توحيد در نهج البلاغه

علامه حاج شيخ محمد تقى شيخ شوشترى (رحمه الله تعالى عليه)

- ۱۲ -


خزانه‏هاى خدا تمام نشدنى‏

و لو وهب ما تنفست عنه معادن الجبال؛ اگر خدا ببخشد آن چه را از معادن كه از دل كوه‏ها بيرون مى‏آيد... . ابن ابى الحديد آورده است: اين گفتار امام (عليه السلام) در ادامه و تمنه گفتار سابق است كه فرموده: لا يفره المنع و الجمود و لا يكديه الأعطاء(481).

مؤلف: بلكه تتمه جمله و لا يكديه الأعطا است و ارتباطى با جمله لا يفره المنع ندارد. و جمله تنفست استعاره است، مانند آيه شريفه: و البصح اذا تنفس‏(482)؛ سوگند به سپيده صبح زمانى كه دم زند. و مقصود تشققت مى‏باشد، يعنى شكافته شد.

و ضحكت عنه أصداف البحار؛ و آنچه از لبان خندان صدف‏هاى دريا خارج مى‏شود.اين جمله نيز مانند جمله قبل استعاره است، و مقصود از آن نيز تشققت است يعنى شكفته گرديد. در اين گفتار كه امام (عليه السلام) از شكافته شدن كوه‏ها و برون آمدن فلزات با لفظ تنفس و نيز از شكفته شدن صدف‏هاى دريا و برون آمدن مرواريد با لفظ ضحك، تعبير فرموده لطف و زيبايى خاصى وجود دارد. اصداف جمع صدف به معناى غلاف مرواريد است.

من فلز اللجين و العقيان؛ از نقره و طلاى خالص. فلز (به كسر اول و دوم) و قاموس ضم اول و دوم را نيز در آن جايز دانسته، مانند عتل، و هم چنين كسر اول و فتح دوم را مانند: هجف. و گفته است فلز مس سفيد است كه از آن ديگ‏هاى بزرگ سازند، يا تراشه آهن، يا سنگ يا تمام ذخائر زمين، يا گداختنى‏هايى كه به وسيله دمه پاكيزه و محكم مى‏شود.(483)

مؤلف: در اين جا معناى چهارم (مطلق جواهرات زمين) مقصود است، به دليل اين كه امام (عليه السلام) فرموده: الجين (به تصغير) نقره و عقيان (به كسر) طلاى خالص. و در توحيد صدوق و سبائك العقيان‏ (484) آمده يعنى؛ شمش‏هاى طلا.

و نثارة الدر؛ و درو مرواريد غلطان. در صحاح آورده: نثار (به ضم) آنچه از هر چيز بريزد. (485) و دره مرواريد، و جمع آن در و درات و درر) آيد.

و حصيد المرجان؛ و خوشه مرجان. در توحيد صدوق (رحمه الله تعالى عليه) نضائد المرجان آمده است. (486)

يعنى دانه‏هاى منظم مرواريد.

ابن ابى الحديد آورده:: و حصباء المرجان؛ سنگريزه مرجان نيز روايت شده است. (487)

مؤلف: ابو نواس در اين شعرش لفظ حصباء را به در نسبت داده:

كأن صغرى و كبرى من فقائعها   حصباء در على أرض من الذهب (488)

گويا كوچك و بزرگ از حباب‏هاى آن شراب مثل سنگريزه درى است كه ريخته شده باشد بر زمينى كه از طلاست.

در لسان آورده: بعضى گفته‏اند:: مرجان نوعى گوهر سرخ است، و ابن برى گفته: مرجان بنا به گفته بيشتر لغويين سنگريزه مرواريد است، چنانچه جوهرى اين را گفته. و دليل بر صحت اين معنا گفتار امرؤالقيس است:

أذود القوافى عنى ذيادا   ذياد غلام جرى جيادا
فأعزل مرجانها جانبا   و آخذ من درها المستجادا(489)

دور مى‏گردانم و مى‏رانم از خود قافيه‏ها را، بمانند راندن غلام مزدور اسبان نيكو رفتار را، پس مرجان آن‏ها را كنار مى‏گذارم، و از درهايشان آنچه نيكو است مى‏گيرم.

مؤلف: از اين كه كلمه مرجان در آيه شريفه: يخرج منهما اللؤلؤ و المرجان‏ (490)؛ بيرون مى‏آيد از ايشان در و مرجان. و در گفتار آن حضرت (عليه السلام)، و در شعر امرؤالقيس در مقابل لؤلؤ و در قرار گرفته معلوم مى‏شود كه مرجان غير لؤلؤ است.

و در مصباح آورده: طر طوسى گفته: مرجان ريشه درخت سرخ رنگى است كه از دريا بيرون مى‏آيد، بمانند انگشتان دست، و ما از آن در مغرب زمين فراوان ديده‏ايم. (491)

و اهل لغت كلمه مرجان را در ماده مرج آورده‏اند، و از ازهرى نقل شده كه گفته: نمى‏دانم آن سه حرفى است يا چهار حرفى؟. (492) و جمله من فلز اللجين و العقيان راجع به معدن كوه‏ها و جمله نثارة الدر و حصيد المرجان راجع به صدف‏هاى دريا هاست.

ما اثر ذلك فى جوده و لا أنفد سعة ما عنده؛ هيچ گونه تأثيرى در سخاوت او ندارد، و نعمت‏هاى گسترده‏اش را تمام نمى‏كند.

آرى چگونه تمام شود حال آن كه گنج‏هاى آسمان‏ها و زمين از آن اوست. و در اصل برسى آمده: همانا خداى تعالى به داود گفت: اى داود: به عزت و جلالم سوگند اگر همه ساكنان آسمان‏ها و زمين از من آرزوهايى داشته باشند و تمام را به آرزويشان برسانم به هفتاد برابر تمام دنيايتان، اين‏ها همه در مقايسه با دارايى‏ام چنان است كه يكى از شما سوزنى در دريا فرو برده آن را بيرون آورد. و چگونه نقصان مى‏يابد آن چه كه من قيم و صاحب اختيار آن مى‏باشم. (493)

نعمت‏ها و ذخاير نامحدود خداوند

و لكان عنده من ذخائر الانعام ما لا تنفده مطالب الأنام؛ خدا آن قدر ارزاق و نعمت‏ها ذخيره دارد كه درخواست‏هاى مردم آن‏ها را به پايان نمى‏برد. و در روايت توحيد صدوق آمده: و لكان عنده من ذخائر الأفضال ما لا ينفده مطالب السئوال و لا يخطر لكثرته على بال‏ (494)؛ خدا آن قدر نعمت‏ها و تفضلات ذخيره دارد كه نه درخواست‏هاى سائلان آن‏ها را به پايان مى‏برد و نه به علت فراوانى به خاطر كسى خطور كرده است.

و ان من شى‏ء الا عندنا خزائنه و ما ننزله الا بقدر معلوم‏ (495)؛ و هيچ چيز در عالم نيست جز آنكه منبع و خزينه آن نزد ما خواهد بود ولى از آن بر عالم خلق جز به قدر معين كه مصلحت است نمى‏فرستيم.

لأنه الجواد الذى لا يغيضه سؤال السائلين و لا يبلخه الحاح الملحين؛ زيرا او بخشنده‏اى است كه درخواست سائلان چيزى از او نمى‏كاهد، و تقاضاهاى مكرر اصرار كنندگان او را به بخل وا نمى‏دارد. لا يغيضه مأخوذ است از غاض الماء يعنى اندك شد آب و به زمين فرو رفت.

جوهرى گفته: و غيض الماء يعنى: فرو برده شد آب، متعدى و غير متعدى به كار مى‏رود. و اخفش در معناى قول خداى تعالى: و ما تغيض الأرحام‏ (496) آورده: يعنى: آن چه كه رحم نقصان مى‏يابد، و گويند: غاض الكرام اندك شدند كريمان. و فاض الئام: زياد شدند فرو مايگان، و أعطاه غيضا من فيض: اندكى از بسيار به او بخشيد. (497)

در روايت توحيد صدوق به جاى لأنه الجواد الذى... چنين آمده: لانه الجواد الذى لا تنقصه المواهب، و لا ينحله الحاح الملحين، و انما أمره اذا أراد شيئا أن يقول له كن فيكون‏ (498) زيرا او بخشنده‏اى بخشايش‏ها چيزى از دارايى او نمى‏كاهد، و اصرا كنندگان او را به بخل وا نمى‏دارد، و فرمان نافذ او هر گاه چيزى را اراده كند تنها به او بگويد: باش، پس مجود مى‏شود.

10. از خطبه 89

بعد ما مر فى سابقه:

فانظر أيها السائل فما دلك القرآن من عليه من صفته فائتم به، واستضى بنور هدايته، و ما كلفك الشيطان علمه مما ليس فى كتاب عليك فرضه و لا فى سنتة النبى (صلى الله عليه و آله و سلم) و أئمة الهدى أثره فكل علمه الى الله سبحانه، فان ذلك منتهى حق الله عليك، و اعلم أن الراسخين فى العلم هم الذين أغناهم عن اقتحام السدد المضروبة دون الغيوب الاقرار بجملة ما جهلوا تفسيره من الغيب المحجوب، فمدح الله اعترافهم بالعجز عن تناول ما لم يحيطوا به علما، و سمى تركهم التعمق فيما لم يكلفهم البحث عن كنهه رسوخا، فاقتصر على ذلك تقدر عظمة الله سبحانه على قدر عقلك فتكون من الهالكين.

امام (عليه السلام) در ادامه خطبه قبل مى‏فرمايد:

اى كس كه از صفات خدا مى‏پرسيدى بنگر، هر صفتى را كه قرآن به تو راهنمايى كرده پيروى نما، و از نور هدايتش روشنايى بگير و آن چه شيطان آموختن آن را با زحمت به تو تحميل نموده كه در كتاب خدا دانستن آن بر تو واجب نشده و در سنت رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) و ائمه معصومين اثرى از آن نيست رها كن، و علم آن را به خداى سبحان واگذار كه اين نهايت حق خدا بر توست،

آگاه باش! آنان كه در علم دين ثابت قدم و استوارند خداوند آن‏ها را با اقرار اجمالى به تمام حقايق پنهان كه واقعيت و تفسير آن‏ها را نمى‏دانند از فرو رفتن در مطالبى كه در پشت درهاى بسته غيب مستور است بى نياز ساخته است، و خدا آنان را به جهت اعترافشان به ناتوانى از دسترسى و درك آن چه كه به آن احاطه علمى ندارند ستوده است و اين ترك تعمق آنان را در موضوعاتى كه درك عميق آن‏ها را از ايشان نخواسته رسوخ در علم ناميده است، تو هم به همين مقدار بسنده كن و عظمت خداى سبحان را با عقل محدود خود اندازه‏گيرى مكن كه تباه خواهى شد.

نقل خطبه به روايت صدوق (رحمه الله تعالى عليه)

مؤلف: صدوق در توحيد اين قسمت خطبه را با اضافات و تغييراتى چنين نقل كرده است:

الذى لما شبهه العادلون بالخلق المبعض المحدود فى صفته، ذى الأقطار و النواحى المختلفه فى طبقاته، و كان عز و جل الموجود بنفسه لا بأداته، انتفى أن يكون قدروه حق قدره، فقال تنزيها لنفسه عن مشاركة الأنداد، و ارتفاعا عن قياس المقدرين له من كفرة العباد: و ما قدروا الله حق قدره و الأرض جميعا قبضته يوم القيامة و السموات مطويات بيمينه سبحانه و تعالى عما يشركون‏ (499)؛ فما دلك القرآن عليه من صفته فاتبعه ليوصل بينك و بين معرفته، و ائتم به، و استضى‏ء بنور هدايته، فانما هى نعمة و حكمة أوتيتهما، فخذ ما أوتيت و كن من الشاكرين، و ما دلك الشيطان...؛

خدايى كه چون روگردانان از حق او را در صفات به مخلوق مبعض و محدود و داراى اقطار و نواحى مختلف تشبيه نمودند، با آن كه خداى عز و جل موجود است بنفسه نه به وسيله آلات و ادوات به همين جهت ذات او قابل اندازه‏گيرى و تقدير نيست، و خودش در زمينه منزه بودنش از داشتن همتا و برتريش از مقايسه با مخلوق محدود كه بعض از كافران درباره‏اش گفته‏اند مى‏فرمايد: و ما قدروا الله حق قدره و الأرض جمعيا قبصته يوم القيامة و السموات مطويات بيمينه سبحانه و تعالى عما يشركون‏ (500)؛ و آنان كه غير خدا را طلبيدند خدا را چنان كه شايد به عظمت نشناختند و اوست كه روز قيامت زمين در قبضه قدرت اوست و آسمان‏ها در پيچيده به دست سلطنت اوست، آن ذات پاك يكتا منزه و متعالى از شرك مشركان است. پس آن صفتى را كه قرآن به تو راهنمايى كرده پيروى كن تا به معرفت او دست يابى، و به آن اقتدا كن، و از نور هدايتش روشنايى بگير، چرا كه آن نعمت و حكمتش است كه خدا به تو داده پس آن را بگير و از سپاس گزاران باش، و آن چه كه شيطان به تو راهنمايى كرده... . (501)

راهنمايى قرآن بر صفات خداوند

فانظر أيها السائل فما دلك القرآن عليه من صفته فائتم به واستضى بنور هدايته؛ اى كسى كه از صفات خدا مى‏پرسيدى بنگر. هر صفتى را كه قرآن به تو راهنمايى كرده پيروى نما و از نور هدايتش روشنايى بگير.

از جمله صفت‏هايى كه قرآن كريم براى خداى تعالى ذكر نموده و ما را به آن‏ها راهنمايى كرده اين هاست: ... الا تأخذ سنة و لا نوم له ما فى السموات و ما فى الأرض... و هو العلى العظيم‏ (502)؛ ... هرگز خد را كسالت خواب فرا نگيرد چه رسد كه به خواب رود، اوست مالك آن چه در آسمان‏ها و زمين است، چه كس را جزئت است كه در پيشگاه او به شفاعت برخيزد مگر به فرمان او، علم او محيط است به آن چه پيش نظر خلق آمده است و آن چه سپس خواهد آمد و خلق به هيچ مرتبه علم او احاطه نتواند كرد مگر به آن چه او خواهد، قلمرو علمش از آسمان‏ها و زمين فراتر و نگهبانى زمين و آسمان بر او آسان و بى زحمت است چه او داناى بزرگوار و تواناى با عظمت است. قل هو الله أحد... (503)؛ بگو او خداى يكتاست... .

ليس كمثله شى‏ء و هو السميع البصير (504)؛ خدا را هيچ مثل و مانندى نيست و او شنوا و بيناست.

نهى از تفكر در ذات خداوند

و ما كلفك الشيطان علمه مما ليس فى الكتاب عليك فرضه و لا فى سنة النبى (صلى الله عليه و آله و سلم) و أئمة الهدى أثره فكل علمه الى الله سبحانه؛ و آن چه شيطان آموختن آن را با زحمت به تو تحميل نموده كه در كتاب خدا دانستن آن بر تو واجب نشده و در سنت رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) و امامان معصوم اثرى از آن نيست رها كن، و علم آن را به خداى سبحان واگذار. يعنى شناختن كنه ذات حق تعالى را كه از تكلفات شيطان است. و مقصود از ائمه هدى اهل بيت آن حضرت است، و اما اطلاق واژه راشدين بر خلفاى ثلاثه در صورتى صادق است كه اين گفتار خداى سبحان از قول فرعون صادق باشد: ... ما أريكم الا ما أرى و ما أهديكم الا سبيل الرشاد (505)؛ ... جز آن كه رأى (به قتل موسى) دادم رأى ديگر نمى‏دهم و شما را جز به راه صواب دلالت نمى‏كنم.

لفظ كل مأخوذ است از و كل يعنى واگذار و تفويض كن.

حضرت على بن الحسين (عليه السلام) در اين باره مى‏فرمايد:

سبحان من لم يجعل فى أحد من معرفته نعمه الا المعرفة بالتقصير عن معرفتها، كمالم يجعل فى أحد معرفة ادراكه أكثر من العلم أنه لا يدركه‏ (506)؛

منزه است خدايى كه براى هيچ كس از بندگانش شناختى نسبت به نعمت هايش جز علم به تقصير از معرفت آن‏ها قرار نداده، و براى هيچ كس بهره‏اى از معرفت ادراك ذات مقدسش بيش از درك ناتوانى از معرفت آن ذات لايزال قرار نداده است.

فان ذلك منتهى حق الله عليك؛ كه اين نهايت حق خدا بر توست. زيرا خدا هيچ كس را به چيزى كه در توان او نيست مكلف نساخته است.

در كافى از امام صادق (عليه السلام) درباره آيه شريفه: و أن الى ربك المنتهى‏ (507)؛ و كار خلق عالم به سوى خدا منتهى مى‏شود. نقل كرده كه فرمود: وقتى سخن به ذات خدا رسيد باز ايستيد.(508) و در روايت ديگر فرمود: مردم همواره و از هر درى سخن گويند تا آن جا كه درباره خدا سخن گويند، پس هر گاه آن را شنيدند بگوييد: لا اله الا الله الواحد الذى ليش كمثله شى‏ء (509)؛ نيست خدايى جز خداى يگانه كه مانندى ندارد.

كفايت اقرار اجمالى به حقايق پنهان‏

و اعلم أن الراسخين فى العلم؛ آگاه باش! آنان كه در علم دين ثابت قدم و استوارند. راسخ: ثابت و استوار. لبيد سروده است:

رسخ الدمن على أعضاءه   ثلمته كل ريح و سبل (510)

سستى و ضعف بر اعضاى او رسوخ نموده، حوادث روزگار او را ناتوان ساخته است.

هم الذين أعناهم عن اقتحام السسدد المضربة دون الغيوب القرار بجملة ما جهلوا تفسيره من الغيث المحجوب؛ خداوند آن‏ها را با اقرار اجمالى به تمام حقايق پنهان كه واقعيت و تفسير آن‏ها را نمى‏دانند از فرو رفتن در مطالبى كه در پشت درهاى بسته غيب مستور است بى نياز ساخته است. اقتحام بدون فكر و تأمل دست به كارى زدن است. السدد (به ضم اول و فتح دوم) جمع سده درب خانه است. و در خبر آمده: الشعث الرؤس الذين لا تفتح لهم السدد (511)؛ ژوليده مويانى كه درها برايشان گشوده نشود.

جزرى گفته: سده سايبان درب خانه است كه آن را از باران نگه مى‏دارد، و گفته شده كه درگاه خانه است، و گفته شده كه فضاى حريم درگاه است. (512) و مقصود از حقايق مستور عوالم غيبى است كه هيچ كس را توان دست يابى بر آن‏ها نيست و لفظ الأقرار فاعل است براى أغناهم. و جمله بجملة ما جهلوا تفسيره اشاره به قول خداى تعالى است:

هو الذى أنزل عليك الكتاب منه آيات محكمات هن أم الكتاب و أخرى متشابهات فأما الذين فى قلوبهم زيغ فيتبعون ما تشابه منه ابتغاء الفتنه و ابتغاء تأويله و ما يعلم تأويله الا الله و الرسخون فى العلم يقولون آمنا به كل من عند ربنا و ما يذكر الا أولوا الألباب * ربنا لا تزغ قلوبنا بعد اذ هديتنا وهب لنا من لدنك رحمة انك أنت الوهاب‏ (513)؛

اوست خدايى كه قرآن را بر تو فرستاد كه برخى از آن كتاب آيات محكم است كه احتمال و اشتباهى در او راه نيابد كه آن‏ها اصل و مرجع ساير آيات كتاب خدا خواهد بود، و برخى ديگر آياتى متشابه است كه به سهولت درك معنا و فهم مقصود از او نشود، تا آن در اين راه شبهه و فتنه گرى پديد آرند در صورتى كه تأويل آن كسى جز خدا نداند، و اهل دانش گويند: ما به همه آن كتاب گرويديم كه همه محكم و متشابه قرآن از جانب پروردگار ما آمده و به اين دانش پى نبرند به جز خردمندان.

و درباره اين آيه شريفه اگر چه خاصه و عامه اختلاف كرده‏اند كه آيا جمله و الراسخون... عطف بر الله و جزء مطلب سابق است يا اين كه مستأنفه و مستقل است.

ولى گفتار آن حضرت (عليه السلام) دلالت بر دوم دارد، و ظاهر آيه نيز همين است، زيرا اگر عطف بود انسب اين بود كه گفته شود و يقولون با واو عطف، نه آن گونه كه در آيه يقولون آمده است. و در اين باره توضيح بيشترى خواهد آمد.

البته مضمون آيه منافات با علم پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) و جانشينان او به تأويل قرآن ندارد، زيرا علم آنان از راه وحى و الهام الهى است كه از مقوله علم غيب است، و خداوند در جاى ديگر در اين زمينه فرموده: عالم الغيب فلا يظهر على غيبه أحدا * الا من ارتضى من رسول‏(514)؛ او دانا غيب عالم است و هيچ كس بر عالم او آگاه نيست، مگر آن كس كه از رسولان خود برگزيده است. با اين كه فرموده است: ان الله يعلم غيب السموات و الأرض‏(515)؛ خدا اسرار غيب زمين و آسمان‏ها را مى‏داند. و نيز فرموده: قل يعلم من فى السموات و الأرض الغيب الا الله‏ (516)؛ اى رسول ما بگو كه در همه آسمان‏ها و زمين جز خدا كسى از علم غيب آگاه نيست.

بنابراين آيه شريفه در مقام ديگرى است، نظير اين آيه: فأما الذين آمنوا فيعلمون أنه الحق من ربهم و أما الذين كفروا فيقولون ماذا أراد الله بهذا مثلا... (517)؛ اما كسانى كه به خدا ايمان آورده‏اند مى‏دانند كه آن مثل است و از جانب پروردگار ايشان آمده، و اما كسانى كه كافر شدند مى‏گويند چه مقصود خداست از اين مثل... .

فمدح الله اعترافهم بالعجز عن تناول ما لم يحيطوا به علما؛ و خدا آنان را به جهت اعترافاتشان به ناتوانى از دسترسى و درك آن چه كه به آن احاطه علمى ندارند ستوده است.

تناول: فهم و درك، و مقصود از آن چه كه به آن احاطه علمى ندارند متشابهات است كه خداوند از قول آنان نقل كرده كه گويند: ما به تمام قرآن ايمان داريم از محكم كه معناى آن را مى‏دانيم، و متشابه كه معناى آن را نمى‏فهميم همه آن‏ها از سوى پروردگار ما مى‏باشد.

و سمى تركهم التعمق فيما لم يكلفهم البحث عن كنهه رسوخا؛ و ترك تعمق آنان را در موضاعاتى كه درك عميق آن‏ها را از ايشان نخواسته (رسوخ) در علم ناميده است.

كلمه بحث به معناى كشف است. و اصل در آن زدودن خاك است از روى چيزى كه در زمين مدفون است.

ابن دريد گفته: در مثل گويند: كباحثة عن حتفها بظلفها؛ مانند كسى كه ابزار مرگ خود را با سم خويش از زير زمين بيرون مى‏آورد. و داستان مثل اين بوده كه گويند: گوسفندى زمين را با سم خود كاويده و كاردى را كه در زير خاك پنهان بوده آشكار ساخته سپس با آن ذبح گرديده است. (518) و كنه به معناى حقيقت و واقعيت شى‏ء است. رسوخ به معناى استوارى و استحكام است، مأخوذ از رسخ الجبل يعنى (كوه ثابت و استوار گرديد كه خداوند از چنان كسان با جمله و الرسخون فى العلم تعبير فرموده است.

فاقتصر على ذلك؛ پس به همين مقدار بسنده كن. و به ادب الهى متأدب شو.

نهى از تكلم در ذات خداوند

و لا تقدر عظمتة الله سبحانه على قدر عقلك فتكون من الهالكين؛ و عظمت خدا را با عقل محدود خود اندازه‏گيرى مكن كه تباه خواهى شد. يعنى عظمت و ذات خدا را با عقل خود تقدير مكن، زيرا عقل تو قاصر است، و اگر چنين كنى تباه خواهى شد، زيرا از حد و مرز خود خارج شده و پا از گليمت بيرون كشيده‏اى.

امام محمد باقر (عليه السلام) مى‏فرمايد: به راستى جماعتى راجع به خدا سخن گفته متحير و سرگردان شده كارشان به جايى رسيد كه مردى را از پيش رو صدا مى‏زدند و او به پشت سرش جواب مى‏داد و از پشت سرش مى‏خواندند و او به پيش رو پاسخ مى‏داد. (519)

امام صادق (عليه السلام) فرمود: همانا پادشاه بلند مرتبه‏اى در مجلس خود به پروردگار تبارك و تعالى سخن ناروا گفت، پس از آن ناپديد شده معلوم نشد كجاست. (520)

و در خبر ديگرى فرمود: درباره همه چيز سخن بگوييد و درباره ذات خدا سخن نگوييد. (521)

و از امام محمد باقر (عليه السلام) نقل شده كه فرمود: در خلق خدا سخن بگوييد ولى درباره خدا سخن نگوييد، زيرا سخن گفتن راجع به خدا جز سرگردانى براى گوينده زياد نكند (522).

از خطبه 89

ايضا بعد ما مر:

هو القادر اذا ارتمت اذا ارتمت الأهام لتدرك منقطع قدرته، و حاول الفكر المبرأ من خطرات الوساوس أن يقع عليه فى عميقات غيوب ملكوته، و تولهت القلوب اليه لتجرى فى كيفية صفاته، و غمضت مداخل العقول فى حيث لا تبلغه الصفات لتناول علم ذاته، ردعها و هى تجوب مهاوى سدف الغيوب متخلصة اليه سبحان فرجعت اذ جبهت معترفة بأنه لا ينال بجور الاعتساف كنه معرفته، و لا تخطير ببال ألى الرويات خاطرة من تقدير جلال عزته.

امام (عليه السلام) در خطبه 87 در ادامه مطالب قبل مى‏فرمايد:

او همان قادرى است كه هرگاه تمام اوهام و انديشه‏ها بخواهند اندازه قدرتش را درك كنند، و همه افكار منزه از وساوس شيطانى بخواهند به عمق اسرار ملكوتش پس ببرند، و همه دل‏هاى عاشق و شيدا به او روى آورده تا چگونگى صفاتش را دريابند، و همه عقل‏ها براى درك حقيقت ذاتش در عوالمى وصف نا شدنى سير نمايند، خدا آنان را باز مى‏دارد و نخواهند توانست به كنه ذاتش پى ببرند، در حالى كه در راه‏هاى هولناك و تاريكى‏هاى عوالم غيب دست و پا زده از روى اخلاص به سوى خدا توجه نمايند، پس آن زمان كه (از درك حقيقت ذات و صفات حق تعالى باز مانده و) منع شده و مأيوسانه بازگشتند اعتراف مى‏كنند كه با تحمل مشكلات و بسيارى بيراهه رفتن‏ها نمى‏توان به كنه معرفت خدا دست يافت، و اندازه عظمت و شكوه عزت و جلال او به ذهن انديشمندان خطور نمى‏كند.

هو القادر؛ خدا همان قادرى است. كه بر همه چيز قدرت دارد.

راه‏هاى پر پيچ و خم اسرار ملكوت‏

الذى اذا ارتمت الأوهام لتدرك منقطع قدريه؛ كه هرگاه تمام اوهام و انديشه‏ها بخواهند اندازه قدرتش را بفهمند.

ارتمت يعنى اراده كند، و اصل در آن رمى الصيد است يعنى تير انداختن به شكار. در روايت توحيد صدوق (رحمه الله تعالى عليه) به جاى تمام اين جمله چنين آمده: لانه الطيف الذى اذا أرادت الأهام أن تقع عليه عميقات غيوب ملكه‏(523)، او همان خداى لطيفى است كه هر گاه انديشه‏ها و اوهام در اعماق اسرار ملكوتش قدم نهند.

و حاول الفكر المبرأ من خطرات الوساوس أن يقع عليه فى عميقات غيوب ملكوته؛ و همه افكار منزه از وساوس شيطان بخواهند به عمق اسرار ملكوتش پس ببرند.

حاول: قصد كند. در نسخه مصرى اين گونه به لفظ من خطرات آمده ولى صحيح من خطر است كه در نسخه ابن ابى الحديد و ابن ميثم و خطى‏(524) آمده است. و در روايت توحيد صدوق (رحمه الله تعالى عليه) به جاى تمام اين جمله چنين وارد شده: و حاولت الفكر المبرأة من خطر الوسواس ادراك علم ذاته‏(525).

و تولهت القلوب اليه لتجرى فى كيفية صفاته؛ و همه دل‏هاى عاشق و شيدا به او روى آورده تا چگونگى صفاتش را دريابند. تولهت يعنى واله و حيران گرديد، و در روايت توحيد صدوق (رحمه الله تعالى عليه) به جاى اتجرى فى كيفية صفاته، لتحوى منه مكيفا فى صفاته‏ (526) آمده است.

و غمضت مداخل العقول فى حيث لا تبلغه الصفات لتناول علم ذاته؛ و همه عقل‏ها براى درك حقيقت ذاتش در عوالمى وصف ناشدنى سير نمايند.

غضمت مأخوذ است از أغمض فى الأرض: رفت در زمين و ناپيدا شد.

فى حيث يعنى: در جايى. الصفات: توصيف‏ها. و در نسخه ابن ميثم و خطى‏ (527) به جاى لتناول، لتنال آمده است. ذاته: حقيقت و واقعيت او.

تحقيق در اطلاق (ذات) بر خداى تعالى‏

ابن ابى الحديد آورده: بسيارى از اهل عربيت درباره لفظ ذات اختلاف كرده‏اند، از جمله اين كه گروهى اطلاق آن را بر الله و نيز اضافه‏اش را به سوى الله ممنوع دانسته‏اند. اما اول زيرا لفظ ذات مؤنث است و بارى تعالى از اسماء و صفات مؤنث منزه است. و اما دوم، زيرا معناى ذات عين شى‏ء است به خودش مضاف نمى‏شود. و گروهى اطلاق لفظ ذات را بر الله و اضافه‏اش را به سوى آن جايز دانسته‏اند، اما اطلاقش را به دو دليل، يكى آن كه در اشعار قديم به كار رفته، چنان چه حبيب صحابى در پاى چوبه دار گفت:

و ذلك فى ذات الاله و ان يشاء   يبارك على أوصال شلو موزع

تحمل اين سختى‏ها همه به خاطر خداست، و اگر او بخواهد اعضاى پراكنده و پخش شده را بركت مى‏دهد.

و بعضى به جاى (موزع) ممزع نقل كرده‏اند كه آن هم به معناى متفرق و پراكنده شده است.

و نابغه گفته:

مجلتهم ذات الاله و دينهم   قويم فما يخشون غير العواقب

كتاب آنان بندگى خداست، و دينشان استوار است، پس به جز از عواقب امور نمى‏ترسند.

و دليل دوم اين كه لفظ ذات يك معناى اصطلاحى يافته، از اين رو جايز است در موردى به كار رود نه به عنوان اين كه مؤنث ذو باشد. (يعنى از معناى موضوع له خود نقل شده و يك معناى مصطلح به خود گرفته است) و معناى مصطلح آن همان چيزى است كه فلاسفه از آن اراده مى‏كنند، از قبيل لفظ جوهر و عرض و غير آن‏ها كه در معناى جديد اصطلاحى فلسفى به كار مى‏روند كه مغاير به معناى لغوى آن هاست.

و اما جواز اضافه ذات به الله به اين دليل است كه گويند: اخذته نفسه و اخذته عينه‏ (528) (كه نفس و عين به خودشان مضاف شده‏اند).

مؤلف: از جمله منكرين جواز اضافه ابن برهان است. فيومى آورده: ابن برهان نحوى گفته: اين گفتار متكلمين كه گويند: ذات الله نادرست است، زيرا تاء تأنيث به اسماء خدا ملحق نمى‏شود؛ مثلا درباره خدا گفته نمى‏شود: علامه با اين كه او داناترين دانايان است. و اين كه مى‏گويند: صفات ذاتيه استعمال غلطى است، زيرا ياء نسبت در مورد ذات ذوى است، چرا كه اسم به هنگام الحاق ياء نسبت، به اصلش بر مى‏گردد.(529)

مؤلف: گفتار ابن برهان خطا اندر خطا است، زيرا تاء لفظ (ذات) كه به معناى حقيقت است تاء تأنيث نمى‏باشد. بله، تاء ذات وصفى كه در مقابل ذو به معناى صاحب است تاء تأنيث است، گويى رجل ذو مال و امرئة ذات مال، همان گونه كه تاء علامه تاء تأنيث نبوده بلكه براى مبالغه است به دليل اين كه درباره مردان به كار رفته كه گويند: فلان علامة الدهر؛ (فلان شخص علامه روزگار است). و لفظ ذات كه به معناى حقيقت است اسم است. (و تاء آن براى تأنيث نمى‏باشد)، و گروهى بين ذات اسمى ذات وصفى خلط كرده‏اند. و شاهد بر اين خلط مطلبى است كه در لسان از قول ابن انبارى نقل كرده كه درباره آيه شريفه انه عليم بذات الصدور (530) گفته: معنايش اين است كه خدا به حقيقت دل‏ها و رازها نهفته آن‏ها آگاه است، و تأنيث ذات به اين اعتبار است، چنان چه درباره آيه شريفه و تودون أن غير ذات الشوكة تكون لكم...(531) گفته كه تأنيث ذات به اعتبار معناى طائفه است (كه مأنث مى‏باشد (532)).

و بدين ترتيب ذات الصدور را مانند ذات الشوكه قرار داده است، با اين كه دوم وصف است، و موصوف آن طائفه است كه به علت وجود قرينه حذف شده است.

و اصل ... الطائفة غير ذات الشوكة مى‏باشد، به دليل آيه پيش از آن: و اذ يعدكم الله احدى الطائفتين أنها لكم... (533)، و اما اول اسم است، به معناى حقيقت و فيومى نيز به فرق بين آن دو تصريح كرده است. (534)

و لفظ ذات به صورت مضاف به الله در غير گفتار آن حضرت (عليه السلام) و شعر (صحار) و شعر (نابغه) در كلام سرور زنان عالم، فاطمه زهرا (عليه السلام) در ضمن خطبه‏اش راجع به فدك نيز آمده كه فرموده: مكدودا فى ذات الله‏ (535)؛ او (رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم)) ذوب شده و فانى در ذات خداست. و نيز در گفتار آن سرور در بيمارى وفاتش كه فرموده: و تنمره فى ذات الله‏(536)؛ خشمناكى و انعطاف ناپذيرى او (امير المؤمنين (عليه السلام)) به خاطر خداست.

و هم چنين در بيت (ابو تمام): و يضرب فى ذات الاله فيوجع؛ به خاطر خدا مضروب مى‏شود و درد مى‏كشد. چنان چه آن را در مصباح‏ (537) و مغرب‏(538) نقل كرده است. و نيز در كلام عرب آمده كه گويند: جعل الله ما بيننا فى ذاته. و گذشت خبرى كه در كافى آمده: و لا تتكلموا فى ذات الله‏ (539)؛ درباره ذات و حقيقت خدا سخن نگوييد.

و نيز لفظ ذات به صورت مضاعف به غير الله در شعر سويد بن كراع به كار رفته و سيبويه آن شعر را شاهد مثال بريا باز دارندگى لفظ ما از عمل لعل نقل كرده است:

تحلل و عالج ذات نفسك و انظران   أبا جعل لعلما أنت حالم (540)

كه در آن لفظ ذات به نفس اضافه شده است.

و هم چنين در بيت ذو الرمه چنان چه در اساس آمده است:

و ان هوى صيداء ذات نفسه   بسائر أسباب الصبابة راجح (541)

و نيز در بيتى كه بنا به نقل مصباح ابن فارس در متخير الا لفاظ نقل كرده است:

فنعم ابن عم القوم فى ذات ماله   اذا كان بعض القوم فى ماله كلبا (542)

كه در بيت اول: ذات به نفس و در دوم به مال مضاعف شده است.

و ظاهرا معناى ذات در تمام موارد ياد شده يك چيز است، و اختلاف به وجود آمده از خصوصيت مقام است. پس در بيت نابغه به معناى نفس الاله است.

فيومى درباره شعر نابغه گفته: مجله (با جيم) صحيفه است، يعنى كتاب آنان بندگى خداست نه چيز ديگر.(543)

و در كلام آن حضرت (عليه السلام) و امام صادق (عليه السلام) ذات الله به معناى حقيقت و هويت خداست، و در گفتار صديقه طاهره (عليه السلام) و بيت صحار و بيت ابو تمام و كلام عرب به معناى فى جنب الله و لأجله مى‏باشد. يعنى: در جنب خدا، و به خاطر خدا. و در آيه شريفه عليم بذات الصدور (544)؛ آن چه سينه‏ها پنهان مى‏دارند. و در شعر سويد نيز به معناى باطن، و در شعر ذو الرمه به معناى شخص او مى‏باشد، و در بيت ابن فارس به معناى به معناى اصل مال است.

ردعها و هى تجوب مهاوى سدف الغيوب متخلصة اليه سبحانه؛ خدا آنان را باز مى‏دارد، و نخواهند توانست به حقيقت ذاتش پى ببرند، در حالى كه در راه‏هاى هولناك و تاريكى‏هاى عوالم غيب دست و پا زده از روى اخلاص به سوى خدا توجه نمايند.

ردعها: باز مى‏دارد آن‏ها را. تجوب: مى‏پيمايد و در مى‏نوردد. مهاوى: مهالك.

سدف: تاريكى‏ها. متخلصة اليه سبحانه: تنها متوجه پروردگار بوده بدون هيچ گونه شائبه نظر به غير او.

اعتراف عقل‏ها به ناتوانى معرفت ذات خداى متعال‏

فرجعت اذ جبهت معترفة بأنه لا ينال بجور الاعتساف كنه معرفته؛ پس آن زمان كه از درك حقيقت ذات و صفات خداى متعال باز مانده و منع شده و مأيوسانه بازگشتند اعتراف مى‏كنند كه با تحمل مشكلات نمى‏توان به كنه معرفت خدا دست يافت.

جبهت: پيشانى او به سنگ خورد.

لاينال به لفظ مجهول. بحور: با بسيارى. اعتساف: بيراهه رفتن. كنه معرفته: پى بردن به حقيقت و واقعيت ذات خداى عز و جل، زيرا آن محال است.

و لا تخطر ببال أولى الرويات خاطرة من تقدير جلال عزته؛ و اندازهى عظمت و عزت او به ذهن انديشمندان خطور نمى‏كند. (بال): فكر و انديشه. (اولى الرويات): صاحبان فكر و انديشه.

آرى، چگونه چنين نباشد حال آن كه خداى تعالى مى‏فرمايد: قل لو كان البحر مدادا لكلمت ربى لنفد البحر قبل ان تنفد كلمت ربى لو جئنا بمثله مددا (545)؛ اى رسول به امت بگو كه اگر دريا براى نوشتن كلمات پروردگار من مركب شود پيش از آن كه كلمات الهى به آخر رسد دريا خشك شود هر چند دريايى ديگر باز ضميمه آن كنند.

و گفتار آن حضرت، از اول تا به آخر ناظر به اين آيه شريفه است: الذى خلق سبع سموت طابقا ماترى فى خلق الرحمن من تفوت فارجع البصر هل‏ترى من فطور * ثم ارجع البصر كرتين ينقلب اليك البصر خاسئا و هو حسير(546)؛ هيچ در نظم خلقت خداى رحمان بى نظمى و نقصان نخواهى يافت. بارها به ديده عقل در نظام مستحكم آفرينش بنگر تا هيچ سستى و خلل در آن توانى يافت، باز دوباره به چشم بصيرت دقت كن تا ديده خرد زبون و خسته به سوى تو باز گردد.

و نظير اين گفتار امام (عليه السلام) است دعاى قنوت (صحيفه سجاديه) دوم: سبحانك طوت الأبصار فى صنعتك مديدتها، و ثنت الألباب عن كنهك أعنتها؛ خدايا! منزهى از هر نقص، چشم‏ها از نگاه در صنعت تو فرو مانده، و عقل‏ها از درك كنه ذات تو عنان كشيده‏اند.

فرمايش امام صادق (عليه السلام) راجع به ناتوانى عقول از درك حقيقت ذات خدا

امام صادق (عليه السلام) به مفضل فرمود: پس اگر گفتند: چرا مردم درباره خدا اختلاف مى‏كنند در پاسخ آنان بايد گفت: زيرا فهم و عقل مردم از درك عظمت او قاصر و ناتوان است، و در مطلب معرفت او از اندازه خود تجاوز كرده‏اند، و مى‏خواهند به كنه او احاطه پيدا كنند، با آن كه از ادراك آن و امورى كه در خفا از او پست ترند عاجزند. از اين رو حيران شده و هر كدام به نادانى سخنى گفته‏اند، از جمله چيزهايى كه پايين‏تر از ذات اقدس الهى است و عقل از معرفت آن عاجز است اين آفتاب است كه بر جهان مى‏تابد و كسى حقيقت او را نمى‏داند و به اين سبب فلاسفه در حقيقت آن سخن‏هاى مختلف گفته‏اند، بعضى گفته‏اند: فلكى تو خالى و پر از آتش است و دهانى دارد كه اين حرارت و شعاع از آن ساطع مى‏شود، و بعضى گفته‏اند: مانند ابر است، و عده‏اى گفته‏اند: او جسم شفاف و شيشه‏اى مانند است كه در عالم حرارت را قبول و به خود جذب مى‏كند و شعاع خود را به عالم مى‏فرستد. برخى هم گفته‏اند: جسم لطيفى است كه از دريا به هم مى‏رسد، و بعضى گفته‏اند: ذرات بى شمارى از آتش است كه دور هم مجتمع مى‏باشد، بعضى گفته‏اند: جوهر پنجم است غير از جواهر چهار گانه. سپس در شكل آن اختلاف كرده‏اند، دسته‏اى گفته‏اند صفحه پهناورى است... . و هم چنين در مقدار و اندازه آن اختلاف دارند... . پس همين اختلاف اقوال در آفتاب دليل است بر آن كه حقيقتش را درست نيافته‏اند و هر گاه اين آفتاب كه به چشم ديده مى‏شود و حس او را درك مى‏كند، عقل‏ها درباره درك حقيقت آن عاجزند چگونه توانند يافت خداوندى را كه به حس در نيايد و از و هم پوشيده است. (547)

در كتاب توحيد صدوق (رحمه الله تعالى عليه) بعد از فراز من تقدير جلال عزته آمده: لبعده من أن يكون فى قوى المحدودين، لأنه خلاف خلقه فلا شبه له من المخلوقين، و انما يشبه الشى‏ء بعديله، فأما ما لا عديل له فكيف يشبه بغير مثاله‏(548)؛ به علت دورى ذات اقدس اله از اين كه در قوا و ادراكات محدود خلق قرار گيرد، زيرا او با خلق خود تغاير و تفاوت داشته در ميان مخلوقات شبيه ندارد. چرا كه هر چيزى با هم سنگ خود مانند است، و اما چيزى كه عديل و هم سنگ ندارد چگونه با غير مماثل خود مانند باشد .