پاسخ على به معاويه
اما بعد فان ما اتيت به من ضلالك ليس بيعيد الشبه مما اتى به...
اى معاويه اين كفر و ضلالت كه تراست از كفر و ضلالت اقوام تو بيگانه نيست چه
ايشان نيز كفر ورزيدند و از راه حسد با ما مقاتله آغازيدند ليكن من ايشان را با
تيغ درگذرانيدم و در آغوش مرگ بخوابانيدم كه نه حفظ خويش توانستند كرد و نه
شمشير مرا دفع توانستند داد.
من همانم كه اين كافران را بكشتم و به خواست خدا فرزندان ايشان را نيز به
ايشان پيوسته خواهم ساخت و با شمشير آبدار ارواحشان را به مركز جاى خواهم داد.
رجز گويى معاويه
هم اين رجزى بود كه معاويه در جواب على "ع" فرستاد:
''روزگارى است كه بر طريق طغيان و ضلالت مى روى و مدت درازى است كه از ميدان
محاربه و مقاتله عقب نشسته مى گريزى، در بانگ و فرياد و هول افكندن كار شيران
مى كنى و در جهت گريختن طريق روباه مى گيرى، اما به كجا مى توانى گريخت كه دير
نپايد كه شيران درنده و افعى هاى گزنده را ديدار كنى كه از صولت ايشان جان به
سلامت نتوانى برد.''
از همين نمونه سخنان معاويه به خوبى توان دريافت كه معاويه تا چه حد در حق
بينى و اظهار حق بى موالات و در پراكنده گويى بى پروا بوده آنچه از جهت مصالح
بر انديشه اش گذرد از گفتار او به زبان كوتاهى نخواهد داشت و على عليه السلام
با چه نامرد نابكارى رو در روى بوده پنجه در پنجه ى چه ملحد دنيابينى داشته
است.
بارى اين نيز پاسخ على "ع" است كه معاويه را ارسال مى دارد:
پاسخ على به رجز معاويه
اما بعد فما اعجب ما ياتينى منك و ما اعلمنى بما انت اليه صائر...
مرا از آن شگفتى مى آيد كه آنچه خود بدان متصفى مرا به آن مى خوانى و اگر
گويى كه از ميدان حرب و ضرب راه كنار مى گيرم نه از در هول و هراس است بلكه از
آن است كه من كار بر مبناى دين و حكم شريعت مى كنم و تو هرگز بر آن گردن ننهاده
اى و ايمان نياوردى. گويا ترا از اين پس در ميدان جنگ ملاقات مى كنم، ميدانى كه
از صولت مردان آن به ناله درآيى بدان گونه كه شتر از زحمت بار گران مى نالد و
زود باشد كه تو و اصحاب تو از در بيچارگى و درماندگى مرا به قرآن مجيد بخوانيد
كه امانتان دهم، قرآنى كه به زبان از او تجليل و تعظيم كنيد و به دل منكر و
مكذب آن باشيد.
همچنين از اين كلمات نظر پيش بينى على "ع" را توان شناخت كه در اينجا سخن از
جنگ صفين مى كند، از آن زمان كه چون كار به معاويه تنگ مى شود دستور بر سر نيزه
كردن قرآن ها را مى دهد و خود و لشكر خود را به وسيله آن معرفى به مسلمان بودن
مى كند كه باشد تا از حدت و شدت جنگ و شمشير على "ع" در امان بمانند.
و اما آنچه از اين سخنان و مكاتيب صاحبان نظر را مورد سخن است اين كه ابن
ابى الحديد گويد مرا شگفتى مى آيد از بازى روزگار كه چنان على اى را مقارن با
معاويه گرداند و چنان بگرداند تا اين دو با هم مكاتبه كنند و با ارسال نامه به
هم تاخت برند كه البته در اين گونه تاخت و تازها همواره پيشى بدكنشان را باشد
چه هرگز محترم با بدنام و پاكيزه با آلوده برنمى آيد چه آنچه بدكاره شنود از
صفاتش باشد و آنچه حرمت مند شنود چون بناحق باشد تيرى ست كه او را نخورده از
پاى دراندازد.
اى كاش پيغمبر زنده بود و مى نگريست كه چگونه دينى را كه با آن رنج و ملال
به قوام آورد دستخوش بازى معاويه و امثال او شده زانيه زاده اى بر سر تصرف آن
مقابله با مومن ترين فرد مانند على عليه السلام آورده، چنان على "ع" فردى را
مورد تهمت بى دينى و صدها افترا قرار داده دعوى جانشينى پيغمبر مى كند، چنانچه
از افعال ابى سفيان برمى آيد كه در عهد عثمان به قبرستان شده لگد بر گور حمزه
كوفته مى گويد اى حمزه برخيز و ببين سلطنتى را كه با دم شمشير محكم كردى و بر
سر آن با من آويختى چگونه بازيچه اطفال ما شده از اين دست به آن دستش مى افكنند
و هم گويد چگونه كرد باز روزگار كارى كه چون معاويه اى خود با على مساوى و بلكه
برتر بداند و در اينجا اندكى به انحراف شده گويد چگونه بوده كه بايد على چندان
زبان به مفاخره ى خود باز كند، تا معاويه را وادار به خلافگويى آن نمايد و كاش
مى دانستم چرا على با معاويه باب مكاتبه و گفت و شنود گشود و اگر غرض او از
نصيحت بود چگونه از آن پا فراتر نهاده به مفاخره ى خود و زشت گويى به وى برآمد
تا مجبور كند معاويه را تا سقطتر از آن جواب او گويد و باز چرا به اين حد قناعت
نفرموده زبان به لعن و زشت معاويه گشود تا او را وادار به مقابله ى به مثل
نمايد و بلكه آزرم نگاه نداشته ناهموارتر از آن بياورد و باز چرا اين مرد بزرگ
خود را همسر آن احمق نمود و سوال و جواب آغازيد.
و هم چرا در قنوت نماز و خطبه معاويه را لعن فرمود و عمر و عاص و ابوموسى
و ديگر نزديكان او را با او پيوسته كرد تا معاويه نيز معارضه به مثل كرده حسنين
عليهماالسلام و ابن عباس و اشتر نخعى را لعن بكند و بر سر زبان ديگران اندازد و
چندى از اين چراها و در آخر خود پاسخ مى دهد باشد كه در اين امر مصلحتى و حكمتى
باشد كه ما از آن غايبيم و مردم شيعى مذهب را نيامده تا به افعال امام چون و
چرا آورد از آنجا كه فعل امام فعل خداست و منكر به آن كافر مى گردد و بسا
كارهاست كه از امام صادر شده از آنجا كه عقول ناقصه به آن قد نمى دهد ناهموار
بيايد و اما بسا حكمتها در آن مندرج باشد و اين پاسخ هايى ست كه به ابن ابى
الحديد آمده. نخست آنكه رياست ملك و سياست مملكت را مصلحت هاست كه جز مبصرين آن
نمى دانند.
و در كار على با معاويه آنكه چون مملكت شام در زمان ابوبكر مفتوح شده از آن
هنگام به جز اندكى در اختيار معاويه بوده، عمر نيز بر حكمرانى معاويه بر آن صحه
گذاشته عثمان تاييد نموده مردم آن جز معاويه نشناخته به غير او كسى را مطاع
فرمان نمى دانستند و از اين مفاخره نظر امام آن بوده كه با آن نامه ها خود را
به مردم آن شناسانده شخصيت خويش را آشكار گرداند، باشد كه مردم شام مولاى واقعى
خود و خليفه ى حقيقى خدا را بشناسند و باشد كه از طريق اشتباه به شاهراه هدايت
بيايند و در صورت اهمال امام حجت خود برايشان تمام نكرده باشد.
و اينكه معاويه و اصحاب او را لعن نمود تواند بود كه لعن برايشان واجب بوده
خواسته ترك واجب نفرموده باشد و در آخر شايد خواسته اگر او ايشان را لعنت كند و
آنان نيز وى و فرزندان رسول خدا را ضميمه آورد كفر او بر دشمنان روشن شده
مخاصمه ى با او را از امور واجب شمارند و اينكه ايراد كنند كه چرا على كار جنگ
با معاويه را تاخير انداخت كه اگر از همان طريق بصره راه شام مى گرفت و با او
جنگ در مى انداخت به يقين فتح با على مى آمد و چندان به مسامحه كرد تا معاويه
قدرتمند شده توانست چنان نيروى عظيم به مبارزه آورد.
و جواب اين نيز آن كه اگر در آن روز با معاويه مى جنگيد و هم مى توانست بود
كه او را مغلوب گرداند، اما جمعيت عظيمى مانند مردم شام او را مغلوبى مظلوم و
حاكمى مغضوب كه حق او را از وى گرفته اند معرفى شده بزرگ مى گرديد و شايد از
"خال المومنين" كه لقب گرفته بود بالاتر شده خليفه ى به حق خدا و جانشين واقعى
پيامبر مى آمد، كه از اين گونه سخنان بسيار و نيكوتر آنكه كار پاكان را قياس از
خود نگرفته به خود ايشان واگذاشته به سر داستان برويم.
شكل گيرى صورت جنگ على با معاويه
پس از مقدارى مبادله ى نامه كه ميان على "ع" و معاويه انجام شد نهايت به آن
انجاميد كه دو طرف تجهيز سپاه كرده رو در روى بيايند و معاويه دستور داد تا
منادى ندا كرده مردم را از هر طرف به خونخواهى عثمان بخواند كه در اندك روزى
هشتاد و سه هزار كس در دمشق فراهم آمد و على عليه السلام در كوفه مردم را در
مسجد جامع بخوانده آماده ى كارزار فرمود و هر دو طرف راهى سفر جنگ گرديدند.
در اين حركت پيشقدمى معاويه را بود با سپاهى يك دل و منظم در حالى كه جانب
راست لشكر را عبدالرحمن بن خالدبن وليد داشت و ميسره ى آن را عمر و عاص و
پيشگامى سپاه با ابوالاعور سلمى و شاخه ها بسربن ارطاه را بود و با نظم و نسق
تمام از دمشق بيرون شتافته در حالى كه مروان بن حكم شمشير عثمان حمايل كرده
پيشاپيش همه گام برمى داشت در يك منزلى دمشق فرود آمده دستور داد تا سراپرده اش
برافراشتند و گفت همگان نيز فرود آمده بمانند تا آنهايى كه جا مانده و يا از
اطراف مى رسند به ايشان بپيوندند و از آنجا كوچ كرده به صفين رسيده گفت تا آنجا
را لشكرگاه ساخته به افراشتن خيمه و ساختن منزل و تهيه ى آب و خوراك پردازند و
در اين وقت لشكر معاويه به يكصد و بيست هزار بالغ شده بود كه از اكناف پيوسته
زير سر سايه هايى كه از نى و حصير ساختند جايگزين آمدند.
اگر معاويه در فرمان قتال مطلق العنان و واحد الكلمه بود و تنها راى خود او
صائب بود على عليه السلام به خلاف وى بود و هر كار را با ديگران مشورت مى نمود.
مخصوصا امور جهاد و جدال را كه راى اكثريت را طلب مى داشت و از اين رو چون كار
برقرار مجادله آمده بر او حتم شد كه جز جنگ با معاويه گريز نمى باشد روزى به
منبر شده مردمان را خوانده صورت حال باز فرمود و خواست تا هر كس هر چه داند و
انديشد در آن باره در ميان گذارد و هر كس برخاسته چيزى بگفت اما اكثريت را سخن
بر پيروى و گوش به فرمانى فرماندهشان على "ع" مى بود، از جمله هاشم ابن عتبه بن
ابى وقاص كه برخاسته پس از حمد و ثناى پروردگار گفت يا على اين كه معاويه به
خونخواهى عثمان برخاسته است بر همگان روشن است كه اين جز بهانه اى جهت اخذ دنيا
و بدست آوردن سلطنت او نمى باشد و در اين باره ما را شكى نباشد كه معاويه و
مردم او همه بر راه ضلالت رفته جز بغى به خدا و جانشين رسول خدا نمى دارند و در
اين صورت بر همه ى ما واجب است كه با جبار فاجرى چون معاويه به ستيز برآييم.
باشد كه به اصلاحشان بياوريم اگر چه در آن مردم را بخت صلاح و فلاح نمى باشد.
و در دنباله ى سخنان او عمار ياسر سر برداشته گفت يا اميرالمومنين همه وضيع
و شريف ما دانايند بر اين كه اين جماعت طريق متابعت تو نجويند و نصيحت پذير نمى
باشند چه نه چنان شيفته و فريفته ى جاه و مقام و مالند كه بتوانند گوش فرا راه
نصيحت بياورند و از اين جهان به جهانى باقى بينديشند، از اين رو چون كار بر
مقاتله است صوابديد من آن است كه هر چه زودتر بسيج راه كرده كارزار را آماده
بشويم.
و قيس ابن سعد عباده كه به تاييد كلمات عمار تسريع در عزيمت را گوشزد نموده
گفت من چنان دانم كه مقابله ى با ايشان از مقاتله ى با كفار روم و ترك واجب تر
است. چه ايشان را عقيده و كتابى باشد و اينان منافقينى باشند كه پراكندگى و
اختلاف در دين خدا كنند و دوستان خدا و اصحاب و انصار او را خار مايه مى دارند.
و از پس او سهل بن حنيف كه گفت يا اميرمومنان ما به راه تو بوده جز طريق تو
نمى پوييم و با آن كس كه تو طريق مصالحه گذارى مصالحه كنيم و با هر كس مخاصمه
كنى مخاصمه گزينيم و چشم و گوش و انداممان به فرمان تو باشد چنان كه توانى ما
را به جاى دست راست خود به حساب آورده به هرچه اش خواهى فرمان بياورى و در هر
جا ناهموارى اى بينى با ما هموار كنى.
و اشتر نخعى كه گفت يا على فرمان كن تا به جانب دشمن شتاب كنيم كه هر چه در
اين راه سريعتر باشيم امر خدا را سريعتر اجابت كرده ايم، قسم به خدا كه دانسته
ايم از مرگ نتوان گريخت و به يقين دانيم كه هيچ كس را تا اجل نرسد به كام مرگ
نخواهد رفت و چگونه با اين جماعت رزم ندهيم و حال آنكه چه بسيار كس كه از
مسلمانان كشته اموالشان به نهب غارت و چپاول و حريق بياوردند و خداى را به خشم
آورده دينشان به دنيا بفروختند و ديگر ياران على "ع" كه هر كدام از اين مقوله
سخنان آورده على "ع" را دلگرمى داده پشتيبانى بياوردند الا مردى به نام اربد از
قبيله ى بنى فزاره كه برخاسته گفت يا على عزم آن دارى كه باز ما را جنبش داده
به طرف برادران ديگر دينيمان بكشانى تا با ايشان مقاتله داده مانند بصريانشان
از دم تيغ بگذرانيم ترا قسم مى دهم به خدا كه دست از اين كار بدار و خون
مسلمانان مريز كه هنوز كلام به پايان نبرده بود كه اشتر نخعى بانگ بر وى زده
گفت دستگيرش سازند كه مرد فزارى گريخته ره به بازار كشيد كه در آنجا متعاقبانش
دريافته با كفش و كلوخ و سنگ و دنگش از پا درانداختند كه چون قاتل او معلوم
نبود على "ع" فرمان داد تا خونبهاى او را از بيت المال برداشته به قبيله اش
رسانند.
و يكى دو تن ديگر مانند حنظله و معتم كه آنان نيز از اين مقوله سخن آوردند و
چون مورد خشم و غضب واقع شدند با تقاضاى مهلت آنكه در كار خود انديشه كنند آن
روز را به شب رسانيده شبانگاه گريخته خود به معيت تنى چند از اهل قبيله به
معاويه رسانيدند كه ايشان را هم چون خيانت نهانينشان كه رابطه پنهان با معاويه
مى داشتند مكشوف شد على دستور داد تا خانه هايشان ويران گردانند.
بعد از اينها عدى ابن حاتم و كسانى چند از ديگر مردمان كه نظر بر مبادله رسل
و رسول آوردند در اين تشخيص كه باشد چون در آن اتمام حجت شود معاويه بر سر عقل
آمده سر به اطاعت بياورد و در جواب ايشان زيد بن حصين طايى يكى از مجتهدين و
اهل زهد برخاسته گفت سوگند به خدا كه اگر ما در مقاتله ى با دشمن در شك بوديم
هرگز سماجت در شتاب آن نمى كرديم چه در جايى كه خليفه ى ايشان پسنده نداريم
چگونه متابعان او ستوده بداريم. كه اين جماعت نه از مهاجر و نه از انصار و نه
از تابعينند بلكه از معاندين دين خدا باشند كه بنياد جور و ظلم همى كنند و به
خوبى دريافته ايم كه مقاتلت با ايشان بر ما واجب و تامل كردن در كار واجب از
گناهان بشمار مى آيد و هر چه در آن سستى كنيم دشمن را قوى تر گردانيم كه عدى
سخنانش پذيرفته گفت در كار دين هر كس را هر چه به خاطر مى آيد بايد اظهار
بدارد.
و پس از ايشان ابوزبيب بن عوف كه پس از سلام و درود بر خدا و پيغمبر او اين
سخنان سنجيده آورده گفت يا اميرالمومنين اگر ما در اين راه به طريق خير برويم
نصيب تو كه فرمانده مايى در آن زيادتر مى باشد و اگر به گمراهى و ضلالت كشيده
شويم هم گناه تو معصيت تو افزونتر و ثقيل تر مى باشد، پس در اين صورت چه جاى شك
و تانى است، اما تنها جاى آن مى ماند كه كسى ما را آگهى دهد كه آيا اين راه كه
مى رويم به حق يا بر خطا مى باشد كه على عليه السلام فرمود: ''شهادت مى دهم اى
ابوزبيب كه اگر با ما سير كنى و با نيت صافى نصرت ما طلبى در اين ره كه مى رويم
همراهيمان دهى و با دشمن ما دشمنى آغاز كنى بشارت است ترا كه در اطاعت خدا قدم
زده باشى''. و عمار ياسر گفت اى ابوزبيب هرگز شك من در مجادله و جهاد با مردمى
كه دشمن خدا و با رسول خدا در مخاصمه مى باشند نبوده و نمى باشد كه ابوزبيب
نفسى به راحت كشيده گفت مرا نيز همين مانده بود كه دو مسلمان از اين امت مرا به
صحت اين امر شهادت آورند.
"كه البته اين سخنان همه ما را دستور زندگى است تا بر هر آوازه هر چند بزرگ
خود به مهالك نيفكنده نسنجيده دين خود به دنياى ديگران باطل نساخته پيشامدها
مخصوصا امور مهمه را هر چه فزونتر به كنكاش بياوريم."
هم در دنباله ى او چند تن ديگر به دل قرصى على "ع" برآمده جنگ و شتاب در جنگ
را پذيرفته نظر دادند از جمله عبدالله بن بديل بن ورقاء كه گفت يا على تا چند
بايد مسامحه بر تاختن به ايشان كنيم تا شايد از طريق گفت و شنود به هدايت و زير
طوق اطاعتشان بياوريم. با آنكه كفر و طغيانشان بر خدا و رسول او آشكار مى باشد،
هر آينه ايشان خدا را در نظر مى داشتند خلاف رضاى او نمى كردند و هرگز با ما از
در مخاصمه بيرون نمى شدند و پيداست كه اينان جز طلب دنيا و سلطنت و خلافت نمى
كنند و اگر ترس در ايشان باشد همانا از دست دادن حكومت و مال و مقام دنيا مى
باشد و از اين رو هر چه مهلتشان دهيم به همان اندازه قوت خود بر از ميان
برداشتن ما تحكيم مى كنند و چگونه بايد پذيرفت معاويه را كه با از دست دادن
برادرش حنظله كه در روز بدر به دست تو كشته شد آمده سر تعذير و اطاعت بسپرد و
هرگز اين كار درست نشود جز با نيزه هاى حظى و شمشيرهاى يمانى كه در ميانشان
افتاده تار و مارشان سازيم.
و حجر بن عدى و عمرو بن الحمق سخن در دهان بديل بريده شروع به لعن و طعن
معاويه و اطرافيان او نمودند كه على "ع" فرمود از اين گونه سخن نكنيد كه مرا
ناخوش مى آيد و چون پرسيدند مگر ما به حق و ايشان در باطل نمى باشند على " ع"
در جوابشان فرمود البته كه چنين مى باشد لاكن من مكروه مى دارم تا مردمان شما
را بد سخنان و از اهل فحش و ناسزا بشناسند و به جاى ركيك گويى نكوتر آنها افعال
نكوهيده و اعمال ناستوده ى ايشان را به تذكر بياوريد تا مردم ايشان را با
رذايلشان بشناسند و به جاى لعن برايشان بگوييد خدايا حفظ فرما خون ما و خون
ايشان را و اين مخاصمه كه در ميان ماست به مسالمت مبدل نما و ايشان را از طريق
گمراهى و غوايت به راه هدايت و حقيقتشان دلالت فرما. كه گفتند البته كه از اين
پس چنين كنيم و عمر بن الحمق گفت يا اميرالمومنين ما با تو از جهت مال و طلب
دنيا و رياست آن بيعت نكرديم بلكه به جهت آن پنج خصلت كه با تو بود دست بيعت به
پيش آورديم. اول آنكه تو پسر عموى پيغمبر مى باشى و دوم نخستين نفر كه به او
ايمان آوردى. سوم آن كه شوهر دختر اويى و چهارم آن كه پدر فرزندان او مى باشى و
پنجم آن كه بزرگتر مرد از مهاجر شناخته شده سهم تو در جهاد فزونتر از ديگران مى
باشد، لذا هر آينه فرمان كنى تا كوه را از جاى بركنيم و دريا را تهى سازيم سر
از فرمان تو واپس نبريم تا آن زمان كه مرگ به سراغمان آيد و همچنين كه دوستان
ترا دوست و دشمنان ترا دشمن مى داريم.
كه على "ع" دعاى خيرش نموده فرمود خداوند قلبت را به نور تقوا و صراط مستقيم
منور گرداند و افزود اى كاش صد تن مثل تو در لشكر مى داشتم.
از اين كلمات امام عليه السلام چنين برمى آيد كه چگونه در مردم او تشتت آراء
و تفرق اندام مى بوده كه تنها صد تن را اگر همگام مى داشته خوشنود مى بوده و
نمى يافته، چنانچه همين بى پناهى نيز از جواب نامه هاى حكامش هم در بلاد مشهود
مى گردد به اين شواهد:
چون به هر تقدير امر بر على عليه السلام موكد مى شود كه جز محاربه ى با
معاويه نمى دارد حكام ولايات را فرمان فرستاده همگان را با مبارزان خود به نزد
خويش مى خواند از جمله مخنف بن سليم را از اصفهان كه حكومت اصفهان و همدان
داشته و ابن عباس را از بصره كه امارت آن ديار داشت و ديگران را با اين كلمات و
در اين نتايج كه از آن مستفاد مى گردد.
اول ابن عباس كه چون نامه ى على "ع" را دريافته مطالعه مى كند پاسخ چنين مى
آورد ''كه مردم بصره را جز اختلاف كلمه و بى ثباتى آراء نبوده در نتيجه كه به
خير ايشان اميدوار نمى توان بود.''
و اين دستورى است كه على اميرالمومنين به او مى دهد:
... اما بعد فقد قدم على رسولك و ذكرت ما رايت و بلغك...
رسول ترا ديدم و از آنچه گفتى كه پس از مراجعت من از بصره مردم آن دگرگونه
شده دلها بگردانيدند. بگو ايشان را كه اگر جهاد خدا را بگذارند در آن جهان
عقوبت خداى را بردارند، در اين صورت آنان را كه رو گردان از حمايت خدا باشند
گذارده آنان را كه از كارزار نترسيده مستعد جهاد باشند برگزين و ترغيبشان نموده
به عدل و احسان نويدشان داده دلشان را از زحمت خوف ايمن بدار و دل به سوى امراى
بصره مكن كه ايشان كمتر به طريق خدا و دوستى او باشند و به جاى اينان مدد از
مردم ''ربيعه'' و آن مردم كه پذيراى فرمان تو باشند بخواه و به سوى منشان فرست.
همچنين اين مطالب كه در نافرمانى مردم خود از نامه ى جنابش كه به سوى اسود
بن قطنه ارسال مى دارد برمى آيد در اين مضامين:
فرمان على به اسود بن قطنه
... اما بعد فانه من لم ينتفع بما وعظ لم يحذر ما هو عابر و من...
آن كس كه از گذشته ها پند نپذيرد چگونه حذر مى تواند كرد از آنچه نديده و
نيامده است.
آن كس كه دنيا او را فريفت همه ى هم خود را موقوف وصول دنيا مى دارد و حال
آنكه دنيا را به وثوق و ثبات اميدوار نمى توان شد، پس عبرت بگير از آنچه از
حوادث گذشته بر آن نگران شدى و بر حذر باش از آنچه در اين چند روزه ى باقى
مانده عمر كه به خلاف رضاى خدايش سپرى ساخته خود عبرت ديگران بيايى.
با رعيت نيكويى كن و از اهل خراج زياده مطلب و لشكريان را شادكام به خوشخويى
بدار كه سپاهيان خوشرويى و چرب زبانى را به حساب مواجب و عوايد از تو بياورند و
ايشان را بر ما حقى باشد و بسى مردم نيكوكار در ميان اين مردمند كه از دعاى
بدشان ترسناك بايد بود.
كه هم از اين نامه كه على "ع" اسود را دستور ترغيب مردم به طرق مختلف حتى
چرب زبانى مى دهد نيز انصراف ابوابجمعى از اطاعت على "ع" بر مى آيد و هم از
ديگر پيغام و نامه هاى متبادل ميان ابن عباس و على "ع" بصره را جايگاه شيطان
دانسته ابن عباس را به رفق و مداراى با مردم آن توصيه مى فرمايد و ابن عباس كه
هماره شكايت از كين جويى مردم آن از كشته شدگان خود مى كند و اين تسلاها كه على
"ع" بر زبان ابن عباس مى نهد:
تذكر على به ابن عباس
اى پسر عباس مردم از آنچه به دستشان رسد شادكام و از آنچه از دستشان برود
غمگين مى گردند، خاصه آن چيز كه چون از دست شود ديگر به دست نمى آيد، پس بايد
شادمانى به فوايد آن جهان باشد كه پاينده است و اندوه بر خسران منافع اخروى كه
زيان ابدى مى باشد و هم بدانچه از حطام دنيوى است دست يافتى شادى مكن و از آنچه
از كف تو بيرون شود جزع و ناصبورى منما و همه انديشه ى خود صرف آن كن كه پس از
مرگ به كار مى آيد.
بالجمله پس از رسل و رسائل بسيار از جانبين يعنى على "ع" و ابن عباس سپاه
بصره از شهر خيمه بيرون كشيده به كوفه رسيد و ديگر سپاهيان از اطراف رسيده حدود
نود هزار جمعيت برآمد و على "ع" هر دسته را رئيسى و هر هنگى را سرهنگى معين
داشته در تحت لواى هفت علم كه علامت هفت لشكر بود، ايشان را به نظامت مالك بن
حبيب يربوعى كه رياست نظميه داشت گسيل به جانب نخيله نمود و از اين گونه دستور
به فرماندهان تا بكار آورند.
از جمله اين مكتوب كه به روساى مقدمات لشكر خود زياد بن نضر و شريح بن هانى
كه سر ناسازگارى با هم داشتند فرستاد:
مكتوب على به دو سر كرده سپاه
پس از نام خدا و اسم و عنوان خود مى فرمايد زياد بن نضر و شريح بن هانى سلام
و عليكما...
من زياد بن نضر و شريح را بر گروههاى خود امارت دادم تا بر پيشاپيش سپاه
حركت كنند، پس تا آنجا كه هر دو لشكر با هم مى روند رياست زياد را مى باشد و
چون از يكديگر جدا شدند هر يك بر لشكر خويش امارت خواهند داشت.
هان اى زياد بن نضر و شريح بن هانى، بدانيد كه مقدمه ى سپاه ديده بان سپاه و
طليعه ى مقدمه ديده بانان آن مى باشد، پس شما كه مقدم لشكريد چون از شهر خارج
مى شويد طليعه ها بفرستيد و ديده بانان گمارده از دور و نزديك با خبر بشويد و
از بلندى هاى قلل و انبوهى درختان غافل مباشيد كه باشد دشمن در آنجاها به كمين
باشد و افراد خود را در روز حركت داده شب دستور اتراق فرماييد مگر آنگاه كه
اجبارى در كار و يا بيم شبيخونى از دشمن بوده باشد و چون به دشمن درآمده يا
دشمن را ملاقات كنيد تا توانيد موضع در بلندى ها و شكاف كوه و كمرها بگيريد تا
از كيد و كمين دشمن در امان باشيد و هميشه در بلندى ها جهت اطلاع ديده بانان
بگماريد و بدانيد كه باشد دشمن زياده از دو طرف بر شما حمله ور گشته به مخاطره
اندازد و در اين صورت لازم است كه هميشه بيش از يك و دو جبهه را جهت مصاف مدنظر
بداريد.
هم بپرهيزيد از اين كه پراكنده باشيد و بلكه واجب دانيد كه همه با هم كوچ
داده همه با هم فرود بياييد و يك جا را لشكرگاه كنيد و اطراف لشكر را در شب ها
حارس و نگهبان رزمنده بگماريد و نگهبانان را به نوبت بگذاريد و استراحت ايشان
منظور بداريد كه چون لشكريان بدين گونه كار كنند اگر چه در بيابان باشند چنان
باشد كه در قلعه هاى محكم و پناهگاه هاى حصين جا كرده اند. و هم شما كه امراى
لشكريد بر خويش واجب كنيد كه خود محافظت افراد و لشكريان بكنيد و كار حراستشان
به ديگران نگذاريد و آسوده خفتن در جامه ى خواب و به راحت غنودن را هنگام كه در
جبهه ى جنگ باشيد بر خود حرام بداريد و چون لشكر دشمن ديدار كنيد بلاانقطاع
اخبار وقايع به من رسانيد.
ديگر آن كه از عجله و شتابزدگى بپرهيزيد الا آن وقت كه نصرت و ظفر را
موقعيتى باشد. من نيز در دنبال شما ساخته ى عزيمت مى باشم و حرب شما را ساختگى
خواهم كرد و تا من به شما نرسيده ام اقدام به محاربه و مقاتله ننماييد، مگر
آنگاه كه ضرورتى خلاف اين افتد و از من به شما منور و دستور بيايد.
ديدار اويس قرن با على در كوفه
''اويس قرن'' يكى از اصحاب حضرت ختمى مرتبت بود كه در همه ى عمر او را نديده
بود لاكن مصاحبت او مى داشت چنان كه چون دندان پيغمبر مى شكند او نيز دندان خود
در ديار قرن مى شكند و چون پيغمبر به خانه مى رسد خبر از ورود مردى به نام اويس
مى دهد و بسا از اين گونه احوال كه از دو طرف به يكديگر صادر مى گردد بدين
مقال:
گويند اويس مردى بوده در يمن كه شتربانى مى كرده و از اجرت آن مادر را انفاق
مى نموده و هم مادر را بسيار اطاعت و شنوايى فرمان مى داشته تا آنگاه كه آوازه
ى رسالت ختم المرسلين او را شيفته ى ديدار ايشان مى سازد و همواره در اين
التهاب مى سوخته كه باشد تا وقتى پيغمبر را ديدار نمايد، چه هر آينه عزم سفر و
ديدار مى نموده از اجرت شتربانى و مخارج مادر باز مى مانده تا وقتى كه فرصتى
يافته آماده ى حركت مى شود. اما مادر او را مى گويد زياده از نصف روز در مدينه
نبايد بماند و چون به منزل پيغمبر مى رسد رسول خدا در مكان ديگر بوده كه چون
توقفش در زيارت حضرت ايشان موجب نقض عهد با مادر مى گردد مقدارى توقف كرده
مراجعت مى كند.
ليكن چون رسول خدا مى رسد مى فرمايد در خانه نور دوست، ديده بوى دوست مى
شنوم كه او را به آمدن اويس خبر مى رسانند، مى فرمايد نور خود در خانه ى ما به
هديه گذاشت و برفت و وقتى از ايشان سوال مى كنند كه اين چگونه مردى با اين
فضيلت بايد باشد، مى فرمايد او مردى است از يمن كه او را اويس قرن مى گويند كه
در قيامت يك تنه انگيخته شده بسا قبايل و مردمان را شفاعت نمايد و هر كس او را
ديدار كند سلام من به او برساند و از وى دعاى خير خواستار شود.
ديگر رسول خدا در هنگام نزع جبه ى خود را وصيت مى فرمايد كه به اويس
بپوشانند كه عمر در زمان خلافت خود او را ملاقات مى كند در حالى كه تنها روپوش
شترى بر خود پيچيده بوده كه جبه را به او مى رساند و چون علايم زهد در او مى
نگرد مى گويد كيست كه اين خلافت را از من به يك قرص نان خريدارى نمايد و اويس
مى گويد يا عمر كسى را كه عقل باشد به اين معامله اقدام ننمايد و اگر
راست گويى تو آن را فروگذار و برو تا هر كه خواهد برگيرد. عمر مى گويد در اين
صورت مرا دعاى خيرى بكن.
اويس مى گويد من در پس هر نماز مومنين و مومنات را دعا مى گويم كه اگر تو از
ايشان باشى دعاى من ترا نيز شامل مى گردد و اگر سواى مومنين باشى من دعاى خود
خراب نمى دارم.
مى گويند اويس شبها را هر كدام نامى نهاده بود، شبى را به نام شب ركوع و شبى
را شب سجود كه در شب ركوع با يك ركوع نماز پسين را به صبح مى آورد و در سجود به
همچنين و چون از او مى پرسند كه اين زحمت از چه به خود مى دارى مى گويد اى كاش
مرا هر شب به مقدار همه عمر عالم بود تا همه را در آن به ركوع و سجود مى
گذرانيدم.
عارفى گويد كه در طلب اويس بودم تا وقتى او را كنار شط فرات بيافتم كه به
نماز ايستاده بود. ديدم نيكو فرصتى است، گفتم بمانم تا نماز به پايان بياورد
لاكن او چندان در دعاى بعد از نماز ظهر بماند تا آن را به نماز عصر رسانيد و
همچنين كه نماز عصرش به نماز مغرب انجاميد و به همين صورت كه شب را به دعا و
نماز به صبح رسانيد و بعد از نماز صبح ساعتى غنوده آن گاه به تجديد وضو برآمده
باز به نماز بايستاد كه من پيش آمده سلام كرده گفتم اين زحمت از چه بر خود
هموار مى دارى؟ جواب داد اين زحمت اندكى است كه از پى راحت ممتد مى كشم.
پرسيدم رزق از كجا به دست آورى؟ پاسخ داد از آن محل كه به انديشه نگذرانيده
باشم و خدا ضامن روزى بندگان مى باشد.
و هم عارفى ديگر گويد در طلب او بودم كه او را كنار شط فرات ديدم سخت لاغر
اندام و ضعيف، سلام كرده بر او بگريستم. جواب داد سلام بر تو يا هرم بن الحيان،
چه كسى ترا به سوى من دلالت نمود؟ جواب دادم كه همان كس كه نام و نشان من و نام
پدر مرا به تو آموخت. پرسيدم نام من و نام پدر مرا كه به تو رسانيد؟ گفت جان من
جان ترا شناخت از آنجا كه مومنان به نور الاهى يكديگر را ادراك بكنند اگر چه
يكى در مغرب و ديگرى در مشرق بوده باشد. گفتم يا اويس از رسول خدا حديثى بگو.
جواب داد من رسول خدا را نديده و هر چه از او دارم از ديگران شنيده ام همان
گونه كه شما شنيده ايد لاكن شنيده ام كه فرموده است بر عمر اعتمادى نيست زاد آن
جهان بايد كرد. گفتم مرا پندى از خود بده، حالتش دگرگون شده گفت اى هرم بن حيان
همين پند كه ديدى و بينى كه پدر تو رفت و مردمان از پس هم رفته درمى گذرند و
محمد مصطفى كه اشرف كاينات است از اين سراب جهان ديگر كشيد ترا كافى نمى باشد!
فريفته ى دنيا مباش و خويشتن را درياب و ساخته ى مرگ باش و تهيه ى توشه ى راه و
مركب آن بكن كه سفرى بس دراز در پيش مى باشد.
و آنگاه دست به دعا برداشته گفت الاهى اين مرد مرا به راه تو دوست دارد و
براى رضاى تو به زيارت من آمده است، پس او را به بهترين وجهى از وجوه در فرداى
قيامت مصاحب من گردان تا او را در راه شكر نعمتهاى تو آموزگارى كنم و گفت اى
هرم ترا وداع مى كنم چه از اين پس مرا نخواهى ديد و بعد از اين به دنبال من
مباش و مرا در دل ياد كن من نيز ترا در دل ياد كنم و راه خود گرفته برفت و او
را نديدم تا وقتى على اميرالمومنين تجهيز سپاه جهت حركت به طرف شام مى فرمود و
سلام داده رخصت ملازمت ركاب گرفته بود تا در صفين كشته شد.
ديگر حيله معاويه در تحريض مردم به جنگ با على
چون خبر حركت لشكر على "ع" به معاويه رسيد به مسجد شده بر منبر فراز آمد و
دستور داد تا پيراهن خون آلود عثمان را بر پله ى آن بگستردند و بانگ و ناله
درانداخت كه مرا در كار على تكذيب مى كرديد و اكنون بر شما آشكار شد كه عثمان
را جز على نكشت و اينك شما را نيز وانگذاشته با لشكرى گران به برانداختنتان مى
آيد كه همه ى مسجديان به هاى هاى گريسته فرياد به اطاعت او برداشته گفتند اين
نه بر ما بلكه بر تو كه جانشين عثمانى آمده تا طلب خون او كرده قاتلانش به سزاى
كرده برسانى و با بيعت مجدد كه از مردم گرفت از منبر به زير آمده به تمشيت امور
مملكت و عزيمت به مقابله ى با على پرداخت و هر بلد از بلاد تحت تصرف را حاكمى
گماشته هر مملكت را اميرى منصوب كرده هر يك را به محبت و تملقى خرسند داشت و به
صفين آمده به انتظار مقابله بماند. از آن جانب على "ع" در نخيله مردم را مخاطب
قرار داده پس از حمد و ثناى پروردگار فرمود:
كلمات على بر لشكريان
الحمدلله كلما و قب ليل و غسق و الحمدلله كلما لام نجم و خفق الحمدلله
غير...
من زياد بن نضر و شريح ابن هانى را با دوازده هزار كس به جبهه ى پيشاهنگ
فرستادم و ايشان را فرمان كردم تا در كنار فرات اقامت كنند تا يا خود يا دستور
من به ايشان برسد و چنان صواب دانستم كه بعضى از اراضى اطراف ''فرات'' را به
بعضى از مردم مداين تفويض كنم تا شهر خود نمايند و بزرگان و جنگيان حاضر كارزار
با دشمن گردانيدم و ''عتبه بن عمر و انصارى'' را به حكومت كوفه گذاشته خود به
شما پيوستم و در كار شما و وظيفه ى خويش كوتاهى و مسامحه ننمودم و باشد كه شما
نيز از فرمان تسامح و كوتاهى نورزيد و با عقيده و عزم راسخ بوده باشيد. و حاضر
حركت گرديد.
و چون خواست پا به ركاب گذارد گفت:
الاها اين مركب مرا مسخر من بدار چنانچه داشته اى و هر آينه امر تو نبود ما
را بر او نيرو نبود تا به اطاعتش آوريم و بازگشت همه به سوى توست.
و هم اين دعا كه به زبان آورد.
الهى پناه مى برم از مشقت سفر و سختيهاى حوادث و سرگشتگى بعد از استقرار و
استقامت و ضرر و زيان بازماندگان و فرزندان و موالى و اموال. الهى تو رفيق راهى
و خليفه ى بازماندگانى و جز تو كس در يك حال مصاحب سفر و هم سخن حضر نتواند
بود.
و به اين صورت اسب برانده لشكريان ستون به ستون و صف به صف در قفايش رهسپار
گرديده مقصد صفين را در پيش گرفتند.
واقعيات ميان راه
چون چندى راه ببريدند مالك بن حبيب كه رئيس شرطه "شهربانى" بود به حضور آمده
گفت يا على "ع" سپاهيان را از جلو فرستى و مرا در دنبال نهى تا چون شهادتى رسد
فيض او ايشان را بوده من محروم بمانم. على "ع" فرمود خاطر آسوده دار كه من عهده
دار مى شود. كه هر ثواب كه همه را در اين جهاد باشد ترا نيز سهمى باشد كه مالك
خوشدل گرديده گفت مطيع فرمان مى باشم.
و همين گونه راه سپرده به اراضى بابل برسيدند و على "ع" فرمان داد تا از اين
وادى شتابان بگذريد كه اين سرزمينى شوم بوده كه چه بسيار كس را كه زنده به كام
خواهد كشيد و تا از اين سرزمين بگذشتند وقت نماز عصر به پايان رسيده مردم گفتند
يا على "ع" آفتاب در شرف افول مى باشد و نماز قضا خواهد افتاد و على "ع" فرمود
ما را نماز قضا نخواهد شد و ديدند كه آفتاب بر جاى خود بوده چنانچه به فراغت
بتوانند نماز خود به پايان بياورند كه طبق سخن امام آفتاب چندان بود تا نماز
همه اتمام گرفت و چندان كه سلام نماز بگذاردند آفتاب نيز به افول كشيده تاريكى
شب جانشين بيامد.
ديگر چون سپاه على "ع" از دير كعب به كنار فرات و سرزمين كربلا رسيد على "ع"
را ديدند كه با هاى هاى گريستن آغاز يده بدان گونه كه محاسن مباركش از آب ديده
آبيارى شده است و در اين حالت ابن عباس را مخاطب قرار داده فرمود آيا هيچ دانى
كه اين كدام زمين مى باشد؟ ابن عباس جواب داد هر آينه من نيز دانستمى بگريستمى.
پس آهى سرد برآورده حسين عليه السلام را پيش خوانده گفت آخر مرا با آل ابوسفيان
چه افتاده كه چنين به مخاصمه ى من برخاسته اند.
اى پسرم اى اباعبدالله الصبر الصبر آيا مى نگرى كه پدرت از اين جماعت يعنى
فرزندان ابوسفيان چه مى كشد، تو نيز از اين گونه مصائب به دور نمى باشى، پس بر
آن شكيبا باش و صبورى گزين.
آنگاه اسب خواسته بنشست و چندى در آن زمين به كاوش برآمد چنانكه گفتى چيزى
گم كرده آن را مى جويد. پس از اسب به زير آمده آب بخواست و وضو بساخت و ركعاتى
نماز گذاشت و لختى بغنود و پس از اندكى وحشت زده از خواب بجسته عبدالله بن عباس
را گفت خوابى ديدم هولناك و چنين تشريح نمود كه ديدم گروهى از مردان سفيد گونه
را كه از آسمان به زير آمدند در حالى كه علم هاى سفيد به دست داشته شمشيرهايى
حمايل كرده در گرد اين زمين برآمده خطى به حصار بكشيدند و اين نخلهاى خرما كه
بينى همه فرو آمده سر بر زمين مى كوفتند و جويى از خون تازه را كه ديدم روان
بود و فرزند خود حسين را ديدم كه در ميان آن جوى خون فرياد امداد همى داشت و
كسى به فرياد او نمى رسيد و داد مى جست و كس به نصرت او نمى آمد و آن مردان
سفيدپوش كه از آسمان فرود آمدند ندا درمى دادند كه اى فرزندان رسول خدا صبر
كنيد و بدانيد كه به دست اين مردم كشته مى شويد و اى حسين بهشت خدا مشتاق توست
و چون اين ندا به پايان بردند به نزد من آمده مرا تعزيت و تسليت داده گفتند يا
اباالحسن شاد باش كه فرداى قيامت چشم ترا ديدار فرزندت حسين روشن خواهد داشت و
چون خواب را تا آخر بگفت فرمود مرا نيز رسول خدا از اين واقعه خبر داد كه حسين
تو و جمعى از فرزندان و شيعيان تو در اين سرزمين به خون كشيده شده به خاك
خواهند رفت و آن سرزمينى است كه نامش در آسمان بقعه ى كرب و بلا مى باشد كه آن
همين زمين است و در قيامت جمعى از اين سرزمين برخيزند كه همه بى پرسش و سوال
جاى در بهشت بكنند.
در اين مورد تا تاييد كلمات امام را نيز آورده باشيم مردى از سپاهيان او به
نام هرثمه بن سليم كه در جنگ صفين ملازم ركاب بوده مى گويد چون به ارض كربلا
رسيديم على "ع" را ديدم كه نماز گذاشت و مشتى از خاك آن زمين برداشته بوييد همى
گريد و آن سخنان كه در پيش رفت مى راند و فرمود خوشا ترا اى خاك كه برانگيخته
مى شوند از تو جماعتى كه بى پرسش و مواخذه جاى در بهشت كنند و چون به مامن
بازگرديدم زوجه خود جردا را گفتم مولاى تو از غيب خبر مى دهد و او پاسخ داد،
مولاى من جز به راستى سخن نگويد و اين بماند تا حسين عليه السلام به كربلا آمد
و عبيدالله زياد لشكر به قلع او فرستاد و من نيز در سپاه او بودم كه چون آن
زمين را ديدم شناخته به خاطر آوردم و مقاتله با حسين "ع" را مكروه شمردم.
پس به نزد اباعبدالله شده سلام دادم و از آنچه از پدرش على "ع" شنيده بودم
متذكر گرديدم.
فرمود آيا در اين حالت نصرت ما مى كنى يا بر خصومت ما مى باشى؟
عرض كردم يابن رسول الله دشمنى تو نمى كنم و يارى تو نيز نمى جويم كه مرا زن
و فرزندان در تحت حكومت ابن زياد مى باشند.
فرمود پس، از اين سرزمين بگريز كه ملاقات كننده ى كشتن ما نبوده باشى كه به
خدا قسم هيچ كس نباشد تا در اين حالت نصرت ما نكند و جا در دوزخ نداشته باشد.
بارى على عليه السلام در همه ى زمين كربلا سير داده هر نقطه را چيزى بگفت و
واقعه اى نمود چنانچه با دست مبارك به موضعى اشاره كرد كه اينجا جايگاه فرو شدن
شتران ايشان باشد و اينجا جاى خون ريختن ايشان و همين گونه آنچه كه پس از آن به
وقوع پيوست.
از آنجا به مدائن رسيده اتراق كردند و جماعتى از دهقانان حاضر شده از اسب و
آذوقه هديه ها آوردند كه اميرالمومنين از قبولشان امتناع كرده، روستاييان گفتند
ما را رسم عجم است كه چون پادشاهان به سرزمينمان در رسند تحفه ها و هديه ها
نثار كنيم و خواستاريم تو نيز پذيرا بوده باشى. على "ع" فرمود اسبهاى شما را
پذيرفته به جاى خراج به حساب مى آوريم لاكن علوفه و ديگر اشيائتان را بها مى
پردازيم.
عرض كردند يا اميرمومنان اين بر ما شايسته نيست كه قيمت طعام ستانيم اگر خود
نپذيرى رخصت فرما تا آنها را هديه ى دوستان و آشنايان خود كنيم كه على "ع"
فرمود روا باشد.
و اما چنانچه لشكريان چيزى از شما طلبند مرا آگهى برسانيد. آنگاه به كاخ ها
و قصور مدائن نگريسته فرمود:
كم تراكم من جنات و عيون...
چه بسيار مردم كه باغ ها و قصور و بساتين عاليه داشتند و همه را بجا گذاشته
بگذشتند و ديگران پس ايشان آن مال و متاع به ميراث برده دست به دست كردند و چه
زياد مردم كه امروز وارث بوده فردا موروث بگذاشتند.
سپس فرمود:
خداوند كسرى و عشره ايشان را نعمت هاى فراوان بداد و ايشان عصيان كرده شكر
نعمت نگذاشتند و خداوند آن نعمت و راحت از آنها باز گرفت، پس بپرهيزيد از كفران
نعمت تا دچار نقمت نشويد.
آن گاه فرمان داد تا در ميان مردم منادى نداى جهاد در داد كه قريب هشتصد تن
به لشكريان پيوسته چهار صد تن پس از آن به معيت زيد بن عدى دنبال رو سپاه
گرديدند.