صحابه از ديدگاه نهج البلاغه

داود الهامى

- ۲ -


مشمول صحابه

طبق تعريفى كه گفته اند: صحابه شامل كسى است كه در زمان پيامبر بوده و او را ديده و يا حديث از او شنيده است [ الاصابه، مقدمه، الفصل الاول فى تعريف الصحابى، ص 4 و 5. ] و اين عنوان عام است و شامل مومن و منافق، عادل و فاسق و خوب و بد مى شود و حتى در روايات به منافقين نيز ''صحابه'' اطلاق شده است. پس لازمه صحابه بودن، عدالت نيست به اين معنى صحابه بودن عدالت زا نمى باشد، بلكه بايد عدالت را كسب كنند و مراتب و درجات آنها بسته به اعمالشان مى باشد.

در قرآن و حديث شواهد فراوانى است و در بعضى از آيات از اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به نيكى ياد شده است از جمله آيه:

''محمد رسول الله و الذين معه اشداء على الكفار رحماء بينهم تراهم ركعا سجدا يبتغون فضلا من الله و رضوانا سيماهم فى وجوههم من اثر السجود...'' [ سوره فتح، آيه: 29. ]

"محمد صلى الله عليه و آله و سلم فرستاده خداست و كسانى كه با او هستند در برابر كفار سرسخت و شديد و در ميان خود مهربانند، پيوسته آنها را در حال ركوع و سجود مى بينى آنها همواره فضل خدا و رضاى او را مى طلبند، نشانه آنها در صورتشان از اثر سجده نمايان است"

ولى نبايد فراموش كرد كه تعبير ''والذين معه'' سخن از كسانى مى گويد كه در همه چيز با پيامبر بودند، در فكر و عقيده و اخلاق و عمل، نه تنها كسانى كه همزمان با او بودند هر چند خطشان با او متفاوت بود.

و در پايان آيه مى فرمايد:

''وعدالله الذين آمنوا و عملوا الصالحات منهم مغفره و اجرا عظيما''

"خداوند كسانى از آنها را كه ايمان آورده اند و عمل صالح انجام داده اند وعده ى آمرزش و اجر عظيمى داده است"

بديهى است اوصافى كه در آغاز آيه گفته شد ايمان و عمل صالح در آن جمع بود.

بنابراين تكرار اين دو صفت اشاره به تداوم آن است يعنى خداوند اين وعده را تنها به آن گروه از ياران محمد صلى الله عليه و آله و سلم داده كه در خط او باقى بمانند و ايمان و عمل صالح را تداوم بخشند و گرنه كسانى كه يك روز در زمره ى دوستان و ياران او بودند و روز ديگر از او جدا شدند و راهى برخلاف آن را در پيش گرفته، هرگز مشمول چنين وعده اى نيستند. تعبير به ''منهم'' دليل بر اين است كه ياران او به دو گروه تقسيم خواهند شد: گروهى به ايمان و عمل صالح ادامه خواهند داد و مشمول رحمت واسعه الهى و اجر عظيم مى شوند، اما گروهى جدا شده از اين فيض بزرگ محروم خواهند شد.

و در آيه ى ديگرى مى فرمايد:

''لقد رضى الله عن المومنين اذيبا يعونك تحت الشجره فعلم ما فى قلوبهم فانزل السكينه عليهم و اثابهم فتحا قريبا'' [ سوره ى فتح، آيه: 18. ]

"خداوند از مومنانى كه در زير درخت با تو بيعت كردند راضى و خشنود شد، خداوند آنچه را در درون قلب آنها "از صداقت و ايمان" نهفته بود مى دانست، لذا آرامش را بر دلهاى آنان نازل كرد و فتح نزديكى به عنوان پاداش، نصيب آنها فرمود" قرآن در اينجا مدح و ثنا را مخصوص مومنانى دانسته كه در بيعت رضوان حضور داشتند و مسلما شامل منافقان نمى شود.

در اينكه عده اى از ياران پيامبر شايسته هر نوع مدح و ثنا بودند، شكى نيست و در آيات زيادى از آنها تقدير شده است و در مقابل آيات ديگرى وجود دارد كه در آنها از بعضى از ياران پيامبر مذمت گرديده است، آنها كسانى بودند كه در نفاق فرو رفته و فتنه بپا مى كردند و امور را بر رسول خدا دگرگون مى ساختند. در ميان آنها كسانى بودند كه رسول خدا را اذيت مى نمودند و خداوند در قرآن آنها را چنين توصيف كرده است: ''و منهم الذين يوذون النبى و يقولون هو اذن'' [ سوره ى توبه، آيه ى: 61. ]

"از آنها كسانى هستند كه پيامبر را آزار مى دهند و مى گويند او خوش باور و گوش است"

''و الذين يوذون رسول الله لهم عذاب اليم'' [ سوره ى توبه، آيه ى: 61. ]

"و آنها كه رسول خدا را اذيت مى كنند، عذاب دردناكى دارند".

''ان الذين يوذون الله و رسوله لعنهم الله فى الدنيا و الاخره و اعدلهم عذابا مهينا'' [ سوره ى احزاب، آيه: 57. ]

"آنها كه خدا و رسولش را اذيت مى كنند خداوند آنها را از رحمت خود در دنيا و آخرت دور مى سازد و براى آنان عذاب خواركننده اى آماده كرده است".

گفته اند: ''ايذاء'' خداوند همان ايذاء پيامبر و مومنان است و ذكر خداوند براى اهميت و تاكيد مطلب است. و اما ايذاء پيامبر مفهوم وسيعى دارد و هرگونه كارى كه او را آزار دهد شامل مى شود اعم از كفر و الحاد و مخالفت دستورات خداوند، همچنين نسبتهاى ناروا و تهمت و يا ايجاد مزاحمت به هنگامى كه آنها را دعوت به خانه خود مى كند.

از رواياتى كه در ذيل همين آيه وارد شده استفاده مى شود كه آزار خاندان پيامبر خصوصا على عليه السلام و دخترش فاطمه ى زهرا عليهاالسلام نيز مشمول همين آيه بوده است.

در صحيح بخارى روايت شده كه: رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود:

''فاطمه بضعه منى فمن اغضبها اغضبنى'' [ صحيح بخارى، ج 5 ص 26. ]

"فاطمه پاره ى تن من است هر كس او را به خشم آورد مرا به خشم آورده است".

همين حديث در صحيح مسلم به اين صورت آمده است:

''ان فاطمه بضعه منى يوذينى ما آذاها'' [ صحيح مسلم، ج 4 ص 1903. ]

"فاطمه پاره ى تن من است هر چه او را آزار دهد مرا مى آزارد".

در ميان صحابه كسانى بودند كه مى خواستند خدا و مومنان را فريب بدهند:

''يخادعون الله و الذين آمنوا و ما يخدعون الا انفسهم و ما يشعرون...'' [ سوره ى بقره، آيه: 11 -9. ]

"مى خواهند خدا و مومنان را فريب بدهند ولى جز خودشان را فريب نمى دهند، اما نمى فهمند". ''و اذا لقوالذين آمنوا قالوا آمنا و اذا خلوا الى شياطينهم قالوا انا معكم انما غن مستهزئون'' [ سوره ى بقره، ايه: 11 -9. ]

"هنگامى كه افراد با ايمان را ملاقات مى كنند مى گويند ما ايمان آورده ايم "ولى" هنگامى كه با شياطين خود خلوت مى كنند مى گويند: ما با شمائيم ما "آنها را" مسخره مى كنيم"

از اصحاب پيامبر كسانى بودند كه تهمت عظيم ''افك'' به ناموس پيامبر زدند.

''ان الذين جاوا بالافك عصبه منكم لا تسحبوه شرا لكم بل هو خير لكم لكل امرء منهم ما اكتسب من الاثم و الذين تولى كبره منهم له عذاب عظيم'' [ سوره ى نور، آيه: 11. ]

"آن كسانى كه تهمت عظيم را مطرح كردند گروهى از شما بودند، اما گمان نكنيد اين ماجرا براى شما بد است، بلكه خير شما در آن است، آنها هر كدام سهم خود را از اين گناهى كه مرتكب شدند، دادند و كسى كه بخش عظيم آن را بر عهده گرفت، عذاب عظيمى براى او است".

سپس قرآن روى سخن را به مومنان كه در اين حادثه فريب خوردند و تحت تاثير واقع شدند كرده و آنها را شديدا طى چند آيه مورد سرزنش قرار داده، مى گويد:

''لولا اذا سمعتموه ظن المومنون و المومنات بانفسهم خيرا و قالوا هذا افك مبين...''

"چرا هنگامى كه اين تهمت را شنيديد مردان و زنان با ايمان نسبت به خود گمان خير نبردند چرا نگفتند اين يك دروغ بزرگ و آشكار است؟!"

با اينكه اين تهمت را منافقان به ناموس پيامبر زده بودند، قرآن مومنان را به شدت مذمت مى كند كه: "چرا هنگامى كه اين دروغ بزرگ را شنيديد نگفتيد ما مجاز نيستيم، از آن سخن بگوئيم "زيرا كه تهمتى است بدون دليل" منزهى تو اى پروردگار اين بهتان بزرگى است"

البته درك حضور پيامبر فيض بزرگى است ولى امتياز آنها بالاتر از امتياز همسران پيامبر نيست، زيرا ارتباط و تماس آنها با پيامبر بيشتر بوده است و به اصطلاح بالاترين مصاحبت را آنها با پيامبر داشته با وجود اين خداوند در شان آنها مى فرمايد:

''يا نساء النبى من يات منكن بفاحشه مبينه يضاعف لها العذاب ضعفين و كان ذلك على الله يسيرا''

"اين همسران پيامبر! هر كدام از شما گناه آشكار و فاحش مرتكب شود عذاب او دو چندان خواهد بود و اين براى خدا آسان است و هر كس از شما براى خدا و پيامبرش خضوع كند و عمل صالح انجام دهد، پاداش او را دو چندان خواهيم ساخت".

اصحاب پيامبر هم همين حال را دارند، چون آنها نور خدا را ديده اند و بدون واسطه كسب فيض نموده اند، اگر اطاعت خدا را كنند پاداش مضاعف دارند و اگر گناه آشكارى مرتكب شوند كيفر مضاعف خواهند داشت، چون آنها الگو و سرمشق براى ساير مسلمانان مى باشند.

پس اين وضع صحابه در حال حيات پيامبر اكرم بود. اى كاش مى دانستيم اين عدالت و عصمتى كه براى صحابه ادعا شده است در حال حيات پيامبر بوده يا بعد از وفات او اگر ادعا شود كه در حال حيات پيامبر بود، شواهد زيادى آن را نفى مى كند از جمله:

بيهقى به سند خود از ''عبدالله اشعرى'' او از ''ابودرداء'' روايت كرده كه گفت:

''يا رسول الله بلغنى انك تقول: ليرتدن اقوام بعد ايمانهم قال صلى الله عليه و آله و سلم اجل و لست منهم'' [ تاريخ ابن كثير، ج 6 ص 170. ]

"اى رسول خدا به من رسيده است كه مى فرمائيد: گروهى بعد از ايمان آوردن مرتد مى شوند؟ فرمود آرى، ولى "بدانكه" تو از آنها نيستى".

عجيب است بعضيها در توجيه اين روايت گفته اند منظور از ''مرتدين'' قاتلان عثمان اند و ابودرداء قبل از قتل عثمان فوت كرده بود، غافل از اينكه با اين توجيه طعن متوجه اكثر صحابه مى شود كه در قتل عثمان شركت داشتند و آنهائى كه از صحابه در قتل عثمان شركت نداشتند، بسيار اندك بودند. به هر حال روايت را هر طور معنى و توجيه كنيم با عدالت و عصمت صحابه منافات دارد.

شواهد زيادى در اين باره هست كه ذكر آنها موجب اطاله سخن مى شود، قول حق اين است كه مصاحبت با پيامبر فضيلتى بزرگ است ولى عدالتساز نمى باشد و لذا در ميان آنها افراد عادل و اولياء و صديقين و علماء و حاملان حديث بودند و افراد منافق و فاسق و مجهول الحال هم به فراوانى يافت مى شدند.

و چون در ميان اصحاب پيامبر افراد منافق زياد بودند و آنها را جز خداوند نمى شناخت خداوند به پيامبر خود خبر داده بود كه على عليه السلام را دوست نمى دارد مگر مومن و دشمن نمى دارد مگر منافق و اين روايت در زمان پيامبر ميان اصحاب شايع و مشهور بود و اين ضابطه اى بود در دست افراد براى شناختن مومن از منافق. چنانكه ابوذر مى گويد:

''ما كنا نعرف المنافقين الا بتكذيبهم الله و رسوله و التخلف عن الصلوات و البغض لعلى بن ابى طالب'' [ مستدرك الصحيحين، ج 3 ص 129- كنزالعمال، ج 15 ص 277- جامع الكبير سيوطى، ج 6 ص 390 رياض النضره، ج 2 ص 215- جامع ترمذى، ج 2 ص 299- استيعاب، ج 3 ص 46. ]

"منافقان را در زمان پيامبر نمى شناختيم مگر به سه علامت:

1- به تكذيب نمودن خدا و پيغمبر

2- تخلف نمودن از نماز

3- دشمنى با على عليه السلام".

ابوسعيد خدرى مى گويد:

''كنا نعرف المنافقين ببغضهم عليا و ما كنا نعرف المنافقين على عهد رسول الله الا ببغضهم عليا'' [ ترمذى، ج 13 ص 167- حليه الاولياء، ج 6 ص 284. ]

علماى بزرگ اهل سنت در كتابهاى خود به عبارات مختلف گاهى از ام سلمه و گاهى از ابن عباس و گاهى از ديگران آورده اند كه رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم فرمود:

''يا على لا يحبك منافق و لا يبغضك مومن- لا يحبك الا مومن و لا يبغضك الا منافق- لا يحب عليا المنافق و لا يبغضه مومن'' [ مسند احمد حنبل، ج 1 ص 95-138- استيعاب، ج 3 ص 37- تاريخ بغداد، ج 14 ص 426- اصابه، ج 2 ص 509- حليه الاولياء، ج 4 ص 185- ترمذى، ج 2 ص 13 دهها مدرك ديگر. ]

"يا على منافق ترا دوست نمى دارد، مومن ترا دشمن نمى دارد، تو را دوست نمى دارد مگر مومن و دشمن نمى دارد تو را منافق، دوست نمى دارد على را منافق و دشمن نمى دارد او را مومن".

و ابن ابى الحديد از شيخ ابوالقاسم بلخى معتزله نقل مى كند كه گويد:

''و قد اتفقت الاخبار الصحيحه التى لا ريب فيها عند المحدثين على ان النبى صلى الله عليه و آله و سلم، قال له "على" لا يبغضك الا منافق و لا يحبك الا مومن" [ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1 ص 364. ]

"در ميان محدثين اتفاقى است در اخبار صحيحى كه شكى در صحت آنها نمى باشد كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به على عليه السلام فرمود: دشمن نمى دارد تو را مگر منافق و دوست نمى دارد تو را مگر مومن...".

با اين ضابطه در زمان پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم ''منافق'' از ''مومن'' شناخته مى شد.

خلاصه اين وضع اصحاب پيامبر در زمان خود آن حضرت بود، حال ببينيم بعد از وفات آن حضرت اين منافقين كجا رفتند؟ آيا بعد از فوت پيامبر حالشان دگرگون شد يكدفعه نفاق را كنار گذاشتند و مومن واقعى شدند؟ شكى نيست همان منافقان بعد از پيامبر در ميان مسلمانان بودند و به كارهاى منافقانه ى خود با شدت بيشتر همچنان ادامه مى دادند.

بعد از وفات رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم خلفا نيز همه صحابه را عادل نمى دانستند و برخورد با صحابه و با ديگر مردم تفاوت نداشت و اگر كسى از آنان از حدود الهى تجاوز مى كرد اقامه حد مى نمودند و با هر كدام از آنها طورى كه عملشان اقتضاء مى كرد رفتار مى نمودند.

در اينجا فقط به يك مورد اشاره مى كنيم:

قدامه بن مضعون بن حبيب متوفاى سال 36 ه پسر عموى عمر بن خطاب از پيشگامان صحابه و دوبار هجرت كرده بود عمر او را در دوران خلافتش حاكم بحرين نمود. شخصى به نام جارود سيد عبدالقيس از بحرين وارد عمر شد و شهادت داد كه قدامه شراب خورده و مست كرده است، عمر گفت: شاهد ديگر كو؟ جارود گفت: شاهد ديگر ابوهريره است. عمر از ابوهريره پرسيد به چه شهادت مى دهى؟ گفت: من او را به هنگام خوردن شراب نديدم ولى در حال مستى ديدم. عمر، قدامه را از بحرين خواست. قدامه به مدينه آمد. جارود گفت عمر، به اين مرد حد خدا را جارى كن. عمر گفت: تو دشمنى يا شاهد؟! گفت: شاهد روز بعد باز جارود از عمر خواست به قدامه حد بزند. عمر گفت: من ترا نمى بينم مگر دشمن... به هر حال جارود دست بردار نبود و عمر با اصرار او خواست به قدامه حد جارى كند. به قدامه گفت: به تو حد جارى خواهم كرد. قدامه جواب داد: بر فرض اينكه من شراب هم خورده باشم شما نمى توانيد بر من حد بزنيد.

عمر گفت: چرا؟ گفت: خداوند فرموده:

''ليس على الذين آمنوا و عملوا الصالحات جناح فيما طعموا...'' [ سوره ى مائده، آيه: 93. ]

عمر گفت: در تاويل آيه اشتباه كردى، اگر تقوا پيشه مى كردى و از خدا مى ترسيدى از آنچه خدا حرام كرده اجتناب مى نمودى؟! سرانجام عمر به قدامه به جهت خوردن شراب حد جارى كرد. [ الاصابه، ج 3 ص 228. ]

در اينجا مى بينيم عمر، استناد قدامه را به آيه رد مى كند و اگر واقعا صحابه عادل بودند شهادت جارود و ابوهريره درباره ى ايشان پذيرفته نمى شد؟ عمر به قدامه حد نمى زد؟ با اينكه دلش نمى خواست به او حد بزند.

پس به شهادت قرآن و سنت و تاريخ در ميان اصحاب پيامبر، گروهى عادل و گروهى فاسق، گروهى مومن و گروهى منافق بودند. از گروه اول اصول و فروع دينمان را مى گيريم و به آنها به خاطر خدماتشان به اسلام درود مى فرستيم و به اعمال نيكشان ارج مى نهيم ولى از گروه دوم به خاطر اعمال زشتشان تبرى مى جوئيم و زبان به طعن و لعنشان مى گشاييم و از خداوند مى خواهيم به جهت خيانتى كه به اسلام و مسلمين كرده اند در آتش جهنم معذبشان بدارد.

شيعه بر صالحان صحابه درود مى فرستد

شيعه براى پيروان راستين تمام پيامبران به خصوص اصحاب پيامبر اسلام درود مى فرستد و اين درسى است كه از ائمه طاهرين ياد گرفته. مشهورترين دعاها، دعاى امام زين العابدين در صحيفه سجاديه معروف به ''زبور آل محمد'' است كه در آنجا دست نيايش براى طلب رحمت بر پيروان پيامبران و تصديق كنندگان آنان بلند مى كند و مى گويد:

''اللهم و اتباع الرسل و مصدقوهم من اهل الارض بالغيب عند معارضه المعاندين لهم بالتكذيب و الاشتياق الى المرسلين، بحقايق الايمان فى كل دهر و زمان، ارسلت فيه رسولا، و اقمت لاهله دليلا، من لدن آدم الى محمد صلى الله عليه و آله و سلم من ائمه الهدى و قاده اهل التقى على جميعهم السلام''

"خدايا و اما پيروان پيامبران و تصديق كنندگان آنان به غيب از اهل زمين به هنگام حضور پيامبران كه معاندينشان باسلاح تكذيب به معارضه ى ايشان برخاسته بودند و به هنگام فترت و غيبت پيامبران كه مومنان در پرتو حقايق ايمان در شوق ديدارشان به سر مى بردند در هر عصر و زمان كه پيامبرى فرستاده اى و براى اهل هر زمان راهنمائى بپا داشته اى از زمان آدم تا روزگار محمد خاتم صلى الله عليه و آله و سلم از پيشوايان هدايت و قائدين اهل تقوى "كه بر همگى ايشان درود باد" پس خدايا ايشان را از لطف و كرم خود به غفرانى و رضوانى ياد و شاد فرماى".

''اللهم و اصحاب محمد خاصه الذين احسنوا الصحابه و الذين ابلوا البلاء الحسن فى نصره و كانفوه و اسرعوا الى و فادته و سابقوا الى دعوته و استجابوا له حيث اسمعهم حجه رسالاته و فارقوا الازواج و الاولاد فى اظهار كلمته و قاتلوا الاباء و الابناء فى تثبيت نبوته و انتصروا به و من كانوا منطوين على محبته يرجون تجاره لن تبور فى مودته و الذين هجرتهم العشائر اذ تعلقوا بعروته و انتفت منهم القرابات اذ اسكنوا فى ظل قرابته فلا تنس لهم'' <

"خدايا و به خصوص اصحاب محمد صلى الله عليه و آله و سلم به خصوص همان كسانى كه شرط محبت آن حضرت را به خوبى رعايت كردند و آنانكه در ياريش از عهده ى امتحان پايدارى به خوبى بر آمدند و با او مددكارى كردند و به تصديق رسالتش شتافتند و به پذيرفتن دعوتش سبقت گرفتند. و چون حجت رسالتهاى خود را به گوش ايشان فرو خواندند او را اجابت و در راه پيروز ساختن رسالتش از همسران و فرزندان مفارقت گزيدند و براى تثبيت نبوتش با پدران و پسران خود جنگ كردند و به بركت او پيروزى يافتند و آنان كه محبت او را در جان و دل مى پروردند و در دوستيش اميد تجارتى ايمن از زيان و كساد مى داشتند و آنانكه چون به ريسمان دين آن حضرت چنگ در زدند قبائلشان از ايشان دورى كردند و چون در سايه خويشاوندى او مسكن گزيدند خويشان از ايشان بيگانه گشتند".

''اللهم ما تركوا لك و فيك و ارضهم من رضوانك و بما حاشوا الخلق عليك و كانوا مع رسولك دعاه لك اليك و اشكرهم على هجرهم فيك ديار قومهم و خروجهم من سعه المعاش الى ضيقه و من كثرت فى اعزاز دينك من مظلومهم.

"خدايا گذشتى را كه براى تو و در راه تو انجام دادند از نظر دور مدار و به سبب آن فداكاريها و در برابر آنكه خلق را بر تو گرد آوردند و با پيغمبرت از جمله داعيان به سوى تو بودند، ايشان را از خشنودى خود خشنود ساز و سعى ايشان را به پاس آنكه در راه تو از شهر و ديار قوم خود هجرت كردند و خويش را از فراخى زندگى به سختى و تنگى درافكندند، مشكور دار و "همچنين" آنان را كه براى اعزاز دينت ستمزدگانشان را فراوان ساختى خشنود فرماى".

''اللهم و اوصل الى التابعين لهم باحسان الذين يقولون ربنا اغفرلنا و لا خواننا الذين سبقونا بالايمان خير جزائك الذين قصدوا سمتهم و تحروا و جهتهم و مضوا على شاكلتهم لم يثنهم ريب فى بصيرتهم و لم يختلجهم شك فى قفو آثارهم و الائتمام بهدايه منارهم مكانفين و موازرين لهم يدينون بدينهم و يهتدون بهديهم يتفقون عليهم و لا يتهمونهم فيما ادوا اليهم''

"خدايا، بهترين پاداش خود را به پيروان اصحاب در راه ايمان و عمل صالح برسان: آنانكه مى گويند: پروردگارا، ما و آن برادرانمان را كه به ايمان بر ما سبقت گرفته اند بيامرز، همان پيروانى كه آهنگ طريقه ى صحابه كردند و وجهه ى ايشان را طلب نمودند و به روش ايشان سلوك كردند در حالى كه هيچ شبهه اى آنان را از عقيده ى خود برنگرداند و در پيروى آثار و اقتداء به علامات هدايت صحابه هيچ شكى خاطرشان را پريشان نساخت: معاونين و مساعدين صحابه اند چنانكه در دين پيرو ايشان و در اخلاق پوياى راه آنانند در تعظيم شان صحابه اتفاق مى ورزند و در اخبار و احكامى كه از پيامبر ابلاغ مى كنند متهمشان نمى دارند.

''اللهم و صل على التابعين من يومنا هذا الى يوم الدين و على ازواجهم و على ذرياتهم و على من اطاعك منهم صلوه تعصمهم بها من معصيتك و تفسح لهم فى رياض جنتك و تمنعهم بها من كيد الشيطان و تعينهم بها على ما استعانوك عليه من بر و تقيهم طوارق الليل و النهار الا طارقا يطرق بخير و تبعثهم بها على اعتقاد حسن الرجاء لك و الطمع فيما عندك و ترك التهمه فيما تحويه ايدى العباد لتردهم الى الرغبه اليك و الرهبه منك و تزهدهم فى سعه العاجل و تحبب اليهم العمل للاجل و الاستعداد لما بعد الموت و تهون عليهم كل كرب يحل بهم يوم خروج الانفس من ابدانها و تعافيهم مما تقع به الفتنه من مجذوراتها و كبه النار و طول الخلود فيها و تصيرهم الى امن من مقيل المتقين'' [ صحيفه ى سجاديه، دعاى شماره 4. ]

"خدايا از امروز تا روز جزا بر تابعين صحابه و بر همسران و اولادشان بر هر كدامشان كه ترا اطاعت كرده اند رحمت فرست، چنان رحمتى كه به وسيله ى آن ايشان را از نافرمانى خود نگاهدارى و در باغهاى بهشت در وسعت و رفاه قرار دهى، و آنان را بيمن آن از مكر شيطان باز دارى و در هر كار خير كه از تو مدد خواهند اعانت كنى، و از حوادث شب و روز مگر پيشامدى كه مژده خير دهد نگاهدارى. و به نيروى آن ايشان را بر عقيده حسن رجاء به تو و بر طمع در آنچه نزد توست و بر متهم نساختن تو به بى عدالتى در آنچه در دست بندگان است برانگيزى تا ايشان را به رغبت به سوى خود و ترس از خود بازگردانى و در توسعه ى زندگى دنيا بى رغبت كنى و عمل براى آخرت و ساختن توشه ى مراحل بعد از مرگ را در نظرشان خوشايند سازى و هر اندوه را كه روز برآمدن جانها از بدنهاشان رخ دهد بر ايشان آسان نمائى و از خطرهائى كه امتحان آن را به وجود مى آورد و از شدت آتش و درازناى خلود در آن عافيت بخشى و به سر منزل امنى از آسايشگاه پرهيزكاران منتقل سازى" [ ترجمه ى دعا از مرحوم صدر بلاغى است. ]

اين دعائى است كه شيعيان اهل بيت آن را به پيروى امامشان براى طلب رحمت بر اصحاب و ياران پيامبر و ثابعين آنها مى خوانند و از فداكاريها و مجاهدتهاى آنان در پيشبرد آئين اسلام تجليل مى نمايند و از اين دعا عقيده شيعه درباره ى صحابه نيز روشن مى گردد.

پس اينكه گفته شده شيعيان به صحابه توهين مى كنند و همه آنها را كافر مى دانند يك اتهام صرف و حرفى باطل و سنگ در تاريكى انداختن است و اين اتهام سر فرود آوردن در برابر تعصب و تسليم صرف در برابر كشمكشهاى قبيله اى و به دنبال اوهام و چيزهاى پوچ رفتن است.

و جاى هيچ مداهنه نيست، شيعه به تمام اصحابى كه داراى اعمال صالح و پسنديده و خدا و رسول از آنها راضى و خشنود بودند، ارج و احترام فوق العاده قائل است به ارواح پاكشان هر صبح و شام درود و سلام مى فرستد ولى آنهائيكه منافق و دشمن خدا و رسول بودند و به جنايات هولناك مرتكب شدند و لو اينكه عنوان صحابه هم به آنها صدق كند، نه تنها به آنان احترام قائل نيست بلكه هميشه از آنان با نفرت و لعنت ياد مى كند.

اين است كه شيعه را نبايد به خاطر ''انتقاد'' مذمت كرد زيرا اساس مذهبش بر پايه ى انتقاد است و آن روزى كه على عليه السلام و هوادارانش چون: عباس و زبير و سلمان و ابوذر و مقداد و عمار پس از فراغ از دفن پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم و اطلاع از جريان سقيفه در مقام انتقاد برآمده به خلافت انتخابى و كارگردانان آن اعتراض نمودند ولى پاسخ شنيدند كه صلاح مسلمانان در همين بود. [ تاريخ يعقوبى، ج 2 ص 103- تاريخ ابى الفداء، ج 1 ص 156-166- مروج الذهب، ج 2 ص 307. ] اين انتقاد و اعتراض بود كه اقليت شيعه را از اكثريت جدا كرد و پيروان على عليه السلام را به همين نام ''شيعه على'' به جامعه شناسانيد. البته شيعه همان روز نخستين محكوم سياست وقت شده نتوانست به مجرد اعتراض كارى از پيش ببرد.

پس اساس مذهب شيعه ''انتقاد'' است و اين در را امام عليه السلام به روى شيعه باز كرد و در نهج البلاغه به طور صريح از خلفاء و برخى از صحابه انتقاد نموده است.

با توجه به اينكه آن حضرت حتى در دوران خلافتش نيز درباره ى شيخين تقيه مى كرد اين است كه مى بينيم لحن آن حضرت در مقام انتقاد از شيخين از ديگران ملايمتر است و مسلما اگر امام عليه السلام مجبور به تقيه نبود و در بيان حقايق كاملا آزاد بود، تعبيراتش در انتقاد از آنها نيز شديدتر مى شد و ديگر لزومى نداشت امثال ابن ابى الحديد سخنان آن حضرت را تاويل نمايند!

انتقاد از صحابه

انتقاد على عليه السلام از خلفا و برخى از صحابه غير قابل انكار است. البته انتقادهاى او از صحابه احساساتى و متعصبانه نيست بلكه تحليلى و منطقى است به همين جهت انتقادات آن حضرت ارزش زيادى دارد.

انتقادهاى على عليه السلام در نهج البلاغه دو نوع است: نوعى كلى و ضمنى است و نوع ديگر جزئى و مشخص.

انتقادهاى كلى

امام در جاى جاى نهج البلاغه از مظلوميت خود شكايت و انتقاد مى كند و صريحا مى گويد: حق قطعى و مسلم من از من گرفته شده است گرچه در اين نوع انتقادات از شخص به خصوصى اسم نبرده، گاهى از قريش و گاهى كلى است ولى كاملا پيداست كه منظورش چه كسانى هستند.

از آن جمله در خطبه "6" كه در اوايل دوره ى خلافت هنگامى كه از طغيان عايشه و طلحه و زبير آگاه شد و تصميم به سركوبى آنها گرفت ايراد فرموده است، پس از بحثى درباره ى وضع روز، مى فرمايد: ''... فوالله ما زلت مدفوعا عن حقى، مستاثرا على منذ قبض الله نبيه صلى الله عليه و آله و سلم حتى يوم الناس هذا'' [ اين سخن امام علاوه بر نهج البلاغه در تاريخ طبرى، ج 5 ص 171- امالى شيخ طوسى با كمى تفاوت و در كتاب ''غريب الحديث'' ابن عبيد قاسم بن سلام هروى بغدادى آمده است "اسناد نهج البلاغه، ص 22". ]

"به خدا سوگند از روزى كه خدا جان پيامبر خويش را قبض كرد تا امروز همواره حق مسلم از من سلب شده است".

اين جمله صريح در تظلم از خلفا و اظهار حقانيت خود و بطلان خلافت آنها است.

2- در خطبه ى 172، امام جريانى را نقل مى نمايد و آن اينكه:

''و قد قال قائل: انك على هذا الامر يابن ابى طالب لحريص، فقلت: بل انتم و الله لا حرص و ابعد و انا اخص و اقرب و انما طلبت حقا لى و انتم تحولون بينى و بينه و تضربون وجهى دونه، فلما قرعته بالحجه فى الملاء الحاضرين، هب كانه بهت لايدرى ما يجيبنى به! اللهم انى استعديك على قريش و من اعانهم! فانهم قطعوا رحمى و صغروا عظيم منزلتى و اجمعوا على منازعتى امرا هولى، ثم قالوا الا ان فى الحق ان تاخذه و فى الحق ان تتركه'' [ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 9 ص 305. ]

"شخصى در حضور جمعى به من گفت: پسر ابوطالب! تو بر امر خلافت حريص مى باشى. در پاسخش گفتم: به خدا سوگند شما با اينكه از "پيامبر" دورتريد، حريصتر هستيد "اما" من شايسته تر و نزديكترم. من حق خود را طلب كردم و شما مى خواهيد ميان من و حق من حائل و مانع شويد و مرا از آن منصرف سازيد. آيا آنكه حق خويش را مى خواهد حريصتر است يا آنكه به حق ديگران چشم دوخته است؟ همينكه او را با نيروى استدلال كوبيدم به خود آمد و نمى دانست در جواب چه بگويد".

ابن ابى الحديد مى گويد: اين خطبه را امام عليه السلام در روز ''شورا'' بعد از كشته شدن ''عمر'' ايراد فرموده و گوينده ى "انك على هذا الامر لحريص"، ''سعدبن ابى وقاص'' است با اينكه خودش نقل نموده كه پيغمبر به آن حضرت فرمود: ''انت منى بمنزله هارون من موسى'' و چنين اعتراضى، از كسى كه اين روايت را نقل كرده، تعجب آور است!

سپس مى گويد: ولى اماميه معتقدند كه اعتراض كننده ''ابوعبيده جراح'' در روز سقيفه بوده است. [ شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 9 ص 305. ]

ابن ابى الحديد، در ذيل جمله هاى فوق مى گويد: كلماتى مانند جملات بالا از على عليه السلام مبنى بر شكايت از ديگران و اينكه حق مسلم او به ظلم گرفته شده به حد تواتر نقل شده و مويد نظر اماميه است كه مى گويند على بانص مسلم تعيين شده و هيچ كس حق نداشت به هيچ عنوان بر مسند خلافت قرار گيرد ولى نظر به اينكه حمل اين كلمات بر آنچه كه از ظاهر آنها استفاده مى شود مستلزم تفسيق يا تكفير ديگران است، لازم است ظاهر آنها را تاويل كنيم، اين كلمات مانند آيات متشابه قرآن است كه نمى توان ظاهر آنها را گرفت. [ شرح نهج البلاغه، ج 9 ص 307. ]

اين جملات چون بر خلاف عقيده ''عدالت صحابه'' است و ابن ابى الحديد هم طرفدار آن مى باشد و لذا نمى تواند ظاهر اين جملات را بپذيرد و از نظر او نياز به توجيه و تاويل دارد، كه تصريح شده است كه خلافت حق خاص على عليه السلام بوده است و اين جز با منصوصيت و اينكه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از جانب خدا تكليف را تعيين و حق را مشخص كرده باشد، متصور نيست.

ولى چه لزومى دارد ما سخنان امام عليه السلام را از معنى حقيقى اش منصرف كنيم با توجه به اينكه خود ابن ابى الحديد نيز گفته گمان قوى همان معناى ظاهرى الفاظ است به علاوه اين جملات هيچ گونه ابهامى ندارد تا آنكه آنها را از متشابهات بدانيم. و آنگهى مهاجر و انصار كه معصوم از خطا و اشتباه نبودند تا با تكيه بر عصمت آنها مجبور باشيم آنها را بى گناه قلمداد كنيم.

3- در نامه اى كه به عنوان پاسخ به برادرش ''عقيل بن ابيطالب'' در مورد لشكرى كه به سوى بعضى از دشمنان گسيل داشته، نوشته در ضمن آن درباره ى قريش مى نويسد:

''... فدع عنك قريشا وتر كاضهم فى الضلال و تجوالهم فى الشقاق و جماحهم فى التيه، فانهم قد اجمعوا على حربى كاجماعهم على حرب رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم قبلى فجزت قريشا عنى الجوازى! فقد قطعوا رحمى و سلبونى سلطان ابن امى...'' [ نهج البلاغه، نامه شماره ى 36- ج 16 ص 148. ]

"قريش را همراه با تلاششان در گمراهى، جولانشان در اختلاف، و سركشى آنها در تيه ضلالت واگذار، كه آنها با هم در نبرد با من همدست شده اند، همانگونه كه پيش از من در مبارزه با رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم هماهنگ و متحد بودند، خدا قريش را به كيفر اعمالشان برساند، آنها پيوند خويشاونديم را قطع كردند و حكومت فرزند مادرم "پيامبر" را از من سلب نمودند..."

4- از سخنان امام كه در پاسخ بعضى از يارانش از طايفه بنى اسد، فرموده است: وى از آن حضرت پرسيد:

''كيف دفعكم قومكم عن هذا المقام و انتم احق به؟'' "چطور شد كه قوم شما شما را از خلافت بازداشته و حال آنكه شما شايسته تر بوديد؟ امام در پاسخ فرمود:

''يا اخابنى اسد، انك لقلق الوضين، ترسل فى غير سدد و لك بعد ذمامه الصهر و حق المساله و قد استعلمت فاعلم: اما الاستبداد علينا بهذا المقام و نحن الاعلون نسبا و الاشدون برسول الله صلى الله عليه و آله و سلم نوطا فانها كانت اثره شحت عليها نفوس قوم و سخت عنها نفوس آخرين و الحكم الله و المعود اليه يوم القيامه'' [ شرح ابن ابى الحديد، ج 9 ص 241. ]

"اى برادر اسدى تو مردى مضطرب و عجولى، بى موقع پرسش مى كنى! اما در عين حال احترام خويشاوندى و بستگى برقرار و حق پرسش محترم است اكنون كه مى خواهى بدانى بدان، استبداد "خلفاء" در برابر ما نسبت به مقام خلافت با اينكه از نظر نسب بالاتر، و از جهت ارتباط با پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم پيوندمان محكم مى باشد. بدين جهت بود كه عده اى بر اين مقام بخل ورزيده "و با نداشتن شايستگى آن را تصاحب نمودند" و گروهى ديگر "يعنى خود ما" با سخاوت از آن صرفنظر كردند، حاكم و داور خداوند است و بازگشت در قيامت به سوى او است".

اين سوال و جواب در دوره ى خلافت آن حضرت بوده و درست در همان زمانى كه على عليه السلام با معاويه و نيرنگهاى او درگير بود، واقع شده است. اميرمومنان عليه السلام در آن شرايط خوش نداشت اين مسئله طرح شود، و لذا به صورت ملامت گونه اى قبل از جواب به او گفت، كه آخر هر پرسشى جائى دارد حالا وقتى نيست كه درباره ى گذشته، بحث كنيم، مساله روز ما مساله ى معاويه است.

ابن ابى الحديد مى گويد: از استادم ''ابوجعفر يحيى بن محمد علوى'' نقيب بصره كه مردى منصف بود و عقلى وافر داشت، پرسيدم: منظور سوال كننده از افرادى كه امام عليه السلام را از حقش بركنار ساختند، كيانند؟ آيا منظور روز ''سقيفه'' است يا روز ''شورا''؟

گفت: سقيفه، گفتم من به خود اجازه نمى دهم بگويم اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مخالفت پيامبر را نمودند و نص خلافت را كنار گذاشتند.

در پاسخ گفت: منهم به خود اجازه نمى دهم به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم اين نسبت را بدهم كه در امر خلافت و امامت پس از خود اهمال و سستى ورزيده و مردم را بى سرپرست گذارده باشد، او كه براى مسافرتى در بيرون مدينه، كسى را به جاى خود برمى گزيد، چگونه براى پس از مرگش كسى را به خلافت تعيين نكرد؟! سپس اضافه نمود همه كس معتقدند پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از نظر عقل در مرحله ى كمال قرار داشت عقيده مسلمانان در اين باره معلوم است، يهود و نصارى و فلاسفه و علماء نيز اعتقاد دارند كه او حكيمى كامل و داراى نظرى صائب بود كه ملتى را به وجود آورد و قوانينى را آورد و با عقل و تدبيرش حكومت وسيعى بنيانگذارى كرد. "صرفنظر از مقام نبوت كه تمام فرمانهايش از ناحيه خدا سرچشمه مى گيرد و به وسيله ى وحى است" اين انسان عاقل، با عرب كاملا آشنا بود كينه هاى آنها را خوب مى دانست، و از طبع آنها اطلاع داشت و مى دانست اگر كسى از قبيله اى كشته شود آن قبيله انتقام خون او را از قاتل و اگر نشد از نوادگان و بستگانش و اگر نشد از قبيله او خواهند گرفت اين از يك طرف و از سوى ديگر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به فاطمه دختر مهربانش و به فرزندانش امام حسن و امام حسين و على عليه السلام سخت علاقمند بود، بدون ترديد اگر او از وحى هم استمداد نمى جست براى اينكه به اينها صدمه اى نرسد آنها را بى سرپرست نمى گذاشت گمان مى كنى او مى خواست فاطمه همچون يكى از ضعفاى مدينه باشد؟ آن هم در ميان مردمى كه على عليه السلام خون خويشاوندان آنها را ريخته بود؟ كه در حقيقت اين خونها را پيامبر ريخته بود نه على، آرى آنها به خون نوادگانش تشنه بودند! خلاصه يك انسان عاقل كه در چنين مقامى از رياست بر مردم قرار دارد، براى اينكه آئينش و دودمانش به خطر نيفتند بايست خلافت را در ميان آنها قرار داده باشد "چه رسد به اينكه او پيامبر است و جز از وحى تبعيت نمى كند و همواره دستور مى داد مسلمان بايد وصيت كند".

ابن ابى الحديد مى گويد: به او گفتم مطلب شما قابل قبول، اما اين سخن امام دلالت بر نص بر خلافت ندارد.

پاسخ داد درست است، ولى مطلب اين است كه سوال كننده از وجود نص در مورد خلافت پرسش نكرد، بلكه پرسيد شما كه از نظر خويشاوندى در مرحله ى بالا و نزديك نسبت به پيامبر قرار داشتيد، چرا شما را كنار زدند؟ و امام عليه السلام پاسخ اين سوال را داد. [ شرح ابن ابى الحديد، ج 9 ص 248. ]

5- قسمتى از سخنانى است كه امام عليه السلام به هنگام خروج براى جنگ با اهل بصره فرموده است:

''... مالى و لقريش! و الله لقد قاتلتهم كافرين و لا قاتلتهم مفتونين و انى لصاحبهم بالامس كما انا صاحبهم اليوم! و الله ما تنقم منا قريش الا ان الله اختارنا عليهم، فادخلناهم فى حيزنا...'' [ نهج البلاغه، خطبه ى شماره ى 33. ] "مرا با قريش چه كار؟ به خدا سوگند هنگامى كه كافر بودند با آنها جنگيدم و هم اكنون كه فريب خورده اند با آنها مبارزه مى كنم! ديروز همراهشان بوديم چنانكه امروز نيز با آنها مصاحبم سوگند به خدا قريش از ما انتقام نمى كشد جز به اين خاطر كه خداوند ما را از ميان آنان برگزيده "بر آنان مقدم داشته" ما هم آنها را در زمره ى خويش شناختيم...".

6- عبدالله بن جناده مى گويد: من در نخستين روزهاى زمامدارى على عليه السلام از مكه وارد مدينه شدم، ديدم همه مردم در مسجد پيامبر در انتظار ورود امام هستند، ناگهان على عليه السلام از خانه بيرون آمد و سخنان خود را پس از حمد و ثناى خداوند، چنين آغاز كرد:

''... لما قبض الله نبيه صلى الله عليه و آله و سلم قلنا: نحن اهله و ورثته و عترته و اولياءه، دون الناس لاينازعنا سلطانه احد، و لا يطمع فى حقنا طامع، اذا نبرى لنا قومنا فغصبونا سلطان نبينا فصارت الامره لغيرنا و صرنا سوقه، يطمع فينا الضعيف و يتعزز علينا الذليل فبكت الاعين منا لذلك و خشيت الصدور و جزعت النفوس. و ايم الله لو لا مخافه الفرقه بين المسلمين و ان يعود الكفر و يبور الدين، لكنا على غير ما كنا لهم عليه، فولى الامر ولاه لم يالو الناس خيرا...'' [ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1 ص 307. ]

"اى مردم! روزى كه خداوند پيامبر خويش را قبض روح كرد، گفتيم كه ما وارث و ولى و عترت او هستيم، ديگر كسى با ما درباره ى حكومتى كه او پى ريزى كرده است، نزاع نكند و به آن چشم طمع ندوزد، اما برخلاف انتظار گروهى از قريش به حق ما دست درازى كردند و فرمانروائى را از ما سلب نمودند و از آن خود ساختند، به خدا سوگند اگر ترس از پيدا شدن شكاف و اختلاف در ميان مسلمانان نبود و اينكه بار ديگر كفر و بت پرستى به نقاط اسلامى بازگردد و اسلام محو و نابود شود وضع ما غير از اين بود كه مشاهده مى نمائيد...''

7- قسمتى از خطبه كه امام عليه السلام درباره ى تنهائى خويش براى گرفتن حق خود فرموده است:

''فنظرت فاذا ليس لى معين الا اهل بيتى، فضننت بهم عن الموت و اغضيت على القذى و شربت على الشحى و صبرت على اخذ الكظم و على امر من طعم العلقم'' [ نهج البلاغه قسمتى از خطبه 26. ]

"نگاه كردم و ديدم "براى گرفتن حق خود" ياورى جز خاندان خويش ندارم، به مرگ آنان راضى نشدم، چشمهاى پر از خاشاك را فروبستم و با همان گلوئى كه گويا استخوانى در آن گير كرده بود "جرعه حوادث" را نوشيدم با اينكه تحمل در برابر گرفتگى راه گلو و نوشيدن جرعه اى كه تلخ تر از حنظل است، كار طاقت فرسائى بود، شكيبائى كردم. 8- از سخنان امام كه در شكايت از قريش فرموده است:

''اللهم انى استعديك على قريش و من اعانهم، فانهم قد قطعوا رحمى و اكفووا انائى و اجمعوا على منازعتى حقا كنت اولى به من غيرى، و قالوا: الا ان فى الحق ان تاخذه و فى الحق ان تمنعه، فاصبر مغموما، اومت متاسفا، فنظرت فاذا ليس لى رافد، و لا ذاب و لا مساعد، الا اهل بيتى، فضننت بهم عن المنيه فاغضيت على القذى و جرعت ريقى على الشجا و صبرت من كظم الغيظ على امر من العلقم و آلم للقلب من و خز الشفار'' [ خطبه ى 217. ]

بارخدايا! در برابر قريش و همدستانشان از تو استمداد مى جويم "و به تو شكايت مى آورم" آنها پيوند خويشاونديم را قطع كردند، پيمان حق را واژگون ساختند، و همگى براى مبارزه با من در مورد حقى كه از همه به آن سزاوارتر بودم متفق گشتند و گفتند: ''پاره اى از حقوق را بايد بگيرى و پاره اى را بايد صرفنظر كنى "و حق خلافت از نوع دوم است" اكنون يا با همين غم و اندوه شكيبائى كن و يا با تاسف بمير''!!

من در امر خود نظر افكندم نه ياورى ديدم و نه مدافع و همكارى، مگر اهل بيتم كه مايل نبودم جانشان به خطر بيفتد. بنابراين چشمان پر از خاشاك را بر هم گذاردم. و همچون كسى كه استخوان در گلويش گير كرده باشد آب دهان فرو بردم و با خويشتن دارى و فروخوردن خشم در امرى كه از حنظل تلختر و از تيزى دم شمشير براى قلب دردناكتر بود شكيبائى ورزيدم.

9- سخنى است كه امام عليه السلام درباره ى انصار فرموده است:

هنگامى كه جريان ''سقيفه'' را پس از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به امام عليه السلام گزارش دادند، امام پرسيد: انصار چه گفتند؟ پاسخ دادند، انصار گفتند: از ميان ما اميرى انتخاب شود و از ميان شما هم زمامدارى ديگر. امام فرمود: فهلا احتججتم عليهم بان رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم وصى بان يحسن الى محسنهم و يتجاوز عن مسيئهم؟ چرا در برابر آنها به اين استدلال نكرديد كه پيغمبر درباره انصار توصيه فرموده كه: ''با نيكان آنها به نيكى رفتار كنيد و از بدكاران آنها درگذريد'' گفتند: اين سخن چگونه انصار را محكوم مى سازد؟

امام فرمود: ''لو كانت الامامه فيهم لم تكن الوصيه بهم'' اگر امامت و زمامدارى مربوط به آنان بود، توصيه كردن درباره ى آنها به ''مهاجران'' معنى نداشت.

سپس فرمود:

''فماذا قالت قريش؟ قالوا: احتجت بانها شجره الرسول صلى الله عليه و آله و سلم فقال عليه السلام: احتجوا بالشجره و اضاعوا الثمره'' [ نهج البلاغه، كلام شماره ى 67. ]

"پس قريش چه گفتند؟ پاسخ دادند كه: قريش استدلال كردند به اينكه ما از درخت رسالتيم امام فرمود: ''به درخت استدلال كردند اما ميوه اش را ضايع ساختند و فراموش كردند''

10- و نيز فرموده: ''اللهم اخز قريشا فانها منعتنى حقى و غصبتنى امرى'' [ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 9 ص 306. ]

"پروردگارا! قريش را رسوا ساز كه مرا از حقم ممنوع ساختند و خلافتم را غصب نمودند"

11- ''و قد سمع صارخا ينادى: انا مظلوم، فقال: ''هلم فلنصرخ معا، فانى مازالت مظلوما'' [ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 9 ص 306 و 307. ]

"هنگامى كه شنيد كسى داد مى زد ''انا مظلوم'' ''من ستمديده ام.'' امام به او فرمود بيا با هم فرياد كنيم كه من همواره مظلوم بوده ام" امام با اين كار، هم ناراحتى او را تسكين داد و هم مظلوميت خويش را اعلام فرمود.

12- انتقاد امام از امت اسلامى بعد از تعيين ابوبكر به خلافت، كه چرا برخلاف دستور الهى عمل كردند:

''ايتها الامه المتحيره بعد نبيها لو كنتم قدمتم من قدم الله و اخرتم من اخرالله جعلتم الولايه و الوراثه حيث جعلها الله ما عال ولى الله سهم من فرائض الله و لا اختلف اثنان فى حكم الله...'' [ مراه العقول، ج 4 ص 144- حديث ديگرى به همين مضمون در همان كتاب نقل شده است. ]

"اى امت سرگردان بعد از پيامبر خود، اگر شما آن كسى را كه خدا مقدم داشته است، مقدم مى داشتيد و حكومت و ولايت را آن طورى كه خدا مقرر فرموده، رعايت مى كرديد، يك دوست خدا درمانده نمى گرديد و كمى از فرايض ارث حيف و ميل نمى شد و دو نفر در علم احكام اختلاف پيدا نمى كردند و در امر خداوند در هيچ چيز، امت دچار نزاع نمى گشت. آگاه باشيد علم كتاب خداوند در نزد ماست، پس بچشيد كيفر خود را كه درباره آن تقصير كرديد و در آنچه دستهايتان پيشاپيش آماده كرده است...".

13- ''مازلت مستاثرا على، مدفوعا عما استحقه و استوجبه'' [ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 9 ص 307. ]

"من هميشه تحت فشار حكومت استبداد بوده ام و از آنچه حقم بود و سزاوار آن بودم ممنوع گشتم".

''ابن ابى الحديد'' پس از نقل كلمات بالا به دست و پا افتاده و گفته است:

''معتزليها اين سخنان را دليل بر افضليت و سزاوارتر بودن امام عليه السلام به خلافت مى گيرند نه اينكه نص صريحى بر خلافت بوده و امام با اين كلمات اشاره به آن فرموده باشد اما ''اماميه'' و ''زيديه'' به آنها استدلال مى كنند و به گمان قوى همين معنى از اين الفاظ مراد باشد ولى اگر اين حرف را بپذيريم بايد عده اى از مهاجر و انصار را تكفير و تفسيق كنيم، لذا بايد گفت اين جملات جزو متشابهات است كه بايد ظاهر آنها را ناديده گرفت و آنها را به معنى حمل نمود كه لطمه اى به صحابه نزند''!!

اما حقيقت اين است كه چون ابن ابى الحديد مذهب اهل سنت را پذيرفته مجبور شده است كه چنين توجيهى براى سخنان امام بكند در صورتى كه شما با مطالعه جملات بالا در خواهيد يافت كه امام عليه السلام صريحا به مسئله ى خلافت پرداخته و آن را حق مسلم خود مى داند كه غصب شده است.

از اينجا معلوم مى شود برخى از كسانى كه تصور كرده اند در نهج البلاغه به هيچوجه به مساله ى نص اشاره اى نشده و تنها به مساله ى صلاحيت اشاره شده است، اين تصور صحيح نيست، زيرا اولا در خطبه ى دوم نهج البلاغه صريحا درباره اهل بيت مى فرمايد:

''و فيهم الوصيه و الوراثه''

يعنى وصيت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و همچنين وراثت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در ميان آنهاست.

ثانيا در موارديكه نقل كرديم، على عليه السلام از حق خويش چنان سخن مى گويد كه جز با مساله ى تنصيص و مشخص شدن حق خلافت براى او به وسيله ى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم قابل توجيه نيست، در اين موارد سخن على عليه السلام اين نيست كه چرا مرا با همه جامعيت شرائط كنار گذاشتند و ديگران را برگزيدند، سخنش اين است كه حق قطعى و مسلم مرا از من ربودند بديهى است كه تنها با نص و تعيين قبلى از طريق رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم است كه مى توان از حق مسلم و قطعى دم زد، صلاحيت و شايستگى حق بالقوه ايجاد مى كند نه حق بالفعل و در مورد حق بالقوه سخن از ربوده شدن حق مسلم و قطعى منطقى نيست.

14- هنگامى كه سرور زنان جهان حضرت زهرا را به خاك مى سپارد خطاب به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مى گويد:

''فلقد استرجعت الودبعه و اخذت الرهينه! اما حزنى فسرمد و اما ليلى فمسهد الى ان يختار الله لى دارك التى انت بها مقيم. و ستنبئك ابنتك بتضافر امتك على هضمها فاحفها السوال و استخبرها الحال، هذا و لم يطل العهد و لم يخل منك الذكر...'' [ نهج البلاغه، كلام 202. ]

"... اى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم امانتى كه به من سپرده بودى هم اكنون باز داده شده و گروگان باز پس دادم، اما اندوهم هميشگى است و شبهايم به بيدارى خواهد گذشت تا خدا براى من سراى تو را كه در آن اقامت دارى برگزيند. به زودى دخترت به تو خبر خواهد داد كه چگونه امتت بر ظلم به او و غصب حقش همدست شدند، پس سرگذشت او را از وى بپرس، همه ى ماجرا و حال ما را از او جويا شو. اين همه ستم بر ما رفت و چنين است ماجرا، در حالى كه مدت زيادى از رحلت تو نگذشته و ياد تو از ميان نرفته است".

در اينجا مى بينيم امام عليه السلام به هنگام دفن بدن همسرش به شدت از مظلوميت خود و همسرش به پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم شكايت مى كند ولى از تعبيرات امام عليه السلام پيداست اختناق و خفقان به حدى بوده كه به او اجازه نداده نوع مظلوميت همسرش را به زبان آورد و بگويد: حقش را نشناختند پهلويش را شكستند و جنينش را سقط كردند و فدكش را غضب نمودند و بالاخره باعث مرگش شدند البته ظلم و ستمى كه بعد از وفات پيامبر از طرف خلفا نسبت به فاطمه زهرا و خاندان رسالت شده چيزى نيست كه قابل كتمان باشد، اگر چه حقوق بگيران و جيره خواران آنان در طول تاريخ سعى در كتمان آن داشته اند ولى جنايت و ظلم آنان به قدرى عظيم است كه كاملا نتوانسته اند دامن آنان را از اين لكه ى ننگين پاك سازند، گرچه تا حدودى از شدت آن كاسته اند ولى همين مقدار كه در كتابهاى آنها مانده براى مظلوميت فاطمه و خاندان رسالت و محكوميت خلفا كافى است.

مهمترين حوادثى كه پس از رحلت پدرش او را به شدت ناراحت ساخت، موضوع غصب فدك و غصب خلافت على عليه السلام بود و چون اين هر دو نكته حساس سبب انحراف مسلمين در حق و حقوق شخصى و نوعى بود، فاطمه زهرا عليهاالسلام براى اثبات حقيقت امر و احقاق حق خود و شوهر و خاندان رسالت و ملت اسلام شجاعانه قيام كرد و با انواع زجر و شكنجه و فشار و تهديد مقاومت نمود، سرانجام جان خود را در همين راه از دست داد و بالاخره ثابت كرد كه حق با كيست؟

البته روايات شيعه تمام جرئيات رفتارى كه خلفا با حضرت زهرا كردند و سخنانى كه آن حضرت گفته و ستم هاى فراوانى كه به وى رفته همه را بازگو مى كند و اگر كسى بخواهد به

همه ى آنها اطلاع پيدا كند بايد به كتب تاريخى و جوامع احاديث شيعه مراجعه نمايد.

قضيه دلخراش سقط جنين فاطمه در تاريخ درج شده است منتها بعضى از علماى اهل سنت به خاطر محبتى كه به خلفا دارند، پرده پوشى و سكوت نموده اند با وجود اين گاهى بى اختيار حقيقت به زير قلمشان آمده است.

ابن ابى الحديد داستان زينب دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم همسر پسرخاله اش ابوالعاص بن ربيع را نقل كرده كه ابوالعاص در جنگ بدر اسير شد با اسراى ديگر از كفار بنا شد مشركين خونها بدهند و آزاد شوند. ابوالعاص براى زينب پيغام داد كه فديه براى او بفرستد زينب مالى تهيه كرد با گردن بند مرواريدى كه از مادرش خديجه به او رسيده بود فرستاد همينكه نظر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به آن گردن بند افتاد، محزون شد امت به خاطر آن حضرت از فديه گذشته و ابوالعاص را آزاد نمودند پيغمبر به ابى العاص فرمود كه چون زينب بر تو حرام است او را روانه مدينه نما او هم قبول كرد.

پيامبر، زيد بن حارثه پيرمرد را با او روانه نمود كه زينب را بياورد. چون مشركين فهميدند كه زينب را حركت دادند جمعى به اتفاق ابوسفيان حركت كردند در ذى طوى به آنها رسيدند شخصى به نام ''هبار بن اسود'' با نيزه به هودج زينب زد كه سر نيزه به پشت زينب رسيد، او ترسيد و از ترس بچه اى را كه در رحم داشت، سقط نمود. وقتى زينب به مدينه آمد و براى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم جريان را نقل نمود حضرت فوق العاده ناراحت شد و روز فتح مكه خون ''هبار بن الاسود'' را مباح نمود و امر كرد دست و پاى او را قطع نموده و به قتل رسانند. [ سيره ابن هشام، ج 2 ص 298 و 299. ]

ابن ابى الحديد مى گويد وقتى اين خبر را به استادم ابوجعفر نقيب شيخ معتزله خواندم كه وقتى خبر به رسول خدا دادند كه ''هبار بن الاسود'' با نيزه به هودج زينب دختر شما حمله برد و زينب از ترس بچه سقط كرد، حضرت خون او را مباح نمود، ابوجعفر نقيب گفت:

''اذا كان رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم اباح دم هبار بن الاسود لانه روع زينب فالقت ذا بطنها، فظهر الحال انه لو كان حيا لاباح دم من روع فاطمه حتى القت ذابطنها''

"وقتى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم خون ''هبار بن اسود'' را به خاطر اينكه باعث سقط جنين زينب شد، مباح نمايد مسلما اگر رسول خدا زنده بود حتما مباح مى كرد خون كسى را كه فاطمه را ترسانيد تا آنكه بچه اش سقط گرديد.

ابن ابى الحديد مى گويد: به استادم گفتم آيا اجازه مى دهى از شما آنچه را كه گروهى مى گويند فاطمه از وحشت و ترس محسن را سقط كرد، روايت كنم؟ گفت:

''لا تروه عنى و لا ترو عنى بطلانه، فانى متوقف فى هذا الموضع لتعارض الاخبار عندى فيه'' [ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 14 ص 193 "ج 3 ص 315- چاپ مصر 4 جلدى". ]

گفت: نفيا و اثباتا از من چيزى در اين باره روايت مكن زيرا من در اين موضوع به خاطر تعارض اخبار از متوقفين هستم.

و نيز صلاح الدين صفدنى در ''الوافى بالوفيات'' از نظام معتزلى نقل كرده كه نظام گفته است:

''ان عمر ضرب بطن فاطمه يوم البيعه حتى القت المحسن من بطنها'' [ الوافى بالوفيات، ج 6 ص 117 چاپ دارالنشر، 1411 ه. ]

"روز بيعت عمر چنان به شكم فاطمه "س" زد كه محسن از شكمش ساقط گرديد"

همچنين مولف ''اثبات الوصيه'' شرح قضاياى آن روز را به تفصيل نوشته تا آن جا كه مى گويد:

''فهجموا عليه و احرقوا بابه و استخرجوه منه كرها و ضعطوا سيده النساء بالباب، حتى اسقطت محسنا''

"پس بر على عليه السلام هجوم آوردند و در خانه اش را سوزانيدند و آن حضرت را با زور و اكراه از خانه بيرون كشيدند و سيده ى زنان فاطمه را ميان در و ديوار فشار دادند تا محسن خود را سقط كرد".

به همين جهت فاطمه از شيخين غضبناك بود و با آنها حرف نزد تا اينكه وفات يافت، مسلم در صحيح خود آورده:

''فلما توفيت دفنها زوجها على ليلا و لم يوذن بها ابابكر و صلى عليها'' [ مسلم، صحيح، ج 3 ص . ]

"چون وفات يافت شوهرش على عليه السلام شبانه بر او نماز خواند و او را دفن نمود و به ابوبكر خبر نداد كه بر جنازه او حاضر شود".