صحابه از ديدگاه نهج البلاغه

داود الهامى

- ۱ -


آغاز سخن

آيا مى دانيد چرا انتقادهاى مولاى شيعيان اميرمومنان در نهج البلاغه تاكنون مورد توجه قرار نگرفته و حتى همين انتقادها سبب شك و ترديد در كل نهج البلاغه گرديده است؟ براى اينكه ''انتقاد''، تلخ است به خصوص اينكه ''حق'' باشد.

مسلما اگر محتويات كتابى و يا افكار و انديشه هاى شخصى با دنياى روحى مردم سازگار نباشد، اين كتاب و آن شخص عملا در جامعه خود تنها و بيگانه مى ماند:

هنگامى كه به دوران دردآور تاريخ زندگانى على عليه السلام و بيست و پنج سال خانه نشينى او بعد از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نگاه مى كنيم مى بينيم امام از بى كسى مى ناليد و درد دلش را به چاه مى گفت و مى فرمود: ''روزگارى بر من گذشت كه خارى در چشم و استخوانى در گلو داشتم'' او راستى در ديار خود ''غريب'' و تنها بود و كتابش نيز غريب و تنهاست!

اگر نهج البلاغه مشتمل بر ''انتقاد'' نبود و على عليه السلام از مظلوميتها و شكنجه هاى روحى خود سخن نمى گفت، نهج البلاغه او براى همه به عنوان يك گنجينه گرانبها قابل قبول بود.

انتقادهاى امام گوياى يك عمر درد و رنج و ظلم و ستمى است كه از اصحاب پيامبر بر آن حضرت رفته است، گوئى با هر يك از اين كلمات كه از عمق جانش كنده مى شود از بار سنگين درد و رنجش مى كاهد و اين ناله هاى جانكاه و انتقادهاى دردناك ''رنجنامه'' على عليه السلام است. على عليه السلام در اين انتقادها اولين كسى است كه زواياى پنهان تاريخ را روشن كرده و دست نامرئى معاويه را در ماجراى قتل عثمان و جريانات پشت پرده نشان داده است. در اين انتقادها آنچه بسيار چشمگير است ماجراى غصب خلافت و جريان ثقيفه بنى ساعده و شورائى است كه عمر تشكيل داد و با زد و بند سياسى خلافت را به ديگران سپرد.

متاسفانه بعد انتقادى نهج البلاغه حتى در ميان شيعيان نيز ناشناخته مانده است. طبق اطلاع نگارنده ظاهرا براى نخستين بار متفكر بزرگ استاد شهيد مطهرى اين مساله را در كتاب ارزشمند خود ''سيرى در نهج البلاغه'' زير عنوان ''انتقاد از خلفا'' به طور فشرده مطرح ساخته است.

لازم به يادآورى است كه در اين نوشتار از منابع زيادى استفاده شده و چون نام آنها در پاورقيها قيد شده ديگر لزومى نداشت فهرست جداگانه اى تنظيم شود و در توضيحات بيشتر از ''شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد'' و ''وقعه صفين'' نصر بن مزاحم منقرى "212 ه" استفاده شده است.

براى ترجمه ى خطبه ها و نامه هاى امام عليه السلام به ترجمه هاى زيادى مراجعه گرديده و سعى شده حتى المقدور، ترجمه ها سليس و روان باشد و در اين باره هم بيشتر از ترجمه اى كه زير نظر آيت الله مكارم صورت گرفته، استفاده و اقتباس گرديده است.

اميد است اين گام كوچك در راه شناخت بعد انتقادى نهج البلاغه موثر واقع شود و از خداوند متعال مسئلت داريم ما را از پيروان واقعى آن حضرت قرار دهد، بمنه و كرمه.

قم داود الهامى

27/ 12/ 1373

داستان عدالت صحابه بزرگترين مانع درك حقايق

عموم اهل سنت بر اين باورند كه اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم عموما عادلند.

در تعريف صحابه هم گفته اند: ''صحابه به كسى گفته مى شود كه پيامبر اسلام را ديده و به او ايمان آورده و مسلمان از دنيا رفته است'' [ ابن حجر، الاصابه فى تمييز الصحابه، ج 9 -1 و 10. ] اين تعريف شامل كسانى است كه اسلام آورده اند و يا به اسلام تظاهر كرده و از پيامبر سخنى شنيده يا با او به نوعى معاشرت داشته اند و يا او را ديده اند به اين معنى صحابه معنى گسترده اى كه دارد شامل كليه افراد كشور پيامبر شده و در برگيرنده ى تمام آحاد مسلمانان است.

بنابراين تعداد صحابه زياد مى باشد زيرا كسانى كه پيغمبر را در حال اسلام ديدار كرده و از او خبر شنيده و با ايمان درگذشته اند بسيار بوده اند ابن حجر از ''على بن زرعه'' نقل كرده كه وى گفته است: پيامبر وفات كرد و كسى كه او را ديده بود و از او حديث شنيده بود صدهزار نفر و به نقل ديگر صد و چهارده هزار صحابى بوده است. [ ابن حجر، الاصابه فى تمييز الصحابه، ج 9 -1 و 10. ]

بر اين اساس تمام افراد طبقه ى اول از امويان مانند ابوسفيان و فرزندان او و تمام مروانيان مانند مروان "كه تبعيد شده ى رسول خداست" و فرزندان وى، جزء صحابه هستند و مغيره بن ابى شعبه و فرزندش عبدالله همگى صحابه و عادلند و رواياتشان هر چند در توهين به على عليه السلام و اهل بيت او و در مدح عبدالرحمن بن ملجم باشد، صحيح است.

كسانى كه در طى سى سال حكومت معاويه از وى پيروى كردند از قبيل عمر و عاص، بسر بن ارطاه، سفيان بن عوف و زياد بن ابيه همه اينها صحابه و عادلند، حتى آنان كه حسن بن على عليه السلام را مسموم كرده و حسين عليه السلام و ياران او را كشته و در كوفه و جاهاى ديگر جرائم و رسوائى بى شمارى را مرتكب شدند.

اهل سنت همه صحابه را مجتهد عادل مى دانند و به مرجعيت همه آنها قائلند و هر كدام از صحابه را مرجعى مستقل و قائم به ذات مى دانند و به عقيده ى آنها مسائل و احكام شرع از هر كدام پذيرفته است زيرا ايشان بهترين و شايسته ترين افراد امت اند، تمام شيوه ها و راههاى آنان حق است و اگر اختلاف هم كرده اند با حجت و دليل بوده است، جنگ نكردند و كشته نشدند مگر در راه جهاد يا پديدار ساختن حق و حقيقت و حتى مى توان گفت: اختلاف آنها رحمتى براى آيندگان بوده است تا هر كس به يكى از آنان كه او را مى پسندد اقتدا كند و وى را امام و رهبر و دليل خود سازد.

بنابراين عقيده، حق و باطل در ميان صحابه منظور نيست همه صحابه بدون استثناء حقند به اين معنى هم على عليه السلام حق است و هم معاويه! زيرا هر دو صحابه و مجتهد بودند و هيچ يك از دو گروه را نبايد باطل و گناهكار دانست . و روايتى هم در تاييد خود آورده اند و آن اينكه از على عليه السلام درباره ى كشتگان در جنگ جمل و صفين پرسيدند، فرمود: ''سوگند به كسى كه جان من در يد قدرت اوست هر يك از آن دو گروه كه با دل پاك جان سپرده باشند به بهشت رفته اند'' [ مقدمه ابن خلدون، 215. ]

و وى در اين سخن به هر دو گروه اشاره فرموده است. بنابراين نبايد به هيچ وجه در عدالت هيچ يك از صحابه آن عصر شبهه كرد.

وليكن اين ادعا نمى تواند درست باشد زيرا روايات مربوط به گزارش پيامبر از ارتداد اكثر آنان كه در صحاح و مسانيد اهل سنت وارد شده است، مانع از آن است كه راه و روش همه صحابه صحيح باشد، مساله ى ارتداد اكثريت قابل ملاحظه ياران او چيزى نيست كه تنها شيعه نقل كرده باشد بلكه صحيح ترين كتاب حديثى از اهل سنت آن را نقل كرده و قسمت اعظم روايات مربوط به ارتداد اكثريت در ''جامع الاصول'' جزرى گرد آمده است فقط در اينجا به يك روايت اكتفا مى كنيم: پيامبر اكرم فرمود:

''يرد على يوم القيامه رحط من اصحابى فيحلوون عن الحوض فاقول يا رب اصحابى فيقول انه لاعلم لك ما احدثوا بعدك انهم ارتدوا على ادبارهم القهقرى''

''گروهى از ياران من بر من وارد مى شوند ولى از بهره گيرى از حوض كوثر منع مى شوند، من به درگاه الهى عرض مى كنم كه آنان ياران من هستند. خطاب مى رسد تو نمى دانى كه آنان پس از تو، چه بدعتهايى گذاردند، آنان به دوران جاهليت بازگشتند''

''جزرى'' ده حديث از صحيح بخارى و مسلم [ صحيح مسلم، ج 317:2- جامع الاصول، ج 120:11- ح/ 7973. ] "كه مقدم ترين كتاب بر چهار صحيح ديگرند" در اين مورد نقل كرده است. با توجه به اين روايات چگونه مى توان به عدالت تمام صحابه قائل شد و همه آنها را بر حق دانست؟!

همچنين نظريه ى عدالت صحابه و بر حق بودن همه آنها با روايت معروفى كه گروهى از محدثان و نويسندگان عقايد ملل نقل كرده اند، سازگار نيست در اين روايت پيامبر فرمود:

''افترقت اليهود على احدى او اثنتين و سبعين فرقه و افترقت النصارى على احدى او اثنتين و سبعين فرقه و تفرق امتى على ثلاث و سبعين فرقه كلهم فى النار الاواحده'' [ مستدرك حاكم، ج 128:1- الفرق بين الفرق، عبدالقادر بغدادى، ص 7 و 8. ]

"يهود بر هفتاد و يك و يا دو، نصارى بر هفتاد و يك يا دو فرقه تقسيم شدند، امت من نيز به هفتاد و سه فرقه تقسيم مى شوند، همه اين فرق در آتشند جز يك فرقه"

اين حديث در صحاح و مسانيد به اسناد گوناگون نقل شده است.

البته شناخت اين گروه رستگار از هفتاد و سه ملت مسلمان براى ما بسيار حائز اهميت است، متاسفانه ناقلان حديث و شارحان آنها از خود عنايتى به توضيح اين قسمت نشان نداده اند، تا آنجا كه شيخ محمد عبده پيشواى اهل سنت انگشت حيرت به دندان گرفته و مى گويد: گروه رستگار تاكنون براى من معلوم نشده، زيرا تمام فرق اسلامى مدعى پيروى از پيامبر گرامى مى باشند. [ تفسير المنار- ج 8 ص 221-222. ]

از اين حديث معلوم مى شود امت پيامبر بعد از او به هفتاد و سه فرقه تقسيم شده اند كه تنها يك فرقه از آنها اهل نجات بودند و معلوم مى شود در ميان اصحاب پيامبر حق و باطلى بوده و بيشترشان اهل آتشند.

هرگاه در ميان اصحاب پيامبر حق و باطل وجود نداشت و همه بر حق بودند، پس چرا پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم به طور مكرر فرموده است: حق با على است.

چنانكه ''احمد بن موسى بن مردويه'' در كتاب المناقب از چند طريق از جمله به سند خود از محمد بن ابى بكر روايت كرده كه گفت: عايشه به من روايت كرد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود:

''الحق مع على و على مع الحق لن يفترقا حتى يردا على الحوض''. [ تاريخ ابن عساكر، ج 3 ص 117. ]

"حق با على عليه السلام است و على هم پيوسته با حق است و اين دو از هم جدا نشوند تا نزد من بر حوض وارد شوند"

ابن قتبه دينورى مى نويسد: هنگامى كه على عليه السلام در جنگ جمل پيروز شد و عايشه شكست خورد، برادر وى محمد بن ابى بكر كه يكى از همراهان على عليه السلام بود به ديدن او رفت، محمد به عايشه گفت: آيا نشنيدى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود:

''على مع الحق و الحق مع على ثم خرجت تقاتلينه بدم عثمان'' [ الامامه و السياسه، ج 1 ص 78 چاپ مصطفى بانى حلبى مصر. ]

"على با حق است و حق با على است تو اكنون به عنوان خونخواهى عثمان خروج نموده و با او به پيكار پرداخته اى؟!"

خلاصه حديث ''الحق مع على و على مع الحق'' از نظر حديث شناسى در عاليترين درجه اعتبار است به طورى كه تواتر و قطعيت آن امرى مسلم و انكارناپذير و مورد قبول محدثان مى باشد و اين حديث و احاديث ديگرى بدين مضمون كه در مجامع حديثى و مصادر كلامى و تاريخى به چشم مى خورد جملگى اميرمومنان على عليه السلام را ملازم با حق و قرآن، حقگو و حق بين و ميزان و معيار شناسائى و تشخيص حق از باطل، مومن از منافق معرفى مى نمايند.

هر گاه آن سه گروه كه با على عليه السلام جنگ كردند بر باطل نبودند، پس چرا پيامبر به على عليه السلام به قتال ''ناكثين''، ''قاسطين'' و ''مارقين'' ماموريت داده بود؟!

خطيب در تاريخ خود نقل كرده كه ''علقمه'' و ''اسود'' به طور مكرر ابوايوب انصارى را به خاطر كمك كردنش به على عليه السلام مورد سرزنش قرار مى دادند از جمله گفتند: بعد از آنكه ابوايوب انصارى از جنگ صفين برگشت به ديدنش رفتيم و گفتيم: اى ابوايوب خدا ترا گرامى داشت به اين كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم وارد منزل تو شد و شتر او به در خانه تو ايستاد با اينكه خيلى ها علاقه داشتند كه آنها ميزبان پيامبر بشوند ولى از ميان همه آنها اين افتخار نصيب تو شد، آيا سزاوار است همه اين افتخارات و الطاف خداوندى را پشت سراندازى و شمشير خودت را روى شانه ات بگيرى و به جنگ گويندگان توحيد بيائى؟! يعنى لشگر معاويه.

ابوايوب گفت:

''ان الرائد لا يكذب اهله و ان رسول الله امرنا بقتال ثلاثه مع على بقتال الناكثين و القاسطين و المارقين''

هيچ وقت راهنما و قاصد به راهروان خود دروغ نمى گويد، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ما را مامور كرد با سه طايفه در ركاب على عليه السلام بجنگيم: ناكثين، قاسطين و مارقين. اما ناكثان لشكر طلحه و زبير بودند كه نقض بيعت كردند و جنگ جمل را راه انداختند و اما قاسطين همين ها هستند كه الان با آنها مى جنگيم "يعنى معاويه و عمر و عاص" اما مارقين كه به خدا سوگند هنوز نمى دانم چه كسانى هستند و چه وقت خواهيم جنگيد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: اصحاب طرقات و سعيفات و نخيلات و نهروانات اند كه انشاالله با آنان خواهيم جنگيد. آنگاه گفت: من از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شنيدم كه به عمار ياسر فرمود:

''يا عمار تقتلك الفئه الباغيه و انت اذ ذاك مع الحق و الحق معك''

"جمعى ياغى و سركش از دين و ستمكار تو را مى كشند و تو آن روز با حقى و حق با تو است"

اى عمار:

''ان رايت عليا قدسلك و اديا و سلك الناس و اديا غيره فاسلك مع على فانه يدليك فى ردى و لن يخرجك من هدى...''

هرگاه على عليه السلام را ديدى كه به راهى مى رود و تمامى مردم به راهى ديگر، تو راه على عليه السلام را بگير كه او تو را به سوى هلاكت راهنمائى و از هدايت خارج نمى كند. اى عمار! كسى كه شمشيرى حمايل كند تا على عليه السلام را بر دشمنش يارى دهد خداوند در قيامت دو شمشير از در به او حمايل كند و كسى كه شمشيرى بر ضد على عليه السلام و به يارى دشمن او حمايل كند خداوند در قيامت دو شمشير از آتش به او حمايل مى نمايد...

آنگاه از قول علقمه و اسود نقل كرده كه گفته اند: گفتيم: فلانى همين مقدار ما را كافى است خداوند تو را رحمت كند. [ تاريخ بغداد، ج 13 ص 186 و 187- خطيب خوارزمى، المناقب، 57- روزبهان خنجى ابطال نهج الحق فصل 24. ]

روايات در اين باره در كتب اهل سنت زياد است كه ما در اينجا تنها به يك حديث اكتفاء كرديم از اين احاديث كاملا استفاده مى شود برخلاف پندار اهل سنت اختلاف على عليه السلام با معاويه و ديگران اختلاف حق با باطل بوده است و كسانى كه در جنگ جمل و صفين و نهروان به روى على عليه السلام شمشير كشيدند در ضلالت و گمراهى بودند و اگر كسى مختصر انصاف و آگاهى داشته باشد هرگز نمى تواند به عدالت آنها قائل بشود.

پس سخنان ''ابن خلدون'' چقدر واهى و بى اساس و از منطق شرع دور است آنجا كه در توجيه جنگهايى كه در صدر اسلام ميان صحابه و تابعين روى داده، گفته است: بايد دانست كه اختلاف آنان درباره ى امور دينى است و از اجتهاد در ادله صحيح و مدارك معتبر ناشى شده است و هر گاه در موضوعى اختلاف نظر ميان مجتهدان روى دهد، اگر بگوئيم حق در مسائل اجتهادى يكى از دو طرف است و آنكه بدان نرسيده مخطى است، پس چون جهت آن به اجماع تعيين نمى شود، كل بر احتمال اصابت باقى مى ماند و مخطى آن نامعين مى باشد و به خطا نسبت دادن كل به اجماع مردود است و اگر بگوئيم "راى" كل حق و هر مجتهدى مصيب است پس سزاوارتر آن است كه خطا و به غلط نسبت دادن را نفى كنيم و غايت خلافى كه ميان صحابه و تابعان است اين است كه خلافى اجتهادى است درباره ى مسائل دينى مبتنى بر ظن و حكم "فقهى و اصولى" آن همين بود كه ياد كرديم و اختلافاتى كه در اين باره "اجتهاد" در اسلام روى داده عبارتست از: واقعه على عليه السلام با معاويه و هم واقعه آن حضرت با زبير و عايشه و طلحه و واقعه حسين عليه السلام با يزيد و واقعه ابن الزبير با عبدالملك...

سپس ابن خلدون براى اينكه عمل معاويه و عايشه و طلحه و زبير و ساير جنگ افروزان جمل و صفين را توجيه نمايد در اصل بيعت تشكيك مى كند به اين بهانه كه بيعت با على عليه السلام انجام نيافته بود زيرا صحابه كه حل و عقد امور بر عهده ى آنان بوده است در اطراف پراكنده بودند در صورتى كه بيعت به جز از راه صاحبان حل و عقد صورت نمى گيرد و به صرف اينكه كسانى يا گروه اندكى او را به خلافت برگزيده و با وى بيعت كرده اند گردنگير ديگران نمى شود.

سرانجام نتيجه مى گيرد كه كشتگان هر دو جنگ جمل و صفين به بهشت رفته اند بنابراين نبايد به هيچ رو در عدالت هيچيك از صحابه آن عصر شبهه كرد و آنان را در هيچ يك از اين مسائل مورد نكوهش قرار داد چه ايشان همان كسانى هستند كه آنها را به خوبى شناخته ايم و گفتارها و كردارهاى ايشان مورد استناد مى باشد و عداوت ايشان ثمره آنهاست در نزد اهل سنت، بر اينكه معتزله به عدالت كسانى كه با على عليه السلام جنگيده اند معتقد نيستند و اگر به ديده انصاف بنگريم بايد همه مردم را در موضوع اختلافى كه درباره ى عثمان پديد آمده و هم اختلاف نظرى كه پس از وى روى داده است، معذور بدانيم.'' تعجب آور است ابن خلدون با اينكه عاملان قتل عثمان را مردم آشوبگر و ماجراجو توصيف كرده كه با كشتن او در فتنه و آشوب را به روى مردم گشودند با وجود اين مى گويد: كليه ى كسانى كه در اين وقايع شركت داشته اند، معذورند و همه آنان به امر دين اهتمام داشته اند و چيزى از علايق دينى را تباه نساخته اند. آنگاه پس از اين واقعه در آن انديشيده و اجتهاد كرده اند و خدا به احوال ايشان آگاه است و آن را مى داند و ما درباره ى ايشان جز گمان نيك چيزى نمى انديشيم چه از يك سو احوال خود ايشان و از سوى ديگر گفتارهاى حضرت رسول كه صادق و امين است درباره ى آنها گواه بر مدعاى ماست.''

نظر ابن خلدون درباره ى قاتلان حضرت حسين عليه السلام نيز همين طور است وى صريحا مى گويد: صحابه اى كه با يزيد بوده اند نيز راه حق و اجتهاد را پيموده اند و نبايد به تصور غلط، كسانى را كه با اجتهاد حسين عليه السلام موافق نبودند و از يارى كردن به وى دريغ ورزيدند و با يزيد همراه بودند به گناهكارى نسبت داد.

شگفت آور است ابن خلدون بزرگترين نمونه فداكارى در راه عقيده و ايمان را بر روى تمايلات اهل سنت بى ادبانه به اشتباه كارى نسبت مى دهد و همه چيز را از دريچه ى ''عصبيت'' مى بيند و مى نويسد: و گمان كرد حسين عليه السلام خود به سبب شايستگى و داشتن شوكت و نيرومندى خانوادگى بر اين امر تواناست. اما درباره ى شايستگى همچنانكه گمان كرد درست بود و بلكه بيش از اين هم شايستگى داشت ولى درباره ى شوكت اشتباه كرده خدا او را بيامرزد، زيرا عصبيت مضر در قبيله ى قريش و عصبيت قريش در قبيله عبد مناف و عصبيت عند مناف تنها در قبيله ى اميه بود و اين خصوصيت را درباره ى اميه هم قريش و هم ديگر قبايل مى دانستند و آن را انكار نداشتند. [ مقدمه ابن خلدون، فصل 30 فى ولايه العهد از، ص 210 تا 218- ترجمه، ج 1 ص 409-418. ]

البته اين نظر ابن خلدون درباره ى حضرت حسين عليه السلام نسبت به نظر قاضى ابوبكر بن عربى فالكى باز ملايم به نظر مى رسد زيرا وى درباره ى امام حسين عليه السلام به ياوه سرائى پرداخته و در كتاب خود موسوم به ''القواصم و العواصم'' مطالبى بدين معنى آورده است: حسين عليه السلام موافق قانون شريعت جد خود كشته شده است و آنچه گوينده را بدين گفتار غلط واداشته غفلت وى از اشتراط امام عادل با صاحبان عقايد است. [ مقدمه ابن خلدون، فصل 30 فى ولايه العهد از، ص 210 تا 218- ترجمه، ج 1 ص 409-418. ]

راستى كه تعصب انسان را كور مى كند؟ دانشمندى مثل ابن خلدون درجائى كه تعصبات مذهبى و ملاحظات ديگر در ميان نيست چه قدر نظريات بلند و مترقيانه اظهار مى كند حتى نظرياتش در جامعه شناسى در دنياى امروز هم قابل توجه است ولى جائى كه قضايا را از پشت عينك تعصب مى نگرد چقدر حقايق را وارونه مى بيند و نمونه آن همين نظريه اى است كه درباره ى صحابه و اجتهاد آنها اظهار نموده است.

راستى كه موضوع عدالت صحابه و اجتهاد آنها كه ابن خلدون نيز از آن دفاع مى كند چه بلاها و فاجعه ها بر سر اين امت آورد و چه جنگهاى خونين برافروخت كه تر و خشك را سوزاند و عقيده را تباه ساخت و احكام را از بين برد و همين موضوع بود كه بهترين امت را به امتى متخاصم و كينه توز تبديل كرد كه هرج و مرج و حكومتهاى عشائرى بر آن حكومت كرده و از اسلام به جاهليت برگشتند.

آرى اهل سنت با مطرح كردن نظريه ى عدالت صحابه همه چيز را تباه ساختند بين خوب و بد فرق نگذاشته با تقوا و بى تقوا را يكسان نمودند معاويه را بر على عليه السلام و يزيد را بر حسين عليه السلام مقدم داشتند و تمام توصيه هاى پيامبر را ناديده گرفتند زهى بدبختى و زهى هلاكت!

كمترين كيفرى كه اهل سنت درباره ى عدم اعتقاد به عدالت صحابه قائلند اين است كه مى گويند: اگر ملاحظه كرديد فردى به يكى از اصحاب رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم توهين مى كند، بدانيد كه او كافر است. و كسانى كه به يكى از اصحاب- به طور اطلاق و حتى بدون ذكر نام- توهين كنند كافرند و خود به توهين سزاوارترند [ الاصابه، ج 1 ص 10 و 17 و 18. ]

باز مى گويند: كسى كه از اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم عيبجوئى كند يا به آنان توهين نمايد، با چنين شخصى هم غذا نشويد، از ظرفى كه او آب مى نوشد شما ننوشيد و در صورتى كه فوت كرد بر جنازه ى او نماز نخوانيد. [ ذهبى، كتاب الكبائر، ص 238. ]

علت سختگيرى اهل سنت در اين باره اين است كه مى گويند: رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم حق است و آنچه قرآن آورده نيز حق است تمام اينها را صحابه به ما رسانده اند و افرادى كه به يكى از صحابه توهين مى كنند مقصود و منظورشان اين است كه شاهدان و گواهان ما را با توهين به آنان از حجيت بياندازند تا بتوانند مهر بطلان بر قرآن و سنت بزنند اين گونه افراد خود به توهين سزاوارترند و آنان بى دينان اند. [ الاصابه، ج 1، ص 17 و 18. ]

البته بر اهل معرفت پوشيده نيست كه نظريه ى عدالت صحابه را سياستمداران اموى براى منظور خاصى به وجود آوردند و با ترفندى خاص به افراد ساده لوح چنين القاء كردند كه اين نظريه قسمتى جداناپذير از تعاليم اسلام است و هر كس درباره ى آن ترديد كند زنديق به حساب مى آيد اين نظريه علاوه بر اينكه غصب حكومت را از طرف خلفا توجيه مى كرد عملكرد آنها و طرفدارانشان را نيز موجه مى نمود و نوعى مصونيت در برابر انتقاد به آنان مى بخشيد. زيرا كه آنها صحابه و عادلند و هر كس به صحابه معمولى توهين كند به گناه بزرگى مرتكب شده است تا چه رسد به خلفاى اسلام.

اين نظريه، موفقيت معاويه را در رويارويى او با دشمنان و يا حداقل تصور مساوات و برابرى وى را با دشمنانش تامين مى كرد فى المثل اگر خاندان پيامبر مى گفتند ما افرادى هستيم كه خداوند پليدى و آلودگى را از ما زدوده و ما را به بهترين نحوى پاك و مطهر گردانيده است، معاويه و پيروانش بى درنگ جواب مى دادند: ما از اصحاب پيامبريم و عدالت پيشه، تكذيب ما جايز نيست، ما دچار اشتباه نمى شويم همگى اهل بهشتيم و هيچ يك از ما به دوزخ نمى رود.

''ابن عرفه'' كه به ''نفطويه'' مشهور و از بزرگان محدثين است، روايت كرده كه بيشتر احاديث مربوط به فضائل صحابه در دوران بنى اميه و به منظور نزديكى به ايشان و براى ضربه زدن به بنى هاشم جعل شده است. [ نظريه عداله الصحابه، ص 110. ]

با اينكه طبق اين نظريه همه صحابه عادل اند و اهل بيت نيز به عنوان اينكه صحابه ى پيامبر محسوب شده، عادلند، مى بايست بنى اميه از توهين و بدگوئى درباره ى ايشان خوددارى مى كردند اما مى بينيم كه سركرده ى گروه ستمگر معاويه در برابر امام على عليه السلام ايستاده و درست همان شيوه را پيش گرفت كه پدرش ابوسفيان در برابر پيامبر اتخاذ كرد و پس از او فرزندش يزيد درباره ى امام حسين عليه السلام همان موضعگيرى پدر و جدش را در مقابل على عليه السلام و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم تكرار كرد.

عقاد در كتاب ''معاويه بن ابى سفيان فى الميزان'' مى نويسد: اگر از اخبار اين دوره غير از آن خبرى كه مسلم است، معاويه دستور لعن على عليه السلام را بر فراز منابر داده است خبر ديگرى هم ثابت نشود براى ترجيح على عليه السلام بر معاويه كافى است.

كسانى كه نظريه ى عدالت صحابه را به وجود آوردند، آن را به گونه اى مطرح كردند كه تاييد و حمايت تام و تمام آنان را در گذشته و آينده تضمين كند و پوششى شرعى و قانونى بر وضع آنان در هر زمان باشد و مسلما طرح چنين نظريه اى اهداف و اغراض سياسى داشته است.

امروز نيز علماى اهل سنت از اين نظريه شديدا دفاع مى كنند و آن را به عنوان يك حقيقت غير قابل انكار پذيرفته اند و اين نظريه را نشانه عشق و علاقه به وجودآورندگان آن به حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم و يارانش مى دانند و با دفاع از آن با مخالفان خود به ستيز برمى خيزند و هرگز در فكر تعديل و بازنگرى آن نيستند علماى اهل سنت با پذيرفتن اين نظريه تعيين مجازات سنگين بر مخالفان آن، راه تحقيق را براى اهل تحقيق بسته اند و آنان را از تحقيق بازداشته اند و همين سبب شده در طول تاريخ كسى جرات نكرده مثل ديگران صحابه را نيز جرح و تعديل نمايد.

البته در ميان علماى اهل سنت كسانى بوده و هستند كه با اين نظريه شديدا مخالفند و به افعال و رفتار صحابه نيز با ديده ى انتقاد مى نگرند و مى گويند: كه صحابى بزرگوار پيغمبر نيز اشتباه مى كند و هم مى توان از او انتقاد كرد.

از اينجاست كه برخى از نويسندگان متاخر اهل سنت از نقد و انتقاد بزرگترين صحابه هم خوددارى نمى كنند. سيد قطب دانشمند بزرگ مصرى در كتاب ''العداله الاجتماعيه فى الاسلام'' مى نويسد: از بدبختى و سوء اتفاق اين است كه ''عثمان'' كه پير فرتوتى بود و از خود اراده اى نداشت و تحت نفوذ مروان و بنى اميه قرار گرفته بود، خليفه شد.

قطب با رشادت و صراحت تمام، پس از اينكه تاخير على عليه السلام را از خلافت، ناگوارترين حادثه در تاريخ اسلامى مى داند، اعمال و رفتار و گشادبازيهاى عثمان را، خصوصا در اسراف بيت المال و بخشش آن را به ''ارحام''!! خود شرح داده و سپس مى گويد كه: عثمان براى سلطنت معاويه مقدمه چينى كرد و عمدا فلسطين و حمص را جزو قلمرو فرماندارى معاويه ساخت تا او بتواند مال و قشون جمع كند و در خلافت على عليه السلام اخلالگرى نموده و حكومت را به دست گيرد. [ العداله الاجتماعيه فى الاسلام، ص 186 و 187- چاپ قاهره 1388 ه. ]

''محمد عزالى'' نويسنده ى معروف مصرى، اختلاف ابوذر را با عثمان نقل مى كند و علت عمده ى آن را از بين رفتن عدالت اجتماعى و اقتصادى اسلامى در عهد خلافت عثمان مى داند. [ الاسلام المفترى عليه بين الشيوعيين و الراسماليين ص 76 چاپ مصر. ]

محقق و مورخ بصير مرحوم قاضى زنگه زورى بهلول بهجت افندى كه تاريخ را به جهت پايمال كردن حقوق آل محمد محاكمه مى كند به غفلت و مسامحه مورخان اشاره كرده مى نويسد:

بر عموم واضح است كه جنگ جمل در اسلام واقعه هولناكى بوده است و نخستين ضربه اى است كه بر پيكر اتحاد و اتفاق امت مرحومه ى محمدى زده شده و تاريخ اين حادثه را ثبت كرده و حتى حق را از باطل هم روشن كرده است فقط جاى تاسف اينجاست كه مورخان حادثه را طورى نقل كرده اند كه حق از باطل و ظالم از مظلوم به طور وضوح شناخته نشده است و حتى اغلب حقايق مخفى مانده و به بهانه هاى واهى و بى ماخذ از روى علم و عمد حق را كتمان داشته اند! صد حيف كه علت غائى و نهائى تاريخ نويسى را فراموش كرده و از اهميت آن كاسته و حتى ضربه ى مهلكى بر اين علم شريف زده اند، علت اين اغماض را هم صحابه بودن مسببين اين فاجعه مى دانيم.

آرى مسببين جنگ جمل از صحابه رسول خدا و حتى از بزرگان اصحاب هم بودند و به همين جهت كه آنان صحابه بوده اند، به تشخيص حق و باطل جرات نكرده و نخواسته اند در اين باره اظهار عقيده نمايند و عفو و اغماض بى جهت را عملى نيكو و پسنديده فرض كرده اند وليكن ما مى گوئيم وظيفه ى تاريخ اين است كه اصل و حقايق اشياء را كشف نموده بر عموم ارائه نمايد تا اينكه آيندگان امت از تشخيص حق و باطل، عاجز و متحير نمانند، عفو و گذشت از وظايف حاكم محشر و به روز جزاست و تاريخ چنين وظيفه اى ندارد.

كاملا واضح است كه امت اسلامى برخلاف رضاى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به شعبات مختلف متفرق گرديده و باعث اين تفرقه همان سكوت از اظهار حق و مسامحه در احقاق حق بوده است، معلوم است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم امت اسلامى را چقدر از تفرقه و اختلاف برحذر داشته است.

قاضى در ادامه ى سخنانش مى گويد: اگر قدرت حكومت عذر مظالم و سيئات اعمال نمى شد مى بايست در نظر ارباب انصاف، معاويه بن ابى سفيان و حرقوص بن زهير هر دو در يك درجه بوده باشند ولى حكومت و قدرت معاويه او را خليفه و اميرالمومنين جلوه داده و او را صحابه و صاحب اجتهاد معرفى كرده و چون ''حرقوص'' چنين موقعيتى نداشت دچار لعن و طعن گرديده است اگر او نيز مانند معاويه داراى ثروت و قدرت بود جنايات او هم در زير پرده مستور مى ماند.

قدرى واضحتر بگوئيم: حرقوص بن زهير از جمله اصحاب و از اهل بدر بوده و در تمام غزوات پيامبر حاضر و فداكاريها نموده است فقط آن بخت برگشته در فاجعه ى صفين به حضرت على عليه السلام عاصى گرديده و در جنگ نهروان شركت داشته است و حالا تمام ارباب تواريخ حرقوص را با نفرت و لعنت ياد كرده اند و ابدا صحابه بودن او منظور نظر كسى نمى باشد زيرا كه او بر امام حق عاصى شده و مقدار يك روز بر ضد آن حضرت جنگ نموده و در اين واقعه به هلاكت رسيده است.

ولى معاويه كه فجايع او اسلام را دچار وحشت و مصائب گوناگون نموده بدعتها وضع كرده، اهل بيت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را لعن و سب نموده و در مقابل جماعت صحابه به حضرت اميرمومنان و سبطين مكرم او نعوذبالله لعن و نفرين نموده و خلافت اسلامى را به شكل سلطنت كسرى و قيصر تبديل كرده، از بزرگان صحابه ى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم عمار ياسر و اويس قرنى را شهيد كرده، مى توان گفت: هرگاه تمام فجايع او را كنار گذاشته فقط در قتل حجر بن عدى بحث و دقت نمائيم در حكم بر اينكه معاويه شرير و ظالم و ياغى و ملعون است هيچ ترديدى نخواهيم داشت، افسوس كه معاويه با وجود اين همه مظالم بى شمار باز با لقب اميرالمومنين ملقب و تمام مظالم او در پرده ى نسيان مخفى مانده حتى در فسق و فجورهاى خود نسبت اجتهاد به او مى دهند، فقط در اجتهاد خود در صورت خطا هم مثل مثاب بوده است.

همينكه سخن قاضى به اينجا مى رسد به شدت منقلب شده مى گويد: من مى گويم كه لعنت بر چنين مجتهدى كه نور ديده رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم حسن مجتبى را شهيد نموده، و در اين موضوع اجتهاد نمايد، نفرت عالم به چنان مجتهدى كه مثل يزيد جنايتكار را بر امت مرحومه مسلط نمايد و چه جنايتها بكند؟! ''عمر النسفى'' در كتاب معروف خود موسوم به ''عقايد النسفى'' مى گويد: محاربه و تمام افعال معاويه حمل بر اجتهاد مى شود، اگر كسى سوال كند چرا اعمال و افعال ''حرقوص بن زهير'' حمل بر اجتهاد نمى شود؟ چه جوابى خواهند داد! عجبا. نظر به اينكه حرقوص نه درهم و دينار داشت و نه صاحب شمشير بران بود تا قوه اجتهاد بر او بدهد. راست است كه قدرت و شوكت بنى اميه پرده پوش تمام عيوب و فجايع معاويه بوده، علما و ارباب تاريخ به بحث و انتقاد از اعمال ظالمانه ى او جسارت نكرده اند و تمام آثار همان عصر، در زمانهاى بعد سرمشق و دستورالعمل گرديده است...'' [ تشريح و محاكمه در تاريخ آل محمد، ص 27 و 30. ]

اين راستى بسيار عجيب است كه تمام اين مخالفتها را به عنوان اينكه ''مجتهد'' بود توجيه كردند و اگر بشود چنين گناهان عظيمى را به وسيله ''اجتهاد'' توجيه نمود ديگر هيچ قاتلى را نمى توان ملامت نمود و يا حدود الهى را درباره ى او اجرا كرد زيرا كه ممكن است اجتهاد كرده باشد.

مثلا در ميدان جنگ جمل يا صفين و يا نهروان دو گروه در مقابل هم ايستادند كه قطعا هر دو بر حق نبودند، چرا كه جمع بين ضدين محال است، با اين حال چگونه مى توان هر دو را مشمول رضاى خدا دانست زيرا همه مى دانستند على عليه السلام يا بر طبق نص پيامبر و يا با انتخاب مسلمين خليفه بر حق اوست، در عين حال بر روى او شمشير كشيدند، اين كار را چگونه مى توان از طريق اجتهاد توجيه كرد؟! چرا شورش ''اهل رده'' را در زمان ابوبكر از طريق اجتهاد توجيه نمى كنند و رسما آنها را مرتد مى شمارند، اما شورشيان جمل و صفين و نهروان را مبراى از هر گونه گناه مى دانند؟!

كوتاه سخن اينكه، همين اعتقاد مشئوم به قدرى منطق علماى بزرگ اهل سنت را خراب كرده كه با درجه علمى آنها ابدا تناسب ندارد و آنها اگر ارادتى به خلفاء و صحابه مى ورزند فقط به اعتبار صحابى بودن و انتسابشان به پيامبر است و اين تعجب آور است كه آنها در مقام ارادت به خلفاء و صحابه حتى تا جسارت به شخص پيامبر و رنجاندن آن بزرگوار پيش رفته اند، مثلا آنها فكر نمى كنند اگر عمر را در اعتراضى كه بر پيغمبر كرد- مانند قرار داد حديبيه و منع نوشتن نامه در مرض فوتش و موارد ديگر- خطاكار و گنه كار نشمارند بايد پيامبر را خطاكار شناسند! الان نه سفره هاى رنگين و پولهاى گزاف و مقامات دولتى بنى اميه وجود دارد و نه ترس از دژخيمها و جلادهاى آنها و كشتار و تبعيد و حبس و زجر مخالفشان. حالا كه تهديد و تطميعى براى جانبدارى از خلفا و صحابه در كار نيست، پس چرا علماى اهل سنت نمى توانند اين طلسم را بشكنند؟ چرا خطاها و لغزشهاى صحابه را ناديده مى گيرند و افعال و رفتار آنها را با ديده انتقاد نمى نگرند؟! و چرا راه تحقيق را به روى اهل تحقيق بسته اند؟!

شيعه و داستان تنزيه صحابه

اغلب علماى اهل سنت شيعه را به خاطر عدم اعتقاد به پاكى و درستى همه صحابه مورد طعن و سرزنش قرار مى دهند و حتى بعضى از آنها، شيعيان را به جهت طعن و انتقادى كه از بعضى صحابه مى كنند، كافر مى دانند.

ولى معلوم نيست آنها روى چه دليل و برهان اين چنين مى انديشند، زيرا اگر طعن و انتقاد مستند به دليل و برهان باشد نه تنها موجب كفر نمى شود حتى مذمت هم ندارد و اگر بدون دليل و برهان و محض اتهام باشد باز هم سبب كفر نمى گردد، بر فرض اگر كسى به مسلمانى و لو صحابه، بى جهت هم طعن و انتقاد و حتى لعن هم بنمايد، كافر نخواهد بود نهايتا فاسق مى شود مانند آنكه كسى شراب بخورد و يا گناه ديگر كند بديهى است هر فسق و گناه هم موجب كفر نمى گردد.

چنانكه ''ابن حزم ظاهرى اندلسى'' "متوفى 456" مى گويد:

''و اما سب احدا من الصحابه، فان كان جاهلا فمعذور و ان قامت عليه الحجه فتمادى غير معاند فهو فاسق، كمن زنى و سرق و...'' [ ابن حزم اندلسى، الفصل فى الملل و النحل، ج 3 ص 300، چاپ بيروت دارالجيل. ]

"كسى كه به اصحاب رسول خدا دشنام دهد اگر از روى جهالت باشد، معذور است و اگر از روى علم و بصيرت و بينائى باشد فاسق خواهد بود مانند آنكه گناهانى از قبيل زنا و دزدى مرتكب شده باشد"، دشنام دهنده وقتى كافر مى شود كه به قصد اينكه چون اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم است، دشنام دهد و اين به عداوت و اهانت به خدا و رسول او منتهى مى گردد كه البته در اين صورت كافر خواهد شد و گرنه صرف دشنام به صحابه موجب كفر نمى گردد، چنانكه عمر به پيغمبر عرض كرد اجازه بده گردن ''حاطب'' منافق را بزنم "با آنكه ''حاطب بن ابى بلتعه لخمى'' از اصحاب بزرگ و مهاجرين و از صحابه بدر بود" با وجود اين به خاطر اين دشنام و نسبت نفاق به او عمر كافر نشد. [ ابن حزم اندلسى، الفصل فى الملل و النحل، ج 3 ص 300، چاپ بيروت دارالجيل. ]

هم چنين ''سعد تفتازانى'' در شرح عقايد نسفى مى گويد: اينكه جمعى متعصب گويند سب كنندگان صحابه كافرند، مورد اشكال مى باشد و كفر آنها غير معلوم است زيرا بعضى از دانشمندان به صحابه حسن ظن داشته بديهاى اعمال آنها را ناديده گرفته، بلكه تاويلات خنك نمودند و گفتند صحابه رسول خدا از گمراهى و فسق مصون بودند و حال آنكه اين طور نبود و دليل بر اين امر جنگهائى است كه ميان آنها اتفاق افتاده و ثابت مى كند كه "بعضى" آنها گمراه و اهل فسق و فجور بودند و حسادت و جاه طلبى، آنها را وادار به اعمال زشت مى نموده و منحرف مى شدند، حتى بزرگان صحابه نيز مصون از خطا و گناه نبودند.

پس اگر كسى با ذكر دليل از آنها انتقاد نمايد، موجب كفر نخواهد شد، زيرا هر صحابى كه رسول خدا را ديده معصوم و مصون از خطا نمى باشد. [ شرح عقايد نسفى، ملا سعد تفتازانى، به نقل شبهاى پشاور، ص 583. ]

پس چطور ممكن است شيعيان را به خاطر سب و لعن بعضى از صحابه كافر خواند در حالى كه بزرگان علماى اهل سنت سب و شتم صحابه را موجب كفر نمى دانند.

از جمله دلائل بر عدم كفر سب و شتم كنندگان بعضى از صحابه، عمل خود صحابه است كه در حضور پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم همديگر را سب و شتم مى كردند و دشنامهاى ركيك به يكديگر مى دادند با وجود اين پيامبر حكم به كفر آنها نمى نمود.

چنانكه امام محمد غزالى روايت مى كند:

سمع رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم ابابكر و هو يلعن بعض رقيقه فالتفت اليه و قال: يا ابابكر اصديقين و لعانين كلا و رب الكعبه- مرتين او ثلاثا...'' [ غزالى، احياءالعلوم، ج 3 ص 123- كيمياى سعادت، ج 2 ص 479. ]

ابوبكر رفيق خود را لعنت مى كرد كه رسول خدا شنيد و گفت: اى ابوبكر، صديق و لعنت!، صديق و لعنت! "دو يا سه بار اين كلمه را تكرار فرمود" نه، قسم به خداى كعبه ابوبكر توبه كرد و بنده آزاد نمود.

در كتب معتبر اهل سنت بسيار رسيده كه در حضور خود پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم غالب اصحاب بهم دشنام مى دادند حتى با يكديگر دعوا مى كردند و همديگر را مى زدند و رسول خدا مى ديد و اصلاحشان مى داد و آنها را به خاطر اين عمل كافر نمى خواند. [ مسند احمد حنبل، ج 3 ص 236- سيره حلبى، ج 3 ص 107- بخارى، ج 3 ص 74- اسباب النزول و اقدى، ص 118. ]

و همچنين در حال حيات خلفاء اشخاصى به آنها سب و شتم مى نمودند ولى خلفاء امر به كفر و قتل آنها نمى كردند، چنانكه در زمان ابوبكر مردى وارد شد بر او به شدت فحاشى نمود به طورى كه حاضرين ناراحت شدند، ''ابوبرزه ى اسلمى'' گفت: عمر برخاست و به ابوبكر گفت: خليفه اجازه بده او را به قتل برسانم زيرا كافر گرديد، ابوبكر گفت: نه چنين است، كسى حق ندارد چنين حكمى كند مگر پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم. [ مستدرك حاكم، ج 4 ص 335 و 345- معرفه علام الحديث، نيشابورى، 142. ]

در اينجا مى بينيم خود خليفه سب و شتم و دشنام را مى شنود و حكم به كفر و امر به قتل آن شخص نمى كند راستى اگر سب صحابه مخصوصا خلفاى راشدين كفرآور است، پس چرا اهل تسنن حكم به كفر عايشه ام المومنين نمى كنند زيرا او پيوسته عثمان را سب و شتم مى نمود و براى اينكه مسلمانان را به كشتن او تحريك نمايد، علنا مى گفت:

اقتلوا نعثلا فقد كفر [ ابن العبرى، تاريخ مختصر الدول، ص 105- انساب البلاذرى، ج 5 ص 70 و 75. ]

يعنى اين پير خرفت را بكشيد كه او كافر شده است.

''نعثل'' در مدينه يهودى پرريشى بود كه مردم مدينه عثمان را به او تشبيه مى كردند و پس از كشته شدنش هر كس از اهل مدينه از حال او مى پرسيد، مى گفتند:

''قتل عدوالله نعثل''

دشمن خدا "نعثل" يعنى عثمان كشته شد. [ طبقات ابن سعد، ج 5 ص 48. ]

از همه بالاتر اگر دشنام دادن و توهين كردن به صحابه بد و امر زشت باشد و دشنام دهنده كافر شود، پس چرا ابوبكر در بالاى منبر حضور صحابه به بزرگترين و كاملترين فرد صحابه يعنى على بن ابيطالب دشنام داد و توهين نمود؟! آنجا كه در مقام انتقاد از اميرالمومنين على عليه السلام گفت: ''انما هو ثعاله شهيده ذنبه [ در بعضى منابع به اين عبارت آمده است كه ابوبكر گفت: انما هى ثعاله شهيدها ذنبها. ] مرب لكل فتنه هو الذى يقول: كروها جذعه بعد ما هرمت يستعينون بالضعفه و يستنصرون بالنساء كام طحال احب اهلها اليها البغى؟!

"جز اين نيست كه او ''على عليه السلام'' روباهى مى باشد كه شاهد او دم او است، ماجراجو و برپاكننده فتنه مى باشد و فتنه هاى بزرگ را كوچك نشان مى دهد و مردم را به فتنه و فساد ترغيب و ترهيب مى نمايد، كمك از ضعفا و يارى از زنها مى طلبد مانند ''ام طحال'' است [ ابن ابى الحديد، مى گويد: ام طحال در جاهليت زن زناكارى بود، در زنا دادن ضرب المثل بود. ] كه دوست مى داشت نزديكان او زنا بدهند. [ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 16 ص 215. ]

ابن ابى الحديد مى گويد: اين كلام را پيش استادم نقيب ابويحيى جعفر بن يحيى بن ابى زيد بصرى خواندم و به او گفتم: كنايه و تعريض خليفه در كلام به كه بوده گفت: بلكه تصريح است. گفتم: هر گاه تصريح بود از تو سوال نمى كردم. نقيب خنديد و گفت: اين نسبتها را به على بن ابيطالب داده گفتم: تمام اين نسبتهاى زشت به على بود؟! گفت: آرى، پسرم سلطنت و رياست همين است!! [ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 16 ص 215. ]

اگر سب صحابه كفر است، پس چرا معاويه و اتباع او را كافر نمى خوانند در حالى كه كاملترين فرد صحابه و افضل خلفا على اميرمومنان عليه السلام را سب و لعن مى نمودند؟!

پس اگر دشنام دادن به يكى از صحابه كفرآور باشد بايستى ابوبكر و دخترش عايشه و معاويه و ياران آنها كافر باشند و اگر كفرآور نباشد كسى حق ندارد شيعه را به اين اتهام كافر بداند. و طبق فتواى فقها و خلفا نيز دشنام دهندگان صحابه كافر و واجب القتل نمى باشند. چنانكه احمد بن حنبل در مسند و ابن سعد در طبقات نقل نموده اند كه عامل خليفه عمر بن عبدالعزيز از كوفه به او نوشت كه شخصى به عمر بن خطاب خليفه دوم سب نموده و دشنام داده اجازه مى دهيد او را اعدام كنيم، در پاسخ نوشت خون هيچ مسلمانى به خاطر سب و شتم نمودن مسلمانى مباح نمى شود مگر اينكه دشنام دهنده به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم دشنام داده باشد.

''لا يقتل احد فى سب احد الا فى سب نبى'' [ مسند احمد بن حنبل، ج 3- طبقات ابن سعد، 5 ص 379. ]

تهمت ديگرى كه در رابطه با صحابه به شيعه زده اند اين است كه گفته اند: شيعه تمام اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را كافر مى داند و به احاديث آنها اعتماد نمى كند و آنان را طعن و لعن مى نمايند و قاعده اى درست كرده اند كه طبق آن شيعه را زنديق و مهدورالدم مى دانند، مى گويند: هر كس صحابه را طعن و قدح نمايد در حقيقت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را طعن و قدح كرده است و هر كس رسول خدا را طعن و قدح نمايد، زنديق و ريختن خونش حلال است و با اين قاعده حكم به زنديق و واجب القتل بودن شيعه كرده اند.

خطيب بغدادى مى گويد:

''اذا رايت الرجل ينتقص احدا من اصحاب محمد صلى الله عليه و آله و سلم فاعلم انه زنديق و ذلك ان رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم حق و القرآن حق و انما ادى الينا هذا القرآن و السنن اصحاب رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم و انما يريدون ان يجرحوا شهودنا ليبطلوا الكتاب و السنه و الجرح بهم اولى و هم زنادقه'' [ خطيب بغدادى، الكفايه، ص 49. ]

اگر كسى را ديدى كه از يكى از صحابه انتقاد مى كند بدانكه او زنديق است براى اينكه رسول خدا و قرآن حق است و اين قرآن و سنت را اصحاب رسول خدا به ما رسانده اند، آنهائى كه صحابه را قدح مى كنند در حقيقت شهود ما را جرح مى كنند تا كتاب و سنت را باطل سازند بنابراين خود آنها به طعن اولى هستند و خود آنها زنديق اند.

''ابن حجر'' مى گويد: همه علماى اهل سنت بر اين معنى اتفاق دارند كه اصحاب پيامبر عموما عادل بودند و با آنان جز گروه بدعتگذار، كسى مخالفت ننموده است سپس از ''ابوذرعه رازى'' و خطيب بغدادى نقل كرده است كه اگر كسى به جرح ياران رسول خدا پرداخت، زنديق است، زيرا آئين حق، به وسيله ى صحابه پيامبر به دست ما رسيده است آنان با جرح و تعديل شاهدان و گواهان دين ما، مى خواهند كتاب و سنت را ابطال كنند. [ الاصابه، ج 1 ص 17. ]

دكتر حامد حفنى داود ضمن نقل اقوال اهل سنت و جماعت درباره ى عدالت صحابه مى گويد: اهل سنت همه صحابه را عادل مى دانند و مى گويند همه آنها در عدالت مشترك هستند اگر چه در درجه ى عدالت با هم اختلاف دارند و به نظر آنها هر كس يكى از صحابه را تكفير كند، كافر است و اگر فاسق شمارد خود فاسق است و اگر كسى صحابه اى را طعن كند در حقيقت رسول خدا را طعن كرده است و اصولا جايز نيست كسى درباره ى آنچه بين على عليه السلام و معاويه در تاريخ واقع شده، صحبت كند. از صحابه كسانى هستند كه اجتهاد كردند به حق رسيدند على و امثال او بودند و كسانى هم بودند اجتهاد كردند ولى به حق نرسيدند مثل معاويه و عايشه و امثال اينها بودند و از قضاوت درباره ى آنها بايد امساك كرد و كسى حق ندارد عيب آنها را ذكر كند و از سب معاويه به اعتبار اينكه صحابه است نهى كرده اند و از سب عايشه هم به اعتبار اينكه ام المومنين است به شدت منع نموده اند. [ كتاب الصحابه فى نظر الشيعه الاماميه، ص 8 و 9. ]

سخن علماى اهل سنت تهمت ناجوانمردانه اى است كه مى خواهند راه تحقيق را به روى اهل تحقيق ببندند و با نثار تهمت ''زنديق'' آنان را از تحقيق بازدارند.

به همين بهانه چه خونهائى از شيعيان در طول تاريخ ريخته اند و الان هم مى ريزند! اين تهمت براى شيعه بسيار گران تمام شده و مشكلات فراوانى به بار آورده است و معضله شديدى است كه دشمنان اهل بيت آن را وسيله ى سركوبى شيعيان قرار داده اند و حال آنكه يك نفر شيعه، صحابه را از آن نظر كه صحابه رسول خداست، طعن نمى كند زيرا مى داند كه اين جسارت متوجه شخص نبى اكرم مى گردد و باعث كفر و ارتداد مى شود و اگر يك نفر شيعه درباره ى برخى از صحابه سخن مى گويد جز اين نيست كه مواضع آنان را در مسائل دينى از طريق آيات و روايات و تاريخ صحيح بررسى مى كند و چون عملكرد برخى از آنان را برخلاف تعاليم دينى و اصول اسلامى مى بيند زبان به طعن و انتقاد آنها مى گشايد و به هيچوجه قصد اهانت به پيامبر را ندارد.

اصلا نظر شيعه درباره ى صحابه دور از افراط و تفريط است، نه مانند غلات است كه همه صحابه را كافر مى دانند و نه مانند اهل سنت است كه همه صحابه را مجتهد عادل مى پندارند. به اين ترتيب درباره ى صحابه سه نظر وجود دارد:

1- همه صحابه به طور مطلق عادلند و هر كارى بكنند مورد بازخواست نمى شوند، زيرا همه آنها مجتهد عادلند و اگر عملشان مطابق واقع شد دو اجر دارند و گرنه يك اجر مى برند و اين نظر جمهور علماى اهل سنت است.

2- صحابه مانند ساير مسلمانها هستند هم در ميان آنها خوب است و هم بد، هم عادل است و هم فاسق و از لحاظ اطلاعات دينى هم با هم تفاوت دارند. ملاك قضاوت درباره ى آنها، عمل آنهاست اگر عادل و نيكوكار باشند به خاطر اعمال نيكشان جزا داده مى شوند و اگر فاسق و گنه كار باشند به اندازه گناهشان مجازات مى شوند، اين نظريه شيعه است.

3- همه صحابه به طور مطلق كافر هستند و هيچ استثناء ندارد، اين نظر كسانى است كه از اسلام خارجند و اين جسارت را نمى كند مگر كسى كه از اسلام بهره اى نداشته باشد.

حالا ببينيم از اين سه نظر كدام درست است و با واقعيت تطبيق مى كند. اما نظر سوم، اجماعا باطل است و آن را جز غلات و دشمنان اسلام نگفته اند زيرا اين قول برخلاف آيات قرآن و روايات پيامبر اكرم و مسلمات تاريخ اسلام است.

اما نظر اول هم شبيه ادعاى عصمت به همه صحابه است، يعنى بالاتر از عدالت است يا ادعاى سقوط تكليف از آنان است و اين معنى نيز از نظر اسلام مردود مى باشد و با آيات قرآن و روايات منافات دارد، پس نظر دوم حد وسط و مطابق با واقع است كه همان عقيده شيعه است.