کتاب علی (عليه السلام)

مرحوم دکتر سيد جعفر شهيدی

- ۹ -


بر سر نيزه كردن قرآن ها و اثر شوم آن در لشكر على

پس چون راه نجات از هر طرف معاويه را بسته شد و تيرهاى شماتت از هر جانب از دوست و دشمن به سويش روانه گرديد كه ناسنجيده عمل كرده ناپخته بدين جنگ اقدام آوردى و مهلت خود را در چاره جويى اندك نگريست فرمان داد هر قرآن كه در سپاهيان بوده و هر جزوه و دفتر كه صورت مجلد داشت و به قرآن مى نمود بر سر نيزه ها و پيكان ها نموده قرآن دستخط عثمان را كه از مسجد دمشق آورده بودند و بس حجيم بود پيشاپيش ديگر قرآن ها بر سر دست برداشته فرياد برآوردند .

كه اى مردم اين قرآن خدا و فرقان الله است كه بهترين نزديك كننده و نيك ترين جداكننده مى باشد و تا اين كتاب در ميان ماست چگونه دو مسلمان بايد به روى هم تيغ آخته بكنند و درخواست كنند تا طرفين دست از جنگ كشيده كار به حكميت واگذار كنند. به اين صورت كه معاويه و على هر دو كنار كشيده كار به سپاهيان واگذارند تا خود هر كه را خواهند گزيده اختيار بكنند. چون شب روز دهم به پايان رسيده بانگ خروش سپيده صبح روز يازدهم را اعلام نمود و صفوف طرفين توانستند يكدگر را نگران شوند از سپاه على ديدند سياهى هايى كه به صورت علم درآمده است و چندان كه سپيده ى صبح فزونتر گرديده توانايى ديدگان زيادتر بيامد آنها را جزواتى ديدند كه بر سر چوب ها فراز شده است و حاملينش كه مى گويند ما نه سپاه روم و عجميم، بلكه مسلمانانيم كه با شما رو در روى مى باشيم و اينها نيز قرآن هاى خداست كه بدان تمسك مى جوييم و در اين وقت پانصد قرآن كه بر سر چوب شده بود و قرآن عثمان كه با چند نيزه بر سر دست آمده بود و مردمش كه شمشيرها در نيام برده جوش جدال نمى داشتند و همى گويند اى گروه مسلمانان بترسيد از خدا و رحم كنيد بر زنان و كودكان ما و شما و اين نه ما دشمنان خداييم كه به جدالمان آمده ايد چون اين سخنان به على "ع" آوردند. سر فرا داشته گفت:

خداوندا تو خود بهتر دانى كه معاويه اين كار به خدعه آورده نظر به دين نمى دارد و هم تو خود داناى كلى كه اين مردم اغوا شده سخن ناحق بر حق ترجيح مى نهند.

و اما آنچه بود با همين واقعه در ميان قوم على "ع" اختلاف كلمه پديدار شده جمعى گفتند اين حيله اى ست كه معاويه انديشيده بايد كار او يكسره گردانيم و دسته اى گفتند سخن ايشان نه جز سخن ماست كه همه حرف خدا مى زنيم و مخصوصا كه از آن ميان اشعث بن قيس برخاسته گفت اى مردم من پيرى سالخورده ام و از جان خود نمى ترسم و همه ى اين سخنان از در خير و عطوفت به شما مى گويم و اين آن كه تا امروز از قوم عرب كس چنين كشتار نه ديده و نه شنيده و هر آينه امروز نيز به پايان رود و در ميان، جدايى فريقين نشده صفوف از هم به كنار نرود، باشد كه نه از عرب و نه از اسلام چيزى بماند و هم بعيد نباشد كه روم از طرفى و عجم از طرفى اين بقيه را بلعيده لقمه ى صبحگاهى خود گردانند و زنان و فرزندان ما به اسارت بياورند.

و با همين كلمات به نزد على آمده گفت با اين صورت ما را با مردم معاويه جاى ستيز نباشد و تو خود تاكنون همه سخن از قرآن و سنت به ميان داشتى كه من مى خواهم كلام خدا به قرار آورم و ايشان نيز همين سخن مى دارند.

و هر چه على "ع" گفت اى اشعث اين كلمات را معاويه به زبان ايشان نهاده اين حيله ى جنگى ايست، كه معاويه از ناچارى متمسك بدان شده، مگر من نه همان بودم كه با شهادت شما به كرات و مرات همين سخن كه به قرآن كار كنيم با او در ميان گذاشتم و نپذيرفت و هر زمان اغلوطه اى كرده دگرگونى اى آورده و گفت حاشا كه كار ما جز با زبان شمشير فيصله نگيرد و هم باز مگر نه خود شما بوديد كه ايشان را كافر تشخيص داده سخن يكزبانه كرديد كه الا نه جز با نوك سنان و شمشير دمان با اينان كار نبايد كرد و صبورى نمى داشتيد، پس اكنون اين نغمه ى شوم چيست كه آغاز كرده اين چه ناستوده سخن كه به ميان آورده با آن تفرقه و تشتت در ميان مردم مى افكنى، امروز نيز اين كلام از آن آورده كه خود را ذليل و زبون ما بيند و هم بيند كه اگر نيم روزى ديگر كار به مقاتله برد اثرى از وى و همراهانش باقى نخواهد ماند و اين از جمله حيله گرى هايى است كه با آن كار مى كند.

اما از آن سو لشكر عراق با شاميان درآويز و ستيز بودند و بى آنكه خبر از اردوگاه داشته تفرقه ى مردمان بدانند به كار جنگ همى بودند و مردم شام را از معركه رانده دسته اى را فرارى و جمعى را به اطراف ميدان متوارى و ميدانيان را سر و دست ريخته پيش مى تاختند، از جمله اشتر نخعى كه قسمتى از ميدان را مالك و فرمانروا گرديده همچنان با فتح و غلبه پيش تاخته لشكر معاويه را از معركه ى حيات خارج مى گردانيد.

و در همين زمان بود كه خبر احتجاج اشعث بن قيس با على "ع" كه اميرالمومنين را به اجابت خواسته ى شاميان مى خواند در سپاهيان پراكنده شده هر دسته سران خود را در تاييد كلام اشعث به نزد اميرالمومنين فرستادند و گفتند يا على تا كى و چند بايد سر در زير بلاى گرزها و گردن به دم شمشيرها داده زن و فرزندان خود بى سرپرست و يتيم بكنيم و بانگ مخالفت درانداخته هر چه على فرمود معاويه با شما حيله در انداخته من وى و عمر و عاص را بهتر از شما مى شناسم و اين جز آخرين تير تركش معاويه نباشد كه به سوى شما گشاده است نپذيرفته تا آنجا كه على را درمانده ساخته سر به گريبان فرو برد.

و عدى بن حاتم چون چنين ديد عرض كرد يا اميرمومنان تا آنجا كه به ما رسيده است ما بر حق و دشمن ما بر باطل است اما چه بايد كرد كه آن مردان كه به اعتقاد در سپاه معاويه اند در سپاه تو نمى باشند و اينك شبهه در دلشان افزون شده حق از ناحق نمى شناسند و نتوانند نگريست كه هر آينه ترا از دست بنهند در علم و حلم و صبر و جلادت به مانند تو نمى جويند و بر ماست تا ايشان را لختى ديگر به حوصله دعوت نموده يك امروز را درخواست جهاد بكنيم.

و عمرو بن حمق گفت اين چه ناخوشنود سخن است كه از ايشان مى شنوى، ما ترا بر باطل نصرت نكرديم كه اكنون از آن دست بكشيم و تنها اراده ى توست كه حاكم تن و جان ما مى باشد نه انديشه ى چند تن جبون كه به ترس جان پشت بر ميدان كرده حيله ى معاويه را دستاويز نافرمانى ساخته اند و ديگر و ديگر از كسان كه به همين و طيره سخن آورده خواستند تا على فرمان ادامه ى قتال بدهد، ليكن در پاسخ هر يك از ايشان اشعث نغمه ى مخالف آورده مى گفت حاشا و كلا كه ما با مردان خدا به جنگ و ستيز كار بكنيم چه اين سخن كه امروز ايشان راست ديروز خود ما را بود و چنانچه ما نيز انكار كنيم به همان رهيم كه ايشان مى بودند و با شدت غضب عرض كرد يا على هم بر تو است كه خواسته ى ايشان اجابت كنى و در اين سخنان بودند كه دو تن به نام هاى مسعر بن فدكى و زيدبن حصين به نمايندگى بيست هزار تن از قاريان قرآن كه داغ پيشانيشان در اثر كثرت سجود پينه ى زانوى شتران را مى نمود زبان به سخن گشوده بى آنكه على را اميرالمومنين خطاب كنند گفتند يا على يا مردم شام را به كتاب خدا كه خواهان آنند اجابت كن يا به همان گونه كه عثمان را كشتيم ترا مى كشيم و كمتر مقابله آنكه، دست و گردن بسته به معاويه ات مى سپريم!

على عليه السلام لختى به تعجب به ايشان نگريسته پس سر برداشت و گفت:

آيا من اول كس نبودم كه ايشان را به كتاب خدا خواندم و اول كس نيستم كه به كتاب خدا كار مى كنم و در اين صورت بر من رواست كه كسى مرا به قرآن بخواند و از آن سرباز پس بكشم، اما ايشان نه از آن كسانند كه بخواهند قرآن را ميانه قرار دهند بلكه اين ديوار پناهى است كه جهت امان از مرگ و شكست جهت خود بالا برده اند. هم خود شما نه از اين سخنان طلب حق كرده راه قرآن جويا مى شويد، بلكه از جنگ و مقاتله ملول شده درازى زمان آن به تعبتان انداخته رخنه ى فرار جستجو مى كنيد، در هر حال من شما را به سوى خدا خوانده شما مرا به اجابت تحكيم دين خدا بيعت نموده ايد و اينك اگر خسته و مكروه شده ايد من به كارى كه شما در آن كراهت داشته به اجبار بوده باشيد مجبور نمى كنم، ليكن از اين سخن نمى توانم خوددارى نمود كه در اين انديشه راه هواى نفس اختيار نموده امر خدا بى اعتبار مى كنيد.

بدان گونه كه گفته شد جماعتى كه در ميدان به جدال بودند با بى اطلاعى كامل از ستاد سپاه مردانه كوشيده تن و جان بى مقدار داشته هر زمان پيروزى اى به دست مى كردند و اشتر نخعى كه پيشاپيش همه مرد و مركب دشمن به زمين افكنده راه گشوده به پيش مى كشيد و فرياد الامان كه از مردم شام به هوا بر مى آورد در آن حد كه امان خواهى ايشان به خيمه گاه على رسيده اشعث ابن قيس و سران آن بيست هزار نفر كه از اين ساعت به نام خوارج ناميده شدند على را گفتند هم اكنون بر توست كه فرمان داده اشتر را باز گردانى و ناچار كه على فرمانبردار گرديده گفت:

تا امروز من بدان گونه كار كردم كه صواب مى ديدم و خود مى خواستم ولى اكنون شما صوابجو آمده ايد و مى بينم كه تا ديشب امير شما بودم و امروز مامور شما، ناهى شما بودم، منهى شما گرديدم. اين نيست جز اين كه از جنگ خسته شده از جان به ترس درآمده ايد و باز همى گويم كه من شما را به چيزى كه در آن ناخوشنود باشيد مجبور نمى كنم.

و ناچار اميرالمومنين يزيد بن هانى را مامور ساخته فرمود:

رفته اشتر را بگوى تا جنگ را فرو گذارد.

"يزيد" در زمانى اشتر را ديده اين پيام رسانيد كه اعظم سپاه شام پشت به ميدان و رو به بيابان فرار مى كردند و چون اشتر فرمان على شنيد گفت اى يزيد خدمت على از من سلام رسانيده بگوى يك ساعت ديگر مرا به خود گذار تا با پرچم پيروزى به نزد تو بيايم و به نيكويى ملاحظه كنى كه چگونه پشت دشمن دو تا شده ميدان به ما مى گذارد و چسان نسيم پيروزى دل و دماغ مردم ما معطر مى دارد كه يزيد با اين درخواست بازگشته جريان به عرض رسانيد، هم در اين هنگام عبدالله پسر عمر و عاص از جانب معاويه به جانب مردم على "ع" آمده گفت اى اهل عراق ما شما را به كتاب خدا مى خوانيم و شما از آن سر باز مى زنيد، به خدا كه اگر اين جنگ براى دين بود حق آن ادا كرديم و اگر براى دنيا بود داد آن بداديم و كم مانده كه اگر روزى ديگر بر ما گذرد همين قليل از كثير كه مانده اند هم نخواهند ماند و شما را سوگند به خدا مى دهم كه دست از جنگ كشيده كار به قرآن بسپاريد و هم با سخنان پسر عمر و عاص بود كه خوارج شمشيرها از نيام كشيده گفتند يا على! ما ترا گفتيم اشتر را فرمان كن تا دست از جنگ كشيده به جانب ما بيايد و تو فرمان تشديد محاربه اش گويى!

على فرمود مگر من جز در پيش روى شما يزيد را فرمان فرستادم. ناچار دوباره يزيد برگشته مالك را دستور موكد رسانيد و چندان كه اشتر گفت اى يزيد آخر اين چه جاى دست از مقاتله كشيدن است در حالى كه همه روى ظفر به جانب ما بازگشته پشت دشمن را به فرار مشاهده مى كنيم. يزيد گفت آيا رضا باشى كه چون ظفرمند بازگردى على را كشته باشند؟!

اشتر جواب داد سبحان الله كه قسم به خدا اگر همه ى عالم به من دهند و بخواهند تا من على را نبينم و در مفارقت او باشم نمى خواهم و گفت همه ى اين فتنه ها از قرآن برداشتن ها بلند شده است و آنهايى كه اين خدعه پذيرفته اند جز نادانان نمى باشند و سوگند به خدا كه من نتيجه ى اين شعبده مى دانستم. ناگزير شمشير به غلاف فرو برده دل آزرده و ناچار بازگشته خود به على رسانيد و بسا كلمات سنگين كه خوارج را آورده بر بى وفاييشان منسوب ساخته كم ماند كه ميان اشتر و ايشان كار به جدال بينجامد كه على به ميان آمده غائله شان خاموش گردانيد.

پس چون اشتر بازگشته حاضران على را نگريستند كه سر در جيب اندوه فرو برده انديشه مى كند رفاعه بن شداد الجلى برخاسته گفت يا على اكنون نيز حادثه اى واقع نشده مشكلى پيدا نيامده است، چه اينها ما را به چيزى دعوت مى كنند كه تا ديروز ايشان را بدان دعوت مى كرديم، پس اگر سخن به صدق كنند و مكر و فريبى در ميان نياورند مسئلت آنها اجابت نموده كار به مراد بكنيم و چنانچه به خلاف گفته روند باز ما همانيم كه پيش از اين مى بوديم، يعنى صاحب اسبهاى دونده و شمشيرهاى بران و چندان از ايشان كشته فنا مى كنيم تا سر در متابعت و بيعت درآورند و على عليه السلام فرمود آرى كه بيرون حكم خدا حكمى نباشد و بر من نيست جز آنكه زنده كنم آنچه را كه قرآن زنده مى خواهد و بميرانم آنچه را قرآن بميراند، كه اين خصلت از خدمت حضرت نبى اكرم آموختم و در حرب حديبيه كه چون مخاصمين مصالحه را بر مجادله پذيرفتند پيغمبر "ص" نيز پذيراى همان گرديد ليكن اين قوم از هول و هراس مرگ ما را به كتاب خدا مى خوانند نه از صفا، با اين همه باشيم تا بنگريم چه مى گويند.

داستان حكمين

به طورى كه گفته و مشاهده شد خدعه ى معاويه كه با انديشه ى عمر و عاص پرورده شده بود كارگر افتاده سپاه غالب على مجبور به ترك جنگ شده جامه ى جدال از تن بيرون آورده منتظر پيشامد گرديدند و معاويه در آن زمينه اين نامه به سوى اميرالمومنين فرستاد:

''اين دشمنى و خونريزى در ميان ما طولانى شد از آنكه ما هر كدام حق را با خويشتن مى داريم و اطاعت ديگرى را گردن نمى نهيم و ديديم كه چه بسيار كس كه از ميان ما كشته شد و بيمناكم از اين كه اين بلا بر ما بيش از پيش آفت بياورد و خسارت آن بر گردن من و تو بماند كه در محشر بخواهيم جواب به درگاه خدا آوريم و خود دانى كه سواى من و تو كس مسئول اين كشتار نمى باشد، اينك من در اين كار انديشه اى زده فكرى آورده ام و اين آنكه هر يك از ما حكمى از خود اختيار كرده در احكام قرآن به سخن بنشاند تا آن دو چه راى زده چه حكم را به امضاء بياورند و بدان اين پيشنهادى است كه اگر بپذيرى همه ى مخالفت ها به موالفت انجاميده فتنه ى برخاسته فرو بنشيند و هر دو رضايت خاطر بياوريم. الحال اى على از خدا بترس و به حكم قرآن راضى باش اگر اهل قرآن مى باشى!''

البته هوشمندان را خدعه ى ديگر معاويه روشن مى آيد چه اين سخن كه در امروز او مى كند حرفى است كه همواره على گفته بر آن تكيه مى زده است و اين همان سخن على است كه معاويه آن را حربه اى بران ساخته به سوى خود وى آختن آورده است، در اين نتيجه كه هر آينه على پذيرفته گردن به حكم حكمين نهد او اول همچو عمر و عاص مردى را دارد كه از حيله گرى و نيرنگ سازى تالى اى بر او نمى باشد كه خواه ناخواه حكم على را مغلوب خواهد ساخت، چه در جايى كه دنيا جاى دين گرفته انصاف زبون اهداف بوده باشد مسلم فيروزمند مى گردد. دوم اينكه همه ى سپاهيان به سود وى راى بدهند، در حالى كه مردم على هر دسته را فكرى و هر تيره را انديشه اى بوده جز قليلى شيعه خالص على در ترخيص راى همپايه نمى آيند . سوم اينكه هر آينه على انكار كند و حكم قرآن را گردن نگذارد، اين همان آرزوى ديرينه است كه معاويه با فكر آن خفته بيدار مى شده است و كافى است تا على رد حكم قرآن آورده و او همان را وسيله ى تكفير وى قرار داده با دست مردم خود على بنيادش برافكند.

در اينجاست كه على "ع" درمانده شده از سويى در برابر مشتى متظاهر به دين خود راى جاهل قرار گرفته كه جز داغ پيشانى كه آن نيز بر باطل بوده چيزى از دين نداشته همراهشان متفقينى نادان كه زيره به كرمان و فلفل به هندوستان برده قرآن به على ياد مى دهند و از سويى پراكندگى فكر ميان سپاهيان كه به وسيله ايشان تشتت در بينشان افتاده تمرد داشته سر به اطاعت نمى آورند و از طرفى وقوف او بر حيله ى معاويه كه محكم خديعه اى آورده، امرى كه نه بر آن مى تواند گردن نهاده، نه بطن و مضار آن را آشكار بكند و ناچار كه اين جواب را نيز او به معاويه فرستاد:

پاسخ اميرالمومنين به معاويه

... اما بعد فان افضل ما شغل به المرء نفسه اتباع ما حسن به فعله...

بهتر چيزى كه مرد مى تواند آن را بر خود بندد كردار نيكوست كه جاذب محاسن و دافع معايب است و سركشى و بطلان دين كه دنيا و آخرت مرد را به زيان مى آورد و زبان بدگو را به طرف او باز مى كند، آن كس كه صلاح خود نينديشد خداوندش تشريف فلاح نفرمايد.

هان اى معاويه از دنيا بر حذر باش و بدان كه به هر چه از آن برسى بهره و نصيب از آن نخواهى داشت، از آنجا كه ناپايدار و زودگذر است و نيك مى دانى كه آنچه از عمر را كه از دست داده اى به دست نخواهى آورد و از مانده اش بى اطلاع مى باشى.

عثمان را نصرت نمى توانى نمود و اين قوم كه بر خلاف حق و به سخن و خواسته ى تو خون عثمان طلبند و كار او را به خدا واگذار مى كنند زود باشد كه خداوند دروغ ايشان آشكار گرداند و بدين كردار كامكار نمى سازد و به آتش جهنم كيفر مى فرمايد.

اى معاويه بترس از آن روز كه طرف حسادت واقع مى شود آن كس كه كردار ستوده دارد و پشيمان و حسود مى شود آن كس كه زمام نفس به دست شيطان مى دهد و خود را به فريب دنيا دلخوش مى كند. اكنون مرا به حكم قرآن مى خوانى در حالى كه خود بهتر دانى كه تو خود از اهل قرآن نمى باشى و حكم قرآن را گردن نمى گذارى، البته كه من شخص ترا اجابت نمى كنم لاكن حكم قرآن را خاضع بوده گردن مى نهم و اما هم اين بدان كه آن كس كه حكم قرآن را رضا ندهد از پرتگاه ضلالت به سلامت نخواهد رسيد.

و چون مكتوب على "ع" به معاويه رسيد اين مطالب را به جواب فرستاد:

''خداوند عفو كند مرا و ترا و اينك وقت آن رسيد كه اجابت كنى امرى را كه در آن صلاح حال طرفين مى باشد و موجب الفت مى گردد. بدان كه كردى آنچه كردى و بر من است كه در طلب حق كوشا باشم و خون عثمان را نگذارم به هدر برود، ليكن تا خون مسلمانان ريخته نشود دست از اين طلب باز داشتم و شاد هم نمى باشم از آنچه واقع شد و اين كه اين كار را پذيرفتم خواستم تا كار امر به معروف و نهى از منكر ناتمام نگذارده باشم، اكنون ترا به كتاب خدا خواندم تا در ميان من و تو حكم كند و جز قرآن اختلاف كلمه از ميان ما نتواند برداشت و با آن زنده مى كنم آنچه را قرآن زنده مى خواهد و مى ميرانم آنچه را كه قرآن مرده بخواهد والسلام.''

با اين نامه على "ع" تا حجت تمام كرده باشد نامه اى به عمر و عاص نگاشت بدين مضمون:

مكتوب ديگر على به عمر و عاص

اما بعد فان الدنيا مشغله عن غيرها و لم يصيب صاحبها...

مشغول به دنيا دفع مى كند ثواب هاى اخروى را از خود و دنيا پرستان را چيزى از زخارف دنيوى به دست نشود الا حرصشان كه زياد مى شود و رغبتشان كه به حطام دنيا افزون مى گردد و مرد دنيا طلب هرگز مستغنى نمى گردد از آنچه بدست آورده و بيزارى نمى جويد از آنچه به دست نياورده است و در آخر هم بايد آنچه بدست آورده بگذارد و بگذرد.

هان اى پدر عبدالله اجر خود ضايع مكن و باطل معاويه را تابع مباش. و اين پاسخ از عمر و عاص به على "ع" رسيد: ''مى گوييد براى ما آنچه متضمن خير و مصلحت ما باشد مورد موافقت و موالفت ماست و بازگشت همه به سوى پروردگار، ما قرآن را در ميان خود حكم قرار داديم و معاويه نيز بر آن گردن نهاد و به حكم قرآن رضا داد و مردم نيز كردار او بپسنديدند.''

به اين ترتيب بسا نامه و كتاب كه ميان طرفين از جانب على "ع" و عمر و عاص و معاويه رد و بدل شد و چون از اين كلمات يعنى حكميت قرآن چيزى بدست نشد، اشعث بن قيس از جانب على "ع" گفت يا اميرالمومنين من به نزد معاويه رفته نيت او از حكم قرآن جويا شده بنگرم تا چه در سر مى دارد و اجازه گرفته روانه ى سرا پرده ى معاويه گرديد و پس از گفت و شنيد زياد معاويه گفت حكم قرآن يعنى اين كه من از جانب خود عمر و عاص را اختيار نمودم تا به حكميت بنشيند و على نيز از جانب خود مردى اختيار كند و به آب دانش قرآن آتش اين فتنه فرو نشانند.

اشعث به نزد اميرالمومنين بازگشته قصه بگفت و هم گفت كه معاويه حرفى از روى دانش مى زند كه بر آن گردن مى نهيم و از جانب على "ع" قاريان قرآن كه همان خوارج بودند و از طرف معاويه قاريان لشكر او در ميان دو سپاه گرد آمده به نظر كردن در احكام قرآن كه حق و حكومت به جانب على "ع" يا به طرف معاويه مى باشد پرداختند و چون نتوانستند به توافق برسند قرار نهادند تا هر يك فردى از جانب خود برگزينند كه مغلطه كمتر و تشتت آراء به حداقل باشد و هر چه اين دو حكم كنند بپذيرند و هم از جانب شاميان كه البته به اشاره ى معاويه بود عمر و عاص نامزد گرديد و از جانب على "ع" ابوموسى اشعرى، كه در اينجا ذكر حديثى از رسول خدا واجب مى آيد:

ابوموسى كه از زمان عثمان و قبل از آن حاكم كوفه بود و در ابتداى امر على "ع" با بيعت او مخالفت هاى فراوان نمود كسى است كه در صحبت رسول خدا نيز روزگار گذرانده براى دوستش سويد بن علقمه حكايت مى كند كه از رسول خدا شنيدم كه فرمود در ميان بنى اسرائيل چون كار به مخالفت افتاد و جهت رفع آن، قرار بر اين گذاردند تا دو تن را به حكم حكم معلوم كنند كه هر دو تن ايشان گمراهان بودند و هر آن كس كه از اين دو تن متابعت نمود گمراه شد و مانند اين قصه هم در ميان شما پديد بيايد و دو تن حكم برانگيزند كه هر دو تن گمراه باشند و گمراه شود آن كس كه متابعت اين دو تن بكند. چون ابوموسى اين سخن با سويد در ميان گذاشت، سويد گفت اى ابوموسى بترس از آن روزى كه يكى از آن دو تن تو باشى و چون ابوموسى اين شنيد پيراهن خود از تن بيرون كرده گفت خداوند مرا برى دارد از اين امر چنانچه از اين پيراهن برى گرديدم و نه در آسمان و نه در زمين براى من جا نگذارد، كه چون روز هرير كه به "يوم الهرير" معروف شد و آن روزى بود كه قرآن ها از طرف معاويه به سر نيزه ها رفت سپرى شد و كار بر حكمين قرار گرفت و ابوموسى از طرف خوارج منصوب شد و سويد بن علقمه او را ديدار كرده گفت اى ابوموسى هيچ به ياد دارى حديث حكمين پيغمبر خدا را كه براى من گفتى؟

ابوموسى گفت اى سويد از خدا بخواه كه عاقبت امر مرا به خير گرداند.

چون خبر اين حكمين به على "ع" رسيد فرمود من به حكميت ابوموسى راضى نمى باشم چه او آن كس بود كه ابتدا با من به مخالفت برخاست تا آخر كه با ايمنى گرفتن از من بازگشت به سوى من بياورد، علاوه بر اين كه در برابر مكر و حيل عمر و عاص كم مقدار مى باشد. گفتند حاشا و كلا كه ما جز ابوموسى نپذيريم چه او از زمان ابوبكر و عمر تا آخر كار عثمان مورد وثوق جماعت مى بود و امين تر از او نمى شناسيم.

على "ع" فرمود پس يك خواسته را از من پذيرفته اينك كه كار به حكميت است به جاى ابوموسى، عبداله بن عباس را بگماريد. گفتند گماردن ابن عباس چنان است كه خود ترا به حكميت برداشته ايم. چه او از تو جدا نخواهد بود. فرمود پس اشتر نخعى را برداريد كه تواند در برابر عمر و عاص قد برافراشته داشته هر چه او بندد اين بگشايد و هر چه او باز كند اين به گره و بند بياورد. گفتند اشتر نيز جز سپر و شمشير و گرز و سنان چيزى نداند و تنها چيزى را كه به خاطر دارد اين كه بكشد و بتازد تا بر خر مراد سوار بشود.

على "ع" فرمود آنچه مرا از پذيرفتن ابن عباس و اشتر غرض است اين كه عمر و عاص مردى ست از قريش و مردى هم از قريش بايد تا با او مقابله بكند. گفتند خاصه از آن بدين نظر رضا ندهيم كه دو نفر از قبيله ى مضر بر ما خواهند حكم بشوند و ابوموسى را هم از آن كه از سرزمين يمن باشد اختيار كرده ايم و اين كه گويى ابوموسى را تاب مقاومت با عمر و عاص نمى باشد ما گوييم رضاتريم تا محكوم بشويم و تن به حكم دو مضرى ندهيم، كه چون على "ع" درمانده شد فرمود اكنون كه كار به فرمان نمى كنيد آنچه خود دانيد بكنيد و سر برداشته گفت الاها تو شاهد باش كه من رضا به خواسته ى اين قوم نداده و نمى دهم.

چون دوستان على "ع" آن نگرانى را در چهره ى وى نگريستند زخمه به تعصبشان آمده گفتند يا على اگر تو مصالحه ى با معاويه را نپسندى ما نيز نپسنديم و چندان با او قتال كنيم كه يا كشته شده يا ايشان را به خاك هلاك درافكنيم و آن روز كه ما جامه ى قتال در پوشيديم بر آن نپوشيديم تا از تن باز كنيم و اين چه بليه است كه بر خود و ما روا مى دارى و هر آينه از خود ما نيز كسانى باشند كه مخالفت كنند هم با ايشان طريق قتال سپريم، چه اولى و اخص بر فرامين و نواهى تو مى باشى از جمله عبه ابن حارث طايى پيرمردى كه در روز هرير جراحت فراوان برداشته اكنون كه خبر مصالحه شنيده بود و با آن جراحات به خدمت اميرالمومنين آمده بود گفت يا على "ع" فراوان ناتوان شده ام و با شانزده زخم مهلك بر بدن و پيرى و ضعف دانم كه چيزى از حياتم نمانده است و همين را نيز آورده ام تا در راه تو نثار بكنم، بر اين كه اين حكميت از گردن فرو انداخته نپذيرى.

و سهل بن حنيف كه برخاسته گفت ما در حديبيه با رسول خدا بوديم و آن گاه كه خواست جنگ كند جنگ را پذيرفته و آن وقت كه خواست صلح كند صلح را گردن گذارديم، اين چه نفاق و دورويى است كه در ميان افكنده ايد.

و عبدالله حباب كه هم در ترغيب بر جنگ نكته ها گفته عرض كرد يا على ما را به هر كار فرمان دادى پذيرفتيم و هم امروز نيز بر همان سريم كه ديروز مى بوديم و اين قوم از بيم كمان هاى كشيده و تيرهاى آبديده و مردان باليده سخن قرآن و حكم به پيش كرده اند، نه از دل و روان، هم فرمان گذار تا دمار از روزگارشان برآوريم و ديگر و ديگر كسان كه هر يك سخنانى در اين و طيره آورده آمادگى خود و قبيله خود را به جنگ ابراز داشتند، اما در پس هر تن يكى از قاريان قرآن يعنى خوارج سخنى گفته و حرفى زده خلافى پرورده بر آنان نهيب زدند كه اين چه جاى سخن است كه ما با قرآن به آرى و نه قيام بكنيم و گردن را راست گرفته رگهاى غضب به تورم برآورده به ايشان خيره بشدند تا آنجا كه آنان خاك به صورت ايشان و ايشان خاك به صورت آنان افشانده، سواره ها كه تازيانه به صورت اسبهاى موافقين زده موافقين كه تازيانه به چهره ى اسبهاى مخالفين بكوبيدند و كم ماند تا در آن ميانه غوغايى خاموش ناشدنى و آتشى اطفا ناگرفتنى فرا فتنه بيايد كه على "ع" در ميانه ميانجى شده هر يك را به جاى خويش باز گردانيد و چون ديد كه با اين اختلاف كه افتاده، اين تشتت آراء كه در سپاهيان بروز كرده سخنش كار ساز نبوده رايش فرمانگذار نمى آيد فرمود:

سخن على در تنبيه قوم

ان هولاء القوم لم يكونوا ليفيئوا الى الحق و لا سيحيبوا الى كلمه السوا...

اين قوم نه از آن مردمند كه بازگشتشان به سوى حق باشد و بخواهند كار به رضاى خدا كنند و چندان در مخالفت حق سماجت كنند تا آن وقت كه رنجه دست سپاهيان و پاى سود ستوران ايشان شوند، لشكر از پس لشكر در بلادشان درآيد و مراتع و منابع ايشان تصرف كنند و از چهار طرف اهل غارت بر ايشان تاختن كنند و اموال و اثقالشان به نهب غارت و چپاول درآورند. پس مردانى اهل خدا با ايشان قتال كنند كه اهل صدق و ارادت بوده هر چند از ايشان زيادتر كشته شود حرصشان بر كشته شدن زيادتر گردد و رغبتشان به ديدار لقاى پروردگارشان فزونى گيرد، چنانكه ما كه در خدمت رسول خدا مى جنگيديم هر چند كشته مى شديم زيادتر شوق كشته شدن در خود مى ديديم و صبر و استقامتمان فزونتر مى گرديد و هر چه از ما پدران و اعمام و فرزندان و برادران بيشتر كشته مى شدند به همان مقدار و ساعت در ساعت، ايمان ما استوارتر مى گرديد و جد و جهد در كار جهادمان زيادتر مى آمد، بدان گونه كه مردان ما كه جهت حمله به ميدان مى شتافتند همانند شتر مست بر دشمن مى تاختند تا يا كشته شده يا دشمن به خاك مى انداختند و گاهى نصرت ما را و وقتى دشمن را مى افتاد، ليكن از آنجا كه حق به جانب ما بود و خداوندمان قرين صبر و سكون نگريست پيروزى ما را افتاد و موفق شديم تا دشمن را پايمال گردانيم.

به هر تقدير چون راى على "ع" و اصحابش برخواسته ى خوارج غالب نگشت ناچار سر تسليم فرود آورده مقرر شد، تا بزرگان هر دو سپاه اجتماع كرده صلحنامه ى حكميت را به كاغذ بياورند و على "ع" دبير خود عبدالله بن راقع را گفت بنويس اين قراردادى ست ميان اميرالمومنين و معاويه كه معاويه گفت اگر من على را اميرالمومنين مى ديدم كار به مخاصمه نمى افتاد و عمر و عاص گفت اى كاتب نام على و پدرش با نام معاويه و پدرش بر نامه بنگار و از زوايد دست بدار چه على امير شماست نه امير ما. على فرمود اين لقب را از صحيفه محو كن و احنف ابن قيس گردن كشيده گفت هرگز رضا ندهم كه امارت مومنان از صحيفه بدور بماند اگر چه مردم همه از دم تيغ درگذرند چه بيم آن دارم كه ديگر اين لقب به تو باز نگردد و مالك اشتر كه تيغ بركشيده گفت به خدا كه اگر اميرالمومنين نپسندند من با اين شمشير مخالفين او را بر جاى بنشانم. اشعث بن قيس به ميان تاخته گفت اى عبدالله پاك كن اين كلمه را و آشوب فرو نشان كه على "ع" فرمود لا اله الا الله و الله اكبر و اين درست همانند روز حديبيه است كه رسول خدا در صلح با مكيان خواست نام رسول الله در صلحنامه بر خود گذارد و آنها گفتند اگر ما ترا رسول خدا مى دانستيم به مقاتله نمى آمديم و از طواف بيت الله مانعت نمى شديم، كه در آن زمان كاتب من بودم و پيغمبر "ص" فرمود: هان اى ابوالحسن بنويس محمد بن عبدالله، از اينكه نام من از رسول خدا در صحيفه نيايد رسالت من محو نمى شود و در عقب آن فرمود اى پسر ابوطالب زود باشد كه ترا نيز چنين روز پيش بيايد "فان لك يوما كيومى" روزى درست همانند امروز من كه مقهور شوى به دست مشتى از فرزندان ايشان و صدق يا رسول الله كه مى بينم علانيه آن روزى را كه از قول ايشان مى شنيدم.

عمر و عاص گفت سبحان الله يا على ما را با كافران برابر مى خوانى در حالى كه ما از مومنان مى باشيم و با شما در ايمان برابر هستيم كه على "ع" بانگ بر او زده گفت اى پسر نابغه مگر تو دوستان كفار و دشمن مسلمانان نمى باشى، پس دم فرو بند و از مجلس كناره بگير كه تو را در اين محل مكانت نمى باشد. ناچار عمر و عاص برخاسته گفت قسم به خدا كه از اين پس در آن مجلس كه تو باشى من حاضر نمى آيم و برفت و در گوشه اى كنار نشست و بعد از سخنان بسيار در تقدم و تاخر نام ها و زير و رو كردن كلمات و قيل و قال موافقين و مخالفين صلحنامه اى بدين صورت به امضا بيامد:

صلحنامه صفين

بسم الله الرحمن الرحيم هذا ما تقاضى عليه على بن ابيطالب و معاويه بن ابى سفيان...

على ابن ابيطالب و معاويه بن ابى سفيان و شيعيان ايشان رضا دادند به حكم كتاب خدا و سنت پيغمبر او و حكم على شامل اهل عراق و شيعيان اوست خواه حاضر و خواه غايب بوده باشند و حكم معاويه شامل اهل شام و شيعه ى اوست چه حاضر و چه غائب باشند، كه ما راضى شديم بر اين كه گردن نهيم به حكم قرآن و بايستيم به آن چه امر كند و زنده كنيم آنچه زنده كند و بميرانيم آنچه را كه بميراند، چه جز قرآن اصلاح ميان طرفين نمى كند و على و شيعيان او راضى شدند كه عبدالله بن قيس يعنى ابوموسى اشعرى حكم باشد و معاويه و شيعيان او رضا دادند كه عمر و بن عاص حكم باشد و از ايشان عهد گرفتند و پيمان محكم گردانيدند كه كتاب خداى را پيش رو گذارده از احكام او بيرون نروند و هر چه در كتاب خدا يافتند بى كم و بيش مكشوف بدارند و حكم كنند و اگر كفايت اين حكميت از كتاب خدا نتوانستند كرد به سنت رسول خدا رجوع كنند و به راه خلاف نروند و به هواى نفس كار نكنند و خويش را در شك و شبهه نيندازند و عبدالله بن قيس و عمر و عاص نيز از على عهد گرفتند كه به هر چه موافق كتاب و سنت حكم كنند ايشان رضا باشند و از براى حكمين زيانى و ضررى نباشد و در حكمى كه مى كنند از جان و مال ايمن باشند و مادام كه بر طريق خلاف نروند، مردم ايشان را پشتيبان باشند و اگر يكى از حكمين قبل از انقضاى عمل فوت كند امير او ديگرى را به جاى او بنشاند با همان عهود و قرار كه حكم اول را بوده و اگر يكى از اميران قبل از انقضاى حكومت در گذرد مردم او امير ديگر جهت خود اختيار كنند. پس از همين زمان كه اين حكم به امضا رسد لشكريان بايد تا سلاح جنگ از خود باز كنند و مردم به سر كار و كسب و زندگى خود برگشته به امن و سلامت زيست كنند و بر حكمين واجب است كه از عهد و پيمان خود بيرون نروند و طريق جور و دشمنى نسپارند و خود را در شك و شبهه نيندازند و اگر جز اين كنند مردم مى توانند از حكومت آنها كناره گرفته از فرمانشان بيرون بروند.

اكنون مردم دو طرف تا انقضاى مدت بر جان و مال و اهل و عيال ايمن بوده بايد طرق و شوارع را باز كنند و حكمين را مقرر شد تا در زمينى ميان عراق و شام منزل كنند و جمعى را كه خود خواهند به حمايت و مواظبت و مصاحبت خود بگمارند و حكمين مهلت خواستند تا پايان موسم حج اين كار را به پايان بياورند و اگر نتوانستند، نه از كتاب خدا و نه از سنت رسول خدا قادر به استخراج حكم شوند مردم و امراى ايشان مى توانند جنگ را از سر گرفته به مقاتله ى نخستين رجوع كنند و از اصحاب على اين مردم و از مردم معاويه اين مردم شاهد شده پاى صحيفه را صحه گذاشته امضاء سپرده اند،از مردم على: عبدالله بن عباس- اشعث بن قيس- اشتر نخعى- سعيد بن قيس همدانى- حصين و طفيل پسران حارث ابن مطلب....

و از مردم معاويه: حبيب بن مسلمه الفهرى- ابوالاعور بن سفيان السلمى- بسر بن ارطاه- معاويه بن خديج كندى- مخارق بن حارث...

و چنانچه عيان مى گردد حدود هشت ماه بر اين كار مهلت قرار داده جهت هر يك چهار صد نفر به حفاظت و حمايت معين كرده صلحنامه را به آخر مى برند و چون صلحنامه به پايان مى رسد ورقى از آن را اشعث گرفته تا مردم دو طرف را از آن آگاه كند بر سپاه معاويه بر آمد و به قرائت پرداخت كه همه اقرار قبولى آورده سمعا و طاعتا گفتند و از آنجا به ميان مردم خود و از آنجا به مقابل ديگر قبايل سپاه عراق بيامد و چندان كه زبان به خواندن صلحنامه گشود دو برادر به نام هاى سعدان و جعد كه از جماعت غزه و چهار هزار تن بودند زبان به اعتراض برآورده گفتند "الحكم الا الله" يعنى هيچ كس به جز خدا نمى تواند حكم بكند و با غضبى سوزان شمشير كشيده به ميان سپاه شام افتاده چندان از ايشان كشته به پيش شتافتند تا در كنار سراپرده ى معاويه به قتل رسيده به خاك افتادند و ايشان اول كسان بودند كه حكم معاهده را نپذيرفته الحكم الا الله بگفتند، همين كلمه اى كه ديگران نيز به او تاسى كرده سر به مخالفت برداشته نام خوارج گرفتند.

اشعث از آنجا به قبيله ى بنى راسب آمده صلحنامه بخواند و آنها نيز همان جواب آورده گفتند نيست هيچ حكمى مگر براى خدا و مردم قبيله ى ربيعه كه همان پاسخ دادند و مردى از آن تيغ كشيده لختى به ميان سپاه شام تاخته از مردم بكشت و از آنجا به ميان مردم عراق شتافته از آنان بكشت تا آخر كه كشته شد و مردم قبيله ى بنى ميثم كه اشعث را مخاطب قرار داده گفتند هان اى اشعث بگو كشتگان چه شدند و از براى چه كشته شدند و تيغ كشيده قصد او نمود كه اطرافش گرفته اشعث را برهانيدند و به همين ترتيب لشكريان كه هر يك دنبال رو سخن الحكم الا الله گرديدند الا مشتى از شيعيان خاصه كه گفتند هر آينه على صلح خواهد، صلح كنيم و اگر جنگ گويد، به جنگ پردازيم. به هر صورت سخن اين اختلاف به معاويه رسيده سخت شادمان گرديد و عمر و عاص را گفت تو روشنايى دل من گرديدى و از اين پس جز به دستور تو به هيچ كار اقدام نخواهم كرد. از اين سو خوارج به نزد على آمده فرياد زدند نه حكم از براى تو و معاويه است، بلكه براى خداست و ما اجازه نمى دهيم تا قرآن خدا در وسط باشد، مردم به راى خود اجتها بكنند و اگر ما با معاويه جنگ كرديم به حكم خدا بود و از اين جهت بود تا داخل دين خدا بشود و اگر به حكمين رضا داديم در آن ساعت بر ما غليان حميت احترام قرآن كه بر نيزه ها شده بود رو كرده بود نه آنكه از سر دانش و بينش بوده باشد كه از آن تبرا جسته توبه مى كنيم و تو نيز بايد طريق توبه گرفته از عمل خويش استغفار بكنى و شمشير كشيده قيام به جنگ بكنى.

چون على "ع" در اين مخمصه قرار گرفت فرمود:

اصابكم خاصب و لا يبقى...

در خود بگيرد شما را صرصر بلا و عذاب و باقى نماند از شما تنى كه خبر شما برساند. آيا بعد از ايمان با خدا و جهاد در خدمت رسول خدا بر كفر خود گواهى بدهم و بگويم از گمراهان مى بودم. هان اى مردم شتاب كنيد و برگرديد به جانب خدا و برانيد آن انديشه را از خود كه بدان گمراه شده ايد كه زود باشد بعد من ذلتهاى گوناگون ببينيد و با شمشيرهاى برآن كيفر بشويد و به سنت ظالمان و خواسته ى ايشان باز داشت بشويد.

اما خوارج نپذيرفته گفتند اگر ما را دانش امارت بود همچون تو امير مى شديم و اگر ما نظر به حكميت داديم تو نبايد قبول كنى و به گفته هايش بى اعتنايى نموده گفتند الا كه بايد از اين كار استغفار كرده عهد خود با معاويه در هم شكنى و مدت مهلت كه با معاويه گذاشته اى ناچيز گرفته هم در اين زمان كه مردانش سلاح از تن گشوده شمشيرها به زمين نهاده اند بر ايشان تاختن بكنى.

و هر چه على "ع" ايشان را دلالت كرده فرمود نقض عهد نه كار بزرگ مردان بوده از قرآن برايشان در نقض عهد آيات و كلمات كشيد و گفت من اين كار به خواسته ى شما كرده م، از توسن سخن خود فرو نيامده گفتند الا الله كه بايد هم اكنون قيام به جنگ بكنى تا آنجا كه از على "ع" بيعت برداشته سر خود گرفتند و على "ع" از ايشان تبرا گرفت و از همان زمان بود كه نطفه ى مخالفت خوارج با على "ع" و هم با معاويه و صلحنامه ى ايشان بسته شده، جبهه ى منافق گرديدند.

واضح است كه اميرالمومنين را امور خوارج تا چه حد آزارنده بيامد و از عمل ايشان تا چه اندازه لطمه در امر مسلمين نگريست اما چاره بر او بى چاره بود كه او على بن ابيطالب و دست پرورده ى رسول خدا بود و نقض پيمان و خلاف گفته نمى توانست و با آنكه بارها مردانى مانند اشتر و ديگران حاضر حضور شده اجازه ى اقامه ى خصومت طلبيده جنگ مجدد را خواستار گرديدند و هم با آنكه خود خوارج چندان كه صلحنامه به امضا رسيد از كرده پشيمان شده طلب دستور جنگ از على "ع" كردند با اين حال على "ع" فرمود اين كارى ست كه پيش از عقد قرار داد بايد مى كرديد و قرآن ناقضين عهود را دشمن مى دارد و تن به رضاى ايشان نداده صلحنامه را دانست و هم كم و بيش كه ميان مردم خود او كار به مناقشه و مشاجره و گاهى قتل و جنايت كشيده مبارزان كه خوارج را طعمه ى شتم و ضرب و جرح و خسار آورده على "ع" را با آن تحريك به قتال مى كردند و اشتر كه خودسرانه به نزد معاويه رفته او را به خشونت و اهانت كشيده خادع و نامردم و ناهنجارش آورد تا شايد وى را به جوش آورده وادار به مخاصمه نموده كار بر مراد بياورد.

اما نه معاويه از آن تنگ حوصله هاى شتابزده بود كه با آن سخنان كار به مراد شده را دست بردارد و نه على "ع" از آن سست مايگان كه بدان حركات از بزرگوارى و كرم رو برگردانده نقض عهد بكند و نتيجه اين شد كه بمانند تا حكمين چه هنر كرده درخت زيركيشان چه ثمر داده كدام را شهد و كدام را شرنگ بياورند.

پس على "ع" اسراى شام را به جز آنها كه مرتكب قتل شده از مردم عراق كشته بودند، آزاد ساخته و معاويه اسراى عراق را به تاسى عمل على "ع" مرخص نموده عمر و عاص را با چهار صد تن به دومه الجندل كه قرارگاه حكمين بود فرستاد.

و على "ع" ابوموسى اشعرى را با چهار صد تن روانه گردانيد، در حالى كه از همان نخست ابوموسى از عظمت ماموريت و قدرت خدعه ى طرف حكميت يعنى عمر و عاص بر خود بيمناك و نااميد بوده هر دم على "ع" را واسطه اى مى فرستاد كه يا اميرالمومنين مرا در اين سودا جاى موفقيت نبوده كسى را كه كار آمد و ياد دهنده ى من باشد همراه من فرست.

و مسلم است در اين صورت كه پهلوانى قبل از ورود به ميدان از حريف خود زمين خورده باشد چگونه مى تواند مبارزه كند و هم با اين ملاحظه كه معاويه مردى پشتوانه ى اوست كه در راه وصول به مقاصد سلطنت و مال از هيچ نيرنگ و فريب و امور غير انسانى رو گردان نبوده وى را به هر وسيله ى غير مجاز از پول و وعد و عيد و راست و دروغ به اين و آن تقويت بكند با اين حال ابوموسى عازم دومه الجندل شده على عليه السلام شريح ابن هانى را فرمان داد تا در ركابش التزام داشته مترصد باشد تا هر جا او لغزش كرد و يا خواست انحرافى برود راهنمايى نمايد و شريح تا او را به نظر مردم بزرگ و ضعف و زبونى دانش و جوهر ذاتى وى را جبران بكند اسباب سفرى نيكو جهت او ساز كرده با حشمتى سزاوار روانه اش گردانيد.

پس چون پا به ركاب گذاشته سوار شدند شريح، ابوموسى را گفت گوش گشاده دار تا چه مى گويم و بدان كه در اين كار به مسئله اى غامض دچار شده در بلايى بزرگ افتاده اى، كارى كه در آن هر آينه اندك لغزشى كنى داهيه اى عظيم به بار آورده اى كه هيچ آفريده بهبود آن نتواند و آن كس را كه در برابر تو معين كرده اند كوچك مگير كه موسس حيله ى ابليس بوده عزازيل را بلغزاند. مواظب باش تا كارى كه به روزگاران دراز زشتى او بنمايند و تا قيام قيامت مركز تير طعن و پيكان تهمت و لعنت بمانى و هم بدان كه اگر على عليه السلام بر شام چيره شود بر مردم آن جز مهربانى و رافت و راحت روا نمى دارد، اما هر آينه معاويه به عراق مسلط شود دمار از روزگار اهل عراق برآورده جاندارى از آن زنده نمى گذارد.

و چون مشايعين خواستند مراجعت كنند احنف بن قيس دست ابوموسى را گرفته گفت اى ابوموسى هيچ مى دانى كه در چه كار عظيم افتاده اى از خدا بترس و مكن كارى كه عراق را ضايع گذارى و مطالبى همانند سخنان شريح بر آن اضافه نموده، افزود اين كار كه تو مى كنى سخن اثرش تا ماه نور افشانى كرده و خورشيد گرمى مى دهد در جهان باقى بماند و به گونه اى بكن كه در اين جهان خشنود و در آن جهان در جوار رحمت پروردگار باشى و هم گفت خدا را خدا را كه از عمر و عاص غافل مباش و او را سبك مگير و در مقابله ى با او چنان ببين كه با مكاران جهان يكجا جمع شده اى. لذا نيكو بنيوش تا چه مى گويم و اين آنكه چون بر وى رسى بر او سلام مكن هر چند كه سلام سنت خير الانام مى باشد از آنجا كه سلام بر مسلمان آمده او از اسلام نمى باشد و ديگر چون خواهى بنا به عادت با او ملاقات كنى دست خود بالاى دست او مگذار كه آن دادن دست خود به وى مى باشد و دست تو از آن زمان كه با على "ع" بيعت كرده اى در نزد تو به امانت مى باشد و اين نوع خيانت در امانت به حساب مى آيد.

زنهار و زنهار كه در مجلس او منشين و با او مخالطت مكن كه از هر كلمه ثلمه اى در كار تو مى آورد و حاشا و كلا كه با او خلوت كنى و با او دوستانه و خالى از اغيار كلام آورى كه باشد در پس پرده و ديوار مردمى گماشته باشد تا به سخنان تو شاهد شده در وقت خود گواهان بوده روزگار بر تو تباه گردانند. اگر ديدى نتوانى از راه سخن و ادله و آيات برگردن آرزو سوار شوى كار شورا بر مردم گذار و بخواه تا نظر از مردم عراق اخذ كند و اگر راضى نشد و گفت از شاميان بر او بقبولان تا از قريشيان شام اختيار كند، چه ايشان نيز اختيار با ما خواهند گذاشت و كام به مراد ما خواهد رفت.

ابوموسى گفت خاطر آسوده دار كه چندان كه در وسع داشته باشم در انجام اين كار كوشش خواهم داشت و هم مردم را بگوى اين ترديد و بد دلى كه درباره ى من روا داشته تهمت زبونى مى زنند چيست كه روا داشته چندان كه كارى به سامان نرفته راهى به آخر نبرده ام چگونه توانند راى داده سخن خلاف آورند. با اين گفتگو احنف، ابوموسى را وداع گفته به خدمت على "ع" برگشت و گفت يا اميرالمومنين من آنچه دانستم و توانستم ابوموسى را بياوردم لكن من او را جز مردى كم خرد نارسا و مومنى بى ايمان و متدينى نا پارسا نمى بينم. خدا داند تا او چه كند و اين كار چگونه به آخر بياورد و على "ع" در جواب فرمود آرى چنين است كه تو مى گويى لكن تا تقدير چه تدبير نموده، آينده چه كودك در شكم داشته باشد و در همه حال بايد رضا به رضاى خدا بود و آنچه كه او بخواهد.

پس چون حكمين روانه شده دو طرف آسوده شدند معاويه به جانب شام و على "ع" به طرف كوفه به راه افتاد و در مراجعت راه خود خلاف طريق اول آورده جهت بيابان و كناره ى فرات در پيش گرفت. در بلده ى هيت جماعتى به استقبال بيرون آمده خوردنى و آذوقه بياوردند و در تخليه كه از آنجا سواد كوفه ديده مى شد مردى را ديد كه آثار مرض بر چهره داشت و بر او سلام داده از او پرسيد آيا تو نيز در جنگ صفين شركت مى داشتى؟ عرض كرد اراده داشتم اما شدت مرض نگذاشت. على "ع" فرمود در كار جهاد بيماران و معلولين را حرجى نمى باشد و از نامش پرسيد؟ جواب داد صالح بن سليم، على "ع" فرمود چه نامى نيكو دارى و هم نام آن كس كه اين اسم بر تو گذاشت و هم خدايش بيامرزد آن را كه نام بر پدر تو نهاد و فرمود در اين مرض به رحمت و مغفرت خداوند خواهى پيوست.

آنگاه پرسيد مردم از آنچه ميان ما و مردم شام رفت چه مى گويند؟ پاسخ داد اغنيا مسرور و ضعفا دلتنگ مى باشند.

از آنجا اميرالمومنين بر عبدالله وديقه انصارى گذر كرده سخنان مردمان از او استفسار نمود؟ گفت جماعتى اين مراجعت را مكروه مى دارند و بزرگ انديشان گويند على خود لشكرى بزرگ فراهم آورد و خود متفرقشان نمود و بنيانى محكم نهاد و خود ويران گردانيد و دگر باره چگونه تواند متفرق را مجتمع و ويران را آباد نمايد، مى بايد از آنان كه تخلف كردند دست باز داشته با آنان كه به بيعت و فرمان بودند به جنگ مى پرداخت و مى كشت تا خود كشته مى گرديد.

على عليه السلام فرمود و اما بنيان را من ويران نكردم و بلكه ايشان كردند و من ايشان را نپراكندم بلكه خود متفرق شدند و اين كه گويند بايد با آنها كه اتفاق داشتند جنگ كند تا نصرت يابد يا كشته شود، نه من از جنگ بيم داشتم نه از كشته شدن لاكن از آن مى ترسيدم كه هر آينه بخواهم با آن اندك رزم دهم در آن ميان حسن و حسين نيز كشته بشوند و يك باره نسل مصطفى "ص" مقطوع و نام پيمبر و اسلام از ميان برداشته شود و به همين سبب از اين پس تا هر زمان كه ملاقات اين مردم در جنگها كنم حسن و حسين را در آن شركت نمى دهم.

بعد از آن به قبيله ى كرات عبور فرموده قبورى را ديد و چون از صاحبانشان پرسيد گفتند اول قبر خباب الارث است كه در جنگ با شاميان او را مرگ در رسيد و بنا به وصيت در اين سرزمين به خاكش كردند و ديگران نيز دوستداران او كه گورشان را در جوار گور او مى خواستند. فرمود:

خدا رحمت كند ''خباب'' را كه با ميل و رغبت مسلمانى گرفت و با كمال ميل هجرت نمود و تا زنده بود با كافران جهاد كرد و به بلاهاى گوناگون امتحان شد و همانا كه خداوند نيز پاداشى بس نيكو عطايش فرمود.

سپس ايستاد مردگان را سلام فرستاده فرمود:

اى اهل ديار وحشت و تنهايى و اى ساكنين ديار خاموشان و اى وطن گرفتگان در ويرانه بى كس و تنها، شما پيشروان ما بوديد و ما دنباله روان شما و زود باشد كه به شما ملحق شويم و يكديگر را ملاقات نماييم. الهى بيامرز ايشان را.

و اضافه كرد.

سپاس خداى را كه زمين را مامن ما قرار داد چه در شمار زندگان و چه در شمار مردگان باشم، بيافريد ما را از خاك و هم به خاك بازمان مى گرداند، هم بر خاك محشور مى شويم. نيكوكار كسى كه معاد را به ياد مى دارد و كار با انديشه ى بازپرس مى كند و قناعت را نيكوتر از صناعت مى داند و رضاى خداوند نگاه مى دارد .

از آنجا به مردم همدان و از آنجا به جماعت ثور و ديگران عبور فرمود. زنانى را ديد كه ضجه و مويه كرده به كشته شدگان خود خاك بر سر مى كنند. پس رو با مردان ايشان كرده فرمود شما ايستاده نگران باشيد كه زنانتان به قانون جاهليت بر مردگان خود صيحه مى كنند و شما ايشان را مانع نمى شويد!

گفتند يا اميرالمومنين اگر يك و چند كشته بود شايد مى توانستيم ايشان را آرام بكنيم، ليكن از تنها اين جماعت بيش از صد و هشتاد خانه عزيز از دست داده، زنان ايشان را منع كردن از گريستن دشوار مى آيد، اما با اين همه خوشدليم كه كشتگان ما سعادت شهادت يافتند و به جوار رحمت حق پيوستند.

فرمود خدا رحمت كند تمامى ايشان را و در اين وقت حضرتش سواره بود و مردى از آن قوم به نام حارث در ركابش پياده و خطاب به او فرمود: اى حارث دور شو از من در حالى كه تو پياده و من سوار مى باشم چه اين صورت باعث غلو و غرور من و لغزش فكر و بدبينى مومنان مى گردد. و از آنجا به قبيله ى با عطيين وارد شده شنيده كه عبدالرحمن مرثد مى گويد: على چه هنر كرد در اين سفر كه قسم به خدا كه همه چيز رفت و ناچيز برگشت. پس در حالى كه به حيرت و حسرت بر آنها نگريست فرمود و اما شما نيز در رفتن من بهتر از اين بوديد كه مى نگرم.