کتاب علی (عليه السلام)

مرحوم دکتر سيد جعفر شهيدی

- ۱۶ -


علم و احاطه على بر شهادت خود

''اسماعيل بن عبدالله'' يكى از صحابه ى رسول خدا مى گويد سه يا چهار سال پس از كشتن عثمان در اثر فتنه و آشوب از كوفه كناره گرفته در بيغوله اى به پنهان مى زيستم، شبى از جهت حاجتى از دخمه بيرون آمده به كنار شط رسيدم و ديدم مردى در تاريكى نشسته متضرعا راز و نياز مى كند و چنان است كه درباره ى كسى درخواست مى كند، پس به گونه اى كه متوجه نشود خود را به او نزديك گردانيدم و شنيدم كه مى گويد: اى خالق من و اى يكتاى بى شريك و اى خليفه ى محمد و نصرت دهنده ى محمد و رشد دهنده ى محمد! از تو مى خواهم كه وصى پيغمبرت را نصرت فرمايى و آن كس را كه بعد از محمد كارها به عدل و اقتصاد بكند و اين كه يا او را نصرت كنى و يا بميرانى و در جوار رحمت خود جاى بدهى. پس از انجام سجده اى برخاسته بر روى آب به راه افتاد كه در نظرم امرى عجيب آمده خود به كنار شط رسانيده فرياد برآوردم اى بنده ى خدا با من سخن بگو كه بسا مسائل پيچيده مى دارم، بازگشته گفت پاسخگوى و راه نماينده ى تو نزديك توست هر چه خواهى از او بپرس و رفته از نظر غايب گرديد.

پس بيامدم با انديشه اى بس آشفته كه اين عالم چه بود و آن شخص كه و كسى را كه او مرا به وى راهنمون گرديد كه كار به عدل و اقتصاد كند چه كسى باشد و لختى نيامدم كه مردى را ديدم هم در ظلمت بيابان مستوى ايستاده، مناجات مى كند. از جمله اين كه اى پروردگار من در ميان امت پيغمبر تو چندان كه در نيرو داشتم كار به عدل و اقتصاد كرده لمحه اى از اصلاح امور مسلمين كوتاهى نورزيدم در حالى كه آنها با من ظلم و دشمنى كرده از هر سو كار بر من دشوار آوردند. اگر به فرمان تو با منافقين جنگيدم با من مخالفت كرده انكار نمودند و هر گاه فرمان جهاد دادم نپذيرفته يا تعلل و تسامح ورزيدند.

دانستم آن كس را كه آن كلمات به كنار شط مى گفت يكى از ابدال و شايد خضر پيغمبر بود و اين كس همان منظور نظر او يعنى على مرتضى "ع" است و اين نيز همانكس است، چه جز او كس كار به اقتصاد و عدل نكرده است، پس گوش دقيق كرده به استراق سمع برآمدم.

افزود چندان فرمان از من و كتمان از ايشان به عمل آمد تا ملول شدند ايشان از من و من ملول شدم از ايشان و به خشم آوردم من ايشان را و به خشم آوردند ايشان مرا.

خداوندا تو آگاهى كه ديگر از اين زندگى به تنگ آمده حاجتمند هيچ چيز نمى باشم جز آن كه به دست پسر ملجم مرادى ادراك شهادت نمايم.

اى خداى من شقاوت او را شديد و وى را در انجام عمل شتابناك فرما تا مرا لباس اين سعادت بپوشاند. اى خداى من پيغمبرت مرا وعده داده است گاهى كه از تو مرگ خود خواهم مرا بميرانى و به سوى خود كشانى اكنون رغبت كرده همى خواهم كه به سوى تو آمده ديدارت را عجول مى باشم.

و سحرگاه همان شب بود كه شنيدم اميرالمومنين شهيد شده رشته ى حياتش به دست عبدالرحمن بن ملجم مرادى منقطع گرديده است.

ديگر آورده اند كه در شب نوزدهم ماه رمضان هنگام افطار به خانه رفته به نماز بايستاد و ام كلثوم جهت افطار حضرتش در سفره نان جوين و نمك و كاسه اى از شير نهاده بود.

چون حضرت پس از نماز نظرش بر سفره افتاد فرمود اى دختر براى من دو نوع نانخورش حاضر مى كنى! مگر نمى دانى من بر راه پسر عم خود محمد مصطفى مى روم و يا نمى دانى در حلال دنيا حساب است و در حرامش عقاب.

سوگند به خدا كه افطار نگشايم مگر يكى از اين دو نانخورش را دور گردانى و خود نمك را اختيار كرده سه چهار لقمه با آن تناول فرمود به نماز بايستاد و در آن شب فراوان از اطاق بيرون آمده در صحن سرا به آسمان مى نگريست و مى گريست و به اطاق برگشته به نماز مى ايستاد و در آن شب فراوان سوره ياسين قرائت مى فرمود.

پس از تعقيبات نماز او را خواب در ربوده اندك به طول نينجاميد كه از خواب انگيخته شده گفت لاحول و لا قوه الا بالله العلى العظيم، خداوندا مرا سعادت ديدار خود عنايت فرماى و فرمود هم اكنون رسول خدا صلى الله عليه و آله را در خواب ديدم كه در جواب شكايت من از امت فرمود ايشان را به دعاى بد ياد كن . گفتم اى خداى من مرا بده از اين قوم قومى بهتر و برايشان به جاى من شريرى ناهموار بگمار.

پس هر دم از ماوا بيرون مى آمد و بر آسمان نگريسته مى فرمود به خدا دروغزن نيستم و با من دروغ نگفته اند كه امشب همان شب باشد كه رسول خدا مرا وعده ى شهادت داده است.

ام كلثوم عرض كرد اى پدر امشب اين التهاب از چيست كه در تو مى نگرم؟

فرمود اى دختر امشب من شهيد خواهم شد و همچنان با نماز و به بيرون شدن و درون شدن از خانه مشغول بود تا دو پاس از شب گذشته وقت آن رسيد كه اراده ى مسجد فرمايد. لباس پوشيده بيرون بيامد و شد آنچه شد و برفت وجودى از جهان كه ديگر ما در گيتى چنان ولدى نتواند آورد.

ديگر حالت اردك هاى خانه ى اميرالمومنين كه چون به خلاف هر شب كه تا سحر در لانه بودند از ماوا درآمده ميان قدمهاى حضرت به التهاب و بال افشانى برمى آيند و بانگ و غريو درمى دهند و چون حسن عليه السلام چگونگى آن سؤال مى كند مى فرمايد ايشان صيحه زنانى باشند كه از پى خود نوحه كنانى دارند و چون حسن "ع" مى گويد اى پدر فال بد زدن چيست؟! جواب مى دهد اين فال بد نيست كه مى زنم و تطير نيست كه مى كنم بلكه واقعيتى است كه احساس كرده دل من مرا گواهى شهادت مى دهد و كشته مى شوم و در پاسخ بقيه و ديگر سخنان جهت استحفاظ خود و اين كه ديگرى را به جاى خود به مسجد فرستد و غير آن مى فرمايد: اين حكمى است كه رفته با تقدير خداى تدبير نتوان آورد.

ديگر سخن او در مسجد با ابن ملجم كه چون او را جهت نماز برمى انگيزاند و به او مى گويد از رو مخواب كه اين خواب شياطين مى باشد اضافه مى كند اگر مى خواستم به تو مى گفتم كه چرا اين گونه خفته اى و در زير ردا چه مى دارى.

و ديگر كلمات گهربار ذيل است كه در او نهفته است گنج هاى بى حساب و بركاتى بى شمار كه به كار دنيا و عقباى خوانندگان و اطاعت كنندگان مى آيد و در آخر اخبارى كه در لابلاى آن از شهادت خود خبر مى دهد و اين مكتوبى است در وصايايى چند كه بعد از مراجعت از جنگ صفين خطاب به فرزند رشيد خود حسن عليه السلام مى فرمايد:

متن وصيت نامه اميرمومنان در مراجعت از صفين

من الوالد الفان المقر للزمان المد برالعمر المستسلم للدهر...

اين وصيت پدر فانى است كه مقهور زمان گشته و از زندگانى روى برتافته و غلبه ى روزگار را گردن نهاده و نكوهنده ى جهان و ساكن مساكن مردگان مى باشد. زود باشد كه از مكان مردگان بار بربندد همانند فرزند آرزومندى كه آرزوهاى خود نبيند و به طريق هالكان برود و نشانه ى اسقام و رهينه ى آلام ايام باشد. هدف صدمات و ذلت و مرارت دنيا و زيانكار غرور و بدهكار مرگ و اسير موت بشود. فرزندى كه لباس غم و هم بپوشد و هماغوش حزن و الم و نشانه ى آفات و بليات و نرسيده به شهوات و يادگار اموات باشد.

كه در اين سخنان پيشگويى احوال آينده ى پسرش امام حسن "ع" مى نمايد. سپس بعد از حمد و ثناى پروردگار مى فرمايد:

همانا سرپيچى داشتم از خواسته هاى روزگار و پشت كردن من به دنيا و روى آورن به آخرت مرا باز مى دارد از اين كه جز خويشتن را به ياد آورم و همت بر امورى از دنيا كه از بعد من خواهد آمد بگمارم، لاجرم خارج از انديشه ى مردم غم نمى خورم كه آماده ى سفر آن جهان مى باشم.

در اين صورت تدبير من نيز انديشه ى مرا تصديق نمود كه نيكو انديشيده ام و لذا برتافت هواى نفس از من و ظاهر نمود براى من خالص و خلاصه ى آنچه را كه خير آخرت و دنياى من در آن مى باشد و رسانيد مرا به حالى كه آلايش تعب نگيرم و پيرامون هيچ خطا و دروغ نگردم.

پس اى فرزند از آنجا كه ترا پاره اى از تن خود مى دانم بلكه تمام اعضاى خود به آن صورت كه اگر ترا چيزى رسد مرا رسيده و اگر مرگ ترا دريابد مرا دريافته است. چنان مى بينم كه دور كنم از تو آنچه را كه از خود مى خواهم دور باشد نزديك مى كنم به تو آنچه را كه بر خود مى خواهم نزديك نمايم. چه ما هر دو يك تن باشيم و از آن، اين مكتوب را به تو مى نويسم تا از آن پشت تو قوى شده به كار ببندى خواه من زنده باشم و خواه نباشم.

اى پسر وصيت مى كنم ترا به پرهيزكارى و ملازمت اوامر حق سبحان تعالى و چنگ زدن به ريسمان خدا.

روايت است كه چون رسول اكرم آيه ى واعتصموا بحبل الله جميعا را قرائت فرمود عربى پرسيد يا رسول الله آن ريسمان كدام باشد؟ حضرت دست به پشت على عليه السلام زده فرمود اين است آن ريسمان خدا و چنگ بر وى زنيد تا رستگار شويد. آنگاه مى فرمايد:

كدام عهد و پيمان محكمتر است از عهد و پيمانى كه ميان تو و خداوندگار مى باشد. اى پسر! زنده كن دل خود را به موعظه و حكمت و بميران هواهاى دل خود را با ترك دنيا و زهد و قوى كن دل خود را به نور يقين و روشن كن دل خود را به فروغ دانش و خاضع كن دل خود را با ياد مرگ و بگمار دل خود را بر اعدا به فانى شدن و بينا كن دل خود را به مصائب دنيا و بيم ده دل خود را از پيشامدهاى پيش بينى نكرده ى دنيا و حمله ى دوران و زشتكارى هاى روزان و شبان و به ياد آور دل خود را از اخبار گذشتگان و آنچه رسيد بر ايشان و نظر كردن بر آثار ايشان و محو و فراموش شدن خود و ديار ايشان.

پس نيك نظر كن بر آن اعمال كه كردند و آن بار و توشه اى كه برگرفتند و به كجا كه فرود آمدند. و بدان كه ديرى نپايد تا تو نيز يكى همانند ايشان باشى. همانا به اصلاح دنياى مادى خود مپرداز و آخرت به دنيا مفروش و در آنچه روا نيست سخن مياور و جز آنچه خدا فرموده مگوى و از گمراهى بپرهيز چه ايستادن از طريق گمراهى چنان است كه دست به ارتكاب گناه نزده باشى.

امر كن خود و مردم را به نيكى ها تا از جمله نيكوكاران باشى و با دست و زبان جلوگيرى و نهى كن از بدى ها و مجدانه دور باش از هر كس كه مرتكب بدى مى گردد و حق جهاد را در راه خدا بگذار و در اين راه مينديش از ملامت و سرزنش.

در راه خدا انديشه كن و سختى ها و شدايد را مقاوم باش.

به احكام دين شكيبا باش و نفس خود را در خواسته هاى ناشايست شكيبايى ده چه شكيبايى در راه خدا خود خويى ستوده مى باشد.

در كارها و پيشامدها خود را به خدا سپار كه تنها او نگهدارنده و پناهگاه مى باشد و جز از پروردگار حاجت مخواه كه حصول حوائج فقط به دست او مى باشد و پيوسته از خداوند درخواست خير نما و بفهم او فرزند وصيت مرا و رو متاب از پند و اندرز من چه بهترين گفته آن است كه سودمند باشد و بدان در علمى كه فايده نباشد خير نباشد و علمى كه مانند سحر و كهانت و امثال كه در آنها سود نيست آموختنش سزاوار نباشد. اى پسر من! سال عمر من از شصت افزون شد و ضعف قوا زياده گشت، لاجرم در وصيت به تو عجله كردم و خصلت ها باز نمودم تا مبادا اجل تعجيل كند و مرا مهلت ندهد تا اين وصايا به تو رسانم و كم شود تدبير من و نارسايى كند قلم من، چنان كه ناتوان شد جسم من و يا آنكه دنيا ترا مشغول كند و شنيدن آن نگذارد.

بدان كه قلب جوان و نورس مانند زمينى است كه تخم علف هاى هرزه كه در آن افشانى بپذيرد و نيكو به پرورش آورد، پس مبادرت كردم در تعليم ادب تو از آن پيش كه حوادث روزگار قلب ترا آشفته كند و آن آمادگى و جد و جهد كه در جلب و اخذ اين مطالب باشد براى تو نگذارد.

پس آنچه گفتم چنان است كه خود عمرى در طلبش سعى بگذارى و بدان كه بى نياز مى كند بدون رنج ترا اين كلمات كه گفتم از آنچه به كار مى باشد و روشن ساختم از بهر تو آنچه تاريك بود و بيان كردم از بهر تو آنچه پوشيده بود.

شايد پرسيده شود مگر معصوم هم مرتكب گناه و خطا مى گردد كه على عليه السلام مى فرمايد خواستم تا مانع لغزش و آشفتگيت شده باشم؟ جواب اين كه كلام امام همانند كلام خدا عام است و مخاطبش همه ى خلايق مى باشند و از فرد مى خواهند به جمع پيام برسانند.

بارى مى فرمايد:

اى پسرك من اگر چه با كسانى كه پيش از من بودند زندگى كردم اما غور كردم در كردار ايشان و تفكر نمودم در اخبار آنان و نگريستم در آثار ايشان تا مانند يكى از ايشان گرديدم بلكه چنان محاط شدم بر امور ايشان كه گفتى از نخستين با ايشان حاضر بوده ام و تا واپسين با آنان مى باشم. پس دانستم صافى را از كدر و نفع را از ضرر و گذاشتم از براى تو خوبى هاى هر امرى را و دور كردم از تو مجهول را و كوتاهى نكردم در حق تو آنچه پدرى مشفق درباره ى فرزند خود خواهد خواست و با عزمى راسخ ادب ترا مطمح نظر آوردم كه ابتداى عمر و زندگى توست و جوانى و نورس و صاحب نيت پاك و نفس پاكيزه و بر آن شدم كه من نيز ابتدا كنم ترا به تعليم كتاب خدا و تاويل آن و شرايع اسلام و احكام آن و بنمايم حلال و حرام آن را و تجاوز نكنم از قرآن.

بيم كردم كه حق پوشيده بماند از آنچه مردمان به هواى نفس خويش و انديشه هاى باطل كار كنند و اختلاف كلمه در ميان اندازند و مطالب حقه از ايشان پوشيده بماند. پس محكم كردم آن علوم را به برهان اگر چه صعب و مكروه باشد و تنبيه آن در نزد من پسنديده تر آمد از دست باز داشتن از آن و اميد دارم كه خداوند ترا موفق بدارد در اين امر از براى رشد تو و هدايت كند ترا به طريق عدل و اقتصاد.

اى پسر دوست داشتنى تر چيزى نزد من آن است كه تو بپذيرى وصيت مرا و به آن عمل نمايى بر آنچه خدا بر تو واجب ساخت و پيروى كردن از طريق آباء و اجداد گذشته ى خود چه پدران تو از من تا آدم صالح بودند و دست نكشيدند از نظر كردن بر سود آن جهانى چنانكه تو نيز مى نگرى و انديشه كردند در اوامر و نواهى چنان كه تو فكر مى كنى و واجب كردند بر خود هر چه را كه بر آن مكلف گرديدند و باز ايستادند از آنچه بى تكليف برآن بودند.

پس چنانچه بخواهى دانست و ندانستن را دوست ندارى واجب مى كند كه از در فهم و تعلم بينديشى و خود را در شبهات نيفكنى و مخاصمه نكنى.

لذا اول از خداوند يارى بخواه تا ترا موفق بدارد و دست طلب از آستين بيرون كن و نيك بينديش و از شكوك و شبهات پرهيز نما تا در ضلالت و گمراهى نيفتى. پس گاهى كه صاف و پاكيزه شد دل تو و خاشع شدى بر استماع سخنان درست بدان كه خداوند مالك مرگ و حيات است و اوست آفريننده ى جميع موجودات و عودت دهنده جهت پرسيدن از اعمال و هر كه را خواهد كيفر و هر كه را خواهد عذاب دهد و كس سر آن نمى داند.

پس اگر مشكل شد بر تو مسئله اى از اسرار خدا آن را حمل بر نادانى نما و بدان كه نخست نادان آفريده شدى و وسعت دانش تو به اندازه سال عمر و تجربه ات مى باشد. آنگاه دانا شدى در امور دين و دنيا و سرگشته بود دانش تو و گمراه بود بينش تو.

پس چنگ زن به كرم آفريدگار خود كه ترا روزى داد و اعضاى ترا مستوى داشت، لذا واجب مى كند كه او را پرستش كنى و در راه او گام زده از نافرمانى دستوراتش بترسى و اجتناب كنى.

اى پسر هيچ يك از پيغمبران ما را از چگونگى خدا خبر نداد، لاجرم خشنود باش به كرم او بدانچه فرمود چه اوست دليل نعمت و آسايش و آرامش و اوست قائد نجات و رستگارى، اوست خداوندى كه نمرده و نميرد و ابتدا و انتهايى برايش نمى باشد.

خدايى كه بزرگ تر از آن است كه عقل و ديده و دل بتواند ادراك او كند و اثبات پروردگارى او نمايد و در اين صورت سزاست كه خود را در برابرش خرد و ذليل تر از آن كه باشى بدانى و ضعيف تر از آنچه هستى ضعيف بشناسى و در همه ى حوائج تنها او را حاجت رواى خويش بدانى.

اى فرزند مثل آن مردم كه عقبا را بر دنيا بگمارند مثل مسافرى است كه زمين بى آب علفى را رها كرده به جانب سرزمينى كه پر آب و علف باشد بشتابد و در رسيدن به آن تحمل رنج و مشقت مقدماتى نمايد و بر تو واضح است كه هيچ كس را منزلى دوست داشتنى تر از آن منزل نيست كه در آن قرار و آرام هميشگى داشته باشد و مثل دنيا طلبان به خلاف اين كه در جايى همراه با نعمت و آسايش فراوان بوده بخواهند به جانب منزل قحط و غلا و رنج و ملال تبديل مكان نمايند.

اى پسر من خود را در ميان خويشتن و ميان ديگران تراز و قرار بده و بنگر كه از چه چيز و چه كار ترا كراهت مى آيد بدان ديگران را نيز همان رفتار و اعمال ناپسند مى آيد و آنچه را كه ترا خوشايند است مردمان را نيز خوشايند مى باشد، پس دوست دار براى مردم آنچه براى خود دوست مى دارى و بد و دشمن بدار براى مردم آنچه را كه براى خود بد مى دارى. پس ستم مكن چه ستم را به خود دوست نمى دارى و نيكويى كن چه نيكويى را دوست مى دارى.

سخن مگوى از آنچه نمى دانى اگر چه اندك باشد و مگوى در حق مردم آنچه را كه دوست ندارى درباره ى خودت به زبان آورند. اى فرزند بدان كه دشمن هوش و خرد، كبر و خودپسندى مى باشد. در كسب و كار و تهيه معاش كوشا باش و از دستمزد خود انفاق كن و گنجينه ميندوز از براى غير خود. اگر راه خود يافته در امور خويش بينا شده راه به اقتصاد برده از افراط و تفريط دورى گزيدى خاضع تر و خاشع تر باش كه آن نشانه ى خردمندى مى باشد.

بدان اى پسر من كه راهى بس دراز در پيش دارى كه ترا توشه ى راه لازم مى آيد و بدان كه توشه ى راه را به مقدار طول راه بايد برداشت. ديگر حمل مكن دور از طاقت خود بار دنيا را تا در آن جهان سبكبار باشى و حمل كن بار آن جهان خود را بر پشت فقرا و حاجتمندان با انفاق و رعايت حال ايشان تا چون در آن جهان محتاج باشى به سوى تو آورند و زياد كن سرمايه ى آن جهانى خود را در اين جهان با انفاق تا نزد ثروتمندان آن ديار سرافكنده نباشى و طلب كن آرامش نفس خود را در آن جهان و همواره و نيكو ساز منزل خود را قبل از ورود به آن منزل كه بعد از مرگ محل بازگشت و اصلاح آن امور نداشته باشى.

خداوندى كه گنج هاى آسمان و زمين در دست اوست ترا آزاد گذارد تا او را در هر حاجت بخوانى و استدعاى حاجت نمائى و ضمانت كرد كه حاجات تو برآورد و در اين كار حاجب و حاجز و شفيع و واسطه اى نگذاشت و ابواب دعا براى تو باز گذارد، پس اگر در اجابت آن تاخير نگريستى بدان كه آن از جهت قلت عقيده و خواسته ى تو مى باشد، چه هر عطيه به مقدار نيت و خلوص آن مى باشد. هم بدان كه چه بسيار در اجابت دعوت تاخير مى شود كه اجر سائل را بزرگ مى سازد و عطاى او را افزون مى نمايد و چه زياد وقت كه چيزى را بخواهى و به تو ندهد كه براى تو آن نيافتن بهتر از بدست آوردن آن باشد و بسا امور كه تو خواستى و به آن دست يافتى و با آن دين و دنياى خود فاسد گردانيدى، پس بايد مسئلت تو در چيزى باشد كه نيكويى آن از براى تو بماند و بپايد و زيان آن دامنگير تو نشود و دانسته باش كه مال از بهر تو باقى نمى ماند و تو از بهر مال باقى نمى مانى.

چنانچه از بيان كلامى خوددارى كرده باشى تدارك آن به جهت سكوت براى تو آسان تر است تا معذرت و پس گرفتن حرفى را كه زده باشى و سخن در دهان مانند چيزى در ظرف باشد كه بستن در ظرف در نگاهداشت آن آسانتر است تا آن را به اين و آن دادن و سفارش اين كه حفظ آن نمايند.

و هم بدان كه در نظر من حفظ مال نيكوتر است از تلف كردن آن و تبذير و آن كه براى آن محتاج شده از اين و آن مطالبه نمايى و باز در نظر من تلخى نا اميدى از رواى حاجت گواراتر و شيرين تر است تا اظهار حاجت به نزد ناكسان بردن و پيشه ورى و تنگدستى همراه عفاف و پاكدامنى بهتر است از توانگرى مقرون به بزهكارى.

هر كس در نگاهداشت سر خود مقدم است بر ديگران و چون خواهد سر او مكتوم بماند بهتر كه آن را در سينه ى خود داشته باشد تا به نزد ديگران به امانت گذارد. چه بسيار كسان كه زيان خود ندانند و در جلب آن زيان كوشا باشند، و هر كس سخن بسيار گويد ناچار كه در آن خطا و خلاف بياورد و بيهوده گويى نمايد و هر كس كار با راى و رويت و مشورت كند دانا و بينا گردد. با نيكوكاران همگام و همسخن باش و پيوسته شو تا در شمار ايشان درآيى و از بدان كناره بجوى تا از ايشان نبوده باشى.

بدان كه بدترين طعام حرام آن است و زشت ترين ستم ظلم است بر ضعيفان و ناتوانان. آنجا كه در اصلاح امرى غلظت و خشونت بايد كرد اگر رفق و مدارا بكار برى باعث فساد و فتنه شود، پس در آنجا غلظت و خشونت در شمار رفق و مدارا مى باشد، چه بسا دوا كه موجب مرض گردد و درد كار دوا كند. چه بسيار باشد كه ناصح خائن بود و ناصح در نصيحت خيانت بورزد.

بپرهيز از خواسته ها و آمالى كه وصول آن ميسر نباشد كه اين احوال احمقان و بى خردان مى باشد.

در حكمت عملى آنچه به كار مى آيد تجربه است و آنچه موجب زياد شدن تجربه باشد گوش كردن پند و موعظه است.

در امور فرصت را از دست مده كه چون وقت بگذرد تنها افسوس و دريغ آن مى ماند و بدانكه هر طالبى به مطلوب نمى رسد و هر مسافرى به وطن باز نمى گردد. هر كس كه در عبادت كه توشه ى آخرت است كوتاهى كند معاد او به فساد منتهى گردد.

از براى هر امر نهايتى است و زود باشد كه آنچه از براى تو مقدور شده به تو باز آيد و تاجر از آن خويش را در خطر افكند كه نداند چه وقت بر سود معامله ى خود دست خواهد يافت و چه بسا كه منافع مال اندك فزونتر از زياد آن باشد.

هرگز خير نباشد در معاونى كه سستى كند و دوستى كه تهمت زن باشد. كار جهان را بر خود آسان گير آنگاه كه مركب بخت رهوار بود و عنان خود به كف تو گذاشته باشد و شيئى موجود را با اميد فزونتر آن دست مده كه زياده طلبى مال موجود را نيز مفقود نمايد.

بپرهيز از سركشى و لجاج و تحمل كن رنج برادر خود را با پيوستن به او آنگاه كه او خواهد از تو بريده يا جدايى بجويد و دور كن منع و بيگانگى او را با نزديكى و ملاطفت و دور كن بخل و لئامت را از وجود او با عطيه و كرامت و پس درآ با او هنگام كناره جويى با نزديك شدن و هنگام درشتى و غلظت با نرمى و پوزش و هنگام زشتى و خطا با تفقد و معذرت و در اعمال اخلاق ناپسند با اخلاق پسنديده چنان كه گويى بنده و فرمانبردار او مى باشى و او ولى نعمت تو مى باشد و بپرهيز از اين كه اين صفات ستوده را خلاف محل خود بكار ببرى و جابجا بكنى و اين رفتار با نااهلان و ناكسان بكار بندى.

مواظب باش تا دشمن دوست را دوست نگيرى تا واجب كند دشمن دوست باشى و مضايقه مكن نصيحت را از برادر خود، خواه او را خوش بيايد يا ناخوش و فرو خور خشم خود را چه من هيچ شربتى را به شيرينى و لذت آن در عاقبت امر نديدم. نرم باش با آن كس كه با تو درشتى كند تا موجب نرمى و رفاقت او گردد و كرم كن با دشمن خود كه اگر دوست نشود قلاده ى احسان تو بر گردنش بماند.

اگر اراده كردى بريدن را از برادر خود چيزى از براى پيوستن بجا گذار چه تواند شد كه روزى از براى پيوستن بخواهد باز گردد و آن رشته كه بجا گذاشته اى سبب انعقاد بريدگى باشد. آن كس كه بر تو گمان نيكويى برد آن گمان را بر او محكم گردان.

حق برادر خود ضايع مكن و در اداى حقوق او قصور مكن به اتكاء آن محبت كه ميان تو و او مى باشد چه از آن گاه كه جانب او از دست بنهى ديگر توقع برادرى از او نمى توانى داشت. نباشد كه اهل و عيال تو به سبب سستى و اهمال تو در اصلاح امور زندگى از بدبخت ترين باشند. مصاحبت آن كس را كه از تو در هراس باشد اختيار مكن چه اصرار تو در اين زمان هرب و هراس او را افزونتر گرداند.

ظلم ظالمان را بر خود بزرگ نگير چه ظالم را عادت بر ظلم كردن باشد و تو اجر خود در آن جهان بيابى و سزاوار نيست كسى كه ترا در آن جهان شادمان نمايد تو او را غمگين نمايى.

بدان اى پسر كه روزى بر دو گونه است: يكى قسمى كه از راه حرص و شره بدست آورى و ديگر رزقى كه خداوند از براى تو نهاده او ترا مى طلبد و دنبال مى كند و هر چند تو به سوى او نروى او به سوى تو مى آيد. چه زشت است خود را حقير داشتن در طلب حاجت و نكوهيده تر از آن دل سنگى است حاجتمندان را هنگام توانايى.

بدان كه از دنيا تنها آنچه بدان رفع حوائج و معاش كنى ترا كافى باشد. شكيبايى گزين بر آنچه از دست تو بيرون مى رود چه در غير اين صورت بر آن چيز هم كه بدان دست نتوانى يافت بى شكيبا خواهى بود و بايد جزع كنى بر هر دوى آنها چه نيافتن و از دست دادن هر دو به مانند هم مى باشند.

از آن مردم نباش كه پند و موعظه در تو اثر نكند تا آن گاه كه ترا مجبور به تاديب بشوند، چه خردمند با شنيدن پند و نصيحت ادب شود و چهارپايان با تازيانه. غم و اندوه را به نيروى ايمان و يقين و اين كه خداوند همه چيز را بر وفق حكمت مقدر داشته دفع ده. بدان آن كس كه ترك عدل و اقتصاد كند ستمكار باشد و رفيق مصاحب كسى است كه با تو موافق و مناسب باشد و دوست خالص كسى است كه حضور و غيابش بر تو يكسان باشد. بدان! پيروان نفس نابينايان باشند، چه هوى و هوس چشم عقل را نابينا مى سازد.

بدان! بسا بيگانگان باشند كه در اعانت و امداد از خويشاوندان نزديكترند و چه بسا نزديكان كه در زيان رسانيدن از بيگانگان پيشى بگيرند. غريب آن كس است كه او را دوستى نباشد و آن كس كه از راه حق بگشت امور او بر سختى و تنگى گذرد و هر كس از اندازه ى خود فزونى جويد آن مقدار و مرتبه اى هم كه دارد بر وى پايدار نماند. بدان كه محكم ترين چيزى كه بر آن واثق توانى بود رشته ى توكلى است كه ترا از خداوند در دست باشد.

دوست مگير آن كس را كه در خواسته ها و هواهاى نفس ترا دلير گرداند. كه او دشمن بيباك مى باشد و آنجا كه طمع موجب هلاكت شود ياس و نااميدى را موجب نجات بشمار. نه هر مبارز برهنه ى بى سلاح كه با خصم روبرو شود آماج تيغ و پيكان شود و نه هر فرصت شناس كه به آرزو دست بيابد كه چه بسا باشد كه آراء صائب

در تدبير خطا كند و كور تير بر نشانه نشاند.

در كيفر و مجازات مردمان كار به تاخير انداز چه هر وقت خواهى توانى به انجام رسانيد. بدان كه بريدن از مردم جاهل چنان سودمند است كه پيوستن با مردم عاقل سودمند باشد. آن كس كه روزگار را امين داند دستخوش خيانت او گردد و آن كس كه او را بزرگ شمارد، خوار و ذليل او بيايد.

چون انديشه پادشاهان فاسد شود كار رعيت به فساد انجامد چه خداوند رفاه و تباهى احوال رعايا را به نيت پادشاهان نهاده است. در سفر، اول همسفر نيكوى با اطلاع اختيار كن سپس عزيمت سفر نما و در خريدن خانه اول همسايگان آن خانه بشناس و همسايه ى خوب را مقدم بر خانه ى خوب بدان.

بپرهيز از كلمات هزل خنده انگيز اگر چه ناقل از ديگران باشى و بپرهيز از راى زدن با زنان در كارهاى مهم چه ايشان را راى نادرست و عزم سست باشد.

زنان را در حجاب و حفاظ بدار چه زحمت ايشان در پوشش برايشان راحت تر از آزادى و خود اختيارى باشد و در حصار است كه حشمتشان پايدار بماند و بدان كه داخل كردن ايشان راحت تر از بيرون شدن ايشان باشد آن زن را كه بر طهارتش اعتماد نباشد.

زن را چنان بدار كه غير از تو كس نبيند و نشناسد و او را خارج از آنچه حوائج اوست صاحب اختيار مساز چه زنان از بهر لذت و بچه پروردنند نه از براى كار و كسب و امور خطير و ايشان را با بذل مال و تقديم عطايا خشنود بدار اما ايشان را به طمع مينداز كه بتوانند غير خود را بر تو شفاعت كنند و بپرهيز از آن كه طريق غيرت و سد ايشان را آلوده ى تهمت گردانى چه غيرت بيجا و تهمت ناروا زن درست را نادرست و پارسا را ناپارسا گرداند و به بدكارى افكند.

كارها را ميان خدمتكاران تقسيم نما و هر كارى را خاص كسى نما تا خدام تو اساس مسئوليت نمايند و كارها را به عهده ى يكدگر نيفكنند و تو بتوانى خوب و بد كارها را كه كداميك پسنديده و كداميك ناپسند انجام مى دهند بشناسى و بازپرسى نمايى. خويشاوندان خود را گرامى بدار كه پر و بال تواند و با نيروى ايشان طيران توانى كرد و اصل و نسب تو بوده هنگام مفاخرت ناچار به بازگشت به طرف ايشان مى باشى و دشمنان را از تو دافع مى باشند.

اكنون دين و دنياى ترا به نزد خدا به امانت گذاشتم و از خدا خواستار شدم تا حال و آينده و روزگار ترا در دنيا و آخرت نيكو ساخته در حق تو نيكوتر حكم براند.

بايد گفت كه اگر على عليه السلام را هيچ نوشته و گفته جز اين وصيتنامه نبود مردم دنيا را كفايت مى كرد تا سعادت دنيا و عقباى خود را از بكار بستن مفاد آن به دست آورند و اين نه از آن مطالب است كه با يك بار خواندن بتوان دانا بر همه ى مسائل آن شد بلكه لازم است تا مانند كلام الهى بارها و بارها آن را به مطالعه آورند.

ذكر اسامى و القاب آن حضرت

نام هاى آن جناب را يك اسم از اسامى حضرت پروردگار كوتاهتر قلمداد نموده يعنى هزار اسم جهت جنابش به قلم آورده اند و مورخين آنها را با حروف تهجى نظم و ترتيب داده اند كه ما جهت اطاله ى كلام از آوردن همه ى آن ها خوددارى نموده براى نمونه از هر حرف چند نام ذكر مى كنيم.

القابى كه حرف آخرشان با همزه ختم مى شود:

امام الاتقيا- اميرالامرا- قدوه الاوصيا- اعلم القرا- ابلغ البلغا- سيد النجبا- مرشد العلما...

آنهايى كه به ''الف'' مقصوره تمام مى شود:

عروه الوثقى- آيه الكبرى- مصباح الدجى- شمس الضحى...

القابى كه با ''با'' تمام مى شود:

سيد العرب- آمر بالادب- كشاف الكرب- مرشد العجم و العرب...

آنهايى كه با ''تا'' تمام مى شود:

مفتاح النجات- سابق بالخيرات- مفرج المشكلات- ولى الخيرات...

الى آخر تا بقيه حروف:

حيدر- حق- حليم- خير البشر- خير البريه- خير الامه- خليفه- ذولقربى- ذوالنورين- امام الطاهر- قمر الباهر- صديق الاكبر- شمس الشموس- خير الناس- اصلح قريش- ليث الجيش- صادق- صديق- صابر- صاحب- صالح- ميزان القسط- جواز على الصراط- سم النافع- سيف القاطع- سيد الشريف- معصوم العنيف- ناهى منكر و آمر معروف- فتى- فارق- فاصل- فاضل- فخر- امام الصدق- امام العادل- صاحب الانعام- امام المعصوم- شهيد المظلوم- باب العلوم- سر النبى- امام الانام- صديق الكبرى- فارق اعظم- دين القويم- صراط المستقيم- اميرالمومنين- امام المسلمين- سيد الوصيين- امام العالمين- سيف الله- نور الله- يدالله- على الوصى- هاشمى المكى- رضى- قوى- مدنى- هادى- خير الرضى- نور الهدى- سخنى الزكى- على العالى...

كه البته القاب مذكوره و آنچه گفته اند و نوشته اند همه از بروز احوال و كردارى است كه از جنابش به ظهور آمده هر گاه به ديده ى انصاف نگريسته شود همه عين حقيقت و حقيقت عين مى باشد.

ذكر همسران آن جناب

و آنچه درباره ى تعداد و اسماء زوجات مطهرات آن حضرت آورده اند. زنان آن جناب نه تن بوده كه اولين ايشان فاطمه ى زهرا عليهاسلام و هشت تن ديگر پس از رحلت آن مطهره نكاح شده است و بدين قرار مى باشند:

اول: فاطمه عليهاسلام.

دوم: خوله دختر اياس كه قبيله به وائل حنفيه مى رساند و پسرش محمد حنفيه كه لقب حنفيه را از جد مادرى برده است.

سوم: ام البنين دختر خرام ابن خالد از طايفه ى هوازن كه على عليه السلام او را به توسط برادرش عقيل كه در علم انساب يد طولا داشت به خانه آورد به اين تفصيل كه از عقيل مى خواهد تا زنى از طايفه اى شايسته برايش انتخاب كند و عقيل هم كه در علم انساب ثانى نداشته است ام البنين را معرفى كرده مى گويد زنى است كه از نيروى جسمانى و شجاعت ذاتى نسبت به شجاعترين قبيله ى عرب مى رساند. و على "ع" خود او را مامور خواستگارى كرده به خانه مى آورد و همان است كه حضرت عباس را برايش زاييده مى پرورد.

و اما دانش عقيل در علم انساب كه مربوط به شناسايى اصل و نسب اشخاص بوده است تا آن حد بوده و بر آن احاطه داشته كه با نداشتن باصره و كورى در آخر عمر چون در مجلسى وارد مى شد و صاحبخانه را مى پرسيده كه در اطرافش چه كسان قرار داشته اند هر يك را با نام و نشان صورت و اندام اين كه پسر كه و مادرش كه و پدر پدر و پدر مادرش تا چند پشت چه كسان مى باشند به زبان آورده و اين كه در كجا و چه وقت چه شجاعت و رشادت و سخاوت يا زبونى و ترس و لئامت بروز داده داراى چه خصائل يا رذايل مى باشند بدون اندك كج گويى و بسا اوقات دقيق تر و عميق تر از خود صاحبان آن خصال و آن كه فراموش شده هاى افراد را نيز به خاطرشان مى آورده و آنچه را كه از يك فرد و يك طايفه و واقعه فراموش مى شده است از او دريافت مى كرده اند.

چهارم: اسماء بنت عميس كه نخست زوجه جعفر بن ابيطالب به نام جعفر طيار بوده پس از شهادت او به زوجيت ابوبكر درآمد كه در خانه ى او محمد بن ابوبكر را بزاد و پس از او به خانه ى على عليه السلام بيامد.

پنجم: از زوجات آن جناب ليلى دختر مسعود بن خالد مى باشد.

ششم: سعيد دختر عروه بن مسعود ثقفى.

هفتم: سبيه كه صهبايش مى گفتند دختر عياذ بن ربيعه از قبيله ى بنى تغلب.

هشتم: حبيبه.

نهم: امامه دختر خواهر مادرى فاطمه عليهاسلام كه بنا به وصيت خود آن خاتون كه فرموده بود پس از من ''امامه'' را اختيار نما كه فرزندان مرا نيك تر محبت مى كند، به همسرى اختيار مى كند و چنانچه گفته شد اين هشت زن همه پس از زمان زهرا عليهاسلام به زوجيت على عليه السلام درمى آيند و تا آن حضرت حيات داشت على "ع" زن ديگر اختيار ننموده. چنانچه رسول اكرم نيز تا خديجه عليهاسلام در قيد حيات بود نپذيرفت تا زن ديگر به خانه آورد.

ذكر فرزندان آن حضرت

اما فرزندان آن حضرت را سى و شش تن آورده اند. هيجده پسر و هيجده دختر به اين اسامى كه پسران اول: عبارتند از: ''حسن عليه السلام'' دوم: ''حسين "ع"'' كه با زينب از فاطمه عليهاسلام مى باشند.

سوم: ''محمد حنفيه'' و درباره ى قدرت بدن و نيروى جسمانى او آورده اند كه وقتى چند زره به خدمت على عليه السلام آوردند كه يكى از آنها بى اندازه بلند بود و حضرت على "ع" اندازه ى او را نشانه گذارد فرمود تا آن را از آنجا بريده كوتاهتر كنند و محمد حنفيه حاضر بود و دامن زره را از آنجا كه بايد كوتاه شود در مشت گرفت بالايش را در مشتى ديگر و با يك برتافتن چنان آن را بريد كه پارچه ى نازكى را بخواهند بريد.

ديگر زمانى شد كه پهلوانى از روم بيامد كه از زورمندى يگانه بود و كس نتوانست بر خود دليرى مقابله ى با او بدهد الا محمد حنفيه كه گفت يا من بنشينم و او مرا از زمين بلند كند و يا او بنشيند من او را برخيزانم. اول محمد نشسته چندان كه مرد رومى قوت نمود نتوانست او را برخيزاند كه گويى بر زمين زنجير شده بود اما چون مرد رومى نشست محمد دستش گرفته با يك قوت از جايش كنده به يك سويش افكند.

چهارم: ''عباس اكبر'' با كنيه ''ابوالفضل'' بزرگترين فرزندان ام البنين و جمالى بس دلارا كه عرب او را ماه بنى هاشم مى گفتند در آن رشادت و طول قامت كه چون سوار اسب شدى و پاها از ركاب آويختى كم مى ماند كه سر پنجه اش زمين را مس نمايد.

پنجم: ''عبدالله اكبر'' كه مادر او نيز ام البنين مى باشد.

ششم: ''جعفر اكبر'' كه او نيز از ام البنين مى باشد.

هفتم: ''عثمان اكبر'' هم از ام البنين كه اين چهار پسر همه در روز عاشورا در ركاب امام حسين "ع" شربت شهادت نوشيدند.

هشتم: ''محمد اصغر'' مادرش ام ولد كه او نيز در كربلا ملازمت ركاب امام حسين "ع" داشت.

نهم: ''عبدالله اصغر'' مادرش ليلى كه او هم در كربلا شهيد شد.

دهم: ''عبيدالله'' كه در جنگ مصعب و مختار كشته شد قبرش در نزديكى بصره مورد اعزاز و اعتقاد مردم مى باشد.

يازدهم: ''عون'' كه مادرش اسماء مى باشد.

دوازدهم: ''يحيى'' كه در كودكى وفات يافت،سيزدهم: ''محمد اوسط'' مادرش امامه.

چهاردهم: ''عثمان اصغر''. پانزدهم: ''عباس اصغر''.

شانزدهم: ''جعفر اصغر'' كه مادرهاى اين دو با نام و نشان معلوم نمى باشد.

هفدهم: ''عمر اكبر''.

هيجدهم: ''عمر اصغر'' مادرش ام حبيبه.

و اما اسامى دختران آن حضرت

اول: ''زينب كبرى'' عليهاسلام كنيه اش ام الحسن مادرش فاطمه عليهاالسلام.

دوم: ''زينب اوسط'' كنيه اش ام كلثوم مادر او نيز فاطمه "ع". سوم: ''رمله'' مادرش سعيد. چهارم: ''ام الحسن'' مادرش سعيد. پنجم: ''ميمونه''. ششم: ''رقيه صغرى'' مادرش ام حبيبه. هفتم: ''زينب صغرا''. هشتم: ''فاخته'' لقبش ام هانى. نهم: ''نفيسه'' كنيه اش ام كلثوم مادرش سعيد. دهم: ''فاطمه ى صغرى''. يازدهم: ''امامه''. دوازدهم: ''خديجه ى صغرى''. سيزدهم: ''رقيه ى كبرى''. چهاردهم: ''رمله ى صغرى'' مادرش ام حبيبه. پانزدهم: ''حمامه'' كنيه اش ام جعفر. شانزدهم: ''ام كرام''. هفدهم: ''ام سلمه''. هيجدهم: ''ام كلثوم صغرى''.

مى گويند اميرالمومنين دختر سه ساله اى ديگر داشت كه هنوز زبانش به مخرج لازم نمى گرديد و لام را ذال مى آورد و مادرش از طايفه بنى كلب بود و چون اصحاب از طايفه ى مادرش مى پرسيدند از آنجا كه مى ديد چون اداى لفظ لام نمى تواند و آن را ذال مى گويد و لذا كلب كذب مى شود. به و و و اكتفا مى نمود كه فراستش موجب اعجاب مى گرديد.

نويسندگان و دربان آن حضرت

از كتاب و نويسندگان اميرالمومنين اول عبيدالله بن رافع و ديگر سعيد بن نمران همدانى و عبدالله بن جعفر و عبدالله بن عبدالله بن مسعود بوده اند و دربانش جناب سلمان فارسى... و اين نصيحتى است كه روزى او را مى گويد:

مى فرمايد: دنيا بسان مار است زيبا و خوشايند و نرم اما زهرش كشنده، پس از دنيا آنچه ترا بپسند و شگفت آورد روى برتاب تا حمل دشوارى هاى آن بر تو نيايد و اندوه دنيا را از دل بيرون كن كه غم و شاديش پايدار نباشد و بترس از محبت دنيا كه چندان كه در آن آرامش گيرى و بيايى تا سرور كنى ترا از جاى كنده به زحمت و وحشت و نقمت درافكند و از همه ى آن شادى و انس و علاقه دور گرداند.

موذنان و خادمان و كنيزان آن جناب

موذنان آن حضرت عبارت بوده اند از جويريه بن مهر عبدى. ديگر ابن النباح و همدان. خادمانش ابونيروز كه نسب به پادشاهان عجم رسانيده از طفلى عاشق اسلام شده بعد از رسول خدا خدمت مولا اختيار نمود. ديگر قنبر. ديگر ميثم تمار كه اين دو را حجاج شهيد نمود. ديگر سعد و ديگر نصر كه اين دو تن هم در ركاب امام حسين "ع" شهيد شدند. ديگر احمر كه در صفين شهيد شد. ديگر غزوان و شبث و ميمون. و كنيزانش اول فضه و ديگر زبر و ديگر سلافه.

ديگر اشياء و لوازم آن جناب

از جمله زره آن حضرت كه نوشته اند دامن و پشت نداشته است و چون درباره اش سوال مى كنند مى فرمايد و اما دامن او كه قسمتى است زايد و اين كه وجهى اضافه درباره اش پرداخت شود و پشت او جهت كسانى است كه از جنگ روى برتافته گريز بخواهند جست و در آن حالت پشتشان از تيغ دشمن در امان بماند و على "ع" هرگز نه پشت با جنگ كرده و نه خواهد كرد و لذا براى زره او نيز پشت لازم نمى آيد. وقتى مبارزه اى پيش آمد و على "ع" را حافظ و زرهى نبود، قيس بن سعيد عرض كرد يا على "ع" چنين مواقع بدون زره نمى شايد. فرمود اى قيس بنده اى نيست مگر آن كه خداوند دو ملك را در خطرات به نگهبانى او گمارده باشد تا اگر فراز چاه يا بالاى كوهى باشد نگذارند تا به پايين درافتد تا وقتى كه خاتمه ى عمر و قضاى او رسيده باشد آن وقت است كه ديگر او را دست برداشته به حال خود گذارند.

ديگر مركب آن حضرت كه اسب و اشتر و قاطر سفيدى به نام دلدل بوده كه هر يك را در وقتى سوار مى شده است و دلدل مركوبى بوده كه حضرت رسول به ايشان اعطا فرموده بوده است و اين حيوانى است كه چون در يوم حنين مسلمانان پراكنده شده روى به گريز نهادند و حيوان نيز به دنبال ديگر همجنسان مى دويد. حضرت رسالت پناه بانگ بر وى زد كه دلدل يعنى بمان و استر شكم بر زمين نهاده بماند و حضرت از رويش برخاسته مشتى خاك از زمين برگرفته به طرف دشمنان افشاند و فرمود "شاهت الوجوه" و تماما پشت بر تعقيب مسلمانان كرده هزيمت شدند و از اين رو اميرالمومنين در جنگها زيادتر بر دلدل مى نشست و در جواب اين كه با اين همه اسبان خوب چگونه بر استر سوار مى شوى؟ مى فرمايد اسب از جهت گريز است كه سريعتر مبارز را از ميدان بتواند بدر برد و من هرگز نه از دنبال فرارى مى تازم و نه از برابر دشمن روى برمى كشم و اگر او نيز حمله كند برجاى مى مانم. لذا مرا چنين مركوب مى بايد.

ديگر علم على عليه السلام همان پرچم بود كه از رسول خدا "ص" به او رسيده بود همان بيدق كه چون در جنگى ساعد على "ع" شكسته علم از دستش افتاد مسلمانان هجوم كرده آن را برگرفتند و هر كس خواست خود آن حمل كند و پيغمبر فرمود او را به دست چپ على "ع" بدهيد كه بيدق دار من او مى باشد هم در دنيا و هم در آخرت.

ديگر انگشترى آن حضرت كه چهار نوع از فيروزه و ياقوت و عقيق و آهن چينى بوده طبق رفتار پيغمبر در دست داشت در نقش الملك لله الواحد القهار و در فيروزه ى آن نقش لا اله الا الله. و اما همگان را رسم بوده كه انگشترى را در دست راست مى داشتند تا در صفين و روز حكميت كه چون در آن روز كه عمر و عاص بر منبر شد تا حكم كند، انگشترى را از دست راست برآورده گفت به همين گونه كه من اين انگشترى را از دست برمى آورم على "ع" را از خلافت خلع مى كنم و آن را در انگشت دست چپ كرده گفت و به همين گونه كه اين انگشترى را به دست مى كنم معاويه را به خلافت برگزيده سلام مى كنم. اين بود و معاويه نيز آن را به فال نيك گرفته تا زمان بنى اميه بسر آمده به بنى عباس رسيد و او دو مرتبه به دست راست كرد اما هارون الرشيد مجددا همان سيره بنى اميه گرفته به دست چپ بياورد.