زندگانى سفير حسين عليه السلام مسلم بن عقيل عليه السلام

محمد على حامدين

- ۱۱ -


آيا هنگام مرگ هم افتخار مى كنم ؟!  
خوشامد گويى هاى گرم درباره آزادى و پايان آزاد منشانه ، بارها بر زبان مرد دلير اسلام و شير صف شكن ، چه هنگام درگيريهاى نظامى و چه در عرصه جنگ كلامى و تبليغى و افشاگرانه ، جارى شده بود.
حضرت در مناسبتهاى مختلف ، آرامش درونى خود را از سرانجام خونين خود بيان مى كرد؛و مرگ در راه حريت را امرى شايسته و تسليم در برابر قضاى الهى را داءب و روش خود و خاندانش مى ديد. پاره اى از اين جملات برنده و آتشين عبارتند از:
1- سوگند خورده ام جز آزادانه كشته نشوم .
2- واى بر تو! اين مرگ است ؛ پس هر چه مى خواهى بكن .
3- در برابر خواست و امر خداوند - جل جلاله - صبر پيشه كن .
4- اى فرزند اشعث ! مى پندارى تا وقتى كه توان نبرد دارم تسليم خواهم شد؟! نه به خدا قسم هرگز چنين نخواهد بود.
5- اگر تو مرا بكشى (طبيعى است ) چرا بدتر از تويى بهتر از من را به قتل رسانده است .
6-اى دشمن خدا! هر چه مى خواهى بكن .
7- تو از كشتنهاى ناگوار، زشتى مثله كردن ، بد طينتى و به هر وسيله غلبه كردن ، پرهيز ندارى .
8- و من اميدوارم خداوند شهادت را به دست بدترين خلق ، نصيبم فرمايد.
9- بزودى ستمگران در خواهند يافت كه به چه سرنوشتى دچار خواهند شد.
عجيب نيست و غرابتى ندارد، اين سيره يقين به فرجام كار و عاقبت متقين است كه نزد بزرگان و پيشوايان رسالت كه به دوره كمال رسيده اند و با نظر زهد و بى اعتنايى به دنيا مى نگرند، به شدت محسوس است .
آنان بدان سرافراز و مفتخرند كه با انبيا، صديقين ، شهدا و صالحين محشور گردند، و چه دوستان و همراهان نيكويى هستند.
حكم قتل حضرت ، صادر شد، نه عجيب بود و نه غير منتظره ، دشمن مى خواست كينه هاى پنهانى را آشكار و غريزه انتقام را سيراب كند؛لذا با قساوت ؛ دستور داد پس از شهادت ، پيكر پاك قربانى بزرگ را از فراز قصر به زمين پرتاب كنند!.
گفته شده است كه ابن زياد اجراى حكم را به يكى از اوباش كه در نبرد خيابانى به دست حضرت زخمى شده بود، سپرد.
اگر اين خبر صحت داشته باشد انتخاب اين جلاد، تلاش ديگرى است براى انتقام كشى هر چه بيشتر.
قهرمان رسالت ، در ميان انبوهى از اوباشان و جلادان ، با سربلندى و رضايت به قضاى الهى از پله هاى قصر بالا مى رفت و از آخرين لحظات عمر -آباد با عبادت و شب زنده دارى - خود استفاده كرده ، خداوند را منزه دانسته ، حمد و سپاس الهى را بجا مى آورد.
حضرت در عين رضايت از آزمايش نيكوى خداوندى ، از نامردمان و زشتيهاى آنان به درگاه الهى شكايت مى كرد و تكبير مى گفت و استغفار مى كرد و بر ملائكه الهى و پيامبران ، درود مى فرستاد و در همان حال مى گفت :
خداوندا! بار الها! ميان ما و اين قوم داورى كن آنان ما را فريفتند و مخذول كردند(333).
حضرت را به پشت بام بردند، مردم جمع مى شدند و از اتفاقى كه خواهر افتاد پرسش مى كردند كه ناگهان جسر غرقه به خونى را ديدند كه از بالاى قصر به روى زمين پرتاب شد و به دنبال آن سر مبارك حضرت فرو افتاد! خون همه جا پخش شده بود و مردم منگ و گيج به يكديگر مى نگريستند: نگريستن كسانى كه در حال سكرات موت هستند(334).
قاتل ، ترسان و هراسان از چيزى كه ديده بود فرود آمد، ابن زياد از اضطراب وى پرسيد: تو را چه مى شود؟ آيا تو را كشتى ؟.
قاتل ، با اضطراب و كلمات جويده و نيم خورده پاسخ داد: آرى ، خداوند امير را به سلامت دارد جز آنكه برايم اتفاقى افتاد كه از آن ترسانم !.
- با تمسخر پرسيد: چه اتفاقى برايت افتاد؟.
- با هراس و دلشوره گفت : هنگامى كه مسلم را كشتم ، مردى زشت رو، سياه و پرمو را در كنار خود ديدم كه انگشت - يا لبان به اشتباه ناقل - خود را به دندان مى گزيد، و من آن چنان ترسيدم و وحشت كردم كه تاكنون به اين درجه متوحش نشده بودم !.
اين زياد خنده تمسخر آميزى كرد و گفت : شايد دهشت زده شده اى ؛ زيرا با اين پديده آشنايى ندارى و بران قبلا عادت نكرده اى !(335).
به خوبى روشن مى شود كه ابن زياد با اين پديده و حالت - عادت كشتن پرهيزكاران پاكدل و صالحان آزاده - آن چنان ماءنوس بوده است ، كه از شدت تكرار - حالت پس از جنايات خود - برايش عادى شده و ديگر آن را طبيعى و معمولى مى داند.
در زمانى كه خداوند متعال به ظالمين فرصت مى دهد تا خوب ماهيت خود را نشان دهند و در دركات يكى پس از ديگرى فرو بروند.
ابن زياد بارها دچار اين حالت شده بود. و خداوند پس از هر حاجتى شبح هولناكى را بر او مسلط مى ساخت تا توازن طبيعى روان او را به هم زند و امنيت روحى را از او سلت نمايد.
خداوند منتقم فشار روانى و روحى را چنين بر جنايتكاران مسلط مى سازد كه تا وقتى در دنيا هستند، دچار عذاب درونى مى شوند. اين حالت وحشت و هراس الهى در مجرمين ، شبهاى پس از انجام جنايت به وقوع مى پيوندد و آرامش آنان را به اضطراب بدل مى سازد (336) ... به اين حالت قبلا عادت نكرده اى !.
بدرستى كه خدا مى خواهد تا بدين وسيله آنان را در دنيا عذاب دهد(337).
و آنان را قبل از عذاب بزرگتر، به عذاب كوچكتر دچار خواهيم ساخت (338).
اين عذاب اكبر و بزرگتر همان است كه هرگز مجرمين و ستمگران بدان عادت نخواهند كرد.
اى كاش ! ظالمين مى دانستند كه هنگام رؤ يت عذاب و دانستن اقتدار كامل الهى و اينكه خداوند عذاب را مشاهده مى كنند ليكن ديگر راه و وسيله اى براى بازگشت نيست . و به بن بست رسيده اند(339).
ابن زياد همچنين از كسانى كه مستقيما در به شهادت رساندن حضرت شركت داشتند، پرسيد: هنگامى كه مسلم را بالا مى بردند چه مى گفت ؟.
خود قاتل پاسخ داد: تكبير مى گفت و تسبيح خدا را مى گفت و استغفار مى كرد. همگامى كه او را براى كشتن نزديك آوردم گفت : بار الها! ميان ما و اين قوم كه به ما دروغ گفتند. ما را فرو گرفتند و به قتل رساندند، داورى كن .
پس به او گفتم : نزديك بيا، خدا را شكر كه مرا بر تو مسلط ساخته است ! و به او ضربه اى زدم كه تاءثيرى نكرد. پس به من گفت : اى بنده ! نمى خواهم زخم خود را قصاص كنى و تلافى نمايى ؟!
.
اين زياد از سرافرازى و مناعت طبع ، آنهم در آستانه شهادت ، در شگفت ماند و در برابر شخصيت والاى اين قهرمان ، خود را باخت و نا آگاه درباره اين قربانى عظيم گفت : آيا هنگام مرگ نيز افتخار مى كند؟!(340).
آرى ، مسلم همانطور كه دوست داشت و خواسته بود رفت و سوگند خود را در راه دوستى حريت ، با عمل خود قرين ساخت و ثابت نمود در برابر خدا، عبوديت و بندگى مطلق دارد. وى در راه مبادى اعتقادى و ارزشهاى اخلاقى و اسلامى ، خود را فدا كرد.
به اعتراف دوست و دشمن ، مسلم سمبل افتخارات جاودانه ، تمام مراحل زندگى و پيكار خود را تا آستانه مرگ ، به سربلندى و مناعت طبع و استوارى پيمود.
فصل دوم : شهادت مجاهد؛ هانى بن عروه 
بازگشت به سوى خواست . خداوندا! به سوى رحمت و رضوان تو مى شتابيم ؟ بار الها! امروز را كفاره گناهانم قرار ده ، چرا كه من در راه دفاع فرزند دخت پيامبر صلى الله عليه و آله تعصب ورزيدم و حميت به خرج دادم .
(مجاهد بزرگوار؛ هانى )
تلاش براى نجات وى 
ترس در ميان مردم ، نوميد از دستيابى به آرزوهاى خود مبنى بر رهايى از امويان ، گسترش مى يافت و احساس كردند بايد از صحنه مبارزه خارج شوند و عزلت بگيرند.
آنان از زير بار تكليف شانه خالى كردند و دانستند كه مسؤ ول شهادت نماينده امام حسين عليه السلام مى باشند، ليكن در مقابل تهديدات والى كوفه ، متكى به نيروهاى مركزى شام ، عقب نشستند و به خانه هاى خود رفتند.
ابن زياد كه مشروعيت حكومت خود را از يزيد جانشين پدرش معاويه كسب كرده بود. براى آنكه ترس همگانى را ريشه دارتر سازد و تخم هراس را در دل مردم بكارد، دستور داد تا عده اى از مجاهدان كوفه و برجستگان آن ديار را اعدام كنند. مهمترين و بزرگترين فرد اين گروه محكومين ، مجاهد جليل القدر هانى بن عروه بود كه بيش او نود سال و به گفته اى نودونه سال از سن مباركشان مى گذشت . هر چند والى ديگر مستحكم شده بود و خطرى از جانب مذحجيان كه زير دست ابن حجاج و ديگر توطئه گران مانند كثير بن شهاب دام شده بودند، وى را تهديد نمى كرد، به حبس ابد براى هانى اكتفا نكرد، بلكه دستور داد او را نيز در راءس ديگر بزرگان مجاهد به شهادت برسانند.
والى در راستاى تسلط بر قبايل و كنترل تحركات آنان و بر كنار كردن سران معارض حكومت از راءس قبيله ها، ترجيح داد كه هانى پير؛ اين رهبر مخالف و نيرومند را از پاى در آورد. و چون محمد بن اشعث سومين فرد گروه سه نفره بود كه هانى را فريفتند و به قصر آوردند، از آن مى ترسيد كه طعمه شمشير مذحجيان شود، در صدد بر آمد تا واسطه شود و مانع به شهادت رساندن هانى گردد و والى را از كشتن وى منصرف كند.
وى براى حفظ جان خود در تلاشى سست و بى ريشه با اضطراب و نگرانى برخاست و گفت :
خداوند امير را به سلامت دارد، تو مى دانى كه هانى در ميان عشيره اش از شرافت والايى برخوردار است و عشيره وى مى دانند كه من و اسماءبن خارجه او را به تو تسليم كرديم پس او را به خدا سوگند مى دهم اى امير! كه هانى را به من ببخشى ، چون من از دشمنى خاندان او بيمناكم ؛ زيرا آنان بزرگان اهل كوفه هستند و از اكثريت نيز برخوردارند(341).
و: آنان با عزت ترين افراد كوفه و بخش بزرگى از اهل يمن مى باشند(342).
امير خواسته ابن اشعث را رد كرده ، با اهانت به وى او را سر جايش نشاند؛ زيرا ابن اشعث و اسماء همپالگى هاى آنان ارزشى ندارند.
رهبر قهرمان مذحجيان را به قربانگاه بردند. از جمله قرائنى كه نشان مى دهد حكومت كاملا بر مذحجيان تسلط يافته بود و از آنان نمى هراسيد، آن است كه هانى را علنا از قصر خارج ساختند و دست بسته به يكى از بازارهاى نزديك كاخ بردند.
مجاهد كهنسال از نبود افراد قبيله اش رنجور شد و فرياد برداشت :
وامذحجاه ! امروز ديگر مذحج هواخواه من نيست . وامذحجاه ! چقدر دور هستند آنان از من .
در همان هنگام ابن حجاج زبيدى دست به اقدامى زد تا مذحجيان را يكجا گرد آورد. وى از اين كار دو هدف عمده داشت :
1- افراد قبيله براى نجات رهبر خود دست به اقدامى نزنند.
2- پس از رسيدن خبر شهادت هانى ، عكس العمل شديدى از خود نشان ندهند.
همين كه هانى ديد كسى او را يارى نمى كند، دستان خود را از قيد و بند رها كرده فرياد زد: آيا عصايى ، چاقويى ، سنگى يا استخوانى نيست تا مردى بدان وسيله از جان خودش دفاع كند؟.
محافظين بر او ريختند و سخت او را بستند. سپس به او گفتند: گردنت را دراز كن . و هانى با قوت قلب پاسخ داد: نه به خدا من كسى نيستم كه به شما در كشتن خودم يارى كنم (343).
جلادى به نام راشد تركى جلو آمده ضربتى ره او زد كه اصابت كرد. پير كهنسال و بزرگ قبيله ، خود را آماده شهادت كرده با روح تقرب به ساحت ربوبى و بيان هدف خود با خداوند مناجات كرد:
بازگشت به سوى خداست بار الها! به سوى رحمت و روايات مى شتابم ، خداوندا! امروز را كفاره گناهانم قرار ده ، بدرستى كه من در راه دفاع از فرزند دخت پيامبرت صلى الله عليه و آله تعصب ورزيدم و حميت نشان دادم (344).
بر زمين كشيدن دو شهيد و مژده دادن به يزيد 
به دستور والى ، جلادان طناب به پاى دو شهيد بزرگوار- مسلم و هانى - بستند و آنان را در كوى و برزنها بر زمين كشيدند تا خشم دشمن فروكش كند و جمهور مردم كوفه بيشتر هراسان شوند و قضيه شهدا پايان يابد و ديگر مردم در انديشه اهداف به دست نيامده خود نباشند.
اين جنايت اموى زشت ، اولين لكه سياهى نيست كه بر صفحات تاريخ بشرى نمايان است ، ليكن اولين حركت او نوع خود در تاريخ اسلام مى باشد؛ جنايتى كه اوج آن كشيدن اجساد شهيدان در ميان كوچه ها و خيابانها است .
نه تنها مسلم را بر زمين كشيدند، كه هر چه با وى - از قبيل اسلحه - بود نيز غارت كردند؛اين غارت بى شرمانه ، توسط محمد بن اشعث صورت گرفت ، كه يكى از معاصرين خود او، وى را بخاطر رفتار و مواضعش رسوا كرد و سرود:
و تركت عمك ان تقاتل دونه
قشلا، و لولا انت كان كنيعا
و قتلت وافد آل بيت محمد
و سلبت اسيافا له و دروعا(345)
عمويت را(346) بدون اينكه از او دفاع كنى ، با سستى رها كردى . و اگر تو نبودى كسى بر او دست نمى يافت . و نماينده اهل بيت محمد را كشتى و شمشير و زره او را به يغما بردى .
پس از آنكه اجساد مطهر اين دو شهير در كوچه ها و خيابانها بر زمين كشانده شدند، به دستور ابن زياد آنها را نزديك قصر تحت حفاظت شديد، به دار آويختند و با اين كار، حكومت سه جنايت مرتكب شد و از حدود اسلام تجاوز كرد؛همچنانكه مجاهد دلير مسلم ، پيشاپيش اين سه پيامد را با نظر ثاقب خود دريافته و به ابن زياد گوش زد كرده بود. اين سه جنايت عبارت بودند از:
1- انداختن پيكر حضرت از بلندى قصر بر زمين .
2-كشيدن اجساد مسلم و هانى در كوچه ها و راهها.
3- آويختن اجساد، به مدت چند روز!.
نكته قابل توجه در اينجا، عمق ادراك و بينش قوى حضرت و آينده نگرى وى بود كه از طبيعت جنايتكارانه طغيانگران ، به خوبى اطلاع داشت و مى دانست كه آنان با قربانيان خود چگونه رفتار مى كنند و از مثله كردن و لطمه زدن ره اجساد نيز خوددارى نمى كنند. لذا مسلم يكى از موارد وصيت را دفن كردن جسد شريفشان قرار مى دهد و همين - توجه به چنين مساءله - بيانگر بصيرت حضرت از رويدادهاى آينده است .
همچنين خضرا با آگاهى تام نسبت به ويژگيهاى موروثى و اكتسابى ابن زياد و خصوصيات رفتارى وى ، او را مخاطب ساخته گفت :
اما تو سزاوارترين كسى هستى كه در اسلام بدعتهاى نبوده را ايجاد كنى و بنياد كج را پى بريزى . تو از كشتنهاى ناگوار، مثله كردنهاى ناپسند، بدطينتى و كسب قدرت ، به هر وسيله اى ، پرهيز نمى كنى ...(347).
اين زياد سرهاى مسلم و هانى را پس از آماده شده براى از سال ، توسط دو پيك به نامهاى زبير بن الاروح و هانى بن ابى دحيه به شام فرستاد. گفته مى شود كه سر مجاهد؛عماره بن صلخب ازدى - كه بزودى به او خواهيم پرداخت - نيز همراه اين پيكها به شام فرستاده شد.
ابن زياد كه از باده پيروزى سرمست شده بود، نامه مخصوصى را نيز همراه اين دو پيك براى يزيد فرستاد. متن نامه چنين است :
اما بعد: سپاس خداى را مه حق اميرالمؤمنين ! كه خداوند او را گرامى بدارد خبر مى دهم كه : مسلم بن عقيل به خانه هانى بن عروه مرادى وارد شد و من بر ايشان جاسوسهايى گماشتم و مردانى را به نيرنگ نزدشان فرستادم و با مكر و فريب موفق شدم آنان را از آنجا خارج كنم . و خداوند مرا بر ايشان مسلط ساخت و من گردن آنها را زدم و سرهاى آنان را توسط هانى بن ابى دحيه همدانى و زبير بن الاروح تميمى كه هر دو از افراد مطيع و ناصح مى باشند به نزدت فرستادم . اميرالمؤمنين هر پرسشى كه دوست داشته باشد مى تواند از آنان سؤ ال كند؛زيرا آنان زا دانش ، صداقت ، فهم و ورعى تام است (348).
يزيد، مضمون نامه و معناى ورع از ديدگاه اموى دانست ؛و از اين هديه كه در قالب سرهاى شهيدان متجلى شده بود شادمان گشت . و نامه اى به او نوشته انجام چنين كارهايى را تشويق كرده ، افزايش آنها را خواستار شد. و نقديم بيشترى از اين گونه هدايا را طلب كرد، و استمرار نامه نگارى را درخواست كرد!.
در اين نامه ، وى ابن زياد را بخاطر نيرنگهايش و ورع آشكارش ! ستود و از او خواست تا سياست مجازات ، بر اساس اتهام را براى حفظ قدرت و دستگاه اموى بشدت به كار بندد. و در اين كار كوتاهى نكند.
پاسخ نامه بدين مضمون بود:
اما بعد: تو همان طور كه دوست مى داشتم عمل كردى ؛رفتارت دورانديشانه و حمله ات باقوت قلب و شجاعانه بود! مرا از انديشه ، بى نياز كردى و دشمن را كافى بودى ، و با اين كارت گمان و راءى من در باره ات درست از آب در آمد. من دو پيك و فرستاده ات را فرا خواندم از آنان پرسيدم و با ايشان گفتگو كردم . راءى ، فضل و فرزانگى آنها همان بود كه تو نوشته بودى ، پس با آنان به نيكى رفتار كن .
به من خبر رسيده است كه حسين بن على متوجه عراق گشته است ، پس ‍ بر سر راهها پستهاى نگهبانى و افراد مسلح بگمار، با بدبينى و سوءظن به امور بنگر و با تهمت ، دستگير و مجازات كن ! و هر اتفاقى كه مى افتد برايم بنويس
(349).
و: ... در هر روز هر اتفاق نيك و بدى كه روى مى دهد(350).
شهادت مسلم و هانى به دست ابن زياد عواطف مردان را برانگيخت و احساسات آزادگان را به غليان در آورد. پس برخى بر آن شدند تا غيرت و حميت مذحجيان را براى گرفتن انتقام از ابن زياد و حفظ كرامت خودشان ، به جوش آوردند؛ مثلا ابوالاسود دؤ لى چنين سرود:
اقول : وذاك من جزع و وجد
ازال الله ملك بنى زياد
هم جدعوا الانوف و كن شما
بقتلهم الكريم اخا مراد (351)
با اندوه و شادى مى گويم : خداوند ملك بنى زياد را به باد دهد. آنان را كشتن گرامى مردى چون هانى ، ريشه هاى عظمت را خشكاندند.
و يا اخطل چنين گفت :
ولم بك عن يوم ابن عروه غائبا
كمالم يغب عن ليله ابن عقيل
اخوالحرب صراها، فليس بنا كل
جبار، ولا وجب الفؤ اد ثقيل (352)
مرد جنگى نه روز شهادت ابن عروه غايب بود و نه از شب ابن عقيل بى خبر ماند. وى اين حوادث را ديد، ليكن نه از جباران انتقام گرفت ، و نه دل سنگين او تكانى خورد.
در حالى كه ابيات زير با صراحت بيشترى ، سكوت شرم آور، در برابر اين جنايات خونين را محكوم مى كند و بشدت روح قبيله اى مذحجيان را بر مى انگيزد تا انتقام خود را بستانند و در تلاش است تا زمان انتقام را جلو انداخته ، آتش آن را تند كند. از ترس انتقام امويان ، نام خود را پنهان كرده است :
اذا كنت لا تدرين ما الموت فانظرى
الى هانى فى السوق و ابن عقيل
الى بطل قد هشم السيف وجهه
و آخر يهورى من طمار قتيل
ترى جسدا قد غير الموت لونه
ونضح دم قد سال مل مسيل
فتى كان احيى من فتاه حييه
واقطع من ذى شفرتين صقيل
واشجع من ليث بخفان مصحر
واءجرء من ضار بغابه غيل
اصابهما امر الامير فاءسبحا
احاديث من يسرى بكل سبيل
اءيركب اءسماء(353) الهماليج آمنا
وقد طلبته مذحج بذحول
تطوف حواليه مراد، و كلهم
على رقبه من سائل و مسول
فان انتم لم تتاءروا لاءخيكم
فكونوا بغايا ارضيت بقليل (354)
اگر نمى دانى مرگ چيست ، پس به هانى و ابن عقيل در بازار بنگر.
به قهرمان بنگر كه شمشير، چهره اش را پاره كرده است . و به ديگرى كه كشته اش از بلنداى قصر پرتاب مى گردد.
جسدى مى بينى كه مرگ ، رنگش را دگرگون ساخته است و جويهاى خون كه در آبراهها به حركت در آمده است .
رادمردى كه از دختر جوانى ، ازرمگين تر بود، و از لبه شمشير دو دم ، برنده تر.
دلاورى كه شجاعتر از شيرى در صحرا به شمار مى رفت و از درنده بيشه هاى انبوه با جراءت تر بود.
اينان به دستور امير از پا در آمدند و خاطره شان زبانزد مردم كوچه و بازار گشت .
آيا اسماء با ايمنى بر اشتران سوار مى شود، در حالى كه مذحجيان از او خونى طلبكار هستند؟!.
روح هانى ، همچنان در اطراف قابل پرسه مى زند و تمامى قبيله مسؤ ول انتقام گرفتن هستند، و باز خواست خواهند شد.
پس اگر شما تقاص خون برادرتان را نگيريد، بدكارگانى باشيد كه به درهمى چند راضى مى گردند.
بعدها يكى از غيرتمندان مذحجى ، موفق به گرفتن انتقام مجاهد؛هانى شد و وى كه عبدالرحمن بن حصين مرادى نام داشت در موصل در جنگ خازر، كه در آن مجاهد مختار بن عبيد ثقفى ، بر ابن زياد پيروز گشت ، شركت داشت و در اثناى نبرد شنيد كسى مى گويد: اين قابل هانى بن عروه است وى كه به دنبال او بود، بر راشد تركى دست يافت و بر او حمله برده با نيزه اى او را زخمى كرد(355). و پس از آن وى را كشت . و بعد بدين ابيات مترنم گشت :
انى قتلت راشد التركيا
وليته ابيض مشرفيا
ارضى بذاك الله والنبيا(356)
من راشد تركى را كشتم . و با شمشيرى درخشان و سفيد، او را از پاى در آوردم . و بدين وسيله ، خدا و پيامبر را خشنود كردم .
پس از آنكه سرهاى اين بزرگواران به يزيد رسيد؛ديگر اثرى از آنها به دست نيامد و سرنوشت اين سرها پنهان ماند. تا آنكه جايگاه سر شهيد هانى بن عروه پس از تقريبا دويست و چهل سال (سال 304هجرى ) پيدا شد.
ماجرا از اين قرار بود كه در آن سال ، در يكى از برجهاى ديوار شهر قندهار پنج هزار سر به دست آمد كه با عنايت خاصى در سبدهاى علفين نگهدارى مى شدند. تنها 29 سر از آنها شناسايى شدند؛ چون در گوش هر يك مكتوبى قرار داشت كه نام صاحت سر، بر آن نوشته شده بود. و سپس آن را با نخى ابريشمى بسته بودند. يكى از اين سرهاى بيست و نه گانه سر هانى بن عروه بود.
اما تاريخ رسيدن سرها به آن برج ؛ سال هفتاد هجرى ؛ - آن طور كه بر آن مكتوبها ثبت شده بود(357) - يعنى ده سال پس از شهادت هانى بود.
براى ما روشن مى شود كه تلاش براى نگهدارى اين سرها به وسايل مختلف و ترفندهاى گوناگون ، يكى از شيوه هاى مرسوم و متداول طغيانگران و جباران است . آنان از اينكه بر خاسته از كيد، مكر، فريب و نيرنگ خود را جاويدان سازند، لذت مى برند! و شيفته زنده نگهداشتن آثار جناياتى هستند كه درباره قربانيان خود اعمال كرده اند. اينها چنين آثارى را سمبل قدرت و سركوب مخالفان خود مى دانند و در حفظ آنها كوشا مى باشند! و آنها را تصاويرى مى دانند از حوادثى كه نقاشان و پيكر تراشان از ثبت آنها غافل مانده اند.
با اين كارها ستمگران عملا نشان مى دهند كه كمترين پايبندى به ارزشهاى اسلامى ندارند.
آرى ، اين سرها به عنوان هديه ، رد و بدل مى گردند يا از جايى به جايى نقل مكان مى كنند تا در خزانه يا برج يا اتاق خاص سلطانى ستمگر، به يادگار بمانند، و دليلى روشن بر جنايات آنان باشند.
هانى بن عروه از بزرگ مردان استوار بر عقيده و از معروفين كوفه به شمار مى رفت . و از مؤمنان پايدار و مجاهدان جليل القدر بود. و على رغم كهنسالى و پيرى بسيار از بذل و بخشش ، دريغ نمى ورزيد- رحمه الله عليه .
فصل سوم : ديگر مجاهدان آزاده  
در ميان آنان همه گونه افراد يافت مى شد؛ از فرستاده و سرباز و اءسوار گرفته تا فرمانده ، و از افراد قبيله جدلى ، ازدى ، همدانى و كندى تا حميرى و صائدى . آنان از نظر سنى و سلسله مراتب اجتماعى و وابستگى قبيله اى با يكديگر تفاوت داشتند، ليكن همه آنان يك خدا رامى پرستيدند و به يك آيين معتقد بودند و در پى هدفى واحد، راه مى سپردند. آنان مردانى بودند كه به عهد خويش با خدايشان وفا كردند.
بازداشتهاى گسترده  
درست از هنگامى كه عقب نشينى از گرداگرد قصر شروع شد و حلقه محاصره سست گست ، و قبل از شهادت سفير حسينى ، ماءموران حكومتى ، شرطه ، عريفان و فرصت طلبان ، تعداد زيادى از هواداران و همگامان نهضت را بازداشت كردند.
گسترده ترين عمليات بازداشت مردم به وسيله بر افراشتن پرچم هاى امان دادن و فريفتن مردم تحت عنوان : زير اين پرچمها جمع شويد و در امان باشيد! صورت گرفت .
شايد اين عمليات دستگيرى ، وسيعترين عملياتى بود كه عموم كوفيان و خصوصا پايبندان به محبت اهل بيت نبوى صلى الله عليه و آله تا آن زمان به خود ديده بودند. به ويژه آنكه اين عمليات گسترده با تلاشى بيمارگون در صدد دستگيرى تمامى هواداران اهل بيت پيامبر عظيم الشاءن بر آمده بود. و محور اصلى آن را نابودى شيعيان تشكيل مى داد.
كافى است اشاره كنيم كه تعداد بازداشت شدگان از صدها تن گذشته به هزاران نفر رسيد كه در شرايطى سخت ، در زندانهاى مرطوب و فاقد امكانات بهداشتى بسر مى بردند.
انگيزه اين بازداشتهاى وسيع ، با كمترين شك يا تهمتى و پر كردن زندانها از محبان آل محمد صلى الله عليه و آله يا آنكه نهضت شكست خورده بود و مردم پراكنده گشته بودند ترس و وحشت حكومت از شركت آنان در نهضت حسينى بود كه رهبر آن ؛امام حسين عليه السلام در آستانه رسيدن به كوفه قرار داشت . اين بازداشت و زندان ، مردم را از مشاركت در دومين تحرك به رهبرى امام حسين عليه السلام محروم كرد و نوميدى تلخى بر آنان مستولى ساخت . آنان مدت زيادى در زندانها بسر مى بردند و كينه و خونخواهى در آنان هر دم ريشه دارتر مى شد. تا آنكه بعدها همراه ديگر مردمان كوفه در شورشهاى متعددى عليه حكومت شركت كردند. از جمله اين شورشها قيام توابين و قيام مختار ثقفى ، قابل ذكر مى باشند.
تعداد تقريبى زندانيان را نمى دانيم و ليستى در دست نداريم كه نام كسان زيادى در آن آمده باشد، جز آنكه راويان و مورخين از ضبط بزرگان و برجستگان اين نهضت - طبق معمول هر نهضت - فروگذار نكرده اند. و ما نام تنى چند را در ذيل مى آوريم :
1-سليمان بن صرد خزاعى : از بزرگان مجاهدان ، در خانه اش محاصره شد و مجبور به اقامت در همانجا تحت مراقبت شديد گشت . سپس به زندان منتقل شد تا ساليانى در آنجا نماند و بعدها آزاد شود و رهبرى قيام توابين معروف را به عهده بگيرد.
2-مختار بن ابى عبيده ثقفى : مجاهد بزرگ ، لشكر سبز پرچم را فرماندهى كرد تا به محاصره كنندگان قصر بپيوندد، ليكن خبر عقب نشينى و پراكندگى مردم مانع ادامه كار گشت ؛ وى بازداشت شد. و به زندان افتاد و بعدها قيامى معروف را رهبرى كرد.
دشمنانش شبهاتى در باره او ايجاد كردند و داستانهايى ساختند با شخصيت وى را زير سؤ ال برده مخدوش كنند!.
3- عبدالله بن نوفل بن الحارث : فرمانده لشكر سرخ پرچم ، و از مجاهدان جليل القدر بود.
4- اصبغ بن نباته : مجاهد بزرگ و معروف .
5- عباس جعده جدلى : يكى از فرماندهان چهارگانه محاصره قصر.
6- عبيد الله بن عمرو بن عزيز كندى : يكى ديگر از فرماندهان چهارگانه در عمليات محاصره قصر.
7- عبدالاعلى بن يزيد كلبى : از جوانان كوفه و يكى از مخالفين سر سخت حكومت .
8- عماره بن صلخب ازدى : يكى ديگر از جوانان غيرتمند و هواه خواه نهضت .
9- مسيب بن نجبه فرازى :فرمانده سابق لشكر هفتم در سپاه اميرالمؤمنين ؛على بن ابى طالب عليه السلام ساليانى در زندان بسر برد و به خونخواهى خروج كرد.
10- رفاعه بن شداد بجلى : مانند مسيب ، از فرماندهان سابق . وى مدت درازى را دى زندان باقى ماند.
11- عبدالله بن والى ربيعى : فرمانده سابق مانند مسيب . وى نيز زمانى طولانى را در زندان سپرى ساخت .
12- عبدالله بن سعد بن نفيل ازدى : يكى از فرماندهان پيشين .
13- ميثم بن يحيى تمار: از مجاهدان آگاه و صالح . وى از حجاز بازگشت و سپس دستگير شد، ولى مدت زيادى در زندان نماند، زيرا به شهادت رسيد. و ما او را در زمره شهدا ياد خواهيم كرد.
اينها مشهورترين و مبرزترين مجاهدان پاك اعتقاد كوفى بودند كه ديوارهاى تنگ و تاريك زندانها بر ايشان فشار آورد. در حالى كه نامهاى هزاران تن ديگر كه در عمليات بازداشتهاى دسته جمعى ، دستگير شدند، از نظرها پنهان مى باشند.
جرگه شهيدان 
در اينجا فرازهايى كوتاهى از عده اى از شهيدان نهضت كوفه مى آوريم :
الف : عبدالله بن عمرو بن عزيز كندى : تابعى بود و از دلاوران كوفه . وى از رؤ ساى برجسته شهر به شمار مى رفت . و در نبردهاى پياپى امام اميرالمؤمنين عليه السلام همراه آن حضرت بود.
او را از زندان بيرون آوردند تا به شهادت برسانند.
ابن زياد پرسيد تو از كدام قبيله اى ؟.
مجاهد دلير پاسخ داد: از كنده .
باز از او پرسيد: آيا تو پرچم كنده و ربيعه را در دست داشتى ؟.
و قهرمان كندى بى هراس پاسخ داد: آرى .
پس اين زياد به شرطه دستور داد نا گردن او را بزنند. و عبيدالله كندى در راه عقيده و همگامى با نهضت به شهادت رسيد.
ب - عباس بن جعده جدلى : از تابعيان جليل القدر و دلاوران كوفه بود. شخصيت استوار وى از را به منصب نظامى بالايى رساند. ابن زياد پس از بازداشت به مدت كوتاهى ، او را به قبل رساند.
ج - عبدالاعلى بن يزيد كلبى : تابعى جليل القدر و از دلاوران كوفه به شمار مى رفت . وى هنگام محاصره قصر، لباس رزم بر تن كرد تا به نهضت بپيوندد ولى در راه خود، هنگام عبور از محله بنى فتيان به وسيله كثير بن شهات دستگير شد.
پس از مدتى اندك ، كه از بازداشت وى مى گذشت ، او را خارج ساختند تا به شهادت برسانند. ميان وى و ابن زياد سخنانى رد و بدل شد و او اتهامات وارده به خود را رد نمود. ابن زياد گفت : او را به جيانه السبيع ببريد و گردن بزنيد!.
د- عماره بن صلخب ازدى : از تابعيان كوفه و يكى از برجستگان جهاد در جامعه خود بود. محمد بن اشعث و اوباش زير دست وى ، عماره را پس از آنكه مردم پراكنده شده بودند نزديك خانه اش دستگير كردند. به دنبال زندانى كوتاه مدت ، وى را خارج ساختند تا بكشند.
ابن زياد پرسيد: از كدام قبيله هستى ؟.
و او پاسخ داد: از ازد.
ابن زياد گفت : او را نزد قومش ببريد و گردنش را بزنيد
.
اين دستور بدان جهت بود نا ازديان را بيشتر تحقير كرده ، معوت و ذليل سازد.
شهيد عماره ، همان است كه گفته مى شود سر وى همراه سرهاى شهيدان ؛مسلم و هانى به ارمغان ، نزد يزيد فرستاده شد!.
ه - ميثم بن يحيى تمار: يكى از حواريان اميرالمؤمنين عليه السلام بود. نزد حضرت تلمذ كرد و دانش بسيارى آموخت و معارف فراوانى در تفسير قرآن و تاءويل آن و شناخت ناسخ و منسوخ آيات از حضرت ، فرا گرفت .
مجاهد؛ميثم تمار در مكه بود و در آنجا با ام المؤمنين ، بانوى بزرگوار ام سلمه ديدار كرد و هنگام بازگشت به كوفه ، به دستور ابن زياد بازداشت ، و به زندان فرستاده شد.
وى در آنجا با ياران فكرى و برادران دينى خود كه پيش او او به زندان آمده بودند از جمله مختار ثقفى ملاقات كرد.
ميان وى و مختار گفتگوهايى سرگرفت كه در خلال آن وى به مختار از آنچه از امام على عليه السلام از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله درباره وى (مختار) شنيده بود پرده برداشت . ميثم پيشگويى امام را چنين نقل كرد:
تو پس از مدتى از زندان آزاد مى شوى و به خونخواهى برخاسته ، منحرفين و قاتلان را به درك واصل مى كنى . و ابن زياد را نيز مى كشى .
اين مژده اى بود بى نظير، برخاسته از منبع وحى ، لذا يقينى ، و تخلف ناپذير، و مختار آن را براى آينده خود حفظ نمود. و عملا نيز عمان طور كه پيامبر صلى الله عليه و آله به على عليه السلام گفته بود، انقلابى را رهبرى كرد كه پليدى ها را از كوفه زدود و آن ديار را از لوث وجود بنى زياد و امويان پاك كرد.
ميثم تمار را از زندان خارج ساختند و نزد ابن زياد كه در برابر قربانيان دست بسته خود، سر از پا نمى شناخت و در پوست خود نمى گنجيد آوردند. والى با لحنى مسخره آميز و گزنده ، از ميثم درباره پيش گويى امام اميرالمؤمنين عليه السلام كه پيرامون شهادت قابل و كيفيت قبل ميثم فرموده بود؛پرسش ‍ كرد.

او نيز بى درنگ و بدون ترديد پاسخ داد كه : آرى ، مولاى صادق و درستگويش اميرالمؤمنين عليه السلام چنين خبرى داده است و گفته است كه دستان ، پاها و زبانش قبل از شهادت به دست حرامزاده وابسته ، فرزند كنيز زناكار، عبيدالله بن زياد، قطع خواهند شد(358).
و اين سخنان را با شهامت و رو در روى ابن زياد ادا كرد.
امير كه از اين جراءت و جسارت غير منتظره خشمگين شده بود، شروع به تهديد كرد و فرياد كشيد:
پيش گويى مولايت را تكذيب خواهم كرد! زيانت را وا مى گذارم و دستان و پاهايت را قطع خواهم كرد!.
و به جلادان اشاره كرد تا حكم را اجرا كنند.
اندكى بعد مجاهد بزرگوار، دست و پا بريده در بركه اى از خون شناور بود. سپس او را برداشتند و به درخت خرمايى آويختند. وى همچنان از معنويت و روح نيرومند خود مدد مى گرفت و درخت را بدل به منبرى كرد براى بيان حقايق و رسوا كردن امويان و آشكار ساختن انحرافات آنها.
اين رادمرد، از همانجا عامه مردم را كه گرداگرد او جمع شده بودند مخاطب ساخته ، ايام خلافت اميرالمؤمنين عليه السلام را ياد آور شد و نظام عادلانه حكومت حضرت را به همگان گوشزد كرد، تا حقايق مربوط به حاكميت امام و نظام مبتنى بر امامت را فراموش نكنند.
و چون حكومت ديد وى همچنان رسواييان امويان را آشكار مى كند و به افشاگرى ادامه مى دهد، مجبور شد نا زبان وى را قطع كند. هنگامى كه جلاد، براى اين كار نزديك شد، قهرمان نبرد عقيدتى با خونسردى خنديد و گفت :
به اربابت بگو كه نتوانستى خبر صادق امام را كه از پيامبر و امين وحى نقل كرده بود، تكذيب كنى ، و پيش گويى حضرت درست از آب در آمد.
پس از دو روز ميثم را با حربه كشنده اى از پا در آوردند و روح شريفش به ملكوت اعلى پيوست رضوان خدا بر او و همگامانش باد(359).
و- محمد بن كثير ازدى و پسرش : در مورد وى مى گويند: مسلم ، نخستين شب را پس از شكستن حلقه محاصره قصر، در خانه او بسر برد. و دومين شب را در خانه بانوى مؤمنه طوعه . لذا محمد ازدى را به قصر فراخواندند و او همراه پسرش ، مسلح گشته بدانجا رفتند و آنجا طى درگيرى شديدى كه با ماءموران داشتند به شهادت رسيدند.
البته اين روايت نياز به تاءمل دارد؛زيرا توقف مسلم نزد محمد ازدى از شهرتى برخوردار نيست و شايد فراخوانى آنان ، به دليل محبت اهل بيت و همگامى با نهضت بوده باشد، نه به سبب ميزبانى مسلم .
ز- حنطله بن مره همدانى : گفته مى شود وى هنگام بازگشت به كوفه از مسافرت ، به گونه غير منتظره اى با حوادث و قضايا مواجه گشت و با چشمان خود اجساد شهيدان : مسلم و هانى را ديد كه به وسيله ماءموران ، در كوچه ها به روى زمين كشيده مى شوند. پس غيرت وى به جوش آمد و از عمل زشت آنان منزجر شد.
درباره هويت اولين جسد كه متعلق به شهيد، مسلم بود سؤ ال كرد. به او پاسخ دادند: او خارجى است ! كه بر يزيد بن معاويه خروج كرد!.
پرسيد: واى بر شما! شما را به خدا بگوييد او كيست و نامش چيست ؟.
گفتند: اين مسلم بن عقيل پسر عم حسين عليه السلام است .
حنطله از مركب خويش پياده شد و با شمشير آخته به آنان هجوم آورد در حالى كه دردمندانه مى گفت :
آقايم ! پس از تو ديگر زيستن سودى ندارد. و با آنان پيكار كرد تا به شهادت رسيد.
فرستادگان شهيد  
قبلا از مجاهد شهير؛سليمان بن رزين ، فرستاده امام حسين عليه السلام به رؤ ساى پنجگانه بصره ، و دستگيرى و شهادت وى ، يادى كرديم . اما فرستادگان شهيد در اثناى نهضت كوفه ، دو نفر مى باشند:
1- عبيد الله بن يقطر الحميرى : مردى جليل القدر و بزرگ منزلت از شرف مصاحبت با اهل بيت برخوردار بود؛ زيرا وى تقريبا همراه با امام حسين عليه السلام در يك زمان به دنيا آمدند، لذا با يكديگر نشوونما يافتند و با هم ، همنشين بودند.
پدرش يقطر، خادم پيامبر صلى الله عليه و آله بود. و مادرش ميمونه نزد حضرت فاطمه ؛ دخت گرامى پيامبر، خدمت مى كرد و بنابر اين پدرش ‍ را بايستى صحابى بزرگ دانست .
شرح حال يقطر و فرزندش ، در: الاصابه عسقلانى و: اسد الغابه جزرى و ديگر تراجم صحابه آمده است .
عبيدالله ، همراه با قافله حسينى براى جهاد؛خارج شد و حضرت ، او را به عنوان پيك ، همراه نامه اى مخصوص براى سفير خود در كوفه انتخاب كرد.
و او نيز براى انجام ماءموريت خود، از قافله جدا شد... و چون تمامى راهها به وسيله ماءموران مسلح و نگهبانان حكومتى بشدت كنترل مى شد، اين فرستاده محاصره گشت و دستگير شد.
او را دست بسته به كوفه آوردند و بر ابن زياد ستمگر، داخل كردند. والى او او خواست بر منبر رفته و امامين همامين ؛على و حسين عليه السلام را علنا دشنام دهد. او نيز بر فراز منبر شد و از بالا مردم را متوجه خود ساخته ، با قوت قلبى افتخارآميز كه تاريخ آن را با سرافرازى ثبت كرده است گفت :
اى مردم ! من فرستاده پسر فاطمه ؛دخت رسول الله صلى الله عليه و آله هستم ، و آمده ام تا از شما بخواهم حضرت را يارى كنيد و عليه ابن مرجانه ، ابن سميه ، حرامزاده فرزند حرامزاده ، همگام و هم پيمان امام باشيد...(360).
نگهبانان و ماءموران بر او حمله بردند تا سخنان او را قطع كنند، ليكن وى همچنان استوار و بى هراس ، كلمات و بيانات خود را بليغ و رسا ادا مى كرد. او را گرفته دست بستند و امير كه نمى توانست حرامزادگى و فرزند حرامزاده ديگرى بودن خود را نفى كند، تنها يك كار مى توانست انجام دهد، دستور داد تا او را همچنان دست بسته ، از بالاى قصر بر زمين پرتاب كنند!.
عبد الله هنوز نيمه جان بود كه عبدالملك بن عمير اللخمى نامى آمده ، با كارد خود وى را به شهادت رساند. و هنگامى كه اين جنايت را بر او خرده گرفتند، آن لئيم و پست فطرت در جهت توجيه عمل خود بر آمده گفت : مى خواستم او را راحت كنم !. اين عبدالملك از قاضيان كوفه در عهد امويان بوده است ! و
2- قيس بن مسهر صيداوى : بارها از اين مرد در مراحل مختلف ياد كرده ايم . وى نخست مجموعه اى از نامه هاى اهل كوفه را نزد امام در مكه برد. و پس ‍ از آنكه سفير، آماده گشت تا ماءموريت خود را دنبال كند، همراه با مسلم تا كوفه آمد، و بعدها همراه مجاهد عابس شاكرى كه حامل نامه سفير ته امام حسين عليه السلام بود، به مكه رفت . وى در همانجا ماند تا وقتى كه امام به سمت عراق حركت نمود. و در اينجا بود كه حامل نامه امام به سوى كوفيان شد تا آمدن حضرت را به ايشان مژده دهد و آنان را به پايدارى و ثبات قدم تشويق كند.
تا آن زمان كمترين خبرى از حوادث كوفه به كاروان حسينى نرسيده بود.
نزديكى هاى قادسيه ، ماءموران حصين بن نمير فرستاده شير صفت را ديدند كه به سمت هدف خود مى تازد. قبل از آنكه ماءموران بتوانند نامه را به دست آوردند، وى با وقت كشى موفق به پاره كردن نامه امام كشت و آثار آن را از بين برد. او را اسير كردند و تحت الحفظ به كوفه نزد ابن زياد فرستادند.
امير كوفه پرسيد. تو كيستى ؟.
و قيس پاسخ داد: من مردى از شيعيان اميرالمؤمنين على بن ابى طالب و پسرش عليه السلام هستم .
با تندى از او پرسيد: پس نامه را پاره كردى ؟
قيس با شجاعت گفت : تا آنكه از مطالب آن با خبر نگردى .
امير با درماندگى فرياد كشيد: اين نامه از كه بود و براى چه كسانى ؟.
مجاهد با كفايت پاسخ داد: از حسين بن على بود به گروهى از اهل كوفه كه نامهايشان را نمى دانم .
ابن زياد با خشم و فرياد گفت : به خدا قسم از من جدا نخواهى شد مگر آنكه نامهاى آنان را برايم بگويى و يا آنكه بر منبر رفته و حسين بن على ، پدرش و برادرش را لعن كنى ! و گرنه تو را قطعه قطعه خواهم كرد!(361).
صيداوى كه علاقه شديد دشمن را به انتقام گرفتن و دشنام به اهل بيت پيامبر عظيم الشاءن صلى الله عليه و آله ديد، با ظرافت و زيركى به ظاهر دشنام دادن به على و حسين عليه السلام را انتخاب كرد. دشمن اجازه بر فراز منبر شدن را به او داد. و قيس با انگيزه بين پاره اى از مطالب نامه امام و رسوا كردن اموى ، بالا رفت و هنوز درست در جاى خود مستقر نشده بود كه فرياد برداشت : اى مردم ! اين حسين بن على بهترين خلق خدا و فرزند فاطمه ؛دخت رسول است . و من فرستاده او به سوى شما هستم و من در حاجز نام منطقه اى در راه به سوى كوفه از حضرت جدا شدم ، پس دعوت او را لبيك گوييد... سپس عبيدالله بن زياد و پدرش را لعن كرد و براى على بن ابى طالى عليه السلام استغفار نمود...(362).
مردم از اين شجاعت و جراءت كم نظير سرگشته شده بودند و قوايشان از كار افتاده بود.
يكى از مؤلفان در مورد اين حركت كى گويد:
آيا نمام فصاحت بشرى ، ياراى تمجيد و ستايش از موضع قيس را خواهد داشت ؟! نه ، هرگز.
نگاهى حقيرانه به ابن زياد بيندازيم تا ببينيم چگونه حركت قيس او را دچار عجز و درماندگى و خفت و خوارى ساخت .
وى همچون سگى تشنه و گرما زده ، ديوانه شده بود و شياطين زير دست خود را از اينكه گذاشته بودند قيس عبارات كوبنده خود را به آخر برساند، دشنام و ناسزا مى داد!...
سپس دستور داد تا وى را زنده از بالاى قصر به زير بيندازند. قيس به زمين فرو افتاد، استخوانهايش درهم شكست و زندگى پر افتخارش به پايان رسيد!(363).