صحابه از ديدگاه نهج البلاغه

داود الهامى

- ۶ -


انتقاد از برپاكنندگان جنگ جمل

درباره ى اصحابى كه با عايشه به سوى بصره روانه شدند و جنگ جمل را راه انداختند و در ميانشان طلحه و زبير بودند، مى فرمايد:

''فخرجوا يجرون حرمه رسول الله- ص- كما تجر الامه عند شرائها، متوجهين بها الى البصره فحبسا نساء هما فى بيوتهما و ابرزا حبيس رسول الله- ص- لهما و لغير هما، فى جيش ما منهم رجل الا و قد اعطانى الطاعه و سمح لى بالبيعه، طائعا غير مكره فقد مواعلى عاملى بها و خزان بيت مال المسلمين و غيرهم من اهلها، فقتلوا طائفه صبرا و طائفه غدرا فوالله لو لم يصيبوا من المسلمين الا رجلا واحدا معتمدين لقتله بلا جرم جره لحل لى قتل ذلك الجيش كله اذ حضروه فلم ينكروا و لم يدفعوا عنه بلسان و لا بيد. دع ما انهم قد قتلوا من المسلمين مثل العده التى دخلوا بها عليهم'' [ نهج البلاغه، خطبه ى، 172. ]

"طلحه و زبير و پيروانشان از "مكه" به سوى "بصره" حركت كردند و همسر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را همچون كنيزى كه براى فروش مى برند به دنبال خود كشاندند، در حالى كه همسران خود را در خانه پشت پرده نگهداشتند "تا از نظر نامحرمان دور باشند" پرده نشين حرم پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را در برابر ديدگان خود و ديگران قرار دادند "و از طرفى كسانى را كه به نبرد با من خواندند كه" همه ى آنها در برابر من به اطاعت گردن نهاده بودند و بدون اكراه و با رضايت كامل با من بيعت كرده بودند "آنها پس از ورود به بصره" به فرماندار من در آنجا و خزانه داران بيت المال مسلمانان و به مردم ''بصره'' حمله بردند و گروهى را شكنجه و گروهى را با حيله كشتند.

به خدا سوگند! اگر جز به يك نفر دست نمى يافتند و او را عمدا و بدون گناه مى كشتند، قتل همه آنها براى من حلال بود، زيرا آنها حضور داشته اند و انكار نكردند و از او نه با زبان و نه با دست دفاع ننمودند، چه رسد به اينكه آنها گروهى از مسلمانان را به اندازه ى عده ى خود كه با آن وارد بصره شدند، به قتل رسانيدند!".

''قاضى القضاه'' در كتاب ''المغنى'' از ''وهب بن جرير'' نقل كرده كه: شخصى از اهل بصره به طلحه و زبير گفت: شما از اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و داراى فضل و بزرگوارى هستيد علت حركت شما به سوى بصره و جنگ چيست؟ آيا پيامبر به شما دستور داده و يا نظريه ى شخصى شما است؟ طلحه ساكت بود و با زمين بازى مى كرد، اما زبير در پاسخش گفت:

''و يحك حدثنا ان هيهنا دراهم كثيره فجئنا لناخذ منها''

"واى بر تو شنيده ايم در اينجا دراهم فراوانى است آمده ايم كه از آنها برگيريم!!" [ شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 9 ص 317 و 318. ]

و همچنين ''محمد بن سيرين'' از ''ابوخليل'' نقل مى كند كه: طلحه و زبير را قسم دادم كه چه چيز باعث شده كه به بصره بيائيد؟ جواب ندادند، تكرار كردم، پاسخ دادند: به ما خبر رسيده كه در اينجا اموال دنيا فراوان است آمده ايم آن را به دست آوريم.

''ابن سيرين'' همين معنى را از ''احنف بن قيس'' كه با طلحه و زبير ملاقات كرده و از آنان انگيزه آمدن بصره را پرسيده نقل كرده كه به او گفته اند: ''انما جئنا لطلب الدنيا'' "ما به خاطر دنيا آمده ايم". [ شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ص 316 و 317. ]

امام عليه السلام از طلحه و زبير به شدت انتقاد مى كند كه مراعات احترام حرم رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را نكرده اند و زنان خود را در خانه نگهداشتند ولى همسر رسول خدا كه مامور بود طبق آيه ى 33 سوره ى احزاب

''و قرن فى بيوتكن و لا تبرجن تبرج الجاهليه الاولى...''

از خانه بيرون نيايد، به صحنه جنگ كشيدند.

در اينجا تاريخ طبرى [ تاريخ طبرى، ج 5 ص 171- حوادث سال 36. ] مطلب جالبى نقل كرده و آن اينكه: جوانى از طايفه ى ''بنى سعد'' به طلحه و زبير گفت: مى بينم مادرتان "ام المومنين" را با خود آورده ايد، آيا همسران خويش را نيز به همراه داريد؟ گفتند: نه. جوان گفت: پس من از شما بيزارم و از شما كناره خواهم گرفت. و اشعارى در اين زمينه گفت كه مضمون آنها اين است كه اين از انصاف به دور است كه همسر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را كه مامور نشستن در خانه است به صحنه ها بكشيد اما زنان خود را در خانه نگهداريد. [ نقل از مصادر نهج البلاغه، ج 2 ص 414. ]

آرى طلحه و زبير بودند كه عايشه را به جنگ با على عليه السلام تشويق كردند. عايشه كه آن موقع در مكه بود نزد ام سلمه همسر پيامبر آمد و گفت: پسر عمويم و شوهر خواهرم به من خبر داده اند كه عثمان بى گناه كشته شده و بيشتر مردم به بيعت على عليه السلام راضى نبوده و گروهى از مردم بصره مخالفت نموده اند، پس اگر با ما همراه مى شدى شايد خدا امر امت محمد را به دست ما اصلاح مى كرد. ام سلمه به او گفت: ستون دين با دست زنان بپا نمى شود، ستوده هاى زنان فروافكندن ديدگان و پنهان داشتن اطراف بدن و كشيدن دامنهاست. همانا خداوند اين كار را از من و تو برداشته است، چه مى گويى اگر پيامبر خدا در كناره هاى بيابان تو را سرزنش كند كه حجابى را كه خدا بر تو نهاده بود پاره كردى؟ پس منادى او فرياد كرد كه ام المومنين ماندنى است، پس شما نيز بمانيد. [ تاريخ يعقوبى، ج 2 ص 181. ]

طلحه و زبير او را فراخواندند و از رايش باز داشتند و بر خروج وادارش كردند و به مخالفت با على عليه السلام همراه طلحه و زبير و گروهى انبوه رهسپار بصره شد.

لشگر شبانه به آبى رسيد كه به آن ''ماء الحواب'' گفته مى شد و سگهاى آن به روى ايشان فرياد زدند. پس عايشه گفت: اين چه آبى است؟ كسى گفت: ماء الحواب. گفت: انا لله و انا اليه راجعون، مرا باز گردانيد، مرا باز گردانيد. اين همان آبى است كه پيامبر خدا به من فرموده است:

''لا تكونى التى تنبحك كلاب الحواب'' "تو آن زن مباش كه سگهاى حواب به روى تو فرياد زنند" پس چهل مرد نزد وى آوردند و آنان سوگند خوردند كه اينجا ماء الحواب نيست. [ مستدرك الصحيحين، ج 3 ص 119- كنزالعمال، ج 6 ص 86. ]

پس از آنكه طلحه و زبير به بصره رسيدند ''عثمان ابن حنيف'' فرماندار امام عليه السلام در مقابل آنها قرار گرفت و هدف آنها را پرسيد، گفتند ما به مطالبه خون عثمان آمده ايم عثمان بن حنيف پاسخ داد اين كار مربوط به فرزندان و وارثان او است نه شما! سخنان زيادى ميان آنها رد و بدل شد كه سرانجام به جنگ انجاميد، فرماندار امام عليه السلام با يك حمله محكم آنها را در هم شكست كه طلحه و زبير ناچار شدند تن به صلح دهند در قرارداد صلح يادآورى شد كه حكومت و دارالاماره ى مسجد و بيت المال زير نظر عثمان ابن حنيف بايد باشد و طلحه و زبير تنها اين حق را دارند كه در هر كجاى بصره بخواهند منزل كنند و كسى متعرض آنان نشود تا امام عليه السلام برسد.

طلحه و زبير از اين فرصت استفاده كرده، مخفيانه به فعاليت پرداختند از قبائل مختلف عده اى را جمع كردند تا برضد على عليه السلام با آنان همكارى كنند.

پس از آنكه مجهز شدند در شبى تاريك و بارانى كه باد شديدى همراه داشت زره پوشيدند و لباسهاى خود را روى آن به تن كردند و به هنگام صبح در كنار مسجد قرار گرفتند. عثمان ابن حنيف پيش از آنان براى نماز آمده بود ياوران زبير او را عقب زدند تا زبير نماز بخواند از آن طرف ماموران عثمان زبير را، خبر دستگيرى و اذيت عثمان ابن حنيف را به ''حكيم ابن جبله'' دادند او با سيصد نفر از طائفه ى ''عبدالقيس'' به جنگ طلحه و زبير آمدند، آنها عايشه را بر شتر سوار كردند و به جنگ پرداختند.

اين جنگ را جنگ ''جمل اصغر'' و جنگ با امام عليه السلام را جنگ ''جمل اكبر'' مى نامند در اين نبرد جمل اصغر پيروزى از آن طلحه و زبير بود ''حكيم ابن جبله'' با سه برادرش و اصحابش كشته شدند.

پس از قرار گرفتن بصره در اختيار طلحه و زبير نزاع بين آنها درگرفت كه كداميك براى مردم نماز بخوانند، هر يك از اين ناراحت بود كه اگر به ديگرى اقتدا كند خود به خود تسليم او شده و او را رئيس قرار داده است. عايشه بين آنها اصلاح داد، بدين نحو كه يك روز عبدالله پسر زبير و يك روز محمد پسر طلحه نماز بخواند.

بيت المال بصره را تصرف كردند و گفتند ما از بصريها به اين مال سزاوارتريم و تمام اموال را براى خود برداشتند اما امام عليه السلام پس از پيروزى همه آنها را دوباره به بيت المال برگردانيد. [ شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 9 ص 323 -305. ]

امام عليه السلام با صراحت مى فرمايد:

''لو لم يصيبوا من المسلمين الا رجلا واحدا...''

"اگر سپاهيان بصره فقط يكنفر از مسلمانان را هم كشته بودند براى من جايز بود همه سپاه را بكشم زيرا در آنجا حضور داشته اند و از آن جلوگيرى نكردند" شارحان نهج البلاغه در اينكه چگونه مى شود در اثر كشتن يكنفر يك سپاه را كشت توجيهات گوناگونى نموده اند.

''قطب راوندى'' آن را از باب محاربه با خدا و رسول و سعى در فساد بر روى زمين دانسته و به آيه 33 سوره ى مائده استشهاد كرده است.

و ''ابن ميثم'' به سخن ابن ابى الحديد ايراد كرده كه اين اباحه قتل در اثر تاويلى است كه داشته اند چون معتقد بودند براى انتقام خون عثمان مى جنگند لذا با كسانى كه با على عليه السلام همكارى مى كردند نيز نبرد مى نمودند.

مرحوم خوئى معتقد است كه در اثر عدم نهى از منكر قتل آنها واجب مى گردد زيرا كسى كه منكرى را ببيند و از آن نهى نكند امام عليه السلام مى تواند به هر نحوى كه ممكن باشد او را تنبيه كند و بالاترين مرحله ى نهى از منكر نهى به واسطه ى شمشير است.

ولى شايد از همه صحيحتر مطلبى باشد كه وى در پاسخ ابن ابى الحديد نسبت به ايرادى كه به قطب راوندى كرده، مى دهد و آن اينكه علت حلال بودن قتل همه سپاه با كشتن يكنفر اين است كه اين قتل روشنگر آن است كه سپاه همگى در مقام محاربه با خدا و رسول صلى الله عليه و آله و سلم و افساد در روى زمين هستند ، لذا مشمول آيه ى 33 سوره ى مائده مى شود روى اين اصل كشتن همه آنها به خاطر قتل يك نفر نيست، بلكه اين قتل دليلى برآمادگى سپاه براى مبارزه با خدا و رسول است. [ شرح نهج البلاغه، خوئى، ج 10 ص 139 -135. ]

7- هنگامى كه طلحه و زبير نقض بيعت كردند گريختند، از امام خواستند كه طلحه و زبير را تعقيب نكند و با آنان جنگ نكند، چنين فرمود:

''و الله لا اكون كالضبع تنام على طول اللدم، حتى يصل اليها طالبها و يختلها راصدها ولكنى اضرب بالمقبل الى الحق المدبر عنه و بالسامع المطيع العاصى المريب ابدا حتى ياتى على يومى. فو الله ما زلت مدفوعا عن حقى، مستاثرا على منذ قبض الله نبيه صلى الله عليه و آله و سلم حتى يوم الناس هذا'' [ نهج البلاغه، كلام 6- اين سخن در تاريخ طبرى ج 5 ص171 نيز آمده است. ]

"به خدا سوگند من مانند كفتار خوابيده نيستم كه صياد مدتى در كمين آن نشسته براى قريبش با دست يا با چوب آهسته آهسته به زمين مى زند تا اينكه دستگيرش نمايد، نه "من كاملا مراقب مخالفان هستم" و با شمشير برنده ى علاقمندان به حق، كار آنان را كه به حق پشت كرده اند، خواهم ساخت و با دستيارى فرمان برداران مطيع، عاصيان و ترديد كنندگان در حق را براى هميشه كنار خواهم زد. من اين كار را تا واپسين روز عمرم ادامه خواهم داد، به خدا سوگند! از هنگام مرگ پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم تا هم اكنون از حق خويشتن محروم مانده ام و ديگران را به ناحق بر من مقدم داشته اند".

8- از سخنان امام عليه السلام پيش از آغاز ''جنگ جمل'' به هنگامى كه ابن عباس را به سوى ''زبير'' فرستاد تا او را به اطاعت حضرت برگرداند.

''لا تلقين طلحه فانك ان تلقه تجده كالثور عاقصا قرنه يركب الصعب و يقول: هو الذلول. ولكن الق الزبير فانه الين عريكه، فقل له: يقول لك ابن خالك: عرفتنى بالحجاز و انكرتنى بالعراق، فما عدا مما بدا'' [ نهج البلاغه، خطبه 31- اين كلام را جاحظ در كتاب ''البيان و التبيين'' نيز آورده است مستدرك و مدارك نهج البلاغه، ص 242. ]

"با ''طلحه'' ديدار مكن، اگر ملاقات كنى، وى را همچون گاوى خواهى يافت كه شاخهايش اطراف گوشهايش پيچ خورده باشد، او بر مركب سركش هوا و هوس سوار مى شود و مى گويد: مركبى رام است!

و ليكن زبير را ملاقات كن، زيرا طبيعت او نرمتر است و به او بگو: پسر دائيت مى گويد: در حجاز مرا شناختى و در عراق انكار نمودى، پس چه شد كه از پيمان خود بازگشتى؟!

مرحوم سيدرضى مى گويد: جمله كوتاه و پرمعناى ''فما عدا مما بدا'' "چه شد كه از گذشته برگشتى؟" براى نخستين بار از امام شنيده شده و پيش از او از كسى اين سخن شنيده نشده است.

ابن ابى الحديد مى نويسد: پس از آنكه على عليه السلام به بصره رسيد، و لشكر وى در برابر لشكر عايشه صف كشيدند و بين امام عليه السلام و زبير سخنى رد و بدل شد ''زبير'' نزد عايشه آمد و گفت: من هرگز در مكانى نايستادم و در جنگى حاضر نشدم، مگر اينكه از خود بصيرت و رايى داشتم، مگر در اين جنگ كه من مرددم و جاى پاى خويش را نمى شناسم!

عايشه گفت: خيال مى كنم از شمشير پسر ابوطالب ترسيده اى، او شمشير تيز و آماده كشتار دارد اگر تو از شمشير او فرار كنى هيچ بعيد نيست، زيرا مردان فراوانى پيش از تو از شمشير او ترسيده اند. [ شرح ابن ابى الحديد، ج 2 ص 166. ]

على عليه السلام مى فرمايد:

''مازال الزبير رجلا منا اهل البيت حتى نشا ابنه المشووم عبدالله'' [ نهج البلاغه كلمات قصار 453- شرح ابن ابى الحديد، ج 2 ص 167. ]

"''زبير'' همواره از ما اهل بيت بود تا زمانى كه پسر شومش عبدالله نشو و نما نكرده بود"

9- يكى از سخنان امام عليه السلام هنگامى كه ''طلحه و زبير'' پس از بيعت به امام عليه السلام اعتراض كردند كه چرا در امور با آنان مشورت نكرده و از آنها كمك نگرفته است، در پاسخ آنها فرموده: ''لقد نقمتما يسيرا و ارجاتما كثيرا الا تخبرانى اى شى ء كان لكما فيه حق دفعتكما عنه؟ ام اى قسم استاثرت عليكما به؟ ام اى حق رفعه الى احد من المسلمين ضعفت عنه ام جهلته ام اخطات بابه!

"براى امور ناچيزى خشم گرفتيد و خوبيهاى فراوان را ناديده انگاشتيد! آيا ممكن است مرا آگاه سازيد كه شما چه حقى داشته ايد كه آن را از شما بازداشته ام؟ يا كدام سهم بوده كه خود برداشته به شما نداده ام؟ يا كدام حق و دعوائى بود. كه يكى از مسلمانان نزد من آورده از "بيان حكم" آن عاجز و ناتوان مانده ام و يا كدام "حق و فرمان الهى بوده" كه به آن جاهل و يا راه آن را اشتباه پيموده ام".

''و الله ما كانت لى فى الخلافه رغبه و لا فى الولايه اربه ولكنكم دعوتمونى اليها و حملتمونى عليها فلما افضت الى نظرت الى كتاب الله و ما وضع لنا و امرنا بالحكم به فاتبعته و ما استن النبى صلى الله عليه و آله و سلم فاقتديته فلم احتج فى ذلك الى رايكما و لا راى غيركما و لا وقع حكم جهلته فاستشير كما و اخوانى من المسلمين و لو كان ذلك لم ارغب عنكما و لا عن غيركما و اما ما ذكرتما من امر الاسوه فان ذلك امر لم احكم انا فيه برايى و لا وليته هوى منى بل وجدت انا و انتما ما جاء به رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم قد فرغ منه، فلم احتج اليكما فيما قد فرغ الله من قسمه و امضى فيه حكمه، فليس لكما و الله عندى و لا لغير كما فى هذا عتبى. اخذ الله بقلوبنا و قلوبكم الى الحق و الهمنا و اياكم الصبر...'' [ كلام شماره ى 205- به ترتيب فيض الاسلام "196". ]

"به خدا سوگند! من به خلافت رغبتى نداشتم و به ولايت و زمامدارى شما علاقه اى نشان نمى دادم و اين شما بوديد كه مرا به آن دعوت كرديد و آن را به من تحميل نموديد و آنگاه كه حكومت و زمامدارى به من رسيد من در كتاب خدا نظر كردم، هر دستورى كه داده و هر امرى كه فرموده بود متابعت كردم به سنت و روش پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم توجه نموده به آن اقتدا نمودم، لذا هيچ نيازى به حكم و راى شما و ديگران پيدا نكردم هنوز حكمى پيش نيامده كه آن را ندانم و نياز به مشورت شما و برادران مسلمان خود پيدا كنم. اگر چنين پيشامدى مى شد از شما و ديگران روى گردان نبودم.

اما "اعتراض" شما در مورد اينكه "چرا بين شما و ساير مسلمانان" به تساوى رفتار كرده ام اين حكمى نبوده كه من به راى خود صادر كرده و بر طبق خواسته ى دلم انجام داده باشم، بلكه من و شما مى دانيم كه اين همان دستور العملى است كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آورده و انجام داده است و در آنچه خداوند سهم بندى آن را مشخص نموده و فرمان آن را صادر كرده، به شما نيازى نداشتم. پس به خدا سوگند نه شما و نه ديگرى نمى تواند به من اعتراض داشته باشد...". 10- امام به هنگام حركت از مدينه به سوى بصره به اهل كوفه نوشت:

''... فانى اخبركم عن امر عثمان حتى يكون سمعه كعيانه ان الناس طعنوا عليه، فكنت رجلا من المهاجرين اكثر استعتابه و اقل عتابه و كان طلحه و الزبير اهون سيرهما فيه الوجيف و ارفق حدائهما العنيف و كان من عايشه فيه فلته غضب فاتيح له قوم فقتلوه و بايعنى الناس غير مستكرهين و لا مجبرين بل طائعين مخيرين...'' [ نهج البلاغه، نامه ى شماره/1. ]

"... من از جريان ''عثمان'' آنچنان شما را آگاهى دهم كه شنيدن آن همچون ديدن باشد مردم به او عيب گرفتند و طعنه زدند، و من يكى از مهاجران بودم كه بيشتر براى رضايتش "در راه خدا" مى كوشيدم و كمتر سرزنشش مى نمودم ولى ''طلحه'' و ''زبير'' آسانترين فشارى كه بر او وارد مى كردند همانند تند راندن شتر بود و خواندنهاى ناراحت كننده "كه هر چه زودتر خسته شود" و از ناحيه ''عايشه'' نيز "عثمان" ناگهانى مورد غضب قرار گرفت. عده اى به تنگ آمدند و او را كشتند و مردم بدون اكراه و اجبار بلكه با اختيار و رغبت با من بيعت نمودند...".

''محمد بن اسحاق'' "متوفاى 151" از عمويش نقل مى كند: هنگامى كه على عليه السلام به سوى "بصره" براى نبرد با ''طلحه'' و ''زبير'' حركت كرد اين نامه را از ''ربذه'' به وسيله ى محمد بن جعفر بن ابيطالب و محمد بن ابكر براى اهل كوفه فرستاد. [ مصادر نهج البلاغه، ج 2 ص 194. ]

11- به هنگام آگاهى از خروج ''طلحه'' و ''زبير'' به سوى بصره براى جنگ فرمود:

''قد كنت و ما اهدد و بالحرب و لا ارهب بالضرب و انا على ما قد و عدنى ربى من النصر. و الله ما استعجل متجردا للطلب بدم عثمان الا خوفا من ان يطالب بدمه لانه مظنته و لم يكن فى القوم احرص عليه منه فارادان يغالط بما اجلب فيه ليلتبس الامر و يقع الشك و و الله ما صنع فى امر عثمان واحده من ثلاث: لئن كان ابن عفان ظالما- كما كان يزعم- لقد كان ينبغى له آن يوازر قاتليه و ان ينابذ ناصريه. و لئن كان مظلوما لقد كان ينبغى له ان يكون من المنهنهين عنه و المعذرين فيه و لئن كان فى شك من الخصلتين، لقد كان ينبغى له ان يعتزله و يركد جانبا و يدع الناس معه، فما فعل واحده من الثلاث و جاء بامر لم يعرف بابه و لم تسلم معاذيره'' [ نهج البلاغه، خطبه ى 173 فيض الاسلام. ]

"تاكنون تهديد به جنگ نمى شدم و كسى مرا از ضرب شمشير نمى ترسانيد و من به همان وعده نصرتى كه پروردگارم به من داده اطمينان دارم. به خدا سوگند او "طلحه" براى خونخواهى عثمان با عجله دست به كار نشد جز اينكه مى ترسيد از او خون عثمان مطالبه شود زيرا او خود متهم به قتل عثمان است و در ميان مردم از او حريص تر بر كشتن عثمان يافت نمى شد، اما او براى به شك انداختن مسلمانان و اشتباه اندازى و مغالطه كارى، گروهى را "به عنوان خونخواهى او" اطراف خويش گرد آورد .

و سوگند به خدا او مى بايست درباره ى ''عثمان'' يكى از سه كار را انجام مى داد ولى نكرد زيرا پسر عفان ستمكار بود- چنانكه او مى انديشيد- سزاوار بود كه با كشندگان او همكارى كند، و از يارانش دورى و به مبارزه با آن بپردازد و اگر مظلوم بود باز سزاوار اين بود كه از كشته شدن او جلوگيرى كند و در مورد كارهايش عذرهاى موجهى ارائه دهد، و چنانچه در اين مورد شك و ترديد داشت خوب بود كناره مى گرفت و به گوشه اى پناه مى برد و مردم را با او به حال خود مى گذاشت اما او هيچ كدام از اين سه را انجام نداد به كارى دست زد كه دليل روشنى براى آن نداشت و عذرهائى كه براى آن مى آورد قابل پذيرش نيست".

''مدائنى'' در كتاب ''مقتل عثمان'' آورده كه طلحه سه روز از دفن عثمان مانع گرديد و نيز نقل كرده كه ''حكيم ابن حزام'' و ''جبير ابن مطعم'' از على عليه السلام بر دفن عثمان كمك خواستند، اما طلحه عده اى را بر سر راه گماشت كه اگر خواستند او را دفن كنند آنها را سنگ باران كنند، چند نفر از خاندان عثمان جنازه او را بيرون آوردند و مى خواستند در كنار ديوارى كه به ''حش كوكب'' معروف بود به خاك بسپارند اما هنگامى كه به آنجا رسيدند به وسيله ى افراد طلحه جنازه سنگ باران شد! و خواستند جنازه را ببرند.

امام عليه السلام كسى را فرستاد و پيام داد كه دست از اين كار بردارند و بگذارند او را دفن كنند لذا در همانجا دفن نمودند و چهار نفر بر او نماز خواندند و به قولى كسى بر او نماز نخواند و بدون نماز دفن گرديد. [ تاريخ يعقوبى، ج 2 ص 176. ]

اما عجيب اين است با اينكه طلحه با عثمان و جنازه اش چنين رفتار نمود، در برابر امام عليه السلام براى اشتباه اندازى و مغلطه كارى به مطالبه ى خون عثمان برخاست.

12- در مورد اهل بصره و طلحه و زبير فرمود:

''كل واحد منهما يرجوا الامر له و يعطفه عليه دون صاحبه، لا يمتان الى الله بحبل و لا يمدان اليه بسبب كل واحد منهما حامل ضب لصاحبه و عما قليل يكشف قناعه به! و الله لئن اصابوا الذى يريدون لينتز عن هذا نفس هذا و لياتين هذا على هذا. قد قامت الفئه الباغيه، فاين المحتسبون فقد سنت لهم السنن و قدم لهم الخبر ولكل ضله عله و لكل ناكث شبهه و الله لااكون كمستمع اللدم، يسمع الناعى و يحضر الباكى ثم لا يعتبر'' [ نهج البلاغه، كلام 148. ]

"هر كدام از آن دو "طلحه و زبير" اميدوار است كه زمامدارى و حكومت به دست او افتد و آن را به سوى خود مى كشد نه براى رفيقش "زيرا هر يك خلافت را براى خود دست و پا مى كند، پس پيمان شكنى و ياغى شدنشان بر من چنانكه اظهار مى كنند به طرفدارى از دين و ايمان نيست، بلكه به جهت حب دنيا و شهوت جاه است" آنها نه، به رشته اى از رشته هاى محكم الهى چنگ زده اند و نه به وسيله اى به او نزديك شده اند هر كدام بار كينه رفيق خويش را به دوش مى كشد و به زودى پرده از روى آن برداشته مى شود به خدا سوگند اگر به آنچه مى خواهند برسند اين يكى جان ديگرى را مى گيرد و آن يكى اين را از ميان مى برد، گروهى طغيانگر و فتنه انگيز بپا خواسته اند، پس آنها كه حقايق را به خاطر خدا آشكار مى سازند كجايند؟ در حالى كه سنت پيامبر برايشان بيان شده و اخبار "امروز" را قبلا به آنان گفته اند.

"از اين جهت نبايد به سخنان ايشان كه كشتن عثمان را بهانه نقض بيعت قرار داده اند، گوش فراداد، زيرا" براى هر گمراهى علت و سببى است و براى عهد شكنى بهانه اى! به خدا سوگند! من همچون كسى نخواهم بود كه صداى بر سر و سينه كوبيدن و نداى مخبر مرگ را بشنود و چشمهاى گريان را ببيند اما عبرت نگيرد!"

ابن ابى الحديد درباره رقابت شديد طلحه و زبير مى نويسد: مورخان نوشته اند طلحه و زبير پيش از شروع جنگ در مورد اينكه كداميك نماز براى مردم بخواند اختلاف كردند، و عايشه براى رفع اختلاف ''محمد بن طلحه'' و ''عبدالله زبير'' را به عنوان امام جماعت انتخاب كرد كه يك روز اين، و روز ديگرى آن، نماز بخواند، اين وضع تا پايان جنگ ادامه داشت.

و نيز نوشته اند ''طلحه'' از عايشه درخواست كرد كه مردم به او به عنوان ''امير'' سلام دهند و ''زبير'' نيز همين تقاضا را داشت.

عايشه دستور داد به هر دو به عنوان ''امير'' سلام دهند و نيز در مورد اينكه كدام يك سرپرستى جنگ را به عهده بگيرد، نزاع كردند. [ شرح ابن ابى الحديد، ج 9 ص 110. ]

13- درباره ى عايشه و پيروانش از اصحاب كه در جنگ جمل شركت كردند، مى فرمايد:

''كنتم جند المراه و اتباع البهيمه رغا فاجبتم و عقر فهربتم اخلاقكم دقاق و عهدكم شقاق و دينكم نفاق و ماوكم زعاق و المقيم بين اظهركم مرتهن بذنبه و الشاخص عنكم متدارك برحمه من ربه، كانى بمسجدكم كجوجو سفينه قد بعث الله عليها العذاب من فوقها و من تحتها، و غرق من فى ضمنها'' [ نهج البلاغه، كلام 13. ]

"شما سپاهيان زن "عايشه" و پيروان "شتر عايشه" بوديد، تا زمانى كه شتر صدا مى كرد برانگيخته مى شديد "به دور آن جمع مى گرديديد" و با پى شدنش شما هم فرار كرديد، اخلاقتان سست و پيمانتان ناپايدار و دينتان دوروئى و نفاق است. آب شهرتان شور! آن كس كه بين شما اقامت گزيند در دام گناه گرفتار آيد "زيرا يا خود در گناه شريك شماست و يا كردارتان را مى بيند و نهى نمى كند" و اگر از شما دورى گزيند، رحمت حق را دريابد گويا مى بينيم عذاب خدا از آسمان و زمين بر شما فرود مى آيد همه غرق شده ايد تنها قله بلند مسجدتان همچون سينه كشتى از روى آب نمايان است...".

نكاتى چند از جنگ جمل

الف- طلحه و زبير هنگام جنگ به مردم بصره، اعلام كردند: اگر على عليه السلام پيروز شود همه را خواهد كشت و تمام حرمتها را هتك خواهد نمود، بچه ها را مى كشد و زنها را اسير مى نمايد، پس براى حمايت از حريم خود بجنگيد و مرگ را بر رسوائى ترجيح دهيد! و از طريق اين دروغ وحشتناك مردم را بر ضد حضرت شوراندند.

ب- على عليه السلام نزد طلحه و زبير كس فرستاد كه چه مى جوئيد و چه مى خواهيد؟ گفتند خون عثمان را مى خواهيم. على عليه السلام گفت:

''لعن الله قتله عثمان'' "خدا قاتلان عثمان را لعنت كند" اصحاب على عليه السلام، نيز به صف ايستادند پس به آنان فرمود:

''لا ترموا بسهم و لا تطعنوا برمح و لا تضربوا بسيف... اعذروا''

"تيرى نيندازيد و نيزه به كار نبريد و با شمشير نكشيد، اتمام حجت كنيد." پس مردى از لشكر دشمن تيرى انداخت و شخصى از ياران امام عليه السلام را كشت و كشته او را نزد على آوردند. پس گفت: اللهم اشهد، "خدايا گواه باش" سپس مردى ديگر تيراندازى كرد و به ''عبدالله بن بديل بن ورقاء خزاعى'' رسيد و او را كشت، پس برادرش جنازه اش را برداشت و نزد امام عليه السلام آورد. پس گفت: اللهم اشهد سپس جنگ آغاز شد.

ت- امام عليه السلام به ''زبير'' فرمود: ''يا اباعبدالله ادن الى اذكرك كلاما ما سمعته انا و انت من رسول الله'' "اى ابوعبدالله نزديك من آى تا سخنى را كه من و تو از پيامبر شنيده ايم به ياد تو آورم" زبير به على عليه السلام گفت در امانم؟ على فرمود: آرى در امانى. پس زبير نزد وى آمد و على عليه السلام آن سخن را به ياد آورد. زبير گفت:

''اللهم انى ما ذكرت هذا الا هذه الساعه''

"خدايا من جز در اين ساعت اين را به ياد نداشتم. و عنان اسب خود را برگرداند تا بازگردد. پس عبدالله به او گفت: كجا؟ گفت: على سخنى را كه پيامبر خدا فرموده بود به ياد من آورد، گفت: نه چنين است، بلكه شمشيرهاى برنده ى بنى هاشم به دست مردانى دلاور چشم تو را خيره كرد.

گفت: واى بر تو آيا مانند من به بددلى سرزنش مى شود؟ براى من نيزه اى بياوريد پس نيزه را گرفت و بر ياران على حمله برد. على گفت: ''افرجوا للشيخ فانه محرج'' "براى پيرمرد راه را باز كنيد كه او را به حرج افكنده اند".

پس ميمنه و مسيره و قلب را شكافت، سپس بازگشت و به پسرش گفت: اى بى مادر، آيا بد دل چنين كارى مى كند؟ زبير از معركه كنار گرفت و گذرش به ''احنف بن قيس'' افتاد پس گفت مانند اين مرد نديدم ناموس رسول خدا را تا به اينجا كشانيد و حجاب پيامبر خدا را از او فروهشت و ناموس خود را پوشيده داشت، سپس او را واگذاشت و كناره گيرى كرد... [ تاريخ يعقوبى، ج 2 ص 182 و 183. ]

ث- در روز جنگ جمل اطراف شتر عايشه را قبائل مختلف در ميان گرفته و به سختى از او دفاع مى كردند، جمعيتى زياد كشته شدند. امام عليه السلام براى پيشگيرى از كشتار زياد فرياد زد: شتر را پى كنيد كه شيطان است و گرنه جمعيت عرب را به كشتن خواهد داد هنگامى كه شتر كشته شد، لشكر هزيمت نمود.

ج- طلحه بن عبيدالله در معركه كشته شد مروان ابن حكم تيرى به سوى او انداخت و او را از پا درآورد و گفت: به خدا سوگند پس از اين، خون عثمان را نخواهم خواست و من او را كشتم. پس طلحه چون بيفتاد گفت: به خدا سوگند هرگز مانند امروز پيرمردى از قريش را بى چاره تر از خود نديدم من به خدا سوگند هرگز در موقفى جز اين موقف نايستادم مگر آنكه جاى پاى خود را در آن شناختم. [ تاريخ يعقوبى، ج 2ص 182. ]

ح- على عليه السلام پس از پيروزى همه را عفو كرد و منادى فرياد نمود: زخمدارى كشته نشود و فرارى را دنبال نكنند و به روى پشت كننده اى نيزه نزنند و هر كس سلاح را بيندازد در امان است و هر كس در خانه اش را ببندد در امان است. سپس سياه و سرخ را امان داد و ابن عباس را نزد عايشه فرستاد و او را فرمود كه باز گردد . چون ابن عباس بر او وارد شد، گفت: اى پسر عباس دو مرتبه در سنت خطا كردى: بدون اجازه به خانه ام وارد شدى و بى آنكه اجازه بدهم به روى فرشم نشستى. گفت: سنت را ما به تو آموخته ايم، همانا اين خانه تو نيست، خانه تو همان است كه پيامبر خدا ترا در آن به جاى گذاشت و قرآن تو را فرمود كه در آن قرار گيرى. و ميان آن دو سختى پيش آمد.

خ- عايشه در خانه ى عبدالله بن خلف خزاعى بود كه على عليه السلام نزد وى آمد و گفت:

''ايها يا حميراء! الم تنتهى عن هذا المسير؟''

"اى حميراء مگر از اين سفر نهى نشدى؟" گفت: يا ابن ابيطالب قدرت فاسجح! اى پسر ابوطالب، اكنون كه دست يافته اى ببخش. فرمود:

''اخرجى الى المدينه و ارجعى الى بيتك الذى امرك رسول الله ان تقرى فيه''

"برو به مدينه و بازگرد به همان خانه ات كه پيامبر خدا تو را فرموده است كه در آن آرام گيرى" گفت: مى كنم. پس 70 زن از عبدالقيس در لباس مردانه همراهش فرستاد تا او را به مدينه رسانيدند. [ يعقوبى، ج 2 ص 183. ]

د- بلواى ''جمل'' نشان داد كه عايشه بعد از وفات پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم حرمت او را نگه نداشت و برخلاف ساير زنان آن حضرت از فرمان خدا و رسولش سرپيچى نمود و با آن افتضاح در انظار عمومى در ميدان جنگ ظاهر شد و در مقابل خليفه و وصى پيامبر ايستاد و باعث ريخته شدن خون هزاران نفر گرديد و لكه ى ننگى بر تاريخ اسلام نهاد كه به هيچ چيز پاك نمى شود. و بعضى كلماتى كه بعد از جنگ جمل از او نقل شده به نظر مى آيد كه او از اين حادثه پشيمان شده بود. مثلا ابن سعد در طبقات روايت كرده هر موقع عايشه اين آيه را ''و قرن فى بيوتكن...'' مى خواند آن قدر اشك مى ريخت كه روسريش خيس مى شد. [ طبقات ابن سعه، ج 8 ص 81. ]

''محمد بن المنكدر'' از عايشه روايت كرده كه گفت:

''يا ليتنى كنت نباتا من نبات الارض و لم اكن شيئا مذكورا'' [ طبقات، ابن سعه، ج 8 ص 76. ]

"اى كاش نباتى از نباتات زمين مى شدم و چيز قابل ذكرى نبودم". در ''موده القربى'' از خود عايشه نقل نموده كه گفت: رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم فرمود:

''ان الله قد عهد الى من خرج على على فهو كافر فى النار''

"خداوند با من عهد كرده هر كس بر ضد على عليه السلام قيام كند او كافر و در آتش است" وقتى به او گفتند كه چرا با شنيدن چنين كلامى از پيامبر بر على عليه السلام خروج نمودى، عذر آورد و گفت:

''نسيت هذا الحديث يوم الجمل حتى ذكرته بالبصره''

"فراموش كردم اين حديث را در روز جمل تا اينكه در بصره يادم آمد". [ مير سيد على فقيه همدانى شافعى، مودت سوم از ''موده القربى''. ]

بعضيها اين نوع اظهارات عايشه را دليل بر توبه او گرفته اند ولى اين معنى ادعاى محض است قيام و جنگ و كشتار مسلمانان پيش همه ثابت است ولى توبه او معلوم نيست زيرا اگر توبه عايشه صحت داشت و از جنگ با اميرالمومنين پشيمان گرديده بود، پس چرا وقتى شهادت آن حضرت را شنيد سجده شكر به جاى آورد [ مقاتل الطالبيين، ص 43. ] اگر واقعا او توبه كرده و پشيمان شده بود، پس چرا از خبر شهادت اميرالمومنين على عليه السلام اظهار فرح و خرسندى نمود؟

ذ- و پس از پيروزى امام على عليه السلام به ميان كشتگان آمد و جسد ''كعب بن سور'' قاضى بصره را روى زمين ديد، دستور داد وى را نشانيدند، به او فرمود: واى بر تو! علم داشتى اما نفعى به تو نبخشيد! پس از آن دستور داد جسد ''طلحه'' را نيز از زمين بلند كردند به او نيز فرمود: واى بر تو! در اسلام سابقه خدمت داشتى ولى براى خود نگه نداشتى شيطان تو را فريفت و به سرعت به دوزخ كشانيد!

از سخنان امام كه در آن اهل بصره را مخاطب ساخته و از پيشامدهاى آينده آنها را آگاه نموده است

''فمن استطاع عند ذلك ان يعتقل نفسه على الله عزوجل فليفعل فان اطعتعونى فانى حاملكم ان شاءالله على سبيل الجنه و ان كان ذا مشقه شديده و مذاقه مريره.

و اما فلانه فادركها راى النساء و ضغن غلافى صدرها كمرجل القين و لو دعيت لتنال من غيرى ما اتت الى، لم تفعل و لها بعد حرمتها الاولى و الحساب على الله تعالى'' [ نهج البلاغه، كلام شماره ى 156. ]

"آن كسى كه مى تواند خويشتن را وقف بر اطاعت پروردگار سازد بايد چنين كند، اگر از دستور من پيروى كنيد من به خواست خدا شما را به سوى بهشت خواهم برد- هر چند كه راه بهشت پر مشقت و تلخيهائى به همراه دارد- اما فلان زن "عايشه" خيالات و افكار زنانه دامنش را گرفت و كينه اى كه در سينه خود پنهان مى داشت، همچون بوته ى آهنگران كه آهن در آن ذوب گردد به غليان آمد، اگر او را دعوت مى كردند كه مانند همين كار را درباره ى غير من انجام دهد، نمى كرد. با اين حال "در نظر من" همان احترام نخستينش برقرار و حسابش با خدا است.

عايشه و شدت عداوتش به على

از جمله چيزهائى كه سبب كينه و دشمنى عايشه نسبت به على عليه السلام شد اين بود كه چون حضرت رسول مامور شد به بستن درهائى كه به مسجد باز بود، همه درها حتى باب ابوبكر را بست و باب على عليه السلام را باز گذاشت و ديگر آنكه ابى بكر را با سوره ى برائت به مكه فرستاد، پس از آن او را عزل نمود و سوره را به توسط اميرالمومنين به مكه فرستاد و ديگر آنكه فاطمه عليه السلام داراى فرزند گرديد ولى عايشه هيچ فرزند نداشت و حضرت رسول فرزندان فاطمه را فرزندان خود مى دانست.

علاوه عايشه مقام و موقعيت خديجه را نمى توانست تحمل كند.

''حميدى'' در كتاب ''الجمع بين الصحيحين'' از مسند عايشه روايت كرده كه گفت: ''ما غرت على امراه من نساء النبى الا على خديجه و ما رايتها قط ولكن كان يكثر ذكرها'' [ مسلم، صحيح، ج 2 ص 370 -317. ]

"به غيرت نيامدم بر احدى از زنان پيامبر به اندازه اى كه بر خديجه به غيرت آمدم با وجود اين كه او را هرگز نديدم وليكن پيامبر او را بسيار ياد مى كرد" .

عايشه نه تنها به خديجه رشك مى برد، بلكه به دختر او فاطمه و دامادش على عليه السلام نيز رشك مى برد. احمد بن حنبل در مسندش به سند خود از ''نعمان بن بشير'' روايت كرد كه گفت: ابوبكر اجازه خواست تا بر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم وارد شود، در همين بين صداى عايشه را شنيد كه با رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم دعوا مى كرد و مى گفت: من خوب به دست آورده ام كه تو على را از پدر من و خودم دو برابر يا بيشتر دوست مى دارى، پس ابوبكر همين كه وارد شد به سوى عايشه حمله كرد و گفت: اى دختر فلان زن بى سر و پا چه قدر به تو گفتم به روى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نايست و صدايت را بلند مكن. [ احمد بن حنبل، مسند، ج 4 ص 257. ] هيثمى اين روايت را در مجمع خود آورده و به ''بزاز'' هم نسبت داده و رجال آن را صحيح دانسته است. [ هيثمى، مجمع الزوايد، ج 9 ص 126. ]

عايشه حتى به فاطمه عليه السلام دختر پيامبر نيز حسادت مى ورزيد و تحمل آن را نداشت كه ببيند پيامبر دخترش را مى بوسد و نوازش مى كند، طبق روايت ''ذخائر العقبى'' [ محب طبرى، ذخائر العقبى'' ص 46. ] و روايت تاريخ بغداد [ تاريخ بغداد، ج 5 ص 87. ] عايشه مى گويد: به پيامبر اعتراض كردم كه چرا اين قدر فاطمه را مى بوسى؟ در پاسخ فرمود: آرى عايشه وقتى مرا به آسمان بردند، جبرئيل مرا وارد بهشت كرد و سيبى از آنجا به من داد و من آن را خوردم آن ميوه نطفه فاطمه شد و چون برگشتم با خديجه همبستر شدم فاطمه از همين نطفه است پس فاطمه حورائى است در قالب بشر و من هر وقت مشتاق بوى بهشت مى شوم آن بوى را از فاطمه استشمام مى كنم و لذا او را مى بوسم. [ تاريخ بغداد، ج 5 ص 87. ]

عايشه كينه و عداوت زيادى به على عليه السلام داشت شواهد زيادى در اين باره در تاريخ و روايات وجود دارد كه از جمله: مى نويسند: عايشه در مكه بود و پيش از كشته شدن عثمان رفته بود پس چون حج خود را به انجام رسانيد، عازم مدينه گرديد و در بين راه كه ''ابن ام كلاب'' به او برخورد گفت: عثمان چه كرد؟ گفت: كشته شد. گفت: بعدا و سحقا! دور و رانده باد.

سپس گفت: مردم با كه بيعت كردند؟ گفت: با طلحه. گفت: آفرين بر ذوالاصبع. سپس عبيدبن ابى سلم به او برخورد، از او پرسيد: مردم چه كردند؟ گفت: با على عليه السلام بيعت كردند. گفت: والله ما كنت ابالى ان تقع هذه على هذه: به خدا سوگند ديگر باك نداشتم كه آسمان به زمين آيد [ تاريخ يعقوبى، ج 2 ص 180. ] واى بر تو ببين چه مى گوئى؟ گفت: همان است كه گفتم. عايشه سخت ناراحت شد ''عبيد'' پرسيد: اى مادر مومنان چرا اين طور شدى؟ من بين مشرق و مغرب بهتر و سزاوارتر از او به خلافت سراغ ندارم و نظيرى براى او در تمام حالات نمى بينم، چگونه تو از حكومت او ناراحتى، عايشه جوابى ندارد! دستور داد از همانجا او را به مكه برگردانند و در بين راه مى گفت:

''قتلوا ابن عفان مظلوما'' "عثمان را مظلوم كشتند". [ شرح ابن ابى الحديد، ج 6 ص 215 ببعد. ]

14- يكى از خطبه هاى امام عليه السلام است كه پس از پايان جنگ جمل در نكوهش بعضى از زنان ايراد فرموده است:

''معاشر الناس، ان النساء نواقص الايمان، نواقص الحظوظ، نواقص العقول فاما نقصان ايمانهن فقعود هن عن الصلاه و الصيام فى ايام حيضهن و اما نقصان عقولهن فشهاده امراتين كشهاده الرجل الواحد و اما نقصان حظوظهن فمواريثهن على الانصاف من مواريث الرجال، فاتقوا شرار النساء و كونوا من خيارهن على حذر و لا تطيعوهن فى المعروف حتى لا يطمعن فى المنكر'' [ نهج البلاغه، كلام شماره ى 80. ]

"اى مردم جمعى از زنان هم از نظر ايمان، هم از جهت بهره و هم از موهبت عقل در رتبه اى كمتر از مردان قرار دارند. اما گواه بر كمبود ايمانشان همان بركنار بودن از نماز و روزه در ايام عادت است، و اما بهره آنها، گواهش اين است كه سهم ارث آنان نصف سهم مردان است و اما بهره ى آنها اين است كه شهادت دو نفر آنان معادل شهادت يك مرد است، پس از زنان بد بپرهيزيد و مراقب نيكان آنها باشيد، اعمال نيك به عنوان اطاعت و تسليم بى قيد و شرط "در برابر" آنان انجام مدهيد تا در اعمال بد انتظار اطاعت از شما نداشته باشند".

اين خطبه بعد از جنگ جمل و آن همه خون ريزيهائى كه به وسيله ى عايشه رخ داد، از امام عليه السلام صادر شده، درباره ى دسته ى خاصى از زنان است كه در اين گونه مسيرها گام برمى دارند وگرنه چه كسى مى تواند انكار كند كه در پيشرفت اسلام زنان بزرگ و با شخصيتى همچون خديجه و فاطمه زهرا و زينب كبرى و جمعى از زنان با فضيلت ديگر شركت داشته اند و على عليه السلام نيز براى آنها احترام فوق العاده قائل بود.

عايشه و جنگ جمل

در اينجا بى مناسبت نيست چند جمله در مورد عايشه و جريان جنگ جمل يادآور شويم.

ابن ابى الحديد مى گويد: هر كس در تاريخ و اخبار چيزى نوشته، صريحا گفته است: عايشه سرسخت ترين دشمنان عثمان بود، حتى روزى يكى از لباسهاى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را بيرون آورد و در منزل خويش آويخت و به هر كس وارد خانه مى شد مى گفت: اين لباس پيغمبر است هنوز كهنه نشده و عثمان سنت او را كهنه ساخته است.

يعقوبى مى نويسد: موقعى كه عثمان در خانه اش محاصره بود، مروان نزد عايشه رفت و گفت: اى ام المومنين كاش بپا مى خواستى و ميان اين مردم سازش مى دادى؟ گفت: من وسايل سفرم را آماده كرده ام و مى خواهم به حج بروم. گفت: به جاى هر درهمى كه خرج كرده اى دو درهم به تو داده مى شود گفت:

''لعلك ترى انى فى شك من صاحبك؟ اما و الله لوددت انه مقطع فى غراره من غرائرى و انى اطيق حمله فاطرحه فى البحر'' [ تاريخ يعقوبى، ج 2 ص 175. ]

"شايد تو گمان مى كنى كه من عثمان را نمى شناسم. به خدا قسم دوست داشتم كه او پاره پاره در جوالى از جوالهاى من بود و مى توانستم او را حمل كنم و به دريا افكنم".

گفته اند: نخستين كسى كه عثمان را ''نعثل'' ناميد و همواره مى گفت: ''اقتلوا نعثلا قتل الله نعثلا'' "نعثل را بكشيد خدا او را بكشد" عايشه بوده است.

ولى همينكه شنيد عثمان را كشته اند و با على عليه السلام بيعت كرده اند، در بين مردم عملا گفت: "عثمان را مظلوم كشتند" طلحه و زبير، نامه اى به وسيله ى عبدالله زبير برايش فرستادند و از او خواستند به عنوان مطالبه خون عثمان مردم را از بيعت على عليه السلام برگرداند.

هنگامى كه عايشه در مكه مقدمات كارش را فراهم مى كرد ''ام سلمه'' نيز در مكه بود و تصميم گرفت از امام عليه السلام دفاع كند، عايشه مى خواست ام سلمه را همچون ''حفصه'' در مبارزه با امام عليه السلام با خود همراه سازد لذا او را خواست و كمى از مظلوميت عثمان براى او صحبت كرد.

ام سلمه در پاسخ گفت: تا ديروز مردم را بر ضد عثمان مى شورانيدى و او را ''نعثل'' مى خواندى چرا امروز چنين مى گوئى با اينكه موقعيت على عليه السلام را در نزد پيامبر خوب مى دانى و اگر فراموش كرده اى تا ياد آوريت كنم؟ عايشه گفت: عيبى ندارد! ام سلمه گفت: به خاطر دارى كه تصميم گرفتى به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و على عليه السلام هنگامى كه صحبت آنها طول كشيد پرخاش كنى و پيامبر در پاسخ فرمود: به خدا سوگند هيچ كس على عليه السلام را دشمن نمى دارد و با او كينه نمى ورزد، خواه از اهل بيت من باشد يا نه جز اينكه از ايمان خارج مى گردد. عايشه گفت: آرى.

و نيز به خاطر دارى كه على عليه السلام كفش پيامبر را تعمير مى كرد، پدرت و عمر از پيامبر در مورد اينكه چه كسى را به خلافت برمى گزيند، سئوال مى نمودند و پيامبر در پاسخشان فرمود: جائى كه الان نشسته مى بينم و اگر بگويم از دورش پراكنده خواهيد شد، چنانكه بنى اسرائيل از دور هارون پراكنده شدند و پس از رفتن عمر و پدرت تو از پيامبر پرسيدى چه كسى را خليفه قرار خواهى داد؟ پيامبر فرمود: آن كسى كه كفش را تعمير مى كند و ما نگاه كرديم كسى جز على نبود پرسيديم مقصود على است؟ گفت: آرى، آيا اين مطلب را به ياد دارى؟ عايشه گفت: بلى، ام سلمه پرسيد: پس چرا مى خواهى با او مبارزه كنى؟ گفت: براى اصلاح بين مردم! ام سلمه گفت: خود مى دانى و از هم جدا شدند، ام سلمه اين جريان را براى امام نوشت... [ شرح ابن ابى الحديد، ج 6 ص 205 تا 227. ]

15- از سخنان امام عليه السلام در جنگ جمل آنگاه كه از كنار كشته ى ''طلحه بن عبدالله'' و ''عبدالرحمن بن عتاب بن اسيد'' عبور نمود:

''لقد اصبح ابومحمد بهذا المكان غريبا! اما والله لقد كنت اكره ان تكون قريش قتلى تحت بطون الكواكب! ادركت و ترى من بنى عبد مناف و افلتنى اعيان بنى جمح لقد اتلعوا اعناقهم الى امر لم يكونوا اهله فوقصوا دونه'' [ نهج البلاغه، كلام شماره 219 به ترتيب فيض 209. ]

"ابومحمد "كنيه طلحه است" در اين مكان دور از ديار، غريب افتاده است! به خدا سوگند من كراهت داشتم كه از طايفه قريش در زير ستارگان كشته افتاده باشند، انتقام خود را از ''بنى عبد مناف'' "طلحه و زبير كه از طرف مادر به عبد مناف مى رسند يا غير ايشان بنابر اختلاف شراح'' گرفتم "و قصاص خون شيعيان را نمودم" و اما بزرگان قبيله جمح از دست من فرار كردند. آنها به سوى امرى گردن كشيده بودند كه اهليت آن را نداشتند و پيش از آنكه به آن برسند گردنهاشان شكسته شد!"

البته ''عبدالرحمن بن عتاب بن اسيد'' از صحابه پيامبر نيست بلكه او از تابعين به شمار مى رود، پدرش عتاب همان كسى است كه در 22 سالگى پيامبر او را فرماندار مكه قرار داد و فرمود: ''اگر كسى را بهتر از تو نسبت به آنها سراغ داشتم بر آنها مى گماردم''.

پسرش عبدالرحمان همان است كه على عليه السلام در جنگ جمل به هنگام عبور از كنار كشته اش فرمود: براى تو متاثرم اى يعسوب قريش، اين جوان جوانان است، اين مغز خالص از طايفه عبد مناف است! كسى به آن حضرت عرض كرد از اين جوان سخت تعريف كردى؟ فرمود: مادرى مرا و مادرى او را زائيده كه تو را متولد نساخته است [ شرح ابن ابى الحديد، ج 11 ص 125 -123- اسد الغابه ج 3 ص 357. ]

"و نبايد او در چنين صحنه اى حاضر شود تا كشته گردد و از آن همه خوبى بهره اى نبرد".

آرى انتقادات على عليه السلام حتى از دشمنانش احساساتى و متعصبانه نيست تحليلى و منطقى است و همين است كه به انتقادات آن حضرت ارزش فراوان مى دهد.

انتقاد شديد امام از مروان

چون مروان ابن حكم در جنگ جمل اسير شد امام حسن و امام حسين "عليهماالسلام" را نزد اميرالمومنين شفيع قرار داد، آن دو بزرگوار براى آزادى او نزد امام عليه السلام شفاعت كردند امام عليه السلام وى را آزاد ساخت. حسنين عليه السلام پرسيدند آيا او با شما بيعت مى كند، امام عليه السلام فرمود:

''اولم يبايعنى بعد قتل عثمان؟ لاحاجه لى فى بيعته! انها كف يهوديه، لو بايعنى بيده لغدر بسبته، اما ان له امره كلعقه الكلب انفه، و هو ابوالاكبش الاربعه و ستلقى الامه منه و من ولده يوما احمر'' [ نهج البلاغه، كلام ، 73. ]

"آيا بعد از كشته شدن عثمان با من بيعت نكرد؟ "و پس از آن در جنگ جمل شركت نمود" مرا به بيعت او نياز نيست، زيرا دست دادن او براى بيعت مانند دست دادن يهودى است "كه به مكر و حيله و پيمان شكنى مشهور است" اگر با دستش بيعت كند با پشت خود به شكستن پيمان اقدام مى كند!"

آگاه باشيد او حكومت كوتاهى خواهد يافت همانند مقدار زمانى كه سگى بينى خود را با زبان پاك كند! او پدر قوچهاى چهارگانه است و امت اسلام از دست او و پسرانش روز خونينى خواهد داشت".

اين سخن امام عليه السلام از طرق فراوانى نقل شده و گفتار امام بيش از اين بوده كه مرحوم سيد رضى مقدار كمى از آن را نقل كرده است از جمله اين عبارت است: ''يحمل رايه الضلاله بعد ما يشيب صدغاه''

"مروان پرچم ضلالت را موقعى بر دوش مى كشد كه موهاى او سفيد شده باشد".

ابن ابى الحديد مى گويد: تمام آنچه امام فرموده است واقع شده و او در موقعى به خلافت رسيد كه 65 سال از عمرش گذشته بود و بيش از 9 ماه حكومت ننمود.

مراد از ''ابوالاكبش الاربعه'' "پدر قوچهاى چهارگانه" فرزندان مروان يعنى ''عبدالملك''، ''عبدالعزيز''، ''بشر'' و ''محمد'' هستند كه مردان شجاعى بودند. عبدالملك به خلافت رسيد و عبدالعزيز حاكم مصر و ''بشر'' والى عراق و ''محمد'' فرماندار ''الجزيره'' گرديد و آنها در مكر و حيله و گمراه كردن مردم مانند پدرشان بودند.

بعضيها گفته اند مراد از چهار قوچ چهار پسر عبدالملك ابن مروان: وليد، سليمان، يزيد و هشام هستند كه هر چهار به خلافت رسيدند.

مروان اين چنين روى كار آمد: مروان پسر حكم است كه پيامبر پدرش را از مدينه بيرون كرد و به طائف فرستاد كه مروان نيز همراه پدرش بود و حق آمدن به مدينه و دخالت در امور مسلمانان نداشت. اين وضع تا زمان عثمان ادامه داشت. اما عثمان او را خواست و به كارهاى حكومتى گماشت و پس از آنكه يزيد پسر معاويه از دنيا رفت و معاويه پسرش به جاى او نشست كه بيش از 40 روز بيشتر زنده نبود و خلافت در دست انداز عجيبى قرار گرفت. گروهى براى اينكه حكومت در خاندان بنى اميه باشد و به خالد و عبدالله فرزندان يزيد برسد با مروان بيعت كردند كه پس از يافتن تجربه و از بين رفتن مروان حكومت به آنان برسد، بدين ترتيب مروان سر كار آمد ولى تصميم گرفت براى عبدالملك و عبدالعزيز فرزندان خود از مردم بيعت بگيرد كه نوبت به عبدالله و خالد نرسد در اين باره مشورت كرد، گفتند براى اين كار بايد با ام خالد همسر يزيد ازدواج كنى تا كار تو آسان شود او اين كار را كرد ولى روزى بين مروان و خالد در مجلس عمومى سخنى رد و بدل شد كه مروان به خالد ناسزا گفت و خالد با گريه نزد مادرش آمد و جريان را گفت، ام خالد به او قول داد حساب مروان را خواهد رسيد.

مروان پس از بازگشت به منزل از ام خالد جويا شد كه بداند، خالد به او شكايتى كرده يا نه؟ ام خالد گفت: خير او به تو احترام مى گذارد ولى به كنيزانش دستور داد آماده باشند و چون مروان به خواب رفت به آنان دستور داد، متكا و لحاف و وسائل خواب روى دهانش قرار دادند و بر روى آن نشستند و بدين ترتيب او را خفه كردند. [ شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 6 ص 165. ] به نقل ديگر خالد به مادرش از مروان شكايت كرد، مادرش گفت: به خدا قسم كه پس از اين آب سرد نمى نوشد. آنگاه براى او زهرى را داخل شير كرد و چون مروان درآمد به او خورانيد. [ تاريخ يعقوبى، ج 2 ص 257. ]

اما در مورد اينكه مسلمانان از دست مروان و پسرانش در چه وضعى قرار گرفتند به شرح ابن ابى الحديد مراجعه شود. [ شرح ابن ابى الحديد، ج 6 ص 146 ببعد. ]