ذكر شهادت مولا اميرالمومنين
چنانكه پيش از اين نيز گفته شد در هر بار كه على عليه السلام با دسته اى از
مخالفان درگيرى به هم رسانيده برايش ناراحتى هايى از قبيل جنگ و جدال پيش مى
آمد، معاويه فرصت غنيمت شمرده عده اى را مامور قتل و غارت ديار عراق مى نمود و
اين بار نيز با شنيدن خبر محاربه ى با خوارج و اين كه قشون على "ع" در اثر اين
جنگ متفرق شده كمتر كسى از ايشان آماده ى قتال و جدال مجدد مى باشد جماعتى را
جهت غارت و كشتار به محدوده ى على "ع" فرستاد كه اينان از هيچ فساد و عناد و
ستيز و آويز و خونريزى و حرق و اسر و يغما و مانند آن كوتاهى نكرده تا آن وقت
كه خبر به اميرالمومنين رسانيدند و بسيار اندوهگين گرديده به مسجد شده مردم را
به سرزنش و نكوهش برآمده از اين كه برادران و خواهران خود را يارى نمى دهند تا
دشمن بر آنها تاختن آورده مورد حمله و خشونت برآمد و خواست تا همدست شده آماده
تعقيب دشمن و سركوبى آنان بيايند و هم تا دگر باره انديشه ى چنين ستمگرى به خود
راه ندهند، كار را با ايشان يكسره گردانند و چندين بار در اين زمينه سخنان گفته
فراز و نشيب بياورد. اما جز عده ى قليلى فرمانش را اطاعت نكرده بقيه پشت به
دستور بياوردند تا آنجا كه در به روى خود از ايشان بسته گوشه بگرفت و اگر طرف
صحبتى با آنها مى شد به وسيله ى نامه و مرسله اى بود كه فرستاده بر مردم قرائت
مى كردند تا آن وقت كه عده اى از اصحاب متاثر گرديده تك تك و دسته دسته به حضور
رسيده اظهار وفادارى و قبول فرمانبرى مجدد نمودند و به وسيله ى ايشان مردمى
ديگر و دسته جاتى ديگر و قبايلى از گوشه و كنار به آنان پيوستند و در آخر كه
سپاه قابل توجهى حدود چندين ده هزار به وجود آوردند و با همه ى كج سرى در اول
شايد در آخر تنها سپاهى شد كه تا آن روز جهت على عليه السلام فراهم بيامد.
مردم و قشونى كه هر آينه رو به شام آورده با مردم معاويه رو به رو مى شدند.
ظفرى به نهايت نصيب مى آوردند، اما چه مى شد كرد كه تقدير تدبيرى ديگر انديشيده
سرنوشت نوعى ديگر خواسته بود و شايد به همان عادت كه تا آن روز آورده بود جانب
شرير و شرور و ستمگر گرفته بود.
بالجمله پس از جنگ نهروان خوارج بر سه دسته شده هر دسته طريقى گرفته به
صورتى با على عليه السلام به تبليغ مخالفت برخاستند، از اين سه طايفه، يكى آنان
كه در نهروان كشته شده قليلى از ايشان باقى مانده متوارى گرديدند، دسته اى كه
پاى علم امان آمده، از كشته شدن برهيدند و جماعتى كه از جنگ و مخاصمه كناره
گرفته بى طرفى گزيده نه همراهى با على و نه خصمى آورده در مراجعت به كوفه از
على "ع" و سپاهيان او پيشى گرفته خود به كوفه رسانيدند. از ايشان يكى ابن ملجم
مرادى به نام عبدالرحمن بود كه پس از ورود به كوفه جاى خالى ياران نتوانست
نگريسته راهى مكه گرديده در آنجا اقامت گزيد و همه روزه در صحن مسجدالحرام آمده
مردم را به گرد خويش فراهم ساخته قصه ى نهروان بر ايشان خوانده مى گريست و مردم
را بر ايشان مى گريانيد و همه روزه خوارج از شهرها آمده به آنان پيوسته اكثريت
مى يافتند تا روزى سخن از آن به ميان آمد كه على و معاويه مفسدينى باشند كه
ثلمه در دين خدا افكنده موجب تفرقه و تشتت مسلمين گرديده اند و تا ايشان از
ميان برداشته نشوند اسلام و مسلمين روى آرامش نمى بينند. مردى سر بر آورده گفت
پدر همه ى فتنه ها عمر و عاص مى باشد كه جمله اين شرور از شر آن پليد مى باشد و
مقدم بر آن دو وى را بايد ريشه سوزانيد و ''ابن ملجم'' فرياد برداشته گفت اگر
چنين است قتل على را من عهده دار مى گردم و ''حجاج بن عبدالله صريمى'' معروف به
برك بن عبدالله گفت كشتن معاويه را نيز من عهده دار مى گردم و ''دادويه'' معروف
به عمر و بن بكر تميتى گفت مرگ عمر و عاص را نيز من متقبل مى گردم و با هم
همپيمان و هم قسم شده در جهت طرح نقشه ى آن خلوتى اختيار كردند و در آن سخن
بدينجا رسانيدند كه كشتن هر يك جدا جدا موجب فتنه اى تازه خواهد گرديد الا آن
كه هر سه تن در يك زمان و يك شب يا يك روز كشته بشوند چه هر آينه دو تن از
ايشان نيز كشته شده يك تن بماند او نيز پادشاه شده همان مفسده به بار خواهد
آورد و به انتقام خون آن دو تن ديگر چنانچه در قتل عثمان مشاهده شده مردم را
ذليل و زبون و مقتول و معدوم خواهد ساخت و قرار بر آن نهادند كه زمانى واحد
قيام به آن كار نمايند و بهترين وقت آن را سحرگاهى از شبى از نيمه ى دوم رمضان
كه هر سه تن به طور قاطع حاضر مسجد شده با جماعت نماز مى گزارند دست به آن كار
بزنند و با اين قرار سه شمشير از بهترين نوع هندى خريده آنها را با زهر آب داده
حمايل كرده راه افتادند. حجاج طريق شام گرفته عمر و بن بكر روانه مصر شد و
عبدالرحمن جانب كوفه در پيش گرفت و ماندند تا قول و قرار به انجام رسانند.
حجاج در سحرگاه نوزدهم كه قرار بود قبلا به مسجد رفته پشت سر معاويه قرار
گرفت و عمر خود به عقب عمر و عاص رسانيد، اما شمشير حجاج ران و قسمتى از عروق
اسافل معاويه را قطع گردانيده نتوانست مرگ او را به اكمال بياورد و عمر و عاص
در آن شب دچار درد شكم گرديده يكى از نزديكان خود به نام ''خارجه'' را به جاى
خود به مسجد فرستاد كه او به جاى عمر و عاص مورد اصابت شمشير عمر و بن بكر
بيامد و تنها ابن ملجم بود كه توانست عهد خود به پا و ماموريت خويش به پايان
بياورد.
اما چون معاويه را سوزش شمشير رسيد نعره اى كشيد در خون خود غلطيد مردم حجاج
را دستگير كرده خواستند گردن بزنند كه فرياد برآورده گفت اى معاويه ترا بشارت
كه اگر از كشتن من دست بردارى خبر مى دهم از واقعه اى كه موجب نشاط دل و طول
عمر تو مى باشد و آن مرگ على است كه در همين ساعت اتفاق افتاده است و چنانچه
قبول نكنى فرمان كن مرا در حبسخانه ببرند تا صحت و سقم آن معلوم بيايد و آنگاه
اگر خواهى مرا به مژدگانى آن آزاد فرما و گرنه آنچه خواهى به عمل بياور.
كه معاويه دستور داد او را زنجير كرده بداشتند و كس به جانب كوفه فرستاد تا
چه خبر آورد و عمر و عاص چون از قتل نايب خود خارجه مطلع شد فرمان داد تا قاتل
را آورده پس از كشف ماجرا گردن بزنند و در جواب خارجه كه هنوز در حال نزع بود و
عمر و عاص را گفت قاتل من به قصد كشتن تو آمده بود گفت: و اما خداوند ترا قصد
كرده بود.
و چون ابن ملجم به كوفه رسيد بر حسب اتفاق به منزل زنى فرود آمد كه برادر و
پدر او در جنگ نهروان كشته شده بود و خود نيز يكى از دشمنان خونى على به حساب
مى آمد و اين زنى بود در كمال حسن صورت و نيكويى اندام با چهره اى آتشين و
گيسوانى قيرگون به نام ''قطامه'' كه خواستگارانى فراوان از دور و نزديك به او
دل بسته شيفته ى مصاحبت و مزاوجتش بودند اما با هيچ يك از ايشان قرار پيوستگيش
صورت نمى پذيرفت از آنجا كه علاوه بر مهريه سنگين و غلام و كنيز، كشتن على،
ديگر شرايط ازدواجش مى بود تا آن وقت كه با ابن ملجم برخورد نموده سخن از هر در
ميانشان به عمل آمد و ابن ملجم با دلدادگى مقرون به جنون از او به خواستگارى
برآمد و او شرط خود را با وى در ميان گذاشت و ابن ملجم ديد كه اين بهترين فرصت
و ياور در انجام كار على مى باشد، پذيرفته از او خواست تا اكنون كه چنين است
كسى را با وى دستيار گرداند.
قطامه در ميان قبيله ى خود مردى داشت به نام ''وردان'' كه همواره مى گفت اگر
ياورى داشتم خون على را همى ريختم و در اين وقت كه عبدالرحمن اين سخن با
قطامه در ميان گذاشت قطامه كس فرستاده وردان را حاضر ساخته گفت تو هماره مى
گفتى كه اگر ياورى داشتم على "ع" را زنده نمى گذاشتم و اينك اين آن كس است كه
مى خواستى و عبدالرحمن را با وى آشنا ساخته مكنونات خاطرش به ميان آورده قرار
بر آن نهادند تا چون عبدالرحمن كار على را بسازد او مردم را در هم انداخته او
را بگريزاند و قطامه نيز او را دل داد كه چون از كار على پردازد بدون فوت وقت
او را از تن خود كامياب گرداند.
ابن ملجم همچنان روزها به شب ها و شب ها به روزها آورده انتظار مى كشيد تا
شب نوزدهم ماه رمضان كه قرار با ديگر يارانش داشت به همراه وردان و ''شبيب'' كه
مردى ديگر از خوارج بود و به ايشان پيوسته بود روانه مسجد گرديد و در آستانه ى
در مسجد ايستاده سخن پيوسته چگونگى انجام عمل را به سنجش بياوردند و اشعث بن
قيس كه نيز هم از اصحاب على "ع" و هم از مخالفان و دشمنان او بود و با ايشان
همگام شده بود عبدالرحمن را مى گفت بكوش تا روشنايى روز نپراكنده و رسوا نشده
اى كار على را به پايان آورى كه حجر بن عدى رسيده بشنيد و روى با اشعث نموده
گفت در قتل على تهييج مى كنى! و سراسيمه روانه ى خانه ى على گرديد تا او را
مطلع سازد اما نتوانست ايشان را آگاه گرداند چه او در آن شب از راه ديگر آمده
بود يعنى از راهى كه قضا در برابرش گشوده بود.
اين اشعث همان بود كه اول سخن الحكم الا الله را بر زبان آورده مردم را
بشورانيده دانه ى نفاق را در ميان مسلمين پراكنده خوارج را بوجود بياورد كه با
اين حال از جانب نفوذ و قبيله و كهولت و بعضى ملاحظات، على طرد او را مصلحت
نديده با خود همگام مى گردانيد و هنوز از اصحاب خاص بود كه طرف صحبت و مشورت
درمى آمد، اما زيادتر موجب خصمى او با على "ع" اين شد كه روزى اراده حضرت كرده
خواست وارد خانه ى اميرالمومنين بشود كه قنبر سر راه بر او گرفته مانع دخولش
بيامد كه بر اشعث سخت ناگوار آمده با مشت بر سينه ى قنبر كوبيده گفت تو چه كس
باشى كه توانى مانع ورود من به خانه بشوى و باش تا ترا از اين بزرگى به زير
اندازم كه شايد از اين سخن نظر بر همان داشت كه على را از ميان بردارد و چون از
حال پسر ملجم مطلع شد خود به وى رسانيده همه روزه به تشويق و ترغيبش بر مى آمد
تا آن شب كه در آستانه در مسجد آن سخنان را به گوش ابن ملجم خوانده او را بيش
از پيش استوار گردانيد. در آن شب على عليه السلام چنان كه منتظر واقعه اى باشد
پيوسته از حجره بيرون آمده به آسمان مى نگريست و مجددا به خانه بازگشته التهاب
مى نمود چنان كه همه ى اهل خانه را دگرگون گردانيد تا آنگاه كه لحظه ى موعود
رسيده خواست پا از منزل بيرون گذارد و گفته اند اردك هايى كه در خانه داشت در
اطرافش به بال زدن پرداختند و خدمه آمدند تا آنها را دور گردانند، فرمود به حال
خودشان گذاريد كه ايشان صيحه زنان به ماتم من مى باشند و در جواب پسرش حسن "ع"
كه گفت پدر فال بد مزنيد فرمود فال بد نمى زنم ليكن دل من چنان سخن مى كند كه
امشب كشته خواهم شد و در جواب زينب كه گفت پدر يك امشب جعده را به جاى خود به
مسجد فرست اول انديشيده سپس فرمود حكم قضا تغيير پذير نمى باشد و از فرمان
منصرف گرديده به راه افتاد و چون به ميان در رسيد قلاب در به كمربندش افتاده او
را به واپس بكشيد كه در اينجا نيز فرمود خداوندا مرگ را بر من مبارك گردان و
كمربند خود را محكم گردانيده به راه افتاد و حسن و حسين را كه با ضجه ى ام
كلثوم غمگين شده مى خواستند پدر را همراهى كنند فرمان داد تا بازگشت كنند و با
اين ترتيب راه مسجد را در پيش گرفت.
على "ع" به راه افتاده بيامد تا به درون مسجد رسيد، در آن وقت هنوز قنديل ها
و پيه سوزهاى مسجد را روشن نكرده نيفروخته بودند و ظلمت همه جاى آن را فرا
گرفته بود.
پس در نقطه اى متوقف شده اقامه ى نماز كرد و ركعاتى چند مقدمتا بجا آورده
سپس برخاسته به بام مسجد برآمد و انگشتان بر گوشها نهاده به گفتن اذان پرداخت و
او را بانگ اذان چنان بود كه چون بر ماذنه بر مى آمد و آواز درمى داد خانه اى
در كوفه نمى ماند كه بانگ او اصغا ننمايد. پس روى به آسمان كرده خطاب به آن گفت
هرگز تاريكى شبى را به روشنايى صبح نرسانيده اى كه على را در خواب ديده باشى و
از بام مسجد به زير آمده به بيدار كردن خفتگان در مسجد پرداخت.
در اين وقت آن سه شقى نيز به تفارين در ميان خفتگان برو در افتاده شمشيرها
در زير شكم ها پنهان داشته بودند از جمله ابن ملجم كه به رو خفته شمشير از زير
ردا در پهلو نهاده بود.
على "ع" بالاى سرش رسيده فرمود اى خفته برخيز كه هنگام نماز رسيده و هرگز به
رو مخواب كه اين خواب شياطين مى باشد، بلكه به پهلوى راست بخواب كه خواب مومنين
و بر پشت بخواب كه خواب انبيا مى باشد و چون خواست از او درگذرد فرمود: اگر مى
خواستم ترا خبر مى دادم كه در زير ردا چه چيز پنهان كرده به چه قصد آورده اى و
راه محراب را پيش گرفته به نماز ايستاد.
در اين وقت ابن ملجم رفته در پس ستون نزديك محراب پنهان شده وردان و شبيب
نيز ستون هاى ديگر از نهانگاه ساخته بودند و چندان كه على سر از سجده ى اول
برداشت شبيب با شمشير آخته به پيش تاخته گفت لله الحكم يا على... يعنى حكم
مخصوص خداست و تو نمى توانى و حق نداشتى تا كار مسلمين به حكميت واگذار كنى و
شمشير را بالا برده خواست تا فرود آورد كه نوك شمشيرش به طاق مسجد گرفته مانع
اراده اش گرديد و چون ابن ملجم اين بديد به پيش تاخته همان كلمات بگفت و شمشير
خود فرود آورد كه ضرب تيغش كارگر آمد بر جمجمه ى على بيامد، خاصه بر آن نقطه
نشست كه ضربت شمشير ''عمر و بن عبدود'' آنجا را دريده حساس و بيمار داشته بود و
وقتى حجربن عدى به مسجد رسيد كه شنيد مردم فرياد يا على و قتل اميرالمومنين كه
يعنى اميرالمومنين را كشتند برداشته اند.
على "ع" با ضرب شمشير ابن ملجم سر و رويش آغشته به خون گرديده فرياد كشيد
بگيريد قاتل مرا و فرمود:
بسم الله و بالله و على مله رسول الله فزت و رب الكعبه.
به خداى كعبه قسم كه رستگار شدم و به قرائت اين آيه برآمد.
منها خلقناكم و فيها يعيدكم و منها يخرجكم تاره اخرى
يعنى از زمين خلق كردم شما را و به زمين باز مى گردانم و از زمين بيرون مى
آورم شما را بار ديگر.
و حالش دگرگون شد به آن گونه كه ديگر ضبط خويش نتوانست.
مردم با بانگ و غريو نمازگزاران صفوف پيشين و ملاحظه ى برق شمشير شتافته ابن
ملجم را دستگير نمودند. حسنين و ام كلثوم در رسيده فرياد پدر پدر و على على
بركشيدند و گروهى از مردم گفتند به خدا كشتند امامى را كه هرگز سر به سجده ى
اوثان و اصنام يعنى بت ها فرود نياورده بود.
پس اميرالمومنين با كمك ''ابوجعده'' و چند تن از صحابه و انصار نماز صبح را
نشسته، در حالى كه هر دم از ستم زهر و برش تيغ از سمتى به سمتى مى افتاد تمام
كرده. امام حسن دو ركعت به طور خفيف با مردم بجا آورده سر پدر در كنار گرفته
بگريست و گفت چگونه ترا بدين حالت توانم ديد و على "ع" پاسخ داد اى فرزند بعد
از امروز پدر ترا ديگر در رنج و المى نمى بينى و محمد مصطفى و مادرت فاطمه و
جده ات خديجه به ميزبانيش در انتظار مى باشند و از بعد من نوبت توست كه با زهر
مسموم مى شوى و پس از تو برادرت حسين كه كشته ى تيغ جفا مى گردد و به ما مى
پيونديد و چون از قاتلش پرسيدند فرمود پسر ملجم مرادى مرا در خون خود غلتانيده
است و هم اكنون در مسجد او را داخل مى كنند، چه به روايتى چندان كه ابن ملجم
ضربت خود فرود مى آورد فورا با همان تيغ آغشته به مردم حمله ور شده فرار مى كند
و در پى او ''شبيب'' و ''وردان'' كه با حيله ى بگيريد بگيريد قاتل را، در
دنباله ى او از مسجد خارج مى شوند كه ابن ملجم را در آستانه مسجد راه بسته
دستگير مى كنند.
و در همين هنگام كه على جانب در را نشان مى داد او را گرفته در حالى كه ساق
پايش را با تيغ ناتوان ساخته و ردايى تا نتواند به مدافعه برخاسته بر سرش
افكنده بودند و آب دهان به طرفش مى افكندند حاضر آوردند.
و اما ''وردان'' چون به خانه رسيد مردى از بنى اميه او را ديد كه پارچه ى
جنگ از تن باز مى كند و آن حريرى سرخ فام بود كه به علامت جنگ و مقاتله بر سينه
مى بستند و او را گفت كه اين پارچه نشانه ى خونريزى مى باشد و جز اين نيست كه
تو على را كشته باشى و به خانه خود باز گشته شمشيرى برداشته به خانه ى وردان
شتافت و بدون آنكه او را مجال بدهد پاره پاره اش گردانيد.
و اما ''شبيب'' را مردى ديگر دريافته تيغ از كفش كشيده بر سينه اش نشست اما
شبيب خدعه انديشيده فرياد كشيد كه همانا قاتل على همين مرد مى باشد كه مرد
''حضر موتى'' از ترس اشتباه گرفتن مردمان از سينه اش برخاسته بگريخت و شبيب
چنان پنداشت كه با اين حيله جان در برده است.
اما چون به خانه اش رسيد پسر عمش او را نگريست كه حرير از سينه باز مى كند و
از فرط تعصب پرسيده نپرسيده تيغ كشيده گفت تو بودى كه امير مومنان را كشتى و
رشته ى حياتش قطع گردانيد.
اما ابن ملجم را در حالى كه از وحشت بر خود مى لرزيد و ديدگان به اطراف مى
چرخانيد به حضور على عليه السلام آوردند و مردم خشمناك و همهمه كنان كه مى
خواستند او را با دندان پاره پاره كنند هر دم به طرفش حمله ور مى شدند و
''خديفه ى نخعى'' با شمشير آخته در دنبالش روان تا با فرمان على "ع" سر از بدنش
دور گرداند.
در اين وقت على "ع" ديدگان از رمق دور شده ى خود را به طرف او گشوده فرمود
آيا من براى تو بد امامى بودم و كم به تو محبت كرده نيكى ها بجا آوردم و آيا
اين من نبودم كه ترا از سهم خود عطاياى به كرات مى كردم و ترا بر خود نزديك تر
از سايرين مى ديدم و تو نبودى كه مورد اشفاق و مراحم من واقع شده عنايات مى
ديدى و اين بود سزاى من كه بجا آوردى و اين بود پاسخ گذشت من درباره ات كه با
آن حال كه ترا قاتل خود مى دانستم و ترا نيز بياگاهانيدم آزاد گذاردم تا هدايت
شده راه سلامت بدست آورى.
در اين وقت ابن ملجم گريسته گفت يا على آيا تو گمان كردى كسى را كه همراه
شقاوت آفريده شده قضايش جا در جهنم داده است بتوانى راهنمون سعادت شده بهشتى
گردانى؟!
اميرالمومنين فرمود سخن به صدق بياوردى و حسن عليه السلام را فرمود اى پسر
با اين اسير به مدارا باش و او را ميازار و مگذار تا باعث آزارش شوند و چون حسن
"ع" گفت اى پدر چگونه مدارا كنم با او در حالى كه جگر ما را در آتش انداخته
است؟!.
فرمود:
مگر نمى بينى التهاب و وحشت او را كه چگونه ترسان چشم به اطراف مى گرداند،
بر خانواده ى ما كه فرزندان كرم و مروتيم نشايد تا با گنهكار جز به مدارا و رفق
رفتار كنيم و هم سفارش مى كنم ترا كه مخوران او را جز از آنچه خود مى خورى و
مياشامان او را جز آنچه خود مى آشامى و همچنين در قصاص او را قطعه قطعه مكن و
در آتش مسوزان و زجر منما كه از رسول خدا شنيدم كه مثله مكنيد و مسوزانيد اگر
چه سگ گزنده بوده باشد.
و پس اگر من با زخم او بمردم او را قصاص كن به همان گونه كه با من به جا
آورده است و اگر ماندم خود بر جزاى عمل او كه قصاص يا عفو كنم سزاوارتر مى باشم
كه خداوند مرا رهنمون به جانب عفو بيايد.
و با قرائت آياتى و اين گونه كلمات ديدگان مباركش از فرط ضعف به هم آمده در
حالى كه خون از سر و رويش به زمين مى ريخت ردايش را كه با آن جراحتش را بسته
بود و آغشته به خون گرديده بود به دوشش افكنده به منزلش رسانيدند و به آوردن
جراح پرداختند.
جراح حاضر شده به معاينه ى محل جراحت برآمده دستور داد ماده گوسفندى ذبح
كرده ريه ى او بياوردند و آن را در هم فشرده در شكاف جاى شمشير نهاده محكم به
دميدن در آن پرداخت و پس از لختى آن را خارج ساخته به نظاره بر آمد و گفت افسوس
و دريغ كه اين جراحت را دانش من مفيد فائده اى نمى تواند باشد چه اولا تيغ
آغشته به زهر بوده با گردش خون اثر بر جگر بيمار نهاده است و ديگر تيزه ى شمشير
كه تا اندرون مغز رسيده كار را از اختيار علاج بيرون ساخته است و ريه ى باد
كرده را نشان داده لخته هاى مغز را كه به آن چسبيده بود به نظر اطرافيان رسانيد
كه چون مولا چنين شنيد حسن عليه السلام را دستور داد تا كاغذ و قلم حاضر ساخته
آماده ى نوشتن گفته هايش باشد.
حسن "ع" قلم و كاغذ حاضر ساخته در حالى كه ديدگانش از فرط گريه مجروح شده به
زحمت مى نگريست تا بهتر استماع كند به نزديك پدر نشسته على "ع" به تقرير كلمات
زير برآمد:
اما بدان كه پس از من تو امام و سرپرست مسلمين مى باشى كه من ترا وصى خويش
مى دارم. به همان گونه كه رسول خدا مرا وصى خود گردانيد. و اين نيز كتاب و سلاح
من است كه به تو تسليم مى كنم.
و فرمان كرد:
كه چون تو درگذرى برادرت حسين بر جاى تو مى باشد و پس از او پسرش و بعد از
او پسرش محمد كه سلام مرا به او برسانيد به اين ترتيب تا قائم خانواده ى ما
مهدى و اين نيز وصاياى من است كه بر تو فرو مى خوانم.
و به ذكر آخرين كلمات خود برآمد.
وصيتنامه اميرالمومنين به امام حسن
سم الله الرحمن الرحيم هذا ما اوصى به على بن ابيطالب اوصى بانه يشهد...
على بن ابيطالب وصيت مى كند كه گواهى مى دهم به وحدانيت خدا و رسالت محمد
"ص" كه خداوندش به هدايت فرستاد تا غلبه كند بر اديان اگر چه مشركين آن را
مكروه بدارند و بدانيد كه نماز من و حج من و زندگانى و مرگ من براى خدايى است
كه شريك ندارد.
اى حسن اين است فرمان من و وصيت من شما را به پرهيزكارى كه دنيا را طلب
نكنيد اگر چند دنيا شما را بطلبد و بر چيزى كه آن را از دست دهيد دريغ مخوريد و
بدانچه آن را بدست نتوانيد آورد.
به حق سخن كنيد و كار را از براى ثواب ابدى اختيار بكنيد و ستمكار را دشمن
بداريد و ستمديده را ياور باشيد.
اى حسن ترا و همه فرزندان خود را و هر كس كه اين كتاب را ديدار مى كند وصيت
مى كنم بر پرهيزكارى و از جهان بيرون نرويد جز با دين اسلام و چنگ در عروه
الوثقاى ايمان بزنيد و از تفرقه و تشتت بپرهيزيد چه از رسول خدا شنيدم كه اصل
از نماز و روزه اصلاح ذات البين مى باشد و بدانيد كه افساد در ميان مردم، دين
را براندازد و مردم را هلاك گرداند.
با ذوى الارحام احسان كنيد تا روز جزا بر شما آسان گذرد و خدا را در حق
يتيمان نگران باشيد و مگذاريد تا صاحب حاجت در نزد شما زياد عرض حاجت كنند چه
رسول خدا فرمود آن كس كه يتيمى را احسان كرده جزو عيالات خويش شمارد و مستغنى
سازد. خداوند بهشت را بر او واجب گرداند، چنان كه خورنده ى مال يتيم را خداوند
جز در آتش دوزخ نگذارد.
خداى را نگران باشيد در قرآن و در اطاعت از قرآن خداوند و نگذاريد تا ديگران
از قرآن بر شما سبقت گرفته پيشى بجويند.
خداى را نگران باشيد در حق همسايگان چه رسول خدا چندان در حق ايشان به خوبى
وصيت فرمود كه گمان كرديم ميراثى در حق ايشان مقرر خواهد داشت.
خداى را به نظر آوريد در زيارت حج چندان كه زندگانى داشته باشيد و خانه ى
خداى را خلوت مگذاريد زيرا كه تارك حج در تاخير عذاب خدا مهلت نخواهد يافت و
كمتر ثواب حج آمرزش گناهان گذشته است.
خداى را به نظر آوريد در كار نماز كه افضل اعمال و ستون دين مى باشد. خداى
را ببينيد در كار زكوه كه آتش خشم خداى را فرو نشاند. خداى را ملاحظه كنيد در
روزه ى شهر رمضان كه شما را سپر آتش جهنم مى باشد.
خداى را نگران باشيد در حق درويشان و ايشان را در معاش خود شريك و سهيم
سازيد.
خداى را ببينيد در كار جهاد و جهاد كنيد با مال و جان و زبان خود و جهاد
نتوان كرد جز در خدمت و فرمان امام يا آن كس كه از طرف امام باشد.
خداى را نگران باشيد در فرزندان پيغمبر و نگذاريد ايشان را ستم كنند و حال
آنكه دفع ستمكاره را توانا باشيد.
خداى را نگران باشيد در اصحاب پيغمبر به شرطى كه بدعت در دين نياورده باشند
و صاحب بدعتى را مختار نكرده باشند چه رسول خدا آن كس را كه بدعت در دين گذارد
و بدعت گذار را قبول كند خواه از اصحاب و خواه غير آن ملعون شمارد.
خداى را ملاحظه كنيد در رعايت حال زنان و غلامان و كنيزكان چه ايشان ضعيفان
مى باشند.
و پس از آنكه سه مرتبه پى در پى به پا داشتن نماز را تاكيد مى كند مى
فرمايد:
از سرزنش بدگويان و عيبجويان بيم مكنيد چه خداوند ستم ايشان را در پايدارى
شما در دين دفع مى دهد و با مردم به نيكويى سخن كنيد و جانب رفق و مدارا را فرو
مگذاريد كه خداوند چنين فرمان داده است و امر به معروف و نهى از منكر را از دست
مدهيد كه خداوند در كيفر آن مردم ستمكاره را بر شما بگمارد و نفرين شما را در
حق ايشان نپذيرد.
اى فرزندان من بر شماست كه پيوستگى جوييد و از تفرق و تشتت بپرهيزيد و
يكديگر را از بذل مال و مهربانى دريغ مداريد و بر نيكويى و پرهيزكارى اعانت
يكدگر كنيد و دشمنان يكدگر را يارى ننماييد و بترسيد از خدا كه عذاب و عتاب
خداوند سخت غير قابل تحمل مى باشد.
اى فرزندان عبدالمطلب نبينم شما را كه شروع به خونريزى مسلمانان كرده باشيد
و به بهانه كشته شدن من و به خونخواهى من خون بى گناهان بريزيد، بدانيد كه
نبايد كشته شود به جز كشنده ى من و اگر من از زخم او بمردم او را به مانند آن
زخمى بزنيد و او را مثله مكنيد. اى اهل بيت من خداوند شما را حفظ فرمايد و حشمت
پيغمبر شما را حفظ فرمايد و شما را به خدا مى سپارم و بر شما باد سلام خدا و
بركات خداوند.
و همچنين از وصيت من بر شماست كه خدا را شريك مگيريد و سنت پيغمبر را ضايع
مگذاريد و اين دو استوانه ى دين را بر پاى بداريد و اين دو چراغ نور بخش را
افروخته بخواهيد. دور باشيد از سرزنش و نكوهش از اين كه بنگريد كه ديروز مصاحب
شما بودم و امروز موجب عبرت شما مى باشم و فردا شما را وداع مى كنم و مفارقت مى
جويم. اگر از اين زخم جان به راه سلامت برم ابن ملجم را عفو خواهم كرد كه قربت
حق تعالى در اين مى باشد و چنانچه فنا شده جان بپردازم نيز از براى شما در عفو
كردن نيكويى هايى ست كه به كار آخرتتان مى آيد.
به خدا قسم كه هرگز مرگ روى به من ننمود كه آن را مكروه بدارم و هيچ پديد
آينده اى به من نرسيد كه آن را منكر شمارم و در جهت استقبال مرگ نبودم هرگز مگر
تشنه اى كه به طرف آبگاه مى رود و طالبى كه به سوى مطلوب مى شتابد و آنچه در
نزد خداست نيكوكاران را بهتر مى باشد. ''اصبغ بن بنانه'' كه يكى از اصحاب على
"ع" است گويد به اتفاق جماعتى از مسلمين جلو خانه ى اميرالمومنين بوديم و بانگ
و غريو درمى داديم امام حسن "ع" بيرون شده فرمود اميرالمومنين در سختى و الم
است به خانه هاى خود برويد، عده اى پراكنده شده برخى بر جاى ماندند از جمله خود
من كه باز امام حسن بيرون آمده همان سخن اعاده نمود، گفتم پدر و مادرم فداى تو
چگونه آقاى ما و امير ما در بدترين حال بوده باشد و ما به خانه هاى خود باز
گرديم!
به خدا قسم كه تا او را ديدار نكنم از اين مكان دور نشوم و ناگزير مرا به
داخل راه داد و خود به بالين اميرالمومنين رسانيدم در حالى كه عمامه اى زرد بر
سر بسته بود و خونابه از اطراف آن فرو مى دويد و نتوانستم تميز دهم كه صورت
امام يا عمامه اش كدام يك زردتر مى باشد.
سخت بگريستم و به بيتابى برآمدم، حضرتش فرمود اى اصبغ گريه مكن كه من به
بهشت مى روم، عرض كردم در مفارقتت گريه مى كنم و مى ديدم كه از شدت زهر و زحمت
زخم هر لحظه بى خويشتن شده دو مرتبه به خويش مى آيد و هر چند كه قطرات عرق بر
پيشانى مباركش ظاهر مى شود.
در اين وقت حضرت حسن "ع" ظرفى شير به دست مباركش داد كه جرعه اى نوشيده ظرف
را باز گردانيده گفت اين شير را به آن اسير بدهيد كه از من به آن محتاج تر مى
باشد و سفارش كرد كه از خوردنى و آشاميدنى او را در تعب مگذاريد. پسرش محمد
حنفيه گفت شب را تا سحرگاه بيدار مى بود و نماز را نشسته و با زحمت مى گذارد.
پس فرمود سلونى قبل ان تفقدونى يعنى بپرسيد از من آنچه را كه خواهيد پيش از
آن كه ديگر مرا نتوانيد ديد و اما سوالهاى خود را كوتاه كنيد كه مردم به خروش
آمده به پريشان حالى برخاستند و سخت بناليدند. حجر بن عدى برخاسته شعرى چند در
مصيبت آن حضرت انشاد نموده، حضرت پرسيد اى عدى حال تو چگونه باشد در وقتى كه
ترا به محبت من در تعب افكنده بخواهند از دوستى من دست بكشى؟
جواب داد سوگند با خداى كه اگر با شمشير پاره پاره ام كنند و به آتش عذاب
كنند از تو بيزارى نخواهم جست.
"كه به همان گونه نيز به عهد خود وفادار مانده بدترين صدمات مخالفان اندك
تزلزل در اراده اش بر مهر على "ع" نتوانست به وجود آورد."
على "ع" فرمود تو به آنچه خواهى موفق خواهى بود و خداوندت از آل پيغمبر جزاى
خير خواهد داد.
سپس باز شير طلبيده اندكى از آن نوشيده فرمود اين آخرين روزى من از جهان شما
مى باشد چه رسول خداى را در خواب ديدم كه سه نوبت مرا فرمان داد كه امشب به سوى
او شتاب گيرم.
كه اهل بيت به هاى هاى گريسته مردى به حبسخانه ابن ملجم كه در اطاقى از آن
خانه بود رفت گفت اى دشمن خدا خوشدل مباش از اين كه على "ع" را توانسته باشى
كشت و او بهبود خواهد يافت. ابن ملجم گفت اگر چنين است پس اين هاى هاى گريه از
چيست و قسم به خدا كه اگر على "ع" هزار جان داشت از اين زخم كه بر او زدم جان
به سلامت نمى توانست برد چه به هزار درهم شمشير آن را خريدم و به هزار درهم آن
را به زهر بياغشتم، زهرى كه اگر آن را به تمامى خلق عرب قسمت كنند همگى فنا
خواهند شد.
زينب گفت اى دشمن خدا اميرالمومنين را چرا كشتى؟ جواب داد اگر او را
اميرمومنان مى دانستم هرگز نمى كشتم.
وصايايى ديگر از مولاى متقين
و اين نيز كلماتى است كه در لحظات آخر از زبان مباركش جارى مى گردد:
فقال هذا ما اوصى به على بن ابيطالب اخو محمد صل الله عليه و آله و ابن عمه
...
اول وصيت من كه على پسر ابوطالب و برادر رسول خدا و پسر عم او و مصاحب او و
وصى او هستم اين است كه شهادت مى دهم به وحدانيت خدا و اين كه محمد بنده ى او و
رسول او و برگزيده ى اوست و او را به علم خويش اختيار كرد و خداوند مردگان را
از گور برخواهد انگيخت و از كردار ايشان پرسش خواهد كرد و داناست بر مكنون
خاطرها. اى فرزند من حسن! تو وصى منى وصيت مى كنم ترا بدانچه رسول خدا مرا وصيت
فرمود. بر اين معنى كه چون از پس من امت با تو طريق مخالفت گرفت تو طريق انزوا
گرفته خانه نشينى اختيار نما و به عبادت پرداخته به زارى و ضراعت گناهان خويش
پرداز. دنيا را مورد توجه قرار مده و در طلبش متاز و نماز را به وقت بگذار و
زكوه را به اهلش برسان و در كارهاى شبهه ناك دخالت مكن.
هنگام خشم غضب خود فرو خور و كار به رضا و اقتصاد و عدل بكن و همسايه را
نيكو بدار و مهمان را پذيرا باش و از رحمت و شفقت با درويش و مستمند خوددارى
مكن و درويشان را مصاحبت و موافقت فرما و ايشان را دوست بدار كه اين افضل
عبادات مى باشد.
آرزوهاى دراز را در هم شكن و آمادگى كار مرگ بكن و دنيا را ترك گوى چه رهين
مرگ و هدف بلا مى باشى.
وصيت مى كنم ترا كه خدا را در پنهان و آشكار نگران باشى و انديشه ى زشت در
گفتار و كردار نياورى و در كار آخرت تعجيل فرمايى و كار دنيا را واپس افكنى .
از مجالس تهمت و افترا بپرهيز و از همنشين بد دورى گزين.
اى فرزند من در راه خدا كار به نيكويى گذار و از ستم و دشنام زبان بازدار و
در امر به معروف و نهى از منكر ساعى باش و برادران دينى و صالحان دين را دوست
دار و با فاسقان مدارا كن اما در دل دشمن باش.
در معبر عام منشين و با جاهلان طريق مجادله مسپار و در معاش به عدل و ميانه
روى باش و از اسراف بپرهيز و در عبادت خود را به تعب ميفكن و خارج از طاقت كار
مكن.
زيان زبان را به خاموشى دفع ده و توشه ى آخرت را از پيش فرست.
نيكويى ها را ياد گير تا توانا و دانا باشى و بر خردان اهل خود رحمت نما و
پيران را توقير و تعظيم نما و بر عزتشان بيفزا.
از خوردنى هاى خود اندكى تصدق كن و بر توست كه روزه بدارى كه آن زكوه بدن و
سپر بلاهاى جسم و روح مى باشد و با نفس جهاد بكن و از دشمن اجتناب نماى.
بر توست كه ملازمت مجالس ذكر خدا بجويى و خداى را فراوان ياد كنى.
اى فرزند من در نصيحت تو كوتاهى نكردم اينك هنگام جدايى است و ترا وصيت مى
كنم با محمد حنفيه نيكويى كنى كه او نيز برادر توست و پسر پدر توست و مى دانى
كه من او را دوست مى دارم و اما حسين پسر پدر و مادر توست و برادر اعيانى توست
و وصيت من در حق او محتاج به سفارش نمى باشد و خداوند خليفه ى من بر شماست در
اصلاح كارهاى شما و از وى درخواست مى كنم تا شر ستمكاران را از شما بگرداند و
بر شماست كه بر بلاها شكيبايى بجوييد و پاى صبر استوار كنيد تا فرج خداى در رسد
و جز خداوند هيچ كس صاحب قدرت و قوتى نمى باشد.
آنگاه فرزندان خويش را كه غير از فاطمه صغرا عليهماسلام بودند سفارش كرده
فرمود:
تا اطاعت حسن و حسين "ع" را واجب شمارند.
و روى با حسن "ع" كرده فرمود:
من امشب از ميان شما بيرون مى روم و به حضرت مصطفى مى پيوندم و چون جهان را
وداع گفتم مرا غسل ده و كفن بپوشان و حنوط كن از آن كافور كه جبرئيل براى رسول
خدا آورد كه دو سهم آن صرف پيغمبر خدا و دختر گراميش فاطمه شد و سهمى براى من
مى باشد. پس چون مرا در تابوت نهيد كس جلو او را نداشته باشد و آن را به خود
گذاريد بلكه دنبال سرير را گرفته متابعت بكنيد و به هر موضع كه ايستاد بدانيد
قبر من همانجا مى باشد. پس تو اى حسن بر من نماز كن و هفت تكبير گوى و بدان كه
جز بر من هفت تكبير حلال نباشد الا بر فرزند برادرت حسين مهدى كه قائم آل محمد
است و مهدى اين امت است و ناراستى هاى خلق را راست كند.
پس آنجا كه بر من نمازگزارى خاك را حفر كن قبرى كنده ظاهر خواهى ديد و تخته
اى منقر كه از پدرم نوح نبى به جاى مانده در منبت آن مطالب نگاشته است، مرا بر
آن تخته گذار و هفت خشت بزرگ خواهى يافت و آنها را بر روى من گسترده كن و بدان
اين همان وقت است كه روح و جسم من به رسول خدا مى پيوندد. چه هر آينه پيغمبرى
را در مشرق و وصى او را در مغرب دفن كنند. اول روح و جسم وصى به پيغمبر متصل
شده سپس معاودت به قبر و مدفن خود مى كند. آنگاه قبر را از خاك آكنده كن به
گونه اى كه همسان زمين بوده كس بر آن گمان قبر نتواند برد و موضع دفن مرا پنهان
داشته با كس مگو و چون روز شود چيزى به مانند جسد ساخته بر تابوت گذارده بر
ناقه اى حمل بده و به جانب مدينه فرست تا مردم چنان دانند كه به مدينه دفن مى
شوم.
و به روايتى دستور فرمود تا در چهار نقطه قبورى حفر كنند تا محل اصلى دفن
نامعلوم بماند و دگر باره فرزندان را به صبر وصيت فرمود و گفت:
يا ابا عبدالله ترا اين امت شهيد خواهند ساخت.
و لختى از خود بدر شده چون به هوش آمد فرمود:
رسول خدا و عم من حمزه و برادرم جعفر را نزديك خود ديدم كه آمده گفتند بشتاب
كه مشتاق و منتظر تو مى باشيم.
و پس بر فرشتگان خدا سلام فرستاده فرمود:
خداوند با پرهيزكاران و نيكوكاران مى باشد.
سپس چهره ى مباركش را دانه هاى عرق برآمده چشمهاى مطهر را فرو خوابانيد و
دست و پا به جانب قبله كشيده شهادتين گفته به حق پيوست.
پس چون حسنين "ع" با تنى چند از خواص كار عمل و دفن جسد به پايان برده باز
گرديدند پيرى را جلو در خانه نگريستند كه گريان متكلم به اين كلمات مى باشد و
شايد اين بهترين مرثيه ى آن حضرت باشد كه به خضر نبى نسبت داده اند.
مى فرمايد: ''خداوند ترا رحمت كند اى ابوالحسن كه در اسلام و ايمان از همه
كس سبقت گرفتى و ترس تو از خداوند و رنج تو تنها از اسلام مى بود و پاسبانى تو
از پيغمبر از همه كس افزون بود.
تو از همه ى اصحاب پيغمبر فاضلتر و گرامى تر و رفيع تر و نزديكتر بودى،
همچنين از همه ى جهانيان كه از خلقت و خلق و گفتار و كردار به پيغمبر مانندتر
مى بودى و اشرف و اكرم او مى باشى كه خداوند ترا از دين خود و از رسول خود و از
مسلمانان جزاى خير دهاد.
نيرومند بودى گاهى كه اصحاب رسول خدا خوار مايه بودند و به جهاد مى شتافتى
وقتى كه ديگران سر مى تافتند همانا سخت كوش بودى گاهى كه سست كيش مى بودند و بر
راه رسول خدا بودى وقتى كه همه گمراه و بى راه مى گشتند.
رسول خدا را خليفه بودى و به رغم منافقان و خشم كافران و اكراه حاسدان و كين
فاسقان با او طريق منازعه و بى فرمانى نسپردى. دنبال آن حضرت بر پاى شدى وقتى
كه ديگران خوفناك بودند و سخن حق گفتى وقتى كه همه بسته زبان بودند و با نور
خدا در راه شدى گاهى كه همه از راه باز مانده بودند و اگر اطاعت تو مى كردند
طريق هدايت مى گرفتند.
بانگ تو در خضوع و خشوع از همه كوتاهتر بود و از حيث شرف از همگنان بالاتر
مى بودى. زيادتر خاموشى گزيدى و اگر سخن گفتى جز به راستى نياوردى. تو منتخب
اصحاب بودى با راى رزين و قلبى قوى و يقينى متين و كردارى پسنديده و دينى ستوده
كه شايسته ترى از تو نمى يافتند.
سوگند با خدا كه تو پادشاهى بودى براى مومنين و پدرى مهربان براى مردم و
ايشان را سرپرست شدى روف ترين سرپرست در وقتى كه همه پراكنده بودند و بار گران
ايشان را بر دوش گرفتى بارى كه هيچ كس را توانايى حمل آن نمى بود. آنچه را خراب
كردند اصلاح كردى و رعايت كردى آنچه را مهمل گذاشتند و آماده به كارى شدى هر
وقت انجمن شده به گردت فراهم آمدند و بلند شدى وقتى پستى گرفتند و شكيبايى
گزيدى وقتى مضطرب شدند و درك كردى آنچه را ديگران خلاف مى كردند. با نيروى تو
به دست آوردند آنچه را گمان نمى كردند. همانا تو كافران را عذاب و دشمن و
مومنان را عمود دين و زنجير محكم مى بودى.
قسم به خدا كه طيران كردى به جانب جنان و عطاهاى آن را دريافتى و بركت را
براى اين امت بدست آوردى و ايشان را عزيز گردانيدى. حجت تو كندى نگرفت و قلب تو
از راه نگشت و بينش تو سستى نيافت و نفس تو ترسناك نشد و به تو خيانت نكرد.
كوهى بودى كه به هيچ باد نلرزيدى و تو آنى كه رسول خدا در حق تو فرمود تن
خود به رنج افكندى و حكم خدا را قوى خواستى. طريق تواضع پيمودى و در نزد خداى
عظيم بودى و بزرگ بودى در زمين و جليل بودى نزد مومنين و هيچ كس با تو طريق
حيله و تزوير نتوانست سپرد و بيرون حكم خدا در تو طمع نتوانست بست.
ضعفا را قوى داشتى تا حق او را از قوى بگرفتى و هر قوى را ضعيف انگاشتى تا
حق ضعيف را از وى بتوانى گرفت. در احقاق حق، خويش و بيگانه در نزد تو يكسان بود
و در شان توست اگر كار به حق كنى و سخن به صدق بگويى و با مردم طريق رفق و
مدارا سپارى. با راى صائب و سخن محكم راه بنمودى و مشكل ها را آسان فرمودى و
آتش فتنه را بنشاندى و دين را به اقتصاد آوردى و ايمان را قوى ساختى و اسلام را
محكم نمودى. پس عجله كردى و سفر دير مدت خود را پيش انداختى و آنان را كه بعد
از تو بجا ماندند در تعب انداختى.
بزرگ شد مصيبت تو در آسمان و زمين و درهم شكست مردم را و ما رضا داديم به
رضاى خدا و پذيرفتيم امر او را.
قسم به خدا كه مصيبتى مانند مصيبت تو ديده نشود.
تو مومنين را ملجا و پناه و اميد و كافران را خشم و غضب مى بودى.
خداوند ترا با پيغمبر محشور فرمايد و ما را در مصيبت تو بى اجر نگذارد و از
راه نگرداند''.
چندان كه پيرمرد سخن مى گفت مردم ساكت ايستاده گوش فرا داشته مى گريستند و
چون كلامش به آخر رسيد ديگر او را نديدند و چنان كه گفته شد برخى آورده اند كه
او خضر نبى مى بوده است.
و درباره ى محل دفن على عليه السلام نوشته اند چون طوفان نوح برپا شده كشتى
نوح به روى آب برآمد نوح را خطاب آمد كه جسد آدم عليه السلام را از كوه ابوقبيس
برگرفته در مكانى كه خشك به نظر مى آورى مدفون نما كه آن همين تپه ى مدفن على
عليه السلام مى باشد.
و هم روايت است كه جز آدم، نوح عليه السلام نيز در همين مكان به خاك سپرده
شده است و قبرى كه على عليه السلام فرمود كه حفر شده مانده است يكى از قبورى
بوده كه نوح نبى بعد از گور آدم جهت خود و اولاد خلفش على عليه السلام گشوده
بوده است.
و از ديگر اخبار آن كه على عليه السلام هنگام حيات زمين هاى نجف تا كوفه را
تماما به چهل هزار درهم كه بهايى بس گران بود خريده جمعى را بر آن معامله شاهد
گرفت و چون از او پرسيدند زمينى بى آب و علف را چگونه با قيمتى چنين بالا
خريدى؟ فرمود از رسول خدا شنيدم كه در قيامت خلقى از زمين كوفه محشور مى شوند
كه بدون حساب به بهشت مى روند، خواستم تا اين جمله از ملك من بوده باشند.
تاريخچه ظهور قبر منور على
در فرحه العزى مسطور است كه روزى هارون الرشيد به آهنگ شكار اسب به اطراف
همى تاخت تا دسته آهويى ديد و دستور داد تا بازها و سگ هاى شكارى را به عقبشان
انداختند. تازى ها و بازها آهوان را تعقيب كرده برانيدند و آهوان گريزان پست و
بلند زمين را نورديده بشتافتند تا به تلى رسيده درهم شده بيارميدند و جانوران
تعقيب كننده چنانكه به حوالى ايشان رسيدند از بانگ و خروش و حركت باز مانده
بايستادند، تا سه نوبت كه جانوران را برده بفرستادند و هر سه بار، كار به همين
گونه بسر آمده جز از خط و فضاى سابق به پيش تر نتوانستند شد، كه اين امر هارون
را بس شگفت آمده گفت اين نيست مگر آن كه در اين سرزمين رازى باشد و دستور داد
تا از سالمندان آن حدود تفحص به عمل آورند.
ماموران به جستجو برآمده سالخورده اى را يافتند كه از آن راز با اطلاع بود و
چون به حضور آوردند گفت در صورتى من جريان اين زمين به عرض مى رسانم كه در امان
بوده باشم.
و هارون الرشيد خط امانى به او داده پير گفت اين از يمن وجود على عليه
السلام مى باشد كه در آن زمين مدفون بوده حيوانات را مامن مى باشد.
پس هارون مدتى گريسته دستور داد حصارى بر گرد آن زمين به وجود آورده سقفى بر
آن استوار بداشتند.