زندگانى سفير حسين عليه السلام مسلم بن عقيل عليه السلام

محمد على حامدين

- ۸ -


بحران ضعف حكومت  
رهبران و مردان نهضت بخوبى درك كرده بودند كه حكومت محلى توانايى مقابله نظامى با آنان را به هيچ نحوى ندارد. و اينك در موقعيت دشوار و تنگناى سختى بسر مبرد كه امكان نجات از آن با راه حل نظامى نيست ، جز آنكه منتظر آمدن لشكريان شام براى استوار كردن پايه هاى لرزان حكومت ابن زياد باشد. پس نيروى نظامى محلى در مقايسه با قدرت نهضت بشدت ضعيف است . و هر گونه تلاش دولتى براى برانگيختن مردم به شكلى نظامى عليه تحركات نهضت ، منجر به شكست و زبونى گشته و عواقب ناخوشايندى در پى خواهد داشت .
همچنين رهبران نهضت مى دانستند كه نيروهايى كه همراه ابن زياد از بصره آمده بودند، بر خلاف تصور و توهم عامه مردم ، بسيار اندك هستند، اگر چه تك تك و دوبه دو وارد شهر شده اند. و شريك حارثى كه خود در ميان اين نيروها قرار داشت ، توان واقعى آنان را مى دانست . و حقيقت حال را براى ديگر رهبران بيان كرده بود.
در آن هنگام يك تيپ چهار هزار نفرى در كوفه آماده حركت براى سركوب شورش اهل ديلم (232) به فرماندهى عمر بن سعد وجود داشت ، ليكن والى نمى توانست از اين نيرو براى حمله به مقر يا نهضت كوفيان استفاده كند؛ زيرا اين رزمندگان ، خود از اهالى كوفه بودند و هرگز در يك جنگ داخلى آن چنان كه مورد انتظار ابن زياد بود نمى جنگيدند. و او ترس آن را داشت كه به كارگيرى اين نيروى نظامى نتيجه مطلوبى ببار نياورد؛ چون كه آنان اهل شام نبودند كه حمله به مردم كوفه بر ايشان بى اهميت و ساده باشد.
هر چند والى مى توانست تقريبا از وفادارى اين نظاميان در جنگى خارجى عليه ديلميان مطمئن باشد، ليكن اطمينانى به وفادارى آنان در يك جنگ داخلى نبود.
حكومت ، بخوبى پايه هاى سست و لرزان خود زا احساس مى كرد و اميدى به موجوديت دراز مدت آن نداشت . خطر، او را محاصره كرده بود، و چاره اى جز پناه گرفتن در قصر كه چون قلعه اى استوار بود براى خود نمى ديد.
اگر چه والى و امويان كوفه كمك گرفتن از لشكر شام را در محاسبات خود جاى داده بودند، ليكن اين راه حلى كوتاه مدت نبود.
پس راه حل سريع و فورى در اين موقعيت رسمى و دشوار چيست ؟ حكومت همچنان پيرامون مساءله انديشه مى كرد، و به دنبال راه چاره بود. و از امكان تحرك مذحج و رهبر آن و نهضت و سفير امام در نگرانى بسر مى برد.
حكومت قدرت و مشروعيت پراكنده ساختن آنان را نداشت . همچنانكه داراى لشكر با نيروهاى امنيتى مورد اعتمادى نبود.
بنابر اين ، حكومت در آن هنگام كمترين قدرتى حقيقى بر شهرها يا قبايل نداشت و او به اسم مقتدر بود، و نفوذ آن تنها در نام بود.
والى و همراهان اموى خود درباره كيفيت رويارويى با اين معضل همچنان فكر مى كردند... سفير در خانه هانى مستقر مى باشد. و هانى هم با تمام قوا از نهضت پشتيبانى و حمايت مى كند، و خانه خود را در اختيار نهضت قرار داده است تا پايگاهى و مقرى سرى براى آن باشد.
هانى زعيم و بزرگ مذحج است و و مذحج هم در كوفه براى خود حساب و موقعيت قابل توجهى دارد. نهضت از مذحج كمك مى گيرد، ليكن قدرت و پايگاه آن از مذحج فراتر مى رود. درخواست براى تسليم سفير با روش آرام ، يا فشار رسمى و يا مذاكرات تشريفاتى ، كمترين سودى ندارد.
حمله به مقر سفير نير نيازمند نيروى نظامى فراوانى است كه از اهالى كوفه نباشد، تا بتوان از وفادارى آنان عليه رهبرى نهضت داخلى مستقر در اين پايگاه ، اطمينان حاصل نمود.
حكومت به كمترين نتيجه اى دست نيافت . و راهى براى خارج شدن از اين بن بست خرد كننده پيدا نكرد؛ نه راه حلهاى سياسى ، موفقيتى در پى داشت ، و نه راه حلهاى زودرس .
همچنانكه والى نتوانست نقطه ضعفى را در رهبرى نهضت سفير و يارانش ‍ بيابد. درست برعكس ضعفهايى كه والى و همراهانش از آن رنج مى بردند. مسلم و يارانش در بهترين موقعيت قرار داشتند. و نشانى از كمترين ضعفى در آن ميان نبود. بالاخره حكومت در نهايت درماندگى ، با استفاده از شيوه اى فريبكارانه راه حلى پيدا كرد.
بايد با نيرنگ و فريب به بهانه ديدارى دوستانه با هانى ، وى را به قصر در آورد. و بعد با تهديد به قتل و بازداشت ، تسليم كردن مسلم را از او بخواهد... ليكن خطر هنوز باقى است ، و آنان را محاصره كرده است ؛ زيرا بايستى مردم را از تحرك عليه حكومت بازداشت . و حتما بايستى مانع به حركت در آمدن مذحج كه رهبر خود را در بند مى يابد بر اساس حميت قبيله اى و به تبع آن قبايل متحد و هم پيمان آن مانند كنده كه نهايتا قصر امير را بر سر او خراب خواهند كرد شد. لذا برنامه اى توطئه آميز ريخته مى شود تا غير مستقيم مذحج را از حركت فعالانه باز دارد. و به شكلى نامعلوم آنچنان كه بيان خواهد شد خنثى شود.
به زودى مهمترين عناصر اموى همراه ابن زياد و برنامه ريز اين توطئه شبانه را خواهيم شناخت . اين چنين بود كه توطئه آغاز گشت ، و والى مستقيما از هانى رئيس مذحج دعوت نمود تا به عنوان ضرورتى طبيعى براى آشنايى و معارفه بين والى و بزرگان قبائلى چون هانى ، براى ملاقات به دارالاماره بيايد.
دعوت از مجاهد دلير؛ هانى  
مورخين اتفاق نظر دارند كه هانى ، طبق متعارف و رسومات آن روز كه براى حسن روابط و علايق ، معمولا رؤ سا به ديدار والى و حاكم جديد مى رفتند، براى ديدار والى جديد به قصر نرفت ؛ زيرا هانى نه متملق بود و نه فرصت طلب محبت بى شائبه و خالصانه مانع از آن مى شد كه روح بلندى چون هانى چنين شيوه هايى را به كار گيرد.
وى اعتقادات اسلامى را چون تن پوشى ، بر قامت خود راست كرده بود، و مناعت طبع وى را از چنين مناسباتى باز مى داشت .
هانى همچنان به فعاليت براى فراهم كردن نيرو مشغول بود. و بيمارى خود را دستاويز ساخته از رفت و آمد خوددارى مى كرد.
البته بايد توجه داشته باشيم ديدار ميان والى و هانى هنگام عيادت شريك حارثى (233) با معيارها ديپلماتيك و عرفى ، يك ديدار تلقى نمى شد، و براى اين نوع ديدارهاى غير رسمى يا غير منتظره ، نمى توان حسابى باز مرد.
ابن زياد در حضور عده اى اين سؤ ال را پيش كشيد: چه مانعى از آمدن هانى به نزد ما مى گردد؟.
و آنان گفتند: خداوند امير را به سلامت دارد، نمى دانيم ؛ ظاهرا او از بيمارى شكايت دارد. گفت : شنيده ام كه از اين بيمارى نجات يافته است . و بر در خانه اش مى نشيند. پس او را ملاقات كرده و بگوييد حق ما را بجا آورد؛ چونكه دوست ندارم بزرگان و شريفان عربى چون او نزد من ضايع گردند(234) .
آن گروه به راه افتادند. آنان عبارت بودند از: حسان بن اسماء بن خارجه كه به كلى از توطئه پس پرده بى خبر بود. محمد بن اشعث كه از بعضى حوادث آينده و تصميمات مطلع بود. و عمرو بن حجاج زبيدى برادر همسر هانى كه در فصل آينده نقش او را مفصلا بررسى خواهيم كرد.
آنهايى را مع بر در خانه نشسته بود، ملاقات كرده و پس از سلام ، يكى از آنان گفت : چرا به ديدار امير كه تو را ياد مى كند نمى روى ؟ او مى گفت : اگر مى دانستم كه بيمار است به عيادت او مى رفتم .
هانى گفت : بيمارى و نقاهت اجازه آمدن به قصر را نمى دهد.
آنان گفتند: ابن زياد با خبر شده است كه تو هر شامگاه بر در خانه ات مى نشينى ، و نيامدنت را بر سستى حمل كرده است . و مى دانى كه سستى و اهمال و بى توجهى را سلطان بر نمى تابد. او ما را سوگند داده است تا تو را با خود به نزدش ببريم
(235).
اين فرستادگان از افراد صاحب نام جامعه بودند، نه نيروهاى نظامى و انتظامى . و اگر دعوت از هانى به گونه اى ديگر صورت مى گرفت ، توطئه آشكار مى گشت و خواسته حاكم بر آورده نمى شد. ليكن همين كه شيخ سالمند مذحج به قصر والى نزديك شد، نگران توطئه شومى گشت كه در پس پرده اين دعوت قرار داشت ، و احساس تشويش و دلهره نمود(236).
اين زياد با توجه به توطئه از پيش برنامه ريزى شده كه بعدا خواهيم ديد بدون توس از قبيله هانى ، خود را آماده رويارويى با وى كرده بود. لذا بمجرد ورود هانى ، دو به شريح قاضى كه در آنجا نشسته بود كرد و گفت : اتتك بخائن رجلاه ؛ (مثلى جاهلى است ) با پاهاى خيانتكار خود آمد .
و سپس اين بيت را خواند:
اريد حياته و يريد قتلى
عذيرك من خليلك من مراد
زندكى او را مى خواهم در صورتى كه او خواهان مرگ من است . بپرهير از اين دوست از قبيله مراد كه در دوستى آنان اطمينانى نيست .
هانى همچنان كه گام بر مى داشت مقصود وى را درك كرده گفت : منظورت چيست اى امير؟!.
ابن زياد پاسخ داد: جلوتر بيا اى هانى بن عروه ! اين نقشه ها چيست كه در خانه خودت . براى اميرالمؤمنين (يزيد!) و عامه مسلمين مى كشد؟ مسلم را به خانه خود آوردن و براى او مردان و تسليحات فراوان در خانه هاى اطراف خود فراهم كردى . و بعد هم گمان كردى اين كارها بر من مخفى مى ماند؟!(237).
هانى كه فكر مى كرد ابن زياد از چيزى خبر ندارد، و صرفا اتهام زود گذرى را متوجه او كرده است ، سخنان وى را منكر شد. و گفت : من اين كارها را نكرده ام ، و مسلم هم نزد من نيست .
والى مجددا گفت : آرى ، تو اين كارها را كرده اى . و هانى باز منكر گشت .
انكار طرفينى و جدال فيمابين ادامه يافت . و هانى زير بار هيچيك از ادعاهاى ابن زياد نمى رفت تا آنكه وى معقل همان جاسوس نفوذى را فرا خواند(238). و آن مجاهد جليل القدر بشدت شكه شد. ليكن بسرعت خونسردى خود را باز يافته و سعى نمود قضيه را بى رنگ جلوه دهد. لذا به عنوان مقدمه گفت :
سخنانم را بشنو و تصديق نما كه به خدا من دروغ نگفتم ...
آيا دروغ گفتن به دشمنان خدا و كسانى كه به خدا و رسول نسبت دروغ مى دهند حرام است ، مخصوصا آنكه واقعا هانى مسلم را دعوت نكرده بود. بلكه قرار بر آن گرفته بود كه در خانه هانى مستقر گردد. به هر حال سخنان خود را دنبال كرد و گفت :
به خدا سوگند مسلم را به خانه ام دعوت نكردم و چيزى در باره كارش ‍ نمى دانستم ، تا آنكه به خانه ام در آمد و خواستار اقامت گشت . و من از اينكه جواب رد بدهم شدم داشتم . و گردن گير شدم .لذا به او پناه دادم و او را ميهمان خود ساختم . و باقى قضايا را خودت مى دانى . (طبق اين ادعا است كه داستان آمدن مسلم به خانه هانى بدون رضايت وى ساخته و پرداخته شده است )(239).
اگر بخواهى اينك پيمان و عهد استوارى به تو خواهم داد تا نسبت به تو كمترين بدخواهى و بد انديشى نداشته باشم و به سويت آمده دستانم را در دست تو خواهم گذاشت . و اگر هانى مى خواست به والى دست همكارى و بيعت بدهم قبلا چنين كارى كرده بود. او و امثال وى تا خون مقدسشان در راه دفاع از عقيده اسلامى ريخته نشود، هرگز دست همكارى نخواهد داد. و اگر به فرض از قصر خارج مى گشت ، به مسلم مى گفت تا از خانه اش براى رهبرى قيام و اعلان جنگى زودرس خارج شود.
آرى ، اگر وى از كاخ امير بيرون مى آمد، تمام افراد مذحج ، كننده و قبايل ديگر را براى يكسره ساختن كار ابن زياد به حركت در مى آورد. و دشمن اين مطلب را خوب مى دانست و از آن بشدت هراسان بود.
ليكن او در يك نكته دچار توهم بود و مى پنداشت مى توان با ملايمت يا قدرت ، هانى را وادار به تسليم و تحويل مسلم نمايد؛ زيرا گفت :
به خدا! هرگز مرا توك نخواهى كرد مگر آنكه مسلم را به تو تحويل دهى .
و هانى استوار و خشن جواب داد: نه به خدا! هرگز او را به تو تحويل نخواهم داد ميهمانم را براى تو بياورم تا او را بكشى ؟! .
والى عامرانه فرياد كشيد: به خدا! او را به نزد من خواهى آورد .
و مجاهد دلير با صلابت كوه و برندگى شمشير گفت : نه به خدا قسم ! او را تحويل تو نخواهم داد (240).
تلاش براى حل مسالمت آميز 
هنگامى كه گفتگوى تند آنان به جاهاى باريك كشيد. مسلم بن عمرو باهلى كه جز او در آنجا از اهالى بصره و شام كسى نبود برخاسته و گفت : خداوند امير را به سلامت دارد مرا با وى واگذار، تا با او سخن بگويم . سپس همراه با هانى به گوشه اى كه ابن زياد آنها را مى ديد رفت . و هنگامى كه آنان صدايشان بلند مى شد، وى آنچه مى گفتند مى شنيد (241).
باهلى - اين هواپرست هرزه جو- شيده به زانو در آوردن ضعيفان و منطق بزدلان را پيش گرفت و گفت :
اى هانى ! تو را به خدا سوگند مى دهم مبادا خودت را به كشتن دهى و قوم و عشيره خود را دچار بليه سازى . به خدا قسم ! من نمى خواهم كه كشته شوى - اين مرد (مقصودش سفير حسين ؛ مسلم است ) پسر عموى اينان است ، و آنان او را نخواهند كشت ، و بدو گزندى نخواهد رسانيد. پس او را به ابن زياد تحويل ده كه با اين كار، ننگ و عارى را به خود نخريده اى ؛ زيرا تو او را به سلطان تحويل مى دهى (242).
باهلى سخن تازه و پيشنهاد جديدى مطرح نكرد، بلكه همان خواسته والى را با زبان اقناع و راضى كردن به ميان كشيد.
كسانى كه در گنداب پليدى دست و پا مى زنند و سر تا پايشان را ننگ و عار فرا گرفته است ، از اين كار ضد دين و ارزشهاى اخلاقى احساس نقص و عار نمى كنند. و اساسا درك نمى كنند كه اسلام و حداقل عرف عربى مقبول و بالنده ، آن را نهى مى كند.
در عين حال تعجب آور است كه اينان خود را عرب مى دانند. شبه الرجالى كه دين و ايمانشان تحكيم سلطنت جاهلى امويان است . در اين راه به تمام پستى ها تن در مى دهند تا دين مبين اسلام را فرو كوبند. خيلى طبيعى استكه هر حركت ضد اخلاقى را توجيه كرده و بگويند اشكالى ندارد. و ننگ نيست ؛ زيرا ... تو او را به سلطان تحويل مى دهى ! .
ليكن اين وسوسه ها اينجا كارگر نيست ؛ زيرا مخاطب وى مردمى است كه پس از به دست آوردن تمام اخلاق و رسومات خوب و پايدار عربى ، در دامان اسلام نشوونما كرده و معالى اخلاق را او از خود ساخته است . لذا آنچه را كه در مكتب انسان ساز اسلام فرا گرفته است ؛ چنين به زبان مى آورد:
آرى ، به خدا ننگ آورترين كار است و بزرگترين عار! كه كسلم در پناه و ميهمان من باشد، همانكه فرستاده فرزند دخت رسول خدا صلى الله عليه و آله است و من دستانم سالم و يارانم فراوان باشند(سخنان خود را به گوش ‍ ابن زياد و ديگران مى رساند) و من او را تحويل دهم - به خدا قسم ! اگر جز من كسى نباشد و باورى نداشته باشم ، وى را هرگز تسليم نخواهم ساخت ، تا در راه دفاع از او كشته شوم (243).
سخنان سريح و منبعث از قوت نفس وى ، پايه هاى حكومت جباران را لرزاند آرى اين دست پرورده اسلام است و تسليم ناپذير.
باهلى همچنان اصرار مى كرد، و هانى با سرسختى امتناع مى ورزيد: به خدا قسم ! او را هرگز تسليم ابن زياد نخواهم كرد.
سر انجام والى طغيان كرده با تكبر به مزدوران و نگهبانان اشاره كرد و فرياد كشيد: او را من دور كنيد آنان نيز او را در بند كردند. و ابن زياد كف كرده بود و عربده مى كشيد:
آيا او را به من تسليم خواهى كرد يا گردنت را بزنم ؟! .
ليكن هانى از كشتن هراسى نداشت ؛ زيرا پيمانى بسته بود كه كمترين و اولين ماده آن شهادت بود. لذا با تهديد گفت :
در آن صورت برق شمشيرها آن چنان كه توضيح داده خواهد شد- نداشت . و همين او را مغرور ساخته بود، و زبان او را گويا ساخته بود: واى بر تو! مرا با برق شمشير مى ترسانى و ناگهان با عصايى كه در دست داشت چهره هانى را كه در بند بود مورد حمله قرار داد.
طبرى مى گويد: چهره هانى را مورد ضرب قرار داده همچنان بر صورت بينى ، پيشانى و گونه او مى كوفت ، تا آنكه بينى او را شكست و خون بر پيراهن وى روان شد؛ و بالاخره خرد گشت (244).

مرد پير- كه عمر مباركش از نود سال گذشته بود- همچنان مقاومت مى كرد. و بالاخره مى توانست خود را از بند دها كرده به سوى نزديكترين سلاح هجوم برد. وى موفق به قبضه كردن شمشير يكى از نگهبانان شد و كشاكش ‍ سختى در گرفت . ابن زياد وحشت زده فرياد مى كشيد و از حرس و نگهبانان مى خواست او را محاصره نمايند.
بالاخره نگهبانان توانستند هانى را مجددا در بند كنند. و ابن زياد كه از اين پيروزى ! سر مست شده بود به هانى كه بشدت زخمى شده بود فرياد زد:
آيا حرورى شده اى ، زين پس خونت بر ما حلال است ، او را ببريد و در اتاقى او اتاقهاى كاخ بيندازيد و در اتاق را بر او بسته ، نگهبانى بر او بگماريد (245).
هانى در آن زمان آنچنان زخمهاى شديدى برداشته بود كه مورخين به شكل دردناكى توصيف مى كنند.
در اين زمينه دو روايت ديگر نقل شده است كه مجال طرح تفصيلى آنها نمى باشد. اين دو دوايت ماجرا را به گونه ديگرى نقل مى كنند. و يا آنكه ضمن حادثه فوق بوده اين . و بعدا تفكيك گشته و به صورت مستقلى درآمده است . به هر حال اين دو روايت تصاوير گويايى از دليرى ، انقلابى و رادمردى هانى در اذهان همگان بر جا مى گذارد.
ابن زياد گفت : اى هانى ! آيا نمى دانى كه هنگامى كه پدرم وارد اين شهر شد تمام شيعيان جز حج و پدرت را به قتل رساند و ريدى كه حجر چه كرد. و همچنان پدرم تو را گرامى مى داشت ... تا آخر روايت كه هانى را بخاطر مخفى كردن مسلم توبيخ و سرزنش مى كند. هانى نخست انكار مى كند. و ابن زياد جاسوسى را فرا مى خواند. لذا سخن وى را تصديق كرده و مى گويد: اى امير! حقيقت همان است كه شنيده اى . و من پيمان تو- مقصودش پدر وى ، زياد است - را فراموش نكرده ام . پس اتو و خانواده ات در امان هستى . به هو جا مى خواهى مى توانى بروى
(246).
مسعودى ماجرا را بدين گونه نقل مى كند:
پدرت زياد با ما مدارا مى كرد و به نيكى رفتار مى نمود. و من مى خواهم جبران كنم . آيا مى خواهى به او پيشنهاد خوبى كنم ؟
ابن زياد گفت : چه پيشنهادى ؟
هانى گفت : او و خانواده ات با اموال خود به سلامتى از اين شهر خارج شده به سوى شاميان حركت كن . كه نوبت حق سزاوارتر او تو و اوست (يزيد) رسيده است (247).
پس وى خشمگين شد. و نگهبانان را فرياد فرا خواند. و چهره آن پير حق را با ضربات عصا، وحشيانه شكافت
.
اما آن سه تن كه براى دعوت از هانى راه افتادند، يكى غايب شد. يا آنكه براى كارى كه خود را جهت انجام آن آماده مى ساخت از صحنه خارج گشت . تا در نقشى ديگر ظاهر شود. (بزودى نقش وى را در اين حوادث خواهيم ديد).
اما حسان بن اسماء بن خارجه كه ظاهرا از نقشه ابن زياد و توطئه آنان بى خبر بود، خود را در اين نيرنگ شريك مى دانست . هر چند آن سه ، همگى در اين توطئه نقش داشتند. لذا از نتايج اين برخورد خونين بر جان خود و دوستانش ترسيد. گفت :
آيا ما امروز نمايندگان نيرنگ و فريب بوده ايم ؟ به ما دستور دادى كه اين مرد را نزد تو بياوريم . و همين كه او را آوريم ، بينى و صورت او را شكسته و خون بر محاسنش سرازير كردى و فكر مى كنى او را بكشى !.
ابن زياد به او گفت : و تو اينجا هستى (به نظر مى رسد ناگهان متوجه او شد و دوست نداشت او در آنجا باشد). پس به نگهبانان اشاره كرد تا او را فرد كوبند، پس او را زدند و در بند كرده به گوشه اى نشاندند(248).
و: او را آنقدر زدند تا به روى زمين افتاد، سپس او را در گوشه اى از قصر زندانى كردند در حالى كه مى گفت : اناللله و انا اليه راجعون . اى هانى مرگت را بخودم خبر مى دهم (249).
در آن حال سومين فرد از آن سه تن محمد بن اشعث با صدايى كه ابن زياد بشنود. گفت : هر چه امير كند ما از آن راضى هستم . چه به نفع ما باشد و چه به زيان ما! بدرستى كه امير ادب كننده است (250).
اين پاسخ كسى است كه براى حكومت و تازيانه و شمشير سلطان سجده مى كند. و نمونه روشنى است از بر خورد كسانى كه حاكم را خداوندگار خود دانسته ، چونان خدايى قهار و صاحب مشيت مطلقه با او برخورد مى كنند. خواسته و تقدير حاكم را همسنگ اراده الهى مى دانند ؛ چه فرمان يزدان چه فرمان شاه !.
كوفه مملو از محمد بن اشعث ها بود. و مانند او چه وضيع و چه شريف ، بسيار بودند كه وجدان و روحهاى خور را ارزان به حاكم فروختند. و چه تجارتى بود!.
سفير حسينى مسلم بن عقيل از نزديك ، اخبار هانى را دنبال مى كند؛ زيرا عبدالله بن حازم (251) را براى كسب اخبار فرستاده است و منتظر است تا وى با سرعت اخبار را به وى منتقل سازد.
بخش پنجم : رويارويى نهايى زودرس ، ليكن اجتناب ناپذير 
رويارويى نهايى زودرس ليكن اجتناب ناپذير 
هيچ يك از دو طرف ، خواستار ورود به ميدان مبارزه نهايى نبودند؛ زيرا حكومت امكان سركوب مسلحانه و برخورد نهايى با تشكل كوفيان را نداشت مگر آنكه لشكر شام برسد، تا از پيروزى خود در اين نبرد مطمئن گردد. ما معتقديم كمك گرفتن از لشكر شام براى مبارزه با نهضت كوفه ، امرى اجتناب ناپذير و مسلم بود. و در محاسبات والى جاى داشت . حال چه تا آن هنگام ابن زياد براى نيرو گرفتن ، پيكى به شام فرستاده بود و چه هنوز در اين زمينه اقدامى نكرده بود، از آن طرف پادشاه شام خود را آماده هجومى نيرومند كرده بودند. و يا آنكه منتظر رسيده سبط رسول خدا صلى الله عليه و آله بود. و يا مى ديد كه كوفه از چنگال امويان رها مى شود.
به هر حال حكومت محلى آماده رويارويى نظامى سرنوشت ساز و نهايى نبود.
اما نهضت نيز همانطور كه در مقدمه بخش سوم گفتيم هدف عمده خود را متوجه آماده ساختن نيرو و بسيج براى نبرد ميدانى كرده بود. و چنين كارى طبيعتا به زمان كافى ؛ مثلا حداقل چند ماه پى درپى نياز داشت در حالى كه ربودن مجاهد، هانى در عصر روز ششم يا هفتم ماه ذى الحجه همان سال 59 هجرى اتفاق افتاد.
لذا مى بينم نهضت كمترين مدت زمانى را نزديك به دو ماه پشت سرگذاشته بود. يعنى درست همان مدتى كه سفير حسينى در كوفه بسر مى برد. و اين مدت براى تغيير روحيات عامه مردم فرصت بسيار كوتاهى بود.
در عصر همان روز بود كه شرايط دشوار و پيامدهاى ناگهانى ، رهبران نهضت را به تصميم گيرى سريعى واداشت . و آنان بنا گذاشتند تا مرحله علنى نهضت را بخاطر وضعيت استثنايى آغاز كنند. اين تحرك نوين ، معلول برنامه ريزى هاى قبلى نبود. و زمان آن نيز مطلوبى نمى توانست باشد ليكن چاره اى از انجام آن به نظر نمى رسيد.
آرى ، اين رويارويى ، زاده قرارى پيشين و برنامه اى قبلى نبود.
فصل اول : دو حمله نظامى به قصر
واژه لشكر شام در اذهان مردم بيش از يك معنا و مدلول را تداعى مى كرد. و تهديد به آمدن اين لشكر، اهداف تروريستى بيشمارى را تاءمين مى نمود؛ زيرا معناى آن كشتار بدون پايبندى به ارزشها قوانين ، و پاره كردن پرده هاى اعراض و نواميس و دزدى و ريختن خون مسلمانان بود آنان نه سوگندى را رعايت مى كردند و نه عهد و پيمانى .
نخستين حمله - بازى طراحى شده 
من عمرو بن الحجاج هستم . و اينها جنگجويان و بزرگان مذحج . نه قصد تمرد داريم و نه ايجاد تفرقه ميان مسلمانان . به مذحجيان خبر قتل دوست و رهبرشان رسيده است و اين امر بر آنان گران آمده است او همراه با جمعى بى شمار، قصر را محاصره كرده بود(252).
رهبر تحميلى چنين به سخن آغاز مرد، تا قيادت خود را به قبيله اش ‍ بقبولاند. او از غيبت رهبر قبيله استفاده كرده به نام دفاع از او و با تظاهر به پشتيبانى از وى ، خواسته خود را پيش برد. و براى اين كار از حميت قبيله اى سود جسته ، سنگ غيرت و مردانگى به سينه اش مى كوبيد.
تنها نيروى نظامى كه مى توانست حكومت محلى را سرنگون سازد، قبيله اى مذحج بود كه داراى نفوذ سياسى و ابهت نظامى در آن حوالى بشمار مى رفت ، جز آنكه تحرك فعلى آن توسط كسى رهبرى مى شود كه با رهبر پيشين بسيار تفاوت داشت و به ناحق در جاى وى نشسته بود.
قبيله مذحج به رهبرى عمرو بن حجاج زبيدى ، دارالاماره را محاصره كرده بود، و هياهوى انبوه جمعيت به آسمان بالا مى رفت . ليكن ، ابن زياد كمترين عكس العملى كه از طريق مورخين قابل ذكر باشد از خود نشان نداد. و تنها به يكى از مهره هاى خود شريح قاضى اشاره كرد و گفت :
به نزد دوستشان برو و او را بنگر. سپس بيرون رفته به آنان خبر ده كه او زنده است و كشته نشده است و او او را ديده اى (253).
ابن زياد به همين مقدار بسنده مى كند. و به سادگى از كنار چنين غائله مهمى مى گذرد. كه البته همين مساءله بسيار قابل تاءمل مى باشد.
قاضى شريح ، نقش توطئه گرانه خود را آغاز كرد؛ زيرا وى به نوبه خود در گمراه كردن افراد مذحج سهيم بود.
در اينجا ضرورى مى دانيم عين سخنان وى را از برخورد و ديدار با هانى نقل نماييم : مى گويد: بر هانى داخل شدم . همين مه مراديد، گفت : پناه مى برم به خدا! اى مسلمانان بيارى ام بشتابيد! آيا با دشمن و فرزند دشمنان تنها مى گذارند؟.
وى همچنان مى خروشيد و خون بر محاسن وى روان بود؛ زيرا در آن هنگام صداى همهمه مردم را بر در قصر شنيده بود... من خارج شدم . و هانى به دنبال من آمده گفت : اى شريح ! مى پندارم اين صداها از مذحجيان و دوستان مسلمان من باشد، اگر ده تن بر من وارد شوند، مى توانند مرا نجات دهند.
من به سوى محاصره كنندگان رفتن در حالى كه حميدبن بكر از محافظين و ماءموران ابن زياد، به دستور وى همراه من بود. به خدا قسم ! اگر وى همراه من بود. پيام هانى را به يارانش مى رساندم
(254).
ليكن در ادعاى فوق بايد ترديد كرد؛ زيرا تمام قرائن و شواهد زندگى اين قاضى عليه اين ادعا گواهى مى دهند و آن را تكذيب مى كنند. وى هرگز نمى خواست به محاصره كنندگان پيام هانى را برساند. اما اين سخن را بعدها براى رهايى از انتقام افراد مذحج و پنهان كردن نقش خيانتكارانه خود در اين توطئه با ظالمين ، به زبان آورد.
اين قاضى دين فروش از تقوا بى خبر بود. و هانى او او مى خواست تا از خدا بترسد و موقعيت را آنچنان كه ديده توصيف كند.
و در روايت ديگرى هانى مى گويد: اى شريح ! از خدا بترس كه ابن زياد قاتل من است .
هانى با اين بيان وى را از ادامه همكارى در ركاب حاكمى ظالم چون ابن زياد نهى مى كند.
و در روايت سوم چنين آمده است : اى شريح ! مى بينى كه با من چه كرده اند! .
وى اهميت و حساسيت حادثه را گوشزد كرده به اميد آنكه قاضى شريح كه فرض آن است كه عدالت و دقت در امور داشته باشد واقع امر را منعكس ‍ سازد. ليكن قاضى ، خود را به بى خبرى زده گفت : تو را زنده مى بينم .
هانى اين بى توجهى را محكوم كرده با خشم فرياد كشيد: با اين حال و وضع مه بى بينى من زنده ام ؟!.
سپس به او پيامى سپرد تا به افراد قبيله اش برساند و پايان سرنوشت تلخ خود را ترسيم كرد. وى گفت : قومم خبر بده كه اگر مرا ترك كرده و بروند، ابن زياد مرا خواهد كشت .
ليكن آن ناجوانمرد اين كار را نكرد و به ابن زياد گفت : او را زنده ديدم ، آثار بدى هم مشاهده نمودم (به زخمهاى خونين اشاره داشت ) .
ابن زياد او را چنين ساكت كرد: آيا قبول ندارى كه والى زيردست و رعيت خود را مجازات كند. بر مردم خارج شو و زنده بودن هانى را اعلام كن .
وى نيز براى گمراه ساختن و پراكنده نمودن آنان به سخن در آمد. و گفت : اين تجمع ابلهانه چيست (انبوه مردم و محاصره كردن را عيب مى شمارد!) هانى زنده است و سلطان ، او را با ضرباتى كه مرگش را در پى نداشته ، تنبيه نموده است . پس برويد و جان خود و دوستتان را تباه نكنيد(255).
عمرو بن حجاج زبيدى وانمود كرد وظيفه شان تمام شده است . و عجله داشت كه مبادا كسى از آن ميان خواستار ادامه محاصره قصر براى نجات دادن هانى با دور و هجوم ره داخل آن باشد و رهبر مذحج را عملا نجات بخشد! لذا فورا فرمان عقب نشينى را صادر كرد و دستور داد اطراف قصر را رها نمايند. فرمان صادره چنين بود: اگر هانى كشته نشده است پس ‍ الحمدللله !. و محل را ترك كرد تا ديگران تحت رهبرى او آنجا را واگذارند... اين چنين بود كه انبوه مذحجيان عقب نشينى كردند و هانى را در كام گرگ دها نمودند. و ديگر هرگز چنين فرصتى برايشان مهيا نگشت .
اين حمله يك توطئه بود 
با اندكى تاءمل روشن مى گردد كه عمليات نظامى محاصره كاخ امير و عقب نشينى از ادامه محاصره ، خود به خودى و بى برنامه نبود. و زاده نيت صادقانه رهبرى آن در جهت تحريك مذحجيان ، به شمار نمى رفت ، بلكه عصاره و نتيجه انديشه توطئه آميزى بود براى از بين بردن هيبت هانى بن عروه و كنترل قدرت قبيله .
توطئه توسط ابن زياد و با همدستى يكى از دست پروردگان وى به نام عمرو بن حجاج كه پيوند خويشاوندى با مجاهد دلير، هانى داشت ، محقق گشت ؛ نخست هانى را به درون قصر كشيد و او را در اختيار ابن زياد قرار داد. و سپس وانمود كرد از اتفاقى كه براى هانى افتاده است خشمگين مى باشد. لذا قبيله را كرد آورد و خبر قتل هانى را پخش كرد و با اين كار عملا زمام قبيله را در دست گرفت . و سلطه خود را بطور كامل اعمال نمود. در حقيقت اين توطئه دو هدف عمده در پى داشت :
1- از ميدان خارج ساختن رهبر قبيله (هانى ) و در نهايت ، شهادت وى .
2- كنترل كامل قبيله و خنثى كردن تحركات احتمالى آن از طريق به وجود آوردن يك رهبر دروغين (عمرو بن حجاج ).
توطئه فوق در به دست آوردن اهداف خود موفق گرديد و افراد قبيله با اخلاص در ظن خود از رهبرى جديد كاملا تبعيت كردند. اگر سخن مى گفت ، با او همصدا مى شدند. و اگر به حركت در مى آمد، در پى او راه مى افتادند! اگر قصر را در حلقه محاصره در مى آورد، چنين مى كردند. و اگر عقيل مى نشست و سپاس خداى را بجا مى آورد، عقب نشينى مى كردند، در حالى كه حمد خدا را بر لب داشتند. و گرنه ممكن نبود قبيله بزرگى با موقعيت ممتاز در محل ، در برابر دستگيرى رهبر و رئيس خود، اين چنين سهل انگارى نمايد. جز آنكه اين موضعگيرى قدرى عمرو بن حجاج در كنترل اين قبيله را خوب نشان مى دهد.
فراموش نكنيم كه خود زياد بن ابيه براى نفوذ قبيله مذحج بخاطر هراسى كه از آن داشت هزار و يك حساب باز مى كرد. و در برابر اين قبيله تحت رهبرى هانى يا قبل از او پدرش عروه بسيار محتاطانه عمل مى نمود. لذا ابن زياد و ابن حجاج همدست شدند تا اين قبيله را كنترل كرده شوكت آن را بشكنند ؛ زيرا از تحركات آتى آن كه غير منتظره ظاهر مى شد، بيم داشتند. و پيامد اين تحركات را خوشايند نمى دانستند.
بايد اين قبيله و افراد آن خنثى شوند. و در جهت مطامع دولتمداران به حركت درآيند تا امنيت كوفه حفظ گردد. به همين دليل است كه توطئه چند مرحله اى فوق اجرا گشت .
دلايل و قراين متعددى براى اثبات اين مطلب وجود دارد كه ما برخى را در ذيل مى آوريم تا مجوز اين توطئه از پيش طراحى شده را تاءكيد كند:
1- ابن حجاج تا پايان خونين گفتگوى والى و هانى باقى نمى ماند تا سخنى چون دو يار خود: حسان بن اسماء و محمد بن اشعث به زبان آورد، بلكه بسرعت طبق قرار قبلى با امير از قصر خارج مى شود تا قبل از آنكه خبر بازداشت هانى به قبيله مذحج برسد و آن قبيله خشمگين شده تحت رهبرى ديگرى به حركت در آيد خود را رسانده تمام قبيله را به دلخواه در اختيار بگيرد.
2- هنگامى كه هانى ، ابن زياد را با برق شمشيرهاى قبيله مذحج تهديد كرد، نهراسيد، بلكه با طعنه گفت : ... با برق شمشير مرا مى ترسانى !. والى از كجا اين اطمينان خاطر را به دست آورده است ؟ جز آنكه بگوييم : قبلا تمام مسائل مربوط به قبيله مذحج و خطرات آن حل شده باشد.
وانگهى ابن زياد به هانى بى سلاح و دست بسته حمله مى كند و با ضربات متعدد، وى را خونين مى سازد. اين حركت را هيچ حاكم سياسى مگر پس از تصور عاقبت آن و اتخاذ تدابير امنيتى براى نتيجه چنين كارى ، انجام نمى دهد.
3- هنگامى كه قصر به وسيله انبوه بيشمار افراد مذحج محاصره مى گردد، ابن زياد مضطرب نشده و درمانده نمى گردد، بلكه با آرامش به قاضى اشاره مى كند تا نقش خود را ايفا نمايد ؛ چون كه طبق قرار با ابن حجاج مطمئن است پس از موعظه قاضى ، محاصره پايان خواهد يافت و افراد قبيله ، عقب نشينى خواهند كرد.
4- حكومت كه قطعا اهميت و خطرات قبيله مذحج را درك مى كند، كمترين حركتى در جهت احضار نيروهاى نظامى هر چند محدود و باز دارنده براى حفاظت از قصر در برابر چنين حالتهاى فوق العاده اى انجام نمى دهد.
5- ابن حجاج زبيدى در مناقشان ميان هانى و والى نقشى دوگانه بازى مى كند؛ از سويى خود وى هانى را دعوت مى كند و به قصر مى كشد و از طرف ديگر مردان مذحج را جمع مى كند تا از والى بپرسد هانى را چرا بازداشت كرده است ! و سپس جواب والى را به آنان منتقل كند. آيا زبيدى نمى دانست انگيزه دعوت هانى چه بود؟ يا نمى توانست استفسار كند؟ و آيا ديگر...
6- زبيدى با اعلام كشته شدن هانى خشم افراد قبيله را بر انگيخت . و آنان را به دنبال خود كشيد، در حالى كه وى يقينا از زنده بودن هانى خبر داشت . ولى اين شايعه را پخش كرد تا با طرح اين خبر ناگهانى عملا زمام تعقل آنان را خود به دست گيرد و با تظاهر به هواخواهى از هانى و عزت قبيلگى ، جاده رياست را براى خود صاف كند و با خنثى كردن انديشه ها و كنترل تحركات آنها، به طريق مورد قبول حكومت ، فرمانروايى نمايد و خطرات آنان را بكاهد.
7- اگر زبيدى مخلصانه جلو آمده بود، چرا از طرف خود و انبوه مذحجيان خواستار آزادى هانى نگشت ، در صورتى كه اين مطلبى امكان پذير بود. و از دل و خرد هيچ رهبر صادقى فراموش نمى گشت . تنها مانع وى همان توطئه بود كه در راستاى كشتن هانى و سركوب نهضت كوفه طراحى شده بود.
8- زبيدى درباره انگيزه اصلى بازداشت مهانى ، خود را به بى خبرى مى زد و از طرح اصل مساءله ابا مى ورزيد. و در آن ، سرنوشت خطير هانى مندرج بود. و بدينوسيله امكان در خواست آزادى او وجود داشت . ليكن زبيدى وانمود ساخت كه مساءله صرفا ناشى از اختلافات دو نفره هانى و والى مى باشد. لذا نيازمند كمترين تلاش و تحقيقى نيست زبيدى به اين ترتيب اعتراف مى كند كه امير حق دارد براى حل مسائل و مشكلات شخصى ، هر كه را بخواهد در كاخ خود نگاهدارد. در حالى كه اين قضيه بسيار فراگير بود و از اختلاف شخصى بالاتر. و حتى از دايره يك قبيله فراتر مى رفت ؛ يعنى آنكه مساءله جنگ ميان دو ديرگاه و نظرگاه بود كه مى خواست آينده مردم و حكومت را تعيين كند. و همين مطلب بود كه ابن حجاج به سادگى از كنار آن مى گذرد.
9- زبيدى به سراغ مسلم بن عقيل كه سرنوشت هانى برايش اهميت داشت نوفت ، تا اگر كشته شده است به خونخواهى ، و اگر زندانى است به نجات او برخيزند؛ زيرا رفتن به سراغ مسلم و پيوستن به ياران وى بر خلاف توطئه رسمى است كه ريخته شده است ؛ چون طبق اين توطئه به نظر حكومت مسلم و يارانش متوارى خواهند گشت يا فرار اختيار خواهند نمود.
11- چكيده بيانات و حركت زبيدى غير از منحرف كردن خشم قبيله و خنثى نمودن كينه و بلندپروازى افراد آن اعلام اطاعت خود و قبيله اش بود؛ زيرا گفت : نه قصد پيمان شكنيم و خروج از طلاعت تو داريم و نه تفرقه جو هستيم ... .
و با اين كار غير مستقيم به مذحجيان گفت : بايد مطيع دستگاه ابن زياد باشند. و در صفوف امويان قرار گيرند. و پس از موعظه قاضى عملا گفته او را تاءييد نمود و نشان داد كه تكليف رسمى حكومت قصر را در برابر هانى قبول دارد. و بر ضرب و جرح او صحه مى گذارد. اين چنين بود كه قبيله را ناخودآگاه براى پذيرش حوادث آتى و تن دادن به جنايات ابن زياد آماده ساخت !.
12- مى بينيم ابن حجاج پس از سه روز كه هانى را به يكى از بازارها مى برند تا به شهادت برسانند، كمترين عكس العملى از خود نشان نمى دهد، نه انتقام مى گيرد و نه حتى لفظ اين جنايت را محكوم مى كند. و به خاطر علاقه شديد به اطاعت و حفظ جماعت ! به كسى از افراد قبيله هم اجازه تحركى در اين زمينه نمى دهد.
13- از نكات آشكار آن است كه ابن حجاج زبيدى به حكومت و امير، بيشتر نزديك است تا به نهضت و هانى زيرا وى از چهره هاى متملق و بله قربان گو و ركاب بوس حكام و ظلمه بوده است . و براى همين است كه با وجود خويشاوندى نزديك با هانى ، كمترين اطلاعى از آنچه در خانه هانى مى گذرد ندارد و نمى داند كه پايگاه مسلم در آنجاست تا آنكه جاسوس اين زياد- معقل - آن را كشف مى كند. و مذحجيان اعتقاد دارند كه تمرد ابن حجاج
عليه والى - كه در هر حال به نفع افراد قبيله خود وارد عمل مى شوند. و شعارشان : انصر اخاك ظالما او مظلوما مى باشد. ره زعم افراد قبيله ابن حجاج از برخورد تند و تعدى كه نسبت به هانى شده به خشم آمده و در برابر والى ايستاده است .
14- و نهايتا و بالاتر او همه آنكه همين عمروبن حجاج زبيدى پس از چند روز به عنوان يكى از سرداران ابن زياد،، به جنگ ريحانه رسول خدا به كربلا مى رود. و اين حركت و مانند آن تصادف محض و اتفاق صرف نيست .
دشمن از به حركت در آوردن مذحج و عقب نشينى مطيعانه آن ، هدفش ‍ شكستن صولت و بلندپروازيهاى ديگر قبايل است ، تا دست به حركتى مردمى و قومى نزند.
عملا دشمن وانمود ساخت كه مذحج همه توان نظامى مسلم را تشكيل مى دهد كه آن هم تسليم است . و ديگر كسى نبايد به هواى شورش و مبارزه با ابن زياد، سر بلند كند.
دومين حمله - تحرك اضطرارى سفير 
عبد الله حازم مجاهد، اخبار هانى را چون برق براى مسلم آورد. ابن حازم مى گويد:
به خدا قسم ! من فرستاده فرزند عقيل به قصر بودم تا عاقبت هانى را دريابم پس هنگامى كه مضروب گشت و به زندان افتاد، بر مركب خود نشستم و اولين فردى بودم كه اخبار را براى مسلم بن عقيل آوردم ... (256).
پس از اتفاق فوق تنها دو راه - نه بيشتر - در برابر مسلم قرار داشت . و تنها دو نوع موضع مى توانست اتخاذ كند:
اولا: چون هنوز امكانات مادى و معنوى نهضت كاملا فراهم نگشته است ، و مخصوصا امام حسين عليه السلام وارد كوفه نشده است ، از پا بنشيند و منتظر گردد. ليكن اين كار براى مسلم محال است . و براى كسى چون سفير مسلم ، دشوار است كه شاهد تعديات والى نسبت به هانى و تهديد مستقيم نهضت باشد، اما سكوت كند و به نظاره كردن اكتفا ورزد.
ثانيا: با توجه به امكانات موجود، دست به تحرك و قيام اضطرارى بزند و به همراهيان فعلى و ثابت قرم خود اميدوار باشد.
اين كار اجتناب ناپذير است . و چه بسا همين امتحانى باشد براى نقد وجود همراهان تا عيار آنان در مواقف سخت و صعب مشخص گردد. اين پيشامد غير منتظره ، خود بهترين محك خواهد بود. و مسلم اين راه را بر مى گزيند و تنها انتخاب ممكن را همين مى داند.
پس به عبد الله بن حازم و ديگران فرمان مى دهد تا با صداى بلند شعار معهود و مقبول خود را سر دهند و مردم را براى به حركت در آمدن آگاه نمايند.
عبد الله بن حازم مى گويد: فرياد: يا منصور امت را سر دادم . و اين شعار دهان به دهان اهل كوفه گشت و همه يك صدا فرياد كشيدند: يا منصور امت و گرد اين شعار جمع گشتند(257).
مردم با شنيدن اين شعار چونان آهن ، جذب آهن ربا گشته و پروانه وار نزديك خانه هانى و مقر مسلم اجتماع كردند. و حضرت شروع به دادن پرچمهاى قسمت هاى نظامى به فرماندهان ، طبق بسيج از قبل معين شده كرد.
حضرت كسلم نيروها را به گونه ذيل سازماندهى نمود:
1- عبدالله بن عزير كندى مجاهد، در راءس يك تيپ از سواران كنده و ربيعه ، و به او فرمود: در پيش روى ما حركت كن .
2- مسلم بن عوسجه اسرى ، را فرمانده تيپى از اسد و مذحج قرار داد و فرمود: ميان آنان رفته ، رهبرى آنان را به عهده بگير.
3- رهبرى تميم و همدان را به مجاهد استوار ابو ثمامه صائدى واگذار نمود.
4- و عباس بن جعده جدلى ، را در راءس اهالى مدينه ، ساكن كوفه قرار داد(258).
اين چهار تيپ ، تحت نظارت و سرپرستى سردار حسينى ؛ مسلم بن عقيل كه پيش رفته و منتظر آمادگى تيپى به فرماندهى مختار بن ابى عبيده ثقفى مجاهد، و تيپ ديگرى به سردارى عبدالله بن حارث بن نوفل ، كه در مسافتى دور از كوفه آماده پيوستن به لشكر ابن عقيل مى شدند، به راه افتادند.
همچنانكه تيپ هاى تحت سرپرستى حضرت به طرف قصر مى رفتند، نخست افراد رو به كاستى رفته و سپس به تعداد نفرات افزوده گشت (259).
در همان هنگامى كه لشكريان مسلم به هدف خود نزديك مى شدند، ابن زياد مردم را گرد آورده مشغول ايراد خطابه بود. و از آنان مى خواست تا از وى اطاعت كنند. اين بيانات پس از حمله مذحجيان ، و در ميان انبوه محافظان ، خرم ، حشم و اشراف كوفه بود. وى مى گفت :
اما بعد: اى اهل كوفه ! به اطاعت خدا، رسول و پيشوايان خود چنگ بزنيد و اختلاف نكنيد. و تفرقه پيشه نسازيد كه هلاك خواهيد شد. و اين كارتان پشيمانى ، ذلت و مغلوب شدن در پى خواهر داشت . پس هيچ بهانه اى غلبه خود فراهم نكند. و جان خودش را به خطر نيندازد، كه ديگر پس از اين بيانات جاى عذر براى كسى نيست (260).
هنوز سخنان وى پايان نيافته بود كه جاسوسان ، وى را هراسان و مضطرب ساختند آنها شتابان مى آمدند و فرياد مى كشيدند:
مسلم بن عقيل آمد، مسلم بن عقيل آمد (261)و:
بپرهيز و دور شويد ابن مسلم بن عقيل است كه با تمام كسانى كه با وى بيعت كرده اند دارد مى آيد .
ابن زياد براى نجات دادن جان خود به سرعت از در مشترك با مسجد وارد كاخ شده و درها را بر خود و همراهان خود از اشراف و اعيان كه پنجاه تن بودند بست . كم كم اطراف قصر به وسيله توده هاى خشمگين ، احاطه مى شد. و حلقه محاصره تنگتر مى گشت . ديگران همچنان خود را به محاصره كنندگان مى رساندند تا آنكه مسجد و بازار نزديك آن مملو از جمعيت شد. و حركاتى از خود نشان دادند كه مانند آن در مردان اولين حمله و عقب نشينان پيش نيامده بود.
اينها بر خلاف قبلى ها: تكبير مى گفتند. و همچنان به پيش هجوم مى آوردند. و كارشان استوار بود...(262)
و: پرچم ها را برافراشته ، و شمشيرها را از نيام بيرون كشيده بودند(263).
و: صداى آنان به بدگويى و شتم ابن زياد و لعن پدرش بلند گشت (264).
مردم همچنان ابن زياد را دشنام مى دادند. و اين حركات نشانه روح انتقام جويانه و تنفر خاطر بود. آنان منتظر فرصتى بودند تا عمق كينه خود را نشان دهند. و از صميم قلب فرياد بكشند. و رنج هاى درون خود را به نمايش ‍ بگذارند.
در اثناى اين محاصره سخت ، درگيرى هايى ميان هواخواهان نهضت و ياوران حكومت ، پيش آمد. و رويارويى هاى زود گذرى به وقوع پيوست كه مسلم بن عقيل به اتكاى نيروى تحت فرماندهى عبدالرحمن الشبامى كه بر مسجد در برابر دشمن و براى نفوذ از آن خطه ، گماشته شده بود، آنها را سركوب نمود.
در اين حادثه از كارزارى سخت در يكى از اطراف نيز ياد شده است : دو طرف بهم ريختند و كارزار شديدى در گرفت .
اين درگيرى خواسته هاى عميق مردم درگير در آن را نشان مى دهد، ليكن تاريخ ، خسارت و تلفات اين برخورد را گزارش نكرده است .
طبيعى است كه قصر با يك ساعت محاصره يا تا همگام ظهر سقوط نخواهد كرد و دشمن تسليم نخواهد شد. همچنان كه حمله به چنين كاخ در بسته اى مانند حمله به تخته سنگها، بى نتيجه خواهد بود و سودى به باز نمى آورد.
پس چاره اى جز ادامه محاصره براى حداقل چند روز نيست ؛ كه پس از آن يا مدافعين تسليم گردند و يا لااقل هانى را رها سازند.