انتقاد به صورت كلى
در نهج البلاغه ظاهرا از خليفه ى اول و دوم تنها در خطبه ى شقشقيه كه فقراتى
از آن نقل كرديم به طور خاص ياد و انتقاد نشده است، در جاهاى ديگر يا به صورت
كلى است و يا جنبه ى كنائى دارد. از جمله در نامه معروف خود به ''عثمان بن
حنيف'' اشاره به مساله ى فدك كرده، مى فرمايد:
''بلى! كانت فى ايدينا فدك من كل ما اظلته السماء، فشحت عليها نفوس قوم و
سخت عنها نفوس قوم آخرين و نعم الحكم الله ما اصنع بفدك و غير فدك...'' [ نهج
البلاغه، قسمت نامه ها، نامه ى شماره ى/ 45. ]
"آرى، از ميان آنچه آسمان سايه افكنده تنها ''فدك'' در اختيار ما بود كه آن
هم گروهى بر آن بخل و حسادت ورزيدند و گروه ديگر آن را سخاوتمندانه رها كردند
"و از دست ما خارج گرديد" و بهترين حاكم خداست، مرا با ''فدك'' و غير فدك چه
كار؟ در حالى كه جايگاه فرداى هر كس قبر اوست...".
اين سخن به خوبى نشان مى دهد كه در عصر پيامبر ''فدك'' در اختيار اميرمومنان
على عليه السلام و فاطمه "س" بود ولى بعدا گروهى از بخيلان حاكم، چشم به آن
دوخته و على عليه السلام و فاطمه "س" به ناچار از آن چشم پوشيدند و مسلما اين
چشم پوشى با رضايت خاطر صورت نگرفت زيرا در آن صورت خدا را به داورى طلبيدن و
''نعم الحكم الله'' گفتن معنى ندارد. در اينجا بد نيست به جريانى كه ابن ابى
الحديد در شرح نهج البلاغه آورده توجه كنيم وى مى نويسد:
از ''على بن فارقى'' مدرس مدرسه غربى بغداد پرسيدم: آيا فاطمه در ادعايش
صادق بود؟ پاسخ داد: بله. پرسيدم، پس چرا ابوبكر فدك را به او واگذار نكرد، با
اين كه مى دانست فاطمه راستگو است؟ استاد تبسم كرد، سپس جمله لطيف و زيبا و طنز
گونه اى گفت با اينكه چندان اهل شوخى و مزاح نبود، گفت: اگر روز اول به مجرد
ادعاى فاطمه فدك را باز مى گرداند، فردا فاطمه ادعاى خلافت همسرش را مطرح مى
ساخت و مى بايست ابوبكر از مقام خلافت كناره گيرى كند و در اين مورد عذر
زمامدار خلافت پذيرفته نبود، چرا كه با عمل نخستش اقرار به صداقت و راستگوئى
دختر پيامبر كرده بود و بايد پس از آن بدون نياز به بينه و شهود، هر گونه
ادعائى مى كرد قبول نمايد.
ابن ابى الحديد مى افزايد: اين سخن صحيح و درست است گرچه استاد آن را به
صورت شوخى بيان نمود. [ شرح نهج البلاغه، ج 16 ص 284. ]
و در يكى از نامه هايى كه براى اهل مصر فرستاده يادآور شده كه:
''... فلما مضى عليه السلام تنازع المسلمون الامر من بعده. فوالله ما كان
يلقى فى روعى و لا يخطر ببالى، ان العرب تزعج هذا الامر من بعده- ص- عن اهل
بيته و لا انهم منحوه عنى من بعده فما راعنى الا انثيال الناس على فلان
يبايعونه فامسكت يدى، حتى رايت راجعه الناس قد رجعت عن الاسلام، يدعون الى محق
دين محمد صلى الله عليه و آله و سلم فخشيت ان لم انصر الاسلام و اهله ان ارى
فيه ثلما او هدما، تكون المصيبه به على اعظم من فوت و لا يتكم التى انما هى
متاع ايام قلائل...'' [ نهج البلاغه، قسمت نامه ها، نامه شماره ى 62. ]
"... چون او- كه درود خدا بر او باد- از جهان رخت بر بست، مسلمانان درباره ى
امارت و خلافت بعد از او به منازعه برخاستند. به خدا سوگند هرگز فكر نمى كردم و
به خاطرم خطور نمى كرد كه عرب بعد از پيامبر، امر امامت و رهبرى را از اهل بيت
او بگردانند "و در جاى ديگر قرار دهند و باور نمى كردم" آنها آن را از من دور
سازند! تنها چيزى كه مرا ناراحت كرد اجتماع مردم به اطراف فلان بود كه با او
بيعت كنند، دست بر روى دست گذاردم تا اينكه با چشم خود ديدم گروهى از اسلام
بازگشته و مى خواهند، دين محمد صلى الله عليه و آله و سلم را نابود سازند "در
اينجا بود" كه ترسيدم اگر اسلام و اهلش را يارى نكنم بايد شاهد نابودى و شكاف
در اسلام باشم كه مصيبت آن براى من از رها ساختن خلافت و حكومت بر شما بزرگتر
بود چرا كه اين بهره ى دوران كوتاه زندگى دنياست، كه زايل و تمام مى شود....
و همچنين در نامه اى كه در پاسخ معاويه نوشته و مرحوم سيد رضى آن را از نامه
هاى بسيار جالب امام شمرده است، در قسمتى از آن مى نويسد:
''... و قلت انى كنت اقادكما يقاد الجمل المخشوش حتى ابايع و لعمر الله لقد
اردت ان تذم فمدحت و ان تفضح فافتضحت. و ما على المسلم من غضاضه فى ان يكون
مظلوما مالم يكن شاكا فى دينه و لا مرتابا بيقينه و هذه حجتى الى غيرك قصدها و
لكنى اطلقت لك منها بقدر ما سنح لى ذكرها...'' [ نهج البلاغه، نامه شماره ى 28.
]
"... گفتى مرا مانند شتر مهار كرده مى كشيدند تا بيعت كنم، قسم به خدا
خواستى مذمت كنى مدح كردى و رسوا كنى تو خود رسوا گشتى، زيرا هرگز بر يك مسلمان
عيب و عار نيست كه مورد ستم واقع شود مادامى كه خودش در دين خدا در شك و ريب
نباشد و اين حجت من است كه به سوى غير تو متوجه است "يعنى ابوبكر و عمر" لكن به
قدرى كه به خاطرم گذشت ترا آگاه ساختم".
معاويه در نامه ى خود عدم رضايت على عليه السلام را به خلافت ابوبكر و عمر و
عثمان و كراهت شديد او را از بيعت با آنان به عنوان ملامت اظهار مى نمايد ولى
آن حضرت همين معنى را تقرير مى نمايد و آن را سند مظلوميت خويش مى شمارد.
در نهج البلاغه ضمن خطبه اى جمله هايى آمده است مبنى بر ستايش از شخصى كه به
كنايه تحت عنوان ''لله بلاء فلان'' از او ياد شده است.
''لله بلاء فلان، فلقد قوم الاود و داوى العمد و اقام السنه و خلف الفتنه
ذهب نقى الثوب، قليل العيب، اصاب خيرها و سبق شرها. ادى الى الله طاعته و اتقاه
بحقه...'' [ نهج البلاغه، خطبه ى شماره ى 226- به ترتيب ابن ابى الحديد، 223. ]
"خداوند به او خير دهد! كه كژيها را راست كرد و بيماريها را مداوا نمود، سنت
را به پا داشت و فتنه را پشت سر گذاشت، با جامه اى پاك و كم عيب از اين جهان
رخت بر بست به خير و نيكى آن رسيد، از شر و بدى آن رهائى يافت، وظيفه خويش را
نسبت به خداوند انجام داد و آنچنان كه بايد از مجازات او مى ترسيد!"
شارحان نهج البلاغه درباره ى اينكه اين مردى كه مورد ستايش على عليه السلام
واقع شده، كيست اختلاف دارند:
1- ابن ابى الحديد، طبق آنچه از ''سيد فخار بن معد موسوى الاودى'' شاعر
شنيده، منظور از آن ''عمر'' مى باشد و دليل وى اين است كه در يكى از نسخه هاى
نهج البلاغه كه به خط ''شريف رضى'' يافت شده زير كلمه ''فلان''، ''عمر'' نوشته
شده بوده است ولى مى دانيم اين نمى تواند دليل باشد، زيرا ممكن است كه اين نسخه
در اختيارش بوده خيال كرده است اين سخن با عمر تطبيق مى كند، لذا در نسخ تصرف
كرده و زير كلمه ى ''فلان'' عمر نوشته است.
2- ابن ابى الحديد از طبرى نقل مى كند كه: در فوت عمر زنان مى گريستند دختر
ابى حثمه چنين ندبه مى كرد:
''اقام الاود و ابرا العهد، امات الفتن و احيا السنن، خرج نقى الثوب بريئا
من العيب''
آنگاه طبرى از مغيره بن شعبه نقل مى كند كه پس از دفن عمر به سراغ على عليه
السلام رفتم و خواستم سخنى از او درباره ى عمر بشنوم. على عليه السلام بيرون
آمد در حالى كه سر و صورتش را شسته بود و هنوز آب مى چكيد و خود را در جامه اى
پيچيده بود و مثل اينكه ترديد نداشت كه كار خلافت بعد از عمر بر او مستقر خواهد
شد. گفت دختر ابى حثمه راست گفت كه گفت: لقد قوم الاود... يعنى اين سخن درست
است ولى دختر ابى حثمه نگفته بلكه به او بسته اند ولى در هر صورت امام عليه
السلام آن را امضاء كرده است. [ ابن ابى الحديد، ج 12 ص 5- تاريخ طبرى ج 5 ص
48. ]
ابن ابى الحديد اين داستان را مويد نظر خودش قرار مى دهد كه جمله هاى نهج
البلاغه در ستايش عمر گفته شده است.
اين گفته نيز قابل قبول نيست زيرا مشگل است گفته شود مرحوم شريف رضى اين سخن
را بدون توجه به امام نسبت داده است در حالى كه مقيد است در نهج البلاغه سخنانى
را كه امام فرموده جمع آورى كند و لذا اگر احيانا كسى يكى از خطبه ها و يا يكى
از كلمات امام عليه السلام را به ديگرى نسبت مى داد، مرحوم سيدرضى متذكر شده
است چنانكه در خطبه ى 32 با صراحت يادآور مى شود كه اين خطبه را به معاويه نسبت
داده اند ولى صحيح نيست. سخن مورد بحث را نيز اگر ديگرى گفته بود سيدرضى يادآور
مى شد.
3- مرحوم ''قطب راوندى'' كه نهج البلاغه را قبل از ابن ابى الحديد شرح كرده
مى گويد اين سخن را امام عليه السلام درباره ى يكى از اصحابش فرموده "بعضى از
شارحان نهج البلاغه گفته اند او مالك اشتر بود" و از اين نظر كه قطب راوندى نهج
البلاغه را از شيخ ''عبدالرحيم بغدادى'' معروف به ''ابن الاخوه'' و او آن را از
دختر سيد مرتضى و او از عمويش ''شريف رضى'' نقل كرده است مى توان گفت كه وى به
مسائل مربوط به نهج البلاغه آشناتر است.
''صبحى صالح'' كه خود از دانشمندان اهل سنت است و در نهج البلاغه هم
تحقيقاتى انجام داده است تصريح مى كند كه اين سخن را امام عليه السلام درباره ى
يكى از اصحابش فرموده است. لذا اين تفسير از همه ى تفسيرها صحيح تر به نظر مى
رسد، خصوصا كه مطالب سخن آن حضرت طورى است كه نمى توان گفت آن را درباره ى عمر
گفته زيرا مسئله تغيير مسير خلافت و جسارتهائى كه نسبت به دختر پيامبر نمود و
همچنان اعتراضهائى كه در موارد مختلف به پيامبر كرده است چيزهائى نيست كه
بتواند امام عليه السلام از آن تعبير كند به ''ذهب نقى الثوب'' به ويژه كه
تعبيرات امام در خطبه ى شقشقيه درباره ى او مخالف با اين حرف است و احتمال تقيه
در سخن بعيد به نظر مى رسد و اگر چنين بود مسلما سيدرضى به آن اشاره مى كرد. [
براى اطلاع بيشتر از سه احتمال فوق به مصادر نهج البلاغه، ج 3 ص 170 مراجعه
شود. ]
4- علامه مطهرى مى گويد: برخى از متتبعين عصر حاضر از مدارك ديگر غير از
طبرى داستان را به شكل ديگر نقل كرده اند و آن اينكه على پس از آنكه بيرون آمد
و چشمش به مغيره افتاد به صورت سوال و پرسش فرمود: آيا دختر ابى حثمه آن
ستايشها را كه از عمر مى كرد راست مى گفت؟! عليهذا جمله هاى بالا نه سخن على
عليه السلام است و نه تاييدى از ايشان است نسبت به گوينده ى اصلى كه زنى بوده
است و سيدرضى رحمه الله كه اين جمله ها را ضمن كلمات نهج البلاغه آورده است،
دچار اشتباه شده است. [ سيرى، در نهج البلاغه، ص 163. ]
5- ''جاروديه'' كه گروهى از زيديه هستند معتقدند كه امام عليه السلام اين
سخن را درباره ى ''عثمان'' گفته است، گرچه ظاهرش مدح است اما منظور ملامت او
است.
6- شارح ''بحرانى'' مى گويد: اين سخن درباره ى ابوبكر بهتر مى سازد تا عمر،
زيرا امام عليه السلام در خطبه شقشقيه براى عمر اوصافى بيان مى دارد كه با اين
گفته تناسب ندارد. [ شرح نهج البلاغه، مرحوم خوئى، ج 14 ص 372-373. ]
عثمان
در نهج البلاغه از ''عثمان'' از دو خليفه ديگر بيشتر انتقاد شده است و لحن
انتقادها هم از او شديدتر است.
1- در خطبه شقشقيه در انتقاد از ''عثمان'' مى فرمايد:
''... الى ان قام ثالث القوم نافجا حضنيه، بين نثيله و معتلفه و قام معه
بنوابيه يخضمون مال الله خضمه الابل نبته الربيع الى ان انتكث عليه فتله و اجهز
عليه عمله و كبت به بطنته'' [ نهج البلاغه خطبه ى شماره ى: 3. ]
"... تا سومين آنها بر سر كار آمد، او همانند شتر پرخور و شكم برآمده، همى
جز، جمع آورى و خوردن بيت المال نداشت بسته گان پدريش به همكاريش برخاستند آنها
همچون شتران گرسنه اى كه بهاران به علف زار بيفتند و با ولع عجيبى گياهان را
ببلعند، براى خوردن اموال خدا دست از آستين برآوردند اما! عاقبت بافته هايش
"براى استحكام خلافت" پنبه شد و كردار ناشايستش كارش را تباه ساخت و سرانجام
شكم خوارگى و ثروت اندوزى براى هميشه نابودش ساخت".
ابن ابى الحديد مى گويد: ''اين تعبيرات از تلخترين تعبيرات است و به نظر من
از شعر معروف حطيئه كه گفته شده است هجوآميزترين شعر عرب است، شديدتر است، شعر
معروف حطيئه اين است:
دع المكارم لا ترحل لبغيتها
و اقعد فانك انت الطاعم الكاسى
[ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1 ص 197. ] راستى آيا بهتر از اين مى
توان خلفا را معرفى كرد؟ آيا شخص منصفى از اهل سنت مى تواند اين صفات و افعال
را كه امام در خطبه ى شقشقيه بيان فرموده، انكار كند؟
برخى متعصبان كه خوش ندارند چنين حقايقى را از زبان امام عليه السلام درباره
ى خلفا بشنوند، در سند خطبه ى شقشقيه تشكيك كرده و گفته اند اين خطبه از على
عليه السلام نيست و سيدرضى آن را از خود ساخته و به امام نسبت داده است.
اولا- تقواى سيدرضى چنين اجازه اى را به او نمى دهد كه به دروغ سخنى را به
امام نسبت دهد.
ثانيا- هر كسى سبك خاصى در سخن دارد زيرا سخن هر كسى تجلى روح او است و كلام
امام كه بالاتر از كلام مخلوق و دون كلام خالق با سخن ديگرى اشتباه نمى شود.
ثالثا- دو نابغه علم و ادب از قديم و جديد يعنى ابن ابى الحديد و شيخ محمد
عبده- كه از برجسته ترين مشاهير علماى اهل سنت مى باشند- كوچكترين شك و ترديد
در نسبت آن به امام عليه السلام نكرده اند.
رابعا- ابن ميثم در شرح نهج البلاغه مى نويسد: اين خطبه را در دو جا ديده ام
كه تاريخ آن قبل از تولد شريف رضى بوده است [ شرح نهج البلاغه، ابن ميثم، ج 1 ص
252 و 253. ] و اين ابن ابى الحديد مى گويد: مصدق بن شبيب واسطى گفته: اين خطبه
را براى ''ابن خشاب'' خواندم او گفت: به خدا قسم من اين خطبه را در كتابهايى
ديدم كه دويست سال پيش از تولد سيدرضى: قبل از آنكه نقيب ابواحمد پدر رضى متولد
شود نوشته شده. [ شرح ابن ابى الحديد، ج 1 ص 205 -206. ]
خامسا- علامه امينى گواهى 28 تن از اعاظم علما و حفاظ و محدثان و ادباى شيعه
و سنى را بر صحت اسناد اين خطبه به امام آورده كه برخى از آنها سالها پيش از
تولد پدر سيدرضى از دنيا رفته اند. [ الغدير، ج 7 ص 82 ببعد. ]
بنابراين بر اهل انصاف جاى كوچكترين شك و ترديدى در صحت نسبت خطبه شقشقيه به
امام باقى نمى ماند.
"عثمان بن عفان وقتى به مقام خلافت رسيد برخلاف سنت رسول خدا صلى الله عليه
و آله و سلم و سيره ابوبكر و
عمر رفتار نمود و حال آنكه عبدالرحمن بن عوف در مجلس شورى با او بيعت نمود بر
كتاب خدا و سنت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و طريقه ى شيخين و اينكه بنى
اميه را روى كار نياورد و بر مردم مسلط نگرداند، ولى وقتى او بر اوضاع مسلط شد
كاملا بر خلاف سيره آنها رفتار نمود و صريحا خلاف عهد كرد و در تمام دوره ى
خلافت بر خلاف طريقه ى شيخين رفتار كرد و بنى اميه را بر جان و مال و ناموس
مردم مسلط ساخت و اين اولين لكه ننگى بود كه دامن او را آلوده ساخت. [ شرح نهج
البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 1 ص 197-198. ]
''خضم الابل نبته الربيع'' اشاره به اين است كه عثمان و خويشاوندان وى اموال
مسلمانان يعنى بيت المال را تصاحب مى كردند كه به عنوان نمونه به چند قسمت از
بخششها و اموال او اشاره مى كنيم:
خليفه ى سوم به دامادش ''حارث بن حكم'' برادر مروان 300000 درهم بخشيد و
شترهاى زكات و قطعه زمينى كه پيغمبر اسلام آن را به عنوان صدقه وقف مسلمانان
كرده بود به او داد. و به ''سعيد بن عاص بن امنيه'' 100000 درهم بخشيد و هنگامى
كه به مروان بن حكم 100000 درهم بخشيد به ابوسفيان 200000 درهم داد. به طلحه
2200000 درهم و به زبير 59800000 درهم داد خود او 30500000 درهم و 350000
دينار. يعلى بن اميه 500000 دينار. عبدالرحمان 2560000 دينار از بيت المال
برداشتند. [ شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 1 ص 198 ببعد. ]
براى اطلاع بيشتر به مدارك اين ارقام به جلد هشتم الغدير صفحه ى 286، قسمت
بخششهاى عثمان مراجعه شود زيرا در اينجا آمار و ارقام همه بخششهاى وى كه در
آنجا آمده و به 126770000 درهم و به 4310000 دينار بالغ شده، ذكر شده است .
يعقوبى مى نويسد: عثمان دخترش را به عبدالله بن خالد بن اسيد تزويج كرد و
فرمود تا 600000 هزار درهم به او داده شود و به عبدالله بن عامر نوشت كه آن را
از بيت المال بصره بپردازد. ابواسحاق از عبدالرحمن بن يسار روايت كرده است كه
مامور جمع آورى زكاتهاى مسلمانان را در بازارهاى مدينه ديدم كه هرگاه شب مى
رسيد آنها را نزد عثمان مى آورد و به او دستور مى داد كه آنها را به حكم بن ابى
العاص تحويل دهد. عثمان هرگاه به يكى از خويشاوندان خود جايزه اى مى داد آن را
مقررى از بيت المال مى ساخت و خزانه دار امروز و فردا مى كرد و به او مى گفت:
مى رسد و خدا بخواهد به تو پرداخت مى كنيم. پس او اصرار ورزيد و گفت: تو خزانه
دار ما بيش نيستى، پس هر گاه به تو بخشيديم بگير و هر گاه از تو خاموش مانديم
خاموش باش گفت: به خدا قسم كه من خزانه دار تو و يا خويشاوندان تو نيستم، تنها
خزانه دار مسلمانانم. آنگاه روز جمعه در حالى كه عثمان خطبه مى خواند كليد را
آورد و گفت: اى مردم! عثمان گمان برده است كه من خزانه دار او و خويشان او هستم
با اينكه من خزانه دار مسلمين بودم و اين هم كليدهاى بيت المال شماست و آنها را
انداخت. پس عثمان كليدها را برداشت و به زيد بن ثابت سپرد.[ تاريخ يعقوبى، ح
168:2. ]
عثمان علاوه بر حيف ميل بيت المال مسلمين، فساق و فجار بنى اميه را روى كار
آورد و بر جان و مال و نواميس مردم مسلط ساخت و افرادى را برخلاف رضاى رسول خدا
و شيخين به كار گماشت چون عموى ملعون و مطرودش حكم بن ابى العاص و پسرش مروان
بن حكم كه هر دو به شهادت تاريخ طريد و رانده شده رسول خدا و مردود و ملعون به
لسان مبارك آن حضرت بودند. [ مستدرك حاكم، ج 4 ص 487- سيره حلبى، ج 1 ص 337-
حيات الحيوان، دميرى ج 2 ص 299. ]
و سپس دست درازيها به اصحاب پيغمبر شروع شد، ابوذر صحابى بزرگوار را به
''ربذه'' تبعيد كرد كه همانجا درگذشت [ ابن ابى الحديد، ج 3 ص 52. ] وقتى خبر
مرگ ابوذر را به ''عثمان'' دادند گفت: خدا رحمتش كند، عمار ياسر گفت: آرى! از
تمام وجود براى او طلب رحمت و مغفرت مى كنم. عثمان به عمار فحش بسيار زشت و
قبيحى داد و گفت: آيا فكر مى كنى از اينكه او را تبعيد كردم، پشيمانم؟!! دستور
داد محكم به دهان عمار بكوبند و گفت: تو هم به او ملحق شو! وقتى عمار خواست از
شهر خارج شود قبيله ى بنى مخزوم نزد على عليه السلام آمدند و از او خواستند با
عثمان حرف بزند شايد اثرى داشته باشد، على به عثمان گفت: اى عثمان! از خدا
بترس. تو يك مرد نيكوكارى از مسلمانان را تبعيد كردى و در اثر تبعيدت از دنيا
رفت، الان مى خواهى يك مرد صالح ديگرى مانند او را تبعيد كنى؟! و گفتگوى زيادى
ميان آن دو در گرفت تا اينكه عثمان به على عليه السلام گفت: تو سزاوارتر به
تبعيدى از او! على عليه السلام گفت: اگر مى خواهى اين كار را بكن.
سپس مهاجرين جمع شدند و نزد عثمان رفتند و به او گفتند: اين كه نمى شود! هر
كس با تو حرفى بزند فورا او را طرد و تبعيد مى كنى؟! آنگاه از عمار دست برداشت.
[ بلاذرى انساب الاشراف، ج 5 ص 54. ]
و در روايت ديگر آمده است كه عمار بر مقداد نماز خواند و او را دفن كرد در
حالى كه- طبق وصيت مقداد- عثمان اجازه نداشت كه بر او نماز بخواند، پس عثمان
سخت بر عمار برآشفت و گفت: واى بر پسر زن سياه! من او را مى شناختم. و دستور
داد به غلامانش كه عمار را بخوابانند و دست و پاهايش را ببندند، آن وقت خود
عثمان چوب را برداشت و آن قدر به بدن عمار زد كه فتق گرفت و در اثر ضعف و پيرى
از هوش رفت كه اين داستان نزد تمام مورخين معروف است [ بلاذرى انساب الاشراف، ج
5 ص 49- استيعاب، ج 3 ص 1136- الامامه و السياسه، ج 1 ص 35. ] گناه عمار اين
بود كه گروهى از اصحاب نامه اى به عثمان نوشتند و از عمار خواستند كه نامه را
به عثمان برساند.
عثمان همين رفتار را با عبدالله بن مسعود نيز كرد، او را به مسجد احضار
نمود، آنچنان او را بر زمين زد كه يكى از دنده هايش خرد شد [ بلاذرى انساب
الاشراف، ج 5 ص 36- تاريخ يعقوبى، ج 2 ص 170- شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد،
ج 3 ص 43. ] فقط به خاطر اينكه عبدالله بن مسعود اعتراض كرده بود به عثمان كه
چرا اموال مسلمانان را بدون حساب به تبهكاران از بنى اميه مى دهد.
عبدالرحمن بن حنبل [ اسد الغابه، ج 3 ص 288. ] صحابى پيامبر خدا را به
''قموص'' خيبر تبعيد كرد و سبب تبعيدش آن بود كه عثمان بخشنده بود و كمكهاى
مالى فراوان مى كرد و خويشان و ارحام خود را مقدم مى داشت و در ميان مردم بخشش
را برابر نهاد و مروان بن حكم بن ابى العاص و ابوسفيان بن حرب در او نفوذ
داشتند و رئيس پليس او عبدالله بن قنفذ تيمى و حاجبش حمران بن ابان غلامش بود.
چون شش سال از خلافت عثمان سپرى شد، مردم از او بدگويى كردند و كسانى درباره
ى او به سخن آمدند و گفتند: خويشان خود را برگزيد [ دلائل الصدق، ج 3 ص 153. ]
و چراگاه را قرق كرد [ دلائل الصدق، ج 3 ص 158. ]و با مال خدا و مسلمين خانه
ساخت و مرزها و مالها فراهم نمود و ابوذر صحابى پيامبر خدا و عبدالرحمن بن حنبل
را تبعيد كرد و تبعيد شده ى پيامبر خدا حكم بن ابى العاص [ دلائل الصدق، ج 3 ص
150. ] و عبدالله بن سعد بن ابى سرح را جاى داد [ دلائل الصدق، ج 3 ص 142. ] و
خون هرمزان را پامال كرد و عبيدالله بن عمر را به جاى او قصاص نكرد و وليد بن
عقبه را والى كوفه نمود و در نماز در حال مستى كثافتكارى كرد، ليكن عثمان باز
او را پناه داد و بناحق زنى را سنگسار كرد و آنچنان بود كه زنى از جهينه را كه
به خانه شوهر رفت و پس از شش ماه زائيد، دستور داد او را سنگسار كنند و چون
بيرون برده شد على بن ابيطالب بر او وارد شد و گفت: خداى عزوجل مى گويد: ''و
حمله و فصاله ثلثون شهرا'' "و حمل انسان و از شير گرفتنش سى ماه است" و در
شيرخوارگيش گفته است ''حولين كاملين'' "دو سال كامل" پس عثمان به دنبال زن
فرستاد و معلوم شد كه سنگسار شده و مرده است. [ تاريخ يعقوبى، ج 3 ص 173 و 174.
]
على عليه السلام مى گويد: خاندان بنى اميه در خوردن ثروت اسلامى و مصرف آن
در شهواتشان، درست مثل شترى كه به علف بهارى مى افتد، بيت المال مسلمين را غارت
كردند و خوردند. تا رشته او- عثمان- از هم گسيخت و رفتارش، كارش را ساخت و
پرخورى، او را به زانو درآورد.
2- روزى كه عثمان ''ابوذر'' را تبعيد كرد، على عليه السلام با پسرانش به
بدرقه او رفتند و جمله هائى كه آن حضرت در بدرقه ى ابوذر فرموده است در آن جمله
ها كاملا حق را به ابوذر معترض و منتقد و انقلابى مى دهد و او را كاملا تاييد
مى كند و به طور ضمنى حكومت عثمان را فاسد معرفى مى فرمايد، اينك متن خطبه:
''يا اباذر، انك غضبت لله، فارج من غضبت له. ان القوم خافوك على دنياهم و
خفتهم على دينك، فاترك فى ايديهم ما خافوك عليه و اهرب منهم بما خفتهم عليه،
فما احوجهم الى ما منعتهم و ما اغناك عما منعوك! و ستعلم من الرابح غدا و
الاكثر حسدا. و لو ان السماوات و الارضين كانتا على عبد رتقا، ثم اتقى الله،
لجعل الله له منهما مخرجا! لا يونسنك الا الحق و لا يوحشنك الا الباطل، فلو
قبلت دنياهم لاحبوك، و لو قرضت منها لامنوك'' [ نهج البلاغه، خطبه ى 130. ]
"اى ابوذر! تو براى رضاى خدا خشمگين گرديدى، پس به او كه برايش غضب نمودى،
اميدوار باش. اين مردم از تو بر دنياى خود ترسيدند و تو از آنها بر دين خويش
ترسيدى، پس چيزى را كه آنها به خاطر آن در وحشتند به خودشان واگذار و از آنچه
مى ترسى آنها گرفتارش شوند "كيفر الهى" بگريز، و چه بسيار كه آنان به چيزى كه
تو آنان را از آن منع مى كنى، نيازمند باشند و چه بسيار كه تو از آنچه ترا از
آن منع كردند بى نياز باشى.
و به زودى خواهى يافت كه پيروزى براى كيست؟ و چه كسى بيشتر مورد حسد قرار مى
گيرد اگر درهاى آسمانها و زمين به روى بنده اى بسته شده باشد، اما از خدا
بترسد، خداوند راهى براى او خواهد گشود، آرامش خويش را تنها در حق جستجو كن و
غير از باطل چيزى تو را به وحشت نيفكند، اگر دنيايشان را مى پذيرفتى دوستت
داشتند و اگر سهمى از آن را به خود اختصاص مى دادى "و با آنها كنار مى آمدى"
دست از تو برمى داشتند".
ابوذر چرا تبعيد شد؟
آن طور كه در منابع تاريخى آمده، ابوذر از بذل و بخششهاى عثمان به بستگان و
اقوامش سخت ناراحت بود و همواره به وى اعتراض مى كرد زيرا مى ديد به مروان بن
حكم بذل و بخشش هاى زيادى مى نمود، ديد كه به ''حارث بن حكم'' 300000 درهم و به
''زيد بن ثابت'' 100000 درهم بخشيد! و همينطور...
هنگامى كه حكومت بنى اميه به رياست عثمان، بر جامعه اسلامى مسلط گرديد حقوق
محرومين اجتماع، طبقات زحمتكش به وسيله ى رباخوران و برده فروشان و اشراف، كه
تماس مستقيم با دستگاه عثمان داشتند، پايمال گشت و از بين رفت...
بيت المال چنانكه قبلا اشاره شد، بين امويان و اطرافيان دربار عثمان تقسيم
مى شد و املاك و دارائى اصحاب وابسته به عثمان، از مرز حساب خارج شد و ارقامى
كه ''جرجى زيدان'' در ''تاريخ تمدن اسلامى'' و ''دكتر نورى جعفرى'' در كتاب
''على و مناوئوه'' از اموال اصحاب! در دوره ى عثمان نقل مى كنند، بسيار قابل
توجه است [ تاريخ تمدن، ج 1 ص 81 و 82- على و مناوئوه، ص 66. ] ابوذر اين وضع
را نمى توانست تحمل كند و نمى توانست ببيند كه عده اى از مسلمانان گرسنه و
برهنه باشند ولى يك گروه ويژه به عنوان حاكم مسلمين! در عيش و نوش باشند زيرا
ابوذر دوره ى عدالت اجتماعى و اقتصادى رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم را
ديده بود.
روى همين اصل بود كه با استناد به آيه ى شريفه:
''و الذين يكنزون الذهب و الفضه و لا ينفقونها فى سبيل الله فبشرهم بعذاب
اليم...'' [ سوره ى توبه، آيه: 34 و 35. ]
مبارزه خود را عليه حكام وقت شروع كرد، عثمان نيز خبر يافت كه ابوذر از او
بدگوئى مى كند و سنتهاى پيامبر خدا و روشهاى ابوبكر و عمر را تغيير داده و
دگرگون كرده است، يادآور مى شود، پس او را به شام تبعيد كرد و نزد معاويه
فرستاد، ليكن ابوذر در مجلس مى نشست و همچنان مى گفت و مردم پيرامون او جمع مى
شدند تا آنكه جمعيت شنوندگان بسيار شدند و هنگامى كه نماز بامداد را مى گزارد
بر دروازه دمشق مى ايستاد و مى گفت: شترانى كه آتش بار دارند رسيدند و با صداى
رسا مى گفت:
''اللهم العن الامرين بالمعروف التاركين له اللهم العن الناهين عن المنكر
المرتكبين له''
"خدا لعنت كند امركنندگان به معروف و رهاكنندگان آن را، و خدا لعنت كند
بازدارندگان از منكر و انجام دهندگان آن را".
معاويه به عثمان نوشت كه تو شام را به وسيله ى ابوذر بر خود تباه ساختى،
عثمان نوشت كه او را بر جهازى بى روپوش سوار كن بدين ترتيب او را به مدينه آورد
در حالى كه گوشت دورانش ريخته بود، پس چون بر او درآمد و گروهى نزد وى بودند
گفت: به من گفته اند كه تو مى گويى: از پيامبر خدا شنيدم كه مى گفت:
''اذا كملت بنواميه ثلاثين رجلا اتخذوا بلاد الله دولاو عبادالله خولا و دين
الله دغلا''
"هر گاه شماره ى بنواميه به سى مرد رسيد، سرزمينهاى خدا را چون مالك شخصى
زير فرمان و بندگان خدا را چاكران و دين خدا را دغلبازى گيرند" گفت: آرى از
پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم شنيدم كه آن را مى گفت.
عثمان رو به حاضران كرد و گفت: آيا شما از پيامبر خدا شنيديد كه آن را
بگويد؟ آنگاه نزد على بن ابيطالب فرستاد على نزد وى آمد. گفت: اى ابوالحسن آيا
از پيامبر خدا شنيدى كه اين حديثى را كه ابوذر حكايت مى كند، بگويد؟ على عليه
السلام گفت: آرى. گفت: چگونه گواهى مى دهى؟ گفت: براى گفتار پيامبر خدا:
''ما اظلت الخضراء و لا اقلت الغبراء ذالهجه اصدق من ابى ذر''
"آسمان سايه نيفكنده و زمين برنداشته راستگوترى از ابوذر را". جز چند روزى
در مدينه نماند كه عثمان نزد او فرستاد كه به خدا سوگند بايد از مدينه بيرون
روى. گفت: آيا مرا از حرم پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم بيرون مى كنى؟
گفت: آرى در حالى كه خوار و زبون باشى. گفت: پس به مكه؟ گفت: نه. گفت: به بصره؟
گفت: نه. گفت: به كوفه؟ گفت: نه، ليكن به ربذه اى كه از آن بيرون آمده اى تا
همانجا بميرى.
اى مروان او را بيرون كن و كسى را مگذار كه با او سخن گويد تا بيرون رود، پس
او را بر شترى همراه زن و دخترش بيرون كرد. على عليه السلام حسن عليه السلام،
حسين عليه السلام عبدالله بن جعفر و عمار ياسر براى بدرقه ابوذر بيرون آمدند و
چون ابوذر على عليه السلام را ديد پيش رفت و دست او را بوسيد، و به شدت گريست و
گفت: من هر گاه تو را و فرزندانت را مى بينم گفتار پيامبر خدا را به ياد مى
آورم و لذا جلو گريه ام را نمى توانم بگيرم. [ تاريخ يعقوبى، ج 2 ص 171 و 172.
] پس على عليه السلام رفت با او سخن گويد، مروان جلو آمد و گفت: مگر تو امر
خليفه را نشنيدى كه نبايد احدى از ابوذر بدرقه كند؟ گفت: كنار برو! مگر هر چه
را خليفه امر كند بر ما واجب مى شود و لو خلاف امر خدا باشد؟ او با كمال پرروئى
سواره آمد جلو على ايستاد. على هم چند تا تازيانه بر سر و گوش مركبش كوبيد و
كنارش زد.
بالاخره با ابوذر توديع كرد و به منزل برگشت بلافاصله در را كوبيدند كه
''اجب اميرالمومنين'' يعنى عثمان شما را مى خواهد، على عليه السلام برخاست و به
منزل عثمان رفت، ديد آنجا خليفه و مروان است. گفت: شنيده بودى كه ما قدغن كرده
بوديم كسى به بدرقه ابوذر نرود؟
امام فرمود: آرى شنيده بودم، گفت: پس چرا تخلف كردى. فرمود: مگر هر چه تو
امر كنى بر ما لازم مى شود؟ گفت: چرا به مروان جسارت كردى؟
فرمود: من جسارت نكردم، مزاحم من شد دو تازيانه به سر و گوش اسبش زدم، اسب
من اينجاست برود دو تازيانه به آن بزند.
گفت: تو پيش من از مروان عزيزتر نيستى، مى خواهى سخنانى به تو بگويم كه
ناراحت شوى؟ على عليه السلام فرمود: اگر يك كلمه ناسزا گفتى چندين برابر خواهى
شنيد، غضب تو بر من همانند غضب اسب بر لگام خويش است، اسب بر لگامش غضب كند چه
كارى مى تواند بكند؟!
روزگار در آن ريگزار سوزان و بى آبادانى بر ابوذر و همسرش و دخترش بسيار سخت
مى گشت همسر ابوذر از شدت رنج مى گريست. ابوذر روزى به او گفت: گريه مكن از
پيامبر شنيدم كه فرمود مرگ من در غربت باشد و مردمى صالح متصدى به خاكسپارى من
خواهند شد. [ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1 ص 252 -262 - اسد الغابه ذيل
كلمه جندب، ج 6 ص 301. ]
3- هنگامى كه مردم پيرامون اميرمومنان على عليه السلام گرد آمدند و از
كارهائى كه از عثمان نپسنديده بودند، شكايت كردند و از مولا خواستند تا در اين
باره از طرف آنها با او گفتگو كند و رضايت آنان را برآورد. امام عليه السلام بر
عثمان وارد شد و گفت:
''ان الناس ورائى و قد استسفرونى بنيك و بينهم، و والله ما ادرى ما اقول لك
ما اعرف شيئا تجهله و لا ادلك على امر لا تعرفه، انك لتعلم ما نعلم، ما سبقناك
الى شى ء فنخبرك عنه و لا خلونا بشى ء فنبلغكه. و قد رايت كما راينا و سمعت كما
سمعنا و صحبت رسول الله- ص- كما صحبنا و ما ابن ابى قحافه ولا ابن الخطاب با
ولى بعمل الحق منك و انت اقرب الى رسول الله- ص- و شيجه رحم منهما. و قد نلت من
صهره مالم ينالا فالله الله فى نفسك! فانك- و الله- ما تبصر من عمى و لا تعلم
من جهل و ان الطرق لواضحه و ان اعلام الدين لقائمه. فاعلم ان افضل عبادالله عند
الله امام عادل، هدى و هدى فاقام سنه معلومه و امات بدعه مجهوله. و ان السنن
لنيره، لها اعلام و ان البدع لظاهره، لها اعلام و ان شر الناس عندالله امام
جائر ضل و ضل به، فامات سنه ماخوذه و احيا بدعه متروكه. و انى سمعت رسول الله-
ص- يقول: ''يوتى يوم القيامه بالامام الجائر و ليس معه نصير و لا عاذر، فيلقى
فى نار جهنم، فيد و رفيها كما تدور الرحى، ثم يرتبط فى قعرها'' و انى انشدك
الله ان لا تكون امام هذه الامه المقتول، فانه كان يقال فى هذه الامه امام يفتح
عليها القتل و القتال الى يوم القيامه، و يلبس امورها عليها، و يبث الفتن فيها،
فلا يبصرون الحق من الباطل يموجون فيها موجا و يمرجون فيها مرجا. فلا تكونن
لمروان سيقه، يسوقك حيث شاء بعد جلال السن و تقضى العمر.
فقال له عثمان: ''كلم الناس فى ان يوجلونى، حتى اخرج اليهم من مظالمهم''
فقال عليه السلام: ما كان بالمدينه فلا اجل فيه و ما غاب فاجله و صول امرك
اليه'' [ نهج البلاغه، خطبه 164- به ترتيب ابن ابى الحديد 165. ]
"مردم پشت سر من هستند و مرا بين خود و تو سفير قرار داده اند. به خدا سوگند
نمى دانم به تو چه بگويم؟! من چيزى نمى دانم كه تو از آن بى خبر باشى و ترا به
كارى راهنمائى نمى كنم كه آن را نشناسى آنچه ما مى دانيم تو هم مى دانى. ما به
سوى مطلبى پيشى نگرفته ايم تا تو را از آن آگاه سازيم و در موردى خلوت نكرده
ايم تا اينكه آن را به تو برسانيم "زيرا پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم
تمام اصول و وظايف اسلامى را آشكارا بيان فرمود و همگان آن را شنيدند، و
همانطور كه ما مشاهده كرديم تو هم مشاهده كردى و همانگونه كه ما شنيديم تو هم
شنيدى و همچنان كه ما با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم همنشين بوديم تو نيز
همنشين بودى، هيچگاه فرزند ابوقحافه "ابوبكر" پسر خطاب "عمر" در انجام اعمال
نيك از تو سزاوارتر نبودند تو بر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم، از نظر
پيوند خويشاوندى از آن دو نزديكترى، تو از نظر دامادى پيامبر صلى الله عليه و
آله و سلم از نظر پيوند خويشاوندى از آن دو نزديكترى، تو از نظر دامادى پيامبر
صلى الله عليه و آله و سلم به مرحله اى رسيدى كه آن دو نرسيدند".
امام در اينجا مى خواسته از جنبه عاطفى استفاده كرده و عواطف عثمان را تحريك
كند بلكه باشد اگر براى خدا هم كه نباشد دست از كارهايش بردارد، لذا مى فرمايد:
تو از نظر نسب به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از ابوبكر و عمر نزديكترى
زيرا سلسله نسب عثمان با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در عبد مناف به
يكديگر مى رسند، در حالى كه ابوبكر و عمر چنين نيستند و آنها در ''كعب ابن
لوى'' با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در نسب شريك مى شوند كه چند نفر
بيشتر با اجداد عثمان فاصله دارند و اما از نظر جنبه سببى كه روشن است و نياز
به توضيح ندارد زيرا عثمان داماد پيامبر بود.
سپس امام سخنان خود را چنين ادامه مى دهد: تو را به خدا، ترا به خدا كه
درباره ى خويش بينديش. تو نابينايى نيستى تا تو را بينا سازيم و نادانى نيستى
تا تو را علم آموزيم.
راهها آشكارند و علمهاى دين برپا. بدان كه برترين بنده ى خدا نزد خدا پيشواى
دادگر است كه هم هدايت شده باشد و هم هدايت كند و سنت معلوم را برپاى دارد و
بدعتهاى ناشناخته را بميراند. سنتها روشن و نورانيند و نشانه هاى مشخص دارند،
بدعتها نيز آشكارند و علامتهايى دارند. بدترين مردم نزد پروردگار، پيشواى
ستمگرى است كه خود گمراه است و مردم به وسيله ى او گمراه مى شوند، سنتهاى مورد
قبول را از بين برده و بدعتهاى متروك را زنده مى كند، من از رسول خدا صلى الله
عليه و آله و سلم شنيدم، مى فرمود:
''پيشواى ستمكار را روز رستاخيز حاضر مى كنند و با او يارى و عذرخواهى
نباشد، پس در آتش دوزخ سرنگونش سازند و آن سان كه سنگ آسيا مى چرخد، در دوزخ
بچرخد، سپس در قعر دوزخ به بند درافتد و زندانى گردد'' و من براى تو از خدا مى
خواهم كه امام مقتول اين امت نباشى. چه در اين حال خواهند گفت: ''در اين امت
امامى كشته شد كه با كشتن او كشت و كشتار تا روز قيامت باز خواهد گرديد، امور
اين امت را بر آنها مشتبه مى كند فتنه و فساد را در ميانشان گسترش مى دهد تا
آنجا كه حق را از باطل تميز نمى دهند و به سختى در آن فتنه غور مى شوند و به
شدت درهم آميخته و فاسد خواهند گرديد''.
آرى همانگونه كه امام عليه السلام از پيامبر نقل فرموده تمام كشتارها و
خونريزيها در بين امت اسلامى پس از كشته شدن عثمان به وقوع پيوست، در آغاز عده
اى به بهانه انتقام خونش جنگهاى ''جمل'' و ''صفين'' را به راه انداختند و به
دنبال آن بين امام حسن عليه السلام و معاويه و نبردهاى خونينى كه بين گروههاى
اسلامى و زمامداران بنى اميه كه منجر به شهادت امام حسين عليه السلام شد، به
وجود آمد و نيز جنگهاى بين بنى اميه و بنى عباس و خونهايى كه بنى عباس از
مسلمانان و افراد پاك اهل بيت ريختند همه به دنبال واقعه قتل عثمان پديد آمد.
امام عليه السلام پس از آماده كردن ذهن عثمان، آخرين حرفش را زد و فرمود:
''فلا تكونن لمروان سيقه يسوقك حيث شاء بعد جلال السن و تقضى العمر''
"پس تو با اين سن و سال آلت دست ''مروان'' مباش تا هر جا كه دلش بخواهد ترا
به دنبال خود ببرد".
امام عثمان را نصيحت نمود كه در تغيير اعمال و رفتار خود تجديد نظر كند و او
را به عواقب امور متوجه ساخت و به او فهماند كه پاى جان در بين است، عثمان
ظاهرا قبول كرد و گفت: ''از مردم بخواه به من مهلت دهند تا از عهده ى ستمها كه
برايشان رفته است برآيم''. مولاى متقيان على عليه السلام فرمود: آنچه مربوط به
مدينه است نيازى به مهلت ندارد از هم اكنون خطاهاى خود را جبران كن، و آنچه
مربوط به خارج و ديگر شهرهاست، پس مهلت به اندازه اى است كه فرمان تو مبنى بر
جبران خطاها به آن محل ها برسد.
ولى مروان و اطرافيان اموى عثمان نگذاردند كه نصايح صادقانه آن حضرت اثر كند
لذا بعد از خروج آن حضرت از منزل عثمان، امر كرد مردم در مسجد جمع شدند رفت
بالاى منبر عوض آنكه از مردم دلجوئى كند و بگويد عمال و مامورين از حالا معزول
هستند، نوعى سخن گفت كه: دلهاى رنجديده، رنجديده تر شد سرانجام كار به آنجا
كشيد كه عمر پيش بينى نموده بود.
آرى عثمان مرد ضعيفى بود، از خود اراده نداشت خويشاوندانش مخصوصا مروان كه
تبعيد شده ى پيغمبر بود و عثمان او را به مدينه آورد و كم كم به منزله وزير
عثمان شد، سخت بر او مسلط شدند و به نام او هر كارى كه دلشان مى خواست مى
كردند. على عليه السلام اين قسمت را انتقاد كرد و رودرروى عثمان فرمود: تو با
اين سن و سال مهار خويش را به دست مروان مده كه هر جا دلش بخواهد تو را به
دنبال خود ببرد.
4- عبدالله بن عباس به هنگامى كه عثمان در محاصره بود از ناحيه او اين پيام
را براى امام آورد و در آن از امام خواسته بود از مدينه خارج شود و به ملك خود
''ينبع'' برود تا مردم شعار خلافت به نام او ندهند و اين بار دوم بود كه عثمان
از آن حضرت چنين درخواستى مى كرد و قبلا هم اين تقاضا را كرده بود و امام به
خواهش او به ''ينبع'' رفت، سپس به علت هجوم مردم از آن حضرت تقاضا كرده بود كه
براى دفاع از او به شهر بازگردد، اينك دوباره باز تقاضاى بيرون رفتن آن سرور را
مى كرد. اين بار امام در پاسخ عبدالله بن عباس فرمود:
''يابن عباس! ما يريد عثمان الا ان يجعلنى جملا ناضحا بالغرب: اقبل و ادبر!
بعث الى ان اخرج، ثم بعث الى ان اقدم، ثم هو الان يبعث الى ان اخرج و الله لقد
دفعت عنه حتى خشيت ان اكون آثما'' [ نهج البلاغه، خطبه ى 240. ]
"اى فرزند عباس! عثمان جز اين نمى خواهد كه مرا مانند شتر آبكش قرار دهد،
گاهى بروم و گاه بازگردم، يك بار فرستاد كه از مدينه خارج شوم و باز فرستاد كه
بازگردم و هم اكنون نيز فرستاده است كه از شهر بيرون بروم، به خدا سوگند آنقدر
از عثمان دفاع كردم كه مى ترسم گنهكار باشم!"
البته على عليه السلام مورد سوءظن عثمان بود وجود آن حضرت را در مدينه مخل و
مضر به حال خود مى ديد، على عليه السلام تكيه گاه و مايه اميد آينده ى انقلابيون به شمار
مى رفت خصوصا كه گاهى، انقلابيون به نام على عليه السلام شعار مى دادند و رسما
عزل عثمان و زمامدارى على عليه السلام را عنوان مى كردند، لهذا عثمان مايل بود
على عليه السلام در مدينه نباشد تا چشم انقلابيون كمتر به او بيفتد ولى از طرف
ديگر بالعيان مى ديد خيرخواهانه ميان او و انقلابيون وساطت مى كند وجودش مايه ى
آرامش است، از اين رو از على عليه السلام خواست از مدينه خارج شود و موقتا به
مزرعه خود در 'ينبع' كه در حدود ده فرسنگ يا بيشتر با مدينه فاصله داشت، برود.
اما طولى نكشيد كه از نبود على عليه السلام و تندى انقلابيون احساس ناراحتى
كرد و پيغام داد كه به مدينه برگردد.
طبعا وقتى كه على عليه السلام برگشت و چشم انقلابيون به آن حضرت افتاد،
شعارها به نامش داغتر شد، بار ديگر از على عليه السلام خواست مدينه را ترك كند
كه پيام فوق را ابن عباس از طرف عثمان آورد، امام از اين رفتار توهين آميز
عثمان ناراحت شد و درد دلش را به ابن عباس گفت.
5- از سخنانى است كه امام عليه السلام در مورد قتل عثمان فرموده است:
'لو امرت به لكنت قاتلا، او نهيت عنه لكنت ناصرا، غير ان من نصره لايستطيع
ان يقول: خذله من انا خير منه و من خذله لا يستطيع ان يقول: نصره من هو خير
منى. و انا جامع لكم امره، استاثر فاساء الاثره و جزعتم فاساتم الجزع و لله حكم
واقع فى المستاثر و الجازع' [ نهج البلاغه، خطبه ى 30. ]
"اگر به كشتن او فرمان داده بودم، قاتل محسوب مى شدم و اگر آنها را باز مى
داشتم از ياورانش به شمار مى آمدم! اما اگر كسى او را يارى كرده نمى تواند
بگويد از كسانى كه دست از ياريش برداشتند بهترم و كسانى كه دست از ياريش
برداشتند نمى توانند بگويند ياورانش از ما بهترند، من جريان 'عثمان' را براى
شما خلاصه كنم:
استبداد پيشه كرد و در آن استبداد مرتكب خطا گرديد، شما نيز بى تابى كرديد و
در اين كار راه غلط پيش گرفتيد. خداوند در اين مورد حكم دارد كه درباره ى
مستبدان و افراطگران جارى مى شود "و هر كدام به واكنش اعمال نادرست خود گرفتار
مى شوند".