صحابه از ديدگاه نهج البلاغه

داود الهامى

- ۳ -


انتقاد از خلفاء

شكى نيست در اينكه على عليه السلام از هر سه خليفه به اسمه انتقاد كرده است اما انتقادهاى او منطقى مبتنى بر خصوصيات روحى و اخلاقى و متكى بر نقطه هاى خاص تاريخى زندگى افراد مورد انتقاد مى باشد.

ابن ابى الحديد مى گويد: شكايت و انتقاد امام از خلفاء ولو به صورت ضمنى و كلى متواتر است. او از يكى از معاصرين مورد اعتماد خويش معروف به ''ابن عاليه'' نقل مى كند كه گفته: در خدمت اسماعيل بن على حنبلى امام حنابله عصر بودم كه مسافرى از كوفه به بغداد مراجعت كرده بود و اسماعيل از مسافرتش و از آنچه در كوفه ديده بود از او مى پرسيد، او در ضمن نقل وقايع با تاسف زياد جريان انتقادهاى شديد شيعه را در روز غدير از خلفاء اظهار مى كرد. فقيه حنبلى گفت: تقصير آن مردم چيست؟ اين در را خود على عليه السلام باز كرد، آن مرد گفت: پس تكليف ما در اين چه مى شود؟ آيا اين انتقادها را صحيح و درست بدانيم يا نادرست؟ اگر صحيح بدانيم يك طرف را بايد رها كنيم و اگر ناصحيح بدانيم يا نادرست؟ اگر صحيح بدانيم يك طرف را بايد رها كنيم و اگر ناصحيح بدانيم طرف ديگر را! مجلس را به هم زد، همين قدر گفت اين پرسشى است كه خود منهم تاكنون پاسخى براى آن پيدا نكرده ام. [ شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 9 ص 308. ]

ابوبكر

انتقاد از ابوبكر به صورت خاص در خطبه معروف ''شقشقيه'' آمده است، خطبه اى كه مشتمل بر شكايت در مورد خلافت و صبر امام در برابر از دست رفتن آن و سپس بيعت مردم با او مى باشد.

امام عليه السلام مى فرمايد:

''اما و الله لقد تقمصها ابن ابى قحافه و انه ليعلم ان محلى منها محل القطب من الرحا ينحدر عنى السيل و لا يرقى الى الطير، فسدلت دونها ثوبا و طويت عنها كشحا و طفقت ارتاى بين ان اصول بيد جذاء او اصبر على طخيه عمياء، يهرم فيها الكبير و يشيب فيها الصغير و يكدح فيها مومن حتى يلقى ربه، فرايت ان الصبر على ها تا احجى، فصبرت و فى العين قذى و فى الحلق شجا، ارى تراثى نهبا'' [ شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 1 ص 151- خطبه ى شماره ى 3. ]

"به خدا سوگند پسر ابوقحافه "ابوبكر" رداى خلافت را بر تن كرد، در حالى كه خوب مى دانست، من در گردش حكومت اسلامى همچون محور سنگهاى آسيابم "كه بدون آن آسيا نمى چرخد".

"او مى دانست" سيلها و چشمه هاى "علم و فضيلت" از دامن كوهسار وجودم جارى است و مرغان "دور پرواز انديشه ها" به افكار بلند من راه نتوانند يافت!

پس من رداى خلافت را رها ساختم و دامن خود را از آن پيچيدم "و كنار گرفتم" در حالى كه در اين انديشه فرورفته بودم كه: با دست تنها "با بى ياورى" به پاخيزم "و حق خود و مردم را بگيرم" و يا در اين محيط پر خفقان و ظلمتى كه پديد آورده اند صبر كنم؟ محيطى كه: پيران را فرسوده، جوانان را پير و مردان با ايمان را تا واپسين دم زندگى به رنج وامى دارد. سرانجام ديدم بردبارى و صبر بر عقل و خرد نزديكتر است، لذا شكيبائى ورزيدم ولى به كسى مى ماندم كه: خاشاك چشمش را پر كرده و استخوان راه گلويش را گرفته، با چشم خود مى ديدم. ميراثم را به غارت مى برند".

''حتى مضى الاول لسبيله فادلى بها الى ابن الخطاب بعده...

فيا عجبا! بينا هو يستقيلها فى حياته اذ عقدها لاخر بعد وفانه لشد ما تشطرا ضرعيها!'' [ شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 1 ص 162. ]

"تا اينكه اولى به راه خود رفت "و مرگ دامنش را گرفت" بعد از خودش خلافت را به پسر خطاب سپرد... شگفتا! او كه در حيات خود، از مردم مى خواست عذرش را بپذيرند "با وجود من" وى را از خلافت معذور دارند، خود هنگام مرگ عروس خلافت را براى ديگرى عقد بست او چه عجيب هر دو از خلافت به نوبت بهره گيرى كردند".

انتقاد از ابوبكر كه به صورت خاص در خطبه ى شقشقيه آمده است در دو جمله خلاصه شده است: اول اينكه او به خوبى مى دانست من به خلافت از او شايسته ترم و خلافت جامه اى است كه تنها بر اندام من راست مى آيد او با اينكه اين را مى دانست چرا دست بر چنين اقدامى زد؟!

منظور اين است كه ابوبكر توجه به جنبه هاى علمى و فضائل على عليه السلام را دارد و بارها چنانكه عايشه، ابن عباس و عمر شنيده اند او نيز شنيده است كه پيامبر فرمود:

''اعلم امتى من بعدى على بن ابيطالب'' [ خوارزمى، المناقب، 49- مقثل الحسين، ج 1 ص 43- متقى كنزالعمال، ج 6 ص 153. ]

"داناترين امتم بعد از من على بن ابيطالب است".

''اقضا امتى على عليه السلام'' [ مصابيح البغوى، 277:20- الرياض النضره ج 2 ص 198- مناقت الخوارزمى، 50- فتح البارى، ج 8 ص 136. ]

"داناترين فرد امت من به قضاوت، على است".

و ابن عباس "حبرامت" مى گفت:

''علم النبى صلى الله عليه و آله و سلم من علم الله و علم على بن ابيطالب من علم النبى و علمى من علم على و ما علمى و علم الصحابه فى على الا كقطره بحر فى سبعه ابحر'' [ سليمان قندوزى- ينابيع الموده، ص 70. ]

"علم پيامبر از علم خداى تعالى است و علم على عليه السلام از علم پيامبر مى باشد و علم من و علم صحابه در مقابل علم على مانند قطره آبى در هفت درياست".

امام با جمله ''ينحدر عنى السيل'' اشاره مى كند به اينكه علوم و فضائل از او سرچشمه مى گيرد و دانشمندان بزرگ به اين حقيقت اعتراف دارند:

از جمله ابن ابى الحديد مى نويسد: تمام علوم اسلامى به على بازگشت مى كند: اما علم عقايد: معتزليها كه بزرگترين آنها ''واصل بن عطاء'' است شاگرد ''ابن هاشم'' فرزند محمد حنفيه است كه او از پدرش على عليه السلام آموخته و اشعريها به ''ابوالحسن اشعرى'' منسوبند كه شاگرد ابوعلى جبائى بوده كه او خود از سران معتزله است.

و اما علم فقه: تمام فقهاى اسلامى ريزه خوار خوان على عليه السلام هستند، زيرا ابوحنيفه از امام صادق كسب علم كرده و علم او به على عليه السلام منتهى مى شود و انتساب علوم شيعه به على عليه السلام بسيار روشن است ''شافعى'' شاگرد ''محمد بن الحسن'' بود كه او شاگردى ابوحنيفه كرده ''احمد بن حنبل'' نيز از شافعى آموخته، ''مالك'' هم شاگرد ''ربيعه'' است و ''ربيعه'' شاگرد ''عكرمه'' و او شاگرد ''عبدالله بن عباس'' است، ابن عباس هم شاگرد ملازم امام بوده است، بازگشت فقه شيعه به او واضحتر از آن است كه گفته شود زيرا شيعه آنچه دارد از ائمه دارد كه همه آنها علوم خود را از على عليه السلام گرفته اند و او از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و اما تفسير كه مى دانيم مفسران اسلامى غالبا از ابن عباس نقل مى كنند و او شاگرد و ملازم دائمى امام بوده است.

و اما ادبيات همه مى دانند كه اصول آن را على بن ابيطالب به ''ابوالاسود دئلى '' آموخته است. [ شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 1 ص 17-20. ]

امام در اين فراز از سخنانش همه به مسئله وارثت و وصايت و حق مسلم خود اشاره مى كند و صريحا مى فرمايد: ''ارى تراثى نهبا'' حق موروثى خود را مى ديدم كه غارت برده مى شود و هم از مساله ى لياقت و شايستگى خود سخن به ميان مى آورد و به اين وسيله به غير شرعى بودن خلافت ابوبكر اشاره مى كند زيرا بر حسب موازين شرعى سزاوار نيست كسى خليفه امت اسلامى باشد مگر اينكه داناترين آنها به كتاب و سنت پيامبر باشد.

چنانكه در خطبه ديگر راجع به ''سزاوارترين كس براى خلافت'' مى فرمايد:

''يا ايها الناس ان احق الناس بهذا الامر اقوا هم عليه و اعلمهم بامرالله فيه...'' [ نهج البلاغه، خطبه 173. ]

دوم اين است كه چرا ابوبكر خليفه ى پس از خود را تعيين كرد، به خصوص اينكه او در زمان خلافت خود يك نوبت از مردم خواست كه قرار بيعت را اقاله كنند و او را از نظر تعهدى كه از اين جهت بر عهده آمده آزاد گذارند، كسى كه در شايستگى خود براى اين كار ترديد مى كند و از مردم تقاضا مى نمايد استعفايش را بپذيرند چگونه است كه خليفه ى پس از خود را تعيين مى كند.

فواعجبا! بينا هو يستقيلها فى حياته اذ عقدها لاخر بعد وفاته''

شگفتا كه ابوبكر از مردم مى خواهد كه در زمان حياتش او را از تصدى خلافت معاف بدارند و در همان حال زمينه را براى ديگرى بعد از وفاتش آماده مى سازد.

پس از اين بيان، على عليه السلام شديدترين تعبيراتش را درباره ى دو خليفه بكار مى برد و مى فرمايد:

''لشد ما تشطرا ضرعيها'' با هم به قوت و شدت پستان خلافت را دوشيدند، ابن ابى الحديد درباره ى استقاله "استعفاء" ابوبكر مى گويد جمله به دو صورت از ابوبكر نقل شده كه در دوره ى خلافت بر منبر گفته است، برخى به اين صورت نقل كرده اند: ''وليتكم و لست بخيركم'' يعنى خلافت بر عهده ى من گذاشته شد در حالى كه بهترين شما نيستم. اما بسيارى نقل كرده اند كه گفته است:

''اقيلونى فلست بخيركم''

يعنى مرا معاف بداريد كه من بهترين شما نيستم. جمله نهج البلاغه تاييد مى كند كه جمله ى ابوبكر به صورت دوم اداء شده است. [ شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 1 ص 169- نهج البلاغه عبده، ص 40 چاپ دوم. ]

مى گويند: از كلمه ''فادلى بها'' استفاده مى شود كه جنبه ى رشوه در آن است اين ماده در قرآن آيه ى 188 بقره نيز در مورد رشوه به كار رفته است، آنجا كه مى خوانيم:

''و تدلوا بها الى الحكام لتاكلوا فريقا من اموال الناس بالاثم''

"اموال خود را به حاكمان، براى خوردن ثروت مردم به رشوه ندهيد"

و اين سوال پيش مى آيد كه: عمر براى ابوبكر چه كرده بود تا خلافت را به عنوان رشوه و پاداش به او بسپارد؟ پاسخ آن را مى توان از جملاتى كه ابن ابى الحديد نوشته، فهميد او مى نويسد:

و عمر هو الذى شيد بيعه ابى بكر و رقم المخالفين فيها فكسر سيف الزبير لماجرده و دفع فى صدر المقداد و وطى فى السقيفه سعد بن عباده و قال: اقتلوا سعدا، قتل الله سعدا و حطم انف الحباب بن المنذر الذى قال يوم السقيفه: انا جذيلها المحكك و غذيقها المرجب. و توعد من لجاء الى دار فاطمه عليهاالسلام من الهاشمين و اخرجهم منها و لولاه لم يثبت لابى بكر امر، و لا قامت له قائمه'' [ شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 1 ص 174. ]

عمر همان كسى است كه پايه هاى خلافت ابوبكر را محكم كرد و مخالفين او را هم شكست، او بود كه شمشير زبير را هنگامى كه از نيام بيرون آمده بود "و مى گفت خلافت بايد به اهلش برسد" شكست و به سينه مقداد كوبيد، سعد بن عباده را در سقيفه زير لگد گرفت، و گفت: سعد را بكشيد خداوند او را بكشد! بينى حباب بن منذز را له كرد، همو بود كه هاشميانى را كه در خانه فاطمه عليهاالسلام پناهنده شده بودند تهديد كرد و آنان را از خانه خارج ساخت و اگر او نبود كار ابوبكر و امور او رو به راه نمى گرديد.

علماى اهل سنت دليلى كه بر مشروعيت خلافت ابوبكر اقامه مى كنند، اين است كه مى گويند ما هيچ كارى به سنت نبوى كه اينقدر مورد اختلاف است نداريم، ما را كتاب خدا بس است و كتاب خدا هيچ جا نگفته است كه على خليفه پيامبر است بلكه گفته است كه: امرشان ميانشان به شورا بايد گزارده شود. مسلمانان هم به موجب همين آيه در سقيفه شورا كردند ابوبكر را به عنوان خليفه برگزيدند.

از اينكه خلافت ابوبكر، كارى عجولانه بود كه خداوند شرش را از مسلمانان دور ساخت شكى نيست. [ صحيح بخارى، ج 8 ص 26 كتاب ''المحاربين من اهل الكفر'' باب ''رجم الحبلى من النساء'' سيره حلبى، ج 3 ص 401. ]

و هرگز از روى شور و مشورت هم نبود بلكه با زور و تهديد و ارعاب تصويب شد. [ الامامه السياسه ابن قتيبه، ج 1 ص 1-16. ] و برگزيده ترين اصحاب، از آن كناره گيرى كرده و با آن به مخالفت برخاستند كه در راس آنان على بن ابيطالب، سعد بن عباده، عمار، سلمان، مقداد، زبير و عباس و بسيار ديگر قرار داشتند و اغلب مورخان آن را ثبت كرده اند. ما از آن صرف نظر مى كنيم و به خلافت رسيدن عمر را به ميان مى كشيم و سپس از علماى اهل سنت كه اين قدر دم از ''شورى'' مى زنند، مى پرسيم: چگونه ابوبكر خليفه ى خود را تعيين كرد و او را بر مسلمانان مسلط نمود بى آنكه او را به مشورت بگزارد، چنانكه ادعا مى كنند؟!

ابن قتيبه در كتاب ''تاريخ الخلفاء'' باب ''مرض ابى بكر و استخلافه عمر'' مى نويسد:

... سپس ابوبكر، عثمان بن عفان را طلبيد و به او گفت: وصيتم را بنويس. عثمان طبق گفته ابوبكر شروع به نوشتن كرد:

''بسم الله الرحمن الرحيم. هذا ما عهد به ابوبكر بن ابى قحافه آخر عهده فى الدنيا نازحا عنها و اول عهده بالاخره داخلا فيها انى استخلفت عليكم عمر بن الخطاب فان تروه عدلا فيكم، فذلك ظنى به و رجائى فيه و ان بدل و غير فالخير اردت و لا اعلم الغيب، و سيعلم الذين ظلموا اى منقلب ينقلبون''

"اين وصيت ابوبكر است در آخرين لحظات دنيايش و اولين دقايق آخرتش. من عمربن خطاب را بر شما خليفه قرار دادم، اگر او را انسان شايسته ديديد كه من اميدم به او است او را بپذيريد و اگر در دين خدا تغييراتى داد من جز خير نمى خواستم و از غيب اطلاعى ندارم و آنان كه ظلم مى كنند، خواهند ديد كه چه بازگشتى خواهند داشت".

سپس وصيت نامه اش را مهر كرد و به آنان واگذار نمود، مهاجرين و انصار كه اين خبر را شنيدند نزد او آمدند و گفتند: مى بينيم كه عمر را بر ما خليفه قرار دادى. تو او را مى شناسى و در زمانى كه خود تو بودى كارهاى ناشايسته و خلافش را ديدى، اكنون كه تو از نزد ما مى روى، چگونه او را بر ما ولايت مى بخشى؟ تو كه با خدايت ديدار خواهى كرد چه پاسخى به خدا خواهى داد؟! ابوبكر گفت: اگر خداوند از من سوال كند مى گويم: كسى را بر آنان گماشتم كه به نظرم از همه آنها بهتر بود". [ تاريخ الخلفاء ابن فتيبه، معروف به ''الامامه و السياسه'' ج 1 ص 24- عقد الفريه، ج 4 ص . ]

برخى از مورخان نظير طبرى [ تاريخ طبرى، ج 3 ص 429 و 433. ] و ابن اثير [ تاريخ ابن اثير، ج 2 ص 435. ] يادآور شده اند كه: وقتى ابوبكر عثمان را طلبيد كه وصيتش را بنويسد، در وسط ابوبكر از هوش رفت، عثمان نام عمر بن خطاب را نوشت وقتى به هوش آمد گفت: آنچه را كه نوشته اى بخوان، عثمان در ميان خواندن نام عمر بن خطاب را ذكر كرد، ابوبكر گفت: از كجا فهميدى؟ گفت: من مى دانستم كه غير او را نمى پذيرى ابوبكر گفت: آرى، حق با تو است.

وقتى از نوشتن فارغ شد گروهى از اصحاب از جمله: طلحه بر او وارد شدند و گفتند: تو فردا به پروردگارت چه مى گوئى كه يك آدم خشن و تندخو را بر ما مسلط مى كنى، كسى كه مردم از او متنفر و قلبها از او دورند؟ ابوبكر پاسخ داد: مرا درست بنشانيد- او قبلا دراز كشيده بود- پس او را نشاندند به طلحه گفت: آيا تو مرا از خدا مى ترسانى؟ اگر فردا خداوند از من باز خواست كرد، به او مى گويم: بهترين آفريدگانت را بر آنها مسلط كردم. [ شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 1 ص 163-165. ]

بدين ترتيب مورخان اتفاق نظر دارند در اينكه ابوبكر، بدون مشورت اصحاب، عمر را جانشين خود قرار داد و هرگز اصحاب از خلافت عمر راضى نبودند بلكه ابوبكر، عمر را به زور بر آنها مسلط نمود و نتيجه آن همين شد كه امام على عليه السلام قبلا از آن خبر داده بود، آن روزى كه عمر بن خطاب بر او فشار آورد كه با ابوبكر بيعت كند، حضرت به او فرمود:

''احلب حلبالك شطره و اشرد و له اليوم امره يردده عليك غدا'' [ الامامه و السياسه، ج 1 ص 18. ]

"شيرى به دوش كه قسمتى از آن به خودت مى رسد و امروز در كار او فشار آور تا فردا كار را به تو واگذار كند".

و اين درست همان سخنى بود كه يكى از اصحاب به عمر بن خطاب گفت: آن وقت كه عمر وصيت خلافت را به او نشان داد، به او گفت: ''در كتاب چه نوشته است، اى ابوحفص؟ گفت: نمى دانم ولى من نخستين كسى هستم كه مى شنوم و اطاعت مى كنم، آن مرد گفت:

''لكنى و الله ادرى ما فيه، امرته عام اول و امرك العام'' [ الامامه و السياسه، ج 1 ص 25. ]

"وليكن من به خدا قسم مى دانم كه در آن چه نوشته است؟ تو در آن سال او را امير كردى و امروز او تو را امير كرده است". بدين ترتيب براى ما كاملا روشن مى شود كه نظريه ى ''شورى'' كه اهل سنت پيوسته از آن دم مى زنند، نزد ابوبكر و عمر هيچ اعتبارى ندارد و ابوبكر نخستين كسى بود كه اين اصل را لغو و از بين برد و راه را براى حكام بنى اميه گشود تا خلافت اسلامى را به پادشاهى تبديل كنند و فرزندان، سلطنت را از پدران خود به ارث ببرند و بنى عباس نيز بر همين عنوان گذراندند و فرضيه ''شورى'' در عالم تسنن هرگز محقق نشده و نمى شود. غرض ابوبكر، پيش از مرگش از كارهايش در ايام زندگى، اظهار ندامت و پشيمانى مى كرد ابن قتيبه در ''تاريخ الخلفاء'' نقل كرده است كه ابوبكر مى گفت:

''اجل و الله انى لا آسى الا على ثلاث فعلتهن ليتنى كنت تركتهن، فليتنى تركت بيت على و فى روايه ''فوددت انى لم اكشف بيت فاطمه عن شى ء و ان كانوا قد اعلنوا على الحرب''

و ليتنى يوم سقيفه بنى ساعده كنت ضربت على يداحد الرجلين ابى عبيده او عمر فكان هو الامير و كنت انا الوزير، و ليتنى حين اتيت ذى الفجاءه السلمى اسيرا انى قتلته ذبيحا او اطلقته نجيحا و لم اكن احرقته بالنار'' [ عقد الفريد، ج 4 ص 268- تاريخ طبرى، ج 3 ص 430- مروج الذهب، ج 2 ص 303. ]

"آرى، به خدا قسم، تاسف نمى خورم جز بر سه كارى كه انجام دادم و اى كاش انجام نمى دادم، اى كاش خانه ى على را رها مى كردم و در روايتى: اى كاش به خانه فاطمه كارى نداشتم هر چند اعلان جنگ عليه من مى كردند و اى كاش در روز سقيفه، روى دست يكى از آن دو نفر ابوعبيده يا عمر مى زدم كه او امير مى شد و من وزيرش مى شدم و اى كاش روزى كه ذوالفجاءه سلمى را به اسارت گرفتند و نزد من آوردند او را مى كشتم يا آزاد مى كردم ولى او را با آتش نمى سوزاندم".

خلاصه به اصل موضوع برمى گرديم، در اينجا مى بينيم انتقادات امام عليه السلام از ابوبكر احساساتى و متعصبانه نيست و تحليلى و منطقى است و مبتنى بر خصوصيات روحى و اخلاقى او مى باشد و از همين جاست كه ارزش درجه ى واقع بينى امام به عنوان انتقادكننده روشن مى گردد.

عمر

انتقاد على عليه السلام در نهج البلاغه از عمر به شكل ديگرى است، علاوه بر انتقاد مشتركى كه از او و ابوبكر با جمله ى:

''لشد ما تشطرا ضرعيها'' شده است يك سلسله انتقادات با توجه به خصوصيات روحى و اخلاقى او انجام گرفته است.

''فصيرها فى حوزه خشناء يغلظ كلمها و يخشن مسها و يكثر العثار فيها و الاعتذار منها، فصاحبها كراكب الصعبه ان اشنق لها خرم و ان اسلس لها تقحم، فمنى الناس لعمر الله بخبط و شماس و تلون و اعتراض...''

"او- ابوبكر- خلافت را در اختيار كسى قرار داد كه سرشتى تند و خويى سركش داشت كه آسيب رساندنهايش شديد و تماس با او دشوار بود. او لغزشش بسيار بود و ناچار فراوان پوزش مى طلبيد. آنكه مى خواست با او همكارى كند مانند كسى بود كه شترى چموش و سرمست را سوار باشد، اگر مهارش را محكم بكشد بينيش را پاره مى كند و اگر سست كند به پرتگاه سقوط مى نمايد.

به خدا سوگند! مردم در ناراحتى و رنج عجيبى گرفتار آمدند و طريق مستقيم را رها كردند و همواره به بيراهه روى، چموشى، كجروى و رنگ به رنگ شدنى دچار شدند..."

على عليه السلام در اين فراز از سخنانش از دو خصوصيت اخلاقى عمر انتقاد كرده است: اول خشونت و تندخوئى او. عمر در اين جهت بر عكس ابوبكر بود. عمر از نظر اخلاقى مردى خشن و درشتخو و پر هيبت و وحشتناك بوده است. ابن ابى الحديد مى گويد: اكابر صحابه از ملاقات با عمر پرهيز داشتند، ابن عباس عقيده ى خود را درباره ى مساله ''عول'' بعد از فوت عمر ابراز داشت. به او گفتند: چرا قبلا نمى گفتى؟ گفت: از عمر مى ترسيدم. [ شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 1 ص 173 و 174. ]

''دره عمر'' يعنى تازيانه ى او ضرب المثل هيبت بود تا آنجا كه بعدها گفتند: ''دره عمر اهيب من سيف حجاج'' يعنى تازيانه عمر از شمشير حجاج مهيب تر بود. [ شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 1 ص 181. ]

عمر زنى را براى پرسش از جريانى احضار كرد، زن حامله بود، هنگامى كه او را ديد بچه اش را سقط كرد.

''فلشده هيبته القت ما فى بطنها فاجهضت به جنينا ميتا'' [ شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 1 ص 174. ]

عمر نسبت به زنان خشونت بيشترى داشت، زنان از او زياد مى ترسيدند. در فوت ابوبكر زنان خانواده اش مى گريستند و عمر مرتب منع مى كرد، اما زنان همچنان به ناله و فرياد ادامه مى دادند، عاقبت عمر ''ام فروه'' خواهر ابوبكر را از ميان زنان بيرون كشيد و تازيانه اى بر او نواخت زنان پس از اين ماجرا متفرق گشتند. [ شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 1 ص 181. ]

و نيز نقل كرده كه عمر هنگام مرگ از اهل شورى پرسيد: همه شما طمع در خلافت داريد؟... زبير گفت: ما از تو كمتر نيستيم زيرا تو در ميان قريش نه از ما، در اسلام سبقت داشتى و نه در نزديكى به پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم.

ابوعثمان جاحظ گفته است: به خدا سوگند اگر نه اين بود كه زبير مى دانست عمر در همان ساعت از دنيا مى رود هرگز چنين سخنى نمى گفت و در اين باره نفس نمى كشيد. [ شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 1 ص 185. ]

مولف ''الوافى بالوفيات'' در كتاب خود كلمات و عقايد ابراهيم بن سيار بن هانى بصرى معروف به نظام معتزلى را نقل نموده تا آنجا كه مى گويد: نظام گفته است:

''ان عمر ضرب بطن فاطمه يوم البيعه حتى القت المحسن من بطنها'' [ الوافى بالوفيات، ج 6 ص 17- چاپ دارالنشر، 1411 ه- 1991 م. ]

"روز بيعت عمر چنان به شكم فاطمه عليهاالسلام زد كه محسن از شكمش ساقط گرديد".

مواردى پيش مى آمد كه ابوبكر دلش نرم مى شد و حتى گريه مى نمود اما عمر همچنان با خشونت و غلظت برخورد مى كرد.

ابن قتيبه در كتاب ''الامامه و السياسه'' تحت اين عنوان كه على چگونه با ابوبكر و عمر بيعت نمود، مى نويسد: عمر به ابوبكر گفت: آيا از اين متخلف بيعت نمى گيرى؟ ابوبكر به قنفذ گفت: برو به على عليه السلام بگو اميرالمومنين دعوت مى كند تا با او بيعت كنى قنفذ رفت و با صداى بلند على عليه السلام را به بيعت فراخواند، على عليه السلام فرمود:

''سبحان الله لقداد على ما ليس له''

"چيزى را ادعا مى كند كه حق ندارد" ابوبكر به گريه افتاد. اين بار عمر با جمعى به خانه على عليه السلام آمد در را زد فاطمه چون صداى آنها را شنيد با صداى بلند گفت:

''يا ابى يا رسول الله ماذا لقينا بعدك من ابن الخطاب و ابن ابى قحافه''

"اى پدر، اى رسول خدا بعد از تو از ابن خطاب و پسر ابى قحافه چه ها ديديم".

همين كه مردم صداى ناله فاطمه را شنيدند برگشتند در حاليكه اشكها جارى بود ولى عمر با عده اى ماندند تا على عليه السلام را جبرا از خانه بيرون كشيدند نزد ابوبكر بردند و به او گفتند: بيعت كن، حضرت فرمود اگر بيعت نكنم چه خواهيد كرد؟

''قالوا اذا و الله الذى لا اله الا هو نضرب عنقك... شرح قضيه را مفصل نقل نموده تا آنجا كه گفته است: على بيعت نكرد و به منزل برگشت. [ الامامه و السياسه، ج 1 ص 13 و 14- طبع فتوح الادبيه سال 1331. ]

''ابن عبد ربه اندلسى'' مى نويسد: كسانى كه از بيعت تخلف كردند على كرم الله وجهه و عباس و زبير بودند كه در خانه فاطمه بست نشستند ابوبكر عمر را به طلب آنها فرستاد تا آنها را از خانه فاطمه بيرون كشد و دستور داد اگر از بيعت امتناع كردند، پيكار نمايد. عمر به راه افتاد و پاره آتش برداشت كه خانه را آتش بزند و در اين اثنا فاطمه عليهاالسلام عمر را ديد كه آتش مى آورد، فرمود:

''يابن الخطاب اجئت لتحرق دارنا؟ قال: نعم او تدخلوا فيما دخلت فيه الامه'' [ عقد الفريد، ج 4 ص 260- طبع بيروت، 1403 ه- 1983 م. ]

"اى پسر خطاب آتش آورده اى خانه مرا بسوزانى؟ گفت: بله، آتش آورده ام كه شما را بسوزانم يا آنكه داخل بيعت ابوبكر شويد...".

و همچنين ''على بن برهان الدين شافعى'' مى نويسد: ابوبكر از گفتار فاطمه متاثر شد و گريه كرد ''فاستعبر و بكى و كتب لها برد فدك'' به حال فاطمه گريه كرد و نوشت من فدك را به فاطمه عليهاالسلام رد نمودم عمر نامه را گرفت و پاره كرد. [ السيره الحلبيه، ج 3 ص 391. ]

دوم: شتابزدگى و اشتباهات مكرر او:

ديگر از خصوصيات روحى عمر كه در كلمات على عليه السلام مورد انتقاد واقع شده، شتابزدگى در راى و عدول از آن و در نتيجه تناقضگوئى او بود مكرر راى صادر مى كرد و بعد به اشتباه خود پى مى برد و اعتراف مى كرد.

داستانهاى زيادى در اين مورد هست از جمله:

''كلكم افقه من عمر حتى ربات الحجال'':

"همه شما از عمر فقيه تريد، حتى خداوندان حجله."

''و كل الناس افقه من عمر''

"همه مردم از عمر فقيه ترند". [ شرح ابن ابى الحديد، ج 1 ص 182. ]

در چنين شرايطى از طرف عمر بيان شده است.

همچنين جمله ''لولا على لهلك عمر'' [ فصول المهمه، ابن صباغ مالكى، ص 18- تهذيب التهذيب، ابى حجر عسقلانى، ص 338- اسد الغابه، ج 4 ص 22. ] "اگر على نبود عمر هلاك شده بود" كه گفته اند هفتاد بار از او شنيده شده است. در مورد همين اشتباهات بود كه على عليه السلام او را واقف مى كرد و بالاخره مراجعه عمر در حل مشكلات دينى به على عليه السلام و گفتار او:

''لا بقيت لمعضله ليس لها ابوالحسن''، ''اعوذبالله من معضله ليس فيها ابوالحسن'' [ سيوطى، تاريخ الخلفاء، ص 66- شبلنجى، نور الابصار، ص 73- قوشجى، شرح تجريد، ص 4 و 7. ] و ''لا ابقانى الله بعدك يا على'' [ الرياض النضره، ح 2 ص 197- مناقب الخوارزمى، ص 60- فيض القدير، ج 4 ص 357. ] "خدا مرا پس از تو زنده نگذارد" مورد اتفاق همگان است بدين ترتيب اميرمومنان على عليه السلام عمر را به همين دو خصوصيت اخلاقى كه تاريخ نيز آن را تاييد مى كند، مورد انتقاد قرار داده است، يعنى خشونت بيش از حد او به حدى كه حتى نزديكان او از گفتن حقايق بيم داشتند و ديگر شتابزدگى و اشتباهات مكرر و سپس معذرت خواهى از اشتباه.

''فصبرت على طول المده و شده المحنه، حتى اذا مضى لسبيله جعلها فى جماعه زعم انى احدهم، فيالله و للشورى! متى اعترض الريب فى مع الاول منهم حتى صرت اقرن الى هذه النظائر!

! لكنى اسفقت اذاسفوا و طرت اذ طاروا، فصغا رجل منهم لضغنه و مال الاخر لصهره مع هن و هن.

"و من در اين مدت طولانى، با محنت و عذاب چاره اى جز شكيبائى نداشتم، تا روزگار او "عمر" به سر آمد و خلافت را در جمعيتى قرار داد و پنداشت كه من نيز يكى از آنان هستم. خدا به داد اين شورى برسد. كى بود كه كسى- اگر بى غرض بود- در برترى من نسبت به اول آنان، حرفى داشت، تا من گرفتار اين چنين پيشامدها شوم و با چنين افرادى كه همشان و همانند يكديگرند مقرون گردم، لكن باز هم كوتاه آمدم و با آنان هماهنگى نمودم- به خاطر مصالح مسلمين- در شوراى آنها حضور يافتم، بعضى از آنان به خاطر كينه اش از من روى برتافت و ديگرى خويشاوندى را "بر حقيقت" مقدم داشت، اعراض آن يكى هم جهاتى داشت كه ذكر آن چندان خوشايند نيست".

مسئله شورا

موضوع ديگرى كه امام عليه السلام درباره ى عمر مورد انتقاد قرار داده مسئله ى ''شورا'' و عواقب وخيم آن است، عمر مجلس راى زنى شش نفرى تعيين كرد تا يكى را از بين خود به خلافت برگزينند و در نتيجه عثمان برگزيده شد.

عجيب است: عمر كه مى گفت: ''اگر عثمان بر راس كار واقع شود، حزب اموى و فرزندان ابى معيط دشمنان شناخته شده ى پيغمبر را بر مردم مسلط مى كند و آنها زمام امور را از كف او خواهند ربود و او را در بسترش خواهند كشت'' [ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1 ص 186. ] چطور مقدمات خلافتش را فراهم آورد؟! و او مى گفت: به خدا قسم اگر خلافت را به آن مرد بسپارند:

''لتحملنهم على الحق الواضح و المحجه البيضاء'' [ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1 ص 186. ]

"به راه راست و حق روشن وادارشان مى كند" پس چرا انتخابش نكرد؟ بلكه موجبات محروميت او را فراهم نمود.

باز او بود كه مى گفت: قرآن ما را و مردم را بس است و احتياج به نوشتن وصيت پيامبر نيست. پس چرا بعد از خود، در امور مردم دخالت كرد؟! مگر همان قرآن كه- به عقيده عمر- مردم را از وصيت پيغمبر بى نياز مى كرد وجود نداشت؟ پس چرا شورائى براى تعيين خليفه تشكيل داد كه از اول روشن بود كه جز خلافت عثمان و تسلط بنى اميه، ثمره اى نخواهد داشت؟ و در حقيقت او بود كه خلافت عثمان را پايه ريزى كرد؟

كوتاه رويداد چنين است: عمر هنگامى كه مرگ را نزديك ديد براى امر خلافت به مشورت

پرداخت، پيشنهاد اينكه عبدالله پسرش را خليفه كند رد كرد به خاطر اينكه از فرزندان خطاب نبايد دو نفر خليفه شوند.

پس از آن اضافه كرد: پيامبر تا هنگام مرگ از اين شش نفر راضى بود: على، عثمان، طلحه، زبير، سعدبن ابى وقاص و عبدالرحمن بن عوف، لذا خلافت بين اينان به شورا باشد تا يكى را از ميان خود انتخاب كنند و دستور احضار هر شش نفر را صادر كرد، سپس براى هر كدام عيبى برشمرد و گفت:

و اما تو اى زبير! مرد بدزبان تندخوى حريص تنگ حوصله اى، در وقت خوشنودى مومنى و در خشمگينى كافر، روزى انسانى و روزى شيطان. و سخنان ديگر از اين قبيل. آنگاه روى به طلحه آورد و چون از روزى كه طلحه در مورد انتخاب عمر به ابوبكر اعتراض كرده بود با او كينه داشت در حال بغض گفت: اى طلحه آيا بگويم يا خاموش باشم؟

گفت: تو كه هيچ وقت خيرى بر زبانت جارى نمى شود، هر چه مى خواهى بگو!

گفت: من تو را خوب مى شناسم... روزى كه آيه ى حجاب نازل شد آن حرف ناروا را گفتى "بر خلاف حكم خدا كه زنهاى پيغمبر بعد از مرگش نبايد ازدواج كنند، ياوه اى گفته بود" و پيغمبر از دنيا رفت در حالى كه بر تو خشمگين بود.

ابن ابى الحديد در اينجا از قول جاحظ نقل مى كند: پس چطور گفتى پيغمبر مرد و از اصحاب شورى راضى بود؟ ولى چه كسى جرات داشت ساده تر و كم اهميت تر از اين را به عمر بگويد؟ سپس روى به سعد بن ابى وقاص كرد و گفت: تو فقط مرد اسب و جنگ و شكارى و خبره ى تير و كمان. اصلا قبيله ى زهره را به خلافت و امور مردم چه كار؟

بعد از آن متوجه عبدالرحمن بن عوف شده چنين گفت: اگر ايمان نيمى از مسلمانها با ايمان تو به تنهائى سنجيده شود، ايمان تو رجحان خواهد داشت. اما امر زمامدارى براى مرد ضعيفى چون تو شايسته نيست به علاوه بنى زهره را به خلافت چه كار؟

آنگاه به على عليه السلام نگريسته گفت:

''لله انت لولا دعا به فيك! اما والله لئن وليتهم لتحملنهم على الحق الواضح و المحجه البيضاء''

"جز اينكه در تو شوخ طبعى هست. به خدا قسم! اگر تو زمامدار شوى مردم را به راه روشن و حق واضح به خوبى هدايت مى كنى".

در آخر رو به عثمان نموده گفت: گويا مى بينمت كه قريش به جهت محبتى كه به تو دارند قلاده خلافت را به گردنت انداخته اند، پس تو بنى اميه و بنى ابى معيط را برگردن مسلمانها سوار كرده اى و غنائم و مالياتها را به آنها اختصاص داده اى و گروه نيرومندى از گرگهاى عرب به سويت روان شده به سختى تمام تو را در بسترت كشته اند، به خدا قسم! اگر قريش تو را خليفه قرار دهند، اين چنين خواهى كرد. و وقتى تو اين چنين كردى مردم هم تو را خواهند كشت. بعد دست به پيشانيش گذاشت و گفت: هنگامى كه چنين شد گفتار مرا ياد كنيد كه قطعا اين وقايع پيش خواهد آمد. [ شرح ابن ابى الحديد، ج 1 ص 186. ]

بعد ''ابوطلحه انصارى'' را خواست و فرمان داد كه پس از دفن او با 50 تن از انصار اين 6 نفر را در خانه اى جمع كند، تا با يكديگر براى تعيين خليفه مشورت كنند و يك نفر از بين خودشان انتخاب نمايند و اگر 5 نفر توافق كردند و يك نفر مخالفت كرد، گردن او را بزند و اگر چهار نفر اتفاق كردند و دو نفر مخالفت نمودند آن دو را گردن بزند و اگر سه نفر اتفاق كردند و سه نفر مخالفت نمودند، آن جمعيتى را مقدم بدارد كه در آن عبدالرحمن بن عوف است و ديگران را نيز به آنها برگرداند و اگر بر مخالفتشان اصرار ورزيدند آنها را گردن بزند و اگر براى امرى اتفاق نكردند تا سه روز مهلت بدهد و بعد از آن همه را گردن بزند تا مسلمانان خود شخصى را انتخاب كنند، پس از دفن عمر ابوطلحه مقدمات اين كار را فراهم ساخت.

''سعد بن ابى وقاص'' و ''عبدالرحمن بن عوف'' خويشاوند و از قبيله ى ''زهره'' بودند ''سعد'' از على عليه السلام كينه خونخواهى خويشان خود را به دل داشت و عبدالرحمان داماد عثمان بود و همسرش ام كلثوم دختر عقبه بن معيط، خواهر مادرى عثمان بود، طلحه از قبيله ''تميم'' و از دوستان عثمان بود و بنى هاشم و بنى تميم بر سر خلافت ابوبكر با يكديگر اختلاف و كدورت داشتند.

پس از درگذشت عمر، اين شش نفر به شور نشستند: طلحه كه مى دانست با وجود على و عثمان خلافت به او نخواهد رسيد و از على عليه السلام دلخوشى نداشت، براى تضعيف جانب او حق خود را به عثمان داد، زبير در برابر، حق خود را به على عليه السلام واگذار كرد. سعد بن ابى وقاص نيز كه مى دانست خليفه نمى شود، حق خويش را به پسر عمويش عبدالرحمان بن عوف داد "بنابراين شش نفر در سه نفر خلاصه شدند" عبدالرحمن از على عليه السلام و عثمان پرسيد: كدام يك حاضريد از خلافت صرفنظر كنيد و در تعيين دو نفر ديگر مختار باشيد؟ جوابى نشنيد، پس از آن خود را كنار كشيد كه يكى از آن دو را انتخاب كند به على عليه السلام رو كرد كه با تو بيعت كنم كه طبق كتاب خدا و سنت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و روش ابوبكر و عمر با مردم رفتار كنى! على عليه السلام در پاسخ فرمود: مى پذيرم ولى طبق كتاب خدا و سنت پيامبر و آنچه خود مى دانم عمل مى نمايم.

عبدالرحمن رو به عثمان كرد و همان جمله را تكرار كرد عثمان پذيرفت، بار ديگر عبدالرحمن به على عليه السلام همان جملات را گفت و همان پاسخ را شنيد، براى بار سوم نيز چنان گفت و همان جواب را شنيد، لذا دست عثمان را به خلافت فشرد و گفت: السلام عليك يا اميرالمومنين!

در اينجا بود كه على عليه السلام به عبدالرحمن فرمود:

''و الله ما فعلتها الا لانك رجوت منه ما رجى صاحبكما من صاحبه دق الله بينكما عطر منشم'' [ ''منشم'' نام زنى عطار بوده كه در مكه زندگى مى كرده قبيله ''خزاعه'' و ''جرهم'' هرگاه مى خواستند جنگ كنند، عطر او را استعمال مى كردند و هرگاه چنين مى كردند كشته از دو جانب زياد مى شد لذا به صورت ضرب المثلى درآمد كه ''اشام من عطر منشم'' شومتر از عطر منشم "المنجد، قسمت فرائد الادب". ]

"به خدا سوگند اين كار را نكردى مگر اينكه انتظاراتى از او داشتى كه آن دو نفر از يكديگر داشتند، خداوند ميان شما جدائى افكند".

مى گويند: پس از آن ميان عثمان و عبدالرحمن اختلاف افتاد كه تا پايان عمر عبدالرحمان با هم سخن نگفتند. [ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1 ص 185-188. ]

راستى در اين شوراى ساختگى عمر، مقدمات قتل متخلف كه احتمالا جز على كسى نبود درست فراهم آمده بود. به هر حال شورائى تشكيل داده و على عليه السلام را در منگنه اى گذاشته كه مجبور شد تابع آنان باشد. فرمود:

''كه هر وقت مى پرند بپرم و هر گاه بالهايشان را براى فرود آمدن، آرام نگه مى دارند من نيز آرام نگه دارم''

على عليه السلام مى فرمايد: اين پنج نفرى كه در مقابل من بودند، هر يك رايى و نظرى و غرضى داشت ''يكى چون با من كينه داشت از من روى برگردانيد و ديگرى براى خويشى و داماديش روى به ديگرى آورد. مع هن و هن، شايد اشاره به تمايل طلحه به عثمان باشد، زيرا بخششها و هدايائى بين آنها رد و بدل مى شد. [ شرح نهج البلاغه عبده، ص 42. ] بالاخره با شوراى عمر، گام سوم در راه انحراف كامل اسلام برداشته شد. دانشمند معاصر اهل تسنن ''عبدالفتاح عبدالمقصود'' مى گويد: ''هر چند عادت بر اين جارى شده كه براى هر كار عمر عذرى آورده شود، ولى اهل نظر چه حكمت و مصلحتى در اين شورى مى بينند؟'' اين دانشمند منصف سنى، معايب و مفاسد كارهاى اين دو پيرمرد و به خصوص شورى را به تفصيل شرح داده و از جمله مى گويد: "ستايشى كه از پيامبر درباره ى تنها عمار شنيده شد كه ''عمار با حق است و حق با عمار، هر جا بگردد حق با او مى گردد'' در حق غير على از هر پنج نفر ديگر اصحاب شورى شنيده نشد، ولى عمار و ابوذر و مقداد و بقيه صحابه ى كبار كه طرفدار حقند و ارادتمند على، نبايد در شورى راه يابند".

با اينكه از تمام زخمهاى عمر خون مى ريخت و با قدمهاى سريع به سوى مرگ مى رفت چنان ماهرانه و سياستمدارانه على عليه السلام را در منگنه گذاشت و بنى هاشم را الى الابد به كنار زد كه راستى تعجب آور و حيرت انگيز است.

البته آن موقع كسى جرات نداشت كه به عمر حرفى بزند اما آيا به طرفداران او مى توان گفت: كه آخر اين چه شورائى بود كه با هيچ قانونى درست نبود و اين چه انتخابى بود؟ اگر قبيله ى زهره مناسبتى با كار خلافت نداشت، سعد وقاص و عبدالرحمن بن عوف را چرا برگزيد؟! و چرا طلحه را در رديف كسانى كه پيامبر از آنها راضى بود قرار داد؟ سخن خود را تكذيب نموده و باز زبير را با آن اوصاف و عثمان را با آن ضعف نفس چرا؟ و چرا به على تهمت مزاح بودن زد؟ على عليه السلام درباره ى عمروعاص كه او را به شوخ طبعى متهم كرده بود، در نهج البلاغه خطبه اى دارد كه معلوم مى شود چه رنجى از چنين نسبتى مى برده است [ خطبه ى 82. ] و اگر مردم را به راه حق مى برد، چرا انتخابش نكرد؟ و اساسا چه حق داشت براى مسلمانان چنين شورائى درست كند؟ و لذا علماى منصف اهل سنت، به عمر اعتراض دارند و از جمله ''قاضى زنگه زورى'' در كتاب ''تشريح و محاكمه در تاريخ آل محمد'' عمر را به خاطر شورايش محاكمه نموده و هشت ايراد و اعتراض بر او وارد كرده است:

1- خليفه ثانى انتخاب خلافت را به شوراى شش نفرى صحابه تفويض كرده، اين طرز اجرا نه نص است نه تعيين وليعهد، نه اجماع- زيرا كه تصريح نكردن به خلافت يكنفر واضح منصوب نكردن شخص معين را به ولايت عهد آشكار و اجماع چون حق تمام مسلمانان است پس تفويض آن به شش نفر جائز نيست، بنابراين اجماع هم نيست.

2- عمر در انتخاب شش نفر به هر دليل متمسك شود باز با اشكالات فراوانى مواجه خواهد بود، چونكه هرگاه صحابه بودن آن شش نفر ملاحظه شود غير از آنها هزاران صحابه ديگر موجود بودند. هر گاه اصحاب بدر بودن آنها منظور باشد باز غير از ايشان چند نفر از اصحاب بدر در قيد حيات بودند و هر گاه به جهت اخبارى بوده باشد كه از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در فضيلت اين جمع- "غير على" وارد شده حديثى كه فقط در مدح ''عمار ياسر'' رسيده است كه ''الحق يدور مع عمار اين دار'' در حق مجموع اعضاى شورا- غير على عليه السلام- تا چه رسد به افراد آنان، نرسيده است.

3- عمر كه به ''عبدالرحمن بن عوف'' حق وتو داده بود، كاملا بى جهت و ترجيح بلامرجح بوده است!

4- ''محمد بن سلمه'' را مامور كرده بود كه اگر اين شش نفر روز تعيين خليفه اختلاف كردند و يك نفر را از ميان خود انتخاب نكردند، همه را به قتل برساند و اگر وضعى پيش مى آمد كه گردن بعضى از آنها يا همه شان زده مى شد، مسووليت آن با چه كسى بود و به چه حقى عمر خون افراد برگزيده اش را به گردن مى گرفت.

5- عمر، پس از آنكه هر يك از اعضاى شورى را به نوعى با يك عيب ثابت متهم نمود، پس چرا باز امر خلافت را به همان متهمين واگذار كرد.

6- دستور داد پسرش عبدالله در مجلس بدون اظهار راى حاضر شود وليكن حسن مجتبى عليه السلام ذريه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را به كلى فراموش نمود، در حالى كه امام حسن عليه السلام در آن روز از عبدالله در اين مسئله بيشتر ذيحق بود.

7- عموى پيامبر عباس بن عبدالمطلب را داخل شورى نكرد در حالى كه او از تمام اعضاى شورا- به غير على عليه السلام- لايق تر بود.

8- عمر، عدم لياقت هر يك از اعضاى شوراى را برشمرد وقتى كه نوبت به على عليه السلام رسيد، گفت: ''هذا الرجل يكفى اموركم لو لا دعابته لها اى الخلافه ''

"فقط اين مرد- على بن ابيطالب- لايق بوده و كفايت امور شما را مى كند اگر به خلافت حريص نبود". قاضى بهجت مى گويد: همين جمله را فاضل ترين علماى بغداد علامه ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه به تفصيل بيشتر نوشته است. و از اين جمله خيلى نكات استفاده مى شود كه قلم ارباب وجدان از نگارش آن استنكاف دارد پس فاجعه ترين نكته اين است كه: از اين كلام عمر آشكار مى شود كه او تنها على عليه السلام را از جميع اعضاى شورا به خلافت لايق مى دانست با وجود اين، كارى كرد كه نه تنها على عليه السلام بلكه بنى هاشم را براى هميشه از خلافت محروم ساخت. هرگاه عمر استقامت دين و سعادت مسلمين را آرزو مى كرد مى بايست بنا به اقرار خودش امورات خلافت را به شخص قادر و با كفايت تفويض كند.... [ شرح و محاكمه در تاريخ آل محمد، 145و 148. ]