زندگانى سفير حسين عليه السلام مسلم بن عقيل عليه السلام

محمد على حامدين

- ۱۰ -


فصل سوم : نبرد خيابانى 
سوگند خورده ام جز آزادانه تن به كشتن ندهم اگر چه مرگ را ناخوشايند ببينم .
آغاز درگيرى 
بامدادان فرزند آن زن صالحه راه افتاد تا اين خبر مهم را قبل از هر كس به حكومت برساند! البته عجيب نيست كه كسانى چون اين ناجوانمرد پيمان شكنى كنند و با مادران خود غدر ورزند.
آن خبيث شتابان نزد عبدالرحمن بن محمد بن اشعث رفت و ماجرا را با وى در ميان گذاشت . اين يكى نيز بسرعت نزد پدرش كه از صبح كنار ابن زياد نشسته بود رفت و سر در گوش او گذاشته خبر را بيان كرد. حاكم از سخنان درگوشى سؤ ال كرد و ابن اشعث قضيه را فاش كرد و:
او نيز عصاى خود را در پهلوى ابن اشعث فرو كرد و گفت : برخيز و فورا او را نزدم بياور(297)... و هر چه از جوايز و مقامات شايسته بخواهى در اختيارت خواهر بود(298).
و پس از آن عمرو بن حريث ، رئيس مزدوران و كارمندان را خواسته به وى دستور داد تا عده اى از افراد را انتخاب كرده و ابن اشعث روانه سازد. ابن زياد گفته بود اين افراد از قبيله قيس برگزيده شوند ؛ زيرا ديگر مردان از رويارويى با مردى چون مسلم خوددارى مى كردند.
وى به اين دليل از فرستادن قوم خود كراهت داشت كه مى دانست همه قوم از اينكه با مسلم درگير شوند بيزار هستند لذا عمروبن عبيدالله سلمى را با شصت يا هفتاد تن از قبيله قيس با وى گسيل داشت .
عده اى از مورخين تعداد نفرات را در اولين برخورد يكصد تن مسلح نقل مى كنند(299).
اولين دليل انتخاب اين چنين تعداد زيادى از نفرات ، شجاعت بى نظير مسلم بن عقيل و وجود بارزترين خصوصيات دليرى و گردى ايشان بود. ديگر آنكه دشمن مى پنداشت حضرت يارانى در اطراف خود داشته باشد يا آنكه هنگام برخورد، كسانى به وى بپيوندند... دسته رجاله ها با تمامى مكر و نيرنگ خود به سوى جايگاه مسلم راه افتادند و با نزديك شدن آنان ، صداى سم اسبان و بانگ مردان به گوش حضرت رسيد.
قهرمان طالبى از روى سجاده خود برخاست و با عزم و عزت عابدان عارف ، مشغول پوشيدن زره و ملزومان جنگى خود گشت و شمشير را بسرعت از نيامى كه به كمر بسته بود بركشيد.
پير زن از اينكه مى ديد ميهمان بزرگوار خود دچار خطرى عظيم گشته و بايستى به تنهايى با انبوهى از دشمن در دقايق آتى روبرو شود، اندوهگين شد و قلبش فشرده گشت و حيرت زده و درمانده همچنان ايستاده بود. ليكن ، حضرت اندوه و هراس او را چنين بر طرف ساخت :
آنچه از نيكى و خوبى در توان بجا آوردن و بعهده خود را از شفاعت رسول خدا صلى الله عليه و آله به دست آوردى سپس رؤ ياى خود را بر آن زن بيان كرد(300).
دسته اوباش بدون مراعات ارزشهاى عربى يا اخلاق اسلامى درباره حفظ حرمت خانه ها يا خبر دادن به طرف مقابل براى آماده شدن به جنگ ، به خانه هجوم آوردند.
آنان با توجه به گفته هاى بلال مى دانستند كه حضرت تنهاست ، ليكن نمى خواستند همين يك تن متوجه آمدن آنها گردد و دست به قبضه شمشير ببرد و بدينسان از آنان استقبال كند. فرمانده آنان ، ابن اشعث ترجيح دى داد از غفلت ايشان استفاده كرده و به داخل خانه هجوم ببرد و فرصت آمادگى به حضرت نرهد. وى نيازى نديد كه بر در خانه بايستد و از مسلم بخواهد بيرون آمده تسليم گردد ؛ زيرا يقين داشت كسى چون مسلم هرز تسليم نخواهد شد و از آنان خواستار مهربانى يا نكشتن خود نخواهد گشت . بلكه با قدرت و شجاعتى كه از آن خبر داشتند بر آنان خواهد تاخت .
به استوارى كوه ، دلى چون دريا، توانى دشمن كوب و آرامشى چون نسيم بهارى با ره توشه هاى قهرمانى و ميراث دليرى از پدر و عمويش ، آماده خروج بر دشمنان و جنگ با ايشان ، هنگامى كه بر او هجوم آوردند، گشت .
در خانه بر حضرت هجوم آوردند، ليكن با ضربات شمشير پس رانده شدند و از خانه خارج گشتند سپس دوباره هجوم آوردند ولى باز عقب رانده شدند(301).
مسعودى آغاز نبرد را چنين توصيف مى كند:
دشمنان با شمشيرهاى آخته بر خانه هجوم آورده داخل شدند. حضرت شمشير به دست ايشان را چنان پس راند كه از خانه ناگزير خارج كشتند و براى دومين بار حمله كردند، ليكن اين بار نيز نتيجه هى نگرفتند و شمشير حضرت بود كه آنان را مجددا به عقل نشينى و خروج از خانه وادار كرد. دشمنان چون ناتوانى و عجز خود را ديدند بر پشت بامهاى خانه هاى مجاور رفتند و شروع كردند به پرتاب سنگپاره و نى هاى به آتش كشيده شده ؛ حضرت كه چنين ديد گفت : آيا همه آنچه را كه از اوباش و بى صفتان مى بينم براى كشتن مسلم بن عقيل است ؟!.
اى نفس ! به سوى مرگى رو كه از آن گريزى نيست ! پس با شمشير بركشيده از خانه خارج شد و در راه به كارزار با آنان پرداخت
(302).
و ابن اعثم كوفى خارج شدن مسلم را چنين به قلم مى كشد:
مسلم چون شيرى شرزه ، ميان دشمنان افتاد و با شمشير خود به نبرد با ايشان پرداخت ، تا آنكه جماعتى از ايشان را هلاك كرد...(303).
حضرت با نيروى شگفت انگيز خود بر تمامى دشمن مى تاخت و آنان خوب مى دانستند كه او يكى از شمشيرهاى بران مدرسه هاى جنگى محمدى است . خود حضرت ، نزديك شدن اجل را دريافته بود، لذا ديديم كه فرمود:
اى نفس ! به سوى مرگى رو كه از آن گريزى نيست .
وى بدون هراس و گريد به استقبال مرگ مى رود و در اين كار، كمترين تزلزلى از خود نشان نمى دهد.
وى در دو خانه ، نفس والاگهر خود را مخاطب مى سازد و از مرگى زودرس و گريز ناپذير سخن مى گويد تا روان خود را آماده پذيرش و الفت آن چيزى كند كه از آن كراهت دارد.
جان ، در دست انقلابى شير صفت كه دنيا را سبك مى شمارد چون مومى است شكل پذير سرنوشت مقدر را بايد با تسليم پذيرفت و به قضاى الهى تن داد، هيچكس را ياراى عقب انداختن اجل نيست و حادثه اى را ناتوان جلو انداخت .
همچنان خود ايشان در خانه اولى فرمودند: در شهادت خود و نوشيدن جام شوكران ترديدى ندارند. ليكن اين مرحله را بايد با صبر پايدارى بزرگ و و آگاهى حكيمان از نحوه وقوع حوادث و تسلسل قوانين الهى و ضرورت آن طى كرد.
قوانين و سنن الهى در تمامى خلق روان است و بايستى صبرى طولانى پيشه كردئ تا خداوند آن امر شدند را به انجام رساند. لذا مى بينيم مسلم عليه السلام با زبانى گويا و لحنى سرشار از اطمينان و صداقت ، حمله خود را با سرودى زيبا همراه مى سازد:
هو الموت فاصنع و بك ما انت صانع
فانت لكاءس الموت لاشك جارع
فصبرا لامر الله جل جلاله
فحكم قضاء الله فى الخلق ذائع
اين مرگ است . و اى بر تو هر چه مى خواهى بكن كه ناگزير جام مرگ را خواهى نوشيد.
پس در برابر امر خداى متعال ، صبر پيشه كن ؛ زيرا قضاى خداوندى در تمامى خلق روان است .
مهاجمين گروه گروه فرار مى كردند و از ضربات شمشير، پراكنده مى شدند و در پس خود دسته هاى كشته و زخمى را رها مى كردند. فرمانده آنان بانگ بر مى داشت و از آنان مى خواست پايدارى نشان دهند ليكن آنان پس از كمى ايستادگى ، باز راه گريز پيش مى گرفتند. دامنه نبرد به چندين كوى و برزن كشيده شده بود. حضرت به تك تك و گروههاى آنان حمله مى كرد و درسهاى فراموش نشدند در ضمير و خاطرشان مى نگاشت .
مسلم اگر بر كسى دست مى يافت وى را بلند كرده نقش زمين مى ساخت و بر خاك مى كوفت يا آنكه به دور دست پرتاب مى نمود.
حتى عده اى از مورخين و راويان تصريح كرده اند به اينكه : ايشان گروها را به بالاى خانه ها مى انداختند؛ مثلا ابن هروى در سندى كه منتهى به سفيان بن عيينه و عمرو بن دينار مى شود، مى گويد:
حضرت مانند شير بود و آنچنان نيرومند بود كه شخصى را مى گرفت و او را به پشت بامها پرتاب مى كرد(304).
عزت و آزادى خواهى  
فرمانده مهاجمان امويه ، ابن اشعث در انديشه خواستن كمك براى نجات يافتن از موضع سست خورشان بر آمد. ديگر مزدوران ياراى ايستادگى در برابر اين رزمنده تنها را نداشتند ؛ زيرا وى بيش از يك تن بود ؛ او چونان لشكر و امتى ميان مردم به شمار مى رفت . و اين صفت عمومى خاندان پاك پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و شاخص دلاوران دست پرورده مكتب رسالت و رسول الله صلى الله عليه و آله مى باشد.
نخستين نشانه درجا زدن و شكست خوردن ، خبردار ساختن ابن زياد به شكست عمليات دستگيرى مسلم بن عقيل بود. و اينكه حضرت ، همچنان در حال نبرد با مهاجمان است موازنه قوا به نفع وى در حال تغيير مى باشد.
محمد بن اشعث يا نماينده وى نزد ابن زياد رفت تا كشته شدن گروهى از نيروهاى خود و زخمى شدن گروهى ديگر را تاءكيد كند و از عجز ديگران و نياز به كمك : سخن گويد.
ابن زياد گويا ابن اشعث را مخاطب ساخته باشد فرياد كشيد:
سبحان الله ! تو را فرستاديم تا تنها يك نفر را بر ايمان بياورى ولى نتيجه آن اين شكست بزرگ و زبونى ياران تو بوده است (305).
ابن اشعث احساس كرد شخصيت و فرماندهى وى زير سؤ ال رفته است و دارد تحقير مى شود، لذا خواست به اميرى كه در جايگاه نرم و راحت خود بر اريكه قدرت تكيه زده است و خود شاهد نبوده است كه ابن عقيل چگونه در ميدان و خيابان دشمنان را بر خاك مى اندازد، موقعيت دشوار را گوشزد كند. وى ناچار شد با اعتراف به شجاعت سفير حسينى اين اهانت رسمى را پاسخ گويد:
آيا پنداشته اى كه مرا سراغ بقالى از بقالان كوفه يا كفاشى از كفاشان حيره فرستاده اى ؟! آيا نمى دانى مرا به سوى شيرى نيرومند و صف شكن ، و شمشيرى بران در كف دلاورى والا از بهترين خاندان خلق ، گسيل داشته اى ؟!(306).
با وجود رسيدن نيروى كمكى ، شير شرزه ، و صف شكن همچنان با شمشير خود دستها و سرها را چون گندم رسيده درو مى كرد ؛ و آنان از برابرى مانند گله هاى بز كوهى كه از ديدن شيرى مى رمند، مى گريختند. حضرت آنان را از كويى پس مى راند و آنان از ترس صولت و ضربات وى هر يك پناهگاهى مى جستند.
دومين نشانه درماندگى آن بود كه : بر او امان عرضه كردند و از او خواستند براى سلامتى جان خود تسليم گردد!.
ابن اشعث فرياد زد: اى جوانمرد! در امام هستى ، خودت را به كشتن مده !.
ليكن اين پيشنهاد دروغين عزم قهرمان ما را سست نكرد و پاسخ را طى يك سرود آزادى طنين انداز كرد:
اقسمت لا اقتل الاحرا
و ان رايت الموت شيئا نكرا
كل امرى يوما ملاق شرا
و يخلط اليارد سخنا مرا
رد شعاع الشمس فاستقرا
اخاف ان اكذب او اغرا
سوگند خورده ام كه جز به آزادى كشته نشوم ، اگر چه مرگ را ناخوشايند يافته ام . هر كس در زندگى خود روزى يا امرى ناگوار روبرو خواهد شد و عيش او ناگوار خواهد گشت .
اشعه تابناك خورشيد نيز، روزى فدو خواهد نشست ، از آن مى ترسم كه مرا فريب دهند يا به من دروغ گويند.
با تبر خود بر بتان ضربه زد
(307)- و آنان به يكديگر پناه مى بردند، حضرت موضع خود را مبنى بر جنگ نا آخرين لحظات و عدم تسليم بيان داشته بود.
يكى از ادب شناسان (308) در باره ابيات فوق و مضامين آزادى خواهانه و حق جويانه آنها مى گويد:
اين رجز از نظر فنى و اسلوب بيانى ، در بالاترين درجه بلاغت و گيرايى قرار دارد و با زيباترين شيوه هيجانهاى روحى را بيان مى كند... گوينده قبل از هر چيز بر آن است تا آزادى خود را حفظ كند اگر چه در اين راه كشته شود. وى با صراحت و صداقت مى گويد: مرگ ناگوار و دوست نداشتنى است و وى مانند ديگران كه خود را فريب مى دهند و مى گويند: مرگ محبوب و مطلوب ماست ، دست به خود فريبى نمى زند و مغالطه نمى كند بلكه آنچه خواستار حفظ آزادى و آزادگى خود است ، از آن فرار نمى كند. و بهاى آزادى را جان خود مى داند و بدين بها و قيمت راضى است .
وى با خود حديث نفس مى كند: دنيا بر يك منوال نيست و هر كه در زندگى خود روزى با امرى ناخوشايند روبرو مى گردد و از آن رنجيده مى شود.؛اين بيان به شكل فنى و اسلوب شاعرانه ادا مى شود.
خنكاى زندگى و شيرينى آن نيز روزى بدل به گرماى سوزنده و تلخى گزنده خواهد شد. و ايام عيش در پس خود، سرماى استخوان سوز و گرماى تفت دهنده خواهد داشت . و حتى شعاع درخشنده خورشيد و تلاءلؤ آن نيز روزى به تيرگى و پايان خود نزديك خواهر شد
.
همين اديب باز مى گويد:
به همين دليل است كه اين ابيات كوتاه رجز، اثر عميقى در ما بجا مى گذارى . و ما را وادار مى كند تا از كشاكش درونى حضرت بخوبى مطلع شويم ؛ كشاكش و نبردى كه تنها نبرد خارجى وى با دشمنانش ، با آن معادل و همطراز است (309).
ابن اشعث از ترس آنكه افراد وى از بين بروند و شمشير ظلم ستيزى وى آنان را از پا در آورد، مجددا امان را راه حل مناسبى ديد و آن را مطرح كرد. ليكن مجاهد آزاده از پذيرش آن امتناع ورزيد و سوگند خوردن كه آزادانه مرگ را انتخاب خواهد كرد.
اشعار وى گوشها را پر مى كرد و عزم راسخ وى را به همگان نشان مى داد.
ابن اشعث اين بار گفت : تو را فريب نخواهند داد و به تو دروغ نمى گويند و نيرنگى در كار نيست . آنان پسر عموهاى تو هستند و تو را نخواهند كشت و به تو آسيبى نخواهند رساند(310).
مسلم همچنان كه از چپ و راست شمشير مى زد پاسخ داد: مرا به امان فريبكارانه نيازى نيست (311).
در حقيقت ابن اشعث به خاندانى تعلق داشت كه مردان آن به پيمان شكنى و خيانت ، شهره آفاق بودند.
پيشنهاد امان دادن خود ابن زياد بود كه ديد نيروهاى كمكى به تنهايى كارى از پيش نخواهند برد، لذا به ابن اشعث چنين پيشنهاد كرد:
به او امان بده كه جز با امان دادن بر او دست نخواهى يافت !(312).
با آنكه حضرت زخمهاى بسيارى برداشته بود و خون از سراسر برن مباركت روان بود و همچنان عاليترين شكل نبرد را پيش مى برد و دشمن را گاه پس ‍ مى راند و گاه بر او حلقه مى زدند. تا آنكه ابن اشعث به خشم آمده فرياد كشيد:
او را رها كنيد تا با او سخن بگويم
و با احتياط و خويشتندارى نزديك رفته گفت :
اى فرزند عقيل ! خود را به كشتن مده تو در امان هستى و خونت به گردن من مى باشد.
مسلم پاسخ داد! اى ابن اشعث ! مى پندارى تا هنگامى كه توان نبرد دارم خودم را تسليم مى كنم ، نه به خدا هرگز چنين نخواهد بود(313).
و سپس بر او حمله كرد و او ترسان و پريشان حال از برابر حضرت گريخت .
و اما سومين نشانه درماندگى دشمن آن بود كه پشت بامهاى منازل نزديك نبرد را كه احتمال داشت دامنه درگيرى بدانجا كشيده شود اشغال كردند و پس از تحكيم مواضع خود، با سنگ و آتش ، حضرت را مورد حمله قرار دادند، و بدين ترتيب بدان ايشان مملو از زخمهاى خونين و سوختگى شديد شد.
حضرت كه ديد ايشان از اخلاق و عرف اسلامى گذشته ، كوچكترين پايبندى به رسوم و آداب عربى درباره جنگ و اخلاقيات نظامى ندارند خشمگين شد و روش آنان را محكوم كرده گفت :
واى بر شما! چرا مرا با سنگ مى زنيد، كه گويى به كفار سنگ پرتاب مى كنيد؟! در حالى كه من از اهل بيت پيامبران نيكوكار و بلند مقام هستم ! واى بر شما! آيا حق رسول خدا صلى الله عليه و آله و خاندانش را رعايت نمى كنيد؟!.
اين بيانات براى تحريك عواطف دشمن نبود؛زيرا به دنبال آن به شدت بر ايشان تاخت . سپس با وجود ضعف جسمى شديد بر ايشان حمله كرد و آنان را در راهها و كوى و برزن پراكنده ساخت (314).
نظر به اينكه حضرت بر سنگ پرانان مستقر در پشت بامها، آنچنان كه بر افراد زمينى مسلط بود، سلطه نداشت ، اين ضربان باعث خونريزى فراوان شد و حضرت پس از آخرين حمله شديد خود، به نحو قابل ملاحظه احساس خستگى كرد و به ديوار تكيه نمود. درون او آتش گرفته بود و تشنگى ، كامش را خشك كرده بود:
خداوندا! تشنگى مرا از پاى در آورد.
دشمنان آنچنان ترسيده بودند كه نمى توانستند براى اسير ساختن وى يا آب دادن به حضرت نزديك گردند:
هيچكس جراءت نمى كرد نزديك شود يا به او آب بنوشاند(315).
ابن اشعث از همان دور بدون اينكه خودش داخل معركه شود بر آنان بانگ زد:
واى بر شما! خيلى زشت و ننگ آور است از يك مرد چنين بترسيد.
سپس فرياد كشيد: همگى با هم بر او حمله بريد.
ليكن دلاور زخمى و بزرگوار، همچنان يك تنه حريف همه آنها بود؛پس بر او حمله كردند و او بر ايشان حمله برد(316).
اسير بزرگوار 
پس از خونريزى بسيار و خستگى شديد، حضرت چگونه اسير شد؟ آيا براى وى در زمين ، گودالى كندند و آن را پوشانيده آنگاه حضرت را بدان سمت كشانده و با فرا از مقابل حضرت ايشان را در گودال انداختند، و پس ‍ از آن همگى هجوم آوردند و ايشان را اسير كردند؟!.
يا آنكه : از پشت ، يا نيزه به ايشان ضربت زدند و پس از آنكه ايشان به زمين افتادند، اسير گشتند؟(317).
در اين زمينه روايات متعدد و متبايتى وجود دارند و حتى روايتى ادعا مى كند: ايشان در آخر امان را پذيرفتند اگر چه بدان اطمينانى نداشتند. ليكن قرائن متعددى مانع پذيرش اين ادعا مى شود؛ زيرا امان را به اين دليل قبول نكرده بودند كه مى دانستند فريبكارانه است . اما به هر حال اسارت ايشان به هر صورت وقوع يافته باشد يك چيز مسلم و قطعى است .
مكر، نيرنگ و فريب ، پايه و بنياد نيروهاى مزدور حكومتى بود و آنان براى به اسارت در آوردن حضرت از شيوه هاى ناجوانمردانه سود جسته بودند.
مزدوران ، زخمى هاى خود را رها كردند تا ناله كنند و همگى اطراف شير اسير به زنجير در آمده حلقه زدند. خون ، سطح بدن مباركشان را پوشانده بود حتى از لبان حضرت كه پاره شده بود نيز خون مى چكيد؛زيرا مسلم و بگير بن حمرى دو ضربه با يكديگر رد و بدل كرده بودند؛حمران ضربه اى سخت به سر ايشان زد و حضرت نيز چنين بر بندهاى شانه وى كوفت كه نزديك بود به دل و روده آن ناجوانمرد برسد(318).
مورخين گفته اند: ابن حمران بر اثر همين ضربه بعدها هلاك شد.
زخمهاى سنگين و تن رنجور، مسلم را در انديشه فرو نبر؛ليكن ياد آمدن سبط پيامبر صلى الله عليه و آله و قافله حسينى قلبش را فشرده ساخت و طاقت از وى ربود اينكه اين ناجوانمردان با سلاله رسول ، چه خواهند كرد، اشك او را سرازير كرد.
گروهى اين حالت را ديدند و پنداشتند ايشان بر حال خويش مى گريند، مخصوصا كه شمشير از كف داده اند. و يكى از اين دسته اوباش ، نابخردانه گفت :
آن كس كه چون تو خواسته اى طلب مى كند و در راه آن به چنين عاقبتى دچار شود، نمى گريد!.
مسلم قهرمان اراده و خويشتن دارى پاسخ داد:
به خدا سوگند! من بر خود نمى گريم و بر جان خويش از كشته شدن سوگوارى نمى كنم ؛اگر چه خواهان كمترين كاستى براى آن نمى باشم ، ليكن بر خاندانم كه به سويم خواهند آمد مى گريم ؛بر حسين و آل حسين مى گريم (319).
صريح ولى نه شادمان ، از آمادگى خود براى مرگ پرده بر مى دارد. عزت نفس خود را خواهان است و كمترين گزندى را به جان خود بر نمى تابد؛ و دوست ندارد خود را در معرض آزار و رنج قرار دهد، ليكن در هنگامه كارزار و در اوج نبرد خونين از ياد حسين عليه السلام و آل حسين غافل نيست .
سپس متوجه ابن اشعث گشت و از او خواست كسى را به نيابت او خود يعنى مسلم نزد امام بفرستد و مانع از آمدن حضرت به كوفه شود: آنچه از جزع و اندوه من مى بينى بدين خاطر است .
ليكن ابن اشعث بعدا خواسته مسلم را انجام نداد.
اسير را از همه سو احاطه كردند و قاطرى آورده حضرت را بر آن نشاندند و به سوى قصر راه افتادند، تا آنكه به در قصر رسيده اجازه ورود خواستند.
قهرمان دلاور، سرافراز از زخمهاى خود در حلقه شرطه ، نگهبانان ، اوباش و گروهى از مردم قرار داشت ، كه با چشمانى دريده از حيرت و وحشت به اين مجاهد و آن پاره پاره اش مى نگريستند؛و با چشمانى كنجكاو به دنبال زخمها: خونهاى خشكنده بر آن كه جا به جاى تن فرمانده بزرگ را پوشانده بود، از قسمتى به قسمتى ديگر متمركز مى شدند.
در آستانه در قصر، كسانى امثال عماره بن عقبه بن ابى معيط، كثير بن شهات و عمرو بن حريث منتظر اجازه ورود بودند. در آن همگام چشم مسلم به كوزه اى ابى افتاد كه در همان نزديكى قرار داشت و تقاضاى آب كرد، ليكن مسلم بن عمرو باهلى ، با با دناثت و خست خاص خور از نوشاندن آب به حضرت ابا ورزيد و گفت :
مى بينى چقدر خنك است ؟! به خدا قسم از آن حتى يك قطره نخواهى نوشيد با آنكه در دوزخ ، حميم را بچشى !.
حاضرين از اين منطق ناجوانمردانه و پاسخ رذيلانه به دلاورى بزرگ و شيرى غرقه به خون و بشدت تشنه ، خشمگين شدند يكى از آنان براى آوردن آب به خانه اى در همان نزديكى رفت .
مسلم رو به گوينده اين پاسخ نارس و نابجا كرده فرمود: واى بر تو كيستى ؟!(320).
با تفاخر و غرور و خود بزرگ بينى ، خاستگاه خود را چنين معرفى كرد:
من فرزند كسى هستم كه حق را شناخت و پذيرفت ، آن هنگامى كه تو آن را انكار كردن ، و ناصحانه با امام خود رفتار كرد، آن زمان كه تو فريبش دادى و شنيد و اطاعت كرد روزى كه تو عسيان ورزيدى و مخالفت كردى . من مسلم بن عمرو باهلى هستم !.
و پاسخ زخمى سرافراز اين بود: مادرت به عزايت بنشيند! چقدر جفا كار، بددل ، كينه توز و سنگدل هستى ؟! اى فرزند باهله ! تو به حميم و جاودانگى در دوزخ از من سزاوارتر هستى ؛زيرا اطاعت از بنى سفيان را بر متابعت پيامبر، حضرت محمد صلى الله عليه و آله ترجيح دادى (321).
سپس نشسته به ديوار تكيه زد و كوزه اى آب خنك كه دستمالى بر آن قرار داشت ، همراه قدحى در اختيار ايشان قرار گرفت تا بنوشد. حضرت قدح را به لبان خود نزديك ساخت كه ناگهان پر از خون زخمهاى دو لت و دندانهاى پيشين ايشان گشت . آن آب را دور ريختند و قدح را مجددا پر از آب كردند و به حضرات دادند و اين بار نيز ظرف از خون ، رنگ سرخى به خود گرفت ، سومين دفعه كه ظرف پر آب را به دهان نزديك ساخت دو دندان حضرت در آب افتادند و خون را آماده كردند تا با كامى تشنه تن به شهادت بدهند. و منطق عزت و رضايت را اين گونه بر صفحات تاريخ نگاشتند:
سپاس خدا را، اگر اين آب روزى من بود آن را نوشيده بودم (322).
بخش ششم : تصفيه هاى فيزيكى و آرامش قربانيان 
تصفيه هاى فيزيكى و آرامش قربانيان 
مفاهيم اعتقادى و نمونه هاى اخلاقى ، كمترين جايگاهى در بنياد حكومت امويان نداشت ؛ زيرا حكومتهاى متوالى اميران و حكام بنى اميه بدانان آموخته بود كه پايبندى به ارزشها و اخلاق ، پايه هاى حكومت را براى هميشه استوار نگه نمى دارد. و التزام به حدود دين و احكام شريعت بايستى به صورت ظاهرى و صورى باشد تا آنان بتوانند بيشتر بر اريكه قدرت تكيه زنند.
اين نظريه اى بود كه امويان آغاز گر تطبيق ، تعميم و گسترش آن در زمينه هاى سياسى و ادارى و اجتماعى بودند: تنها به ظواهر دين بايستى پايبند بود!.
در متقابل ديدگاه فوق ؛پيشوايان عقيده و رادمردان رسالت ، تاءكيد مى كردند كه اعتقادات ، بالاتر از حكومت است و شريعت مسلط بر سياست و قدرت مى باشد و اسلام بالاتر از همه چيز است . و اساسا زندگى بدون چهارچوبهاى اخلاقى و ارزشهاى اعتقادى ، مفهومى ندارد. و تنها در كادر ديانت و تقيد به اصول آن مى توان پيش رفت . نبايد رسالت ، فداى قدرت گردد، بلكه بر عكس ، اين قدرت است كه بايستى در راه رسالت به كار گرفته شود. و رسالت منزه از هر نوع استفاده نادرست باشد، اگر چه نتوان به قدرت دست يافت . رسالت در هر حال بايد حفظ گردد: ديانت همه چيز است .
ليكن اين تفكر و ديدگاه ، خطر در معرض تصفيه هاى خونين قرار گرفتن را در پى دارد. آرى ، چنين هم بوده است . امت اسلامى شاهد حوادث خونبارى بوده است كه در آن خاندان پاك و مطهر پيامبر صلى الله عليه و آله براى حفظ اسلام از تحريف و دفاع از ارزشهاى اين دين بزرگ خون خود را تقديم كرده اند. و قربانيان فراوانى در اين راه از خود بجا نهاده اند.
تفاوت بنيادى اين دو ديدگاه در طول تاريخ و طى جنگهاى سخت ، براى همگان به خوبى آشكار شده است . و هنوز از اين خاندان عظيم ، شهيدانى گرانقدر به خون خود صحت ديدگاه خويش را امضا مى كنند.
در آخرين بخش كتاب ، مسلم و گروهى از دلاوران و قهرمانان پرهيزكار را مى بينيم كه به قربانگاه وارد مى شوند، ليكن آرامش آنان دشمن را متحير مى كند و از فهم عظمت اين سكينه و طماءنينه ، درمانده مى شود.
هانى مذحجى و ميثم تمار دو تن از اين گروه هستند كه زيباترين جلوه انسانى را به نمايش گذاشته اند، و به انسانيت بهترين الگوهاى فرازين را تقديم كرده اند.
حكومت با دهشت و تا باورى ، خونسردى و صلابت مسلم را هنگام شهادت مى بيند، ليكن در مقابل تمام اين زيباييهاى انسانى ، دشمنى قرار دارد كه همه اخلاقيات را زير پا مى گذارد و رفتارش آن چنان ناجوانمردانه است كه طبع سالم عربى ، آن را ابدا نمى پذيرد.
دشمن عجيب ترين شيوه ها را براى كشتن قربانيان به كار مى برد و پس از آن از اجساد شهدا نيز نمى گذرد و انواع قساوت ها را اعمال مى كند؛و عمان اخلاق عربى را كه خود مدعى آن هستند ناديده مى گيرد. اين روشى است طبيعى براى بى ريشه هايى كه با دين مى ستيزند و از حدود شريعت تجاوز مى كنند.
فصل اول : نخستين شهيد
... بدون رضايت مردم بر آنان حكومت كرديد و آنان را به خلاف اوامر الهى ، به كجراهه كشاندند. دستورات الهى را بكار نبستيد. در ميان مردم چونان كسرا و قيصر عمل كرديد. و ما در ميان آنان در آمديم تا امر به معروف كنيم و راه راست را بدانان بنماييم و....
(سفير حسينى )
جنگ اعتقادى و كلامى  
نگهبانان و شرطه ، هر يك در جايگاه ويژه در داخل و خارج قصر مستقر شدند و حكومت ؛ خود را آماده بر خورد با مسلم مى كرد. ابن زياد در داخل كاخ مى رفت تا با ابهت و مباهات با شخص سفير حسينى و يكى از اعضاى خاندان محمدى بر خورد كند و از او انتقام بگيرد، وى گمان مى كرد با اسيرى زخمى كه در برابر سلطانى مى ايستد و متواضعانه سخن مى گويد؛طرف خواهد شد و همين بر نخوت و بزرگ بينى وى مى افزايد!.
اگر در آستانه كاخ هر يك از نگهبانان و شرطه وانمود مى كرد او كسى است كه قهرمان را اسير ساخته است و بدينسان در برابر مردم كه از مسلم دعوت كردن بودند، مبارزه طلبى مى كرد و اگر ابن باهله - همانطور كه در صفحات پيشين خوانديم - اين چنين از خوشحالى در پوست نمى گنجد و از باده غرور و طغيان سرمست است ، در آن صورت بايد ديد كه ابن زياد تا چه اندازه از پيروزى خود غرق در شادى است و چگونه صفات غرور، تكبر، شادى و ديگر ويژگيهاى خود را نشان مى دهد؟!.
به هر حال دستور داد تا اسير انقلابى را وارد كنند. مسلم را وارد كردند و او با سربلندى و بالاتر از قوه درك جماعت موجود در كاخ و توهينهاى آنان ، و بدون اينكه به ابن زياد سلام كند - آن چنان كه رسم طغيانگران كاخ نشين بوده است و جزء رسومات دربار به حساب مى آمده است - به درون ، گاه نهاد و همچنان پيش آمد. يكى از افراد شرطه گفت :
چرا بر امير سلام نكردى ؟!.
و حضرت با غير شرعى دانستن جايگاه وى ، او را اعتبار انداخت و گوينده را در جاى خود نشاند(323): اى بى مادر ساكت شو! تو را چه به سخن گفتن ، به خدا سوگند او امير من نيست تا بر وى سلام كنم !.
سراپاى ابن زياد را آتش خشم فرا گرفت و رنگ چهره اش تيره گشت ؛زيرا حضرت مشروعيت فرمانروايى و حكومت وى را نفى كرده بود، پس سعى كرد از موقعيت استبدادى سخن بگويد:
مهم نيست ؛ چه سلام بكنى و چه از سلام كردن خوددارى كنى ، تو را خواهم كشت .
ليكن هيبت از دست رفته وى باز نيامد؛زيرا مجاهد اسير، با ذكر حقيقتى ، شهادت خود را به دست اين پليد آسان خواند:
اگر مرا بكشى (طبيعى است )؛ زيرا از تو بدترى ، بهتر از من را به شهادت رسانده است .
دشمن ، سرگشته شد؛زيرا اسير، نه مى ترسيد و نه ذلت نشان مى داد، بلكه بر عكس ، با قدرت وى را محكوم كرده به خونخواران و كشندگان صالحين بزرگ - مانند معاويه قاتل امام حسن سبط گرامى پيامبر صلى الله عليه و آله ملحق مى كرد. پس ناگزير شد تا شيوه عوامفريبانه و گمراه ساختن را كه مرسوم مستبدين بود پيشه كند:
اى تفرقه انداز! و اى وحدت شكن ! بر امام زمانت شوريدى و بر خلاف وحدت مسلمانان رفتار كردى و فتنه و آشوب را باور ساختى !.
ليكن مسلم ، تنها قهرمان آوارگان خارق العاده اى دارد. و با بيان دلايل دندان شكن ، عدم صلاحيت آنان را براى حكومت بر مسلمانان به اسم اسلام ، بر ملا مى سازد، لذا با اختصار گفت :
اى ابن زياد! دروغ گفتى ، به خدا سوگند معاويه به وسيله اجماع امت به خلافت نرسيد، بلكه با نيرنگ و نا حق بر على ؛ وصى پيامبر صلى الله عليه و آله غلبه كرد و خلافت را غصب نمود؛ فرزندش يزيد نيز چنين است . و اما فتنه را تو و پدرت زياد بن علاج ، بارور ساختى - سپس ادامه داد و من اميدوارم كه خدا شهادت را به دست بدترين خلق نصيب من سازد. به خدا قسم ، نه مخالفت كردم و نه كفر ورزيدم و نه در دين خدا تبديلى ايجاد كردم ، بلكه من در اطاعت اميرالمؤمنين حسين بن على عليه السلام فرزند فاطمه دخت پيامبر صلى الله عليه و آله هستم ، و ما به خلافت از معاويه و فرزندش و آل زياد سزاوارتر مى باشيم (324).
ابن زياد از اين صراحت بيان درمانده شد و حيران گشت ، لذا دست به تحميق هميشگى و مرسوم خود زد:
اى فاسق ! آيا تو در خالى كه در مدينه بودى شراب نمى نوشيدى ؟!.
البته اين دروغ را حتى حاضرين و هم پله هاى وى نيز باور نداشتند و نمى توانستند آن را از امير شرابخواره ، كه حتى از ته پيمانه نيز نمى گذشت قبول كنند.
به خدا قسم آنكه به راحتى آدم مى كشد و از اينكه به ناحق اينكار را مى كند، هراسى ندارد و مى پندارد اتفاقى نيفتاده است ، به نوشيدن شراب سزاوارتر از من است (325).
دشمن احساس كرد بر چسب شراب نوشى به چنين مرد بزرگوار و پايبندى اعتقادات اسلامى نمى چسبد و هر چه در اين راه بكوشد به جايى نخواهد رسيد، پس روشى ديگر برگزيد و در صدد بر آمد عدم صلاحيت الهى وى را براى حكومت ثابت كند:
اى ابن مرجانه ! پس اهل آن كيست ؟ يا آنكه گفت : اگر ما اهلش نباشيم پس ‍ اهلش كيست .
ابن زياد پاسخ داد: يزيد و معاويه اهل آن هستند!.
اينجا بود كه با وثوق به معتقدات و اطمينان به يقين خود درباره خدايش ، مسلم آخرين سخن را براى ختم گفتگو درباره برگزيدگان خدايى به زبان آورد:
الحمدلله ، بهترين داور ميان ما و شما خداست و ساكت شد گويا ديگر سخن نخواهد گفت .
دشمن گفت : گمان مى كنى تو را از حكومت نصيبى باشد؟.
مسلم با منطق اهل يقين و استوارى و اصلاح ، پاسخ داد: نه به خدا، گمان نمى كنم ، بلكه يقين دارم .
ابن زياد به بن بست رسيده بود، تاكنون هيچيك از نيرهاى وى به هدف نخورده بود و دلايل وى پوچ از آب در آمده بود، تاءسف مى خورد كه چرا بايد كلمه گمان را به كار برد تا مسلم با استوارى آن را با يقين پاسخ دهد و فرياد بزند: نه به خدا، بلكه يقين دارم .
ديگر چاره اى نبود و آخرين حربه تهديد بود كه نشانه عجز وى از ادامه گفتگو به شمار مى رفت :
اكنون كه ابن زياد در عرصه مناظره و بحث رسوا شده است و عاجز، چرا قدرت و توانايى خود را در عرصه ديگرى به نمايش نگذارد تا اين ضعف را بپوشاند؟!.
مسلم پيشاپيش ، تاءكيد كرده بود كه از كشته شدن هراسى ندارد اگر چه به بدترين شكل و شيوه ناجوانمردانه اى صورت بگيرد؛زيرا ابن زياد قبلا ثابت كرده بود جراءت خروج از دين مبين اسلام و تجاوز از حدود آن را دارد:
تو شايسته ترين كسى هستى كه در اسلام بدعت هايى كه نبوده اند ايجاد كنى ، تو از كشتن هاى ناگوار مثله كردن هاى زشت ، بدطينتى و به هر وسيله كسب قدرت كردن پرهيز ندارى . و در اين امور هيچ كس به پاى تو نمى رسد(326).
... سپس متوجه حاضرين گشت تا كسى را پيدا كرده به او وصيت كند.
بازگشت به جنگ كلامى  
مسلم شكى نداشت كه تمامى حاضران ، همگان و همدست حكومت بوده خواهان رضايت امير مى باشند؛ و از اسلام و ابتدايى ترين اخلاقيات لازم الاتباع ، به دور هستند. ليكن ، ايشان مصمم بود تا قبل از شهادت خود، وصيت كند، شايد پاره اى از وصايا تحقق پيدا كند. وانگهى ، همين وصيت ماهيت پليد بعضى از عناصر، مانند عمر بن سعد را كه حضرت براى وصى قرار دادن انتخاب كرد. ليكن آن نانجيب براى خود شيرينى نزد ابن زياد، از قبول آن امتناع كرد و پس از اجازه دادن امير برخاست و با حضرت در جايى كه ابن زياد او را مى ديد نشست -آزمايش خوبى است .
الف - در كوفه بدهى دارم ، از هنگام آمدن به كوفه ، هفتصد درهم قرض ‍ كرده ام كه آن را با فروش شمشير و زره - از طرف من بپرداز.
ب - جسدم را از ابن زياد بگير و آن را دفن كن .
ج - و پيكى نزد حسين عليه السلام بفرست تا مانع از آمدن ايشان به كوفه گردد؛ چونكه من به ايشان نامه نوشته ام و در آن خبر داده ام كه مردم با وى هستند و مطمئنم كه خواهد آمد(327).
على رغم درخواست مسلم از وى در آغاز وصيت كه : بر تو واجب است وصاياى مرا انجام دهى و آنها را راز بدانى و در حفظ آنها كوشا باشى همين كه سخنان حضرت به پايان رسيد، ابن سعد با بى شرمى و بدون اينكه امير از وى خواسته باشد رو به او كرد تا مضمون وصيت را فاش سازد.
آرى ، ابتدايى ترين اصول اخلاقى را زير پا نهاده ، شتابزده با حماقت آشكارى به ابن زياد گفت : آيا مى دانى به من چه گفت ؟ او چنين و چنان گفت
ابن زياد بر اين خيانت سريع و خائن شتابكار، پوزخندى زد، يعنى كه اين خيانت صفت اصلى وى است و گفت : شخص امين به تو خيانت نمى كند، ليكن گاهى خائن را به امانتدارى بر مى گزينند!.
همپالكى وى عليه او شهادت داد و با رسوا ساختن يكديگر و آشكار كرد معايب خود، به گناهان خود اعتراف كردند.
نبايد تصور كرد كه مسلم به اين گونه افراد اطمينان زيدى داشت ، بلكه همگى آنان در تجاوز از حدود شريعت و زير پا نهادن ارزشها و عرف و انسانى يكسان بودند. جز آنكه حضرت مى خواست وصيت خود را در عمق وجدانى اسلامى و انسانى پايدار سازد و تاءكيد كند در هيچ لحظه اى وظايف و تكاليف دينى و وجدانى خود را فراموش نمى كند.
سپس حضرت به كينه كشى دشمنان از پيكر پاك خود اشاره كرد؛زيرا وى به گونه اى مرسوم و متعارف كشته نخواهد شد و نتيجه همان بود كه انتظار داشت ... لذا ابن زياد در ادامه گفتار خود به دوست خائن خود گفت :
اما دارايى وى در اختيار تو خواهد بود و مانع تو نخواهيم شد. هر چه دوست دارى با آن انجام بده و اما حسين اگر ما را نخواهد و قصد نكند ما نيز كارى به او نخواهيم داشت و اگر به سوى ما آيد از او روى گردان نخواهيم بود. ليكن شفاعت تو را در مورد پيكر مسلم نخواهيم پذيرفت ؛ زيرا از نظر ما اهليت آن را ندارد؛او با پيكار كرده است و مخالفت ورزيده و بر هلاكت ما كوشيده است (328).
يا آنكه مستقيما مسلم عليه السلام را مخاطب ساخته كفت :
و اما پيكرت هنگامى كه تو را كشتيم اختيار با ماست و براى ما مهم نيست كه خدا با جسدت چه خواهر كرد. ليكن اى فرزند عقيل ! مى خواهم به من بگويى چه چيز براى اين شهر به ارمغان آورده اى ؟؛مردم را پراكنده ساختى و وحدت كلمه آنان را از ميان بردى و عده اى را در مقابل عده ديگرى قرار دادى (329).
با اين سخنان تقليدى و نخ نما شده ، در صدد آن بود تا موقعيت و مقام خود را جامعه مشروعيت و حقانيت بپوشاند و وانمود سازد كه خود و همدستانش بر امت اسلامى ولايت دارند و از پيامبر - به گمان خود نيابت شرعى و مجوز دينى به دست آورده اند تا حكومتشان پايدار بماند!.
اما اسير زخمى ، با صراحت و استوارى معهود خود پاسخ داد:
به اين دليل به كوفه نيامدم ، ليكن شما معروف و نيكى را دفن كرده شد و منكر را آشكار ساختيد، و بدون رضايت مردم بر گرده آنان سوار شديد و آنان را وادار به اعمالى كرديد كه خدا بدان دستور نداده است و در ميان آنها همچون كسرا و قيصر رفتار نموديد، پس ما آمديم تا امر به معروف و نهى از منكر كنيم و مردم را به حكم خدا و سنت رسول بخوانيم و اهليت اين كار را هم داشتيم و داريم ؛ زيرا خلافت همچنان حق ماست و آن را به ناحق از خاندان ما خارج ساختيد. اولين كسانى كه بر امام حق و هدايت خروج كردند و ميان مسلمانان تفرقه به وجود آوردند و حكومت را عصب كردند و با ظلم و دشمنى با اهل به ستيز برخاستند، شما بوديد. تنها مثلى كه مى توانيم شاهد حال خود و شما قرار دهم اين سخن خداوند متعال است كه :
و سيعلم الدين ظلموا اى منقلب ينقلبون .
بزودى ستمگران در خواهند يافت كه به چه سرنوشتى و پايانى ، دچار خواهند گشت .

با اين بيانات كوتاه ، نقاب از چهره پليد آنان و فساد دينى - كه حكام اموى بدان مى نازيدند - كنار رفت و حضرت ، صلاحيت سخنگويى به نام اسلام را از آنان سلب نمود؛ و خلاصه ديدگاه خود را با تلاوت آيه اى كه سرنوشت دو طرف نبرد را- فساق و متقين - در پايان كار بيان مى كند، ختم كرد:
والعاقبه للمتقين ؛ پايان روشن ، از آن متقين است .
ابن زياد ديگر نمى توانست پاسخى دهد يا پيرامون اين حقايق مسلم ، مناقشه كند؛ زيرا بيم داشت ادامه ادامه اين مغالطات منجر به كشف حقايق بيشترى به وسيله اسير زخمى خواهد گشت .
پس عاجزانه به آخرين پناهگاه خود خزيد؛ فحاشى و اهانت ؛شروع كرد به على ، حسن و حسين عليه السلام فحاشى كند؛كسانى كه فحاشى به آنها اهانت به پيامبر صلى الله عليه و آله و اهانت به پيامبر، سب و شتم به خداوند است ، همانطور كه خود پيامبر تصريح مى كند(330).
مسلم با بزرگ منشى سكوت كرد: جواب ابلهان باشد خموشى .
و به تعبير طبرى و روايت مفيد و ابن اثير: ديگر مسلم سخنى نگفت .
ليكن در روايت ديگرى آمده است كه : بعد از آنكه ابن زياد به فحاشى و هتاكى نسبت به خاندان پيامبر ادامه داد، حضرت با منطقى نيرومند و استوار همچنان كه قبلا از ايشان ديديم فرمود: تو و پدرت سزاوارتر از خاندان محمد صلى الله عليه و آله به فحاشى و اهانتهايت هستيد. هر چه مى خواهى بكن ، چرا كه ما از خاندانى هستيم كه رنج و بلا هميشه همراه ما بوده است (331). اى دشمن خدا هر چه مى خواهى انجام ده (332).
در اينجا بود كه ابن زياد فرمان داد براى انتقام گرفتن ، حضرت را به شهادت برسانند. اما چگونه دستور داد اين سفير مكتبى را به قتل برسانند؟!.