کتاب علی (عليه السلام)

مرحوم دکتر سيد جعفر شهيدی

- ۱۲ -


خطبه ديگر در شكايت از امت

و تا وضع على عليه السلام را در چگونگى با مردم و فرمان ناپذيرى ايشان از امام و شكوه و درد دل او را از اهل خود روشن نماييم، استناد به خطبه ى حضرتش كه در اين زمينه ايراد فرمود مى كنيم: الحمدلله على ما قضى من امر و قدر من فعل و ابتلايى بكم ايتها لفرقه...

سپاس خاص خداوندى ست كه امر پوشيده ى قضا را به دست قدر آشكار ساخت و مرا به صحبت شما امتحان نمود. اى جماعتى كه فرمان مرا اطاعت نمى كنيد و دعوت مرا اجابت نمى نماييد شما را با اين سستى و رخوت زيبنده نيست كه دم از نصرت حق بزنيد و در طلب جهاد انتظار مرگ ببريد، مردن از آن زندگى بهتر است كه جز در راه حق رهين منت باشد، سوگند با خداى كه اگر مرگ بر من درآيد و در ميان من و شما جدايى افكند خواهيد ديد كه مرا از صحبت شما كمال كراهت خواهد بود. آيا شما را دينى نيست كه در جهت دفع دشمن جنبش بدهد و هم مهر و حفادتى در نهاد شما نيست كه شما را به خشم آورد؟ مگر نمى شنويد كه دشمن از بلاد و سرزمين هاى شما بكاست و آنها را مورد هجوم نهب و غارت ساخت و در مملكت شما پراكنده شد، آيا تعجب نيست كه معاويه جماعتى از مردم فرومايه ى شام را فراهم آورد بى آنكه به ايشان عطايى كند و يا اعانتى نمايد امر او را اطاعت كنند و در هر سال يكى دوبار و تا چند بار به هر چه فرمان دهد از او فرمان بپذيرند و من شما را بخوانم در حالى كه شما صاحبان خرد و شناختگان قوم مى باشيد و اطاعت نكنيد و از فرمان كناره جسته طريق عصيان و گناه بگيريد و مخالفت نماييد.

و هم اين مدرك ديگرى در سرپيچى و مخالفت با على عليه السلام و اينكه واقعا تا چه حد تنها و بى معين بوده و بر چه گروه مردم حكومت مى داشته، چه درد دلها از ايشان داشته است:

بعد از حمد و ثناى پروردگار مى فرمايد:

اى مردم بدانيد كه فاجران و ظالمان كه از طريق حق بگشتند و اسلام را پشت پا زدند مملكت مصر را بگشودند و محمد بن ابى بكر را كه خداوند او را رحمت كند شهيد ساختند، سوگند با خدا كه محمد آن كس بود كه همواره چشم رضا بر انتظار قضا داشت و كار و كردار خود را همه جهت پاداش روز جزا كرد و فاجران را دشمن داشت و مومنان را دوستدار بود و اجر او در حضرت خداوند موجود و مشهود است، قسم به خدا كه من خود را در امر او مورد شماتت و شناعت نمى دانم چه مقصر نبوده ام و عجزى نداشته ام و بر شدايد حرب بينايم و بر اقدام به مقاتله دانايم، همانا شما را به آواز بلند به استعانت ندا در دادم سخن مرا نشنيده امر مرا اطاعت نكرديد، تا آن وقت كه خاتمه ى كار او به وخامت انجاميد، شما آن مردم نيستيد كه به اميد و پايمردى شما خونخواهى توان كرد و بر آرزو دست يافت، چه من شما را دعوت كردم و فرياد زدم كه برادران خود را دريابيد و شما تا پنجاه و چند روز جواب آن را در گلو انداخته چون شتر دردمند به تغمغم برآمديد و سرپيچى و كراهت آورديد، بسان كسى كه هرگز فرمانى نگرفته امر جهاد نشنيده در طلب اجر و ثواب نمى باشد، در آخر هم عددى انگشت شمار و مضطرب فراهم شديد چنان كه گويى به طرف مرگ رانده مى شويد و مرگ را معاينه مى كنيد و اين بزرگ مصيبتى است بر شما.

و اين بود وضع مردمى كه در اطراف ولى خدا فراهم آمده بودند، در حالى كه مردم معاويه گويى در راه او به جان مى زدند و با آن چنان شوق و شعفى كوشاى در انجام فرامينش بودند كه عاشقى فرمان معشوق مى شنود، چرا؟ براى آن كه در نزد معاويه از حطام دنيا و توقعات بى حق روا مى شد و از طرف على "ع" نمى گرديد. معاويه هر كس را به گونه اى راضى نگاه مى داشت حتى اگر در آن جلب رضايت، نافرمانى خدا و رسول خدا و ستم به عامه ى مردم كرده باشد و على "ع" تنها گام در راه خدا مى گذاشت و همه را برابر مى نگريست و زنگى عليل و سردار جليل را به يك ديده مى نگريست و در بذل مال و تقسيم غنايم، شريف و وضيع و برده و مولا را برابر حساب مى گرفت و همين عدالت بود كه ذائقه ى اكثريت را ناخوش آمده رو به آخورى مى بردند كه در آن آب و علف فراوان تر بوده مزد كار نكرده گرفته موقعيت بى كوشش بدست آورند و بتوانند همان امور جاهلى تفاخر و تكاثر و مافوقى و مادونى را حفظ كرده به خدمت بياورند. امورى كه در نزد معاويه به سهولت جامه ى عمل پوشيده در درگاه على "ع" ميسر نمى آمد.

و هم اين مكتوب ديگرى است از على عليه السلام بر ابن عباس در شكوه از مردمان خود و روشنگر اين كه تا چه حد رنج داشته از امت خويش در كام مصيبت بوده با چه بى وفايان سر و كار داشته است.

مكتوب اميرالمومنين به ابن عباس

... اما بعد فان مصر قد افتحت و محمد بن ابى بكر قد استشهد فعند الله عز و جل...

مملكت مصر به دست دشمن گشوده شده و محمد بن ابى بكر به شهادت رسيد و او فرزندى بود نصيحت پذير و مطيع كه بسا زحمت ديد و مرارت كشيد، شمشيرش برنده بود و جهادش دافع و مصيبتش بر من عظيم كه اجر آن را از خدا مى خواهم، قبل از شهادت او هر چند مردم را به اعانت او تحريص كردم و پنهان و آشكار و بيش و كم دعوت نمودم و استعانت او خواستم فائده نكرد تا آن وقت كه زمان منقضى شده كار از كار گذشت، آنگاه حاضر شدند جماعتى اندك و به دروغ كه هر يك بر خود عذرى بسته علتى آوردند و برخى كه به صراحت دست برداشتند. از خدا مى خواهم كه مرا از اين جماعت فرج برساند، قسم به خدا كه اگر به طمع شهادت نبود و وظيفه نبود مرا كه تسليم مرگ خدا خواسته ى خود باشم نمى خواستم كه حتى يك روز با ايشان ملاقات بكنم. خداوند همه را هدايت فرمايد. السلام عليكم و رحمه الله و بركاته.

و پس از شكايت از امت در نافرمانى ايشان هم اين نامه مى رساند كه على عليه السلام تا چه حد بر محمد بن ابى بكر تعلق خاطر داشته او را مرد حق مى دانسته است و تنها اشكال كار محمد در حكومت مصر كه على "ع" را وادار به فرستادن مالك به جاى وى نموده كمى سن او بوده و تجربه اش كه در حكومت مصر نارسايى مى داشته و الا او را بارها فرزند خود خوانده كه از پشت ابوبكر آمده است. در هنگام شهادت بيست و هشت سال داشته و از نامه ى او به ابن عباس پيداست كه اميرالمومنين تنها مى خواسته عقده گشايى نموده با آن غم مرگ محمد را در خود به تخفيف بياورد.

و هم اين نامه ايست جهت تذكره به مردم عراق و اطرافيان خويش كه اميرالمومنين "ع" مسائل سياسى و اجتماعى از ابتدا تا آن زمان را در آن ياد مى كند:

مكتوب على به مردم عراق

من عبدالله على اميرالمومنين ال قراء كتابى هذا من اميرالمومنين و مسلمين:

خداوند محمد "ص" را به اين امت به رسالت فرستاد تا مردمان را بترساند و تلقين ايمان نمايد. شما مردمى بوديد در بدترين دين و ناخوشترين وضع دنيا، خوابگاه شما بر روى سنگهاى درشت و خارهاى خشن بوده و آشامنده ى كثيف ترين آبها و خورنده ى ناگوارترين طعام. خون يكدگر مى ريختيد و فرزندان خود مى كشتيد و قطع صله ى رحم مى كرديد و اموال يكدگر را به غارت مى برديد و عقايد و مسلك هاى خود را نابود مى كرديد، معبود شما بت هاى شما بود و به خدا ايمان نداشتيد و بيشترتان مشرك بوديد. پس خداوند به رسالت محمد "ص" بر شما منت نهاد و او را به سوى شما فرستاد چنان كه در كتاب خود مى فرمايد پيغمبرى از نوع شما بر شما فرستادم تا آيات خويش بر شما گشوده شما را پاكيزه و پاك نمايد و قرآن و حكمت بياموزد بطورى كه در چند جاى قرآن اين نعمت را ذكر فرمود.

پس رسول خدا بشرى بود مانند شما و با زبان و لغت شما و قرآن و حكمت بر شما آموخت و به فرايض و سنن آموزگارى نمود و شما را مامور داشت به دوستى و رعايت خويشاوندان و نريختن خونهاى به ناحق و اصلاح ذات البين و اداى امانات و به وفاى عهدها و نشكستن پيمانها و سوگندها و نيز شما را امر نمود كه با مردم طريق مهربانى و عطوفت سپريد و از بر و بذل مظايقت نكنيد و ابواب شفقت و رحمت را مسدود مداريد و شما را نهى كرد از نهب و غارت و ظلم و بغى و حسد و تهمت و شرب حرام و كم كردن كيل و ميزان و همچنان شما را به حكم قرآن نهى نمود كه زنا نكنيد و ربا مخوريد و اموال ايتام را مگيريد و امانات را به صاحبانش برگردانيد و فساد و خرابى در زمين مكنيد و ستمكار نباشيد كه خداوند ستمكاران را دوست نمى دارد و اگر به اين جمله رويد به بهشت نزديك شويد و از آتش دور مانيد. و چون رسول خدا را مدت عمر به پايان رسيده به جهان باقى شتافت، مصيبت ما و تمام مسلمين را فرا گرفت چنان كه نه پيش از آن و نه پس از آن كسى خواهد ديد.

پس از آن زمان مردم طريق منازعه گرفتند و سخن خلاف به ميان آوردند. سوگند به خدا كه به خاطر من خطور نمى نمود كه بعد از رسول خدا عرب اين امر يعنى سرپرستى امت را از اهل بيت بگردانند و مرا دست بردارند و اگر با ابوبكر بيعت نكردم از آن بود كه پس از رسول خدا جز خويش شايسته ى اخذ آن مقام نمى ديدم و امامت امت را غير من نمى شايست. اين بود تا وقتى كه ديدم مردمان درهم افتاده بيم آن است كه طريق كفر و ارتداد بگيرند و بيم آن كه دين خدا به يكباره محو و نابود بگردد و از خاطره ها به نسيان بيفتد، لاجرم لازم ديدم كه تا اسلام به كامل خراب نشده و مصيبت زيادتر نشده است آن را نصرت نمايم اگر چه به قيمت از دست نهادن حقوق حقه ام باشد، زيرا كه مدت هر سلطنت چند روزى بيش نيست و سراب و ابر را ماند كه نيامده زايل و مرتفع گردد، پس خود به نزد ابوبكر رفته با او بيعت كرده در رفع حوائج مسلمين او را نصرت آوردم و بيخ باطل را ببريدم اگر چه به ميل كفار و دنيا طلبان نمى بود. پس ابوبكر بر سلطنت مسلط شد و به تحكيم امور پرداخت و تا مى نگريستم كه در كارها طريق اقتصاد و فلاح مى دارد سخن او گوش مى داشتم و چون از اين جهان پرداخت گمان داشتم كه خلافت با من گذارد لكن مهر و حفادتى كه او را با عمر بود وى را بر آن داشت تا حق من ضايع داشته به او گذارد و ناچار به ملاحظات گذشته عمر را نيز متابعت نمودم چه او را خويى نيكو بود تا آن وقت كه مدت او نيز به سر آمد و مرا به خاطر مى رفت كه بعد از خود مرا به حق خود برساند و خلافت را از من به ديگرى روا نمى دارد، او نيز حق من واگذاشته مرا به صورت شورا داخل پنج تن ديگر گردانيده كار به نظرخواهى نهاد و پيدا بود كه از آن شورا تضييع حق من منظور مى دارد و از خلافت من كراهت مى دارد، و چون احتجاج كرده با ايشان گفتم ما اهل بيت رسول خداييم و بدين امر از شما سزاوارتريم و حجت آورده كه خلافت كسى را شايد تا اسرار قرآن و احكام سنت و شريعت دانسته بشناسد و متدين بدين حق باشد و اين شروط تنها در ما به طور كمال جمع مى باشد. همه اين سخنان ناشنيده گرفتند، چه بيم آن داشتند كه هر آينه اين كار بر من فرود آيد چندان كه زنده باشم بدون استحقاق ايشان را از بيت المال نصيبه نگذارم، پس ناچار همگان با هم همدست شده امر خلافت بر عثمان استوار نمودند و مرا براى سومين بار از حق خويش محروم گردانيدند تا اين سلطنت در ميان خودشان دست به دست بشود و بدين قناعت نكرده مرا گفتند هم با عثمان بيعت گزارم در آن شدت كه تهديد به منازعت و مقاتلتم كردند، ناچار با كمال كراهت مطاوعت نمودم و اجر اين ظلم از خداى خويش خواستم.

پس از ميان ايشان يكى گفت اى پسر ابوطالب در طلب خلافت عجيب حريص مى باشى!

گفتم از من حريص تر شما بوده ايد كه من حق خود مى خواستم، حقى كه خدا و رسول براى من مقرر داشته و حال آنكه شما بدون حق بر آن مى كوشيد.

و اگر چه بر اين پاسخ مبهوت شده جواب نتوانستند آورد ليكن بر ستم من بيفزودند.

در اينجا مى فرمايد:

اى خداوند بارى يارى كن مرا در كيفر قريش چه ايشان خويشاوندى من ببريدند و قطع رحم كردند و كاسه ى آرزوى من كه لبالب بود، وارونه نمودند و منزلت مرا كه محلى منيع بود كوچك شمردند و خلافت را كه حق من بود و از هر كس به آن منصب سزاوارتر بودم از من باز گرفتند و گفتند صبر كن تا نوبت به تو بيايد، چه در تصدى ديگران هم به تو ظلمى نمى باشد و به طعنه آوردند كه دانيم عاقبت جان بر سر اندوه اين سلطنت خواهى نهاد و اگر گوييد هر گاه حق با تو بود چگونه آرام نشستى! گويم بدان علت كه در اين اوقات مرا دوستى نبود و پشتيبانى نداشتم كه با نيروى ايشان دفع دشمن و احقاق حق توانم كرد الا چند تن از اهل بيت كه ايشان را هم دريغ داشتم تا به دم تيغ كفار افكنده يكسره اسلام را از حامى تهى گردانم. ناچار بر آن طلب دل بر شكيب نهادم بدانسان كه گفتى پلك چشم بر روى خار بر هم مى نهم و آب دهان با غصه اى گلوگير فرو مى برم و اين كام بر من همچنان تلخ تر از حنظل و دلم را كارى تر از خنجر بود تا آن وقت خواستيد با من بيعت كنيد كه من اكراه كرده بدان رضا نياوردم و هر چه دست به سوى من جهت بيعت دراز كرديد من دست واپس كشيدم تا آخر كه نزديك شد كار به يكدگر كشى و جدال و قتال انجامد و تهديدم نموديد كه هر آينه قبول خلافت نكنى ترا كشته از ميان برمى داريم و ناچار پذيرفتم در حالى كه به آن راضى نمى بودم و از سخنانتان اين كه ما جز تو در جهان كس ديگر براى اين كار نمى شناسيم و جز متابعت تو متابعت ديگر كس نمى توانيم و تا ما را اميدوار نكنى از گرد خانه ات پراكنده نخواهيم شد. و هم بر اين تهديد كرديد كه اگر نپذيرى ما در دين اختلاف كلمه افكنيم و با آن چنان رغبت با من بيعت نموديد كه بر آن از يكدگر پيشى گرفته جهت آن از بر و دوش هم بالا مى رفتيد، تا اين كه پذيرش به آخر رسيده غائبين را نيز دعوت به بيعت نمودم و در اين زمينه هر كس پذيرفت، پذيرفتم. و هر كه نپذيرفت ايرادى بر او نياوردم. همچنين طلحه و زبير كه با كمال ميل با من بيعت كردند كه اگر نمى پذيرفتند، هم به ايشان اجبار نمى كردم به همان گونه كه با ديگران به عمل آوردم و آن كس كه مرا نخواست او را درشت نگفته نيازردم. ليكن روزى چند نگذشت كه همان طلحه و زبير كه از پيشقدمان اجبار من به قبول خلافت بودند. نكث عهد كردند و پيمان من شكسته جهت توطئه افكندن من به مكه شتافته بر عليهم به تشكيل سپاه و تجهيز نفرات پرداختند و هم با آن لشكر به بصره تاخت برده عامل و خازن بيت المال مرا گرفته در ميان مردم اختلاف كلمه و تشتت آراء آوردند و عجيب اين كه در لشكريان ايشان كس نبود الا آنكه هم او نيز با من بيعت كرده حكومتم پذيرفته بود. پس به مردم شهر حمله برده جمعى را كشته برخى را رانده، عده اى را دست بسته گردن زده، اموال مسلمين غارت نمودند. و آن قليل هم كه به خاطر خدا دل بر جهاد نهادند هم ايشان را كشته خانمانشان به دست آتش و غارت سپردند كه به خدا قسم اگر يك تن از اهل شهر به دست ايشان كشته شده بود كشتن تماميشان بر من حلال و واجب مى گرديد چه رسد به اين كه آنهايى را كه ايشان كشتند زيادتر از آن لشكر بود كه با خود آوردند.

پس از آن نگران شام شدم بر مردمى از آن كه طاغى و جفا كار و سزاوار تاديب مى بودند، جماعات و قبايلى كه نه از مهاجر و نه از انصار و نه از تابعين مى بودند و كس به ايشان فرستاده دعوت به اطاعت و دخول در جماعتشان كردم از من نپذيرفته، طريق شقاق و نفاق گرفتند. و با مسلمانان به مبارزه برآمدند كه ناچار به مقاتله ى با ايشان گرديدم و به دستيارى مسلمانان با ايشان رزم و قتال دادم تا آنجا كه نيروى جنگ از ايشان برفت و از در خدعه قرآن ها بر سر نيزه كرده به اغواى شما پرداختند و هر چه شما را گفتم اين از در بيچارگى و خديعت است كه با شما به پيش آورده اند ريشخند نشده كارشان كه جانشان در جنگ به آخر رسيده بود يكسره كنيد از من نپذيرفتيد و گفتيد چگونه جنگ كنيم با برادران مسلمان خود كه قرآن را در ميان آورده اند و هم مرا گفتيد كه دعوتشان اجابت كنم و عذرتان اين كه حجت بر ايشان تمام نمايم كه هم در اينجا باز آن چنان پافشارى كرديد كه مرا به مرگ و كشتن تهديد آورديد. ناچار پذيرفتم و از جنگ با ايشان دست باز داشتم چه شما را در رخوت و نافرمانى از خود ديدم، آنگاه كار بر حكمين قرار گرفت به شرط آن كه حكمين بميرانند آن چه را قرآن بميرانده و زنده كنند آنچه را قرآن زنده مى خواهد كه آن دو تن عمر و عاص و ابوموسى اشعرى بودند كه قرآن را كنار گذاشته به هواى نفس خود كار كردند كه خدا هم ايشان را به خود واگذاشته هدايت و ارشاد از ايشان باز گرفت تا نتيجه اين شد كه عمر و عاص ابوموسى را فريفته وى را وادار به خلع من نمود و خود معاويه را گماشت. احكامى در غايت ضلالت كه ناگزير حكم ايشان از منزله ى قبول ساقط گشت و جز اين را نيز لايق نمى بودند، همين عدم پذيرشى كه موجب اختلاف در ميان قوم شده جماعتى ما را ترك كرده ما آنها را ترك نموديم و در روى زمين پراكنده شده بر عليه ما فتنه ها انگيخته فسادها آورده، خونها ريختند و با اين حال در غلبه بر ايشان گفتيم هر آينه قاتلان برادران ما را جهت قصاص به ما سپاريد ما در ميان خود و شما قرآن را حكم قرار مى دهيم و كار با احكام قرآن كنيم، اين سخن نيز نپذيرفته از در اغلوطه گفتيد ما همه قاتلان كشته شدگان شماييم و از آنجا كه خون ايشان حلال دانستيم آنان را بكشتيم به همان گونه كه خون شما را حلال مى دانيم.

پس با ما نيز آهنگ جنگ كردند و پياده و سواره بر ما تاختن آوردند كه ما نيز حمله كرديم و خداوند ما را نصرت داد و بر ايشان غالب شده خونشان بريختيم. بعد از منازعه ى با آنها گفتم شما را كه بى درنگ آهنگ جنگ كرده ايد به شام بشتابيد بى فرمانى كرديد و شمشيرهايتان را گفتيد كند شده، كمان هايتان بريده، جعبه هاى تيرتان تمام شده، نيزه هايتان پيكان انداخته، لاجرم به طرف كوفه باز گرديديم به اين شرط كه آنها را اصلاح نماييد و گفتيد در اين صورت خواهيد ديد ما را كه چگونه فداكارى و جانبازى خواهيم كرد و من از شما پذيرفتم. اما چون به ظاهر كوفه درآمديد و فرمان دادم كه در نخيله فرود آمده لشكرگاه كنيد و سلاح خويش به اصلاح آورده دل بر جهاد ببنديد، يكباره خوى جنگجويى و سلحشورى كه لازمه اش صبورى در سختى ها و صبر در مصائب است كنار گذارده دل بر صحبت زنان و فرزندان خود نهاده روانه ى شهر شديد و از شما نماند مگر قليلى انگشت شمار و به فكر شهوترانى و شكمبارگى و خوشگذرانى آمديد. پس از آن اندكى از شما مراجعت كرده لكن عزيمت را زبان به عذرخواهى گشودند و گروهى نافرمانى كرده بى آنكه پرسشى كنند و اجازه اى طلبند مجددا به شهر برگشتند و سكونت گزيدند. در اين وقت از لشكر من جز پنجاه تن به كم و بيش نمانده بود كه ناگزير من نيز با ايشان طريق كوفه گرفته باز گرديديم و به نزد شما شتافتم به طورى كه تاكنون نيز قدرت نيافته ام كه شما را آماده به جهاد نمايم.

بعضى اين مكتوب را به بعد از واقعه ى خوارج منسوب كرده اند. ليكن چه در آنجا و چه در اينجا غرض از درد دل على "ع" و بى وفايى مردم اوست كه از دست ايشان چه ناله ها در سينه و با چه دنيا به عقبى فروختگان سر و كار داشته است.

سپس مى فرمايد:

اينك شما از اين سستى و رخوت چه انتظار مى بريد مگر نگران اطراف خود نمى باشيد كه چه وقايع رخ داده است. مگر مصر را نديديد كه به دست دشمن گشوده شد و شيعيان من در آنجا مقتول شدند و مگر نظاره نمى كنيد كه ثغور و حدود شما دستخوش جولان و تاخت و تاز دشمن شده است و دشمنان شما بلاد و امصار شما را پايمال ستم و غارت و كشتار خود كرده اند و حال آن كه جمعيت و اسباب رزم شما فراوان بود و شوكتتان زياد، پس چه رسيد شما را كه چنين بى تفاوت گشته ايد، مگر ديوانه شده ايد، همانا اگر همدل و همزبان بوديد، اين گونه ذليل و زبون نمى شديد. اينك دشمنان شما گرد هم آمده يكدگر را به پشتيبانى تعهد مى كنند و شما سستى گرفته پراكنده شده ايد. هرگز شما را نجات و فلاحى نمى باشد تا اين روحيه در شما قوتمند مى باشد. هان اى مردم گوش به فرمان من بدهيد و از آنچه شما را نهى مى كنم بر حذر و بر آنچه امر مى كنم انجمن بشويد و ساختگى جنگ با دشمن بكنيد. همانا آيينه ى رفق و مدارا را زنگ گرفته در صلح و صفا مسدود شده است.

مگر نمى دانيد كه شما باطلقا و فرزندان طلقا و آنان كه از بيم شمشير اسلام مسلمانى گرفته اند رزم مى دهيد؟ يعنى با دشمنان خدا. و مگر نمى دانيد با آنان كه در صدر اسلام اول كسان محارب با رسول خدا بودند و خدا را دشمن مى داشتند و يا بت پرستان جنگ مى كنيد؟ و مگر نمى دانيد كه با بدعت گذاران و رشوت طلبان و دروغ زنان و دين به دنيا فروشان رزم مى دهيد؟ مگر عمر و عاص دين خود را به دنياى معاويه به شرط اخذ حكومت مصر كه هنوز به اختيار وى هم درنيامده بود نفروخت و نصرت نكرد؟ فاسقى را كه اموال مسلمانان به خدعه گرفت.

و مگر ''وليدبن عقبه'' نه آن كس است كه شراب باره بود و حد شرابخوارگى كه مست به نماز ايستاده نماز صبح را به چهار ركعت گذاشت بخورد. مگر نه ديگر ايشان ''مروان حكم'' و امثال وى اند كه بنا به مصلحت مسلمانى گرفته به دل ايمان نياوردند و مشرك بماندند و چه بسيار كسان از اين جماعت را كه ياد نكرده ناهموارتر و درشت كردارتر از ايشان مى باشند، همان كسان كه دوستدار فرمانروايى بر شما بوده و اينكه كفر و فساد در ميان شما آشكار ساخته ابواب مفاسد به ظهور آوردند و قرآن و احكام خدا و سنت رسول پس پشت انداخته به هواى دل كار كنند.

پس اينان خواهند كه مملكت شما ضميمه ى سرزمين خويش ساخته بر شما حكومت كنند و شما را زبون و زير دست خود نمايند در حالى كه ميان شما اهالى دين و قاريان و حافظان قرآن و شب زنده داران و فقها و علما جاى مى دارند و اگر شما كه قرين مسلمانهاييد آماده به جنگ شويد با كفار جهاد كرده قتال داده ايد.

پس گوش كنيد سخن مرا و فرمانپذير باشيد مرا گاهى كه فرمان راندم بر شما كه سوگند به خدا كه اگر فرمانپذير شويد دستخوش گمراهى و ضلالت نخواهيد شد و اگر بى فرمانى كنيد رشد خود نخواهيد يافت و بدانيد كه سزاوار نيست دوستان شيطان كه طماع و اهل مكيدت و ستمكارند از اولياى خدا و اهل عبادت و زهادت پيشى گرفته، مردم مطيع و متواضع و يزدان پرستان و ملازمان رسول خدا را پشت سر گذارند. بدانيد ديگر كار از سستى و تراخى گذشته دشمن روياروى شما صفوف قتال مهيا مى دارد. و بر شماست كه همانند ايشان آماده به جنگ شده جهاد خدا را شرط حيات بدانيد.

قسم به خدا كه اگر شما هم همراه نشويد خود يك تنه با ايشان در ميان جنگ ديدار كنم اگر چه كثرت ايشان روى زمين را فرا گرفته باشد و بيم نكنم و وحشتزده نشوم چه واثق به رحمت خداوندگار مى باشم و اين كه با افرادى قتال مى كنم كه در رده بغى و طغيان و ضلالت بوده خود بر طريق حق مى باشم و دوست دارم كه خداى را ملاقات كنم و پاداش خويش دريافت كنم و تنها اسف و اندوه من آن است كه پس از من جماعتى از فاسقان و بى خردان بر اين امت حكومت كنند و امت رسول خدا را زحمت رسانند و سلطنت اسلام را دست به دست بدهند و بندگان خدا را بردگان بگيرند، كه هم قسم به خدا اگر اين انديشه نبود هرگز شما را تحريض به جنگ ننموده شما را ترك مى كردم چه شهادت را دوسترين مى دارم. پروردگارا ما را و ايشان را در امور به راه راست بدار و خير دنيا و آخرت كرامت فرما.

دستور اميرالمومنين به قثم بن عباس در امر حج گزاران

در اين وقت على عليه السلام مكه را در حكومت خود مى داشت و چون هنگام حج رسيد اين نامه را به قثم بن عباس كه از جانب او حاكم مكه بود ارسال فرمود:

اما بعد فاقم للناس الحج و ذكر هم بايام الله و اجلس لهم العصر...

مردم را در مناسك حج آموزش بده و ايشان را از آن كه روزى را جهت انعام و روزى را جهت انتقام در نظر بگيرند بر حذر بدار و از نماز صبح تا نماز ديگر به راوى حاجات مردم آماده باش و هر كه را حكمى كرده اى او را از آن حكم آگاه نما و نادانان را تعليم نما و دانا را با مذاكره بر دانشش بيفزا و احكام خدا را جز با زبان خويش مرسان تا به دست پيام گذاران كم و بيش نشود.

حاجتمندان را از ديدار خود با گماردن حاجب و دربان زحمت مده، چه اگر از ابتدا رنجيده شوند پس از آن جهت رواى حاجات به تو رجوع نكنند.

و از مال خدا آن چه در نزد تو جمع شده است به فقير و معيل برسان و آنچه افزون ماند به نزد من فرست تا من به مستحق برسانم.

مردم مكه را بگو تا از آنان كه به مكه نزول كنند چه مسافر باشند و چه بخواهند اقامت اختيار كنند، مزد و اجاره اى نستانند. چه خداوند مى فرمايد ''سواء العاكف فيه و الباد'' يعنى در اقامت مكه حكم مقيم و مسافر يكسان مى باشد .

خداوند ما را و شما را در تقديم رضاى خود موفق بدارد.

در اين وقت معاويه نيز از جانب خود زيدبن شجره را به مكه فرستاد تا مردم را به بيعت او خوانده مردم را از ستمى كه به عثمان رسيده تذكره نمايد و حاكم على را از مكه اخراج نمايد و جماعات را به اطاعت او تطميع كند با اين سفارش كه در خانه ى خدا خونى نريزد و دست به شمشير نبرد و خويشان او را كه اكثريت مردم مكه را تشكيل مى دهند نيازارد و بلكه ايشان را استمالت هر چه زيادتر نمايد.

و على توسط جاسوسان خود از كار معاويه مطلع شده قثم بن عباس را از آن آگاهى رسانيده گفت تا ايشان را تار و مار نمايد.

و زيد از آن سوى و قثم بن عباس از اين سو در خارج مكه سپاهيان خويش را ملاقات نمودند و چون كار بر سر پيشنمازى ايام حج نزديك به مقابله و مقاتله رسيد نمايندگانى از سوى طرفين قرار بر اين نهادند كه امامت نمازهاى جماعات را در ايام حج به امامى از اهالى مكه سپارند و هر دو به آن رضا داده شبيه بن عثمان عبدى را به پيشنمازى قبول كرده غائله را بخوابانيدند.

اما در مراجعت زيدبن شجره به جانب شام معقل بن قيس كه از جانب على با هزار و هشتصد مرد جنگى به حمايت قثم حاكم مكه آمده بود بر زيدبن شجره تاختن برده ده تن از ايشان اسير گرفته به كوفه فرستاده و همين واقعه سبب شد كه معاويه نيز عبدالله عامر را به انتقام فرستاده با دستور اين كه به سرزمين عراق تاخت برده از هيچ قتل و غارت و اخذ اسير كوتاهى ننمايد و با اقدام و موفقيت عبدالله اين نتيجه معاويه را به دست آمد كه طمع تصرف بصره را نيز به خاطر آورده سپاه به طرف آن گسيل نمايد.

اگر چه با ارسال رسل از جانب اميرالمومنين و فرستادن بعضى از سران اقوام غائله بصره فرو خوابيده مامورين و سپاهيان معاويه مقتول شده هزيمت گرديدند. اما شيرينى فتح مصر حلاوتى در ذائقه معاويه نهاده بود كه هر دم انديشه ى تصرف منطقه اى مى كرد، از جمله اراضى يمن را كه غائله جويان و ماموران آشكار و نهان فرستاده مردم را به سرپيچى از حكام على و حكومت او اعزام گردانيد و نتيجه اين كه مردم يمن آواى مخالفت با حاكم و ماموران على برداشته باج و خراج فرو گذاشتند و نامه ها و فرستاده هاى على نيز ايشان را فايده نكرده روى رغبت به جانب معاويه بياوردند و از آن جانب معاويه بسر بن ارطاه را با معيت چهار هزار تن جنگى خونريز روانه فتح آن ديار گردانيد، با اين فرمان كه اول به جانب مدينه تاختن برده آنجا را به قيد سلطه ى او درآورد و سپس روانه ى مكه گرديده مردم آن ديار را به تحت بيعت بكشاند و امور يمن را به آخر كار اندازد، كه ''بسر'' هم طبق همين دستور به بلاد مذكور تاختن برده طبق دستور معاويه اول به دشنام و ناسزا و تهديد و تخويف مردم برآمد و سپس زبان نرم ساخته ايشان را در صورتى كه از على عقيده برداشته بيعت به معاويه سپارند، آرامش و امان برساند و همگان را به اطاعت و قيادت معاويه بياورد. و آنان كه دست از على و دل از مهر و بيعت او برنداشتند سر و تن بى خود گردانيد. اگر چه پيران سالخورده و كودكان روزگار نبرده مى بودند و با اين رعب و هراس كه در دلها افكند همه آن بلاد را به زير حكومت معاويه آورده مظفرانه و منصور به شام برگشته، اخبار ماموريت خود به عرض رسانيد.

در اين گزارش كه در اين سفر بيش از سى هزار تن از شيعيان على را سر برگرفته برخى را به آتش سوخته، جمعى را مثله كرده اندام گسستم و خانه هايشان آتش زده منزل ها بر سرشان فرود آوردم، تا آن حد كه معاويه گفت اين همه تو نكردى، بلكه خدا كرد. از آنجا كه ما بر حق و دشمن ما به ناحق مى بودند و زبان در دهان ''بسر'' خاموش گردانيد.

و اما در اين مجادلات و محاربات و تسخير بلاد رويه ى على عليه السلام كه منجر به شكست مى گرديد اين كه مامورين خود را فرمان بر اين مى داد كه اول مردم را به خدا و رسول بيم داده به پند و نصيحتشان پردازند و چون نپذيرند از ميانشان بردارند. در حالى كه دستور معاويه اين بود كه ابتدا خشونت و قهر و غضب آورده چندان كه در دلها بيم افكنند، سپس منطق خود نرم و سخن خوش ملايم ساخته مردم را اميدوار گردانند، اگر چه هيچ يك بر قاعده ى خود نپاييده على "ع" مردم را پس از غلبه چون به توبه و انابه مى آمدند معفويشان مى داشت و معاويه در معرض دمار و هلاك در مى آورد، لاكن تبليغات معاويه و مبلغينش بازوان قوى او بودند كه در گوشه و كنار مردم را بايد از سخط على ترسانيده به رحمت معاويه اميدوار مى كردند، با اين آوازه و بانگ كه على را جز دهان كمان و زبان شمشير نبوده در حالى كه معاويه را همه حرف و حديث عفو و گذشت و اغماض و عنايت بوده جز لطف و محبت نمى دارد، سياست ها و حيله گرى هايى كه در كار جهاندارى على را هرگز در خاطر نگنجيده و معاويه را به خوبى مى آمد، به همان گونه كه با مردم مدينه و مكه بكار گرفته مامورش ''بسر بن ارطاه'' پس از امان و گذشت اكثر مردم را سر از بدن برداشته خانه هايشان سوخته نفوس و نواميس زنانشان در اختيار سپاهيان گذاشت و جناياتى نماند كه نكرد و خساراتى نماند كه به بار نياورد، سرمشقى كه پسرش يزيد را نيز در زمان خلافت دستور العمل براى مردم مدينه بيامد و در مقابل او ''حارث بن قدابه'' فاتح على كه چون به مقابله ى ''بسر'' مامور مى شود دستور چنين دريافت مى كند كه چون به سرزمين يمن در آيد حتى چهار پا در كشتزار مردم نچراند چه رسد به اين كه به جان و مال مردم تجاوز و تعدى نمايد.

و اما تا دگر باره بى كسى و مظلوميت على عليه السلام را توجه دهيم بازگشت به داستان ''بسر بن ارطاه'' مى كنم بر اين معنى كه چون اميرالمومنين مطلع بر هجوم بسر به سرزمين هاى مدينه و مكه و يمن و قتل عام ها و كشتار و خسارات و جسارات او مى شود، ''احارثه بن قدامه'' را ماموريت مقابله با او مى دهد و حارثه با جماعتى به آن بلاد سفر كرده دو مرتبه از مردم آن جهت على بيعت دريافت مى كند و مردم را به عنايات حضرتش اميدوار ساخته مراجعت نموده به دنبال بسر مى تازد كه قبل از رسيدن او به بسر عده اى به سركردگى ''ابن مجاعه'' بسر را دريافته به قتل مى رسانند و اخبار بسر به معاويه و خبر فتح حارثه به اميرالمومنين مى رسد و معاويه مردم را به خود خوانده جهت گوشمالى مردم آن ديار داوطلب مى طلبد كه چند تن پيشگام شده هر يك سر و جان خود رهين معاويه مى نهند.

لاكن چون يك تن از ايشان به نام ''نعمان بن بشره'' لشكر كشيده به نهب وغارت و كشتار اراضى يمن و اطراف اقدام مى كند و على از مردم درخواست كمك مى كند. يك تن حاضر به جهاد نشده هر يك به نحوى معذور مى شوند در اين خطبات كه از خود جنابش مستفاد مى آيد:

پس چون جنابش از هر طرف از حمايت مردم نااميد مى شود روزى منبرى ساخته آغاز به خطبه زير مى كند:

اخرجوا اهداكم الله الى مالك ابن كعب اخيكم...

بيرون شويد به نزد برادر خود مالك بن كعب و او را نصرت كنيد، زيرا نعمان با گروهى از لشكر شام بر وى تاخته خون و مال مردم به نهب غارت و دمار آورده است، پس بتازيد و به مدد او باشيد كه خداوند به دست شما كافران را كيفر فرمايد.

منيت به من لا يطيع اذا امرت و لا يحبب اذا دعوت لا ابالكم...

مبتلا شدم به مردمى كه فرمان نمى برند و چون امر كنم اجابت نمى كنند، آيا شما را دينى نيست كه پيروى آن كنيد و غيرتى نيست كه متفق در دفع دشمن شويد و هيچ تعصب شما را به خشم و حركت نمى آورد.

من در ميان شما برخاسته ام و فرياد مى كنم سخن مرا گوش نمى دهيد و فريادرس نمى آييد و امر مرا اطاعت نمى كنيد تا آن وقت كه كارها دشوار شد عواقب به وخامت گرايد. چنان مى بينم كه با شما نه خونخواهى توان كرد و نه هماغوش آرزوها توان شد. اى مردم! من شما را به نصرت برادران مى خوانم و شما مى ناليد و به خود مى پيچيد چنانكه شتران باردار مى نالند و در پاسخ ناله در گلوگاه مى افكنيد و اظهار گرانى و زحمت مى كنيد چونان كه شتر پشت زخم در زير بار مى كند.

پس از گفت و شنود زياد از شما لشكرى فراهم شده كه با انگشت توان شمرد آن هم همگان مضطرب و سست و ناتندرست كه گفتى آنان را به دهان مرگ مى فرستند و چهره ى مرگ را در برابر مى نگرند. و از اين گونه خطبه ها بسيار كه طويل و قصير مردم را با آن مخاطب قرار داده از كوتاهى و سستى و نافرمانيشان شكايت مى كند، در حالى كه آنچه در احوال معاويه نظاره مى شود با يك خواسته اش صدها و هزارها سپاهى و غير آن بانگ اطاعت و فرمانبردارى برداشته قيام مى كنند، چرا؟.

از آن جهت كه على "ع" مردم را به عدل و داد و حقوق حقه و امور منظمه و رعايت انصاف و امور دين دستور مى دهد و خردلى را از خروارى جدا كرده هيچ كس را بى حق و هيچ زياده خواه را گشايش نمى دهد و معاويه در بيت المال را به طرف مردم گشوده بدون استحقاق هر حامى را كرامات و هر پشتيبان را عنايات و هر پناهنده را پناه و بخشش و بذل و با ذائقه ى مردم رفتار مى كند.

عقبايى كه مردم بر بى رغبتى آن به آزمايش درآمده على "ع" را بى كس مى نهد و دنيايى از لذايذش گام ها را به طرف خود گشوده سر از محضر معاويه و حمايت و پيوستگى او درمى آورند.

ذكر احوال خوارج و خاتمه كار ايشان

در جنگ صفين كه كار بر معاويه دشوار گرديد و از طرف عمر و عاص اين حيله پيشنهاد شد تا قرآن ها را بر سر چوب ها و نيزه ها كرده درخواست حكميت قرآن كنند، على عليه السلام هر چه فرياد برآورده مردم را گفت اين جز خدعه اى نبوده جهت آن سخن قرآن به پيش آورده اند تا فرجى جهت تقويت خود فراهم آورده حمله ى قوى تر بيفكنند. خوارج گوش نداده گفتند آنها مسلمان و ما مسلم و كتاب هر دو طرف قرآن و ما را نشايد تا كلام قرآن را به كنار افكنده سخن خود به پيش آوريم و عده اى را به گرد خويش فراهم آورده حدود بيست هزار كس با على به مقابله برخاستند.

اما همچه كه كار به گفته ى على "ع" برآمده دانستند همان كه او گفته به عمل آمده است، بانگ و خروش برآوردند كه ما نادان و ناپخته بوديم و نتيجه ى امر را نمى توانستيم ادراك كنيم تو كه نسنجيده و واقف نتايج آن بودى چگونه بايد گردن به اين پيشنهاد بنهى و خاصه اين كه ما محكوم و تو حاكم بوده از حق حاكميت خويش بايد فايده برده راضى به اين امر نشوى و تاكيد موكد بياوردند كه عمر و عاص و ابوموسى چه كسان باشند تا بتوانند تكليف جهت خليفه ى خدا معين كنند و خواستند تا شمشير كشيده قيام به جنگ بكنند. ليكن على فرمود آنگاه كه من عدم قبول خواسته ى معاويه گفتم نپذيرفتيد تا آنجا كه كار را بر حكمين و عقد قرار داد مستحكم گردانيديد، اينك نيز روا نيست تا خلاف تعهد كرده سرپيچى از صلحنامه بكنيد و باشيد تا مدت عهد به سر آمده چنانچه كار بر خلاف عهود و مواد قرار داد بيامد اقدام بكنيد. نپذيرفتند و گفتند آنگاه كه ما حكمين را خواستيم تو نپذيرفتى و وقتى ما سر باز زديم تو اصرار ورزيدى و نظر متناقض آوردى و با هم متفق شده گفتند على از دين برگشته كافر شده پيمان نهادند تا هر زمان نيرو بدست كنند با على به قتال برخيزند. چون اميرالمومنين چنين شنيد با آه و اسف در حالى كه از شدت غيظ كه نمى دانست جواب اين پريشان انديشگان را چه بياورد به انشاد خطبه ى زير برآمد: