کتاب علی (عليه السلام)

مرحوم دکتر سيد جعفر شهيدی

- ۱۱ -


عهدنامه مالك اشتر نخعى

بسم الله الرحمن الرحيم هذا ما امر به عبدالله على اميرالمومنين مالك ابن حارث الاشتر...

اين عهدى ست از اميرالمومنين على كه بدان امر مى كند مالك بن اشتر نخعى را گاهى كه او را ايالت و امارت مصر مى دهد تا خراج آن مملكت را فراهم بكند و با دشمنان دين از در جهاد بيرون برود و كار مردم آن مملكت را به صلاح آورد و بلاد و امصار آن اراضى را عمارت فرمايد و مامور ساخت او را كه از خدا بيم كند و پرهيزكارى آيين سازد و طاعت او را از ديگر كارها اختيار كند و بدانچه در قرآن كريم از فرايض و سنن فرمان داده است گردن نهد. همانا هيچ كس دولت سعادت نيابد جز آن كه طريق فرايض و سنن سپرد و هيچ كس شقى و بدبخت نشود جز اين كه فرايض و سنن را ضايع و فروگذارد و انكار بكند و همچنين فرمان داد او را كه نصرت كند دين خداى را به دست و دل و زبان. خداوند بزرگ اسمى است كه ضامن است آن كس را كه نصرت دين او بكند و ضامن است عزت آن كس را كه دوستان او را ارجمند بدارد و ديگر فرمان كرد او را كه نفس خويش را درهم شكند و او را از تمايل به هوى و هوس باز پس افكند چه نفس انسانى به كارهاى نكوهيده فرمان دهد و جز طريق شهوت و غضب نسپرد الا آنكه رحمت خداوند شامل حال مستمندان گردد.

هان اى مالك دانسته باش كه من ترا به بلادى روانه مى كنم كه مردم آن بلاد قبل از تو حوادث گوناگون ديده و در تحت فرامين سلاطين و عدل و جور آمده اند و مودب و مجرب شده اند، همانا در كارهاى تو بدانسان نگران مى شوند كه تو در كارهاى ديگر حكام نگران مى شدى و در حق تو چنان سخن مى كنند كه تو در حق ديگران سخن همى كردى.

هان اى مالك دانسته باش كه مرد صالح آن كس است كه خداوند زبان هاى مردم را در مجالس به محاسن اخلاق و افعال او گشاده دارد. پس چنان زيست بكن كه مردمان از تو سخن به خير بكنند، پس بيايد كه بهترين ذخاير و گنجينه هاى تو عمل صالح باشد. پس بر هواى خويش فرمانروا باش و نفس خويش را بر آنچه روانيست كامروا و نفس را از آنچه دوست دارد يا مكروه شمارد داد بده و به نكوهيده و ناستوده نيروى جواز مگذار.

قلب خويش را در وجه رعيت از رحمت و محبت شعار پيشه كن و از هيچ گونه مهر و حفادت در وجه ايشان دريغ مدار و چون سباع درنده شكار كردن ايشان را غنيمت مشمار و اين رعيت يا برادران تواند در دين و مليت و يا همانند تواند در صورت و خلقت. همانا اين جماعت، معصوم مطلق نمى باشند. چه بسيار رود كه به دست ايشان دانسته يا ندانسته خطايى رود و لغزشى صدور پذيرد و به اغواى شياطين انس والى را بى فرمانى كنند، واجب مى كند كه ايشان را مورد عفو و عنايت خويش بدارى زيرا كه تو زبر دست ايشانى و آن كس كه ترا ولايت داد زبر دست توست و خداوند زبردست آن كس است كه ترا والى نمود. پس رعايت زيردستان از زبردستان نيك پسنديده و ستوده باشد. همانا خداوند همى خواست تا كفايت امر ايشان را واجب شمارى و رواى حاجات ايشان را واجب شمارى و از كارگزارى و معاونت ايشان دست برندارى. هوش بازآر كه خداوند ترا در رعايت رعيت به محك آزمايش، زحمت و مرارت فرمايد.

هان اى مالك خويشتن را واپاى تا در تقديم معاصى با خداوند قهار به كارزار بيرون نشوى، چه ترا توانايى با نقمت و عقوبت خداوند نباشد و از عفو و رحمت او بى نياز نباشى، حاشا كه از عفو گناهكاران و عاصيان پشيمان شوى و از عقوبت و مكافات ايشان شادمان گردى و شتاب مكن خشمى را كه بدان خويشتن را خرسند دارى و مگوى كه من امير اين جماعتم و ناچار مرا بايد فرمان بپذيرند، چه اين پندار و گفتار قلب را فاسد كند و دين را ضعيف سازد و مرد را از سعت عيش به ضيق ماش نزديك كند و گاهى كه در سلطنت و بزرگى خويش نگران مى شوى و در نخوت و حشمت خود در خويش مى نگرى در كبريايى و پادشاهى خداوند و جبار جل جلاله نگران باش كه فوق قدرت و توانايى تست تا با آن نفس را از تكبر و تنمر درهم شكنى چه باز مى دارد ترا از خودپسندى و باز مى گرداند به سوى تو آنچه را از عقل تو به دور مى ماند.

هان اى مالك بپرهيز از آنكه با خداوند قهار قادر به كارزار درآيى و در جلال و جبروت خويش را با خداوند همانند بسازى چه خداوند گردنكشان و متكبران را ذليل و زبون فرمايد.

داد بده خداى را از آنچه بر تو واجب داشته است و طريق عدل و انصاف بسپار مردم را از خويشتن و خاصان خويش و آن كس را كه به او از در هوى و هوس نگرانى از رعيت خويشتن اگر بدانچه گفتم نپذيرفتى ظلم كرده باشى و آن كس كه بندگان خداى را ستم كند خداوند خصم او گردد و آن كس را كه خداوند دشمن باشد حجت او باطل گردد و از بهر او جاى سخن نماند و خداى را محارب باشد الا آنكه به توبه و انابت گرايد، دانسته باش كه هيچ چيز نعمت خداى را دگرگون نكند و نقمت او را تعجيل ندهد مگر آن وقت كه آه ستمديدگان را از جانب او بنگرد، چه خداوند تبارك و تعالى مسئلت ستمديدگان را شنونده است و اجابت كننده و چنان است كه گويى در گذرگاه ستمكاران حاضر و مترصد است تا ايشان را به كيفر رساند. پس بايد نيكوترين كار در نزد تو ميانه روى و بسط عدل و انصاف بوده باشد تا خداوند راضى و رعيت خوشنود باشد.

دانسته باش كه ترضيه ى خاطر چند تن كه در نزد تو جمع شوند با رنجش عموم رعايا برابر نمى شود، بلكه با رضامندى عموم نارضايى چند تن اولاتر است.

و بدان كه هيچ چيز بر رعايا از والى ثقيل تر از اين نيست كه كسانى را در اطراف او نگرند كه در كار وسعت معاش ايشان خلل افكند و هنگام دشوارى و زحمت كناره گيرى پيشه كنند و عدل و انصاف را مكروه شمارند و در خواسته هاى ايشان كوتاهى كنند و عطايا و نيكويى هاى ايشان را سپاس نگذارند.

پس چون چنين نگرند ايشان نيز در گرفتارى ها والى را حمايت نكنند و جانب او فرو گذارند و صبر بر شدايد نكنند. لاجرم عامه ى رعيت را رعايت كن كه ستون دين انبوه مسلمينند و دفع دشمنان خدا را سپاه و دافعند، پس واجب مى كند كه مودت و نزديكى ايشان را فرو نگذارى و هواخواهى ايشان داشته باشى.

واجب مى كند كه از رعيت بدگويى نشنوى و ساعيان و بدگويان را در حقشان مجال سخن نگذارى كه مردم از معايب و مفاسد به دور نمى باشند، لاجرم پرده ى ايشان نبايد دريد و حاكم شايسته كسى است كه چندان كه تواند عيوب رعيت بپوشاند، پس آشكار مكن و پرده مدر از آنچه در نزد تو پنهان مى باشد و پوشيده بدار عيوب مردم را تا خداوند آن معايب تو كه خواهى در نزد رعيت پوشيده باشد پنهان بدارد و گشوده بدار عقده ى هر كين و خدعه را كه در سينه فرو بسته اى و قطع كن ريسمان هر حقد و حسد را كه در خاطر بهم پيوسته باشى و از آنچه هنوز صحت آن بر تو واضح نشده است تجاهل و تغافل نما و سخن نمام و ساعى را پشت پا بزن چه ساعى و نمام سخن به تحريك و انگيزش تو مى كند و نصيحت مغشوش بگويد و خود را به دروغ چون مردم ناصح و مشفق نمايش دهد و چون كار به شورى كنى مردم بخيل جبون و حريص را در مجلس و صورت راه مده، چه بخيل ترا از بذل مال بترساند و به فقر و نيستى بيم دهد و سخن مرد ترسو قلب ترا ضعيف نمايد و از اقدام در امور آنجا كه واجب باشد باز دارد و حرص ترا در ثروت مردم به طمع اندازد تا به دست ستم اموال مردم به تصرف درآورى و عاقبت كار خود به وخامت بكشانى. هم بدان آن كار كه با پول و رشوه و ريا صورت پذيرد در آن خير و فلاح نمى باشد. شگفت آن كه بخل و ترس و حرص را هر كدام طبعى و نهادى جداگانه است لكن در سوءظن به خداى تعالى همدست و همداستان مى باشد، چه بخيل را اگر سوءظن نباشد و خداى را كافى و كفيل داند از بذل و تلف مال نترسد و جبون اگر خداى را قادر و مقتدر بداند و به اجل محتوم و روز معلوم ايمان داشته باشد از هيچ امر و پيش آمد و هيچ داهيه اى نپرهيزد و حريص اگر به رزق مقدور و نصيب مقرر معترف باشد در اخذ و جمع زخارف دنيوى دلخوش نگردد و خويشتن به آب و آتش نيفكند و اين همه از سوءظن به خداى تعالى مى باشد.

پس مى فرمايد:

بدترين وزير تو آن كس است كه قبل از تو وزير بدكاران و ستمكاران بوده و آن كس كه با اشرار يار بوده و به خدا عاصى شده باشد. روا نيست كه صاحب سر تو گردد و در شمار خاصان تو باشد، چه ايشان خوى ستمكاران گرفته باشند و اعانت ظالم و ستمكار داشته اند، پس تو بايد از براى وزارت آن كس اختيار كنى كه در عقل و درايت و اصابت راى و عذوبت انديشه ممتاز و نيكوتر خلف بوده باشد و ساحتش از عصيان و طغيان به دور باشد و اهل ظلم و عصيان را اعانت نكرده باشد . پس اين مردمند كه با تو نيكويى داشته مهربانى آغازند و با بدان و بيگانگان كمتر الفت بگيرند و اين مردم اسرار ترا پنهان داشته بيگانه را از مكنونات تو مطلع نگردانند، پس از اين چنين مردم اختيار بكن و آن كس كه خير مردم و صلاح ملك تو بيشتر خواهد و مكروه خداوند بيشتر مكروه شمرد برگزين و چون چنين كس آزموده برگزيدى قرب او در نزد خويش افزون بدار و از ديگران گزيده اش شمار.

با پارسايان و راستگويان يار شو و ايشان را با خود رام كن و آرام ده، لكن ايشان را چنان بدار كه ترا به ثناهاى جميل و مديحه سرايى هاى دلربا شاد خاطر نسازند و هنرهاى نكرده ات نشمارند، چه تملق و ثنا و مديحه موجب كبر و نخوت و غرور شده از آن مردم را دستخوش كبر و عجب خود سازى و نيز بايد كه مردم نيكوكار را از بدكردار بازشناسى و ايشان را به يك ميزان ندانى، چه آن خصال ناستوده رغبت اهل احسان را از احسان بگرداند و عادت مردم بدكاره را در كردار بد استوار بدارد. پس هر كس را به جاى خود شناس و نستوده كردار را كيفر كن و محسن و ستوده رفتار را پاداش فرما.

سپس مى فرمايد:

هيچ احسانى از والى بر رعيت بزرگتر از حسن ظن او نسبت به رعيت نيست چه حسن ظن والى مشقت رعيت را سبك مى سازد و نيز كراهت خاطر والى را كم مى كند و ضمير جانبين را پاك و صافى مى دارد، پس بر تست كه چنان عادت كنى كه صاحب حسن ظن باشى چه سوءظن ترا به خيالات دور و دراز در زحمت مى اندازد و رنج ترا زياد مى سازد و حسن ظن رنج زياد را از تو برمى دارد خاصه آن كس كه به ميزان امتحان سنجيده شود، چه سزاوارتر كسى كه گمان تو در حق او نيكو بايد باشد كسى است كه بر محك آزمايش تو بى غش بگذرد و سزاوارتر كسى كه گمان تو در حقش آلوده بايد باشد كسى است كه از محك آزمايش تو آلوده بيرون بيايد، لاجرم اين سنت ستوده را از دست مده زيرا كه بزرگان امت كار بدين گونه كرده اند و سبب تاليف قلوب و الفت جماعت شده اند و كار رعيت را به اصلاح آورده اند. پس تو كارى مكن كه زيان وارد آورد سنن گذشته را، پس از براى آن كس كه اين سنت نهاد اجرى بود و چون تو آن سنت شكنى جرم و جريرت آن ترا باشد كه چرا آن قانون را در هم شكستى و نيز از مخالطت و مجالست علما و حكما خويشتن دارى مكن و به صوابديد ايشان امور بلاد و امصار خويش استوار فرماى و چنان كار كن كه مردم كار ديده پيش از تو كردند.

هم مى فرمايد:

بدان كه رعيت به هفت طبقه شمرده شده اند و اين طبقات هفتگانه در حصول مطالب و وصول خواسته ها جز به اعانت يكدگر دست نيابند و هيچ طبقه از طبقه ى ديگر بى نياز نتوانند بود.

اول لشكرهاى خداوند كه در جهاد با اعدا از بذل جان دريغ ندارند و ديگر نويسندگان و وقايع نگارانند و ديگر قاضيان دين و حكمرانان حدود شرعيه اند و ديگر جزيه گزاران از اهل ذمه و ديگر خراج گزاران از مسلمانان و ديگر تاجران و پيشه وران و ديگر فقر او حاجتمندان كه خداوند در كتاب خود از صدقات و زكوات بر ايشان سهمى مقرر داشته و همچنين در كتاب خدا و سنت رسول آن طبقات را هر يك حدى معين و فريضه اى مقرر است كه شرح آن در نزد ما محفوظ است.

همانا لشكريان حصارهاى رعايا از دشمنان و زينت و قوت حكام و واليان و حشمت و عزت دين و ايمانند و رعيت را جز به حراست لشكريان ثبات و قوام به دست نشود و لشكر را جز به خراجى كه از رعيت گرفته شود توانايى نماند و با اعداد جهاد نتوانند و امورش به اصلاح نيايد و حاجاتش قرين وصول نگردد و همچنان اين دو صنف را دوام و قوام نباشد الا به صنف سوم كه آن حكمرانان و عاملان و نويسندگان باشند زيرا كه نويسندگان وجه خراج را استوار سازند و حكمرانان فرمان دهند و عاملان دريافت كنند و اين طبقات را نيز قوامى نخواهد بود الا به تاجران و صنعتگران تا بازارهاى خويش را ابواب بيع و شراء باز كنند و منافع درهم آورند و با دستهاى خود به نرمى و آهستگى سودى چند بدست كنند كه ديگر كسان نتوانند.

پس طبقه ى اهل فقر و فاقه را كه واجب مى كند ايشان را بخشش و عطا و خدا جهت ايشان حقوقى معين داشته كه اين حقوق از ايشان به عهده ى والى مى باشد. همچنين عهده ى حقوق ديگران كه والى را باشد تا كار دنيا و دين ايشان به صلاح آورد.

پس از ميان لشكريان كسى را به امارت و ايالت برگزين كه او را سنجيده باشى و فاضل تر و ناصح تر بدانى و او را چنان درك كنى كه در دين شناسى خداوند موكد بوده باشد و در اقامه ى دين و حدود او خوددارى نداشته باشد و پارساتر و پاكترين باشد و در حلم و بردبارى از ديگران فزونى داشته باشد و از آن مردم باشد كه دير خشم و حيله ناپذير باشد و بر بيچارگان رافت و محبت داشته باشد و بر زبردستان قدرت و رفعت داشته باشد، بى موجب تندى و خشونت نداشته باشد و بدخويى و كج روشى به كار نياورد و آنجا كه واجب باشد سستى نكند و از پاى ننشيند.

ديگر آن كه با مردم شريف و خانواده هاى نيكو و دودمان هاى قديم پيوستگى كن و ايشان را از خويشتن و خويشتن را از ايشان شمار و همچنان مردم دلير و دلاور و خداوندان جود و جوانمردى را دست باز مده كه ايشان مجموعه ى كرم و كرامت و فهرست معروف و مكارم اند، پس در كار ايشان چنان تفقد و تلطف كن كه پدران و مادران در كار فرزندان كنند و بايد كه بر تو سخت نيايد چيزى كه بدان نيرو دهى ايشان را و كوچك نشمارى احسانى را كه كار ايشان را بدان ساخته توانى كرد و اندك مدان لطف و مدارا را در حق ايشان اگر چه اندك باشد و از پند و موعظه و حسن ظن درباره ى ايشان دريغ مكن كه اينها عطايايى است بزرگ و ديگر از تفقدات كوچك به انديشه ى آن كه عطاياى بزرگ درباره ى ايشان خواهى كرد دست باز مگير چه ملاطفت كوچك را نوعى سودمند شود و عطاياى بزرگ را نوعى كه از هيچ يك بى نياز نتوانند بود. بايد بزرگترين سرداران تو كسى باشد كه با لشكريان كار به مواسات كند و در پشتوانى و اعانت و فضل و عطيت به هواى نفس كار نكنند و ارجح را غير ارجح و فاضل را غير فاضل باز شناسد.

و از عطاياى خويش لشكر را چنان مستغنى كند كه غم زن و فرزند و نفقه و مخارج ايشان نداشته باشند تا در جهاد به طرف دشمن نروند و مقاتله با رغبت بياغازند، همانا مهر و حفادت تو با ايشان دلهاى آنان را با تو مهربان سازد و بدان كه لشكريان گاهى نصيحت واليان را گوش دارند و به كار درآورند كه واليان خويش را دوست بدارند و بايد والى بر لشكريان چنان زيست كند كه دولت او بر ايشان سنگينى و اكراه نداشته باشد و بدانند كه بى موجبى ايشان را از كار منفصل نخواهد كرد، پس واجب مى كند كه در رواى حاجات ايشان خويشتن دارى نكنى و از بذل مال مضايقه ننمايى و همچنان ايشان را در كارهاى نيكشان بستايى و در كارهاى صعب و امور مهمه كه جان بازى كرده هنرنمايى نموده اند ستايششان نمايى، چه ذكر محاسن افعال ايشان قلوب ايشان را بجنباند و مردم شجاع را از براى جنگ بشوراند و فراريان را باز گردانده ترغيب به جهاد بكند و همچنين در لشكريان خود نگران باش و خوب و بدشان باز شناس و آن كس كه هنرى كرده شايسته اى نموده تن و جان به خطر افكنده است و از محك آزمايش نيكو بيرون آمده است از ستايش و خوب گويى او كوتاهى نداشته باش و زحمت او را به ديگرى نبسته و اجر او ضايع نگذارى و هم خود را از آن مواظب باشى تا آن كس كه هنرش اندك و حشمتش زياد باشد به خاطر حشمتش هنر كوچك او بزرگ نشمارى و چون مردى فرومايه عملى بزرگ كند و هنرى نيكو نمايد به حكم پستى جاه و قلت ثروت، هنر بزرگ او را صغير نگويى و خود را كوچك نشمارى.

همچنان كارهاى سنگين و آن كار كه بر تو گران افتد و امرى را كه در آن به اشتباه افتى از خدا و رسول خدا استمداد نما كه خداى تبارك و تعالى دوستان خود را در مشكلات ارشاد فرمايد و از دستورات اوست كه اى كسانى كه ايمان آورده ايد، خدا و رسول و امامان عادل او را فرمان پذير باشيد و چون امرى بر شما پوشيده باشد كه در آن منازعه كنيد آن امر را به خدا و رسول باز گردانيد، چه خداوند به كتاب خود و سنت رسول جميع مشكلات را حلال مى باشد و احكام ايشان موجب جمعيت و الفت و دوستى مى باشد چه همه بر طريق عدل و قانون اقتصاد مى باشد.

سپس مى فرمايد:

برگزين از براى قضاوت آن كس را از رعيت خود كه به فضل و ادب نيكوتر باشد و فشار مشكلات خاطر او را مشوش نگرداند و دشمنان عدل و داد از طريق مغلطه و سفسطه و لجاج بر وى غالب نتوانند شد و اگر او را لغزشى افتد در لغزش خود نپايد و به زودى مراجعت به نيكويى و توبه و انابه نمايد و برگشت به سوى حق بر او ثقيل نباشد، گاهى كه حق را شناخت و در دانستن به آنچه دارند و بر اندك آن قناعت نورزد بلكه غور كند بر فهميدن هر چه زيادتر تا در ادراك درست آن مطمئن بشود و در شبهات خوض بكند و به حق حكم براند و از بازگشت خصم به مجادلات و مرافعات و احتجاج تنگ حوصلگى نداشته باشد و در كارهاى سخت پاى صبورى و استقامت استوار داشته باشد و در گشودن احكام شرعيه قاطعترين مردم باشد و از آن كسان كه دروغ مداحان و اعزاز ايشان از خويشتنش بگرداند نباشد و از گزافه و تملق، كبر و منيت نگيرد. همانا آنان كه متصف بدين صفات باشند اندك باشند.

پس چون چنين قاضى بدست آورى نيكويش بدار و معززش بشمار و ابواب بذل وجود بر رويش گشاده بدار تا هيچ عذر و عللى از بهر او بجاى نماند و حاجتمند ناكسان و متوقعان نشود و در كار قضا با استقلال و حكومت تمام حكم بكند و همچنين او را مكانت رفيع و محل منيع گذار تا خود را از ديگران زبون نبيند و حقير ننگرد تا لامحاله مجبور به تمكين و قبول سخنان ايشان شود و زبان بدگويان در حق او كوتاه بماند و بر او ناشايست نتوانند شمرد و از تهمت و افتراى بدگويان در امان باشد.

پس در اين امر نيكو نظر نما و غايت جهد خويش مبذول بدار چه اين دين اسير دست اشرار بود و از آن به هواى نفس كار مى كردند و از او كام دنياى خويش مى جستند.

كه از اين جمله نظر به خلفاى سلف مى آورد. و هم مى فرمايد:

پس در كار خود نيكو بنگر و آن كس را كار بفرما كه همراه اطلاع و كسب خبر كافى از او، وى را اختيار كرده باشى و دست كسى را به عمل باز مكن كه نزديكى او به تو از براى مال يا شفاعت اين و آن و خطاكاران بوده باشد و همچنين همراه مشورت و مصلحت انديشى كسى را كه سزاوار ندانى كار مفرما چه مردم ناصالح راه مستبدين و جائرين و ستمگران مى سپرند. لاجرم از بهر ولايات و امارت مردم آزموده و مجرب، طلب نما از آن مردم كه صاحبان حلم و حيا و از خانواده هاى ستوده و شايسته باشند و در اسلام پيشقدمى و ثبات قدم و استوارى و تقدم مكانت و منزلت داشته باشند، چه اينگونه مردم اخلاقشان خوش و ساحتشان صافى و ملاقاتشان مبارك بوده در مال مردم طمع نداشته پيش بينى و دورانديشى داشته باشند و چون از اين گونه مردم يافته به كارها بگماشتى ايشان را از مواجب و رواى حوائج و اعاشه فراخى و گشاده دستى داشته مضايقه نداشته باشى تا نيرومند و بى نياز شوند و طمع به مال زيردستان و رعيت نبندند و حجت رواى نياز بر ايشان تمام شده باشد و چنانچه از فرمان تو سر بدر كنند و در امانت خيانت ورزند و تو خواهى ايشان را به مواخذه آورى جاى سخن نداشته باشند.

و چون ماموران خويش در بلاد و امصار بگماشتى بر ايشان از مردم راستگوى و وفاكيش جاسوسان و ديده بانان گماشته دار تا از كرد و نكرد بدانچه ايشان را بر امانت و ديانت و رعايت حال رعيت فرمان داده اى ترا اطلاع رسانيده از خيانت و جنايت خبر بياورند و طغيان و عصيان و سرتابى از دستورات ترا اخبار رسانند و بتوانى پيشگيرى مفاسد او نموده كيفر كردار او را بازدهى و در اين باره بايد خيانتكاران را چنان در مضيقه و فشار و خذلان و پريشانى افكنى و داغ خيانت و جنايت بر جبين نهى و قلاده ى ننگ و عار بر گردنشان اندازى تا شناخته ى خاص و عام شده از محل منيع خود براى هميشه فرو افتاده عبرت ديگران بباشد.

همچنين در امر خراج نگران باش و ماليات را دريافت نما كه اصلاح كار مردم و آبادانى مملكت با دريافت خراج مى باشد و رفاه حال ماليات دهندگان را سرلوحه ى كارها قرار بده چه با آبادانى زمين و عمران مملكت و رفاه حال مردم است كه مى توان از ايشان طلب خراج نمود و آن كس كه طلب خراج كند در حالى كه به عمران و آبادى ملك و رفاه حال مردم آن نپردازد مردم را نابود و بلاد را ويران نمايد و خود او نيز از مملكت بهره مند نمى گردد الا به مقدارى اندك، لاجرم اگر رعيت به نزد تو شكايت از سنگينى خراج يا آفت سماوى و اراضى و نارسايى آب و انقطاع باران و عيب زمين از صلاحيت زراعت و مانند آن از سيل و خشكسالى و خرابى قنوات و امثال آن كند واجب است بار ايشان سبك كرده چيزى از خراج ايشان فروگذارى و آن را زيان خويش ندانى چه آن ذخيره ايست كه نزد رعيت به وديعه مى گذارى و در آن وقت كه مملكت آباد كنى به طرف تو بازگشت مى نمايد. و نام تو نيز به نيكويى بلند مى گردد و مردم ترا به خوبى ياد كنند و به عدل ستايش گذارند و بدان آن ذخيره كه در نزد ايشان گذاشتى و رفاه حال ايشان خواستى از آن نيرومند شده به حسن كردار و رفق و مداراى تو مطمئن شوند و آنگاه كه ترا حاجت افتد و حمل گران بر گردن ايشان نهى آن بار را با شادى و به رضاى خاطر تحمل كنند و بر خود سهل شمرند چه در اين زمان مملكت آباد و مردم نيرومند شده اند و آن بار بر ايشان آسان نمايد.

همانا از مملكت خراب جز فقر و درويشى برنخيزد و حكام جور ناچار بلاد را خراب و مردم را مسكين نمايند و بدان كه واليان ستم چون همواره در بيم عزل و انفصال خود باشند چندان كه بر سر كار باشند فكر جمع مال و اخذ دارايى مردم كنند و غم مملكت و رعيت نخورند و از عبرت روزگار پند نپذيرند.

هم از اين عهدنامه است كه فرمايد:

پس از آن در حال نويسندگان خود نگران باش و بهترين ايشان را به كار گمار و اسرار مملكت و خزائن ملك را بايد كسى حسيب باشد كه نيكو خلق و بزرگ مقدار بوده حشمت مقام و جايگاه حكومت او را به غلط و انحراف نيندازد و به خودستايى و طغيان نپردازد و بزرگى مقام او را دلير نكند كه بر تو مخالفت آغازد و بايد چنان كسى باشد كه در كارها قصور نداشته باشد و غفلت نورزد و در آنچه عمال تو بر او مى نويسد و او ايشان را مى نگارد امين باشد و در آنچه از عمال تو دريافت كرده يا از جانب تو به ايشان مى فرستد دخل و تصرف و خيانت نورزد، همچنين قولى را كه تو داده عهدى كه تو بسته اى استوار بدارد و از حل و عقد امور و رتق و فتق كارها عاجز نباشد و مقام و موقعيت و اعتبار خود نيكو بشناسد، چه آن كس كه قدر خود نشناخت قدر ديگران به طريق اولى نشناسد.

اى اشتر! وزارت خود به حكم فراست خود و اعتماد و حسن ظن خويش با كس مگذار چه مردم بر واليان با خدعه هاى رنگارنگ و حيله هاى گوناگون در مى آيند. چاپلوسى ها و تملق و خوشامدهاى دل انگيز كرده والى را با آنها شيفته ى خود مى سازند تا والى را درباره ى خود به حسن نظر آورده اختياردار ولايت و امور بشوند و حال آن كه در اين گونه افراد صدق و صفا نمى باشد، در اين صورت لازم است كه نخست ايشان را به امتحان درآورى بدانسان كه دانايان قبل از تو كرده اند و از ميان ايشان بهترين آنها اختيار كنى يعنى آن كس كه در ميان مردمان به امانت و ديانت شناخته تر باشد. از براى هر كار از خود رئيسى بگمار تا كارهاى بزرگ و امور فراوان درهم نشده مسئوليت تقسيم و سنگينى بار به عهده ى يك تن نيفتد و بدان كه هرگاه در كار حسابگران و ماموران تو غفلتى رود در نزد خدا تو مسئول بوده بايد جواب بگذارى و جواب نداشته باشى و چون اين جمله پذيرا شوى رضاى خدا و آن كس كه ترا والى ساخته فراهم ساخته باشى.

ديگر اى مالك بدان كه تجار و پيشه وران اسباب فوايد بسيارند براى مملكت چه اينهايند كه از بلاد بعيده و از زحمت سفر و رنج حضر منفعت ها به سوى ملك مى آورند، ايشان آن مردمند كه در جهت جلب سود از هيچ زحمت نهراسيده بيابان ها در نورديده از درياها عبور كرده جبال شامخه و رهگذرهاى خوفناك پشت سر گذارده تحصيل اعتبار ملك بكنند و هم مردمى باشند نرم خوى مسالمت جوى كه با مردم به نرمى و هموارى روند و تو نيز بايد با ايشان به نرمى و متانت رفتار كنى و وصيت و نصيحتشان به شايستگى و عطوفت نمايى و امور ايشان را خود داخل شده پرس و جوى بكنى و هم رعايت حالشان را مطمح نظر داشته باشى و هم از اين جماعت مشتى لئيم و مال خواه مى باشند كه حوائج مردم انبار و احتكار بكنند و بيرون شريعت كار كرده در تنگى آذوقه ى مردم به بهاى كم خريده نگاه بدارند تا آن وقت كه قحط و غلا مملكت را فرا بگيرد و بتوانند با سخت گيرى و بخل چندان كه توانند از آنها سود زيادتر بدست آورند و مسلمانان را زيان رسانند و اين مملكت را بلايى سخت و رعيت را حادثه اى هولناك باشد، ايشان را از احتكار منع نما چه رسول خدا احتكار را منع فرموده و واجب است كه بيع و شراء به موجب مروت و جوانمردى باشد و آن گونه داد و ستد شود كه خريدار و فروشنده را ناهموار نباشد، پس آن كس كه نهى ترا وقع ننهد و همچنان در راه احتكار رود از عذاب و عقابشان كوتاهى و خوددارى مكن.

اى اشتر! بترس از طبقه ى تهى دستان و مسكينان و آنها كه از بهر معاش وسيله اى به دست ندارند و آنها كه زمين گير و حاجتمند باشند، چه بسيار ايشان كه با تو به نرمى درمى آيند در حالى كه در كمال شدت احتياج باشند و زبان به سوال نمى گشايند، پس ايشان را نگاه بدار تا آن وقت كه تو نگاهبانشان مى باشى كه خداوند حقوق ايشان بر دست تو نهاده است. از بيت المال ايشان را چيزى بده و از غلات و خوردنى بر ايشان چيزى مقرر بدار و در تمام بلاد خود نگرانشان باش تا آنها كه از تو بدورند و در بلاد بعيده افتاده اند از آنها كه نزديك تواند كمتر نصيب نداشته باشند. و هم بايد بزرگى مقام ترا از ايشان غافل نگرداند چه عذر تو در زيادى مشغله بر رواى حاجات ايشان پذيرفته نمى باشد، لاجرم از ايشان روى مپوش و از در كبر و تنمر چهره از ايشان برمتاب و از آنان كه راه به درگاه تو ندارند و مردم به ديده ى تحقير بر ايشان مى نگرند پرسش نما و از معتمدين خود بر ايشان كسان گمار تا حال ايشان دانسته خبر به تو آورد و نيكونظر كن و بدانچه خدايت جهت ايشان واجب داشته مرعى بدار تا در آن جهان پاداش يابى، همانا اين مردم بر رافت و انصاف و عدل از ديگران محتاج ترند پس در اداى حقوق ايشان قصور مورز.

همچنين از كودكان پدر مرده و پيران سالخورده كه از براى معيشت بى حيله و وسيله مى باشند و از كمال خجلت دست مسئلت دراز نكنند دست باز مگير اگر چه اجراى اين احكام بر حكام ثقيل مى آيد و پذيرفتن اين دستورات سنگين مى باشد، لكن خداوند سهل و سبك مى سازد كار را بر آنها كه در طلب عافيت و رستگاريند و بر اين گونه امور شكيبا مى باشند. چه اين گونه كسان بر وعده ى پاداش خدا واثق مى باشند.

و هم مى فرمايد:

همچنين جهت رواى حاجت حاجتمندان و دادخواهان اوقاتى معين داشته بخشى از شبانه روز يا هفته و ماه خود را جهت اين كار و رواى حاجات ايشان بدار و هم مجالسى جهت بار عام مقرر بدار و چون با تو روبرو شوند با ايشان با نرمى و فروتنى برخورد كرده مكالمه نما و فروتن باش تا خداوند را از خود خوشنود گردانى و سران لشكر و بزرگان را از مجلس ايشان دور بدار تا به راحتى بتوانند عرض مطالب خويش كنند و ترس از آنان مانع اظهار مطالبشان نبوده باشد و بارها شنيدم از رسول خدا صلى الله عليه و آله كه فرمود پاكيزه نشوند، گروهى كه حق ضعيف از قوى نستانند در حالى كه قادر بر آن باشند و هم در سخن گفتن طورى اداى كلام نما تا وحشت ايشان از خود شكسته بتوانند بى وحشت خاطر و لكنت زبان حرف خود به ميان گذارند و دور بدار از خود خلق تنگى و بى محلى را تا خداوند بر تو ابواب رحمت خويش گشوده بدارد و بر خود ثواب طاعات ترا واجب شمارد. هم آنچه عطا كنى با گشاده رويى و انبساط خاطر عطا بكن و مناهى و خطاها را چندان كه توانى با نيكويى و ملاطفت و موعظه و نصيحت منع نما. بسا كارها باشد كه لازم شود تا آن را با شخص خود اقدام كنى، از جمله پاسخ نامه هاى عمال توست كه شخصا خود بايد جواب بنويسى چه نويسندگان تو چون مكنون خاطر تو ندانند لاجرم پاسخ نوشتن به نامه ها را نتوانند و ديگر رواى حاجات مردمان است كه گاه باشد تا اعوان تو تنگ حوصلگى و كج خلقى در آن به خرج داده عرض داران را بى نيل مراد باز گردانند.

و هم بدان كه هر روزى را كارى در پيش است و هرگز كار امروز به فردا ميفكن كه روز ديگر را نيز كارى ديگر است و چون كارها انباشته شود ثقيل شده انجام آن نتوانى و چون كارها مانده اسعاف حاجات مردمان نشود ناچار در مملكت فتنه پديد آمده اخلال بروز بكند. و جهت اداى فرايض الاهى آن اوقات كه خداوند مقرر داشته اختيار نما كه بهترين اوقات همان مى باشد، اگر چه والى عادل صحيح العمل را كه سلامت و نيكى مردم خواهد و از ظلم بپرهيزد تمامى اوقات او عبادت محسوب شود و در راه عبادت خدا از فرسايش تن و جان خود دريغ مدار و از خدا بخواه كه ترا مقرب حضرت خود فرمايد، در حالى كه در اداى فرايض خلل و نقصان نياورده مشغله ى سلطنت و امارت موجب كوتاه كردن فرايض نشده باشد، لكن چون با جماعت نماز كنى چندان دراز مكن كه موجب ملال ايشان شده رميده بشوند زيرا در ميان مردم، عليل و ناتوان و تنگ حوصله باشد و بسا كه كارهاى واجب فوتى داشته بلندى نماز موجب فوت كارهايشان بيايد. در آن وقت كه من مامور يمن بودم و از حضرت رسالت چگونگى نماز گزاردن با مردم پرسيدم؟ فرمود چنان نمازگزار كه ضعيفترين ايشان را توانايى باشد و با مومنين با مهربانى برخورد نما.

ديگر مى فرمايد:

سفارش مى كنم ترا كه خلوت گزين مباش و در به روى رعيت مبند و دربان و قراول بر در منشان، چه مردم را اين گونه امور از والى خبر مى دهد او را از بى اطلاعى در امور و تنگى حوصله و اينكه والى عالم به امور نمى باشد و از آن كه سوالى كنند و او جواب نتواند اين در و در بندان بر خود مقرر داشته است و ديگر آن كه در حجاب بودن واليان ايشان را از آنكه اطلاع از امور بيابند باز مى دارد و در اين صورت كار رعيت آشفته شود و ظلم و تعدى هر چند كوچك بود چون از طرف بزرگ جارى شود آن را بزرگ مى شمارند و بزرگ مى شمارند كارهاى كوچك را آن گاه كه بزرگان انجام داده اند. همچنان كه گناهان مردم خفيف را هر چند بزرگ، كوچك مى شمرند و معاصى بزرگان را هر چند خفيف، بزرگ مى انگارند. همانا والى نيز چون ديگر مردمان باشد كه تا چيزى را به او ننمايند و نگويند نداند و از آنچه پوشيده بدارند بى اطلاع بماند و بدان كار حق را علامت و نشان نمى باشد كه به آن سخن راستگويان از دروغگويان شناخته بشود.

هان اى اشتر! تو از دو گونه مردم به دور نمى باشى كه يا سخى و كريم و يا بخيل و لئيم باشى كه در هر دو صورت رو از مردم پوشيدن و در حجاب رفتن كه در اولى از صفت كريمان و معطيان بدور مانده باشى و در دومى به صفت بخل و لئامت شناخته بشوى و ديگر حاجتمند به تو رو نياورد. پس در حجاب مرو هر چند همه كار مردم به تو رجوع شود، چه مردم از ملاقات تو ناچار مى باشند چه تنها تويى كه توانند از ستمى شكايت آورده يا از عملى عدالت طلبند.

ديگر بدان اى اشتر، كه والى را لابد خويشان و نزديكانى باشند كه به پشتيبانى او بيخ انصاف زده دست ستم دراز بكنند و چندان كه توانند اموال مردم جهت خويش اخذ نمايند. پس بر توست كه داربست طمع و طلب ايشان را از بيخ زده دست طمعشان كوتاه گردانى و هيچ يك از كسان و نزديكان خود را نگذارى تا مالك زمين و قريه و دهى باشند و به دستاويز آن همسايگان را زيان رسانند و بهره ى آب مردمان جهت كشتزار خود باز گيرند و مگذار در كارى با كس شريك شوند چه به همان پشتيبانى زحمت خود بر شريك افكنند و سهم سود و منفعت ايشان براى خود بردارند و همانند بى آنكه از آن ده و قريه و شراكت ترا سودى رسد خاص و خالصه ى ايشان شده از بهر ايشان مهيا و مهنا شود و عيب و عار آن در دنيا و عقبى بر تو فرود بيايد و ماخوذ ننگ دنيا و عقاب آخرت باشى، لكن چون كارى افتد كه حق آن از خويشان و خاصان تو گذارده شود از ايشان بگمار و از رنجش كس مينديش و در زحمت اين امر صابر و شكيبا باش و پاداش آن از خدا بخواه هر چند سخن و تهمت آن بر تو گران بيايد و تو در آن عاقبت آن بنگر كه ثناى جميل اين جهان و ثواب جبريل آن جهان در دنبال مى دارد و آنگاه كه رعيت از حكومت تو نگران و بدگمان بشود و چنان دانند كه ستم كرده اى واجب مى كند كه ايشان را حاضر ساخته عذر خود از آن كار و امور بر ايشان روشن گردانى و با عذرخواهى خود ظن ايشان بر طرف و ساحت خود مطهر نمايى، چه اين كار اگر جهت تو زحمتى است لكن بر رعيت ملاطفت است و به آن معذرت كار آينده بر حسب دلخواه بكنى و توانى تا امر رعيت بر طريق حق به قوام آورى.

اى اشتر! چون دشمن از تو خواستار صلح و مسالمت شود تو طريق مخاصمه مگير و دعوت او را اجابت نما، چه آشتى موجب رضا و آسايش لشكر و آرامش خاطر تو مى باشد و همچنان بلاد و امصار تو با آن ايمن و آسوده بباشد، لكن آنگاه كه دشمن طريق آشتى گرفت نيكو بر حذر باش و بر حزم و احتياط بيفزا، چه بسا باشد كه دشمن طريق مدارا و ملاطفت سپرد و فتح باب محبت كند تا با آن دشمن را به خواب خرگوشى درآورد و آنگاه چون پلنگ خشمگين بتازد و دمارش برآورد، پس كمال حزم و احتياط را رعايت كن و تا آنگاه كه از دشمن بد نديده اى با او بد مكن و گمان خود با او بد مساز و چنانچه عهدى كرده پيمانى بسته اى و به او امان داده اى پيمان خود مشكن و به عهد خود وفادار باش و تعهد خويش استوار بدار، زيرا كه مردم در دريافت عهد از همه ى خواسته ها سخت كوش تر مى باشند و چون كفار عيب و كراهت بد عهدى دانسته اند از آن احتراز كنند و از اين روست كه صفت پابندى به عهد مسلمانان را سزاوارتر مى باشد. اى اشتر با امان داده ى خود خدعه مكن. زينهار و عفو از او باز مگير و پس از عهد بستن با او وى را فريب مده و بدان خداوند عهد و زينهار خود را محكم مى دارد و كسى بر عهود خود زوال و شكستگى نمى آورد مگر جاهل و آن كس كه بر خداوند قادر قاهر دلير شده باشد و هيچ پيمان كه در آن فريب و فساد آورده باشى با كس استوار مدار و پس از آن كه عهدى با كسى بستى گوش به سخنان جاهل و خاطى در نقض آن مسپار و پيمان خويش را خلل ميفكن اگر چه از آن عهد ناهموارى به پيش بيايد و روزگار بر تو تنگ بشود پس بر آن صبور باش و اصلاح آن از خداوند بطلب و بدان كه در آخر فرح و نيكويى ترا باشد.

بپرهيز از ريختن خونهاى ناحق زيرا كه هيچ چيز ترا نزديك كننده تر به عقوبت و نكبت و زوال نعمت از ريختن خون ناحق نمى باشد و خداوند تبارك در واپسين اول پرسشش از خون ناحق مى باشد و اى اشتر سلطنت خود با ريختن خون ناحق محكم مخواه چه خون حرام موجب استحكام حكومت نشود، بلكه پايه هاى سلطنت را سست تر و ضعيف تر گرداند و بلكه آن را زايل نمايد و تحويل در آن آورده به ديگران رساند و ترا در آن در زمين و روز جزا عذر و جاى سخن نماند و حكم قصاص بر تو لازم مى آيد و هم نبايد كبر سلطنت ترا از اجراى احكام حق باز دارد و واجب مى كند تا هر آينه چنين حادثه رخ دهد بهاى خون كشته شدگان به اولياى مقتول باز رسانى.

اى اشتر! بپرهيز از خودبينى و خود پرستى و از اعتماد به چيزى كه ترا به منيت بكشاند و به عجب و كبر اندازد و تا آن وقت كه دوست دارى مردم ترا بستايند و در ثناى تو مبالغه كنند بدان كه شيطان را با خود نزديك كرده اى و هم بدان كه هيچ ريسمان و كمندى محكمتر از حب رياست و جاه طلبى و خودپسندى نمى باشد كه در دل مردم افكند چه بدين صفات است كه تواند محاسن مردم به تمامه به معايب بدل كرده نيكى هاى او محو گرداند و بپرهيز از اين كه با رعيت فزونى جويى و برترى آورى. و ديگر كه مردم را به وعده وعيدهاى خوشايند آرزومند مكن چه آنگاه كه وفاى به عهد را به مسامحه و مماطله افكنى همه خوبى هاى خود در محاق فراموشى افكنده خود را به دروغ و بد عهدى و سست پيمانى شهره ساخته اعتبار رعيت را از خود ساقط نمايى و بدان كه منت نهادن فضيلت احسان را زايل كند و فزونى جستن بر مردم و عجب ورزيدن لطف حق را از آدمى بازگيرد و خلف وعده خدا و خلق خدا را به خشم آورد و موجب خصومت شود. چه خداوند فرمايد خصومتى بر خدا از آن بزرگتر نيست كه كسى چيزى را گويد و نكند و بپرهيز از شتابزدگى و عجله ى در كارها آنگاه كه نابهنگام باشد و همچنين از فرو گذاشتن كارى كه هنگام انجامش رسيده باشد.

بپرهيز از لجاج و اصرار چون سر رشته ناپديده شده باشد و همچنان از سستى و تنبلى در وقتى كه سر رشته بدست آمده باشد، پس هر كار را در جاى خود و هر عمل را در موقع خود تقرير نما بپرهيز از آن كه خويشتن را با مردم يكسان ندانى و خود را از ديگران ممتاز و مختار بشمارى و بترس از ناديده گرفتن چيزى كه چشم ها به آن نگران باشد و در اقدام امر آن كوتاهى كنى چه ناگزير از تو گرفته به حق دار و آن كس كه چون ايشان خواهان آن باشد سپارند و زود باشد آنچه از امور كه پوشيده اى باز شود و حقوق ستمديدگان از تو گرفته شده به حق دار برسد.

اى اشتر! خويش را مواظب باش از حدت خشم و شدت غضب و سطوت سلطنت و زخم زبان بر زيردستان و خوددارى كن از خشونت و خود را دستخوش مبادرت و سرعت سطوت مساز تا آتش خشم تو بنشيند و بر نفس خود مسلط باش بر كينه و كيد كه در خاطر داشتى و خود را نهيب بزن از يادآورى روز معاد و با آن ساحت ضمير خود پاكيزه كن از آن كه چرا از كيفر كناره گرفتى. هان اى اشتر واجب مى كند كه كردار مرا فراموش نكنى و حكومت عادل را از پس گوش نيفكنى و سنت پيغمبر را دست باز نگذارى و از احكام كتاب خدا گامى آنسوتر ننهى و بر آن راه روى كه من رفتم و آن طريق سپرى كه من سپردم و بر اين عهدنامه كه من از بهر تو نگاشتم و حجت خويش بر تو استوار فرمودم به كمال جد و جهد فراگيرى و به تمامى و رغبت پيروى كنى تا ترا در پيروى نفس و جستن هوا بهانه نباشد.

و در آخر مى فرمايد:

از خداوند تبارك و تعالى خواستارم كه به سبب وسعت رحمت و كمال قدرت خود و آن قدرت كه مى بخشد هر سائل را آنچه سوال كند تا موفق بدارد مرا و ترا در آنچه خشنودى اوست در طاعت و عبادت خود كه اقامه حق كنيم بر خلق با حسن ثنا و آثار پسنديده در امصار و بلاد و ختم كند براى من و تو زندگى را با سعادت شهادت چه ما قربت و رغبت حضرت حق را خواستار مى باشيم.

شهادت مالك اشتر نخعى

چنان كه ذكرش گذشت چون كار محمد بن ابى بكر در مصر به ضعف افتاد على عليه السلام مالك اشتر را فرمان بسيج و حركت فرمود و آن عهدنامه كه به رقم آمد به او سپرد و اشتر روان شد تا به كنار بحر قلزم كه از آنجا سه روز راه تا مصر بود رسيد و در بين راه با مردى برخورد نمود كه نافع نام داشت و او نيز به جانب مصر روانه بود و از او نام و قصه ى سفر و احوال بپرسيد. نافع گفت غلام عمر بن خطابم و از بعد مولايم عمر تا آنگاه كه از مدينه حركت كرده ام شب با شكم سير سر به بالين ننهاده ام و لذا تا لقمه نانى فراهم آورم قصد مصر كرده ام چه آنجا را در نعمت شنيده ام، مالك بر او رقت آورده گفت هر آينه ملتزم ركاب من شوى من شكم ترا سير خواهم داشت و نافع با اشتر به همراهى آمده چندان كه در حيطه داشت خوشخدمتى و خوشگوييش آورد و چند كه توانست مدح و ثناى على "ع" و آل عترت بياورد تا آنجا كه مالك را از خود به طور كامل مطمئن گردانيد.

پس در شهر قلزم كه فرود آمدند پيرزنى به ميزبانى اشتر بيامد و از او خواست تا آنچه از طعام رغبت اوست ارائه كند و اشتر گفت تا ماهى طبح بكند و پيرزن ماهى نمكسودى غذا ساخته بياورد و چندان كه اشتر از آن ماهى بخورد عطشى سخت بر او غالب شده آب بياشاميد و هر چند نوشيد همچنان آب طلبيد تا حالش دگرگون گرديده شكمش به نفخ بيامد. در اين وقت نافع به پيش آمده گفت من رفع عطش مفرط را عسل صافى ديده ام و اشتر كه آن خوشخدمتى از او ديده بود با اطمينان خاطر گفته اش پذيرفته نافع عسلى را كه با زهر قتال آميخته بود به او خورانيد و خود آهسته كناره گرفته پا به فرار نهاد و طولى نپاييد كه از آن عسل اثر مسموميت در وجود اشتر ظاهر شده گفت تا نافع را حاضر كنند كه خبر ناپيداييش آوردند و اشتر دانست كه نزديكى نافع با وى و طبابت عسلش همه توطئه بوده. پس دل با مرگ نهاده به جهان باقى شتافت.

و اما آنچه كه در آخر به اشتر رسيد آنكه نافع از اول داوطلب يا مامور از ميان برداشتن او بوده سخنان و رفتار دلپذيرش همه ريشخند و گفتن غلام عمر بودنش نيز كلامى خلاف تا عقل و انديشه ى اشتر گمراه نمايد و يكى از نزديكان خاص عثمان بوده كه در آن وقت كاردارى مملكت مصر را داشته با برداشتن مالك ابقاى خود را بر حكومت مى ديده است. به هر تقدير مردم اشتر راه كوفه گرفته باز گرديدند و محمد بن ابى بكر از اين كه دانست اميرالمومنين اشتر را به جانشينى او گزيده است بسيار متالم و مغموم گرديده نامه اى به على عليه السلام فرستاد كه البته فحواى نامه ى او نه اين بود كه زوال جاه و مقام حكومت او را نگران كرده باشد، بلكه از اين كه مبادا ناشايستى كرده يا كوتاهى اى در امتثال امر على عليه السلام آورده است و على "ع" چون بر مضمون آن آگاهى يافت با پاسخى شاد كننده بر اين كه من ترا جهت كارى بزرگتر و حكومت آذربايجان برگزيده بودم و گزينش اشتر نيز از جهت برندگى زيادتر او كه در اينگونه امور بوده است اختيار شده و در هر صورت خاطر محمد خوشنود گردانيد و اما بر محمد بن ابى بكر نيز چندان حكومت و زندگانى نپاييد كه عمر و عاص با سپاهى جرار همراه حكم ولايت مصر از جانب معاويه رهسپار مصر گرديده با او به جدال و مقاتله بر آمد كه در آخر دستگير شده سر از بدنش پرانيده شده بدنش را در جلد خر مرده اى كرده بسوزانيدند.

شايد بتوان بعد از شهادت مالك اشتر شكست و شهادت محمد بن ابى بكر را چنين توجيه نمود كه با همه ى درخواست هاى پياپى او كه از على "ع" كرده كمك و مدد خواسته بود على "ع" نتوانست امدادى به طرفش روانه نمايد، چه هر چه مردم را احضار كرده جريان گرفتارى او را با ايشان در ميان گذاشت به سخنش وقعى ننهاده اول بارى كه جمع شدند كمتر از صد نفر فراهم آمدند و تا آخر هم پس از پنجاه روز گفت و شنود و انشاد خطبه و مقاوله دو هزار نفر گرد آمده به راه افتادند و وقتى به مصر رسيدند كه خبر قتل محمد در ميان راه به ايشان رسيده بود، همان خبر كه على "ع" ايشان را قبل از عزيمت كه ''حركت در اين وقت شما هم بى حاصل است چه موفق به يارى محمد نخواهيد گرديد'' مخبر گردانيد و شايد هم زيادتر از اين خوددارى و كناره گيرى مردم از جهاد و كسل و بى رغبتى ايشان از شكسته شدن روحيه آنها و بلا تكليفى و عدم اطمينانشان به حكومت على "ع" كه عاقبت كارش با معاويه به كجا خواهد رسيد و بيم و وحشت از قدرت معاويه كه بر سرشان تاختن آورده جرم و جريرتشان زيادتر شده باشد و در غايت رغبت باطنيشان به حكومت معاويه كه آنچه از مال و مقام و راحت دنيا و كسب لذات و معيشت فراخ و آزادى در اعمال را از تبعيت با معاويه و حكومت او مى دانستند. دنيا طلبان و فرصت جويانى كه اخلاق على "ع" و امساك او را در بذل و بخشش هاى بيجا و ريخت و پاش هاى خواهشى مخالف خواسته هاى خود ديده باريك بينى و حسابگرى هاى او را در بيت المال مزاحم توقعات خود مى ديدند و بى بند و بارها و پول پرستان و حلال و حرام ندانانى كه معاويه را همخوى و هم مرام خود ديده حكومت او خوشترشان مى آمد و منتهز و مترصد آن كه كى گفت و شنود اين دو يعنى على "ع" و معاويه به آخر رسيده بلكه آرزوى اين كه على "ع" شكست خورده يا از ميان برداشته شود و معاويه را يك جهت زعيم و صاحب خود ديده كارها به كام آورند، كما آنكه مردم مصر و اكثريت آن معاويه را زيادتر از على "ع" پسنديده از روز نخست و با اول فرستاده ى على "ع" سر مخالفت و مغالطت برداشته در انتظار قيادت معاويه مى بودند.

اينك تا منزلت و مقام مالك اشتر نخعى را بياوريم گوشه اى از شئون و بزرگى او را از زبان دوست و دشمن ذكر مى كنيم.

اول سخن على

چون خبر شهادت مالك را به على "ع" رسانيدند اندوهى عظيم چنان كه تا آن روز كس او را بدان اندوه نديده بود فرا گرفته فرمود:

بازگشت همه به سوى خداست. اى خداوند جهان من اجر مصيبت اشتر را از حضرت تو مى خواهم زيرا مرگ او مصيبتى است عظيم بر تمام مصائب جهان. خداوند رحمت كند مالك را كه به عهد خويش وفا كرد و مدت او به آخر رسيد و خداى را به نيكو وجهى ملاقات نمود. پس ما بر عهده گرفتيم كه بعد از مصيبت رسول خدا صل الله عليه و آله بر هر مصيبتى كه بر ما وارد آيد صابر باشيم اگر چه بزرگترين مصيبت ها مانند مرگ اشتر باشد.

و اين است كلماتى كه معاويه در مرگ مالك مى آورد: ''اى مردم شام بدانيد كه على بن ابى طالب را از چپ و راست دو دست نيرومند، يكى عمار ياسر كه او در صفين مقتول گشت و ديگرى مالك اشتر كه خبر مرگ او امروز رسيد، همانا به آهنگ مصر سفر كرد و در شهر ''ايله'' ''نافع'' غلام عثمان بن عفان به نزد او رفت و چندان در تقديم خدمت يگانگى بجا آورد كه خاطر اشتر را آسوده ساخت پس در بلده قلزم شربت عسلى را كه با زهر آميخته بود به او نوشانيد و او را مقتول ساخت، بدانيد كه در نزد خداوند از عسل نيز لشكرهاست.''