کتاب علی (عليه السلام)

مرحوم دکتر سيد جعفر شهيدی

- ۱۳ -


خطبه على درباره خوارج

هذا جزا، من ترك العقده اما و الله لوانى حين امرتكم...

آيا اين است پاداش كسى كه به راى اكثريت تسليم شده در كارى كه شما بر آن عزم نكرديد به مخالفت برنخاست؟! سوگند به خدا كه اگر آن وقت كه شما را به محاربه فرمان دادم و شما مكروه شمرده نپذيرفتيد و سخن مرا كه خير شما را خدا در آن مى دانست اجابت مى كرديد و به خدعه ى عمر و عاص دست از جنگ نمى كشيديد مى ديديد كه هدايت مى كردم شما را و راست مى كردم ناراحتى هايتان را و كامل مى ساختم كاستى هايتان را و از اقدام آن كار كه شما را استوار بود باز نمى داشتم، لاكن به اعانت كداميك از شما آشفتگان مى توانستم عنان آرزو گرفت و از كداميكتان استعانت مى توانستم نمود.

اين بدان ماند كه كسى از درد دوا بخواهد و از رنج شفا بجويد و از اكثر شما مدد خواستن بدان ماند كه كس را خارى اندر پاى بشكند و همى خواهد آن را به مدد خارى ديگر بيرون بياورد. بلكه زخم خار را چندان گرداند.

آنگاه مى فرمايد:

بار خدايا پزشكان از مداواى اين بيمارى ملول شده اند و آب كشان از سقايت اين تشنگان بيچاره مانده اند، كجا رفتند آن جماعت كه دعوت اسلام را اجابت نمودند و كتاب خداى را قرائت كرده استوار بداشتند و به كار بستند و از براى جهاد، شتران را از بچگان باز گرفتند و بر نشسته شمشيرها برآورده بر دشمنان بشوريدند و كشته شده يا به سلامت ماندند، ليكن نه بر شهيدان دريغ خوردند و نه از رستگاران شاد خاطر شدند. چه شهادت را از سلامت نفس بهتر دانستند و همواره در حضرت الاه بگريستند و روزه دار بزيستند و از كثرت دعا و طلب لبهاى پژمرده داشتند و از زحمت بيدارى بخشكيدند. ايشانند كه با چهره هاى خاك آلوده برادران منند و طريق جنت مى سپرند و مرا سزاوار است تا ديدار ايشان را خواستار بشوم با آن اشتياق كه تشنه آب زلال مى طلبد، لذا همواره دست خود از دورى ايشان با گزيدن دندان رنجه مى سازم.

هان اى مردمان بدانيد كه شيطان مى خواهد تا عقيده ى شما را در دين بگرداند و آن عقده ها كه در خاطر بسته ايد يك يك بگشايد، لاجرم راه خود را بر شما سهل مى سازد تا جمعيت شما را متفرق گرداند و شما را در فتنه و بلا اندازد، پس خويشتن را ملاحظه كرده، فريفته ى وساوس او نشويد و از آن كس كه شما را به طريق هدايت خواند پذيراى نصيحت شويد و سخن او را از بهر خود ذخيره نماييد.

بالجمله چون خوارج دل از على "ع" بگردانيدند و در صدد مقابله و مقاتله برآمدند. مردم على را گفتند تا كسانى به منبر فرستد و ايشان را موعظه كنند. شايد از اين خيال باز آمده ثلمه در جماعت نيفكنند و على حسن عليه السلام و چند تن ديگر را به موعظه ى ايشان مامور ساخته گذشته را بر ايشان بازگو آوردند و با آنكه همه ى گفتنى ها را گفته و ايشان را خود از هر جهت مقصر دانسته مسجل فرمودند و از حاضرين گواهى گرفتند بر اين كه خود آنها بودند كه سخن الحكم الا الله را بر زبان آورده در دهان ها افكنده پايه ى حكمين را محكم گردانيدند و هم آنها بودند كه على را تهديد و تخويف وادار به قبول حكميت نمودند با اين همه از سخنشان عدول نكرده همچنان على را گناهكار دانسته گفتند اين تو بودى كه امارت ما داشته بايد پذيرفته يا نمى پذيرفتى و افزودند كه از همان زمان كه ورقه ى صلحنامه و قرار حكميت را امضاء گذاشتى از دين برگشته كافر گرديدى و آنچه تا آن روز براى اسلام كرده بودى ضايع گذاشتى و از همان زمان نيز بر ما وظيفه شد تا خونت ريخته اميرى چون تو كافر را از صفحه ى روزگار براندازيم.

و اما تا آن كه ادراك كنند على را با ايشان چه سر است و با ايشان چگونه رفتار خواهد داشت روز جمعه اى كه على بر منبر بود در بين سخنش بارها صدا به فرياد برآورده گفتند الحكم الا الله و مغلطه كرده سخن در كلام انداختند تا آنجا كه على عليه السلام فرمود من كراهت ندارم از اينكه حكم خاص خداوند بوده باشد و بلكه هم انتظار مى بريم تا آن حكم بر شما فرود بيايد.

و اضافه كرد چندان كه شما را موعظه كردم نپذيرفتيد و چندان كه گفتم اين حكمين را من نخواستم و شما بر گردن من انداختيد نمى پذيريد و در عين حال بر من از سه كار بيرون نباشد كه يا شما را به حال خود گذارده جلوگيرى از تفرقه و تشتتان نمايم و دوم اگر همراه لشكر من با دشمن رزم دهيد غنيمت شما چون سايرين برسانم و سوم اين كه چندان كه با من طريق محاربه نسپاريد و شمشير به روى من بلند نكنيد مدارا داشته شمشير به طرفتان از نيام بيرون نياورم و آنگاه كه آهنگ جنگ من كنيد با شما جنگ آغازيده دمارتان برآورم.

و افزود همانا كه غرض از گفتن الحكم الا الله ايشان، اين است كه حاكم جز خدا نمى باشد. در اين معنى كه مردم بى نياز از فرمانده و امير و حكومت مى باشند. در حالى كه مردم از حاكم نيكوكار و يا اميرى نابهنجار لابد مى باشند تا آن امير و حاكم بتوانند مومنين را از كافران و نيكان را از بدان مميز داشته در امن طرق و شوارع و زندگى و احوال و اموال مردم بپردازند و مومنين را در آسايش و امن و استراحت اندازند با اين تفاوت كه در زمان حاكم عادل مردم برخوردار از امنيت و رفاه و آسايش و نعمت و راحت مى گردند و در عهد امير فاجر مردم شقى برخوردار و مردم متقى از مواهب بر كنار مى مانند.

پس خوارج با اين اطلاع كه على را در مخالفت ايشان جز ره جنگ نمى ماند از كوفه خيمه بيرون كشيده آماده ى قتال گرديدند و على را اطلاع رسيده به جايگاه ايشان شتافته در حالى كه تكيه به گمان خود داده بود فرمود اى مردم آيا من اين حكومت را از همه كس مكروه تر نمى داشتم؟

گفتند چنين است.

و فرمود آيا من اين حكومت از روى كراهت نپذيرفتم؟

گفتند چنين است الى آخر.

كه همه سخنان على عليه السلام را به تاييد آوردند. آنگاه حضرت فرمود پس چگونه است كه شما روى از من گردانده پشت به خليفه ى خدا كرده ره نافرمانى گرفته ايد؟ گفتند ما در دومه الجندل كه قرار حكميت شد به خطاى خود مطلع گشته بر آن معترف شده استغفار آورديم و تو نياوردى و اينك هم هر آينه استغفار كنى با تو به همان شيوه كه بيعت داشتيم آمده با دشمنان تو قتال مى دهيم.

على در كلمات ايشان كه به امام خود تهمت خلاف مى زنند گفت استغفرالله. ايشان چنان پنداشتند كه استغفار از گناه مى كند و با على مراجعت به كوفه كرده گفتند اميرالمومنين از حكومت و عمل خود تايب گشته از تقرير حكمين پشيمان شده است.

و على عليه السلام ناچار به مسجد شده فرمود: اى مردم هر كس گمان كند من از حكومت و گفتار خود در قرار حكمين پشيمان شده توبه كرده ام دروغ گفته است. كه با اصغاى اين كلمات خوارج دگر باره عزيمت به جدال راست كرده گفتند لا حكم الا الله و از كوفه خارج شده قريه "حراورا" را اردوگاه ساختند و گفتند على و معاويه هر دو مشرك شده اند و رسولان به هر طرف فرستاده ابلاغ اين سخن كردند و خواستند تا هر كس بر اين عقيده است به ايشان بپيوندد و از دور و نزديك مردمى به ايشان پيوستند و آماده شدند تا كار على "ع" را يكسره گردانند.

پس چون از هر طرف جماعاتى فراهم آمده خواستند اقدام به جنگ بكنند يكى از ميانه برخاسته گفت ما تا امير و فرماندهى بر خود نپسنديم چگونه توانيم اين مهم به پايان آوريم از آنجا كه جنگ و محاربه را نخست امير و وزير لازم مى آيد چه در غير اين صورت تشتت و تفرقه به وجود آمده هر كس خواهد رايى زده حكمى نمايد. و خواستند تا يزيدبن حصين كه مردى زاهد، پرهيزكار و ساجدى شب زنده دار بود اختيار امارت نمايد كه يزيد گفت شما خود گوييد لا حكم الا الله يعنى تنها خدا مى تواند حكومت داشته امارت مردم نمايد و خود آمده تعيين امير و حاكم مى كنيد و نپذيرفت. پس از آن شريح بن ابى وفا را نامزد آن كار كردند كه او نيز متعذر به همين عذر گرديد. تا آخر كه پس از گفت و گوى زياد عبدالله وهب را به امارت برداشتند و با او بيعت كرده سر بر خط فرمانش نهادند. پس چون عبدالله به حكومت رسيد ياران را گرد كرده گفت اى مردم خداوند در قرآن از ما تعهد گرفت كه امر به معروف و نهى از منكر كنيم و اين امورى است كه هم اكنون بر ما فرود آمده على و معاويه دو تن را به حكم گماشتند كه خلاف حكم و حكومت خدا مى بود. لذا بر ماست كه اين كافران را از منصب عزت به خاك مذلت درافكنيم و هر آينه هيچ كس مرا ياورى ندهد من خود يك تنه به جنگ ايشان اقدام نمايم تا شهيد بشوم و همگى فرياد برداشته گفتند ما در اين راه از تو مشتاق تر مى باشيم.

ابتدا چهار هزار تن در حرورا آماده ى جدال گرديده به تدريج از دور و نزديك افرادى به ايشان پيوست تا عددشان به دوازده هزار نفر رسيد.

و اين خبر به على آوردند، ''عبدالله بن عباس'' را خوانده فرمود به نزد ايشان برو و با حجت سخن با ايشان به اتمام رسان ليكن از احكام خدا با آنها سخن به ميان مياور كه تو هر چه گويى آنها با آياتى ديگر خلاف آن آورند از آنجا كه آنان همه از حافظان و قاريان قرآن بوده آيات فراوان مى دانند، اما از چگونگى متناقضات و نهان و آشكاراى آيات بى اطلاع بوده خود را بر حق مى شمارند و به جاى آن با سنت با آنها سخن بگو چه اصحاب رسول خدا معضلات و متشابهات قرآن را از رسول خدا پرسش مى كردند و در اين صورت جاى سخن بر ايشان نگذارى.

ابن عباس روانه حرورا شده خوارج از مشاهده اش بانگ و غريو برداشتند كه اى پسر عباس تو نيز كافر شده اى باز گرد و گرنه خونت خواهيم ريخت.

ابن عباس گفت با بانگ و نهيب سخن خلاف به صواب نمى آيد و منطق و كلام بايد در مكان آرام بباشد و تنى را از خود گزيده به نزد من فرستيد تا حق از ناحق جدا نماييم.

و ايشان مردى به نام عتاب بن اعور را نيابت داده به نزد ابن عباس فرستادند و اين عتاب مردى بود داناى به قرآن كه معانى آن نيكو مى دانست، پس ابن عباس گفت اى عتاب ترا مردى آگاه مى بينم اكنون بگوى كه خانه ى اسلام را كه بنيان نهاد و صاحبش كه مى باشد؟

عتاب گفت خانه اسلام را خداوند بنا نهاد و صاحبش هم او مى باشد و چون آن سرا به پايان برد پيغمبر خويش جهت نگاهداشت آن از ويرانى گماشت تا مردم را از پرستش اوثام و اصنام بازداشته آشناى به ستايش پروردگار يكتا نموده راه راست را از طريق خلاف باز شناسند كه جمعى پذيرفته برخى كافر گرديدند.

پرسيد آيا وقتى خداوند محمد بن عبدالله پيغمبر خود را فرستاد و دين خود مكشوف بداشت محمد با ابلاغ رسالت و احكام آن عمارت را آبادان تر ساخت يا مهمل گذاشت ويران نمود؟

جواب داد البته كه به تكميل عمارتش پرداخته بر نيكوييش فزود.

پرسيد آيا وقتى محمد "ص" از دنيا رخت به جهان ديگر مى كشيد آيا آن دين را بيهوده و آشفته بازگذاشت يا حدود و قواعد آن محكم گردانيده نيكو گذاشت؟

جواب داد مسلم است كه وقتى از اين جهان به سراى باقى شتافت سراى اسلام را هيچ خلل و نقيصه اى نبود.

ابن عباس گفت الحق كه سخن به راستى آوردى، اكنون بگوى كه چون پيغمبر در مى گذشت آيا كسى را فرمان نداد تا آن سرا محفوظ داشته از ويرانيش جلوگيرى نمايد؟

گفت اتباع و اصحاب خويش را فرمان داد و ايشان بر حسب دستور او به حفاظت و حراست آن پرداختند.

ابن عباس گفت اكنون اى عتاب بگو كه آن عمارت همچنان كه بود سرپا ايستاده و آبادان مى باشد يا در آن خلل ها و خرابى ها راه يافته است؟

عتاب گفت البته كه خرابى ها ديده است!

پرسيد آيا اين خرابى از فرزندان پيغمبر بر آن رسيده يا از امت؟

عتاب گفت واضح است كه از امت.

ابن عباس گفت آيا تو از فرزندان رسول خدايى يا از امت؟

گفت از امتم.

ابن عباس گفت اكنون با خود بينديش و بگو چگونه آرزوى بهشت دارى و از دوزخ بيم مى كنى در حالى كه از آن جماعتى كه از ويران كنندگان خانه دين خدا مى باشى.

عتاب گفت حجت بر من تمام آوردى اكنون بگو كه دواى اين درد چه مى باشد؟

ابن عباس گفت دوايش اين كه متمسك به اطاعت على شده دست از مخالفت با او برداشته راه مودت سپارى و با آن كس كه خرابى اين عمارت خواهد به محاربه پردازى.

چون سخن ميان اين دو به اين پايه رسيد آن عده كه در اطراف گوش به سخنان ايشان مى داشتند فرياد و غريو برداشتند كه ما با اين سخنان اغوا نشده قبول اطاعت على نمى آوريم و هر آينه خواهى قبول قول على "ع" كنيم بايد بازگشته خود او را به نزد ما فرستى.

و ابن عباس بازگشته گزارش احوال به عرض اميرالمومنين رسانيده على عليه السلام با صد تن سوار شده در حرورا به نزد ايشان بيامد.

در اين وقت باز قرار بر اين شد كه سخن از اجتماع به انفراد انجامد و براى سخن يك تن از خود روانه ى حضور على "ع" نمايند و اين بار ابن كوا را كه او نيز سخنور و قرآن دانى سزاوار بود روانه ساخته با على "ع" برابر بيامد و با امانى كه گرفت همراه ده تن به اجتماع على پيوسته آغاز سخن بياورد كه مردى بر او بانگ زده گفت تا بزرگتر حاضر است كوچكتر را جاى سخن نمى باشد و ابن كوا خاموش شده على "ع" به سخن پرداخت.

ابتدا على به شرح قضاياى صفين پرداخته تا آنجا كه گفت چون قرآن ها بر سر نيزه ها كردند من شما را گفتم اين فريبى بيش نيست كه از زحمت ما به جان آمده راه گريز مى طلبند و به اين حيله مى خواهند از دهان مرگ برهند و شما نپذيرفته فريفته شده نافرمانى نموديد. و گفتيد چنانچه با خواسته ى اين قوم موافقت نكنى ترا گرفته به ايشان سپاريم تا من ناچار شده تن به خواسته ى شما سپردم و چون كار بر حكمين نهاده شد گفتم اينك پس ابن عباس را كه مردى طليق اللسان و داناست بپذيريد و گفتم ابوموسى را عمر و عاص بفريبد و او آن كس نباشد كه با مردى چون عمر و عاص بتواند مقابله كند هم نپذيرفته گفتيد حاشا و كلا كه ابوموسى مردى است زاهد و عابد و صاحب صورتى به صلاح و سالخورده و جز او را نمى خواهيم.

كه ناچار باز رضا دادم به شرط آن كه حكمين بيرون كتاب خدا كار نكنند و اگر كنند از حكميت بيرون باشند و احكامشان باطل باشد، آيا اى ابن كوا به جز اين بود كه تو خود حضور داشتى؟

ابن كوا گفت سخن به راستى آوردى اما بگو در آن وقت كه حكمين به خلاف حكم خدا و سنت رسول حكم كردند تو چرا با معاويه نجنگيدى و به احقاق حق خود نپرداختى؟ على "ع" فرمود ما يك سال ميعاد نهاديم و روا نبود تا نقض پيمان نهاده قبل از آن اقدام به جدال بكنيم و هم اكنون آماده ايم تا سال به پايان رسيده به قتال پردازيم.

كه به روايتى ابن كوا مغلوب شده همراهان را رانده خود در خدمت على بماند و به سخنى مراجعت كرده به خوارج پيوست.

لاكن كار همچنان نا اصلاح شده مانده و على ايشان را به حال خود گذاشته گفت تا شمشيرى از نيام نكشيده خونى از ما نريخته اند ما را نشايد تا به قتال ايشان پردازيم.

در اينجا مطالبى است درباره عبدالله بن عباس و اميرمومنان كه هر چند از نظر انتخاب تخليص كه ملاحظه ى اين نگارنده است جايى در اين مكان نمى دارد ليكن از نظر تيمن بعضى كلمات مولاى متقين به ذكر آن اقدام مى كنم:

چون هنگام حج آينده رسيد على عليه السلام عبدالله ابن عباس را ماموريت اداره ى حج و حجاج فرمود و چون كار ماموريت به پايان رسانيده به مقر حكومت خود كه بصره بود مراجعت نمود "ابوالاسود دوئلى" را با زياد بن ابيه كه از جانب او نيابت امور داشتند مخالفت افتاده ''ابوالاسود'' اشعارى بر ذم "زياد" سروده در دهن ها افكنده بود و چون ''زياد'' ابن عباس را نگريست آن قصه فرو خوانده باعث شد تا ابن عباس، ابوالاسود را خواسته بر او دشنام و ناسزا بياورد و از اين جهت ابوالاسود را كينه اى شد تا نامه اى در پنهان به على عليه السلام بنگارد و ابن عباس را در آن متهم كند كه اموال مردمان ربوده در بيت المال خيانت آورده خاطر على "ع" را مكدر نمايد و على اين نامه به جانب عبدالله ابن عباس روان فرمايد:

اما بعد فانى كنت اشر كتك فى امانتى و جعلتك شعارى...

... من ترا در امانت خويشتن كه خلافت و ايالت در اموال مسلمين بود شريك ساختم و مانند جامه ى زيرين ترا بر خود بچسبانيدم و خاص خويش پذيرفته هيچ كس را موثق تر ندانستم چه مرا يارى كردى و نصيحت نمودى و امانت بر گرداندى تا گاهى كه روزگار پسر عم خود وارونه نگريستى و ديدى كه امت از دور او پراكنده شدند و كشته و متفرق گرديدند، در اين وقت با من سپر وارونه كردى و با دشمنان پيوسته، موالفت با خائنين آوردى و نه ديگر پسر عم خود را اعانت كردى و نه امانت باز آوردى چنانچه در وعد وعيد خداوند مشكوك گرديدى.

پس اموال مردم خاص خود دانسته به مكر و خديعت از ايشان ماخوذ داشته چون گرگى كه ميان گله افتد در ميان اموال مردم و بيت المال افتادى و آنها را به مكه فرستادى چنان كه گفتى ميراث پدر خود فرستاده اى.

سبحان الله، مگر ايمان به معاد ندارى و از روز حساب نمى ترسى، من ترا در شمار خردمند مى ديدم در حالى كه مى بينم شراب و طعامى را كه مى دانى از آن ديگرى است بر خود حلال داشته از آنها بهره مى برى. اين اموال كه در نزد توست از آن يتيمان و مسكينان است كه جنگجويان اسلام به ضربت شمشير و بهاى جان فراهم كرده به تو سپرده اند و تو آنها را به بهاى كنيزكان داده زنها نكاح مى كنى.

بترس از خدا و اموال مردم به ايشان باز رسان كه اگر اين سخن نپذيرى ترا ماخوذ داشته خود را از درگاه خداوند معذور مى دارم و با آن شمشير كه كافران را ادب كرده ام و هر كه را با آن خون ريخته ام در قعر جهنم جاى كرده است، گردن زده به ايشان ملحق مى سازم، نه درباره ى تو بلكه هر آينه حسن و حسين اين كار كه تو كرده اى كنند با ايشان به همين صورت رفتار كنم و دست از ايشان نكشم تا حق حق دار از ايشان گرفته به صاحبان برسانم. اى ابن عباس بدان كه بالاتر از اين اموال هم كه تو برداشته اى ترا در آن دنيا فايده نمى بخشد و از غم عذاب آسوده نمى سازد و هم بدان كه زود باشد تا مرگ ترا دريابد و در زير خاك كشد و كردار ترا در آنجا بر تو عرضه كنند، همانجايى كه ستمكاران فرياد برداشته از در حسرت ناله نمايند و آرزوى رجعت كنند تا جبران اعمال ناشايست كنند و امكان پذيرشان نمى گردد.

چون اين نامه به ابن عباس رسيد پاسخ فرستاد: كه يا على نامه ى تو به من رسيد و از مضمون آن مطلع شدم و برداشتى هاى مرا از استحقاق من افزون دانستى قسم به جان خودم كه آنچه من از بيت المال برداشتم كمتر از آن بود كه بر آن حق مى داشتم. و اين مكتوب را على عليه السلام در پاسخ نامه ابن عباس نگاشت.

فان من العجب ان تزين لك نفسك...

تعجب مى كنم از اين كه چنان نفس تو تو را فريفته است كه خيال مى كنى حق تو از بيت المال زيادتر از يك فرد مسلم است و چنان پندارى كه اين انديشه و جواب ترا از جرم و جريرت معاف مى دارد و حرام ها را بر تو حلال مى كند. شنيده ام كه خواهى با آن اموال مكه را وطن گرفته در كنار آبگاه مكان مهيا كنى و از شتران سرخ موى مكه و مدينه و طايف قطارها فراهم كرده به باركشى بگذارى، اين انديشه ها فروگذار و رشد خويش درياب و از اين خواسته ها به سوى توبه گراى و اموال مسلمين به ايشان باز رسان كه زود باشد تا دور افتى از آنچه دوست مى دارى و ترك كنى آنچه را كه فراهم ساخته اى و تنها در شكاف گور صورت به زير خاك بپوشانى و از دوستان مفارقت جسته به حساب و بازپرس روى آورى، در حالى كه تهى مانده باشى از هر چه از آنها غنى بودى و رو كنى به آنچه بر آن فقير مى باشى.

چون ابن عباس اين نامه بديد در جواب نوشت:

''يا على از اين كه من از اموال مسلمين برداشت كرده به سود خود برده ام فراوان سخن گفتى. اما قسم به خدا كه دوست تر دارم تا خدا را ملاقات كنم در حالى كه خون و مال مسلمانى بر ذمه ى من نباشد تا آن كه زر و سيم همه روى زمين را جمع كرده باشم.''

پس از آن دست از عمل حكومت بصره كشيده به خانه نشست و در اين پاسخ بود كه على به طور يقين دانست آنچه درباره ى او نوشته اند از در غرض و خصومت بوده اصل و اساس نداشته است و پاسخى بر او به استمالت نوشته بفرستاد و وى را مجددا به ايالت گماشت.

و ابن عباس چندان كه على عليه السلام زنده بود به حكومت بصره باقى بود و اين است نامه هايى كه اميرالمومنين در اين زمينه به ابن عباس فرستاد: فان المرء قد يسره درك مالم يكن ليفوته و يسوعه فوت مالم...

مردم را شاد مى سازد چيزى كه به دست آورده اند و اندوهگين مى كند آنچه به آن دسترسى نداشته يا از دست بدهند. پس شاد باش بر آنچه از فوايد آخرت به دست كنى و غمناك باش از آنچه از فوايد آخرت از دست بدهى، لاجرم از حطام دنيوى خوشحال مباش و چون دنيا با تو پشت كند غمگين مشو، همانا اندوه تو بايد در كارى باشد كه براى بعد مرگ تو بكار آيد و تو بدان دست نيافته باشى.

و در نامه ى ديگر اين مقال كه:

بر روز معلوم اجل محتوم پيشى نتوان گرفت و چيزى را كه از براى تو ننهاده اند نتوان بدست آورد و بدان كه روزگار با هيچ كس به يك ميزان نمى رود، روزى به سود و براى تو باشد و روزى به زيان تو و براى غير تو باشد و دنيا دار ناپايدارى است كه هر چيز از دست به دست مى شود و آنچه براى تو نهاده اند به تو مى رسد هر چند كه در طلب آن ناتوان باشى و هر چه از تو بايد جدا شود به دور ماند هر چند مانع آن گردى و هم آنچه به زيان توست نتوانى نخواست و از خود دور كرد هر چند قوى باشى.

و با اين نامه ها بود كه ابن عباس گفت بعد از كلمات رسول خدا هيچ نوشته و سخنى به اين گونه مرا سودمند نيفتاد و بازگشت به كار نمود.

در مورد ابن عباس و مكاتبت على "ع" به وى قدر مسلم آن است كه على عليه السلام را نظر امانت به ابن عباس زيادتر از آن بوده كه با نامه ى ابوالاسود خلل پذيرفته فاسد شود. بلكه نظر آن بوده كه با ارسال آن نامه و تهديدات و تخويف ها به او، ديگران را هوشيار و عاملان ساير بلاد را متوجه رفتار خود ساخته پيشگيرى اعمال ناشايست نمايد. چنانچه در موارد پيشين ذكرش گذشت. دنيا جويانى كه منافع خود را از حكومت على "ع" به خطر ديده و يا او را مانع كسب فوايد زيادتر مى ديدند به تدريج رو از اطاعت او پيچيده به سرپيچى از فرامين او برآمدند تا آنجا كه از اقدام به جهاد و مقابله ى با دشمن رو گردانيده با هر دستور به نوعى متعذر به معاذير گرديده سر باز زدند.

از جمله در همين جنگ با شاميان كه على عليه السلام نه تنها از كوفيان نتوانست سپاه به دور خود فراهم كند، بلكه به ابن عباس هم كه فرمان بسيج فرستاده بصريان را بخواند از شصت هزار مرد سپاهى حاضر به جنگ آن تنها هزار و پانصد نفر آن هم از قبيله احنف بن قيس فرمانپذير شده بقيه رو پوشانيدند.

به هر تقدير على "ع" با اين سپاه قليل راهى شام شده چون مدت عهدنامه به سرآمده بود به جنگ با معاويه برآمد و تا از طرف خوارج اطلاع حاصل كند كه بر چه سر مى باشند نامه اى به اين مضمون به ايشان فرستاد:

... من عبدالله على اميرالمومنين الى عبدالله بن وهب الراسبى و...

اين كتابى ست از بنده ى خدا على اميرالمومنين به عبدالله بن وهب و يزيد بن حصين كه ابوموسى اشعرى و عمر و عاص بيرون حكم خدا كار كردند و لذا ما احكام ايشان بى اعتبار گرفتيم اكنون كه مدت معاهده به سر آمده به جنگ با معاويه برآمديم و از شما خواهم كه با ما به طرف دشمن مشترك كوچ دهيد و آن شور و جلادت كه داشتيد دو مرتبه در راه خدا آشكار نماييد تا خداوند ميان ما و ايشان حكم كند كه او بهترين حكم كنندگان مى باشد.

مردى كوفى اين نامه را به عبدالله وهب رسانيده او خوانده به طرف يزيد بينداخت و او نيز قرائت كرده رسول را گفت به فرستاده ات بگو كه تو بر خداوند غضب نكردى بلكه بر خويش غضب آوردى و از همان هنگام كه بر حكمين رضا دادى كافر شدى. اكنون اگر به توبه و انابه گرايى و از گناه خود استغفار كنى با تو رزم داده معاونتت كنيم و گرنه بدان گونه كه دانيم ترا به راه راست بياوريم.

على "ع" با اين پاسخ دانست كه با ايشان جز ميدان جنگ مقابله نخواهد داشت و آنان را نيز يقين اين شد كه با اين پيغام با على جز در ميدان محاربه سر و كار نخواهند داشت و تا از شمشير او در امان باشند از ''حرورا'' خيمه برچيده روانه مدائن گرديدند.

گناهكارانى كه بزه اعمال خود را به گردن على "ع" انداخته بر آن اصرارمند شده بودند و نافرمانانى كه بر مولاى خود متمرد گرديده در اثر مماشات على "ع " حق به جانب گشته تا آنجا كه يكباره گناهان خود را از ياد برده صاحب خويش را مقصر، نه بلكه كافر دانسته با او به صورت از دين برگشته اى سر خصومت برمى داشتند.

و على "ع" سلطان و خليفه و فرمانگذارى كه غرامت عدالت خود را مى پرداخت و اندك اندك كارش به انزوا و مظلوميت و بى پناهى كشيده از ميان آن همه مردم حتى معدودى بدست نمى آورد تا بتواند حقايق و مطالب روشن خويش را با ايشان در ميان گذاشته حقانيت خود را ثابت نمايد.

بارى چون مفتشين على خبر عزيمت ايشان را جهت مقابله و جبهه گيرى با او به عرض رسانيدند آنها را به دعاى بد ياد كرده فرمود خدا همان بلا كه قوم ثمود را بدان مبتلا نمود شما را مبتلا گرداند و افزود البته ايشان وقتى از كرده ها و گفته ها پشيمان شوند كه ديگر آن پشيمانى برايشان سودى نداشته باشد در وقتى كه شيطان از جهتشان در اين هزيمت بر خر آرزو سوار شده تنها و به حال خودشان گذارد.

و اما اين است شرح احوال و رفتار خوارج در مذهب و آيين و احساسات و اين كه اين جماعات تا چه حد از واقعيات و حقايق اسلام بدور افتاده گرفتار انديشه ها و نفسانيات بوده اند.

چون خوارج در راه مدائن افتادند در بين راه چشمشان به خوكى افتاد كه گفتند ديدار اين حيوان ما را خبر به فال بد مى دهد و او را پاره پاره كردند تا جلو پيشامد بدشان گرفته شده باشد و به كنار افكندند!

پس از آن مرد مسلمانى را ديدند كه گفتند تو به گمان ما مسلمان نمى آيى و سر او را نيز بريده به دور انداختند!

نصرانى اى را ديدند كه گفتند تو متعهد به پرداخت جزيه اى و هر چه گفت من جزيه ى خود را به حاكم اسلام پرداخت مى كنم، نپذيرفته مبلغى از او گرفته رهايش ساختند.

با عبدالله خباب كه عامل على "ع" بود برخوردند كه سوار بر خرى بود و قرآنى از گردن آويخته بود و زنى حامله همراه داشت. او را گفتند همين قرآن به ما حكم مى كند كه تو را سر از بدن جدا نماييم و با آن كه عبدالله از اصحاب رسول خدا بود و مى دانستند و از او روايت پرسيده جواب پسنديده شنيدند به كنار نهريش كشيده سر از بدنش جدا گردانيدند و زن همراهش را شكم دريده جنينش را بيرون آوردند!

از نخلستان مردى نصرانى گذارشان افتاد و چون يكى از ايشان خرمايى را كه از يكى از درختان افتاده بود برداشته به دهان گذاشت مورد مواخذه اش قرار دادند كه مال ديگرى را چرا برداشته است تا آن حد كه وادار به بيرون آوردن رطب از دهانش كردند و صاحب باغ كه نگران بود جلو آمده گفت من همه ى اين باغ را در اختيار شما قرار دادم چندان كه بخواهيد بخوريد و ايشان گفتند تا قيمت آن ندهيم نخواهيم خورد و چندان در پرداخت بهاء خرما سماجت ورزيدند تا مرد نصرانى گفت شگفت مى آيد مرا از مسلمانى شما كه مردى مانند ''خباب'' را بى اجازه سر مى بريد و خرمايى را بدون پرداخت بهاء به دهان نمى گذاريد.

به كاروان ابوخذيفه كه مسلمان بود برخوردند و چون ابوخذيفه مردى دانا بود و ايشان را در غلبه و فساد نگريست در جواب آنها كه پرسيدند شما چه كسان بوده از كجا آمده به كجا مى رويد، تا از مفسده و شرورشان در امان مانند همراهانش را گفت ايشان گروهى از مشركينند كه به نزد شمايشان جهت فراگيرى قواعد اسلام و قبول دين محمد "ص" مى آورم كه خوارج از آنها پذيرايى هاى بجا نموده بسا از مسائل اسلام بياموختند و چون خواستند كوچ بدهند خوارج را گفت خدا شما را در قرآن گفت اگر مشركين به شما پناهنده شوند آنها را پناه داده كلام خدا را به ايشان بشنوانيد و به مامنشان باز گردانيد و آيه اى در اين زمينه بخواند كه ناچار خوارج نه تنها نتوانستند مزاحمشان شده يا توقعى از آنها نمايند بلكه مجبور شدند تا در پناه خود به مامنشان برسانند، لاكن در همين موقع كه ايشان را با آن كلام ابوخذيفه به جانب جايگاه خود مى برد هر كه بر سر راه ديده از مسلم و ملحد كشته اموالشان را به غنيمت بياوردند!

حركت على به طرف نهروان

چون اخبار حركات و رفتار آشفته ى خوارج به اميرالمومنين رسيد و اين كه بدون جرم و جريرت مردم را كشته اموالشان به تاراج مى برند و اين كه گفته اند چنانچه به شام برسند همه ى مردم آن سرزمين را از دم تيغ در گذرانند وظيفه چنان ديد كه مقدمتا جهت دفع ايشان به جانب نهروان حركت نمايد و به اين عزم سان سپاه ديده جزم عزيمت فرمود و دست به دعا برداشته گفت:

اى خداوند من و اى خداى كعبه و منا و اى خداوند آسمان و زمين از تو مى خواهم مرا بر اين جماعت مظفر گردانى از آنجا كه كتاب ترا پس پشت انداخته بر امت محمد "ص" پشت كرده اند و به مخاصمت ايشان كمر بسته اند.

پس بزرگان سپاه را حاضر ساخته اين كلمات را نيز بر ايشان بفرمود:

انى سمعت رسول الله صل الله عليه و آله يقول يخرج قوم من امتى...

از رسول خدا شنيدم كه فرمود جماعتى از امت من خروج مى كنند و ايشان قرآن خوانان و نمازگزاران و روزه دارانند چنانكه قرائت شما و نماز شما و روزه ى شما را به چيزى نشمارند و گمان كنند كه قرائت قرآن آنها را در صورتى كه زيان كار باشند سودى مى رساند و نمى دانند كه قرائت قرآن ايشان فقط در گلوگاهشان جنبيده به قلبشان اثر نمى گذارد و اين جماعت از دين بيرون مى روند چنانكه تير از كمان بيرون مى رود و آن لشكر كه با ايشان مصاف دهد پاداش تمام نمازگزاران و روزه داران بيابد و علامت آن قوم آن است كه در ميانشان مردى باشد كه يك بازوى او را انگشت نباشد و بر بازوى او گوشت پاره اى مانند پستان زنان باشد و بر سر آن پستان مويهاى سفيد روييده باشد.

هان اى مردم اكنون مى خواهيد به طرف شام رويد در حالى كه اين جماعت به طرف خانمان شما هجوم برده زنان و فرزندانتان كشته به اسارت گرفته اموالتان به يغما برآورند و خون بى گناهان به زمين ريخته فساد در ارض بيفكنند؟

قسم به خدا كه من اين جماعت را همان كسان دانم كه رسول خدا فرمود كه بدين كردار زشت شاد خوار مى باشند.

پس چون اين سخنان بگفت راه شام رها كرده طريق نهروان در پيش گرفت و فرمود منادى را تا ندا در دهند و مردم را از طريق شام گردانده به جانب نهروان بنمايند.

در اين وقت برادر اشعث بن قيس كه به نام عنيف بود و علم نجوم مى دانست و در خدمت على "ع" بود به حضور كرد آمده عرض كرد يا اميرالمومنين من به علم نجوم دانسته ام كه چنانچه در اين زمان به طرف نهروان بر وى در آن مظفر نمى گردى در حالى كه اگر به سخن من اعتنا كرده عزيمت خود سه ساعت به تاخير افكنى پيروز بباشى.

على "ع" فرمود آيا مى دانى اين ماديان كه من بر آن سوارم چه جنس از نرينه و مادينه در شكم دارد؟

جواب داد چنانچه مراجعه به نجوم خود كنم توانم گفت.

على "ع" فرمود هر كه به علم تو معتقد شود كتاب خدا را تكذيب كرده است، چه خداوند در قرآن مجيد فرمايد كه به جز خداى هيچ كس نداند كه قيامت كى قيام خواهد كرد و سحاب چه وقت ببارد و در بطون زنان ماده يا نر باشند و فردا را هيچ كس نداند كه چه در پيش مى دارد و در كدام زمين جان خواهد سپرد و افزود اين علم كه تو بر خود بسته اى پيغمبر خدا بر خويش نبست.

سپس رو به مردم نموده گفت اى مردم بپرهيزيد از علم نجوم مگر در آن قسمت از او كه بتوانيد از آن راه درياها شناخته، زمين ها به درستى درنورديد و از آن فايده مند بشويد، نه آن صورت از آن كه جانب كهانت بگيرد و رو به جانب سحر و سحره داشته باشد. چه نوعى از نجوم به طرف سحر و كهانت رفته و ساحر، جادوگر و انباز، كافر و كافر در جهنم جاى خواهد داشت و لشكريان را گفت سخن عنيف را به چيزى مشماريد و به نام خداى تعالى كوچ دهيد كه نجوم كامل مشيت پروردگار مى باشد. و پس رو به عنيف كرده فرمود اگر به من روشن شود كه به حكم نجوم به امرى اقدام كرده اى چندان كه زنده باشم ترا در زندان نگاه خواهم داشت و تا آن زمان كه حكومت داشته باشم ترا از بيت المال عطا نرسانم و راه نهروان را در پيش گرفت و چون بر خوارج مظفر شد مردم را گفت چنانچه ما به حكم نجوم اقدام كرده پيروز مى شديم مى گفتيد حكم نجوم ما را پيروز گردانيد در حالى كه نه رسول خدا منجم داشت و نه قصور و قيصر و كسرى با حكم نجوم گشوده شدند و بر شماست كه بر خدا توكل كرده خود را با اين مسائل در دغدغه ى شك مى ندازيد.

و اما چون راه نهروان در پيش گرفتند چهار تن از بزرگان سپاه به نام هاى عمر و بن حريث، اشعث بن قيس، شيث بن ربيعى و جرير بن عبدالله به نزد اميرالمومنين آمده عرض كردند يا على ما را اجازت فرماى تا يك دو روزى در اينجا مانده به اصلاح مركب و سلاح پردازيم و آنگاه خود به شما رسانيم. على "ع" فرمود: شما مشايخ در امرى وارد شديد كه سخت زشت و نكوهيده باشد و همانا مى بينم كه تخلف شما به موجب حاجتى نمى باشد و در دل داريد كه مردم را از گرد من متفرق گردانيد و چون به سرزمين "خورنق" رسيديد به استراحت و صرف طعام و شراب پردازيد و آن گاه سوسمارى از شما بگذرد كه او را گرفته به جاى من با او بيعت كنيد و مرا نزد خود از خلافت خلع نماييد.

اين روز روز يكشنبه بود كه ايشان از لشكر على "ع" كناره گرفتند و چون به خورنق رسيدند و سفره ى طعام بگشودند سوسمارى از ايشان گذشت و به همان صورت كه على عليه السلام فرموده بود يكى از ايشان او را گرفته دست راستش برآورده دست خود بر آن زده گفت يا اميرالمومنين اين منم كه به عوض على با تو بيعت مى كنم و به همان صورت سه تن ديگر دست بر دست سوسمار زده بيعت نمودند و شب چهارشنبه از آن مكان حركت كرده روز جمعه در وقتى كه على به منبر خطابه بود خود به لشكر على رسانيدند و چون على آگاه شد به اداى خطبه ى زير برآمد:

يا ايها الناس ان رسول الله صل الله عليه و آله اسرالى الف حديث...

اى مردم! رسول خدا هزار حديث به من آموخت كه هر حديثى هزار باب داشت و هر بابى را هزار مفتاح بود و من از رسول خدا شنيدم كه فرمود در قيامت هر قومى با امام خود انگيخته مى شوند و قسم به خدا كه هشت تن از ميان شما با امام خود سوسمار بر مى خيزيد كه اگر بخواهم نام ايشان را توانم شمرد، آنها كه با سوسمار بيعت كردند.

سپس رو به طرف آن جماعت كرده فرمود:

ستمكاران را پاداش نيك نمى باشد و بدانيد كه خداوند شما را با سوسمار كه امامتان مى باشد روانه ى جهنم مى سازد. با رسول خدا نيز منافقينى بودند چنانچه با من مى باشند. قسم به خدا اى شيث و اى عمر و... كه شما با فرزند من حسين نيز قتال بدهيد.

بارى اميرالمومنين از آنجا حركت كرده راه نهروان در پيش گرفت در حالى كه عدى بن حاتم از پيشاپيش لشكر در حركت بود و مردم را به جنگ تحريص مى نمود و چون به نهروان نزديك شدند فرمود تا با دو فرسنگ فاصله از خوارج منزلگاه بكنند. چون سپاه از مركب ها به زير آمده بياراميد، سوارى از دور ديدار شد كه وقتى به نزديك رسيد جهودى بود و گفت خوارج با شنيدن خبر ورود قشون على از آب گذشته فرار كردند و ديگرى از راه رسيده همين خبر آورد كه اميرالمومنين هر دو را تكذيب كرده گفت قسم به خدا كه خوارج از آب نمى گذرند و جز قليلى از ايشان كه كمتر از ده تن باشند، بقيه در اين سوى آب كشته خواهند شد و به دفعات رسولانى به سويشان گسيل داشته فرمود ايشان را با پند و نصيحت به راه بياورند كه رفته بى نيل مراد باز گرديدند و در آخر كه خطبه ى زير را قرائت كرده شنونده اى را به سويشان فرستاد:

خطبه ديگر خطاب به خوارج

قل ابيتم الا ان تزعمو انى اخطاب وصلت فلم...

اگر شما به گمان اين كه من خطا كردم نافرمانى نموديد چرا ديگر امت محمد "ص" را به دنبال خود مى كشيد و مرا بر ايشان خطاكار مى گوييد و به گناه من تكفير مى كنيد. همانا كه شما متقى را از شقى باز نمى شناسيد و پرهيزكار را از بزهكار فرق نمى نهيد. به هر كه برخورديد مى زنيد و مى كشيد و حال آن كه مى دانيد رسول خدا آن زن زانيه را كه سنگسار كرد بر جسدش نماز گزارد و ميراث او را به وارث او باز گذاشت و همچنان قاتل را كه قصاص كرد ميراث او به ورثه ى او سپرد و دزد را كه دست بريد و زناكار را كه قصاص نمود و تازيانه بزد غنايم از ايشان باز نگرفت و بهره بداد و ايشان را چون ديگر مسلمين به زن يا شوهر اجازه ى تزويج گذاشت و از اين افزون نبود كه رسول خدا هر جرم را مطابق خود عقوبت فرمود: اى مردم همانا كه شما نكوهيده ترين مردم باشيد چه به دست شيطان پايمال گمراهى شده ايد. بدانيد كه دو صنف از مردم در دين هلاك شوند و از صراط مستقيم به يك سو افتند يكى آن كه در دوستى من كار از افراط در گذراند و مرا تا پايه ى خدايى برساند و ستايش كند چه اين جماعت غلو در امر من مى كنند و ديگر آن كس كه مرا دشمن دارد و از محل خويش بيندازد.

پس بهترين مردمان آنانند كه طريق ميانه روى در پيش داشته و مرا تنها به امامت و عصمت باور نمايند و به عقيده ى ديگر مسلمانان روند و از چپ و راست بپرهيزند زيرا كه رحمت و قدرت خداوند همراه جماعت و اكثريت مى باشد، پس خويشتن را از پراكندگى و تشتت بدور بداريد، چه آن كس كه از جماعت به دور افتد صيد شيطان شود چه آن گوسفند كه از گله به دور افتاده نخجير گرگ بشود.

بدانيد اى مردم آن كس كه مردم را به جانب خوارج دعوت كند از جماعت بدور اندازد. پس او را بكشيد اگر چه من باشم، ابوموسى اشعرى و عمر و عاص از ميان مردم برداشته شدند تا زنده بدارند آن احكام از قرآن را كه زنده كننده بوده باشد و بميرانند آن را كه قرآن مرده مى خواهد، همانا كه زنده داشتن قرآن اتفاق بر احكام قرآن و ميراندن او دور افتادن از احكام قرآن مى باشد كه اين دو خلاف آن كرده ميل به جانب هواى نفس برده از خود و نفس خود سخن آوردند. در حالى كه هر دو اگر مى خواستند عالم به مفاهيم قرآن مى بودند. اى مردم منافق! اميدوارم بى پدر معرفى شويد كه من شرى از براى شما نينگيختم و شما را نفريفتم و امرى را از شما نپوشاندم، لكن اين شما بوديد كه همداستان شديد در برگزيدن عمر و عاص و ابوموسى لاجرم من پيمان گرفتم كه از حكم قرآن بيرون نشوند و هر آينه خارج شوند ما نيز سر از خط حكم ايشان بيرون گذاريم كه به همان راه شديم.

اما با اين سخنان نيز خوارج رام نشده هم بر ابرام خود پاييده، پيغام فرستادند كه على از دين بيرون شده بايد توبه كند تا با او باز گرديده همراهيش كنيم يا آماده ى جنگ باشد كه با او قتال خواهيم داد. و در اين راه چندان پافشارى نمودند تا در ميان بعضى از خودشان اختلاف افتاده گفتند آيا شما رفتار و گفتار امام را تكذيب مى كنيد، لاكن آن چنان كار را بر اميرالمومنين تنگ ساختند تا امر جهاد را بر او واجب گردانيدند. پس در روزى صف ها راست كرده با دوازده هزار نفر مرد رزمى در برابر على "ع" ايستاده مبارز طلبيدند و على عليه السلام تا آخرين حجت بر ايشان تمام كرده باشد در برابرشان ايستاده گفت:

اى مردم! هر آينه از ميان شما افرادى باشند كه در جنگ صفين حضور نداشته اند به كنارى شوند تا با آنها كه حضور داشته شاهد ماجرا بوده اند گفتار بكنم.

و از ايشان تعدادى كنار شده به سمتى ايستادند.

و على با بانگ بلند صدا برآورد كه:

من شما را در جنگ صفين گفتم اين قرآن ها كه بر سر نيزه ها كرده اند جز حيله اى نبوده فريب نخوريد و شما نپذيرفته گفتيد ايشان برادران ما و قرآن خوان ها و حافظان كلام خدا بوده چگونه با آنان ستيز بكنيم و در نهايت كه با هر زبان كه من شما را گفتم قبول نكرده عذرى ديگر آورديد. تا آنگاه كه قرار بر حكميت آمد و در اين وقت باز شما را گفتم اينك كه كار را بدين جا كشيده ايد لااقل در انتخاب حكم، سخن مرا ماخذ قرار بدهيد و ابن عباس را كه مردى سخندان و محكم اراده است بفرستيد. آن سخن را هم اعتنا نياورده به چهره و سالمندى و ظاهر الصلاحى ابوموسى فريفته شده روانه ساختيد. مردى كه در اولين جلسه از عمر و عاص ريشخند شده ضعف نفس خود را آشكار گردانيد، با اين همه گناه كه همه را خود مرتكب بوديد. هنوز بر سر دانش نيامده اعتراف به خطا نياورده به جاى خود مرا گناهكار انگاشتيد و مرا كه امام امت و دست پرورده ى رسول خدا و آگاهترين فرد به احكام و سنت بودم عصيان گر و خلافكار خوانده دستور به اعتراف گناه و خواهان توبه و انابه گرديديد، امورى كه همه خود كفر و خلاف شريعت و بيعت و ايمان و اسلام مى آمد.

با اين همه من از خطاى شما گذشته سهم و بهره ى شما از بيت المال فرستاده يارى شما را استمداد نمودم، در اين جهت نيز تمرد كرده به عقل نيامده همچنان بر ره معاصى خود ابرام آورديد تا آنجا كه در برابر من علم طغيان افراشته خصمى مرا آماده گرديدند، با اين حال از سر تقصيرهاى شما گذشته چنانچه از كرده ها پشيمان شده طريق توبه بسپاريد از جمله برادران ما مى باشيد.

با اين سخن عده اى از ميان خوارج كه هشت هزار تن شدند از جمعيت جدا شده كناره گرفته فرياد توبه برآوردند و على عليه السلام فرمود تا علمى بر كنارى نصب كردند و فرمود هر كس از خوارج در پناه اين پرچم جمع شود در امان مى باشد . اما چهار هزار تن باقى مانده همچنان در گفتار خود پافشارى ورزيده على "ع" را كافر خوانده مى گفتند على بايد توبه كرده به دين خدا بازگشت كند تا به طرف او بازگشت نمايند. و نتيجه اين كه در آخر صفوف طرفين آماده ى كارزار گرديدند و هنوز روز به آخر نرسيده بود كه تنها نه نفرشان توانست جان از مهلكه بدر برده طريق فرار بسپارد و اين روز نهم صفر المظفر بود كه مطابق نوروز پارسيان مى آمد.

و اما تا بگوييم صدق رسول الله و صدق اميرالمومنين دو پيشگويى از ايشان درباره ى كفر و ناحقى خوارج ذكر مى كنم:

گفته شد كه على عليه السلام از قول رسول خدا فرمود كه يكى از سران خوارج مردى است به نام ''ذالثديه'' كه يكى از نشانه هايش به جاى يك دست گوشت پاره اى ست مانند پستان كه چون او را بكشند كشيده بشود و موهايى بر او روييده باشد ''كه در مطالب پيشين شرحش آمده خاطر خوانندگان مستحضر مى باشد.'' و چون در اين وقت كه جنگ به پايان رسيد على "ع" فرمود تا رفته جسد ذوالثديه را بياورند و رفته بكاويدند و نيافته باز آمده گفتند چنان نشانه اى بدست نياورديم.

فرمود قسم به آن كس كه جان على در دست اوست پسر ابوطالب نه دروغ مى گويد و نه دروغ به او بسته مى شود و دو مرتبه شان به جستجو فرستاد كه رفته از زير قريب چهل كشته اش بيرون آوردند و به همان نشانى مشاهده اش كردند كه به صورت دستى در بدنش گوشت پاره اى بود مانند پستان كه چون او را بكشيدند كشيده شد تا به اندازه ى دستى برآمد و موهايى بر سرش به مانند سبيل روييده بود و همانطور كه به زبان على گذشته بود هيچ كس نتوانست از پدرش نام و نشانى بياورد.

ديگر از پيشگويى هاى على "ع" اينكه يكى از اصحاب آن حضرت در جنگ با خوارج به شك درآمد كه چگونه ما با افرادى جنگ كنيم كه صداى قرائت قرآنشان چون نواى مگسان عسل به گوش مى رسد. و علامت ايمانشان پينه هايى كه چون كف پاى شتران بر پيشانى هايشان نشسته است و در اين خيالات تكيه بر نيزه ى خود زده، انديشه مى نمود كه على "ع" رسيده گفت مگر در قتال با خوارج به شك درآمده اى؟

جواب داد همين طور است يا على.

فرمود و تا از شك برآمده به يقين پيوندى و بدانى كه جز با كفار قتال نمى دهى من اول كسى را كه به جنگ اين جماعت فرستم تيربارانش كنند.

و چون در روز قتال كار از پند و نصيحت و گفت و شنود گذشته به مقابله كشيد و يكى دو تن به دست خوارج كشته شدند جوانى به نزد حضرت آمده اجازه ى جهاد گرفت كه على ماذونش نداشته به جاى خويشش فرستاد تا مرتبه ى دوم و سوم كه همچنان جوان ابرام نمود و على فرمود اين نه جنگى است كه به سلامت بازگشت كنى. جوان پذيرفته قدم به ميدان نهاد و چون برابر خوارج رسيده زبان به نصيحت ايشان گشود از هر طرف به تيربارانش گرفتند كه ناچار پشت به دشمن كرده مراجعت نمود كه بيش از چند قدمى نتوانست طى طريق بكند و به زمين افتاد لكن در بازگشت از مقابل خوارج از كثرت تير كه به سر و روى و سينه اش اصابت كرده بود خارپشتى را مى مانست و در آن وقت آن مرد شك زده به نزد على "ع" آمده گفت به خدا كه آسوده شدم و هر آينه در همين دم جان به جان ستان تسليم كنم دانم كه به حق كشته شده با ناحقان و مشركين قتال داده ام.