کتاب علی (عليه السلام)

مرحوم دکتر سيد جعفر شهيدی

- ۱۴ -


خطبه سلونى ما قبل ان تفقدونى

اين خطبه اى ست كه على عليه السلام بعد از جنگ نهروان قرائت فرمود. در اين معنى كه "بپرسيد از من پيش از آن كه ديگر مرا نتوانيد ديد." كه البته اين بزرگترين ادعايى است كه كسى بتواند نمود و مگر از شخصى چون مولا اميرالمومنين بتواند به ظهور رسيد، چه در اين دعوى لفظ جمع آمده گفته شده سوال كنيد، نگفته در موردى يا موضوعى سوال كنيد كه اين شامل تمام مسائل زمين و آسمان و انسان و حيوان و نبات و آنچه كه در انديشه ى بشر بگنجد مى باشد و در واقع بايد كسى اين ادعا بكند كه از خود در جميع شئون مطمئن بوده بداند در جواب باز نخواهد ماند.

بارى چون منافقين خوارج كه از ايشان چهار هزار نفر در كفر مانده بود و با دم شمشير سپاهيان على نابود شدند اميرالمومنين بر منبر نشسته فرمود: اما بعد ايها الناس فانى فقات عين الفتنه و لم تكن...

اى مردم من چشم فتنه را بر كندم و با ناكثين و قاسطين و مارقين رزم زدم و جز من كسى را جرات و جلادت اين كار نبود چه شما در جنگ با اهل قبله دانا نبوديد.

اى مردم بپرسيد از من آنچه مى خواهيد از آن پيش كه مرا نيابيد.

سوگند به آن كس كه جان من در دست اوست بدانيد كه اگر از امروز تا صبح قيامت از من پرسش كنيد شما را جواب بياورم.

پس بدانيد بعد من شما را امور كريهه و خطب و مشكلات عظيمه رو آورد. در آن حد كه پرسندگان در انديشه شوند كه چاره ى دردهاى خود از كه سوال كنند و گويندگان عاجز مانند تا چه جواب بدهند، اين وقتى است كه آتش جنگ ها افروخته شده جهان بر شما تنگ و تاريك گردد و زمان ابتلا و امتحان به درازا كشد تا آن وقت كه خدا اصلاح آن بخواهد و نيكوكاران را گشايش بياورد و اين فتنه ها به گونه ى بادهاى مسموم را مانند كه به شهرى در رسيده مردم آن را از پا درانداخته به شهرى ديگر روآورند و بزرگترين آن فتنه ها فتنه ى بنى اميه مى باشد كه در نزد من سخت مظلم و تاريك مى باشد، جهان را فرو گيرد و خاصان خدا را در دشمنى و عذاب افكند و دانايان ديندار را گوشمال دهد و مردم طريق نادانان گيرند و شادى ها از آن نادان بيايد.

قسم به خدا كه بعد از من بنى اميه بر شما سلطنت جويند با جبر و ستمى بى اندازه مانند شترى ديوانه كه دوشنده ى شير خود را با دندان گزيده با پا به سينه اش زده شير خود را از صاحب خود دريغ مى نمايد.

اى مردم بدانيد كه بنى اميه همواره ستمكار باشند و از شما باقى نگذارند مگر آن مردم كه ايشان را سود رسانند و آنهايى كه ضرر نرسانند و پيوسته بر شما ستم كنند و داد ندهند و ستم بردن شما به نزد ايشان و داد خواستنشان از ايشان چنان است كه بنده اى از مولاى خود داد بخواهد و مطيعى از مطاع خود انصاف بطلبد. مى گويم شما را كه بلاى ايشان فرو گيرد در حالى كه كريه و هولناك باشند و ايشان بر شما چنان بتازند و بى برگ و نوايتان سازند كه اهل غارت در زمان جاهليت مى كردند و اين زمانى است كه شما را در دسترس به هيچ حاكم عادل منصفى نباشد و ما اهل بيت از اين فتنه بر كنار شده باشيم.

پس از آن خداوند درهاى رحمت خود بر شما گشوده اين بلا را از شما بگرداند و ايشان را زبون و ذليل نمايد و از مرتبه ى غرور و تكبر فروكشاند و زهر انزوا و مرارت بچشاند و جز شمشير بران برايشان نگشايد.

كه شايد اين پيشگويى از انقراض بنى اميه و اشاره به خروج مختار بعد از شهادت امام حسين "ع" و قتل عام از يزيديان مى باشد.

و اين زمانى است كه قريش بخواهند تا آنچه دارند داده مرا به دست آورده ملاقات كنند. اگر چه به اندازه ى دقايق كشتن شترى باشد تا قبول كنم از ايشان خدمتى را كه امروز اندكى از آن مى خواهم.

و اين نيز پيشگويى واقعه اى ست از حال ''مروان بن محمد'' آخرين ملوك بنى اميه در قشون كشى در روز مقابله با نواده ى ''عبدالله بن عباس'' كه مردم او مى گفتند اى كاش به جاى اين قريشى، على بن ابيطالب سردار ما بودى.

و هم ادامه داده مى فرمايد.

ايمان را در جايى است چند، نخستين ايمان حقيقى كه به فيوضات ملكوت و براهين عقل در قلب مستقر شده دگرگون نمى شود.

و ديگر ايمانى كه به تصورات و هميه و قياسات جسمانى مردم بدان گردن نهاده در دل جاى دهند.

و بالاتر از اين ايمانى ست كه به حديث پدران و تلقينات مادران پذيرفته شده و مردم به حكم تقليد به كار بندند.

و ديگر ايمانى كه مردم به عاريه و جلب منافع و دفع مضار بر خود بندند و عاقبت كار ايشان را خدا داند كه به كجا منتهى باشد و مرگ چگونگى احوال را بر ايشان بنمايد. پس چنانچه با مردم ناهنجار بر كردار برخورد كنيد از ايشان كناره مجوييد و به دلالت و ارشادشان بپردازيد. باشد كه به توبه و انابه آمده از كارهاى ناستوده اجتناب كنند لاكن چون نگريستند كه به هيچ صورت اصلاح نشوند كناره بجوييد، البته برائت مطلقه يعنى كناره گيرى كه پيوست نداشته باشد چه مومن با كافر و ملحد به شرط و به صورت مشروط نتواند كناره بگيرد و اين بيزارى تا وقت مردن ايشان بايد ادامه داشته باشد.

و ديگر احوال هجرت است كه اول آن هجرت است كه مسلمانان در زمان رسول خدا انجام داده از مكه به مدينه مهاجرت نمودند.

و ديگر هجرت عام كه مردم از جايى به جايى تحويل مى كنند و اين با آن تناسب نداشته باشد.

و ديگر مهاجرى كه از باطل به طرف حق مهاجرت كند يعنى از خطا به طرف صواب رو آورد و از آنچه خداى نفرموده بيرون رفته به جانب اوامر او بشتابد و آنچنان كه خدا از او بندگى خواسته بجا آورد.

و هم بدانيد كه هيچ كس مهاجر نباشد الا زمانى كه حجت خدا را بشناسد و امام خود را بداند و سخن او را اطاعت نمايد.

آنگاه مى فرمايد:

امر ما سخت دشوار است و عجيب در آن كه احوال غريبه ما را دگرگون نساخته قلوب ما را ضعيف نمى سازد و به همين گونه اند آن مردم كه قلوبشان آكنده از ايمان پروردگار باشد و خداوند آنها را به امتحان آورده باشد.

و همچنين گفتار ما را كس نتواند بكار بست الا آنها كه دلهايشان از شك و ريب و ريا بدور باشد و عقولى كه از عوارض نقص و عيب به كنار بوده باشد.

آن گاه فرمود:

اى مردم بپرسيد از من هر چه مى خواهيد پيش از آن كه مرا نيابيد و به دنياى ديگر سفر كرده باشم از آنجا كه من به سفر آسمان ها و مقام ملايك زيادتر از احوال زمين دانا مى باشم، لاجرم بپرسيد از آن پيش كه فتنه اى بپاشده مهار خود از دست بگذاريد و خردهايتان آشفته شده باشد.

و اينك نيز تا جهل و حماقت اطرافيان على عليه السلام را منهاى چند انگشت شمار باز نماييم، در اين وقت كه اميرالمومنين فرمود بپرسيد از من آنچه خواهيد پيش از آن كه مرا نيابيد. مردى به نام ''انس'' برخاسته گفت يا على بگوى كه در سر و روى من چند موى مى باشد كه على "ع" فرمود به تعداد هر موى كه در روى توست شياطينى باشند كه ترا وسوسه مى كنند و به مقدار موهاى سرت فرشتگانى كه ترا لعنت مى فرستند و تا صدق ادعاى خويش را هم به او برساند. فرمود در خانه ى تو گوسفندى ست يعنى كودكى است كه هنوز با سرين راه مى رود و اوست كه فرزند خدا را مى كشد كه آن كودك ''سنان ابن انس'' بود و از اين گونه سوالات احمقانه، در حالى كه اگر سعادت با ايشان يار و هدايت رهنمونشان مى آمد به جاى اين مزخرفات مى توانستند چه بسا مسائل پيچيده كه از جنابش به حل آورده، چه دردهاى بى درمان را كه به علاج بياورند، سواى خير دنيا و آخرت خود كه از او باز ستانند!.

ذكر برخى از معجزات آن حضرت

هم در اين وقت مردى ديگر از پاى منبر برخاسته گفت يا اميرالمومنين از باديه مى گذشتم مردى را ديدم به نام خالدبن عرفطه كه مرده به خاك افتاده بود، از بهر او استغفار بكن.

حضرت فرمود: قسم به خدا كه او نمرده و نميرد تا كشنده ى قشون ستمكاران باشد و فرمانده ى آن قشون حبيب بن جماز باشد.

كه مردى برخاسته گفت يا اميرالمومنين من حبيب بن جمازم و ترا دوست مى دارم.

فرمود تو حبيب بن جمازى؟ جواب داد كه من حبيب بن جماز مى باشم و تا سه بار حضرت سوال خود اعاده كرده همان پاسخ شنيد. و حضرت فرمود كه زنده بمانى تا از در ''باب الفيل'' ''ابن زياد'' را معاينه كنى كه داخل شده ''عمر بن سعد'' را به جنگ پسرم حسين مامور مى كند در حالى كه خالد بن عروفطه در پيشاپيش لشكر او بوده حبيب بن جماز علم او مى كشد.

و حبيب گويد نمردم و زنده بودم تا روزى كه در مسجدالحرام ديدم ابن زياد از در باب الفيل داخل شده عمر سعد را به مقاتله ى حسين بن على مى خواند و چنان شد كه على "ع" فرموده بود.

ديگر روزى اميرالمومنين در كوفه بر منبر بود كه زنى برخاسته گفت اى كسى كه مردان ما را كشتى و زنان ما بيوه نمودى و خون ها ريخته اطفال ما يتيم گردانيدى.

على فرمود اين زنى ست سليطه ى بى شرم، بى حيا، بدگوى، بد زبان و نادان مانند مردان با سينه ى زنان، لاكن آن خون كه زنان بينند او نبيند كه چون اين سخنان شنيد سخت مضطرب شده با روى بسته بيرون شتافت.

عمر و بن حريث چون اين گفت و شنود شنيد از دنبال او رفته زن را ندا داده گفت اى زن امروز مرا بسيار شاد كردى كه با على چنين سخن آوردى اگر با من به خانه بيايى جامه اى ترا بپوشانم و مالى عطا كنم.

زن از دنبال او روان گرديد تا به خانه عمرو بشد و عمرو پسران خود را گفت زن را از جامه عريان ساخته معاينه كنند و چون جامه از تن او كشيدند چنان بود كه اميرالمومنين فرموده بود با سينه ى زنان و خصيه ى مردان.

زن گفت در جهت خون زنان نيز به همان گونه ام كه على فرمود.

ديگر على عليه السلام روزى در ميان جماعت بانگ در داد كه اى مردم آيا از ميان شما كس باشد كه در روز غدير خم حاضر بوده فضايل من از زبان رسول خدا شنيده باشد؟

شش تن از طرفى و شش تن از طرفى برخاسته گفتند كه ما حاضر بوديم و شنيديم كه پيغمبر خدا چه سخنان در حق تو در فضايل و خصايل بياورد.

و يكى از ايشان گفت هم او بود كه فرمود هر كس را كه من مولا هستم على مولاى اوست و هر كه مرا دوست دارد بايد على را دوست بدارد و هر كه مرا دشمن دارد على را دشمن مى دارد...

جوانى برخاسته گفت اين سخنان زيادتر به سخنان "خرافه" مى ماند و خرافه مردى جن زده از ''بنى غدره'' بود كه سخن هاى عجيب گفته، دروغ هاى فراوان مى آورد.

على "ع" شنيده گفت اگر اين سخن كه گفتى از روى غرض و اهانت بود خداوند ترا به دست غلام ثقفى كيفر نمايد.

پرسيدند غلام ثقفى كه باشد؟ فرمود غلام ثقفى كسى است كه شهر شما را به جبر گرفته، پرده ى حشمت شما را چاك بزند و سر اين مرد ''باهلى'' را از تن دور نمايد و چيزى كمتر از بيست سال حكومت كند و مرگش در ميدان نبوده بلكه در بستر جان مى دهد. در حالى كه از رنج شكم و آن كه از بس از وى مدفوع رود زير بستر او را جهت اخراج سوراخ كرده باشند.

و اسماعيل بن رجا كه يكى از حاضران آن مجلس بود گويد قسم به خدا كه حاضر بودم در وقتى كه اعشى باهلى يعنى همان جوان را كه تخطئه ى على "ع" كرده بود با جماعتى اسير گرفته به نزديك حجاج آوردند و گردنش زدند. در عقوبت شعرى كه در تحريض عبدالرحمن بن اشعث كندى به جنگ حجاج سروده بود.

معجزه ى ديگر: آورده اند كه روزى على عليه السلام از ''عمر و بن الحمق خزاعى'' در حالى كه جوياى منزلگاهى دائم براى خود بود پرسيد كجا را منزلگاه خواهى ساخت؟ جواب داد در ميان قبيله ى خود.

فرمود در آنجا منزل مكن. عرض كرد در ميان بنى كنانه نزول مى كنم.

فرمود در آنجا نيز منزل مكن. عرض كرد در قبايل ثقيف فرود مى آيم.

فرمود در آنجا با معره و مجزه چه خواهى كرد؟

پرسيد اين دو چه كسان باشند؟

فرمود دو گروه همچون آتشند كه از پشت كوفه برآمده يكى بر بنى ''تيم'' و ديگرى بر ''بكر بن وايل'' در مى آيد و كمتر كسى ماند كه از فتنه ى ايشان به سلامت ماند و جان و مال و خانمانش به گزند ايشان مبتلا نشود.

پرسيد پس در كجا مقام كنم؟ فرمود در قبيله ى ''بنى عمر و بن عامر'' از قبيله ى ''ازد''.

و جماعتى حاضر بوده چون اين كلمات بشنيدند، با خود گفتند اين سخنان بيشتر به مطالب كاهنان مى ماند و در آخر اميرالمومنين رو با عمرو كرده فرمود اى عمرو بدان كه ترا بعد از من كشته سرت را شهر به شهر از بالاى نيزه بگردانند و اين اول سر باشد در اسلام كه بگردانند، كه واى بر قاتل تو و بدان كه در هيچ قبيله وارد نشوى جز آن كه ترا تسليم دشمن كنند الا قبيله ى بنى عامر. و چندان از اين جريان نگذشت كه حكومت بر معاويه مسلم شده ''عمر و بن الحمق'' از بيم او شهر به شهر همى گريخت و در آخر به همان گونه كه على "ع" فرموده بود از قبيله ى خود او يعنى مردم خزاعه او را گرفته تسليم كردند و پس از كشتن سرش را شهر به شهر گردانده از عراق به شام آوردند.

ديگر يكى از شيعيان به نام ''جويريه'' روزى كه با على عليه السلام در حركت بود از او عقب مانده حضرت او را ندا داده فرمود مگر نمى دانى ما تو را دوست مى داريم نزديكتر باش با ما. چون جويريه نزديك شد على فرمود گوش فرا دار تا چه مى گويم! عرض كرد من فراموشى دارم. فرمود دو مرتبه مى گويم تا محفوظ بدارى و اين آن كه دوست بدار دوست ما را چندان كه ما را دوست مى دارند. و دشمن بدار دشمن ما را چندان كه در دشمنى ما پايدار مى باشند. و چون ترك دشمنى كنند تو نيز ترك خصومت با ايشان نما. و اين جويريه چندان با مولايش على نزديك بود و از جمله خواص كه مردم مى پنداشتند بعد از خود او را وصى خواهد گفت. و از صفاى باطن جويريه اين كه در يكى از اوقات كه على عليه السلام خوابيده بود و جماعتى از اصحاب حضور داشتند جويريه بانگ برداشته گفت اى خفته بيدار شو كه مى نگرم با شمشير فرق سرت را شكافته اند و خون آن محاسنت را رنگين ساخته است. پيشگويى اى كه از محضر و مصاحبت مولايش على "ع" بدست آورده بود.

و على بيدار شده در پاسخ خنديده فرمود: اى جويريه من نيز ترا خبر دهم به آن كس كه جان على در دست اوست كه كشته مى شوى به دست ناكسى كه از قبيله اى نبوده خود را به آن قبيله منسوب مى كند و اين نشانى زياد بن ابيه بود كه در پدر اختلاف به هم رسانيده خود را به قبايل مختلف مى چسبانيد. پس دست و پاى ترا بريده بدنت را از دار مى آويزد و دار تو درخت كوتاهى باشد. و ديرى نپاييد كه قبيله ى خزاعه او را گرفته تسليم كردند و زياد دستور داد تا دست و پايش بريده از دارش همچنان كه على "ع" گفته بود بياويزند.

معجزه ديگر: ميثم خرما فروش نوكر زنى از بنى اسد بود كه اميرالمومنين او را خريده آزاد ساخت و از نامش پرسيد؟ عرض كرد ميثم. على فرمود همان نام اولين تو كه ميثم باشد و پدر عجمى ات بر تو نهاده بهتر باشد كه نام اصلى ترا پيغمبر "ص" مرا خبر داده است. عرض كرد صدق يا رسول الله كه هيچ كس نام اصلى من نمى دانست و ميثم در نزد على عليه السلام تقربى به سزا داشت در آن حد كه حضرتش او را از بسى اسرار غيب آگهى مى داد و بعضى را كه ميثم اجازه مى يافت بازگو مى نمود كه مردم در شك افتاده آن كلمات را به جن زدگى تعبير مى كردند.

روزى در ميان جماعتى كه بعضى مومن و بعضى منافق بودند على "ع" فرمود: اى ميثم تو بعد از من گرفتار مى شوى و بر دارت مى كنند و روز دوم خون از دهان و بينى ات مى ريزد و ريش ترا رنگين مى سازد و روز سوم با ضربات آهن مقتول مى شوى. پس منتظر اين داهيه باش و محل دارت جلو خانه ى عمر و بن حريث مى باشد كه ده نخل خرما در آن مى باشد و كوتاه ترينش از آن تو مى باشد و روزى كه به اتفاق از آنجا مى گذشتند يكى از آن نخل ها را به ميثم نشان داده فرمود اين همان درخت مى باشد. لكن ميثم او را مساوى ديگر نخل ها نگريست در حالى كه على "ع" آن را كوتاهترين يادآور گرديده بود. پس ميثم به پاى آن درخت رفته دو ركعت نماز گزارده گفت چه مبارك نخلى بودى تو كه براى من خلق شده اى و من از براى تو خلق شده ام و از آن پس پيوسته به نزد آن درخت رفته در پايش نماز گزارده او را اصلاح و از آب پذيرايى مى نمود تا وقتى كه صاحبش دستور داد بالاى او را بريده تنه اش را بگذاشتند. پس از آن به بعد هر چند گاه يك وقت ميثم به نزد صاحبش ''عمر و بن حريث'' رفته مى گفت من به زودى همسايه ى تو خواهم شد. همسايه ى خويش را نيكو بدار. و عمر و گمان مى كرد كه خانه اى در حواليش خواهد خريد.

بارى چون به قرائن سال شهادت ميثم نزديك شد به مكه و به خانه ى ام سلمه رفته از حال امام حسين بپرسيد كه ام سلمه گفت امام در حياط مى باشند و خواست تا ايشان را ندا بدهد كه ميثم گفت سلام مرا به ايشان باز رسان كه كارى فوتى در پيش مى دارم و بگو به زودى در بهشت شما را ملاقات خواهم كرد.

ام سلمه پرسيد كيستى؟ جواب داد مردى عجمى از غلامان مولا اميرالمومنين! سوال كرد آيا ميثم مى باشى؟ جواب داد آرى. ام سلمه گفت كه رسول خدا بسا اوقات على را در حق تو وصيت مى فرمود. پس برايش مقدارى خوشبو بياورد كه ميثم سر و ريش خود را با آن مطيب ساخته گفت زود باشد كه اين محاسن با خون بيالايد.

پرسيد اين سخن از كجا مى گويى؟ عرض كرد مولايم على "ع" مرا خبر داده است و ام سلمه گريسته گفت او تنها مولاى تو نبوده بلكه مولاى همه ى مسلمانان مى باشد. پس ام سلمه را وداع كرده راه كوفه در پيش گرفت تا آنجا كه او را گرفته به نزد ابن زياد آوردند و گفتند از خاصان على مى باشد. ابن زياد نگاهى به او انداخته گفت شنيده ام در نزد ابوتراب صاحب مقامى منيع مى بودى.

جواب داد از بسيار اندك شنيده اى از اين سخن چه به خيال آورده اى؟ گفت شنيده ام كه ترا از داهيه اى عظيم خبر داده است، اكنون بگو آن چگونه بوده است و من با تو چه خواهم كرد؟

پاسخ داد مرا آگهى داد كه توام بر دار خواهى كرد و من آويخته ى يكى از آن ده مى باشم كه مقصودش نخل هاى ده گانه اى بود كه على "ع" خبر داده بود و افزود چوب دار من از ديگر چوب ها كوتاهتر مى باشد.

ابن زياد گفت من به خلاف آن خواهم كرد.

ميثم گفت نمى توانى! چه مرا مولاى من خبر داده است و او از پيغمبر خدا دريافته است، قسم به خدا كه من در كوفه آن موضع و درخت مى شناسم و من اول كس باشم كه مولايم در ضمن نشانى هاى كشتنم گفت مرا دهانه خواهند زد.

ابن زياد دستور داد او را به زندان انداختند كه در آن زندان نيز مختاربن ابى عبيده ى ثقفى نيز جا داشت و ميثم او را گفت تو به وسيله ى خواهرت كه در نكاح عبدالله بن عمر مى باشد و وساطتت خواهد نمود، آزاد خواهى شد و به خونخواهى حسين ابن على "ع" برخاسته كشندگان او را مقتول مى سازى و سر و روى آنها را در زير قدمها مى آورى. كه همين گونه شده در جاى خود به همان صورت كه ميثم گفته بود مختار به وساطت خواهرش كه شوهر را واسطه آزادى برادر گردانيد آزاد شده به انتقام قتله ى امام حسين "ع" برآمد.

و اما چون روز ديگر رسيد ابن زياد را خبر دادند كه ميثم در زندان فتنه برانگيخته مردم را فضايل على برشمرده ترا مفتضح مى سازد. كه ابن زياد دستور داد تا او را برده بر دار بياويزند و در بين راه ماموران او مى گفتند اى مثم هنوز وقت آن نرسيده كه خود را از بند رها گردانى، كنايه از اين كه هنوز نمى خواهى از على كه جز مشقت و رنج براى تو نداشته برائت جسته به آل ابوسفيان بپيوندى؟!

ميثم خنديده مى گفت من از براى اين كار خلق شده ام و روزى آن مرا قسمت گرديده است.

كه در آخر بر دارش كردند و چون همواره كلمه ى يكى از ده تا بر زبان او مى گذشت عمر و بن حريث گفت اينك دريافتم كه غرض ميثم از آن عدد چه بود و از آن كه مى گفت من به زودى همسايه ى تو خواهم شد چه بود و اين بود كه به كوتاهترين درخت برابر منزل من آويخته مى آمد. پس زوجه ى خود را دستور داد تا هر شب در پاى آن درخت مجمرى از آتش نهاده در آن مطيبات و خوشبويات بيفكند و درخت را آبيارى نمايد.

اما ميثم بر بالاى دار پيوسته فضايل على مى شمرد و فضيحت معاويه و ابن زياد مى نمود. چندان كه ابن زياد به تنگ آمده دستور داد دهان او را دهنه بزنند و اين اول دهانه اى بود كه به دهن مى زدند و روز دوم كه خون بينى و دهان و محاسن او را خونين گردانيد و روز سوم كه با ضربات خنجر و شمشير و سنان او را به شهادت رسانيدند و اين واقعه ده روز قبل از رسيدن سيدالشهدا به سرزمين كربلا بود و در اينجا نيز روشن شد كه گفتارش در ملاقات امام حسين "ع" در بهشت كه ام سلمه را پيغام داده بود از همان آگاهى باطن بوده است.

ديگر، واقعه ى رشيد هجرى است كه چون او را به نزد ''زياد بن ابيه'' آوردند گفت شنيده ام كه تو از خاصان على بن ابى طالب مى باشى آيا دارى چيزى كه مولايت از من درباره ى تو گفته باشد؟

گفت آرى. فرموده است كه دست و پاى مرا قطع مى كنى و بر سر دارم مى برى.

زياد گفت دروغ گفت و من نيز خلاف آن خواهم كرد و فرمان داد تا او را آزاد نمايند. اما چندان كه رشيد پا از محضر او بيرون نهاد به احضارش دستور داده گفت مرا به خاطر رسيد چنان كه آزاد باشى بر عليه ما اقدام خواهى كرد و فتنه برخواهى انگيخت. بهتر كه ترا نابود نمايم و آنچه مولايت در حق تو گفته به عمل بياورم. دستور داد تا هر دو دست و هر دو پايش بريده از دارش بياويزند و چون خواستند بر دارش كنند گفت هنوز چيزى مانده كه به عمل نياورده اى و آن بريدن زبانم باشد كه در اينجا باز زياد گفت اين يك كار نمى كنم تا بدانى و بدانند كه مولايت دروغ گفته است، اما چندان در قدح ''زياد'' و مدح على كوشيد و گفت تا ''زياد'' فرمان داد زبانش نيز بيرون آورده قطع بكنند. و بسا از اين وقايع كه هر يك معجزى از وجود مقدس آن جناب مى باشد.

و اما معجزه آن است كه قدرت بشر توانايى اظهار و ابراز آن نداشته باشد و از ابناى بشر هيچ كس به مانند آن نتواند آورد، مانند فصاحت و بلاغت آن حضرت كه از دانش بشرى بيرون و فوق گفتار خلق و دون بيان خالق مى باشد و از آن گونه كلمات كه هر گوينده را آرزوى داشتن و رسيدن به آن حد بيان و فصاحت بوده باشد.

ديگر دانش ظاهرى اوست كه هيچ كس نگفته و هيچ آورنده نياورده كه على عليه السلام در نزد چه كس درس خوانده حضور چه معلم ادراك نموده، چه از طفلى تا بلوغ و ميان سالى و كهولت همه در جيش و جنبش و جهاد و جدال با كفار مى زيسته مجال كسب دانشى به جهتش نمى مانده است. با اين حالت آثارى از وى به جا مانده كه علمايى مانند ''علامه'' و ''محقق شهيد'' و ديگران در تفسير و تاويل كلمات و گفتارش با هم جدل مى كنند. دانشمندان و محققان و عرفايى مانند ''ابن سينا'' و ''محمد ذكريا'' و ''ابوسعيد'' و ديگران كه سر تسليم و تحقير به آستانش فرو مى آورند.

ديگر جود و كرم و بخشش اوست كه باز هيچ آفريده اى چون او نتوانسته تا آن حد كه سه روز بى قوت و تغذيه ى بدن روزه نگه داشته هر سه روز طعام و افطار خود را به مستحق مى سپارد و بالاتر از آن كه هنگام ركوع انگشترى خود به مستحق مى دهد.

ديگر غذاى معمولى او كه هرگز از نان جوين و اندك سركه يا نمكى تجاوز ننموده با اين حال مى تواند در ''قلعه ى خيبر'' از جا برآورد به پس پشت افكند، درى را كه چهل تن از ابدال سپاه آن را از پهلو به پهلو كردن نتوانند و آن نيروى بدنى كه موجب اعجاب دوست و دشمن واقع شده او را در آن باره به پرس و جوى بياورند و حضرتش در پاسخ پرسندگان بگويد درخت هاى بى قوت و غذاى كوهستان ها و سنگلاخ ها به مراتب نيرومندتر از اشجار ناز پرورده مى باشند.

و باز معجزاتى ديگر از آن جناب، از جمله خبر دادنش به كرات، ابن ملجم را بر اينكه قاتل او خواهد بود، همراه وضع و نشانى اين كه شهادتش با شمشير پسر ملجم مرادى مى باشد در حالى كه فرق سرش شكافته خون سر محاسنش را خضاب خواهد كرد.

ديگر اخبار متواترش از شهادت پسرش حسين "ع" كه حتى جا و مكان شهادتش را نشان همراهان داده چگونگيش را بيان مى فرمايد.

ديگر خبر از معاويه كه بعد از او زنده خواهد بود و خلافت به وسيله ى او دست به دست خواهد گرديد.

ديگر خبر از حكومت حجاج ابن يوسف ثقفى و حكومت يوسف بن عمرو.

ديگر خبر از احوال خوارج و كشته شدن ايشان و اين كه چند تن از آنان باقى خواهند ماند.

ديگر خبر از حال اصحاب خود كه هر يك به چه سرنوشت دچار شده، چند تن از ايشان رهيده، چند تن به بلاهايى مبتلا خواهند گرديد. و انواع ابتلاهايى كه ايشان را خواهد بود.

ديگر خبر دادن از احوال ناكثين و قاسطين و مارقين در مقابله ى ايشان با حكومت اسلامى وى و نكث بيعت و وضع قتال و كشته شدن آنان.

ديگر خبر دادن لشكرى كه از كوفه به قشون او بپيوندد.

ديگر خبر دادن از حال عبدالله بن زبير بر اين كه با حيله و خدعه طلب خلافت مى كند و به دست قريش بر دار شده كشته مى شود. و شد همان گونه كه فرموده بود. چنان كه جميع پيشگويى هاى جنابش به همان صورت كه فرموده بود به وقوع پيوست.

ديگر خبر انهدام شهر بصره به وسيله سيلاب و بلاى جنگ كه پس از آن واقع مى شود.

ديگر پيشگويى خروج سادات بنى هاشم كه از طالقان ظاهر مى شوند. مانند حسن بن زيد ملقب به داعى كبير و محمد بن زيد ملقب به داعى صغير و حسن بن على ملقب به ناصر كبير و ناصر الحق و غير ايشان كه مدت دويست و پنجاه سال در طبرستان سلطنت نمودند و اخبار كشته شدن نواده هاى خود در آينده كه هر يك به چه احوال به قتل رسيده شهيد مى شوند.

ديگر خبر دادن از صاحب علم هاى سياه در خراسان كه مربوط به ابومسلم خراسانى معروف به سياه جامگان كه به وقوع مى پيوندد.

ديگر اخبار از سلطنت گروهى از علويه كه به نوبت در مملكت مغرب به حكومت مى رسند و ايشان ادريس بن عبدالله محض و ده تن از فرزندان او مى باشد.

ديگر خبر دادن از سلطت اسماعيليه كه در مملكت قيروان و مصر حكومت مى رسند با نام و نشان سر سلسله ى ايشان كه محمد بن عبدالله نام دارد و مردى است جسيم و وسيم و نرم بدن كه نسبت به اسماعيل بن جعفر عليه السلام مى رساند.

و ديگر خبر دادن از حكومت آل بويه با جمله ى: فيهم و يخرج من ديلمان بنوا الصياد و كقول فيم ثم يشترى امرهم حتى يملكو الزوراء و يخلعو الخلفا.

در اين كه در ديلمان فرزندان صيادى به سلطنت مى رسند و همان صورت واقع مى شود .

"و بايد متذكر شويم كه جميع اين اخبار با كلمات گوهرنشان خود ايشان آمده كه مولف جهت خوددارى از اطاله ى كلام از آوردن متن عربى و تمام آنها خوددارى مى كنم."

ديگر خبر دادن از سلطنت بنى عباس با اين واقعه كه چون عبدالله بن عباس پسر خود را كه متولد مى شود به حضور حضرتش مى آورد جنابش نفسى در دهانش دميده خرمايى از گردنش مى آويزد و او را به پدرش ابن عباس برگردانده مى فرمايد بگير پدر پادشاهان را و همان مى شود كه خبر مى دهد.

پس از مشاهده ى وقوع اين گونه اخبار بود كه مردمى بر وجود على عليه السلام غلو كرده تا آنجا كه او را به خدايى رسانيدند و از معجزات حضرت رسالت نيز يكى همين خبر دادن از اين مردم كه على را فرمود: دو گروه مردم از جانب تو در آتشند، يكى آنها كه حق تو نشناخته كمتر از آن كه باشى درباره ى تو سخن بياورند و جماعتى كه زياده از آنچه باشى در تو گمان برند. و دسته ى دوم همين مردمند كه على را از مرتبه ى بندگى به رتبه ى خدايى رسانيده حتى خلق پيغمبر خدا را از مشيت او دانسته اند و اول نفر اين مردم شخصى است به نام عبدالله بن سبا كه در ماه رمضان با جمعى نشسته صرف طعام مى كردند و على "ع" بر ايشان گذشته پرسيد شما مسافران يا بيماران مى باشيد كه در روز ماه رمضان غذا مى خوريد؟ گفتند مسافران مى باشيم.

حضرت فرمود اگر از اهل كتاب باشيد جزيه دادن در روزه خوارى شما را از بازخواست خداوند مى رهاند. گفتند ما اهل كتاب نمى باشيم. پرسيد پس بر چه طريق مى باشيد؟ گفتند "انت انت" يعنى از تو و در معنى اين كه از بندگان تو مى باشيم.

حضرت از اسب به زير آمده دو ركعت نماز گزارده برخاست و گفت از اين گناه توبه بكنيد و چون از گفته ى خود دست بردار نشدند، دستور داد تا دو حفره در زمين به وجود آوردند يكى سر پوشيده و ديگرى سر باز در جوار يكدگر و گفت تا ايشان در حفره ى سرپوشيده شده، حفره چنان تعبيه شده بود تا دود و حرارتش به حفره ى آنان مى رسيد و چندان كه در ناراحتى شدند بر سرشان آمده فرمود از گفته خود استغفار كنيد كه هلاك خواهيد گرديد و ايشان گفتند اگر تا اين ساعت ما را در خدايى تو شك بود اينك به يقين پيوست از اين كه رسول خدا فرمود مردم را كسى جز خداوند با آتش عذاب نكند و از رسول خدا جز راستى نمى آيد و اكنون كه ديديم با آتش به عذاب ما برخاسته اى ترا به تمام وجود خدا مى دانيم و چندان در حفره بماندند تا آتش به اندامشان سرايت كرده خاكسترشان ساخت.

و بعضى كه گفته اند عبدالله در آخرين لحظات به توبه برآمد و ببود تا اميرالمومنين شهيد شد و ديگر باره عقيده ى خود آشكار گردانيد. و عده اى كه مى گفتند كسى جز خداى از غيب خبر نمى دهد و از آن على را منظور مى داشتند. به گردش فراهم شدند و رو به ازدياد آوردند تا الحال كه عده اى را عقيدت بر اين طريق مى باشد و ايشان همان گروهند كه به نام سائبيه مشهور مى باشند.

و اما تا اندكى هم فضايل على عليه السلام را از زبان دشمن او بشنويم. چنين آورده اند كه روزى محقن بن محقن از عراق به شام رفته به معاويه سلام بداد. و چون پرسيد از كجا مى آيى. گفت از كوفه و از نزد مردى از عرب كه لئيم ترين ايشان مى باشد و عاجزترين گوينده در سخن و ترسان ترين كس در جنگيدن و بخيل ترين عرب در بذل مال يعنى على بن ابيطالب. معاويه تا چگونگى نظر و قلوب اطرافيان را با خود و على بشناسد مردم را فراهم ساخته گفت بشنويد كه اين مرد چه مى گويد و از آنها كدام او را تحسين و كدام يك تقبيح مى كند و چون مردم پراكنده شدند روى با محقن نموده گفت واى بر تو كه چگونه ابوتراب لئيم ترين مردم باشد در حالى كه پدر او ابوطالب و جدش عبدالمطلب و زوجه اش فاطمه دختر رسول خدا. و على چگونه بخيل ترين مردم باشد در جايى كه اگر دو خانه او را باشد، يكى مملو از طلا و يكى از كاه و آن خانه ى زر را در راه خدا انفاق كرده و كاه را براى خود برمى گزيند. و چگونه ترسانترين باشد در حالى كه اگر جنگ در رسد از ميان دو سپاه تنها مبارز شجاع و دليرى كه هيچ كس او را نتواند دفع دهد على بن ابيطالب مى باشد. چگونه عاجزترين مردم در سخن گفتن است و حال آن كه هيچ كس از قريش در بلاغت قرين او نمى باشد. سوگند به خدا كه مادر تو هنگام ولادت تو از روى تو بر نخاست مگر آن كه از روى لئيم ترين و بخيل ترين و جبون ترين و معيوب ترين مردم برخاست و باز سوگند با خدا كه اگر آنچه تو دانى و من مى دانم نبود يعنى مردم به محبت على تحريك نمى شدند سر از بدنت بر مى داشتم كه لعنت بر تو باد و بدان كه بار ديگر اين كلمات به زبان نياورى.

محقن گفت قسم به خدا كه اگر چنين باشد تو درباره ى على از من زيانكارتر مى باشى كه اگر اين منزلت در وى باشد چگونه خود را بر او مقدم داشته مردم را به جان هم اندازى؟

معاويه گفت همه از بهر بزرگى و جلالت و اين كه حكم من بر مردم روان باشد در اين حد كه اين انگشتر كه در دست من است نافذ فرمان بر خلايق بباشد.

محقن گفت در اين صورت سخط و غضب خدا را چه مى كنى؟

گفت در برابر من لذت رياست از خشم خداوند زيادتر مى باشد. و در اين خصوص نيز آنچه من دانم كه آن رحمت واسعه ى پروردگار است تو نمى دانى.

خطبه شقشقيه

در هنگام مقابله ى على "ع" با خوارج جاسوسان معاويه پيوسته گزارشات احوال را نامه كرده به جهت او مى فرستادند بر اين مضامين كه مومنين از على رو گردانيده عده اى را در خوارج به ديار فنا فرستاده جمعى كه مانده اند در غم از دست رفتگان و عزيزان سر از متابعت پيچيده به جز قليلى با او بر جاى نمانده اند. همين نامه ها و خبرها باعث شد تا ديگ طمع معاويه در تصرف عراق و سرزمين هاى تحت فرمان اميرالمومنين به جوش آمده به صوب آن ديار تاخت و تاز برده جماعتى را جهت قتل و غارت بگمارد و همين اخبار بود كه على عليه السلام را به غضب آورده روزى بر منبر شده خطبه ى زير را كه به نام شقشقيه معروف شد انشاد فرمايد. از آن جهت اين خطبه ى شقشقيه نام گرفت كه در ميان كلام، مردى نامه اى به دست اميرالمومنين داده رشته ى سخن ايشان منقطع بياورد و در آن ده سوال آورده بود كه حواس حضرتش را متوجه گردانيد.

بارى چون خبر قتل و غارت سپاهيان معاويه به على عليه السلام رسيد فرمود:

اما و الله لقد تقمصها فلان و انه ليعلم انه مل القطب...

قسم به خدا كه ابوبكر جامه ى خلافت پوشيد در حالى كه مى دانست محل من در خلافت مانند قطب است در آسيا كه سنگ آسيا بدون آن نمى گردد. و من كوهى را مانم كه سيل از من به زير مى آيد و مرغ بر بالاى من عروج نمى تواند كرد. لكن چون حق مرا غضب نمود من دامن از خلافت بيفشاندم و پهلو تهى ساختم و اما چون امت را در ضلالت نگريستم غمزده گشتم و در انديشه ايستادم كه بى يار و معين دست طلب از آستين بيرون آورم يا شكيبايى گزينم در ديدن چنان مظالمى كه سالخوردگان از آن فرتوت شوند و جوانان پير گردند و دين داران در رنج و تعب افتند تا وداع جهان كنند.

پس شكيبايى را نيكوتر يافتم و حال آن كه از كثرت اندوه چنان مى نمود كه خار در چشم و استخوان در گلو مى داشتم و مى ديدم كه ميراث من به غارت مى رود و حق من غصب مى شود، تا وقتى كه روزگار ابوبكر به سر آمد. در اين وقت عمر بن الخطاب را به خلافت وصيت كرد در جايى كه محق به اين حق نمى بود.

در زمان رسول خدا آرامشى قرين آسايش داشتم و امروز گرفتار قومى گشتم كه مى بينم ميراث مرا به غارت بردند و امت را به ضلالت افكندند.

مرا شگفت مى آيد از اين كه ابوبكر در زمان حيات خود مى گفت از من دست بكشيد كه در خور خلافت نمى باشم و بهترين شما نيستم در جايى كه على بن ابيطالب در ميان شما مى باشد و بعد از وفات عقد خلافت را به نام عمر بن الخطاب بست و هر دو تن همدست شدند چنان كه دو تن پستانهاى گاوى را به شراكت بدوشند و منافع خلافت را به شركت تقسيم نمودند.

پس عمر جانشين ابوبكر شد كه نهادى ناهموار و خوئى خشن داشت و فراوان در كار دين مى لغزيد و از در اعتذار درمى آمد و از خوى خود مى گفت در نهاد من حالى است مانند شتر مست كه اگر مهارش بكنى بينيش بدرد و اگر رهايش كنى به سر در مى شود.

سوگند با خدا كه در عهد او مردم مبتلا شدند به بيراهه رفتن و مختلف شد احوالشان كه به جاى طول در عرض گام زدند و راه به مقصود نبردند و من به درازى مدت حكومت او صبر كردم تا پسر خطاب نيز به جهان ديگر شتافت و در حال نزع كار خلافت به شور افكند و مرا هم رديف عثمان بن عفان و طلحه و زبير و سعد وقاص و عبدالرحمن ابن عوف گردانيد.

اى خداوند داد من بگير از اين شورا كه حق من پايمال گردانيدند و مكان و منزلت من به شك و ريب انداختند تا بار ديگر قرين و همسر سايرين بمانم. باز من صبورى گزيده شكيبايى گرفتم و ناچار در ميان ايشان درآمدم و چون بالا رفتند پايين آمدم و چون فرو افتادند صعود دادم.

در اين وقت سعد وقاص كه خمير مايه ى حقد و حسد بود بر خلاف من رفت و عبدالرحمن بن عوف به ملاحظه ى خويشاوندى جانب عثمان بگرفت، چه ام كلثوم دختر عتبه بن ابى معيط كه از طرف مادر خواهر عثمان بود زوجه ى عبدالرحمن بود. لاجرم امر خلافت را بر عثمان قرار دادند و او بر مسند حكومت قرار گرفته در ميان بيت المال بيفتاد در حالى كه مانند شتر چريده شكمش بالا آمده پهلوهايش بيرون بيامد.

كنايه از آن كه بيت المال مسلمين را خاص خود و اكل و شرب و عيش و عشرت خويش بياورد و به تكبر و تنمر بپرداخت و بنى اميه را كه خويشان او بودند به گرد خويش فراهم آورده شريك اموال مردم گردانيد و با خود همدست گردانيد، چنان كه شتر علف بهار را با رغبت تمام و دهان پر بلع نمايد، تا آن وقت كه اعمال او پا پيچ خود او شده رفتارش باعث از ميان برداشتنش آمده خيانت در بيت المال او را به سر درآورد و مسلمانان بر او تاخته مقتولش ساختند.

بعد از عثمان مردم به سوى من هجوم آوردند و مرا به امارت خواستند در آن انبوه و كثرت جمعيت كه انبوهى يال گفتار را بودند و به همان گونه دسته اى در پس دسته اى بيامده چنان جمعيتى ساختند كه كم ماند تا حسنين به زير دست و پا بروند و پهلوهاى مرا در آسيب آوردند و مانند گله گوسفند مرا در ميان گرفتند و با من با تمام رغبت بيعت كردند، اما چون قبول بيعت نمودم جماعتى نكث بيعت كرده گروهى ترك شريعت گرفتند و سر به طغيان برآوردند و ايشان همان ناكثين و قاسطين و مارقين بودند كه زحمت ها به بار آوردند و همان هايى كه رسول خدا از ايشان خبر داده بود. گويا ايشان كلام خداى را نشنيدند آنجا كه مى فرمايد ''سراى آخرت كه بهشت جاويدان است خاص آنان ساخته ايم كه سر به كبر و گردنكشى بر نياورند و در زمين فساد نكنند.''

بلى سوگند به خداى كه شنيدند و از بر كردند لكن دنيا در چشم ايشان چنان آراسته شد و ايشان را به عجب بياورد كه همه را از ياد برده به فراموشى سپردند.

قسم به خدايى كه دانه را شكافت و خلايق را آفريد اگر حجت بر من نبود و خداوند از خلايق و علم هاى بسته و لشكرهاى حاضر و ناظر عهد نگرفته بود كه رضا بر ظلم ندهند و ذليل نشوند هر آينه خلافت را ترك مى كردم و مهار اين اشتر بر پشت او مى افكندم و آخر آن را به پيمانه ى اول سقايت مى كردم به همان گونه كه در زمان بعد از رسول خدا كه چون ناصر و معينى نبود دست باز داشتم.

به يقين كه شما دانسته ايد كه دنياى شما در نظر من به اندازه ى عطسه ى بزى نمى ارزد.

چون سخن امام به اينجا رسيد به طورى كه گفته شد مردى سياه چهره برخاسته نامه اى به دست او داد كه در آن ده سوال مطرح كرده بود كه ناچار كلام امام را قطع گردانيد و چون از قرائت نامه فراغت يافت ابن عباس فرمود يا على چه خوب بود كه كلام را اعاده مى كردى. حضرت فرمود اى پسر عباس مقتضى مفقود شد. يعنى موقعيت از دست رفت و آن كلمات مانند نفس هاى شترى بود كه در حال هيجان از گلو بر مى آورد و ابن عباس گفت قسم به خدا كه بر هيچ كلامى بمانند اين كلام كه قطع شد متاسف نشدم چرا كه اميرالمومنين تا آنجا كه اراده كرده بود نتوانست فرمايد.