ورود حكمين در محل مذاكره
پس چون ابوموسى به دومه الجندل رسيد، عمر و عاص كه خبر ورود او را ماموران
گماشته بود و قبل از او در دومه الجندل جاى گرفته بود روان شده به استقبالش
بيامد و با رويى خوش و خضوعى به كمال با او برخورد نموده مقدمش را گرامى شمرده
به ترحيب و خوشامدش پرداخت و ابوموسى نيز از او به گرمى پذيرا شده از ملاقاتش
اظهار شادمانى بياورد و گفت چه زياد زمان كه بر مفارقت ميان من و تو گذشت و از
هم بى خبر بمانديم و سعادتمند كسى كه به مصاحبت تو روزگار داشته باشد و دست
يكدگر گرفته سينه به سينه ى هم فشرده معانقه ى به كمال بياوردند و عمر و عاص
ميزبان شده وى را به منزلگاه خود برده بر صدر مجلسش نشانيد و فراوان به كوچكى و
تواضعش برآمد و چندان كه توانست در بزرگداشت و عظمتش با مجلسيان به معرفى
واستظهار برآمد و خوردنى و نوشيدنى خبر كرده با هم بخوردند و ساعتى ابوموسى
نشسته گفت خداوند آن خير كه براى امت خير الانام باشد به دست ما مهيا فرمايد و
برخاسته به منزل خويش بيامد و به همين طريق بسيار روزها كه عمر و عاص را مهمان
شده قرين لطف و عنايت وى گرديد.
ابوموسى مردى بود ضعيف النفس و سست اراده و كم خرد و از آن جانب بزرگى خواه
و جلالت دوست و اين معنى را عمر و عاص دانسته از همين طريق بر وى وارد شده از
لحظه ى ديدار، خود را حقير و او را بزرگ داشته به تعزيز و بزرگ نماييش پرداخت و
با آنكه ابوموسى را احنف بن قيس كه گويا او نيز اين سستى عقل و قلت اراده و
بزرگخواهى را در او سراغ داشت از ملاقات و معاشرت با عمر و عاص ممنوع داشته در
اين موارد سفارشات اكيد آورده بود و حتى دست دادن و دست گرفتن او را دقيق شده
بود، اما چندان كه ابوموسى آن كوچكى و ارادت را از عمر و عاص ديد و آن بزرگى و
تعظيم را از جانب او در خود نگريست همه ى سفارشات احنف را از ياد برده قبولى
حشمت خود را از جانب عمر و عاص دليل بزرگى و برترى خود بر او پنداشته همه ى
سفارشات را پس گوش بينداخت و خورد آن تير نابود كننده از عمر و عاص كه جراحتش
هرگز به التيام نيامد.
قابل ذكر است كه پيش از اين همواره ابوموسى در برابر عمر و عاص اقل رتبه و
مقام را داشته در هيچ مجلس و محفل نتوانسته بود در برابر وى عرض وجود بكند و
اين نخستين بار بود كه خود را در نزد جماعات والاتر و بالاتر مى نگريست و همين
امر او را به خود مشتبه معرفى كرده چنان بر وى نموده شده بود كه لابد در اين
مدت او را موقعيتى ناخود آگاه بوجود آمده يا بر رتبه ى عمر و عاص خللى رفته يا
شايد از آنجا كه او از جانب على "ع" مامور و عمر و عاص از طرف معاويه حكم شده
است اين برترى و مهترى او به حساب آمده بايد با آن خود را تطبيق بدهد. به هر
تقدير اول ضربت عمر و عاص بر ابوموسى همين بزرگداشتى بود كه بر او وارد آورده،
وى را به خود مشغول نمود و دوم مصاحبت و مراوده ى دوستانه ى صبح و عصر با او كه
از مطالعه و مداقه ى در امور در تعطيلش بداشت و ديگر اين كه در مذاكرات مجلس را
از بيگانه بپردازد و به او تلقين نمود كه كارى بدين نازكى را نشايد تا ديگران
نيز به او نزديك شده هر كس در هر كلام بتواند آرى و نه اى آورده ابوموسى را به
آن قانع نموده مجالس علنى را ممنوع گردانيد و بسا امور از اين قبيل، خاصه دفع
الوقت و مماطله كه بى ثمر روزها را به شب رسانيد و تضييع اوقات او با مهمانى ها
و تشكيل مجالس دوستانه و گفت و شنود كه بر او هموار گردانيد.
اوايل در هر فرصت يكى از همراهان و معتمدين، ابوموسى را متوجه اهميت ماموريت
و دشوارى كار نموده، عمر و عاص را تاخت و تازى مى آورد، از جمله عدى بن حاتم كه
عمر و عاص را از بدانديشى ترسانيده دين خدا و شرف انسانى را تا راهى به خطا
نرود خاطر نشان او ساخته، ابوموسى را بر خديعت و پر مكرى عمر و عاص متوجه ساخته
بسا راه ها كه به جلو مى آورد و پس از چندى كه با خواسته ى عمر و عاص ابوموسى
ايشان را از حضور در جلسات مانع شده خود را صاحب راى و مطلع به امور خوانده
اجازه نداد تا دخالتى بكنند از همين هنگام هم بود كه دانشوران و تيزبينان
دانستند كه او مرد ميدان اين مبارزه نبوده مغلوب خواهد شد.
خاصه كه چون روزى يكى از اصحاب، ابوموسى را گفت ترا قدرت اين كار نمى بينم
چه بهتر كه خود را از اين امر معاف بكنى، عمر و عاص به دفاعش برخاسته گفت شما و
امثال شما را تا ابوموسى باشد چه جاى آن است كه از كلام خدا و سنت رسول دم
برآوريد و همين بادى بود بر آستين ابوموسى كه همه را نااميد گردانيد، اما چه مى
توانستند كرد كه اشعث و قبيله اش و خوارج و بيش از نيمى از مردمان رضا به حكميت
ابوموسى داده على عليه السلام ناچار به پذيرش وى شده بود.
بارى چون مدت اقامت حكمين به طول انجاميد و كارى از پيش نشد مردم به صدا
درآمده بر حكمين بشوريدند و اين همان كار بود كه عمر و عاص مى خواست و هم چندان
با لطايف الحيل دفع الوقت را پياپى گردانيد تا ابوموسى نيز ملول شده گفت ما نه
جز از بهر تصفيه و تسويه اين امر بدينجا آمده ايم و بگوى كه ترا در اين امر چه
بخاطر رسيده است؟ عمر و عاص پاسخ آن به جلسه ى ديگر گذارده در آن جمعى مانند
عبدالله هشام و عبدالرحمن بن عبد يغوث و ابوالجهم بن خديفه و سايرين را نيز با
خود برده پس از ذكر مقدمات در پاسخ گفت آيا چه عيبى است در آن كه على "ع" را
گذارده معاويه را به خلافت انتخاب كنيم؟
ابوموسى جواب داد تا جايى كه على "ع" باشد چه كس تواند معاويه را انتخاب كند
و آن كس اين اقامه كند چه حجت بر اين كار تواند آورد.
عمر و عاص گفت اى ابوموسى آيا عثمان مظلوم كشته نشد؟ ابوموسى گفت كشته شد و
در آن روز كه او را محاصره كردند من خود حاضر بودم كه به نصرتش برآمدم.
عمر و عاص گفت پس در اين صورت معاويه ولى خون عثمان و وارث مقام و موقعيت
عثمان مى باشد از آنجا كه خانه ى او اشرف خانه هاى قريش است و ما نيز يعنى مردم
شام بر خلافت او راى مى دهيم و هم تو را اگر مواخذه كنند كه چگونه رضا به خلافت
معاويه دادى در حالى كه او از مهاجرين اول و از صحابه ى نخستين نمى باشد، بگو
از آنجا كه او را صاحب خون عثمان ديدم و هم از آنجا كه مردى ست صاحب فهم و كمال
و عقل و درايت و حسن تدبير و از اين مقام كه در نهايت به زمره ى مصاحبين رسول
خدا درآمده بود و خواهرش ام حبيبه در خانه رسول خدا به زوجيت مى زيست و هان اى
ابوموسى كه در اين كار تاخير مكن كه ترا خير دنيا و آخرت به در خانه بيامده
است، عقبى از آن جهت كه صالح ترين پيشوا جهت مسلمين برگزيده اى و دنيا اين كه
هر آينه تو اين راى دهى معاويه ترا چندان مال فرستد كه از ضبط آن ناتوان بمانى.
ابوموسى گفت اى عمر و عاص از خدا بترس و اگر معاويه را به جهت شرافت خانه
محق خلافت مى دانى ابرهه بن صباح در اين امر از وى كه خانه اش والاتر است از
همه كس محق تر مى باشد، امر خلافت از جهت قوت ايمان و سابقه ى اسلام محكم مى
شود نه از جهت حرمت خانه ى كسى و اين كه گفتى معاويه را به جهت والى بودن بر
خون عثمان انتخاب كنم مهاجرين اول در اين امر مقدم مى باشند و اين كه مرا به
عطاياى معاويه تطميع مى كنى اگر همه ى سلطنت خود به من دهد من به ولايت او
رضايت نمى دهم و در اين كار از او رشوت قبول نمى كنم.
و اما چنانچه طالب حق و زنده كردن سنت رسول خدا مى باشى چه بهتر كه هر
دو، امراى خود را گذارده راى به پسر عمر ''عبدالله'' بدهيم كه جامع الشروط مى
باشد، هم مومن و پرهيزكار و هم معتقد راستين و هم پدرش عمر كه مهاجر و مصاحب
اول و داماد و پدر زن پيغمبر و صاحب بسا حقوق مسلم مى باشد.
عمر و عاص گفت و اما از تو چنين گمان نمى بردم كه در كارى چنين عظيم مردى
چنين ضعيف اختيار بكنى از آنجا كه امر خلافت را مردى بايد كه در بينش همانند
عقاب و از حزم و احتياط بسان كلاغ و از غيرت خروس و از حشمت طاووس و از شجاعت
شير و از صلابت نهنگ را باشد و عبدالله بن عمر جبون تر از موش و از سادگى خرگوش
و از مگس زبون تر و از خردى گنجشك مى باشد و اكنون كه تو چنين ساده در كار
خلافت مى نگرى بيا و پسر مرا بردار كه جواب آن نيز از جانب ابوموسى اين شد كه
با همه ى فضل و صداقت كه در اوست از آنجا كه در اين كوشش و كشش داخل شده بر خون
مسلمين دستش به خون آغشته آمده است او نيز صالح در اين كار نمى باشد.
و اما از جانب على عليه السلام تشويش و دلهره از ابوموسى بود كه بند امانت
خود به آب ندهد و از جانب معاويه عمر و عاص مورد سوء ظن كه مبادا اين كار به
نفع خود تمام كند و ابوموسى نيز در التهاب كه مبادا اين بار به وجه حسن نتواند
به منزل رساند كه هر يك كسان به جستجوى كشف نهان فرستادند.
على عليه السلام كه در جواب ابوموسى كه از همراهان شكايت كرده ايشان را مخل
كار و مزاحم افكار و تحقير كننده ى خود نموده بود فرمود:
چه بسيار مردم كه بهره ى خويش را از آن سرا دست باز داشته دل به دنيا و
مزخرفات او بستند و سخن به هواى نفس و خواسته ى دل گفتند.
كه در اينجا روى سخن با مطالبى است كه از ابوموسى شنيده شده و سپس مى فرمايد
:
من در كارى عجيب افتادم و خواستم جراحات مردم را مرهم نهم اما بيم آن داشتم
كه نپذيرد و در تمشيت امر امت هيچ كس حريص تر از من نمى باشد و همه ى زحمات را
به خشنودى رضاى خدا خشنود مى باشم.
اى ابوموسى مواظب باش تا از آن پيمان كه با من نهادى و با آن از من جدا شدى
پا به كنار نگذارى و بدان كه شقى كسى است كه سود خود زيان كند و من رضا نمى دهم
كه كسى به باطل سخن كند و آنچه را كه خداوند درست كرده خراب كند.
اى ابوموسى اقدام به كارى مكن كه در آن بينا نمى باشى و سخن مفسد و منافق
مپذير و السلام.
همه ى اين مطالب دال بر آن است كه ابوموسى را هنوز خصومت ديرينه با على عليه
السلام و محبت با معاويه و نادانى و سستى در راى و هم ناتوانى در ماموريت بوده،
على گويد كه چنانچه در اين احوال بوده در خود قدرت برداشتن اين بار نمى بينى آن
را به ديگرى گذار و هم به صراحه او را از طرف مذاكره اش كه مردى مفسد منافق
باشد برحذر مى دارد.
ليكن معاويه را سواى على "ع" اطلاع رسيد كه مغيره بن شعبه را كه فرستاده بود
باز آمده گفت آنسان كه مرا ملاحظه شد ابوموسى على "ع" را عزل كند و عمر و عاص
در اول خود و گرنه ترا منصوب خواهد داشت، چه هر چه عمر و عاص را مكار و حيله گر
و سياس نگريستم، ابوموسى را ابله و كوتاه فكر و بى تدبير، بدان صورت كه كودك
ناتوانى با مبارز تكاورى بخواهد پنجه در پنجه درافكند.
و اما عمر و عاص نيز اگر آن حكومت براى خود و فرزند در نظر گرفته بود تنها
از عبدالله بن عمر بيم داشت كه او هم خود نپذيرفت و هر چندش هم كه مردمان به بى
لياقتى منصوب نمودند گفت مرا جلو داندان شير و دهان اژدها نيفكنيد و در آخر باز
باقى مى ماند خود او كه معاويه به جانب ابوموسى اشعرى نوشته ارسال نمود بر اين
معنى كه مواظب باش عمر و عاص ترا نفريبد و دور نباشد كه بخواهد خلافت خاص خود
سازد در حالى كه اگر او را اين خيال باشد تو بر آن مقدم مى باشى. كه با اين
سخنان ابوموسى را فريفته مانع انديشه ى عمر و عاص در گرداندن روى حكومت به طرف
خود گشته خاطر خويش آسوده گردانيد.
پس در آخر ماندند ابوموسى و عمر و عاص كه در جهت معاويه و على راى بزنند و
چون عمر و عاص از فرزند و خود نااميد شد بهتر آن ديد كه نفع خويش از قدرت
معاويه دريافته كار به سود او بكند. روزى بر ابوموسى وارد شده گفت اى برادر! من
و تو در امرى بس شگفت و چاهى بس دراز افتاده ايم كه مگر خدايمان خلاصى رساند و
من پس از انديشه هاى وسيع به اين نتيجه رسيدم كه من معاويه و تو على را عزل
بكنيم و نتيجه ى كار را به دست خود مردمان بسپاريم، چه در هر حالت و هر راى كه
من و تو بدهيم به طرف يكى از مردم بدنام بشويم و اين چه رنج بى حاصل و زحمت بى
مزد است كه از جانب على و معاويه بر خود قبول بكنيم، ما آنها را گذارده بگذار
مردم خود هر يك را كه خواستند بلند بكنند.
ابوموسى اين راى را پسنديده گفت اى برادر كه نفس مرا آسوده گردانيدى و قرار
بر اين نهادند كه اين فكر و سخن در اختيار جماعات بنهند و تا آنگونه كه خواهد
در انديشه ى ابوموسى تصرف كند گفت اين صادق سخنى است كه با تو در ميان مى نهم
بر اين حقيقت كه تو آن اندازه كه من مردم شام را مشفق مى باشم نمى باشى و على
بن ابيطالب را چنان نمى خواهى كه من معاويه را با اين همه اگر از من پرسند مگر
معاويه طليق فرزند طليق نبود چه جواب دارم كه بياورم "طليق و طلق نام آن مردمى
است كه تا فتح مكه دشمنى با اسلام داشته با پيغمبر قتال مى دادند و چون مكه
گشوده شد پيغمبر ايشان را گفت طبق قرار مخاصمه شما همه ى اسراى من باشيد ليكن
از شما درگذشته همه را عفو و آزاد نمودم و طلق نام آزاد شدگان مى باشد." و هم
اگر از تو پرسند مگر على كشنده ى عثمان نبود با آنكه قاتلين او را پناه داده در
جوار نگاهداشته است چه پاسخ دارى بياورى؟ يعنى چنان كسان قابل حكومت و خلافت
نبوده شما چگونه و از راه چه حق ايشان را قبول كرده ايد، پس نه ما اين حكميت و
نه اين بدنامى قبول مى كنيم و كار آنها و سواى آنها را كه هر كس را بخواهند به
خود ايشان واگذار مى كنيم.
اين سخنانى بود كه از نظر ابوموسى بسيار پسنديده آمده مخصوصا كسى مثل او را
كه دنبال بزرگى و نام هر چند كاذب مى شتافت و از لكه دار شدن مى گريخت كاملا
آخرين نظر آمد، تا روزى بسان فرداى آن مجلس كه قرار شد مردم را جواب بدهند.
افراد از هر طرف فراهم شده مناديان دو جناح ندا در اطراف انداخته مردم را
فراهم آوردند و عمر و عاص و ابوموسى در مجلس حاضر شده خواستند اظهار بيان بكنند
كه ابوموسى، عمر و عاص را گفت برخاسته به منبر رفته اعلام بكند.
عمر و عاص كه جهت چنين وقتى از ابتدا ابوموسى را بزرگ داشته در هر حرف و
مجلس وى را بر خود سبقت داده مقدم داشته بود گفت حاشا و كلا در جايى كه چنان
بزرگى بسان شما همگام و هم سخن من باشد قيام و پيش آورى بكنم؟ و هر چه مردم
بانگ برداشته از دور و نزديك بر ابوموسى شوريدند كه عمر و عاص ترا فريب داده
بگذار ابتدا او اقدام به سخن كند، چه باشد كه چون تو على را معزول كنى ابوموسى
معاويه را عزل ننمايد. عمر و عاص به برترى و شوكت و موقعيت اسلامى و ديگر
شئوناتش از سوابق و لوا حق بر اسلام و ديگر مزايايش برآمده گفت هرگز كه نه من
بلكه چنانچه خود معاويه هم به جاى من بود بر چنين عالم زاهد صادق اسلام شناسى
پيشى نمى گرفت و خود برخاسته زير بغل ابوموسى را گرفته به طرف منبر رهنمونش
نموده به جايگاهش نشانيد.
تا آنجا نيز مردم على "ع" بانگ و خروش برداشته هر كس به نحوى تحذيرش نموده
از آنكه لغزشى كند و يا حرفى بياورد كه جبران پذير نبوده باشد، متوجهش نمودند.
اما عمر و عاص جوابشان را اين آورد كه به عالم علم آموختن دانه به خرمن بردن
بوده جز كار جهلا نمى باشد و هر دم ابوموسى را مى فشرد كه شروع به حرف بكند و
همچنان پيوسته مى نمود كه فراموش مكن كه سواى عهد و قرار با حيثيت و شرف خود
بازيده اى، تا ابوموسى لب به سخن گشوده پس از حمد و ثناى پروردگار و نعت رسول
به بيان موضوع بيامد.
در اين وقت مردم على و آنهايى كه با روحيه و ضعف شخصيت ابوموسى آگاهى داشتند
در التهاب و بى قرارى افتاده برخاسته مى نشستند و از اين كه رده اى گويد و لطمه
اى بياورد سپندآسا نشست و خاست مى كردند. اما ابوموسى بدون آنكه به خدعه ى عمر
و عاص بينديشد و بر خود بياورد كه چه خطيرى بر او بار كرده است، تنها به
شادمانى همان احترام كه پاى منبر و در حضور جماعتى چنان كثير او را بر خود مقدم
داشته برترى نهاده سجل شرافت او را بر خود مهر كرده است، صدا بلند نموده گفت:
اى مردم من و برادرم عمر و عاص پس از رنج فراوان و مطالعه در احكام خدا و
احاديث و سنت رسول خدا و دقت زياد به اين نتيجه رسيديم كه بينشمان قاصرتر از
اين است كه بخواهيم جهت شما ارائه ى طريق بكنيم و قرار بر اين نهاديم كه من على
و او معاويه را عزل بكنيم. تا هر كه را خود خواهيد اختيار كنيد و سپس دست به
طرف انگشترى خود برده آن را از انگشت بيرون كشيده گفت: پس من كه ابوموسى اشعرى
ام و حكم از جانب شما، همچنين كه اين انگشترى را از انگشت بيرون مى آورم على را
از خلافت بيرون مى آورم و آن را در جيب نهاده از منبر به زير آمد و صداى هلهله
و دشنام و ناسزاى مردم عراق كه بدرقه اش گرديد.
با پايين آمدن ابوموسى از منبر عمر و عاص به منبر صعود داده پس از ذكر ثناى
پروردگار و در حالى كه موفقيت خود را در كار مى نگريست و در چهره اش آثار بشاشت
به خوبى مشاهده مى افتاد گفت: البته كه ابوموسى اگر على را بر كنار نمود، از
نظر كامل و بينش درست او بود كه على را در خور خلافت نمى نگريست، چنانچه من و
همه ى اين مردم كه از بلاد شام در اينجا گرد شده ايم به همين نظر مى باشيم،
ليكن من در جهت معاويه خلاف آن مى نگرم و گويم هر آينه پس از عثمان ابن عفان
كسى باشد كه لياقت اين امر داشته بتواند پنبه ى مردم را رشته كرده
نابسامانيهايشان را به سامان بياورد معاويه مى باشد. پس به اين صورت من معاويه
را از جانب خود و مردم خود منصوب به حكومت و امارت مردمان مى دارم و دست به جيب
برده انگشترى اى را كه قبلا در آن نهاده بود از آن بيرون نموده به انگشت نمود و
گفت به همين صورت كه انگشترى به انگشت داخل مى كنم معاويه را به خلافت داخل مى
كنم!
چون سخن عمر و عاص به آخر رسيد ابوموسى كه تازه متوجه فريب او شده بود صدا
به فحش و ناسزاى وى بلند كرده به جانبش شتافت و عمر و عاص از منبر پايين آمده
ريش و زنخ هم گرفته به سر و روى هم كوبيدند كه مردمان دخالت نموده از يكدگرشان
بگشودند. اما ابوموسى را مردم عراق در ميان گرفته آنچه از تر و خشك بود به
ناسزاترين وجوه حواله اش كرده به زير مشت و لگدش گرفتند و اصحاب خاص على كه
بانگ برداشته گفتند اى درازگوش بى شعور ترا چه حق اين بود كه از جانب همه ى
مردم سخن گفته راى به عزل على بدهى و آنگاه كه على از حكميت تو اعراض مى نمود
حماقت و كم خردى تو به اندازه آورده بود و بر گفته ى او معترض شده گفتند اگر
قرار حكم سخن قرآن بود كه چه حكم بكند ابوموسى و عمر و عاص را چه حق كه حرف از
خود و خواسته ى خود آورده فضولى و عزل و نصب بكنند و رد قول و قرار ايشان داشته
تنها لا حكم الا الله يعنى كلام خدا را قبول مى كنيم كه بايد هم ابوموسى و هم
عمر و عاص گفته ى خود رفع بكنند و چنانچه پذيرفته نشد هم اسبهايمان دونده و هم
تيغ هايمان برنده و هم بدن هايمان سلامت باشد كه باز جنگ را شروع مى كنيم و از
آن ميان شريح ابن هانى كه از خدعه ى عمر و عاص مجمرى از آتش خشم شده بود به سوى
عمر و عاص دويده با تازيانه به سر و مغزش بكوفت كه پسر عمر و عاص به حمايت پدر
تاخته جمعى كه ميانجى گرديدند و تا شريح زنده بود مى شنيدند از او كه افسوس
خوران مى گفت كه چه غفلتى مرا گرفت كه به جاى تازيانه با شمشير به مغز عمر و
عاص نكوبيدم.
بارى چون كار حكميت به پايان رسيد، عمر و عاص سوارى تيز تك طلبيده شرح وقايع
را منظوما جهت معاويه ارسال داشته، در اولين فرصت خود سوار شده روانه ى شام
گرديد و او را به خلافت سلام داده تهنيت بياورد و ديگران نيز معاويه را شادباش
گفتند و مردم على به جانب كوفه روان شده به بيان ماوقع پرداختند و حضار مجلس به
هم برآمده ابوموسى را بد گفته و ناسزا شمردند و سعيد بن قيس همدانى بر پا شده
گفت اگر ما دست از جنگ نكشيده تيغ از ايشان برنمى داشتيم امروز مورد طعنه و
مسخره ى شاميان نمى گرديديم، با اين همه اينك هم نه ديوارى خراب شده نه سقفى به
زير آمده فردى از جهالت و بى دانشى حرفى زده، پسر زنى بدكاره حيلتى كرده، اينان
چه كس باشند كه بتوانند سرنوشت اسلام معين بكنند و همچنانكه قبلا با زبان شمشير
سخن داشته ايم اينك باز با نيزه ى شمشير معضل خود بريده باز مى كنيم.
و با گفته ى او ديگر سرداران و سرهنگان و صاحب عقيدگان جوشيده خروشيده تاييد
كلام او بياوردند و اشعث بن قيس را كه به توهين و جسارت برآمده گفتند تو بودى
كه تخم اين سخن خام لاحكم الا الله كاشته سنت و شريعت به خطر انداختى و كم
مانده كه مردم به هم برآمده با اشعث و يارانش كار به اغتشاش و زد و خورد
بياورند كه على عليه السلام آنان را دعوت به آرامش نموده فرمود اين جسارت و
جرات بايد آنگاه كه من گفتم ابوموسى مرد اين ميدان نمى باشد بكار مى برديد و
اينك نيز چاره بر آن است كه سالى صبورى گزيده مركب هاى خود پرورده تيغ و سنان
ها از زنگار زدوده خود نيروى تازه به تن آوريد تا مدت مهلت قرار داد به آخر
برسد و حرفى مخالفان را نمانده باشد آنگاه اين خشم و خشيت در آن روز بكار آوريد
تا بنگريم خدا در ميانه ى ما و معاويه چه حكم مى كند.
كتاب مارقين
خوارج و آنچه كه از ايشان بيامد
پس از شرح جنگ با قاسطين شروع به شرح وقايع مقاتلات با مارقين كه خوارج
باشند مى كنيم و اين آنكه چون كار حكمين در دومه الجندل به پايان رسيد ابوموسى
اشعرى از بيم اصحاب على "ع" به مكه گريخت و عمر و عاص به شام بازگشته شرح وقايع
باز گفته از هنر نمايى هاى خود و حماقت هاى ابوموسى داستان ها بپرداخت و بس
مورد اكرام معاويه و اعزاز مردم شام قرار گرفت و معاويه با خاطرى آسوده به كار
امارت پرداخت اما با اين همه خاطرش از جانب على و يارانش ناآسوده بود كه او را
بدين سهولت و سادگى آسوده نمى گذارند و باشد كه دير يا زود روزگارش سياه و امر
حكومت بر او تباه گردانند. پس روز همه روز و شب همه شب در اين انديشه بود كه
عاقبت كارش با على به كجا خواهد انجاميد تا وقتى كه سران مملكت و فحول آشنايان
را فراهم آورده غم دل با ايشان در ميان گذاشت و خواست تا چيزى به زبان آورند كه
همگى متفقا گفتند لا يعلم الغيب الا الله يعنى غيب را تنها خدا مى داند و چون
معاويه چنين شنيد گفت من سواى خدا نيز كسى را دانم كه تواند اين راز بر من
مكشوف نمايد و آن همان خود على ابن ابيطالب است كه رده و دروغ بر زبانش نگشته
است. پس جهت كشف اين معما سه تن را حاضر ساخته ايشان را بياموخت كه شما سه تن
هر يك به فاصله يك روز به كوفه وارد شده بگوييد معاويه در گذشته است و با هم،
سخن همرنگ كنيد كه اختلاف كلمه نداشته باشيد و آنگاه گوش فرا داشته باشيد كه از
على چه مى شنويد كه آن همان جواب من مى باشد.
پس آن سه تن با هم مواضعه نهاده به راه افتادند و يكى از آنان سوار بر شتر و
شتابزده و خاك آلود خود به كوفه رسانيده فرياد كشيد كه اى مردم شادى كنيد كه
معاويه به فلان مرض در گذشته جهان از وجود خود خالى نموده است. روز ديگر يكى
ديگر از ايشان با مركب ديگر و هيئتى ديگر اما به سخن و نشانى او رسيده بانگ
برداشت اى مردم كوفه چه نشسته ايد كه معاويه به فلان مرض و در فلان روز درگذشته
است. سوم روز نفر سومشان كه همان خبر آورده مدفن معاويه نيز نشانى بياورد كه
اين اخبار به اميرالمومنين رسانيدند.
اما در هر بار على "ع" بى اعتنا مانده تا آخر روز كه شادمان و فرحناك مردم
به حضور رسيده گفتند تهنيتت باد يا على كه دشمن بد سرشتت در زير گل و خشت جاى
كرده است، از آنجا كه سه تن به تفاريق رسيده هر سه به يك سخن مژده ى مردن او
آورده اند كه على "ع" فرمود نه معاويه مرده باشد نه خواهد مرد الا پس از آنگاه
كه محاسن من به خون سرم خضاب بشود و معاويه با خلافت و اسلام بازى بكند كه آن
سه تن اين مطلب گرفته به معاويه آوردند و آن زمان بود كه معاويه نفسى به راحت
برآورده گفت به خدا قسم كه اينك آسوده شدم و اين همان حرفى است كه خلاف نمى كرد
و عيان شد كه پس از على نيز جهاندارى به كام من خواهد بود.
اما از آن جانب بنا به دستور على عليه السلام مردم در اواخر سال آماده جنگ
با معاويه گرديدند و خود با ارسال رسل حكام خويش را از جريان كار حكمين و ماوقع
امر مطلع ساخته خواست تا گوش به فرمان قتال باشند و خود در نخيله به جمع آورى
سپاه برآمد كه چون معاويه اين احوال شنيد او نيز قبايل و سران مملكت خود را
آگاهى رسانيده گفت على نقض عهد كرده به سوى ما تاختن آورده آماده به مدافعه
بشويد كه ايشان نيز هر يك با رزم آورانى در بيرون دمشق خيمه و خرگاه برآوردند و
ماند تا آنكه كدام نقطه را اردوگاه بكنند.
پس هر يك از سران نقطه اى را گفته اغلب بر اين تصميم بياوردند تا در صفين
مجتمع بشوند و گفتند آنجا سرزمينى است كه براى ما موجب بركت و راحت گرديده، اما
عمر و عاص خلاف اين نظر آورده گفت بايد در سرزمين عراق فرود آييم كه همان
پيشتازى ما رعب و وحشتى در دل مردان على ايجاد مى كند و معاويه و برخى از قواد
سپاه اين راى پسنديدند الا قليلى كه گفتند مردم از شمشير على و يارانش ترسيده
از صفين پا فراتر نمى نهند و در اين بوك و مكر بودند كه خبر آوردند خاطر آسوده
بدار كه على از سوى ما عنان به جانب ديگر تابيده با خوارج به جدال برآمده است.
خوارج همان دسته از مردم على بودند كه با گفته ى اشعث بن قيس سر از فرمان
على تاخته حرف معاويه را پسنديدند و ايشان قريب بيست هزار تن بودند كه از صفين
عطف عنان به جانب ديگر نموده سر مخاصمه و مخالفت علنى با على برداشتند .
اگر سخن اولشان آن بود كه بايد به حكم قرآن كار كرده حرف معاويه را گردن
بنهيم، حرف دومشان اين بود كه اگر ما به غلط رفته راه خطا پيموديم تو كه سرور
ما بودى چرا بايد اطاعت خواسته ى ما بكنى و در آخر هم كه آمده گفتند ما از گفته
و كرده ى خود استغفار كرده توبه مى كنيم و از على هم خواستند تا او هم توبه كند
و على عليه السلام كه جز در آنها خلاف و خطايى نديده بود از اين خواسته سر
پيچيده رايشان را كه شروع به جنگ دوباره بود نپذيرفت از آنجا كه ترك مخاصمه را
مهلت و مدت نهاده بود و همين خلف گفته ها باعث اختلاف ميان على و ايشان شده
آنها طريق خود و على و مردم خود طريق ديگر گرفته آنان به نام خوارج شناخته شده
از اين زمان به مخالفت در بر على "ع" ايستادند.
و اينك همان زمان بود كه در قسمتى از سرزمين عراق سر به شورش و طغيان
برآورده بر ضد على "ع" تجهيز سپاه مى كردند كه على اول صلاح بر آن ديد كه رفع
غائله ايشان كند و اين همان خبر بود كه معاويه را رسانيدند و آنچنان نيكو خبرى
كه موجب فرح دل و انبساط خاطر خود و اطرافيانش گرديده. اين واقعه را كه على رو
از ايشان به جانب دشمن خانگى برتافته است فوزى عظيم و موهبتى الهى دانستند و بر
آن شاكر گرديدند و تا عرصه را بر على عليه السلام زيادتر تنگ بكند ضحاك بن قيس
را دستور داد با چهار هزار مرد خونريز به اطراف و جوانب سرزمين عراق تاختن كرده
هر كه را كه تواند از دم تيغ گذرانيده، هر مال و مواشى كه تواند به غنيمت
بياورد و خود به پيروى دشنام و لعن و طعن على و حسنين و ابن عباس برآمد و
ديگران را نيز دستور داد تا لعن بكنند.
چنانكه مشروحا گذشت چون جنگ صفين به پايان رسيد مردم مشتى بر ابوموسى اشعرى
و مشتى بر اشعث بن قيس و جماعتى بر على "ع" بشوريدند و اشعث را از اين كه سخن
لا حكم الا الله در دهان مردمان افكنده افكار ايشان متشتت ساخته است و ابوموسى
را از اين كه نادانى كرده ريشخند تعارفات و اعزاز و تكريم خدعه آميز عمر و عاص
شده على را از حكومت برداشته است و بر على "ع" از اين كه چرا بايد به حكميت تن
داده با دانستن حقانيت خويش راضى به رضاى حكمين شده سخن ايشان در قبول حكميت
گوش كرده است و در هر صورت اينها همه اختلافاتى بود كه به ضرر حكومت على "ع" و
قدرت مركزى على "ع" تمام شده هر يك از ايشان دسته اى ساخته گروهى فراهم آورده
سر خود گرفته راه مخالفت و سرپيچى از فرمان على "ع" سپردند و اكثرشان در دنبال
قاسطين نام مارقين و خوارج گرفته به جبهه بندى برآمدند و همچنين اتباع و خراج
گزاران و حكام سست عهد كه عزل على "ع" را دليل حقانيت معاويه دانسته از فرمان
سر باز زده ارسال باج و خراج را خوددارى و به نفع خود به ضبط آوردند و بر روى
هم هر چه كار عمر و عاص تقويت امور معاويه كرده او را محكم و مستقر گردانيد عمل
ابوموسى در كار على "ع" ثلمه و گزند آورده در بى سامانى و پراكندگى بينداخت.
دزدان و راهزنان و مزاحمان كه از جانب معاويه مامور تاخت و تاز به حدود و
ثغور سرزمين على "ع" شدند و حكام او كه احكامشان بر مردم بدون اثر و اجرا مانده
بلا تكليف گرديدند. على الخصوص ياغيان و سرجنبانان كه هر يك به هوس زمامدارى و
جهاندارى و قربت به معاويه طريق طغيان گرفته با حكم داران على "ع" به جنگ و
قتال برآمده راه ها بريده ضعفا و بى پناهان از دم تيغ گذرانيده، زن و فرزندان
رعايا به اسارت برده، جزيه داران را كه به تنگنا نهاده هم جزيه گرفته، هم سر
بريده آواره ى وطن گردانيدند و معاويه نيز كه از اين آشفتگى مستفيض شده به
تبليغات سوء و شايعه پراكنى هاى مختلف در جهت تفرقه و تشتت مردم برآمده به
پريشانى زيادتر امور برآمد و خوارج كه با نفرات كثير در بلاد و امصار مردم را
بر ضد على "ع" شورانيده جنگ و جدال ها به راه انداختند و در هر صورت از هر طرف
مشكلى و از هر جهت گرفتارى اى براى على "ع" فراهم ساخته او را مستاصل
گردانيدند.
از جمله طايفه ى نصارا را كه به تاخت و تاز و ناامنى اماكن و راهها متاذى
ساخته از اسلام منزجر و بى رغبت كرده مرجوع به آيين خود آوردند و چون به دين
خود باز گرديدند حكم ملحد درباره شان آورده به مصادره ى اموال و قتل و نابوديشان
پرداخته مظالم آن را به گردن على "ع" انداختند. سران و بزرگان سپاه اسلام مانند
سعد وقاص و عبدالله عمر و مغيره بن شعبه و ديگران را كه وادار به مطالبه ى حقوق
و سهم غنايم بدون حق نمودند و بالاتر از همه تاخت و تازهاى پياپى هر دسته ى
ناراضى و سركردگان معاويه مردم بلاد و امصار و سرحد نشينان سرزمين على "ع" را
كه با آن مردم آن را وادار به ترك بلد و پناهندگى به معاويه نمودند و جنگهاى
داخلى و برادر كشى مستمر را كه در گوشه و كنار مملكت على "ع" به راه انداختند.
از آن سو خود معاويه كه در مال و پول و بذل و بخشش را به روى دوست و دشمن
گشوده هر كه را به هرگونه كه مى توانست و امكان ارسال پيام و قاصدى به جهتش بود
فريفته به خويشش مى خواند، مقام و رياست و حكومت و قيادتى كه بى هيچ شرط و قرار
اين و آن را مى بخشيد و دستگيرى و امانت و بخشندگى اى كه مخالف و موافق را مى
كرد و گشايش و گشايندگى و كمكى كه غير و آشنا را مى نمود و پناهندگى اى كه
متهمين و مجرمين و عقوبت داران و فراريان را مى داد، همراه لفظ و بيانى فريبنده
و اميدوار كننده كه هر خصم و بدخواه را نيكخواه و دوست خويش مى گردانيد.
در عوض على اميرالمومنين كه ذره را از خروار جدا كرده در بيت المال را به
جانب هر عادى و بادى و دخيل و ذليل و مقيم و مسافر و حاضر و غايب بسته جز با
حساب و كتاب و نظم و نسق و استحقاق چيزى نمى داد و هيچ ارزنده را زيادتر از ارج
و منزلت خود اهميت نمى نهاد و هيچ آفريده را فزونتر از آفريده ى ديگر برترى و
تفوق نمى گذاشت و بسا كلمات زننده و سخنان آزارنده كه در هر فرصت اطرافيان را
با آن به تنبيه و توبيخ آورده از هر خوب و بد منع و تحقيرشان مى كرد. سست
عنصرانى را كه مى خواست با خوف و رجاى جهنم و بهشت به استحكام دين و تقوا
بياورد و دنيا طلبانى را كه مى خواست با حرف و كلام و نام و پيام دلسرد از مال
و مقام كرده ترغيب به فقر و قناعت و بيزارى از دنيا و لذايذ آن بكند، در حالى
كه طبع اطرافيانش خلاف آن را حاكم بوده لذت مال بيش از هر لذتشان خودنمايى مى
نمود، مخصوصا كه در عهد عثمان زيادتر از هر زمان ديگر چهره ى مال به طرفشان
گشوده بى بند و بارى و لذت طلبى و كامگيرى از مواهب مادى به جانبشان صورت باز
كرده، آزادى در اعمال اگر چه شرب خمر و گناه زنا و ربا مى بود و آنگاه همه ى
اين معاش و لذايذ در سرزمين معاويه و در معيت او به همان گونه و بلكه فراوان تر
در اختيار بوده در حالى كه در خدمت و سرزمين على "ع" نه تنها هيچ يك از اين
خواسته ها جامه ى عمل نمى پوشيد بلكه به شدت هر چه زيادتر جلوگيرى مى شد، به
اضافه ى سختگيرى هر چه شديدتر در اعانات و پرداختى ها و حقوق ها و نفقات كه
كمتر پشيز به حساب و كتاب آمده دوست و دشمن و كار آمد و بيكاره به يكسان به
شمار مى آمد، كه خود اين ها نيز موجب ضعفى جهت قدرت حكومت على "ع" و تقويت
موقعيت معاويه محسوب مى گرديد و چه دنيا داران كه با همه ى ارادت باطنى به على
"ع" راه سرزمين معاويه مى گرفتند و چه لذت طلبان و شهرت عاشقان كه ترجيح
سرسپارى به معاويه و ارادت او مى دادند. آب و شطى را كه معاويه به مسيرش كشتى
انداخته راه مى سپرد و على "ع" در جهت خلاف حركتش كه هر دم گام به واپس مى
كشيد.
و اينك نكوتر مى توان ادراك نمود كه چگونه على عليه السلام آن همه سال و ماه
را خانه نشين مانده ديده به طرف خلافت نمى گشود، از آنكه از خود و مردم خويش به
خوبى آگاهى داشت كه نه او مى تواند همرنگ و هم ترازوى مردم بوده به كام ايشان
حكم كند و نه مردم توانند دست از دنيا كشيده ره به طرف آخرت باز كنند ، اكنون
كه از ظهور اسلام سه خليفه گذشته، تربيت چندين ساله ى پيغمبر نيز بر آن مزيد
شده ولى مردم هنوز از عادت جاهلى و ناحق خواهى و تعذى و تجاوز نتوانسته بوده
اند دست كشيده سر به دستورات آسمانى او فرود آورند، در جايگاه نخست و پس از
رحلت پيغمبر "ص" به طريق اولى روح جهل و خيانت و مال خواهى و عشرت طلبى و توقع
تمناهاى بيجا و خودخواهى و خودپسندى در انديشه و ارواحشان بوده على "ع" با
ايشان و ايشان با على "ع" نمى توانستند راه بسپرند.
مردمى كه به حميت جاهلى هر يك توقعاتى داشته از درگاه على "ع" ميسر نمى
گرديد و بيكاره گان و خود پسندانى كه هر كدام به سبب و نسب و بهانه اى مطالباتى
آورده امكان برآوردن آن از جانب على "ع" مقدور نمى آمد و اين ها همه مطالبى بود
كه على "ع" بر آنها وقوف داشته از قبول حكومت سر باز مى كشيد و خلاف آن همه
مسائلى كه براى معاويه حل شده زشت و زيبا و خوب و بدى كه در او جمع شده بود.
اگر اسلام آورده بود بنا به مصلحت آورده به باطن آن توجه نداشته بود و اگر
خلافت آن پذيرفته بود برترى عشيره اى و قبيله اى و رياست و حكومت و قدرت و
مزاياى آن را خواستار شده بود.
كار على "ع" آن كه حق نزديكترين كسان خود را با كمترين فرد مملكت مساوى به
نظر آورده، عالى و دانى را به يكسان سهم و جيره و مواجب رسانيده حتى فرزند و
برادر خويش را بدون استحقاق چيزى نداده بود، در حالى كه معاويه همه ى همش اين
كه ترضيه ى خاطر مردم طرفدار خويش را فراهم آورد و با بذل مال دل و ديده ى آنها
را به طرف خود آورد. على "ع" جزيى ترين خلاف را اغماض نكرده مقررات خدا را
درباره ى خاطى از جرم و جريمه و حد و حبس و اعدام و مثل آن بجا آورد و كمترين
خلاف خلاف كننده را به نظر او بزرگ كرده زبان به ملامت و سرزنش و پرخاشگوييش
باز كند و معاويه بزرگترين جنايات را نديده گرفته حتى خود تشويق به خلاف بكند و
خاطى و خائن و جانى و سارق را پناه داده جز سخن لين و گفتار ملايم و اغماض در
جرايم نداشته باشد و هر كس را به نحوى راضى و خوشنود كند.
هر كس على "ع" را پذيرا شود لازم شود تا همرنگى با على "ع" را در امر معاش و
زندگى روزمره و رواى حوائج اختيار كرده از هر تجمل و عيش و عشرت و خودكامگى و
لذايذ اجتناب بكند و هر كه معاويه را اختيار بكند در همه ى سعادات دنيوى و
اعاشه و لذت ها به رويش گشوده شده بهتر از آنچه به تصور آورد نصيب ببرد. طبق
گفته "على الناس على دين ملوك" دين على "ع" آخرت و معاد و خوب و بد آن جهان كه
مردم بايد چشم به طرف او باز كنند و دين معاويه دنيا و معشيت حال و اكنون بينى
و لذت جويى و عشرت طلبى و كسب مواهب زندگى دنيوى و واضح است كه هرگز نسيه ى على
"ع" در برابر نقد معاويه قدرت مقابله و حداقل برابرى نياورده. دنيا طلبانى كه
فرد فرد و دسته دسته و گروه گروه به جانب معاويه رهسپار بشوند و ايرادگيران و
خواهش يابان و زياده طلبان و بهانه جويان كه براى على "ع" بمانند و در اين
احوال هم باز مسلم است كه غريزه ى بشرى معاويه را نسبت به على "ع" زيادتر پسند
بكند.
صدور احكام ايالت و تمشيت سرزمين مصر
چون على عليه السلام از صفين مراجعت به كوفه نمود و قرار گرفت، محمد بن ابى
بكر را به حكومت مصر برگماشت كه مردم آن چندان سر اطاعت و انقياد بر او فرود
نياورده بسا كه سر جنگ و قتال با او برداشتند و اين خبر به على عليه السلام
رسيده و در دنباله ى او مالك اشتر را ايالت داده روانه گردانيد كه ما هر دو
احكام صادره به نام محمد بن ابى بكر و مالك اشتر را به گونه ى تلخيص به رقم مى
آوريم.
خلاصه مكتوب على به محمد بن ابى بكر
اما بعد فانى اوصيكم به تقوى الله فى سر امركم و علانيه و على اى حال كنتم
عليها...
چنانچه از برداشت مقال ظاهر مى گردد روى سخن در اين كتاب با مردم مصر است و
مى فرمايد:
اى مردم مصر از ناستوده بپرهيزيد و قبول فرمان كنيد چه شما رهينه فرمان مى
باشيد در روزى كه از شما بازخواست كنند. شما در نيك و بد پاى بند كردار خويشيد
چنانكه خداى فرمايد ''كل نفس بما كسبت رهينه'' و بازگشت شما به سوى خداست و از
خوب و بد شما پرسش خواهد شد. اگر كيفر كند حق ماست و اگر بخشش كند از ارحم
الراحمينى او مى باشد.
بدانيد آنچه بنده را به رحمت خداوند نزديك كند اقدام به عبادت و اطاعت و
توبه و انابه است. چون مومن در طلب دنيا و وسعت معاش عبادت كند خداوند زحمت او
را به هدر نمى گذارد و دنياى او را ساخته مى كند و در آخرت نيز از نيكوكاران مى
باشد و اگر كار آخرت كند خداوند از نامه ى اعمال او گناهان وى پاك نمايد و يك
كار نيك او را به ده و بلكه به هفتاد به حساب آورد.
چون مومن بى طمع دنيا كار آخرت كند خداوند هم كفايت و عمارت دنياى وى و هم
كفايت امور آخرت او نمايد.
اى مردم از مرگ بترسيد و در رسيدن او بهراسيد و زاد و راحله ى راه آن بسازيد
چه به ناگاه در مى رسد و مردن براى آدمى از دو حالت بيرون نباشد كه همه خير با
خود و يا همه شر با خويش مى برد و هيچ كس نباشد كه بداند كه به بهشت يا به جهنم
مى رود و دشمن خدا يا دوست خدا مى باشد. پس چون از اين جهان بدر شود يا در كارى
بوده كه درهاى بهشت را به سوى خود گشوده مى نگرد يا دوزخ را و خداوند براى
دوستانش مهيا كرده است مكانى كه چون در آن وارد شوند فارغ شوند از هر شغلى و
سبك شوند از هر بارى. چون هوى و هوس بر شما رو آورد فراوان ياد مرگ بكنيد چه
هيچ واعظى از مرگ بهتر نمى باشد.
بدانيد آن تنگى معيشت را كه گفته اند فشار قبر مى باشد. پس بر خويشتن رحم
كنيد از عذابى كه طاقت آن نمى داريد. اى محمد بدان كه اعمال تو همه به گرو نماز
مى باشد، آن كس كه نماز را فاسد گذاشت فساد ديگر اعمالش از آن فزونتر مى گردد.
آنگاه درباره ى شرايط نماز سخن مى راند و سپس مى افزايد:
اى مردم مصر چنان باشيد كه راست آيد كردار شما با گفتار شما و اين كه موافق
باشد پنهان شما با آشكار شما. اى مردم مصر بپرهيزيد از معاويه و بدانيد كه او
بدترين امام است و خبيث ترين دشمن است رسول خدا را و خدا را. شنيدم از رسول خدا
كه فرمود من بيمناك نيستم بر امتم از آنكس كه مومن است و آن كس كه مشرك است،
بلكه مى ترسم از منافقان كه سخن به معروف كنند و مرتكب منكر بشوند . رسول خدا
فرمود مومن كسى است كه از حسنات خود مسرور و از سيئات خويش محزون گردد و هم
فرمود در منافق حسن راى و علم در سنت و شريعت يافت نشود.
اى محمد بدانكه بهترين قول آنست كه با عمل موافق باشد. در امر واحد به دو
حكم مختلف حكومت مكن و روى از حق متاب و از براى رعيت چيزى بخواه كه از براى
خود مى خواهى و مكروه بدار آنچه را در خود مكروه مى دارى و به اصلاح حال رعيت
بكوش و از زحمت در راه حق مينديش و در راه حق از ملامت كس باك مدار و با آن كس
كه با تو كار به شور كند از نصيحت او دريغ مكن و خداوند دوستى ما و محبت ما را
چنان بدارد كه دوستى متقين و مخلصين مى باشد و ميان ما و شما در جنت پراكندگى و
دورى نيفكند انشاءالله.
و قبل از آن كه مالك اشتر را فرمان حركت داده روانه بكند، مكاتبى به مردم
مصر روانه كرده ايشان را از چگونگى احوال خود و گذشته ى خويش و آن كه چگونه
حقوق مسلم او در دست خلفاى سلف پايمال شده متذكر مى گردد و همچنين ايشان را
آگاهى مى فرستد كه اينك او كيست و چه كاره است و چگونه با آراء متفق مردم از
مهاجر و انصار و غيره خليفه شده است و بر اينكه از جمله بردارندگان و كشندگان
عثمان خود مصريان بوده اند و اينكه بر همگان واجب است تا از وى و آن كس كه به
جاى پيامبر خدا نشسته است طرفدارى و تبعيت بكنند و در آخر مى فرمايد من مالك
اشتر نخعى را به جانب شما گسيل مى دارم، مردى كه سخنش سخن من و رايش راى من و
كرده اش كرده ى من است و بايد از او اطاعت بكنند و پس از آن اين عهدنامه را جهت
مالك اشتر ترقيم مى كند.