کتاب علی (عليه السلام)

مرحوم دکتر سيد جعفر شهيدی

- ۱۷ -


در ثواب زيارت اميرالمومنين

حضرت صادق عليه السلام مى فرمايد: چگونه زيارت نكند كسى اميرالمومنين جدم را كه پيغمبران و فرشتگان او را زيارت كنند و هم مى فرمايد هر كس زيارت كند جدم اميرالمومنين را خداوند مشكلات دو جهانى را بر وى آسان گرداند و چون عازم زيارت باشد فرشتگان او را استقبال كنند و چون مراجعت كند تا خانه او را مشايعت نمايند، با بسا روايات ديگر در اين خصوص كه به همين مختصر قناعت مى شود.

ذكر دعاهايى كه درباره مخالفين كرده به اجابت بيامد

آنچه در زير مى آيد نمونه هايى از استجابت دعاهاى آن حضرت است بر پروردگار كه مقرون به اجابت گشته. بعضى را شيعه و سنى متفق بوده، برخى كه در جا و فى المجلس و بعضى كه پس از مدت به اجابت آمده مواردش احوال زير مى باشد. وقتى على عليه السلام مطالبى مى گفت كه مردى برخاسته تكذيب مى كند و على "ع" مى فرمايد اگر در گفته ات راست گو باشى اجازه ده تا كورى ترا از خدا بخواهم و مرد مى گويد چنين باشد و على "ع" دعا كرده مى گويد خدايا اگر اين مرد در گفته اش غير صادق بوده بينايى را از او برگير كه تا به خانه نرسيده كور مى شود و در اين زمينه چند تن ديگر كه به همين گونه تنبيه مى شوند.

روزى طيرى طبخ شده به حضور حضرت رسول مى آورند و حضرت مى فرمايد خداوندا بهترين خلق خود را بفرست تا با من در اكل اين طعام شريك بشود. در اين وقت انس دربانى حضرت داشته چون اين سخن مى شنود و على "ع" وارد مى شود ايشان را باز گردانده مانع ورود او به رسول خدا مى شود تا سه نوبت كه حضرت همان دعا اعاده كرده على "ع" بانگ بر وى مى زند كه چه كارى است حضرت را كه مقدم بر پذيرش من مى باشد و انس را كنار كشيده داخل مى شود و رسول خدا مى فرمايد هر آينه نميامدى ترا به نام از خدا مى خواستم و انس مى گويد من مى خواستم تا يكى از اقارب من مستفيض به اين فيض بشود. در اين وقت على "ع" دعا مى كند خداوندا، انس را به برص مبتلا نما و چيزى نمى گذرد كه برص سر و روى انس را گرفته تا آخر عمر مجبور به پوشيدن سر و رو با پوشش مى شود.

نمونه هايى از نيروى بدنى آن حضرت

پوشيده نيست كه هيچ يك از مردم عرب را نيروى بدنى على عليه السلام ديده نشده، از جمله نقل از مادر آن جناب فاطمه بنت اسد است كه در شيرخوارگى هرگز قنداقه بر حضرتش نمى توانستم بست چه به هر پارچه و به هر چند لا كه او را مى پيچيدم با يك حركت آن را از هم دريده دستهاى خود آزاد مى گردانيد.

ديگر روزى در گهواره بود كه مارى جسيم بر او حمله ور مى گردد و دست برده ناى مار را به دست آورده چندان فشار مى دهد كه مار جان مى دهد و چون مادرش در رسيد بانگ استعانت درمى دهد و مردم مى رسند مار را در دست مباركش مرده يافته به شگفت مى شوند.

ديگر زنى از بنى هلال را فرزندى كه به شش سال از على "ع" بزرگتر بوده با على "ع" همبازى بوده كنار چاهى بازى مى كرده اند كه آن پسر لغزيده به چاه سرنگون مى گردد و در همان حال يك پاى پسر به دست على "ع" مى افتد كه آن را محكم نگاه داشته فرياد مى كشد تا رسيده پسر را برمى آورند و موجب اعجاب همگان گرديده. مادر پسر بر على "ع" نام ميمون نهاده از آن پس فرزند خود را معلق ميمون مى خواند.

ديگر با جمعى به كنار كوهى بوده اند كه سنگى لازم مى شود تا آن را بر روى نهرى افكنند و على "ع" آن سنگ را از كوه برگرفته نزد ايشان مى آورد و آنها كه چند تن بوده اند از اين پهلو به آن پهلو كردن آن سنگ را توانا نمى شوند، الى آخر در دهها نمونه از اين قبيل و نمونه ى روشن تر آن بركندن در قلعه ى خيبر كه انتقالش چهل مرد را لازم مى كند. و ديگر اين كه در تابستان و زمستان را با يك لباس گذرانده هرگز نشد كه در زمستان پوشش خود زيادتر گرداند.

ذكر بعضى از معجزات آن حضرت

از معجزات نفسانى آن حضرت است كه هرگز در جنگها فرار نمى نمود و هرگز او را جراحت سهمناك نمى رسيد و هرگز با خصمى نبرد نداد تا ظفر او را شد و هرگز قرينه اى نتوانست آورد و هيچ كس جراحتى را كه از او ديده بود به اصلاح نتوانست آورد و در كنار هيچ علم قتال نداد الا آن كه دشمن را به هزيمت واداشت و مغلوب نمود و هرگز از كثرت دشمن بيمناك نشد و ديگر در جنگ با ''عمر و بن عبدود'' كه پهناى خندق را به طرفش جستن نموده و ديگر مرحب جهود را كه با يك ضربت شمشير دو نيمه ساخت.

ديگر خبر دادن مردم را در كوفه كه هم اكنون صداى بوق هاى معاويه را در شام مى شنوم كه بسيج سپاه مى كند و چون خبر رسيد همان زمان بود كه فرموده بود و ديگر خوردن زهر از دست مردى يونانى كه به صورت طبيب به حضور حضرتش آمده گفته بود تا آمده زردى رخسار ايشان را معالجه كند و حضرت همه ى زهرهايش را يك باره خورده پس از لختى عرق كرده از اول شاداب تر به كار مى پردازد. همراه بسا معجزات حضرتش در مكالمه با جمادات و حيوانات و امر كردن و سخن گفتن با ايشان و نگاه داشتن آفتاب و سكون زمين و على الارض و بسيارى از اين قبيل كه هم جهت شگفتى هاى آن كه نباشد تا سبب انكار سس عقيدگان گردد از آوردنشان خوددارى مى شود، اگر چه معجز خود يعنى امرى كه خارج از عادت و خارق احوال باشد اگر قصورى در ذكر تمام آنها مى رود از آن جهت است كه خود وجود مقدس او را در رفتار و كردار و حركات و بينش و دانش و تقوى و درك و فضيلت چندان اعتبار و تفوق است كه معجزه را تحت الشعاع مى دارد و اين بنده ى كمترين را اين عقيده است كه ارائه ى فضايل و خصائل آن حضرت كه از نفس و ذات او ظاهر گشته است و هر يك بهترين درس و علم و راهنمايى بشر مى باشد به مراتب و بالاتر از آن است كه گوييم جنابش در يك چشم بر هم زدن از كوفه به مدينه رفته يا بالعكس و يا آن كه توانسته سنگ را به سخن و يا نخل را به شهادت بياورد و از اين قبيل و اين است كه مقدم بر اين سخنان و معجزات به احوال شخصيه و كلمات حكمت بار و گفتار و كردار سراپا معجز آن حضرت پرداخته چيزى را كه دنيا و آخرت خواننده را تامين مى كند مى آورم، لاكن تا معجزات آن حضرت را هم ناگفته نگذاريم بايد بگوييم كه جهت جنابش از دو تا چهار هزار معجز ذكر كرده اند.

از جمله سبز شدن درخت خشك به امر ايشان و اژدها كردن كمان و رسانيدن دو درخت را به يكديگر و تبديل اموال مردى به مار و كژدم و سلام كردن ماهيان فرات بر ايشان و تلخ شدن خرما در دهان منافق و شفا دادن بيماران صعب العلاج و بينا كردن كوران و وصل اندام جدا شده به بدن و زنده كردن سام بن نوح عليه السلام و بعضى از ديگر مردگان و بيرون آوردن گاوى از شط.

و همچنين معجزاتى از آن حضرت كه با صورت نفرين به ظهور پيوست از جمله آمدن سنگى به فرمان امام بر سر منافق و كور شدن و هلاك شدن به اشكال مختلف دشمنان و مخالفان و منافقان با دعاى ايشان و سياه شدن روى و فشرده شدن گلوى منافق در خواب و به مرض تقطير بول گرفتار شدن و صورت خوك گرفتن و از اين قبيل.

ذكر اسامى برخى از صحابه خاص آن حضرت

و اما به آن مقدار كه در اين مختصر از صحابه ى خاص آن حضرت توان نگاشت بعد از فرزندان و خويشان و اقارب آن جناب:

محمد بن ابى بكر- اويس قرنى- مالك بن حارث- زيد بن صوحان- صعصه بن صوحان- محمد بن ابى خديفه- جعده بن هبيره- سعيد بن قيس- خواجه ربيع يا ربيع بن خيثم "مدفون به خراسان"- اعين بن صعصور- عبدالرحمن بن صرد- طرماخ- سعيد بن جبير- اصبغ بن نباته- مسلم بن مجاشعى- عثمان بن حنيف- يحيى بن يعمر- جابربن يزيد- ميثم تمار- حبيب من مظاهر- حارث همدانى- حبه بن جوين- رشيد بحرى- عبدالعزيز بن حارث- نعيم بن دجاجه- سفيان بن ليلى- سهل بن حنيف- محقن بن ابى محق- ضراره بن ضمره- قنبر- عبدالله ابى رافع- تميم بن عمرو- ثابت بن بنانى- حارث بن ربيع- حارث بن قيس- حارث بن همام- خوات بن جبير- زياد بن كعب- زيد بن وهب- سالم بن ابى جعده- سلمه بن كهيل- سليمان بن مهرى- سفيان بن يزيد- شرجيل- سالم بن سراق- عامر بن شرجيل- عامر بن عبدالله- عبابه بن رفاعه- عبدالله بن حجل - عبدالله بن خباب- عبدالله بن سلمه- عبدالله بن شداد- عبدالله بن صامت- عبدالخير- عبدالرحمن بن ابى ليلى- كميل بن زياد.

و بيش از پانصد تن ديگر كه با على عليه السلام اجسادى در يك قالب بوده اطاعت از اوامرش را اطاعت از دستورات قرآن مى دانستند و هماره جان به كف آماده ى خدمتگذارى و جانفشانى بوده در برابرش خود و مال و زن و فرزند نمى دانستند، در آن حد كه بسا از ايشان دچار بليات و مهلكاتى غير قابل تحمل گرديده تا آخرين رمق حيات على على مى گفتند.

ذكر اسامى برخى از دشمنان آن حضرت

چون بعضى از دوستان اميرالمومنين را نگاشتيم لازم است تا چندى از دشمنان آن حضرت را نيز بياوريم. از جمله:

معاويه بن ابى سفيان- مغيره بن شعبه- وليد بن عقبه- اشعث بن قيس- اشعث كندى- خالدبن عبدالله- عبدالملك مروان- وليد بن عبدالملك- زيادبن ابيه- حجاج بن يوسف- عبدالله بن هانى- انس بن مالك- زيد بن ارقم- جريربن عبدالله- حنظله- مطرف بن عبدالله- نجاشى شاء- كعب الاحبار- عمرو بن ثابت- مروان حكم- عبدالله بن زبير- حسن بصرى- عمرو عاص- شريح قاضى- منذر بن جارود و اما سزاست تا از احوال شريح قاضى سطرى بياوريم.

گويند او يك صد و بيست سال عمر گذاشت و شصت سال به قضاوت كوفه گذراند الا مدت قليلى از آن و در قضاوت و مشورت قريحه و امانتى استوار و طبعى مزاح داشت و شعر نيز نيكو مى سرود. از جمله واقعاتش آن كه روزى مردى بر وى وارد شده خواست درباره اش حكم و اظهار نظر بكند و پرسيد يا شريح در كجا مى باشى؟ جواب داد ميان تو و حياط. گفت بشنو چه مى گويم. گفت بگو مى شنوم. گفت من مردى از اهل شام مى باشم. گفت جاى دورى است. گفت در اين شهر آمدم و زنى گرفتم. گفت از مال و زن و فرزند برخوردار باشى. گفت مى خواهم به شام مراجعت كنم. گفت روا باشد كه به شهر و اهل و عيال باز گردى. گفت با اين زن شرط كرده ام كه از خانه و شهر او دور نشوم. گفت شرط خلل پذير نمى باشد. گفت ميان من و اين زن حكم بكن. گفت حكم كردم. گفت بر چه كسى حكم مى كنى؟ گفت بر پسر مادر تو. گفت به شهادت چه كس؟ گفت به شهادت پسر خواهر خاله ى تو!

گويند زنى به نزد او به تظلم آمده سخت مى گريست اما شريح همچنان به كار خود بود و به او التفات نمى نمود. گفتند اى شريح چيست كه بر گريه ى اين زن با اين كه به شكايت از ظالمى آمده است رقت نمى كنى؟ جواب داد برادران يوسف هم كه يوسف را به چاه افكندند چون به نزد پدر آمدند گريستند، لذا بر هر گريستنى رقت نمى توان كرد.

و اما از احوال على عليه السلام با او اين ماجرا كه وقتى مردى غير مسلمان به شكايت از اميرالمومنين شكايت به نزد شريح مى برد و چون على "ع" حاضر مى شود جلو پايش بلند شده اظهار اخلاص مى كند و چون على "ع" چنين مى نگرد مى فرمايد: اما در قضاوت ميان من و طرف من اين اول ستمى بود كه وارد آوردى. يعنى همين احترام كه جهت من بجا آورده براى طرفم نياوردى و پس تكيه به ديوار داده گوش به قضاوت شريح داد و فرمود اگر نبود كه طرف من غير مسلمان بود و در شان مسلمان نيست كه همطراز غير مسلمان بنشيند پهلو به پهلوى داعى مى نشستم.

ديگر زياد بن ابيه كه از دشمنان على عليه السلام بود در خاطر آورد كه مردم كوفه را وادار به سب يعنى دشنام و لعنت على "ع" نمايد و در حال به مرض طاعون دچار شده يك دستش را مرض بيكار نمود و جراحان گفتند بايد اين دست را قطع بكنند و زياد به نزد شريح بيامد و شريح گفت عمر مقدر را پس و پيش نمى شايد و ديگر اين كه اگر با قطع دست زنده بمانى چگونه توانى در نزد مردم درآيى و اگر مردى چگونه با دست بريده ملاقات خدا خواهى نمود و زياد را منصرف گردانيد كه ناچار مرض به ديگر اجزاى بدنش سرايت كرده جان بداد و مردم به شريح گرد آمده گفتند اگر تو او را از قطع دست برحذر نمى داشتى زنده مى ماند. در جواب گفت او از من در اين خصوص مشورت نمود و من ديدم او به مرضى مبتلا شده كه از آن ناگزير نمى دارد مگر آن كه اول آن دست و سپس دست ديگر و پس از آن يك پا و سپس پاى ديگرش را قطع كنند و گوشت پاره اش مانده در گور كنند و من نمى خواستم در مشورت خيانت بكنم.

ماجراى حنظله

چون رسول خدا از مكه به مدينه هجرت فرمود على "ع" را بر جاى گذاشت تا محاسبات قرض و امانت خود را با مردم تصفيه و تسويه نمايد و ''حنظله بن ابى سفيان'' كه از دشمنان اسلام بود ''عمير بن وائل'' را گفت تو على "ع" را بگوى كه صد مثقال به نزد محمد به وديعت نهاده اى و به مطالبه اش برآى و چون على "ع" از تو شاهد طلبد من با جماعتى از قريش حاضر شده گواهى بدهيم و به همان مقدار طلا نيز عمير را رشوه داد تا آن كار را انجام بدهد و عمير آمده به همان گونه كه آموخته شده بود از على "ع" به مطالبه برآمد على "ع" از او شاهد خواست. او چند تن را حاضر ساخت و على "ع" فرمود تا يك يك آمده وضع و زمان سپردن وديعه را توضيح بدهند، كه يكى گفت در نيمروز اين امر واقع شده و يكى طرف عصر و ديگرى هنگام مغرب و يكى صبح و يكى در روز و ديگرى در شب استشهاد بياوردند و همچنين يكى كه گفت محمد خود با دست خويش گرفته در خانه نهاد و يكى گفت با دست خادمش آن وديعه به خانه فرستاد و به همين گونه مختلف كه هر يك سخنى آوردند و برايشان نمود كه دروغ گفته در آن تزوير كرده اند و بعد از على "ع" خود عمير كه گفت به خدا سوگند كه من دروغ گفته چيزى به نزد محمد نداشته ام و رشوه را كه در ميان آن گردن بندى كه نام هند زن ابوسفيان بر آن حك شده بود نشان على "ع" داد كه اين نيز گواه سخنم كه مرا ابوسفيان با اين زرها فريفته اين گردن بند يكى از جمله زرها مى باشد.

در اين وقت على عليه السلام فرمود تا از زاويه ى خانه شمشير را بياورند و چون حاضر ساختند به آنها نموده ابوسفيان را گفت آيا اين تيغ را مى شناسى؟ گفت اين از حنظله بوده كه از وى بدزديده اند و على "ع" فرمود اين تيغ را نيز ندزديده اند و بلكه تو به دست غلامت ''مهلع'' دادى كه با آن مرا به قتل رساند و او در راه كمين كرده بر من درآمد كه من او را كشته تيغش به غنيمت بياوردم كه ابوسفيان گفت نه چنين است كه من مهلع را به پى فرمانى فرستاده ام و على "ع" با ده تن از ايشان روانه شد گفت تا گورى را شكافته مهلع را برآوردند كه چون عمير چنان علم و معجز از على "ع" نگريست زرهاى ابوسفيان برابرش نهاده مسلمانى گرفت.

شناخت علي

اينک بنگريم علي کيست و چيست؟

على "ع" كه سلام ما و درود خدا بر او باد، پسر ابوطالب، پسر عبدالمطلب، پسر هاشم، پسر عبد مناف است و مادر آن حضرت فاطمه دختر اسد بن هاشم بن عبد مناف .

ابوطالب پدر على "ع" هرگز بت نپرستيد و سجده به بت ها نكرد و به حضرت محمد "ص" ايمان آورد و براى پيشرفت دين او ايمان خود را مخفى نگاه داشت. او داراى چهار پسر و يك دختر به نام هاى زير بود:

اول: ابوطالب، دوم: عقيل، سوم: جعفر كه به طيار ملقب گرديد و چهارم: على عليه السلام و دخترش به اسم ام هانى.

على عليه السلام و برادران او اول كسانند كه از جانب مادر به هاشم نسب مى رسانند و على "ع" نام خود را از خدا يافت از آنجا كه در شب معراج خطاب به جناب ختمى مرتبت شد كه:

اى محمد، على را از من سلام برسان و بگو او را دوست مى دارم و هر كه او را دوست دارد هم او را دوست مى دارم و از محبتى كه به او دارم نام وى را از نام خود برآورده ام، من على عظيم و او على است و من محمودم و تو محمدى.

نام ديگر آن حضرت حيدر و كنيه اش ابوالحسن و ابوالحسين، با كنيه اى ديگر مانند ابوتراب از آنجا كه روزى جناب پيغمبر "ص" جستجوى جنابش مى كرد؟ گفتند در مسجد خفته است و على را ديد بر پهلو خوابيده قبايش غبار آلود شده است، پس با دست مبارك گرد قباى آن حضرت را زدوده فرمود برخيز يا اباتراب يعنى اى پسر خاك و على عليه السلام اين كنيه را بسيار دوست مى داشت. و كنياتى ديگر كه هر يك از واقعه اى به جنابش رسيد و القابى تا پانصد لقب از آن حضرت آورده شده كه اولينش اميرالمومنين مى باشد كه در روز غدير خم جبرائيل آن را بياورد در اين مضمون كه: يا رسول خدا، خدايت مى فرمايد سلام مرا به على اميرالمومنين برسان...

و اول كس هم كه على را به اين لقب شناخت عمر بن خطاب بود و پس از اين كنياتى مانند: اسدالله و خليفه الله و يدالله و مرتضى و وصى رسول الله، الى آخر و نقش نگين حضرتش الملك لله واحد القهار.

قامتش ميانه، نه زياد بلند و نه زياد پست. چهره اش رخشان و چشمهايش درشت. موى جلو سر يعنى بالاى پيشانيش ريخته. موى زنخش سرخ رنگ و شكمش برآمده. دستهايش بلند و چهره اش بشاش.

قبل از ولادت بسيارى از كاهنان خبر ولادت او را داده به مناسبت ها به گوش ها رسانيده بودند، از جمله ''ابوالمويهب'' در سالى كه رسول خدا "ص" جهت تجارت طريق شام سپرد به نزدش آمده با نجواهايى كه با وى نمود و نشانى هايى كه از او گرفت گفت تو پيغمبر آخرين خدا مى باشى كه از هم اكنون به تو ايمان مى آورم و ترا پسر عمويى ست به نام على كه او نيز از اول ايمان آورندگان به تو مى باشد و چون گفتند عموى او را چنين پسرى نمى باشد، جواب داد زود باشد كه بيايد و بر شماست كه بر محمد و آلش ايمان آوريد.

ديگر خود ابوطالب بود كه چون همسرش فاطمه ى بنت اسد در ولادت جناب پيغمبر خبر تولد او را آورد و گفت چنان ديدم كه با آمدن محمد قصور مصر و شام و فارس را ديدار مى كنم. ابوطالب گفت صبر كن كه تو نيز پس از سى سال ديگر چنان پسرى آورى به غير آن كه سمت پيغمبرى داشته باشد و اوست كه معين و مدد پسر عموى خود و وصى او در بعد وى و شكافنده حق از باطل باشد و اين سخنى بود كه ابوطالب از راهبى به نام ''مثرم بن رعيب بن شقيام'' شنيده به فاطمه مى رساند به اين صورت كه:

وقتى ابوطالب را در سفرى بر دير او در انطاكيه گذر افتاد و ''مثرم'' چون او را بديد برخاسته سر و روى او را بوسيده نزديك خود نشانيد و به پرسش احوال كه كيستى، از كجا مى آيى و ديگر تفحص ها برآمد. و وقتى شنيد كه از ''تهامه'' مى آيد و از خاندان ''عبدمناف'' و از مردم بنى هاشم مى باشد برجسته دگر باره سرش بوسيده گفت خدا را شكر كه حاجت مرا روا گردانيد و نميراند مرا تا صد و نود سال و ولى خود به من بنمود و پس رو به ابوطالب كرده گفت بشارت باد ترا اى ابوطالب كه خدا الهام كرد مرا در بشارت دادن به تو بر اين كه از صلب تو فرزندى خواهد آمد كه او ولى خداست و او پيشواى پرهيزكاران و وصى رسول پروردگار مى باشد و چون او را ببينى بگو مثرم تو را سلام رسانيد و گفت اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمد رسول الله و وصى بر حقش على كه نبوت و وصيت او را تمام گرداند.

پس چون فاطمه سخنان شوهر شنيد دست برافراشته گفت خدايا مرا فرزندى ده كه با محمد شبيه و با وى برادر بوده باشد و چون به على حامله شد عجايبى در مكه به ظهور رسيد كه مردمان را بهراسانيد، از جمله جنبش زمين و به رو درافتادن بت ها و فرود آمدن سنگ هاى عظيم از كوه و اين كه در شكم با مادر سخن مى گفت و اين كه هر گاه فاطمه از كعبه مى گذشت بت هائى چند فرو مى افتادند و به فرزند مى گفت اكنون كه در بطن منى بت ها را مى افكنى هر آينه بيرون بباشى چه خواهد رفت.

به هر تقدير چون مدت حمل فاطمه به پايان رسيد جهت دعا به جانب كعبه رفت و عرض كرد الاهى من به تو ايمان دارم و به هر چه از نزد تو آمده است از رسل و كتب و سخن جد خود ابراهيم ايمان آورده ام.

به حق خودت و اين مولود كه در شكم من با تو سخن كند ولادت او را بر من آسان گردان و هنوز كلاماتش به آخر نرسيده بود كه درد زادن بى طاقتش گردانيده به درون كعبه شتافت و حمل بگذاشت و روز سوم در حالى كه طفل خود بر سر دست برداشته بود گفت من بر تمام زنان عالم برترى دارم كه فرزند خود در كعبه آورده، از خوردنى هاى بهشت طعام و شراب داشته ام و چون عزم خروج از خانه نمودم هاتفى مرا ندا داد كه نام او را على بگذار كه اين نام را خدا بر او نهاده و اوست كه بتان را شكسته بر بام كعبه اذان بگويد و بر مشكلات فائق بيايد و پروردگار خود را ستايش و تقديس بكند.

بعد از ولادت، رسول خدا به خانه ابوطالب رفته على را بديد در حالى كه در قنداقه به تقلا برآمده خنده كنان ميل آغوش پيغمبر "ص" مى نمود، پيغمبر خدا او را در آغوش گرفت و گفت رستگار شدند به تو و قسم به خدا كه امير ايشانى و خوردنى مى برى از علم خود ايشان را و متنعم مى شوند مردم از تو و از هدايت تو .

و سپس حضرتش زبان خود را در دهان على نهاده، از همان نيز شد كه درهاى دانش و حكمت در سينه ى على گشوده شد و هيچ كس با او در حل معضلات برابر نتوانست آمد و ديگر اين حالات كه هر زمان رسول خدا به خانه ابوطالب مى آمد نزديك گهواره ى على مى نشست و با دست مبارك خود مهد او را جنبش داده با كلماتى كه اطفال را آرام و به خواب كنند برايش لاى لاى مى گفت و در بيدارى در آغوشش گرفته بر سينه اش مى فشرد و چون بزرگتر شده بود بر دوشش گرفته با خود به كوه و جبالش برده گردشش مى داد بدان گونه كه پدرى فرزند خود را بر دوش حمل مى كند .

همچنين از افتخارات على عليه السلام اين كه او اول كسى بود كه با پيغمبر "ص" نماز گزاشت چه او در خانه پيغمبر زيسته با او زندگى مى گذراند، از آنجا كه در سال قحط و غلا در مكه پديد آمده ابوطالب از مخارج عيال در تنگنا برآمد. پيغمبر "ص" عباس عموى خود را فرمود به خانه ابوطالب رفته فرزندان او را ميان خويشان جهت تكفل تقسيم نمايد و على را خود پيغمبر برگزيده به تربيتش برآمد.

و هم على عليه السلام آن كس است كه مقدم بر ديگران قبول اسلام و ايمان به رسول خدا و پذيراى دعوت او بيامد. در اين واقعه كه چون خداوند سبحان به پيغمبرش امر فرمود كه دعوت خود آشكار نمايد و اين كار را از اقارب و نزديكان خود ابتدا كند دستور داد تا على عليه السلام غذايى از گوشت و شير و نان تهيه نموده چهل تن از خويشان و منسوبان را به ضيافت دعوت نمايد و على "ع" طبق دستور عمل كرده غذا را آماده و مدعوين را مطابق نام و نشان خوانده حاضر گردانيد و چون طعام خورده شد پيغمبر برخاسته پس از ذكر مقدمه اى ايشان را به وحدانيت خدا و قبول رسالت خويش بخواند و در ضمن سخن فرمود:

و اما هر كس از شما به بيعت من پيشى جويد برادر من و وزير و وصى من و پس از من خليفه ى من خواهد بود و اين كيست از ميان شما كه اول كس بر قبول من و بيعت با من باشد تا او را از جانب خود مامور ابلاغ رسالت خويش گردانم و بگويم تا قرض مرا بعد از من ادا كرده وعده هاى مرا وفا نمايد. ليكن هيچ كس از ميان جمع بر اين دعوت پاسخ نداد بلكه ترك مكان نموده و به تخطئه اش برخاستند مگر على بن ابيطالب كه برخاسته گفت من با تو بيعت مى كنم به هر چه كه امر فرمايى و تا سه نوبت اين دعوت مكرر شده رسول خدا طلب بيعت از حضار نموده هيچ كدام پاسخ ندادند الا على عليه السلام كه بدون تزلزل فكر و با عزمى راسخ قبول بيعت رسول خدا نموده گفت منم على پسر ابوطالب كه قبول فرمان تو مى دارم و در اين صورت على بود كه اول بيعت كننده با رسول خدا مى آمد.

و هم على "ع" آن كس است كه چون كفار قصد جان پيغمبر "ص" نمودند و پيغمبر "ص" خواست تا فكر بر ايشان پريشان ساخته جان خويش برهاند، از على "ع" خواست به جاى وى در بستر او بخوابد. على "ع" بى چون و چرا بدان آرامش خيال كه گفتى در جاى خويش مى خسبد در بستر او برآمده بخفت، در حالى كه يقين داشت شمشيرهاى آخته و خنجرهاى از غلاف بيرون آمده ى دشمنان آماده اش مى باشد و جان پيغمبر "ص" را ارجح بر حيات خويش دانست.

ديگر چون رسول خدا ورود به مدينه فرمود تا وقتى على "ع" به وى ملحق نشد پا به درون شهر نگذاشت و گفت تا برادرم على به من نپيوندد من از اين مكان نقل نخواهم نمود و دليل همراه نبودن على "ع" با پيغمبر "ص" نيز اين بود كه در هجرت از مكه رسول خدا او را جهت تسويه حساب هاى خود با ديگران بر جاى گذاشته بود، در اين ماموريت كه از جانب او امانات مردم را به ايشان سپرده، قروض او را پرداخت نمايد و چندان رسول خدا در ''قبا'' سواد مدينه بماند تا على "ع" در حالى كه از كثرت پياده روى پاهايش آبله برآورده بود به او پيوست و اين نيز از ديگر شئونات على است كه ديگرى را شامل نگرديد.

ديگر: چون رسول خدا خواست ميان مهاجر و انصار عقد برادرى ببندد و اين كار به پايان رسيد و هر يك از اصحاب را در تعداد چهل و پنج تن با انصار عقد برادرى بپيوست على را براى خود اختيار نموده دست او را گرفته فرمود: على هم برادر من است.

و شايد هم اين يكى از حسادت هاى حضار بود كه از همان زمان از جانب على در دلشان آمد.

پس از وزارت، وصايت، برادرى و خلافت رسول خدا شرف دامادى پيغمبر خدا با عزيزترين فرزندانش فاطمه عليهاسلام نيز مخصوص على عليه السلام بيامد در حالى كه از هر گروه و طبقه و خاصه از ميان مهاجر و انصار و از اصحاب خاص خواستگار او مى بودند، كه خواستگارى هر يك را به خواست خداوند احاله فرموده سر از خواهششان در پيچيد و به امر رب جليل على "ع" را براى دامادى برگزيد.

اينها شمه اى يعنى قطره اى از درياى شرافت على عليه السلام در جنبه ى معنوى و روحانى بود و اين اندك نيز عجيبه اى از قدرت جسمانى و تهور روانى او كه از هيچ چيز نمى ترسيد و از هيچ دشمنى نمى هراسيد، در اين واقعه كه وقتى قشون اسلام با ''عمرو بن عبدود'' در جنگى دچار شد كه هيچ يك از سپاهيان جرات مقابله با او را در خود ننگريستند و هر چه عمرو اسب به جولان درآورده رجز خوانده حريف طلبيد و هر چه پيغمبر "ص" صدا بلند نموده خواست يكى فرياد اين مبارز را خاموش نمايد كسى جواب نداد الا على عليه السلام كه در هر بار قدم پيش نهاده اجازه ى آن كار طلبيد تا آخر هم كه او دفع وى نموده به خاكش درافكند و تا گفته شود عمرو بن عبدود كه بود و در ميان عرب چه شجاعت داشت؟ به اين نقل از عمر بن خطاب اكتفا مى كنيم كه چون اصحاب را نگريست كه در برابر درخواست رسول خدا سر به زير افكنده بر دفع عمرو بن عبدود پاسخ نمى دهند عرض كرد يا رسول الله اين همان عمروى است كه وقتى در قافله ى شام او را ديدم كه دزدان كه هزار تن بودند بر قافله زدند و كاروانيان از ترس اموال و اثقال خود گذاشته بگريختند و عمرو از ميان شتران بچه شترى به چنگ آورد سپر ساخت و شمشير كشيد و در ميانشان افتاد و همه را تار و مار گردانيد و كاروانيان را فراهم آورده به سلامت بگذرانيد.

و از مردانگى و فتوت و مناعت طبع بزرگوار على "ع" همين بس كه چون بر عمرو بن عبدود غالب آمده او را از پاى درافكند، با آن كه طبق رسوم جنگ دارايى و اسب و زين و لگام و ملبوس و منقول مقتول از آن غالب مى آمد به هيچ يك از آنها نظرى نيفكنده به حال خود گذاشت، در چنان شگفتى اى جهت حاضران كه چون خواهر عمرو بر جنازه ى برادرش حاضر شده بر وى نگريست، گفت خشنودم از آن كه برادرم به دست سخى ترين مرد عرب كشته شد!

و ديگر از مفاخر على عليه السلام آن كه چون مكه به دست مسلمانان فتح شد و قرار شد تا بت ها را به زير آورده درهم شكنند و بعضى از آنها در بلندى قرار داده شده بود و در دسترس نبود على "ع" عرض كرد يا رسول الله پاى بر كتف من نه و خواست تا خود را نردبان پيغمبر "ص" قرار دهد و پيغمبر "ص" نپذيرفته فرمود تو پاى بر كتف من نه كه حمل سنگينى نبوت نتوانى نمود و على پاى بر شانه پيغمبر نهاده آن كار به سامان رسانيد.

و در آخر كه در فضايل على گويى لبى از لب نگشوده حرفى بر كاغذ نياورده، تنها جهت اشاره و تبرك به ذكر دانه اى از انبار و ارزنى از خروار به اكتفا بيامد در نمونه ى شان نزول آيه ى: يا ايهال الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك و ان لم تفعل فما بلغت رسالته...

در اين معنى كه: اى رسول خدا تمامى آنچه فرستاده شد از جانب پروردگار تو ابلاغ كن و اگر به تمامت پيغام هاى مرا نرسانى چنان باشد كه تبليغ رسالت نكرده باشى... و به گواهى شناخت شدگان علماى عامه اين آيه در شان على عليه السلام نازل گرديد، بر اين كه پيغمبر صلوات الله او را بر مردم شناسانيده وصى و ولى بعد از خويش بنماياند، در اين توضيح كه چون در "خم غدير" اين آيه بر جنابش فرو مى آيد حاضران را متوقف داشته رفتگان را دستور مراجعت صادر مى فرمايد. و بر جهاز شتران شده خطبه ى غديريه را انشاد مى فرمايد، در قسمتى بر اين مضمون: كه اين سخنان من است بر امت كه حاضران به غائبان برسانند و پدران پسران را بياگاهانند تا زمانى كه قيامت قيام كند كه هر كس منم مولاى او على پسر عم و داماد من مولاى اوست و هر كه مرا دوست دارد بايد على را دوست بدارد و هر كه مرا دشمن مى دارد على را دشمن مى دارد و اين خطبه اى بود كه پس از آن همه گفتند نبود مگر رسول خدا على را منصوب به خلافت پس از خويش گردانيد.

و اول كس از ميان مردمان كه به طرف على عليه السلام آمده دست او را در بيعت فشرد عمر بن خطاب بود كه سخنانى چند بر كلمات ديگران افزوده گفت "بخ بخ لك اصبحت مولاى و مولاى كل مومن و مومنه" يعنى امام و سرور شدى بر من و تمامى مردان و زنان مسلمين.

و اين كلماتى است كه عرب هنگام رضا و شگفتى بر زبان مى آورد و افتخار ولايت و وصايتى كه از جانب خداوند على "ع" را مقرر بيامد.

و در نهايت على "ع" آن كسى است كه نه تنها هرگز بت نپرستيد و سر به سجده ى اصنام فرود نياورد بلكه از هنگام ولادت ديده به چهره ى اسلام گشوده در آغوش پيغمبر "ص" پرورش يافته از آب دهان و شهد زبان رسول خدا بياشاميد و لحظه اى از مصاحبت و مرافقت پيغمبر خدا منفك نگرديده در هر سفر و حضر و جنگ و صلاح همگامى با او مى داشت و تا آخر كه با دست وى جسد مطهر رسول خدا غسل و هنوط و كفن شده به خاك سپرده شد، چنانكه خود مى فرمايد:

رسول خدا هنگام رحلت سر به سينه ى من داشت و جان او بر دست من جهت پرواز به ملكوت سيلان داشت و من مسيح مى كردم آن را بر روى و سر خويش و به كار غسل او پرداختم و فرشتگان ياور من بودند و مى ديدم كه گروه گروه به فراز شده فرود مى آمدند و بر پيغمبر درود مى فرستادند و بانگ ايشان از گوش من قطع نشد تا وقتى كه حضرتش را به خاك سپردم، پس كيست كه در حيات و ممات با رسول خدا از من سزاوارتر باشد.

و همين نزديكى و علاقه ى بسيار على "ع" با رسول خدا بود كه او را به كار غسل و هنوط او وداشته ديگران را فرصت داد تا بتوانند به كار غصب حقوق او برآمده منصب خلافت را از او بگردانند.

ذكر بعضى كرامات آن حضرت

مردى به نام ''ثابت ابن افلج'' گفت شبى اسبم گم شد و چون از جستجو نا اميد شدم راه خانه على عليه السلام را در پيش گرفتم و چندان كه به پشت در خانه على "ع" رسيدم، پيش از آنكه دق الباب كنم و صدايى سر دهم قنبر غلام آقا در را گشوده گفت اى پسر افلج اسب تو در فلان مكان است برو او را بگير كه بازگشته اسب خويش در همان مكان كه قنبر گفته بود يافتم.

ديگر: اموالى در حضور حضرت على عليه السلام بود و مى خواست آنها را به مداين فرستاده ميان شيعيان تقسيم بشود و ندا در داد چه كسى زحمت حمل و تقسيم آنها را در مدائن قبول مى كند؟ كه مردى از ميان جمع با خود انديشيد كه اموال را گرفته به جانب مكه فرار مى كنم و پيش آمده گفت من اين كار را متقبل مى گردم و على "ع"، فرمود و اما ترا خبر بدهم از زشتى اى كه انديشيده اى؟!

ديگر: قاصدى از جانب عايشه نامه اى به حضور على عليه السلام آورد در حالى كه حضرتش سوار بر مركب بود و نامه را گرفته فرمود تا حاضر شدن جواب در خانه ى ما فرود آمده استراحتى نموده چيزى بخور. مرد امتناع نموده سر باز زد و على "ع" فرمود آيا ترا عايشه نگفت كه جهت اين رسالت مردى را مى خواهم كه داراى سخت ترين عداوت ها با على باشد؟ و از تو پرسيد دشمنى با على تا چه پايه است و تو جواب دادى تا آن حد كه اگر مى توانستم او را با شمشير دو پاره مى ساختم؟ و سپس فرمود ترا به خدا قسم مى دهم آيا عايشه ترا نگفت اين نامه را به على تسليم كن هر چند سوار بر استر رسول خدا بوده باشد؟ مرد پاسخ داد چنين است.

على عليه السلام باز او را سوگند داده پرسيد آيا ترا نگفت از طعام و شراب على مخور كه در او سحر كرده است؟ و در آخر پرسيد: اينك چگونه اى و چه مى انديشى؟ مرد جواب داد از تو دشمن تر نداشتم كسى را در روى زمين وقتى كه به نزد تو مى آمدم و دوست تر ندارم كسى را اينك در روى زمين همانند تو و جواب نامه گرفته به عايشه رسانيد و باز گرديده ملازمت حضرت اختيار نمود.

ديگر: از كاتب جنابش ''عبدالله ابن ابى رافع'' روايت است كه وقتى حضرت على عليه السلام ابوموسى اشعرى را جهت حكميت روان نمود، رو به اصحاب نموده فرمود : ولى با همه سفارشات به او كه سر از فرمان خدا و كتاب او نپيچد و كارى جز به حكم خدا نكند مى بينم او را فريفته شده است. و چون مى پرسند در اين حالت كه دانى فريفته شود چگونه روانه اش ساختى؟ فرمود اگر خدا مى خواست همه با علم خويش كار بكند هرگز ارسال رسل بر او واجب نمى گرديد.

اينك جهت شناخت زيادتر اين اعجوبه ى زمان لازم شد تا شمه اى نيز از قضاوت ها و در آخر نمونه هايى از كلمات قصار جنابش آورده بشود.

اين نيز چند نمونه از قضاوتهاى على

حكم چهار نفر كه طعمه شير شدند

گودالى براى شكار شير كنده بودند كه شيرى در آن به دام افتاده مردم به تماشايش گرد آمدند. يكى از تماشاچيان كه نزديك گودال بود پايش لغزيد و چون خواست به گودال بيفتد رفيقش را چسبيد كه او هم ديگرى را گرفت و همچنين سومى كه چهارمى را چسبيد و هر چهار نفر به گودال افتادند و شير همه شان را دريد و منسوبانشان جهت اخذ خونبها شكايت به اميرالمومنين "ع" آوردند.

على "ع" فرمود: بر اولى چيزى نمى رسد كه به گودال نزديك شده خود را طعمه ى شير ساخته است، اضافه بر اين كه وارث او بايد ثلث ديه ى شخص دوم را نيز بپردازند و دومى دو ثلث ديه سومى را بدهد و سومى تمامى پول خون چهارمى را بپردازد، چه اولى از بى احتياطى هم خود را به كشتن داد و هم دومى را بكشت و دومى اگر كمتر از او بى ملاحظه نبود خود را به گودال كه در دسترس اولى قرار گيرد نزديك نمى نمود و چهارمى قصورى نورزيده كه خود را كاملا از گودال به دور داشته است و اين سومى بوده كه او را به كشتن داده است.

زنى كه طفل خود را ساقط گردانيد

حامله ى نزديك به وضعى را خبر دادند كه با چند مرد صحبت مى كند عمر او را احضار نمود تا پرسش كند اما زن از ترس بچه ى خود را ساقط گردانيد و طفل افتاده بگريست و بمرد، نزديكان خليفه گفتند بر خليفه چيزى نمى باشد كه جهت ادب كردن، زن را احضار كرده است، على عليه السلام حاضر بوده گفت اين خلاف حكم خداست و ايشان از اين سخن تنها تقرب تو مى جويند و نبايد حتى لحظه اى درنگ كنى تا پول خون طفل از حكم كنندگان گرفته به صاحب طفل برسانى.

مردى مرد و زن مرد ديگر بر او حرام شد

مردى به نام عقبه مرد و على "ع" به مرد ديگر كه در تشييع كنندگان بود فرمود زن تو بر تو حرام شده است و چون پرسيدند گفت اين مرد غلام عقبه بود و او آزاد و غير زر خريد و از كسانى است كه از عقبه به جهت قرابت ارث مى برد كه شوهر او نيز قسمتى از سهم الارث او مى باشد و بر آزاد نيست كه زن زر خريد يعنى بنده باشد مگر او را آزاد كرده دو مرتبه با وى ازدواج بكند.

معلوم كردن وزن زنجير پاى زنجيرى

دو نفر مى گذشتند غلامى را ديدند زنجيرى به پايش قفل كرده اند، يكى گفت وزن اين زنجير اين مقدار مى باشد و اگر خلاف گفته باشم زن بر من سه طلاقه است، دومى وزن ديگرى گفت و او نيز همان شرط سه طلاق زن را جهت خود شمرد، صاحبش را خواستند تا زنجير را باز كرده وزن بكنند. او نيز گفت اگر زنجير از پاى اين غلام باز كنم زن بر من سه طلاقه باد. قضيه را نزد على عليه السلام آوردند. فرمود غلام را با زنجير در ظرفى مانند لگن و لاواك و چيزى مثل آن قرار دهند و آن را پر آب كنند و سپس زنجير را از آب بالا نگاهدارند و به جايش چندان براده ى آهن بريزند تا آب به محل اول بايستد، آن گاه آب را ريخته براده را وزن بكنند كه اين وزن زنجير مى باشد و به وزن آن به مقدار وسع خود از زر و سيم جهت رفع قسم تصدق بدهند.

زنى كه به مردى گفت تو از من زناكارترى

مرد و زنى به مرافعه نزد قاضى آمدند و مرد به زن دشنام زانيه داد و زن جواب داد تو از من زناكارترى و قاضى حكم داد تا هر دو را تازيانه بزنند. على عليه السلام رسيده گفت بر مرد حدى نيست و زن بايد دوبار تازيانه بخورد، يكى براى آن كه به مرد غير زناكار، زناكار گفته او را متهم گردانيد و ديگر اين كه اقرار به زناكارى خويش نمود.

فاسق و فاسقه اى كه كسى را كشتند

زنى با معشوقش پسر شوهرش را كشتند و چون قاضى در امر اين كه براى يك كشته هر دو تن ايشان يا يكنفرشان را بايد كشت درمانده شد على "ع" رسيده از قاضى پرسيد اگر دو نفر بار شترى را بدزدند دست كدامشان را بايد بريد. قاضى گفت دست هر دو را. على "ع" فرمود حكم اين نيز چنين مى باشد.

قضاوت در خريدارى شتر

كسى تعدادى شتر از كسى بخريد و چون خواست آنها را صاحب شود فروشنده گفت پالانهايش را پايين گذار كه آنها را نخريده اى و مرافعه به حضرت على "ع" برده شد. على "ع" از خريدار به فروشنده پرسيد تو گفتى كه من شتران را با پالان مى خرم؟ جواب داد: نه. فرمود پس شتر بى پالان خريده اى الا اين كه خواستى بايد بهاى پالانها را جداگانه بدهى.

حكم خوردن تخم شترمرغ در حالت احرام

چند حاجى در حال احرام پنج تخم شترمرغ را يافته پخته خوردند و سپس فهميدند كه صيد در حال احرام حرام است و مسئله پيش على عليه السلام آوردند. على "ع" فرمود پنج شتر ماده را با نر جفت بكنيد و بچه هايى كه از آنها بيايد در راه خدا بدهيد و چون پرسيدند باشد كه گاهى شترى بچه ى خود را سقط بكند، فرمود باشد كه گاهى مرغ هم تخم خود را خراب بكند.

زنى كه مردى را به زناى خود متهم نمود

زنى عاشق مردى شد و چون از او بهره نگرفت روزى سفيده ى تخم مرغ بر دامن و ميان دو پاى خود ريخته به شكايت شتافت كه فلان مرد مرا در فلان مكان دريافته بى آبرو گردانيده است. على عليه السلام را شكايت زن و گناهكارى مرد مشكوك افتاده فرمود آب جوش آوردند و دامن زن را در آن گذاشت كه سفيده ها در دم بسته شدند، پس مرد را رهانيده زن را به جرم اتهام محكوم گردانيد.

فتواى چشم و بينى و زبان

مردى شكايت كرد كه كسى بر سرش نواخته در اثر آن بينايى چشم و شنوايى شامه را از بوها و چشايى زبان را از دست داده است و براى هر يك ديه مى طلبيد. على "ع" فرمود اگر چنين باشد بايد زننده ى سيلى سه ديه تسليم بكند ولى قبلا بايد صحت ادعاى مضروب معلوم بشود و آن نيز به اين گونه است كه جهت نابينايى چشمش او را برابر آفتاب نگاه داشته بگوييد به خورشيد نگاه بكند اگر نابينا باشد مى تواند چشمان خود را باز نگاه بدارد و در غير اين صورت چشمان خود را جمع مى كند و درباره ى ناشنوايى شامه اش كه مى گويد بوها را نمى شنود مقدارى پنبه سوزانده زير بينى اش بگيريد اگر شامه اش ضايع شده باشد تغييرى نمى كند و اگر سالم باشد بوى دود پنبه كه به مغزش رسيد آب از چشم او جارى مى كند و در جهت زبان سوزنى به زبانش فرو بريد، هر آينه خون سياه بيرون آمد ناقص است و اگر خون سرخ بيرون آمد سالم مى باشد.