قسم اگر دست به شمشير بريم خواهى ديد كه ما مرديم . كه در جوابشان آيات فوق نازل شد.

به هر حال كار به جايى كشيد كه بنو قينقاع ، به قلعه هاى خويش فرار كرده و درها را بـسـتـه و آماده دفاع شدند، رسول خدا صلى الله عليه و آله وسلم فرمان محاصره صادر فـرمـود يـهـود محاصره شدند،به قولى شش روز و به قولى پانزده روز مقاومت كردند، آخـر بـه حـضـرت پيغام دادند، اجازه بدهيد پايين آمده و از اين ديار برويم ، فرمود: نه ، بـر حـكم من نازل شويد، ناچار درها را گشوده و پايين آمدند، حضرت فرمود: آن ها را به طناب بستند، منذربن قدامه را بر آنها ماءمور كرد.

عـبـدالله بـن ابـى رئيـس منافقان آمد، گفت : اينها را باز كنيد منذر گفت : قومى را باز مى كـنـيد كه رسول الله حكم به بستن آن ها فرموده است به خدا قسم هر كه آنها را بگشايد گـردنـش را قـطـع مـى كـنـم ، عـبـدالله بـن ابـى چـون چـنـيـن ديـد مـحـضـر رسـول الله صـلى الله عـليـه و آله آمـد، دسـتـش را در گـوشـه زره آن حـضـرت داخل كرد و گفت : يا محمد به دوستان من نيكويى كن ، حضرت با خشم فرمود: واى بر تو رهايم كن ، گفت : رهايت نمى كنم تا به دوستان من نيكى كنى صد نفر زره پوش و سيصد نـفـر بـدون زره ، كـه پيوسته به من يارى كرده اند! مى خواهى در يك بامداد همه شان را درو كنى ؟!

بـالاخـره در اثـر اصـرار عـبـدالله بـن ابـى حضرت از آنها گذشت و حكم اخراجشان را از مدينه صادر فرمود. عبادة بن صامت ماءموريت يافت تا آنها را بيرون كند، حضرت فرمود: فقط سه روز مى توانيد بمانيد از عباده خواستند مهلت را تمديد كند، گفت : اصلا تمديد نـخـواهـد شـد، بعد از سه روز همه از مدينه خارج شدند، و براى اينكه خودشان را شكست خـورده جـلوه ندهند با ساز و آواز از ميان مردم گذشته و رفتند، عبادة بن صامت در تعقيب آن ها بود و تا پشت ذباب در پى آنها رفت و آنگاه برگشت ، و آنها به اذرعات شـام رفـتـنـد، آنـهـا فـقـط حـق داشـتـنـد زن و بـچـه خـود را بـبـرنـد، تـمـام امـوال خـانـه هـا و قـلعـه هـا و سـلاحـهـا بـراى مـسـلمـانـان مـانـد، رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله خـمـس غـنـائم را بـرداشت بقيه را ميان مسلمانان تقسيم فرمود و آن اولين خمس بود كه تخميس كرد(275)

تكميل مطلب

رفتار حضرت رسول صلى الله عليه و آله با يهود مدينه خيلى جدى و سرسختانه بود، يـهـود بـنى قينقاع تبعيد شدند و اموال و ديارشان مصادره گرديد، يهود بنى نضير نيز اجـلاء شـده و يـهـود بـنـى قـريـظـه چـنـان كـه خـواهـد آمـد، قـتـل عـام شـدنـد، بـايـد در ايـن مـطـلب دقـت بـسـيـار كـرد كـه چـرا؟ ارفـاق اسـلامـى مشمول حالشان نشد.

قـوم يـهـود در اثـر عـلل و اسـبـاب بـسيار گرفتار افكار و عقائد گوناگون شده و به صـورت تـافته جدا بافته در آمده اند و پيوسته مردم جهان را به ستوه درآورده خود نيز روى راحتى نديده اند مگر مدت كمى .

1: يهود نژاد خود را نژاد برتر مى داند، و يهوديت مبتنى بر نژاد است و لذا با آن قدمتى كه دارد گسترش پيدا نكرده و فعلا شايد بيشتر از پانزده ميليون در دنيا نباشند، زيرا، يـهـودى بـايـد يـهـودى زاده باشد، برخلاف اسلام و مسيحيت كه رنگ و نژاد نمى شناسد، گـويـنـد: اگـر كـسـى بـگـويـد: مـن مـى خـواهـم يـهـودى بـشـوم ، اول قبول مى كنند ولى چون ديدند جدى مى گويد طردش مى كنند.

2: عقيده يهود: آخرت و بهشت مخصوص يهود است و كسى غير از يهود در آن حقى ندارد، تا جـايـى كـه قـرآن بـه آنـهـا فـرمـود: اگـر آخـرت فـقـط مال شماست پس آرزوى مرگ كنيد تا به آن برسيد:

قـل ان كـانـت لكـم الدار الاخـرة عـنـدالله خـالصـة مـن دون النـاس فتمنوا الموت ان كنتم صادقين (276)

بگو: اگر در نزد خدا، سراى باز پسين يكسر به شما اختصاص دارد، نه ديگر مردم ، پس اگر راست مى گوييد آرزوى مرگ كنيد.

و گفته اند: ما محبوب خداييم و خدا جز ما به كسى نظر ندارد خدا فرمود: حالا كه اين طور اسـت پـس چـرا خـدا شـمـا را در مـقابل گناهتان عذاب مى كند، نه بلكه شما هم نظير مردمان ديگر هستيد:

و قـالت اليـهـود والنـصـارى نـحـن ابـنـاءالله و احـبـاه قل فلم يعذبكم بذنوبكم بل انتم بشر ممن خلق ...(277)

و يـهـودان و ترسايان گفتند: ما پسران خدا و دوستان او هستيم بگو: پس چرا شـمـا را بـه (كيفر) گناهتان عذاب مى كند؟ (نه ) بلكه شما، (هم ) بشريد از جمله كسانى كه آفريده است ....

و در جـاى ديـگـر بـه آنها فرموده : اگر گمان داريد كه فقط شما دوستان خدا هستيد پس آرزوى مـرگ كـنـيـد(278) و در قـرآن صـريـحـا آمـده كـه يـهـود گـفـته اند: فقط يهود داخل بهشت خواهد شد نه ديگران

قالوا لن يدخل الجنة الامن كان هودا او نصارى (279)

3: يـهـود عقيده دارد كه اگر يهودى ظلمى بر غير يهود بكند گناهى بر او نيست و يهودى فقط اگر به يهودى ظلم كند پيش ‍ خدا مسؤ ول است .

ذلك بانهم قالوا ليس علينا فى الاميين سبيل (280)

امـوال ديـگـران حـرمـتـى نـدارد، مـى شـود آن هـا را بـه هـر شكل خورد و از بين برد و تصرف كرد.

4: مـى گـويند: در صورت معذب بودن چند صباحى بيش عذاب نخواهيم ديد: و قالوا ان تمسنا النابر الا اياما معدودة (281)

و در جاى ديگر فرموده : كار خلاف مرتكب مى شوند، حرامخوارى مى كنند و مى گويند بر ما بخشوده خواهد شد: ياءخذون عرض هذا الادنى و يقولون سيغفرلنا...(282)

5: انـسـان هايى بسيار مادى و دنيا پرست هستند، آرزوى جاودانگى دارند، دوست دارند هزار سال زنده بمانند.

ولتـجـدنـهـم احـرص النـاس عـلى حياة و من الذين اشركوا يود احدهم لو يعمر الف سنة ...(283)

و آنـان رامـسـلمـا آزمـندترين مردم به زندگى و (حتى حريص تر) از كسانى كه شرك مى ورزنـد، خـواهـى يـافـت . هـر يـك از ايـشـان آروز دارد كـه كـاش هـزار سال عمر كند....

6: در كـتـاب الصـحـيـح مـن السـيـرة ، ج 4، ص 121 از كنز مرصود، ص 48 - 106 و از تلمود نقل كرده : يهود جزيى از خداست ، هر كه يهودى را بزند گويا عزت الهيه را زده اسـت ، مـلت بـرگـزيـده نـزد خـدا فـقـط يـهـود اسـت ، مـلل ديـگر مانند حيوانات هستند، يهود مجاز نيست ، بر غير يهود مهربانى كند، صدقه بر غـير يهود جايز نيست ، سرقت اموال ديگران و خيانت به آنها جايز است ، تعدى بر ناموس غير يهودى مانعى ندارد، چون اگر آن زن يهودى نيست پس حيوان است .

ايـن مـلت نـگـون بـخـت آنـگـاه كـه در مـصر بودند، به حكم يقتلون ابنائكم و يستحيون نـسـائكـم (284) بـزرگـتـريـن ذلت و بـدبـخـتـى را مـتـحـمـل شـدنـد، پس از آنكه توسط حضرت موسى عليه السلام خارج شده و در صحراى سينا درآمدند، موسى از آنها خواست كه در شهرهاى فلسطين درآيند، از فرمان وى سرباز زده و با كمال جسارت گفتند:

فاذهب انت و ربك فقاتلا انا هاهنا قاعدون (285)

تـو و پـروردگـارت بـرو(يـد) و جـنـگ كـنيد كه ما همين جا مى نشينم تو و خدايت ، برويد بجنگيد، (شهر را فتح كنيد) ما در اينجا نشسته منتظر گشوده شدن شهر هستيم .

به دنبال اين عصيان و طغيان حكم ذلت آور؛

قال فانه محرمة عليهم اربعين سنة يتيهون فى الارض (286)