صحابه از ديدگاه نهج البلاغه

داود الهامى

- ۵ -


نگاهى گذرا به ماجراى عثمان

ابن ابى الحديد در اين باره بحث مفصلى كرده كه ما فشرده آن را در اينجا مى آوريم. او مى گويد:

صحيح ترين اخبار در مورد عثمان آن است كه 'طبرى' در تاريخ خود آورده كه خلاصه آن چنين است: عثمان حوادث تازه اى در اسلام به وجود آورد كه باعث خشم مسلمانان گرديد اين رويدادها عبارتند از: سركار آوردن بنى اميه مخصوصا فاسقان، سفيهان و بى دينان آنها و اعطاى غنائم به آنان و آزار و ستمهائى كه در مورد عمار ياسر، ابوذر و عبدالله بن مسعود و كارهاى ديگرى كه در اواخر خلافت خويش انجام داد.

وليد بن عقبه را والى كوفه ساخت كه گروهى به شراب نوشيدن وى گواهى دادند... و نيز سعيد بن عاص را پس از وليد فرماندار كوفه ساخت و فرمانداران او وضعى پديد آورده بودند كه مردم آماده پرخاش و انفجار بودند لذا مى بينيم همينكه سعيد بن عاص گفت: 'عراق بستان قريش و بنى اميه است' اشتر نخعى در پاسخ وى گفت خيال مى كنى سرزمين عراق كه خداوند به وسيله ى شمشير مسلمانان آن را فتح نموده مربوط به تو و اقوام تو است؟ رئيس شرطه سعيد، ناراحت شده و به اشتر پرخاش نمود، اشتر به يارانش از طايفه 'نخع' اشاره كرد، آنها به جان رئيس شرطه افتادند، او را سخت كتك زدند و به دنبال اين جريان در محافل انتقاد و بدگوئى از سعيد فرماندار كوفه شروع شد اين بدگوئى و اعتراض كم كم به عثمان كه سعيد را والى ساخته بود، سرايت نمود و بسيارى از مردم بر ضد دستگاه حكومت اطراف يكديگر، گرد آمدند، سعيد جريان را به عثمان نوشت و عثمان دستور داد رهبران شورش را به شام تبعيد كند، معاويه را هم از اين تبعيديان و جريان كار آنها آگاه ساخت.

تبعيديان كه عبارت از: اشتر نخعى، مالك بن كعب، اسود بن يزيد نخعى، علقمه بن قيس نخعى، صعصعه بن صوحان و گروه ديگرى بودند وارد شام شدند، پس از ورود، بين آنها و معاويه در جلسات متعددى سخنانى رد و بدل شد و همگى به معاويه پرخاش كردند و موهاى سر و صورتش را كندند، پس از آن معاويه نامه اى به عثمان نوشت كه اگر اينان در شام باشند، مردم شام را نيز همچون مردم كوفه خواهند شورانيد.

عثمان دستور بازگرداندن آنها را به كوفه داد. باز هم والى كوفه از دست آنان شكايت كرد اين بار دستور داد آنها را به 'حمص' تحت نظر عبدالرحمن بن خالد تبعيد كند و عبدالرحمن در 'حمص' با وضع خشونت آميزى با آنان رفتار كرد.

در سال يازدهم خلافت عثمان، عده اى از اصحاب پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم گرد هم آمدند و ايراداتى كه به عثمان داشتند وسيله 'عامر بن قيس' به او رساندند، عثمان به عامر بن قيس آن مرد خدا شناس عابد جواب اهانت آميزى داد.

اما وضع مدينه طورى بود كه عثمان مجبور شد با چند نفر از فرمانداران مورد علاقه اش در اين باره مشورت كند، به اين جهت از عبدالله بن عامر، سعيد بن عاص، معاويه بن ابى سفيان، عبدالله سعد و عمروعاص دعوت كرد و جريان هيجان و آمادگى مدينه را براى شورش با آنان در ميان گذارد.

در پاسخ وى هر يك نظريه اى دادند:

عبدالله بن عامر گفت: صلاح در اين است كه مردم را به جهاد مشغول سازى تا از اين فكر منصرف گردند. سعيد بن عاص گفت: بايد ريشه ى درد را قطع كرد، از كسانى كه وحشت دارى فاصله گير و كار آنان را يكسره كن، زيرا جمعيتها چنانچه رهبران خويش را از دست دادند متفرق خواهند شد.

عثمان گفت: اين نظريه ى خوبى است اما!

معاويه گفت: به نظر من بايد سران لشگر خود را فرمان دهى آشوبگران را زير نظر بگيرند.

عبدالله بن سعد گفت: مردم اهل طمع هستند آنقدر به آنان ببخش تا به تو علاقمند گردند. عمروعاص گفت: تو بنى اميه را بر مردم سوار كرده اى يا عدالت كن و يا از كار كناره بگير. عثمان از اين سخن سخت ناراحت شد ولى عمروعاص با زرنگى سخن خود را توجيه كرد. عثمان عمال و فرمانداران خويش را بازگرداند و دستور داد مردم را براى جهاد مجهز سازند.

در سال 35 هجرى مخالفان عثمان و بنى اميه در شهرهاى اسلامى با يكديگر ارتباط برقرار كردند و يكديگر را بر عزل عثمان و فرماندارانش تهييج كردند و سرانجام به اينجا منتهى شد، كه از مصر دو هزار نفر به رهبرى 'ابوحرب غافقى' از كوفه دو هزار نفر به همراهى 'زيد بن صوحان' و 'مالك اشتر' و 'زياد بن نضر حارثى' و 'عبدالله بن اصم غامدى' و از بصره گروه بسيارى به رهبرى 'حرقوص بن زهير سعدى' به عنوان زيارت خانه خدا به سوى مدينه حركت كردند.

در ماه شوال 35 در نزديكى مدينه هر كدام در نقطه ى خاص فرود آمدند، پس از آن گروهى را به مدينه فرستادند تا مقصودشان را به مردم برسانند.

سرانجام وضع به جائى رسيد كه منزل عثمان را محاصره كردند، اما از رفت و آمد با عثمان جلوگيرى ننمودند، اينان در پاسخ روساى مهاجران گفتند: ما به اين مرد نيازى نداريم و براى همين جهت از شهرهاى خود به مدينه آمده ايم، از خلافت كناره بگيرد، تا ديگرى را به جاى او قرار دهيم عثمان در اين موقع فرصت را غنيمت شمرد و از فرمانداران خود وسيله ى نامه كمك خواست، فرمانداران وى به جز معاويه هر كدام در اين راه اقدام كردند.

روز جمعه عثمان پس از نماز منبر رفت و به گروه آزاديخواهان گفت: 'همه اهل مدينه مى دانند شما به وسيله ى پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم لعن شده ايد! ... هيجان و شورش در مردم پديد آمد و شورش آنچنان بالا گرفت كه عثمان از ترس بيهوش شد، وى را به خانه آوردند.

على عليه السلام و طلحه و زبير به خانه عثمان رفتند و ديدند عده اى از بنى اميه از جمله مروان در آنجا گرد آمده اند. آنها به على عليه السلام گفتند: تو ما را هلاك كردى! اين كار، كار تو است، اگر به خلافت برسى زندگى تلخى خواهى داشت، امام عليه السلام خشمناك شد، بپاخاست و آنان كه همراه وى بودند، بپاخاستند و همه از منزل خارج شدند.

استمداد عثمان از امام

عثمان پس از اطلاع از اجتماع مسلمانان در مدينه از شهرهاى مختلف اسلامى به منزل امام عليه السلام آمد و گفت تو پسر عموى من هستى و من بر تو حق خويشاوندى دارم از طرفى تو در نزد مردم قدرت و منزلت دارى و همه به سخنت گوش مى دهند، اوضاع را هم كه مشاهده مى نمائى، من دوست دارم تو با آنها صحبت كنى و آنان را از اين راهى كه در پيش گرفته اند، منصرف سازى!

امام فرمود: به چه عنوان آنها را راضى و منصرف نمايم؟

عثمان گفت: به اين عنوان كه من پس از اين طبق صلاح انديشى تو رفتار كنم!

امام عليه السلام: من بارها با تو در اين باره سخن گفته ام و تو هم وعده داده اى، اما به سخنان مروان و معاويه و ابن عامر، گوش دادى و به وعده ات وفا نكردى.

سرانجام امام عليه السلام براى خاموش كردن غائله به اتفاق 30 نفر از مهاجران و انصار با كسانى كه از مصر آمده بودند، صحبت فرمود و مصريها پذيرفتند كه به مصر باز گردند.

عثمان خطابه اى خواند و اعلام كرد توبه نموده و به تمام شكايتها رسيدگى مى كند و هر كس حقى به گردن او دارد به منزلش بيايد و بگيرد!

عثمان پس از اين خطابه و بازگشت به منزل ديد مروان و عده اى از بنى اميه در منزلش نشسته اند، مروان گفت بگويم يا ساكت بنشينم، همسر عثمان گفت ساكت باش به خدا سوگند تو قاتل عثمان و يتيم كننده اطفالش خواهيد بود! چه اينكه او سخنى گفته كه نبايد از آن برگردد!

ولى مروان نتوانست ساكت بنشيند، گفت: اين حرف به صلاح تو نبود، الان همه اجتماع كرده و هر كس حقى را مطالبه مى نمايد...

سرانجام عثمان دستور داد مروان مردم را پراكنده كند مردم به خانه امام عليه السلام ريختند و جريان را خبر دادند.

امام عليه السلام عبدالرحمن بن اسود را ملاقات كرد، به او فرمود. خطابه ى عثمان را شنيدى؟ گفت: آرى. فرمود: سخن مروان را چه طور؟ گفت: بلى!

امام فرمود: خدا به فرياد مسلمانان برسد!

من اگر در خانه بنشينم عثمان مى گويد: مرا ترك كردى و خوار ساختى و اگر برايش صلاح انديشى كنم، مروان او را بازيچه خود قرار مى دهد.

سپس امام عليه السلام با خشم به خانه عثمان رفت و به او فرمود: مروان منحرفت مى كند و از آنچه دين و عقل مى گويد بر كنارت مى سازد، من از اين پس به سراغت نخواهم آمد!

همسر عثمان به عثمان گفت: سخن على عليه السلام را شنيدى؟ او ديگر باز نخواهد گشت، از مروان اطاعت كردى و آنچه گفت به مرحله اجرا گذاشتى، مروان در نظر مردم بى ارزش است، و اين به خاطر على عليه السلام بود كه شورشيان به مصر برگشتند، باز هم به خانه ى على بفرست و از او صلاح انديشى كن!

پس از سه روز مصريها بازگشتند و نامه اى را به اين مضمون ارائه دادند كه از غلام عثمان در بين راه گرفته اند، در آن نامه عثمان به 'عبدالله بن سرح' فرماندارش دستور داده بود 'عبدالرحمان بن عديس' و 'عمرو بن حمق' را شلاق بزن و سر و ريش شان را بتراش و آنها را در زندان كن! و وعده ى ديگرى را دستور داده بود به دار بياويزد.

آنها نزد امام عليه السلام آمدند كه در اين باره با عثمان سخن بگويد، امام عليه السلام از عثمان جريان را جويا شد، عثمان انكار كرد كه همچون نامه اى به مصر نوشته باشد.

محمد بن مسلمه گفت: اين كار مروان است. عثمان گفت: من خبر ندارم.

مصريها گفتند: مگر مروان آن قدر جرئت يافته كه غلام عثمان را بر شتر بيت المال سوار كند و مهر مخصوص عثمان را به پاى كاغذ بزند و او را ماموريتى به اين مهمى بدهد و عثمان خبر نداشته باشد؟! عثمان گفت: بلى من بى اطلاعم.

در پاسخش گفتند: يا راست مى گويى يا دروغ، اگر دروغ بگوئى و اين عمل مروان نباشد استحقاق بركنارى از مقام خلافت را دارى، زيرا تو فرمان به قتل و شكنجه ما و مسلمانان به ناحق داده اى و اگر گفته تو راست باشد، يعنى اين عمل، كار مروان باشد باز هم بايد از خلافت كنار بروى، زيرا خليفه ى ضعيف و ناتوان كه ديگران بدون آگاهى او فرمان قتل و شكنجه مسلمانان را با مهر مخصوص او با استفاده از وسايل خلافت صادر كنند لياقت خلافت اسلامى را نخواهد داشت. پس در هر صورت بايد از خلافت كنار بروى.

عثمان گفت: لباسى كه خداوند به تنم كرده بيرون نخواهم آورد، ولى توبه مى كنم! گفتند: اگر بار اول بود كه توبه مى كردى از تو مى پذيرفتيم، اما اين چندمين بار است كه توبه كرده اى و باز آن را شكسته اى. بنابراين يكى از سه راه بيش باقى نمانده، يا از خلافت بر كنارت كنيم و يا تو را به قتل برسانيم و يا در راه خداوند شهيد بشويم.

عثمان گفت: كشته شدن از بركنارى خلافت در نظر من بهتر است.

امام عليه السلام منزل عثمان را ترك كرد، مصريها نيز همراه وى برخاستند.

اوضاع به وخامت گرائيد، كار بر عثمان تنگتر شد بار ديگر از امام عليه السلام درخواست كرد، بين او و مردم وقتى تعيين كند، تا به شكايات و ستمهائى كه به مردم شده برسد، سه روز را مهلت دادند، اما او در خفاء وسائل جنگ آماده مى كرد. سه روز گذشت و او به وعده اش وفا نكرد...

شورش مردم بيشتر شد، خانه او را محاصره كردند و از ترس اينكه مبادا از شام و بصره كمك براى او برسد بين او و مردم حائل گرديدند و آب را از او منع نمودند. عثمان به امام عليه السلام و همسران پيامبر جريان را مخفيانه گزارش داد. امام به ميان مردم آمد و از اين روش آنان را منع فرمود.

اين محاصره 40 روز به طول انجاميد، در اين مدت فرزندان امام عليه السلام از او دفاع مى كردند و آب به منزلش مى بردند.

اوضاع وخيمتر شد، يكى از اصحاب پيامبر به نام 'نيار بن عياض' عثمان را سوگند داد كه از خلافت كناره گيرد، اما 'كثير بن صلت' كه از طرفداران عثمان بود 'نيار' را با تير كشت، مصريها ندا در دادند قاتل نيار را براى قصاص از خانه بيرون كن! عثمان گفت: هرگز كسى را كه از من حمايت نموده به دست شما نخواهم داد!

خواستند به درون خانه هجوم ببرند، درب بسته شد... عثمان به فرزندان امام عليه السلام كه در خانه او بودند و از وى دفاع مى نمودند گفت به خانه برويد كه پدرتان ناراحت است. و مروان با شمشير از خانه بيرون آمد و با مردم به نبرد پرداخت، در اينجا بود كه شورش به مرحله ى نهائى خود رسيد و مردم به درون خانه ريختند و نزاع درگرفت و تعدادى از طرفين كشته شدند، چند نفر پى در پى براى كشتن عثمان وارد اطاق وى شدند و با او صحبت كردند و برگشتند، محمد بن ابى بكر نيز به درون اطاق رفت و با او سخنانى رد و بدل شد و ضرباتى نيز به عثمان وارد ساخت و پس از او 'ابوحرب غافقى' و 'سودان بن حمران' كارش را يكسره كردند. [ شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 2 ص 158-129. ]

'خليل عزمى' نويسنده ى سنى مذهب در كتاب 'بين الشيعه و السنه' شمه اى از اعمال عثمان را كه موجب تهييج احساسات عمومى مسلمين گشت، اين طور مى شمارد:

1- ابوذر غفارى، محبوب پيغمبر را از شام و مدينه اخراج كرد و او را به 'ربذه' تبعيد نمود كه همانجا درگذشت.

2- ولايات و شهرها را بين خويشاوندان و عموزادگان خود تقسيم نمود.

3- مهاجرين و انصار را رسما و عملا كنار گذاشت و در هيچ اقدامى، با آنها مشورت ننمود.

4- نزديكان و بستگان خود را- كه همه از دودمان بنى اميه بودند- معتمد خويش ساخت و آنها را از اموال مسلمين ثروتمند نمود و املاك و مزارع خالصه را تيول آنها قرار داد و آنها را بر گردن مردم سوار كرد و از راى آنها الهام گرفت.

5- خمس غنيمت جنگ آفريقا را به 'مروان بن حكم' بخشيد!

6- چهارصد هزار درهم، از بيت المال را به 'عبدالله بن خالد' بخشيد!

7- محلى از بازار مدينه را، كه رسول خدا آن را جزو اموال عمومى كرده بود، تيول 'حرث بن حكم' نمود.

8- دويست هزار درهم از بيت المال را به 'ابوسفيان' انعام داد.

9- دختر خود 'عايشه' را به 'حرث بن حكم' تزويج كرد و صدهزار درهم از بيت المال را به او داد. [ 'يك داورى بين شيعه و سنى' خليل عزمى، ترجمه ى عليرضا خسروانى، ص 40 و 41 طبع تهران. ]

سيد قطب دانشمند معاصر مصرى در كتاب 'العداله الاجتماعيه فى الاسلام' مى نويسد:

از بدبختى و سوء اتفاق اين است كه عثمان كه پير فرتوتى بود و از خود اراده اى نداشت، و تحت نفوذ مروان و بنى اميه قرار گرفته بود، خليفه شد....

'سيد قطب' با صراحت كامل پس از اينكه تاخير على عليه السلام را از خلافت 'ناگوارترين حادثه در تاريخ اسلام' مى داند، اعمال و رفتار و گشادبازيهاى عثمان را خصوصا در اسراف بيت المال و بخشش آن به 'ارحام'!! خود را شرح داده و سپس مى نويسد:

'عثمان براى سلطنت معاويه مقدمه چينى كرد و عمدا 'فلسطين' و 'حمص' را جزو قلمرو فرماندارى معاويه ساخت تا او بتواند مال و قشون جمع كند و در خلافت على عليه السلام اخلالگرى نموده و حكومت را به دست گيرد'. [ العداله الاجتماعيه فى الاسلام، ص 186 و 187 ط مصر قاهره "1377 ه". ]

بالاخره عثمان در حادثه اى كه تاريخ آن را 'فتنه ى بزرگ' ناميد و خود و خويشاوندان نزديك عثمان يعنى بنى اميه بيش از ديگران در آن دست داشتند، كشته شد و مردم بلافاصله دور على عليه السلام را گرفتند و آن حضرت طوعا او كرها بيعت آنان را پذيرفت و اين كار طبعا مسائلى را براى آن حضرت در دوره ى خلافتش به وجود آورد. از طرفى، داعيه داران خلافت شخص او را متهم مى كردند كه در قتل عثمان دست داشته است و او ناچار بود از خود دفاع كند و موقف خويش را در حادثه ى قتل عثمان روشن سازد و از طرف ديگر، گروه انقلابيون كه عليه حكومت عثمان شوريده بودند، قدرتى عظيم به شمار مى رفتند جزء ياران على عليه السلام بودند، مخالفان على عليه السلام از او مى خواستند آنان را تسليم كند تا به جرم قتل عثمان قصاص كنند، على عليه السلام مى بايست اين مساله را در سخنان خود طرح كند و تكليف خود را بيان نمايد.

6- پس از آنكه به خلافت با على عليه السلام بيعت كردند، قومى از صحابه به او گفتند: كاش آنان را كه در قتل عثمان دست داشتند كيفر مى دادى، امام در پاسخ آنها فرمود:

'يا اخوتاه، انى لست اجهل ما تعلمون و لكن كيف لى بقوه و القوم المجلبون على حد شوكتهم، يملكوننا و لا نملكهم! و هاهم هولاء قد ثارت معهم عبد انكم و التفت اليهم اعرابكم و هم خلالكم، يسومونكم ماشاو وا و هل ترون موضعا لقدره على شى ء تريدونه! ان هذا الامر امر جاهليه. و ان لهولاء القوم ماده. ان الناس من هذا الامر- اذا حرك- على امور: فرقه ترى ما ترون و فرقه ترى مالا ترون و فرقه لا ترى هذا و لا ذاك، فاصبروا حتى يهدا الناس و تقع القلوب مواقعها و توخذ الحقوق مسمحه، فاهداوا عنى و انظروا ماذا ياتيكم به امرى و لا تفعلوا فعله تضعضع قوه و تسقط منه و تورث و هنا و ذله، و سامسك الامر ما استمسك. و اذا لم اجد بدا فاخر الدواء الكى' [ نهج البلاغه، خطبه ى شماره ى 168. ]

"اى برادران! از آنچه شما مى دانيد بى اطلاع نيستم اما اين قدرت را از كجا به دست آورم؟ آنان "مخالفان عثمان" همچنان بر قدرت و شوكت خويش باقى هستند، آنها بر ما مسلطند و ما بر آنان تسلطى نداريم. اين گروه همانها هستند كه بردگان شما با آنها دست يكى شده اند و باديه نشينان تان به آنها پيوسته اند، در بين شما قرار دارند و قدرت ريزش هرگونه مشكلات و سختى بر شما را دارند آيا شما موضعى براى قدرت خود مى بينيد كه كارى كه مى خواهيد انجام توانيد داد؟ اين كار، كار جاهليت است. آنها يار و ياور دارند. اگر در اين باره جنبشى پيش آيد، مردم چند دسته خواهند بود: گروهى همان را مى خواهند كه شما مى خواهيد و عده اى ديگر رايشان بر خلاف عقيده شماست. و دسته سوم نه اين را مى پسندند و نه آن را.

بنابراين صبر كنيد تا مردم آرام شوند و دلها در جاى خود قرار گيرند، و حقوق به آسانى گرفته شود. آرام باشيد و به من مهلت دهيد، ببينيد به شما چه فرمان مى دهم، كارى نكنيد كه قدرت ما را ضعيف سازد و كاخ قوت و شوكت را فروريزد و سرانجام سستى و ذلت به بارآورد. من براى اصلاح كار تا آنجا كه ممكن است "در برابر مفسده جويانى كه خون عثمان را دستاويز قرار داده اند" خويشتن دارى مى كنم اما اگر راه چاره مسدود شد، آخرين دارو داغ كردن است".

از مجموع سخنان امام عليه السلام برمى آيد كه آن حضرت عثمان را مقصر كارهايش مى دانسته و از طرفى مخالفان عثمان و كسانى كه بر او شوريدند و او را از بين بردند نيز بى تقصير نمى شمرده است اما نه به اين معنى كه عثمان مستحق مجازات نبوده، بلكه به اين معنى كه براى مجازات زمامدار اسلامى كه پس از كشته شدنش درهاى فتنه ها گشوده مى شود و قابل سوء استفاده براى افراد خودخواه و جاه طلب است و مى شود پيراهن او را براى رسيدن به سلطنت مورد بهره بردارى قرار داد، در چنين موردى مسلمانان بايد بدون اجازه خليفه راستين كارى انجام ندهند زيرا كه نظام اجراى حدود به دست او است و گرنه باعث هرج و مرج مى گردد.

لذا اينان مى بايست ابتداء عثمان را خلع و سپس امام و خليفه ى خود را مشخص سازند و بعدا از طرف خليفه مسلمين محاكمه كنند.

طلحه و زبير و عايشه

عايشه و طلحه و زبير كه جزء محركين عليه عثمان بودند [ الاخبار الطوال، ص 134 تا 196 كامل ابن اثير، ج 3 ص 8- الامامه و السياسه ج 1 ص 124- مروج الذهب ج 3 ص 48. ] همينكه ديدند على عليه السلام روى كار آمد و بر خلاف رويه ى عمر امتيازات را لغو كرد و بر خلاف انتظار، از پول و مقامات حكومتى محروم شدند. از طرفى معاويه به تمام عمال عثمان و به طلحه و زبير نامه ها نوشت [ جمهره رسائل العرب، ج 1 ص 333 تا 352. ] و وعده داد كه على عليه السلام را از ميان برداشته و آنها را خليفه كند!

و نقشه اين بود كه معاويه در شام و طلحه و زبير در عراق و يعلى بن منبه و امثال او در يمن كار را يكسره نمايند و على عليه السلام در محاصره واقع شود.

آرى قتل عثمان خود مولود فتنه هائى بود و باب فتنه هائى ديگر را بر جهان اسلام گشود كه قرنها دامنگير اسلام شد و آثار آن هنوز باقى است.

هنوز كار بيعت على عليه السلام به انجام نرسيده بود كه خود را ميان دو دشمن ديد: دشمنانى در بصره به رهبرى طلحه و زبير و عايشه و دشمنانى در شام به رياست معاويه بن ابى سفيان. طلحه و زبير از بزرگان صحابه و از مردان شورى بودند كه عثمان را به خلافت برگزيدند، اين دو تن مى خواستند در امر حكومت با على عليه السلام شريك باشند و از ديگران ممتاز، نزد على عليه السلام آمدند و گفتند: پس از پيامبر خدا بر ما جفا شد اكنون ما را در كار خود شريك گردان. فرمود:

''انتما شريكاى فى القوه و الاستقامه عوناى على العجز والاود''

"شما در نيرومندى و راستى دو شريك من هستيد و بر ناتوانى و گرانبارى دو يار من" و بعضى روايت كرده اند كه فرماندارى يمن را به طلحه و يمامه و بحرين را به زبير داد ليكن چون حكم ايشان را داد و به او گفتند: از اين صله ى رحم جزاى خير بينى. امام فرمود:

''و انتما وصلتكما بولايه امور المسلمين''

"زمامدارى بر مسلمانان چه ربطى به صله رحم دارد" و حكم را از آن دو پس گرفت، پس از اين كار برآشفتند و گفتند: "ديگران را" بر ما برگزيدى. گفت: اگر حرص شما آشكار نمى گشت مرا درباره ى شما عقيده اى بود. [ تاريخ يعقوبى، ج 2 ص 180. ] وقتى توقعاتشان برآورده نشد چند روز بعد طلحه و زبير آمدند و گفتند: ما قصد عمره داريم، ما را اجازه بده بيرون رويم. و به روايت بعضى على به آن دو يا به كسى از اصحاب خود گفت:

''و الله ما اراد العمره و لكنهما ارادا الغدره''

"به خدا قسم قصد عمره نداشتند ليكن قصد بيعت شكنى داشتند". [ تاريخ يعقوبى، ج 2 ص 180. ]

با اينكه با امام بيعت كرده بودند به بهانه عمره رفتند و از مكه عايشه را همراه برده در بصره جنگ جمل را راه انداختند. روزى كه عمر اينها را در شورى با على عليه السلام برابر كرد طمع خلافت را در آنها به وجود آورد.

پس على عليه السلام چاره اى نداشت كه با اين دو دشمن بجنگد تا آنها را به راه اطاعت باز آورد و مسلمانان پس از پراكندگى كلمه يك سخن گردند و مانند روزگار پيامبر و زمان شيخين يك ملت شوند.

1- خود آن حضرت در خطبه شقشقيه در اين باره مى فرمايد:

''فلما نهضت بالامر نكثت طائفه و مرقت اخرى و قسط آخرون: كانهم لم يسمعوا كلام الله سبحانه حيف يقول: ''تلك الدار الاخره نجعلها للذين لا يريدون علوا فى الارض و لا فسادا و العاقبه للمتقين'' بلى! و الله لقد سمعوها و وعوها و لكنهم حليت الدنيا فى اعينهم و راقهم زبرجها...'' [ خطبه ى، 3. ]

"وقتى به امر خلافت قيام كردم، گروهى بيعتم را شكستند "يعنى ناكثين، مقصود از اينان طلحه و زبير و افراد ديگرى هستند كه بيعت را شكستند و جنگ جمل را به راه انداختند و عايشه را نيز در اين راه با خود همراه ساختند" و گروهى ديگر از زير بار بيعتم خارج شدند "يعنى مارقين، مراد از اين گروه خوارج هستند يعنى همانها كه در لشگر امام بودند در اول امام را مجبور كردند كه ''حكميت'' را بپذيرد و پس از آن كه حكم شوم صادر شد، اعتراض كردند و سرانجام جنگ نهروان را به راه انداختند." و گروهى ديگر از اطاعت خداوند بيرون رفتند "قاسطين: اينان كسانى بودند كه به رهبرى معاويه در برابر امام قيام كردند و نهايت ستمگرى را به خرج دادند و جنگهائى را به راه انداختند كه مهمترين و معروفترين آنها ''جنگ صفين'' است".

گويا نشنيده بودند كه خداوند مى فرمايد: ''سرزمين آخرت را براى كسانى برگزيده ايم كه خواهان فساد در روى زمين و سركشى نباشند، و عاقبت نيك، از آن پرهيزكاران است'' چرا، خوب شنيده بودند و خوب آن را حفظ داشتند ولى زرق و برق دنيا چشمشان را خيره كرده و زينتش آنها را فريفته بود".

2- و همچنين درباره ى آنان مى فرمايد:

''اتخذوا الشيطان لامرهم ملاكا و اتخذهم له اشراكا، فباض و فرخ فى صدورهم و دب و درج فى حجورهم، فنظر باعينهم و نطق بالسنتهم، فركب بهم الزلل و زين لهم الخطل، فعل من قد شركه الشيطان فى سلطانه و نطق بالباطل على لسانه'' [ نهج البلاغه، خطبه، 7. ]

"ايشان، شيطان را ملاك كارشان قرار دادند و شيطان هم آنان را "براى ضلالت و گمراهى ديگران" شريك و دام خود قرار داد و سپس در سينه ى آنان تخم گذارد و جوجه هاى آن را در دامنشان پرورش داد با چشم آنان مى نگرد و با زبان آنان سخن مى گويد، پس آنها را به مركب ضلالت و گمراهى سوار و گفتار تباه را در نظرشان زينت داد و كارهاى ايشان مانند كار كسى بود كه شيطان او را در توانائى خود شريك قرار داده و بر زبان آنها سخن باطل مى گويد".

درباره ى اصحاب جمل مى فرمايد:

3- ''الاوان الشيطان قد جمع حزبه و استجلب خيله و رجله و ان معى لبصيرتى، ما لبست على نفسى و لا لبس على و ايم الله لا فرطن لهم حوضا انا ماتحه لا يصدرون عنه و لا يعودون اليه'' [ نهج البلاغه خطبه، 10. ]

"آگاه باشيد! شيطان حزب خويش را گرد آورده، و سواره و پياده لشكرش را "براى فتنه و فساد در دين" فراخوانده است و ليكن بصيرت من از من جدا نمى شود، من حقيقت را بر خود مشتبه نساخته ام و نه آن بر من "به لباس باطل" پوشيده شده است. به خدا سوگند! گردابى براى آنها فراهم سازم كه جز من كسى نتواند آن را چاره كند "و سرانجام در اين غرق شوند" و هرگز از آن بيرون نيايند و "آن عده" كه از آن بيرون آيند براى هميشه بازگشت به چنين صحنه اى را فراموش كنند.

4- و درباره ى دو صحابى مشهور طلحه و زبير كه پس از بيعت با آن حضرت، بيعتش را شكستند و با او جنگيدند، مى فرمايد:

''و الله ما انكروا على منكرا و لا جعلوا بينى و بينهم نصفا و انهم ليطلبون حقا هم تركوه و دماهم سفكوه فان كنت شريكهم فيه، فان لهم نصيبهم منه و ان كانوا ولوه دونى فما الطلبه الا قبلهم و ان اول عدلهم للحكم على انفسهم ان معى لبصيرتى ما لبست و لا لبس على و انها للفئه الباغيه فيها الحما و الحمه و الشبهه المغدفه و ان الامر لواضح و قد زاح الباطل عن نصابه و انقطع لسانه عن شغبه و ايم الله لافرطن لهم حوضا انا ما تحه لا يصدرون عنه برى و لا يعبون بعده فى حسى'' [ نهج البلاغه خطبه 137. ]

"به خدا قسم از نسبت دادن هيچ امر بدى به من فروگذار نبوده و نسبت به من با عدل و انصاف رفتار نكردند و همانا حقى را مى طلبند كه خودشان تركش كرده اند و انتقام خونى را مى خواهند كه خود ريخته اند، اگر من در ريختن اين خون شريكشان بودم آنان هم از آن بى بهره نبودند و اگر خودشان تنها اين خون را ريخته اند اين انتقام را بايد از خود بگيرند. نخستين مرحله ى عدالت براى آنان اين است كه خود را محكوم كنند، من بينائى خويش را به همراه دارم، چيزى را بر كسى مشتبه نكرده ام و چيزى نيز بر من مشتبه نشده است.

آنها گروهى سركش و ستمگرند كه بعضى از بستگان پيامبر و همسر او را با خود همراه كردند و كار را بر مردم مشتبه ساختند، با اين كه حقيقت امر روشن است و باطل از ريشه كنده شده و زبان باطل قطع گرديده. به خدا قسم برايشان حوضى را پر از آب كنم كه آبش را بكشم و آنان سيراب باز نگردند و در جاى ديگر هم آب نياشامند.

''فاقبلتم الى اقبال العوذ المطافيل على اولادها، تقولون: البيعه البيعه قبضت كفى فبسطتموها و نازعتكم يدى فجاذ بتموها. اللهم انهما قطعانى و ظلمانى و نكثا بيعتى و البا الناس على فاحلل ما عقدا و لا تحكم لهما ما ابر ما و ارهما المساءه فيما املا و عملا و لقد استثبتهما قبل القتال و استانيت بهما امام الوقاع، فغمطا النعمه ورد العافيه'' [ نهج البلاغه، خطبه ى، 137. ]

"مگر شما نبوديد كه "پس از كشته شدن عثمان" به من روى آورديد مانند شتران و گوسفندان كه به بچه هاى خود روى آورند و مى گفتيد: بيعت، بيعت! من دستم را مى بستم و شما آن را مى گشوديد، من آن را از شما برمى گرفتم شما به سوى خود مى كشيديد.

بار خدايا! آن دو "طلحه و زبير" از من بريدند و به من ستم نمودند، بيعتم را شكستند و مردم را بر من شوراندند، خداوندا بيعتى را كه از مردم مى گيرند بى فرجام كن و كارهائى را ترتيب داده اند استحكام نبخش، و آنها را به آرزوهائى كه براى آن دست و پا مى كنند مرسان، من پيش از جنگ از آنها خواستم كه باز گردند و انتظار بازگشتشان را مى كشيدم ولى آنها پشت پا به نعمت زدند و دست رد بر سينه عافيت گذاردند!"

''و دماهم سفكوه'' "انتقام خونى را مى خواهند كه خود ريخته اند!"

امام در اين جمله اشاره مى كند كه اينها خودشان خون عثمان را ريخته اند با اين حال در مقام انتقام برآمده اند، نقل مى كنند كه عثمان همواره مى گفت: ''واى بر ''ابن حضرميه'' "طلحه" من چند ''بار طلا'' به او دادم ولى او هم اكنون مى خواهد خون مرا بريزد، خداوندا مگذار از آن بهره گيرد، عواقب ظلمش را به او برسان!

و نيز نوشته اند: روز قتل عثمان، ''طلحه'' نقابى بر چهره خود زده بود كه او را نشناسند و به خانه عثمان تيراندازى مى كرد.

و نيز گفته اند: هنگامى كه عثمان از ورود مردم به خانه اش جلوگيرى كرد ''طلحه'' آنها را از راه خانه يكى از انصار بالا فرستاد تا به خانه او بريزند.

باز گفته اند: زبير مى گفت: عثمان را بكشيد كه دينتان را تغيير داده به او گفتند: پسرت جلوى در خانه از او حمايت مى كند، گفت: من از كشتن عثمان ناراحت نيستم گر چه از پسرم شروع شود! عثمان فردا به صورت مردارى در جاده افكنده خواهد شد. [ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 9 ص 35. ]

5- در نامه اى كه همراه ''عمران ابن حصين خزاعى'' براى ''طلحه'' و ''زبير'' فرستاده و ''ابوجعفر اسكافى'' آن را در كتاب ''مقامات'' در بخش فضائل اميرمومنان على عليه السلام آورده، چنين نوشته است:

''اما بعد، فقد علمتمان و ان كتمتما، انى لم ارد الناس حتى ارادونى و لم ابايعهم حتى بايعونى. و انكما ممن ارادنى و بايعنى، و ان العامه لم تبايعنى لسلطان غالب و لا لعرض حاضر، فان كنتما بايعتمانى طائعين، فارجعا و توبا الى الله من قريب و ان كنتما بايعتمانى كارهين، فقد جعلتما لى عليكما السبيل باظهار كما الطاعه و اسرار كما المعصيه و لعمرى ما كنتما باحق المهاجرين بالتقيه و الكتمان و ان دفعكما هذا الامر من قبل ان تدخلافيه كان اوسع عليكما من خروجكما منه، بعد اقرار كما به. و قد زعمتما انى قتلت عثمان، فبينى و بينكما من تخلف عنى و عنكما من اهل المدينه ثم يلزم كل امرى ء بقدر ما احتمل. فارجعا ايها الشيخان عن رايكما، فان الان اعظم امركما العار، من قبل ان يتجمع العار و النار و السلام'' [ نهج البلاغه، نامه ى شماره ى، 54. ]

"شما مى دانيد- اگر چه كتمان مى كنيد- كه من به دنبال مردم نرفتم، آنها به سراغ من آمدند. من دست بيعت را به سوى آنان نگشودم، آنان با اصرار زياد با من بيعت كردند. شما دو نفر از كسانى بوديد كه مرا خواستيد و با من بيعت كرديد "حقيقت اين است و شما نيز به خوبى آگاهيد كه" عموم مردم با من به خاطر زور و يا متاع دنيا بيعت ننمودند...

حال شما دو نفر اگر از روى ميل با من بيعت نموده ايد بايد برگرديد، و فورا در پيشگاه خداوند توبه كنيد و اگر از روى اكراه و نارضائى بوده، يعنى در قلب خود به اين امر راضى نبوده ايد، شما با دست خود اين راه را براى من گشوده و بيعت مرا به گردن خود ثابت كرده ايد، زيرا اطاعت خويش را آشكار و نارضائى خويش را پنهان داشته ايد "و در كارى كه هيچ اجبارى نباشد ادعاى اينكه در دل از بيعت خود راضى نبوده ايد پذيرفته نيست".

به جان خود سوگند! شما از ساير مهاجران سزاوارتر به تقيه و كتمان عقيده نيستيد "زيرا هيچ كسى در آن روز مجبور به اطاعت از من نبود" هرگاه از آغاز كناره گيرى كرده بوديد كار شما آسان تر بود تا اينكه نخست بيعت كنيد و بعد به بهانه اى سرباز زنيد.

شما پنداشته ايد كه من قاتل ''عثمان'' هستم بيائيد ميان من و شما كسانى حكم كنند كه هم اكنون در مدينه اند، نه به طرفدارى من برخاسته اند و نه به طرفدارى از شما. سپس هر كس به اندازه جرمى كه در اين حادثه داشته بايد مسئوليت آن را بپذيرد. اى دو پيرمرد و اى كسانى كه زمام امور عده اى را به دست گرفته ايد! از راى و نظريه خود باز گرديد، چرا كه الان بازگشت شما از اين راه خلاف تنها موجب ننگ است "آن هم به عقيده شما" ولى ادامه اين راه، هم ننگ و هم آتش دوزخ را براى شما فراهم مى سازد".