خدا با حواس ظاهر درك نمىشود
الحمد لله الذى لا تدركه
الشواهد؛ ستايش مخصوص خدايى است كه حواس ظاهر او را درك نمىكنند.
شواهد جمع شاهد به معناى حس
است و معناى جمله اين است كه حواس ظاهر از شنوايى و بينايى و چشايى و بويايى و
لامسه خدا را ادراك نمىكنند، زيرا اين حواس تنها اشياء محسوس را ادراك مىنمايند.
و لا تحويه المشاهد؛
و مكانهاى وسيع و انجمنها او را فرا نمىگيرد. جوهرى گفته:
حوا، يحويه، حيا يعنى گرد آورد او را.(811)
مشاهد: انجمنها و
محاضر. گفتهاند: مشاهد مكه مكان هايى است كه مردم در
آنها حاضر مىشوند. و درباره خدا گويند: شاهد كل ملاء
حاضر در هر انجمن و اجتماع است. و لا يحويه مشهد: هيچ
انجمنى او را بر مىگيرد.
و لا تراه النواظر؛
و چشمها او را نمىبينند. نواظر جمع
ناظره حس بينايى است.
خداى تعالى مىفرمايد: لا
تدركه الا بصر و هو يدرك الا بصر و هو اللطيف الخبير(812)؛
خدا را هيچ چشمى درك ننمايد، و حال آن كه ببنندگان را مشاهده مىكند و او لطيف و
نامرئى و به مه چيز خلق آگاه است.
و لا تحجبه السواتر؛
و پردهها او را نمىپوشاند. بر خلاف ديگر موجودات جهان هستى، حتى خورشيد كه با اين
كه از هر چيز آشكارتر است و به واسطه او تمام موجودات عالم روشن مىشوند ولى با
قطعه ابرى، بلكه با قدر گرد و غبار پوشيده مىشود.
استدلال بر قدم و بى همانندى
خداوند
الدال على قدمه بحدوث
خلقه؛ با حدوث مخلوقاتش قديم بودن خود را به اثبات رسانيده.
وگرنه تسلسل لازم مىآيد كه عقلا محال و ممتنع
است. در كتاب احتجاج اين جمله نيز آمده: و بحدوث خلقه على
وجوده(813)
و با حدوث مخلوقاتش وجودش را به اثبات رسانده است.
و باشتبههم على أن لا شبه
له؛ و با همانند بودن آفريده هايش بى همانندى خود را مدلل ساخته است. يعنى
از آن جا كه تشابه صانع و مصنوع عقلا ممتنع است و از طرفى در تمام اشياء تشابه
مىبينيم در مىيابيم كه خداى تعالى شبيه و نظير ندارد.
الذى صدق فى ميعاده؛
خدايى كه وعدهاش راست است. ان وعد الله حق فلا تعرنكم الحيوة
الدينا(814)؛
البته وعده خدا حق و حتمى است، پس زنهار شما را زندگانى دنيا فريب ندهد... .
خداى عادل دادگر
و ارتفع عن ظلم عباده؛
و برتر از آن است كه بر بندگانش ستم روا دارد. ان الله لا
يظلم الناس شيئا ولكن الناس انفسهم يظلمون(815)؛
خدا هرگز به هيچ كس ستم نخواهد كرد ولى مردم خود در حق خويش ستم مىكنند.
شخص ستم كار يا به علت نيازش ستم مىكند و يا
به علت نادانى اش. همان گونه كه پيمان شكن نيز يا به علت ناتوانى از وفاى به
وعدهاش پيمان از شكنى مىكند يا به علت جهل به زشتى خلف وعده، و خداى تعالى منزه
از احتياج و عجز و جهل است.
بله، ممكن است از وعده عذابى كه داده چشم پوشى
نموده و بگذرد. و در دعا آمده: يا من اذا وعد وفى و اذا تواعد
عفا(816)؛
اى خداوندى كه هر گاه وعده ثواب دهد به آن وفا مىكند، و هر گاه وعده عقاب دهد عفو
مىنمايد.
و قام بالقسط فى خلقه؛
او در ميان مخلوقاتش به عدل و داد رفتار مىنمايد. قسط:
عدالت. شهد الله انه لا اله هو و الملئكة و او لوا العلم
قائما بالقسط(817)؛
خدا به يكتايى خود گواهى مىدهد كه جز ذات اقدس او خدايى نيست، و فرشتگان و
دانشمندان نيز به يكتايى او گواهاند، او نگهبان عدل و درستى است... .
و عدل عليهو فى حكمه؛
و به عدالت حكم مىكند.
... و يؤت كل ذى فضل
فضله(818)
؛ خدا در حق هر مستحق رحمتى تفضل مىفرمايد.
انى لا اضيع عمل منكم من
ذكر او انثى(819)؛
البته من كه پروردگارم عمل هيچ كس از مرد و زن را بى مزد نمىگذارم.
و ما كان الله ليضيع
ايمنكم(820)؛
و خداوند اجر پايدارى شما را در راه ايمان تباه نگرداند.
انا لا نضيع اجر
المصلحين(821)؛
ما اجر درست كاران را ضايع نخواهيم گذاشت.
و لا نضيع اجر المحسنين(822)؛
و اجر هيچ كس از نيكوكاران را در دنيا ضايع نمىگذرايم. فن
الله لا يضيع اجر الفمحسنين(823)؛
خدا هرگز اجر نيكوكاران را ضايع نگذارد.
يستبشرون بنعمة من الله و
فضل و أن الله لاا يضيع أجر المومنين(824)؛
آنان را بشارت به نعمت و فضل خدا دهند و اين كه خداوند اجر اهل ايمان را هرگز ضايع
نگذارد.
انا لا نضيع اجر من احسن
عملا(825)؛
ما اجر نيكوكاران را ضايع نخواهيم گذاشت.
حدوث موجودات شاهد بر ازليت خدا
مستشهد بحدوث الأشياء على
أزليته؛ حدوث موجودات شاهد بر ازليت خداست.
امام رضا (عليه السلام) مىفرمايد: خداى تعالى
آسمانها و زمين را در مدت شش روز آفريد و مىتوانست آنها را در يك چشم بر هم زدن
بيافريند، بدان جهت كه آفرينش خود را مرحله به مرحله به فرشتگان بنماياند تا با هر
آفرينش نوى به وجود و عظمت پروردگار پى ببرند.(826)
ناتوانى موجودات گواه بر قدرت
خدا
و بما وسمها به من العجز
على قدرته؛ و عجز و ناتوانى آنها گواه بر قدرت اوست.
و سمها: به آنها
نشان و علامتى گذاشت. مأخوذ از وسمه يعنى نشان كرد و
داغ نهاد. آرى از آن جا كه همه مخلوقات نشان عجز بر پيشانى دارند و از طرفى معلوم
است مه در جهان آفرينش قادرى هست كه بر انجام هر چه كه بخواهد تواناست، دانسته
مىشود كه خدا همان قادر است. خداى تعالى فرموده: ان الذين من
دون الله لن يخلقوا اذبابا و لو اجاتعمعوا له و ان يسبلهم الذباب شيئا لا يستنقذوه
منه ضعف الطالب و المطلوب(827)؛
... آن بتهاى جماد كه بدون خدا، (معبود خود) مىخوانيد هرگز بر خلقت مگسى هر چند
همه اجتماع كنند قادر نيستند مگس (ناتوان) چيزى از آنها بگيرد قدرت بر باز گرفتن
آن ندارند (بدانيد كه) طالب و مطلوب هر دو ناتوان اند.
و ان يشأ يذهبكم و يأت
بخلق جديد * و ما ذلك على الله بعزيز(828)؛
اگر بخواهيد شما جنس بشر همه را در زمين نابود مىسازد و خلقى ديگر از نو
مىآفريند، و اين كار اصلا بر خدا دشوار نيست.
فناى موجودات دليل بر دوام خدا
و بما اضطها اليه من
الفناء على دوامه؛ و فنا و نابودى قهرى آنها دليل بر جاودانگى اوست.
و بما عطف است بر
بحدوث يعنى: و نيز خدا با محكوم ساختن مخلوقات به نيستى
بر دوام خويش استدلال نموده است. و از آن جا كه همه مخلوقات را فناپذير مىبينيم و
از طرفى عقلا لازم است كه در جهان هستى فنا كنندهاى دائم الوجود باشد در نتيجه
دوام و بقاى ذات اقدسى الهى خدا را؛ رمى يابيم. خداى تعالى مىفرمايد:
كل شىء هالك الا وجهه(829)؛
هر چيز ذات پاك الهى و نابود است. كل من عليها فان * ويبقى
وجه ربك ذوالجلال و الاكرام(830)؛
هر كه روى زمين است دست خوش مر و فناست، و زنده ابدى ذات خداى منعم با جلال و عظمت
است.
چگونگى وحدت و دوام خداوند
واحد لا بعدد؛ خدا
يك است اما به عدد. يعنى خدا يكتاست و دوم ندارد.
و دائم لا بأمد؛
هميشگى است، نه به مقياس زمان. امد: مدت و پايان، همه
موجودات جهان سوارى خداى تعالى حتى زمين و آسمان و خورشيد و ماه و كوهها و درياها
كه مردم در دوام و استمرار به آنها مثل مىزنند داراى امد و مدت معين اند.
خداى تعالى فرموده: ... و
سخر الشمس و القمر كل يجرى لأجل مسمى(831)؛
و خورشيد و ماه را مسخر كرده تا هر يك (بر مدار خود) به وقت معين گردش كنند.
و قائم لا بعمد؛
خدا استوار است نه با ستون و تكيه گاه. هر موجود استوارى سواى خداى تعالى بر پايه و
ساقى تكيه دارد، مانند انسان و اقسام حيوانات، يا بر ستون و عمودى استوار است مانند
ساختمانها خرگاهها، ولى خداى تعالى قائم به نفس است به واسطه و جوب ذاتش.
تتلقاه الأذهان لا
بمشاعرة؛ خردها او را درك مىكند نه با حواس.
اذهان: عقلها.
بسيارى از اشيا را خردها به وسيله مشاعر و حواس ظاهرى درك مىكنند، ولى خداى عز و
جل جز از طريق ادله و براهين عقلى قابل ادراك نيست.
چشم دل گواه بر وجود خداست
و تشهد له المرائى لا
بمحاضرة؛ ديدگان (باطن) بر وجودش گواهى مىدهد نه با حضور در برابر هم. اين
گونه در تمام نسخهها آمده است.(832)
و ممكن است كه لفظ مرائى مصحف
مرايا باشد كه جمع مرآة
آئينه است. و در اين صورت معنا چنين مىشود: آينهها تنها اشيائى را نشان
مىدهند كه در مقابل نشان آنها باشند ولى آئينه عقول خداى تعالى را بدون حضور
ظاهرى و مقابله نشان مىدهند. و محتمل است كه مرائى جمع
مرأى باشد كه اسم مكان است به معناى منظر: چشم، چنان چه
ابن ميثم(833)گفته
است، و معنا چنين مىشود: از آن جا كه رؤيت خداى تعالى به واسطه قلب است نه چشمهاى
ظاهرى است از اين رو لازم نيست كه در برابر چشم حاضر باشد. و اين معنا خالى از بعد
نيست.
و اما تفسيرى كه ابن ابى الحديد(834)گفته
از اين كه تعبير مذكور مأخوذ است از قول عرب كه گويند: فلان
حسن فى مرآة عينى؛ فلانى در آينه چشمم (نگاهم) زيبا و نيكو مىنمايد. يعنى:
رؤيت قلبى گواهى مىدهد بر وجود بارى تعالى بدون اين كه حواس ظاهر او را درك نمايد
بسيار بعيد به نظر مىرسد.
و اما معناى كه خوئى(835)
به پيروى از مجلسى (رحمه الله تعالى عليه)(836)
ذكر كرده: از اين كه مرائى جمع
مرئى به صيغه اسم مفعول است؛ يعنى همه (مرئيات) و چيزهايى كه ديده مىشوند
گواهى مىدهند بر وجود خداى تعالى، بدون اين كه محاضره و مقابلهاى باشد صحيح نيست.
زيرا گواهى دهنده براى چيزى، رائى
بيننده آن شىء است، نه مرئى (ديده شده) و
مرئيات (اشياء ديده شده) اگر چه گواه بر وجود خداى
تعالى هستند اما اين گواهى نه از جهت مرئى بودن آن
هاست. بلكه از جهت موجوديت و شىء
بودن آن هاست.
لم تحط به الأوهام؛
اوهام و انديشهها بر او احاطه ندارد. به علت قصور انديشهها از احاطه بر او.
بل تجلى لها؛ بلكه
با آثار عظمتش بر آنها (انديشه ها) تجلى كرده است. در نسخه مصرى اخير اين گونه
آمده ولى در نسخه مصرى اول بل تجلى بها آمده است، و هر
دو ناقص اند، و صواب تعبيرى است كه در نسخه ابن ابى الحديد و ابن ميثم و خطى(837)
آمده است: بل تجلى لها بها؛ بلكه تعالى به وسيله
موجودات براى افكار و انديشهها تجلى نموده است.
آن چه گفته شد از نظر تحقيق و بررسى متن صحيح
نهج البلاغه است. ولى ظاهرا در آن تحريف رخ داده و اصل عبارت چنين بوده:
بل تجلى للعقول بها؛ بلكه خداوند به وسيله موجودات بر
خردها تجلى كرده است: و شاهد بر آن اين كه امام (عليه السلام) در خطبه ديگر كه در
عنوان 25 خواهد آمد مىفرمايد: بل تجلى صانعها للعقول.
و در اين صورت معناى جمله بعد كه فرموده: و بها امنتع منها و
اليها حاكمها؛ و با عقلها دريافتهاند كه به كنه ذات خدا نتوان پى برد، و
داورى اين ناتوانى را بر عهده خردها نهاد اين است كه خدا به وسيله عقلها - و حكم
آنها به اين خداى تعالى با تخيلات و اوهام ادراك نمىشود - از دسترسى اوهام بر
شناخت و ادراكش امتناع ورزيد و نگذاشت كه خيالها و پندارها بر شناخت او دست يابد،
و خداى تعالى اوهامى را كه احيانا مدعى شناخت او مىشوند به محكمه عقلها كشانده تا
عقلها به عجز و ناتوانى آنها از ادراك عظمت و جلال كبريايى حكم نمايند، و
بنابراين ضمير بها راجع به عقول
و ضمير منها راجع به اوهام،
و ضمير اليها راجع به عقول، و ضمير
حاكمها راجع به اوهام مىشود.
و اما بنابر آن چه كه در نهج البلاغه آمده از
ارجاع تمام ضمائر به اوهام چنان چه ظاهر لفظ مقتضى آن
است، معناى صحيح عبارات نيازمند تكلف است، با اين توجيه كه معناى
اوهام اعم از معناى متعارف آن يعنى
پندارها و عقول باشد چنان چه مجلسى آن را محتمل
دانسته است.(838)
معناى بزرگى و عظمت خداوند
ليس بذى امتدت به
النهايات؛ خدا بزرگ است، نه اين كه داراى ابعاد طولانى باشد.
مقصود از نهايت طول
و عرض و عمق است.
فكبرته تجسيما؛ تا
جسم او بزرگ باشد. بسان تمام موجوداتى كه داراى ابعاد طولانى هستند.
و لا بذى عظم تناهت به
العايات فعظمته تجسيدا؛ خدا عظيم است نه اين كه كالبدش بى نهايت ضخيم و ستبر
باشد، يعنى عظيم بودن خدا اين گونه نيست كه داراى ابعاد بزرگ بوده كالبدش ضخيم و
برجسته باشد.
بل كبر شأنا و عظم سلطنا؛
بلكه و عظمت او در مقام و مرتبه و حكومت است.
يعنى بزرگى و عظمت درباره خدا به بزرگى شأن و
مقام و عظمت سلطنت و قدرت است. و درشتى اندام و بزرگى جسم درباره غير خداست. خداى
تعالى راجع به كبر و بزرگى خود مىفرمايد: عالم الغيب و
الشهادة الكبير المتعال(839)؛
خدا عالم به عوالم غيب و شهود و بزرگ خداى متعال است، و راجع به عظمت خود
مىفرمايد: فسبح باسم ربك العظيم(840)؛
پس اى رسول تسبيح گوى به نام پروردگار بزرگ خويش.
25. از خطبه 184
و من خطبة له (عليه
السلام) فى التوحيد، و تجمع هذه الخطبة من أصول العلم ما لا تجمعه خطبة:
و ما وحده من كيفه، و لا
حقيقته أصاب من مثله، و لا اياه عنى من شبهه، و لا صمده من أشار اليه و توهمه، كل
معروف بنفسه مصنوع، و كل قائم فى سواه معلول، فاعل لا باضطراب آلة، مقدر فكرة، غنى
لا باستفادة، لا تصحبه الأوقات، و لا ترفده الأدوات.
سبق الأوقات كونه، و
العدم وجوده، و الابتداء أزله، بتشعيره المشاعر عرف أن لا مشعرله، و بمضادته بين
الأمور عرف أن ضدله، و بمقارنته بين الأشياء عرف أن لا قرين له، ضاد النور بالظلمه،
و الوضوح بالبهمة، و الجمود بالبلل، و الحرور بالصرد، مؤلف بين متعادياتها، مقارن
بين متبا يناتها، مقرب بين متباعداتها، مفرق بين متدانياتها.
لا يسمل بحد، و لا يحسب
بعد، و انما تحد الأدوات أنفسها، و تشير الآلة الى نظائرها. منعتها منذ القديمة، و
حمتها قد الأزلية، و جنبتها لولا التكملة، بها تجلى صانعها للعقول، و بها امتنع عن
نظر العيون، لا يجرى عليه السكون و الحرحكة، و كيف يجرى عليه ما هو أجراه، و يعود
فيه ما هو أبداه، و يحدث فيه ما هو أحدثه، اذا لتفاوتت ذاته، و لتجز أكنهه، و لا
متنع من الأزل معناهع، و لكان له وراء اذ وجدله له أمام، و لا التمس التمام اذلزمه
النقصان، و اذ القامت آية المصنوع فيه، و لتحول دليلا بعد أن كان مدلولا عليه، و
خرج بسلطان الامتناع من أن يوثر فيه ما يوثر فى غيره. الذى لا يحول و لا يزول و لا
يجوز عليه الأفول، و لم يلد فيكون مولودا و لم يولد فيصير محدودا، جل عن اتخاذ
الأبناء، و طهر عن ملامسة النساء.
لا تناله الأوهام فتقدره،
و لا تتوهمه الفطن فتصوره، و لا تدركه الحواس فتحسه، و لا تلمسه الأيدى فتمسه، لا
يتغير بحال و لا يتبدل بالأحوال، و لاتبليه الليالى و الأيام، و لا يغيره الضياء و
الظلام، و لا يوصف بشء من الأجزاء و لا بالجوارح و الأعضاء، و لا بعرض من الأعراض،
و لا بالغيرية و الأبعاض، و لا يقال له حد و لا نهاية، و لا انقطاع و لا غاية، و لا
أن الأشياء تحويه فتقله أو تهويه، أو أن ششيئا يجمله فيميله أو يعدله.
ليس فى الأشياء بوالج، و
لا عنها بخارج، يخبر لابلسان و لهوات، و يسمع لا بخروق و أدوات، يقول و لا يلفظ، و
يحفظ و لا يتحفظ، و يريد و لا يضمر، يحب و يرضى من غير رقة، و يبغض و يغضب من غير
مشقة.
يقول لمن أراد كونه كن
فيكون، لا بصوت يقرع، و لا بنداء يسمع، و لنما كلامه سبحان فعل منه أنشاه و مثله،
لم يكن من قبل ذلك كائنا و لو كان قديما لكان الها ثانيا، لا يقال كان بعد أن لم
يكن، فتجرى عليه الصفات المحدثات، و لا يكون بينها و بينه فصل، و لا له عليها فضل،
فيستوى الصانع و المصنوع، و يتكافأ المبتدع و البديع. خلق الخلائق على غير مثال خلا
من غيره، و لم يستعن على خلقها بأحد من خلقه، و أنشأ الأرض فأمسكها من غير اشتغال،
و أرساها على غير قرار، و أقامها بغير قوائم، و رفعها بغير دعائم و حصنها من الأود
و الاعوجاج، و منعها من التهافت و الانفراج، أرسى أوتادها، و ضرب أسدادها، و استفاض
عيونها، و خد أوديتها، فلم يهن ما بناه و لا ضعف ما قواه.
هو الضاهر عليها بسلطانه
و عظمته، و هو الباطن لها بعلمه و معرفته، و العالى على كل شىء منها بجلاله و
عزته، و لا يعجزه شىء منها طلبه، و لا يمتنع عليه فيغلبه، و لا يفوته السريع منها
فيسبقه، و لا يحتاج الى ذى مال فيرزقه، خضعت الأشياء له، و ذلت مستكينه لعظمته، لا
تستطيع الهرب من سلطانه الى غيره فتمتنع من نفعه و ضره، و لا كفء له فيكافئه، و لا
نظير له فيساويه، هو المفنى لها بعد وجودها حتى يصير موجودها كمفقودها.
و ليس فناء الدنيا
ابتداعها بأعجب من انشائها و اختراعها، و كيف لو اجتمع جميع حيوآنهامن طيرها و
بهائمها و ما كان من مراحها و سائمها و أصناف أسناخها و أجناسها و متبلدة أممها و
أكياسها على احداث بعوضة ما قدرت على احداثها، و لا عرفت كيف السبيل الى ايجادها، و
لتحيرت عقولها فى علم ذلك، و تاهت و عجزت قواها و تناهت و رجعت خاسئة حسيرة، عارفة
بأنها مقهورة مقرة بالعجز عن انشائها و تناهت مذعنة بالضعف عن افنائها.
و ان الله سبحانه يعود
بعد فناء الدنيا وحده لا شىء معه كما كان قبل ابتدائها كذلك يكون بعد فنائها، بلا
وقت و لا مكان و لا حين و لا زمان، عدمت عند ذلك الآجال و الأوقات، و زالت السنون و
الساعات، فلا شىء الا الله الواحد القهار، الذى اليه مصير جميع الأمور بلا قدرة
منها كان ابتداء خلقها و بغير امتناع منها كان فناؤها، و لو على قدرت على الامتناع
دام بقاؤها.
لم يتكاءده صنع شىء منها
اذ صنعه، و لم يؤده منها خلق ما خلقه و برأه، و لم يكونها لتشديد سلطان، و لا لخوف
من زوال و نقصان، و لا للاستعانة بها على ند مكاثر، و لا للاختراز بها من ضد مثاور،
و لا للازدياد بها فى ملكه، و لا لمكاثرة شريك فى شركه، و لا لوحشة كانت منه فأراد
أن يستأنس اليها.
ثم هو يفنيها بعد تكونيها
لا لسأم دخل عليه فى تصريفها و تدبيرها، و لا لراحة و اصله اليه، و لا لثقل شىء
منها عليه.
لم يمله ول بقائها فيدعوه الى سرعة افنائها،
لكنه سبحانه دبرها بلطفه، و أمسكها بأمره، و أتقنها بقدرته، ثم يعيدها بعد الفناء
من غير حاجة منه اليها، و لا لاستعانة بشىء منها عليها، و لا لانصراف من حال وحشة
الى حال استئناس، و لا من حال جهل و عمى الى حال علم و التماس، و لا من فقر و حاجة
الى غنى و كثرة، و لا من ذل و ضعة الى عز و قدرة.
خطبهاى است از آن حضرت (عليه السلام) پيرامون
توحيد، و اين خطبه از اصول و قواعد علم خداشناسى حقايقى را گرد آورده كه در خطبه
ديگر نيست:
كسى كه براى خدا كيفيت و چگونگى قائل شود او را
يكتا ندانسته، و كسى كه براى او مثل و مانند قرار دهد به حقيقت او نرسيده است، كسى
كه او را به چيزى تشبيه كند او را قصد نكرده است، كسى كه به او اشاره كند و در وهم
آورد او را اراده نكرده است.
هر چيزى كه ذاتش شناخته شده باشد مصنوع است، هر
چيز كه وابسته به ديگرى باشد معلول (و داراى آفريننده) است، انجام دهنده است بى
نياز است بدون استفاده و اندازه گيرندهاى است كه محتاج فكر و انديشه نيست، بى نياز
است بدون استفاده و بهرهگيرى از ديگران، زمان با او همراه نبوده، و ابزار و ادوات
او را يارى نمىكند.
وجودش قبل از زمان، و هستىاش پيش از عدم، و
ازليتش بر ابتداء سبقت گرفته است، از اين كه حواس را پديد آورده دانسته مىشود كه
خود داراى حواس نيست، و از ايجاد تضاد ميان كه حواس را پديد آورده دانسته مىشود كه
خود داراى حواس نيست، و از ايجاد تضاد ميان اشياء متضاد روشن مىشود كه ضدى ندارد،
و از ايجاد هم آهنگى و مقارنت ميان اشياء معلوم مىشود كه خود قرين ندارد، روشنى را
با تاريكى، آشكار را با مبهم، خشكى را باترى، و گرمى را با سردى ضد گردانده است.
ميان اشياء و عناصر متضاد تركيب و نزديكها از هم جدا و دور ساخت.
هيچ حد و اندازهاى او را در بر نمىگيرد، و
هيچ عدد و شمارهاى او را به حساب نمىآورد، زيرا ابزار و ادوات تنها خودشان را (از
ممكنات) محدود مىكنند. و وسايل و آلات به همانند خويش (از مخلوقات) اشاره
مىنمايند. قديم بودن خدا مانع از به كارگيرى ادات (منذ) از چه
وقت درباره او مىباشد. و ازليت او مانع از به كار بردن ادات (قد)
قطعا، و كامل بودنش مانع از به كارگيرى ادات (لولا):
اگر چنين نبود كامل مىشد.
خداوند با موجوداى كه آفريده بر خردها تجلى
كرده، و به قضاوت عقلها از ديد چشمهاى ظاهر پنهان گشته است، سكون و حركت درباره
او معنا ندارد. و چگونه آن چه را كه خود (در مخلوقات) قرار داده در او قرار گيرد، و
آن چه را كه پديد آورده در او پديد آيد و آن چه را احداث كرده در او حادث شود، كه
اگر چنين شود ذاتش دست خوشى تغيير گردد، و اصل وجودش تجزيه مىپذيرد، و ديگر ازلى
نخواهد بود، و هنگامى كه براى او (حركت به سوى) جلو باشد ناچار و پشت سر هم خواهد
داشت، و لازمه حركت نقصان و نياز به تكامل است، و نقص نشانه مخلوق بودن است.
پس خالق بى نيازى كه به وسيله مخلوقات به او پى
برده بوديم به مخلوقى تبديل مىشود كه دليل بر خالق گردد، و بر اثر دليل امتناع كه
هيچ چيز در واجب الوجود مؤثر نيست چيزى كه در ديگران اثر مىكند نمىتواند در خدا
اثر نمايد.
خدايى كه تغيير نيابد، زوال نپذيرد، افول بر او
روا نباشد، نزاده تا خود نيز زاده ديگرى باشد، و زاده نشده تا محدود باشد. خدا برتر
از آن است كه فرزند داشته باشد، از ازدواج با زنان پاك است.
انديشهها توان دست رسى به او را ندارد تا او
را اندازهگيرى كنند، فكر هوشمندان به او نرسد تا او را تصور نمايد، حواس او را درك
نكند تا احساس شود، دستها از لمس او عاجزند تا با او تماس داشته باشند. تغيير و
تحول در او راه ندارد، و در احوال مختلف متبدل نگردد، گردش شب و روز او را فرسوده
نكند، روشنى و تاريكى او را تغيير نمىدهد، به داشتن اجزاء جوارح، اعضا، اعراض،
تغاير، ابعاض وصف نمىشود، درباره او گفته نمىشود داراى حد و انتها است. و يا
انقطاع و پايان دارد، و نه اين كه چيزى او را در بر گرفته بالا برد و يا خدا نه در
درون اشياء است و نه از آنها برون، خبر مىدهد نه با زبان و كام، مىشنود نه با
دستگاه سامعه، سخن مىگويد نه با تلفظ، حفظ مىكند نه با قوه حافظه، اراده مىكند
نه با خواست درونى، دوست دارد و خرسند مىشود نه با دل سوزى، دشمنى مىدارد و
خشمگين مىشود بدون تأثر و مشقت.
وجود هر چه را بخواهد مىگويد:
باش پس موجود مىشود، نه با صدايى كه به گوش رسد، و نه
ندايى كه شنيده شود، بلكه كلام خدا سبحان همان فعلى است كه ايجاد مىكند، فعلى كه
پيش از آن وجود نداشت، و اگر وجود داشت خداى دومى مىبود. آن جا كه درباره خدا كلمه
كان اطلاق شود به معناى استمرار است، نه پيدايش پس از
عدم وجود، زيرا در اين صورت صفات موجودات حادث درباره او جارى مىشود. و لازم
مىآيد كه بين موجودات حادث و بين سبحان تفاوتى نباشد و اين كه خدا بر ساير موجودات
برترى نداشته باشد. پس صانع و مصنوع با هم برابر مىشوند، و ابداع شده و ابداع
كننده همسان گردند.
خداوند با قدرت و عظمتش بر زمين ظهور و تسلط
داشته، و با علم و معرفت خويش از درون آن آگاه است، و با عزت و جلالش بر هر چيز آن
سيطره و برترى دارد، آن چه را از آنها بخواهد او را ناتوان نمىسازد، و هيچ چيز از
او سرپيچى نمىكند تا بر او غلبه نمايد، و هيچ چيز شتابنده از چنگ او در نرود تا بر
او پيشى گيرد. خدا هيچ نيازى به ثروتمند نداشته تا به او روزى دهد، تمام موجودات
براى او خاضع و فرمان بدار و در برابر عظمتش خوار و ذليل اند. و توان گريز از قدرت
و سلطنتش به جانب ديگر نداشته تا خود را از سود و زيانش باز دارند، خدا همتا نداشته
تا با او برابرى كند، و همانند نداشته تا نظير او باشد، اوست نابود كننده موجودات
پس از هستى آنها كه گويى اصلا وجود نداشتهاند.
نابود ساختن دنيا پس از آفرينش شگفت آورتر از
اصل ايجاد و اختراع آن نيست، چگونه چنين نباشد با آن كه اگر تمام حيوانات دنيا،
پرندگان چرندگان، حيوانات شهرى و بيابانى چرا، و اجناس مختلف بهائم و انواع گوناگون
آنها از كند فهم و زيركشان همگى گرد آيند و بخواهند پشهاى به وجود آورند قادر
نيستند، و هرگز راه ايجاد آن را نخواهند دانست، و عقول آنان در اين مسير سرگردان
شده، و نيروهايشان ناتوان گشته و به پايان رسد، و خسته و درمانده باز گردند و
مىفهمند كه مغلوب قدرت خدا هستند، و اعتراف مىكنند كه از آفرينش پشهاى عاجزاند،
و اذعان كنند كه از نيست كردن آن ناتوان اند.
به راستى خداى سبحان پس از فناى دنيا همانند
آغاز پيش از آفرينش آن كه تنها بود تنها مانده هيچ چيز با او نيست. در آن موقع نه
وقت خواهد بود، نه مكان، نه مجال و نه زمان. آن هنگام كه دنيا فانى شد ديگر مدتها،
وقتها، سالها، ساعتها از بين خواهد رفت (زيرا خورشيد و ماه وجود نخواهد داشت) و
هيچ چيز جز خداى يكتاى قهار نخواهد بود، خدايى كه بازگشت همه امور به سوى اوست،
موجودات در ابتداى خلقشان هيچ گونه قدرت و اختيارى از خود نداشتند، و فنا و نيستى
آنها نيز بدون ابا و امتناع از ايشان خواهد بود، و اگر قادر بر امتناع بودند
جاودان بودند.
آفرينش هيچ يك از موجودات بر او دشوار نبوده، و
خلقت آن چه به وجود آورده او را خسته و وامانده نساخت. خداوند موجودات را به خاطر
استحكام بخشيدن به حكومت خود نيافريد، و نه به علت ترس از نابودى و نقص، و نه براى
استعانت در برابر همتايى كه از غلبه او مىترسيد و نه به منظور احتراز از دشمنى
مهاجم، و نه به خاطر گسترش اقتدار خويش، و نه به جهت برترى جويى بر شريك خود در
شرك، و نه به علت ترس از تنهايى كه خواسته با آنها انس گيرد.
آن گاه خدا موجودات را پس از آفرينش نابود
مىسازد، نه به علت خستگى از چرخانيدن و اداره آن. و نه به خاطر رسيدن به راحتى و
آسودگى، و نه به خاطر سنگينى و زحمتى كه براى او داشتهاند.
طولانى شدن بقاى موجودات خدا را خسته نكرده تا
ناگزير شود زود جهان را نابود سازد بلكه خداى سبحان با لطف خويش جهان را تدبير
مىكند، و با قدرت فرمان خود نگه مىدارد و سپس دنيا را پس از نابودى باز
مىگرداند، نه اين كه به آن نيازى داشته باشد، و يا از آن كمكى بخواهد، و نه به
خاطر اين كه ترسى تنهايى را به انس و الفت مبدل گرداند، و نه اين كه از حال جهل و
كورى به آگاهى و بينايى، و از فقر و نياز به ثروت و كثرت، و از ذلت و انحطاط به عزت
و قدرت برسد.
مؤلف: اين خطبه را حلبى در تحف العقول(841)
تا فقره و لتحول دليلا روايت كرده است.
گفتار سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه):
و تجمع هذه الخطبة من أصول العلم ما لا تجمعه خطبة:
اين خطبه از اصول و قواعد علم (خداشناسى) حقايقى را گرد آورده كه خطبههاى ديگر گرد
نياورده است. و پس از اين خطبه در جامعيت، خطبه اشباح است كه پيش از اين نقل گرديد.(842)
خدا منزه از كيفيت و مانند
داشتن
ما وحده من كيفه؛
كسى كه براى خدا كيفيت قائل شود او را يكتا ندانسته. زيرا كسى كه براى خدا كيفيت
قائل شود او را دو چيز قرار داده.
و لا حقيقته أصاب من مثله؛
و كسى كه براى او مثل و مانند قرار دهد به حقيقت او نرسيده است، زيرا هيچ چيز مثل و
مانند خدا نيست، و كسى كه براى او مانند قرار دهد او را در نيافته، بلكه غير او را
يافته است.
به مناسبت نقل مىشود، در كتاب ميزان ذهبى در
شرح حال ابو السعادات، احمد بن منصور آمده: از جمله احاديثى كه او جعل كرده حديثى
است كه در آن آمده: در پيش روى پروردگار صفحهاى است كه در آن اسامى كسانى كه براى
خدا صورت و رؤيت و كيفيت قائل اند ثبت شده و خداوند به واسطه آنان در برابر فرشتگان
مباهات مىكند.(843)
مؤلف: بنابراين كنيه ابو
السعادات براى او از قبيل اين شعر فارسى است كه مىگويد:
بر عكس نهند نام زنگى كافور(844)
وگرنه او ابو الشقاوات است.
و لا اياه عنى من شبهه؛
و كسى كه او را تشبيه كند او را قصد نكرده است. عنى:
قصد كرد.
و ما قدروا الله حق قدره(845)؛
آنها كه گفتند خدا بر هيچ كس از بشر كتابى نفرستاده خدا را نشناختند.
خدا قابل اشاره نيست
و لا صمده من أشار اليه و
توهمه؛ و كسى كه به او اشاره كند و در وهم آورد او را اراده نكرده است.
صمد: قصد نمود. از امام محمد باقر (عليه السلام) نقل
شده كه فرمود: كفار و بت پرستان با اسم اشاره به بتهاى خود اشاره مىكردند، پس به
رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) گفتند: اينها خدايان ما هستند كه محسوس اند
و با چشم ديده مىشوند، تو نيز به سوى خدايت كه مردم را به سوى او مىخوانى اشاره
كن تا او را ببينم، و ادراكش كنيم، و سرگشته نشويم. در اين وقت خداى تعالى اين آيات
را نازل كرد: قا هو الله أحد...(846)؛
اى رسول ما به خلق، بگو او خدايى يكتاست، آن خدايى كه از همه بى نياز و همه عالم به
او نيازمند است، فرزندى نزاده، و از كسى زاده نشده هيچ كس زاده نشده هيچ كس مثل و
همتاى او نيست. و حاصل مراد اين است خداى غائب از ديد چشمها و لمس حواس است. جملهو
توهمه عطف است بر اشار اليه، ولى در تحف العقول
چنين آمده: و لا اباه أراد من توهمه(847)؛
كسى كه خدا را در وهم آورد او را اراده نكرده است و اين اصح است.
كل معروف بنفسه مصنوع؛
هر چيزى كه ذاتش شناخته شده باشد مصنوع است. بنفسه:
بذاته، يعنى هر چيز كه حقيقتش شناخته باشد مصنوع است نه
صانع.
و كل قائم فى سواه معلول؛
هر چيزى كه وابسته به ديگرى باشد معلوم است. و بارى تعالى قائم به ذات است، نه غير.
در كتاب تحف العقول اين فقرات نيز افزوده شده: باطن لا
بمداخلة، ظاهر لا بمزايلة، متجل لا با شتمال رؤية، لطيف لا بتجسم(848)؛
خدا درون است نه اين كه داخل باشد، برون است نه به طور جدايى، آشكار است نه به طورى
كه چشم او را ببيند، لطيف است نه اين كه جسم باشد.
فاعل لاا باضطراب آلهة؛
انجام دهنده است بى نياز از ابزار و وسايل. بمانند مردم انما
أمره اذا أراد شيئا أن يقول له كن فيكون(849)؛
فرمان نافذ خدا (در عالم) چون اراده خلقت چيزى را كند محض اين كه گويد موجود باشد
بلافاصله موجود خواهد شد.
تقدير خدا بدون جولان فكر
مقدر لا بجول فكرة؛
اندازه گيرندهاى است كه محتاج فكر و انديشه نيست.
جول: جولان فكر.
يعنى خدا مانند مردم نيست كه با جولان فكر و انديشه كارى را برنامه ريزى كند بلكه
تقدير او به آفرينش موجودات است بر طبق حكمت. فالق الاصباح و
جعل الليل سكنا و الشمس و القمر حسبانا ذلك تقدير العزيز العليم(850)؛
خداست شكافنده پرده صبحگاهان، و شب را براى آسايش خلق، او مقرر داشته، و خورشيد و
ماه را به نظمى معين او به گردش آورده، اين تقدير خداى مقتدر داناست.
و الشمس تجرى لمستقر لها
ذلك تقدير العزيز العليم(851)؛
و نيز خورشيد (تابان) كه بر مدار معين خود دائم بى هيچ اختلاف به گردش است برهان
ديگر بر قدرت خداى داناى مقتدر است.
... و زينا السماء الدنيا
بمصابيح و حفظا ذلك تقدير العزيز العليم(852)؛
... و آسمان (محسوس) دنيا را به چراغهاى رخشنده (مهر و ماه و ستارگان) زيب و زيور
داديم، اين تقدير خداى مقتدر دانا است.
... و خلق كل شىء فقدره
تقديرا(853)؛
... و همه موجودات را او خلق كرده و به حكمت كامل و تقدير ازلى خود هر چيز معين
فرموده.
انا كل شىء خلقناه بقدر(854)؛
ما هر چه آفريديم به اندازه آفريديم.
خدا بى نياز مطلق
غنى لا باستفادة؛
بى نيازى است بدون استفاده و بهرهگيرى از ديگران. بمانند مردم.
و لله خزائن السوات و
الأرض و لكن المنفقين لا يفقهون(855)؛
براى خداست گنجهاى آسمانها و زمين، لكن منافقان درك آن نمىكنند.
لا تصحبه الأوقات؛
زمان همراه او نيست. زيرا او جاعل و پديد آورنده زمان هاست.
و لا ترفده الأدوات؛
و ابزار و ادوات او را يارى نمىكند. لا ترفده كمك و
يارى نمىدهد.
ادوات جمع
ادات: يعنى ابزار و آلات. آرى، چگونه چيزى او را يارى
دهد با اين كه او آفريننده اشياء است.
سبق الأوقات كونه؛
وجود او قبل از زمان است. كلمه الأوقات به نصب مفعول
براى سبق. كونه: وجود و
هستى او، زيرا زمانها عبارتند از شب و روز و ماهها و سالها. و آنها پديد
نمىآيند مگر به واسطه طلوع و غروب خورشيد، و پيمودن خورشيد و ماه برجهايشان را،
در حالى كه خداى تعالى پيش از خورشيد و ماه وجود داشته است.
و العدم وجوده؛ و
هستى او پيش از هدم است. كلمه عدم (به نصب) عطف است بر
اوقات. وجوده - به رفع - بر
فاعليت، و همانا كه مخلوقات خدا مسبوق به عدم اند.
و الابتداء أزله؛
و ازليتش بر ابتدا سبقت گرفته است. كلمه الابتداء نيز
(به نصب)، و ازله (به رفع). زيرا
ابتداء در موردى متصور است كه ازلى نباشد.
بتشعيره المشاعر عرف أن
لا مشعرله؛ از اين كه حواس را آفريده دانسته مىشود كه خود داراى حواس نيست.
در روايت تحف العقول اين دو فقره نيز اضافه شده است: و
بتجهيره الجواهر علم أن لاجوهر له، و با نشائه البرايا علم أن لا منشىء له(856).
مشاعر: حواس.
بلعا سروده است:
و الرأس مرتفع
فيه مشاعره |
|
يهدى السبيل
له سمع و عينان
(857) |
كه مقصود شاعر از مشاعر
حواس است.
ويژگىهاى گوناگون آفريدهها
و بمضادته بين الأمور عرف
أن لا ضدله و بمقارنته بين الأشياء عرف أن لا قرين له؛ و از ايجاد تضاد ميان
اشياء متضاد روشن مىشود كه ضدى ندارد، و از ايجاد هم آهنگى و مقارنت ميان اشياء
معلوم مىشود كه خود قرين ندارد.
ضاد النور بالظلمة؛
روشنى را با تاريكى ضد گردانيد. خداى تعالى فرموده: الحمد لله
الذى خلق السموات و الأرض و جعل الظلمات و النور ...(858)؛
ستايش خداى را كه آسمانها و زمين را آفريده، و روشنى و تاريكى را مقرر داشت... .
و براى هر كدام از اين دو ضد حكمتهايى در نظام
عالم و صلاح بنى آدم قرار داد.
زيرا اگر هميشه روز بود و شبى نبود چه مشكلاتى
براى مردم پديد مىآمد، همان گونه كه اگر هميشه شب بود، و روز وجود نداشت باز هم
مشكلات و سختىهاى غير قابل تحمل براى مردم پيش مىآمد.
و الوضوح بالبهمة؛
مطالب آشكارى و روشن را با مبهم ضد نمود. از باب نمونه دانش كشاورزى، درخت كارى،
دامدارى و استخراج معادن را در همه اعصار و براى تمام ملل روشن و آشكار ساخت و علم
اجلها و مصيبتها و بلاها را مبهم و پوشيده قرار داد وگرنه زندگانى در كام مردم
تلخ شده از نعمتهاى الهى لذت نمىبردند.
و الجمود بالبلل و الحرور
بالصرد؛ و خشكى را باترى، و گرمى را با سردى ضد گردانيد.
صرد: سرما، و براى
هر كدام از آنها حكمتى قرار داد، پس اگر خشكى پاييز، رطوبت بهار، گرماى تابستان، و
سرماى زمستان نبود بسيارى از مصالح پديد نمىآمد و بسيارى از مفاسد پديدار مىگشت.
در بعض اخبار(859)
آمده: عنين را (مردى كه قادر بر آميزش نيست) يك سال مهلت مىدند، شايد ناتوانى او
با پيدايش يكى از فصلهاى چهارگانه سال بر طرف شود، و پس از يك سال اگر هم چنان بر
ناتوانى خود باقى بود همسرش مىتواند عقد نكاح را فسخ نمايد، زيرا معلوم مىشود كه
علت بيمارى او را رطوبت و خشكى و گرما و سرما نبوده است. همان گونه كه خداى تعالى
دو جنس مذكر و مؤنث (نر و ماده) را در نوع بشر و غير او آفريد تا موجب بقاى نسل
آنان گردد.
به مناسبت نقل مىشود در مروج الذهب آمده:
يموت بن مزارع خواهر زاده جاحظ در بيان علت مرگ جاحظ
مىگويد: حال او چنان شده بود كه نصف راست بدنش را به خاطر شدت حرارتى كه داشت صندل
و كافور مىماليدند (تا حرارتش فروكش كند).
و نصف ديگر بدنش را به علت برودت و فلجى با
قيچى مىبريدند احساس نمىكرد.(860)
خدا عامل ائتلاف
مؤلف بين متعادياتها
مقارن بين متبايناتها؛ خدا ميان اشياء و عناصر متضاد تركيب برقرار نمود و
بين موجودات متباين سازگارى ايجاد كرد. خداى تعالى فرموده:
ألم تر أن الله يزحى سحابا ثم يؤلف بينه ثم يجعله ركاما فترى الودق يخرج من خلاله
...(861)؛
آيا نديدى كه خدا ابر را از هر طرف تا به هم در پيوند و باز انبوه متراكم سازد، آن
گاه بنگرى قطرات باران از ميان ابر فرو ريزد... .
مقرب بين متباعداتها؛
دورها را به هم نزديك ساخت. با ايجاد وسايل و اسباب آن.