کتاب علی (عليه السلام)

مرحوم دکتر سيد جعفر شهيدی

- ۶ -


طلبيدن على سپاهيان ايالات را از اطراف

چون بر على عليه السلام مسلم شد كه كار معاويه جز با شمشير تمشيت نگيرد نامه اى به حكام ايالات از جمله جرير بن عبدالله در همدان و اشعث ابن قيس در آذربايجان و ديگر واليان نگاشته روانه گردانيده به احضارشان فرمان رسانيد كه من جمله سر به اطاعت آورده هر يك به منابر مساجد خود رفته مردمان را بياگاهانيده از ايشان جهت على "ع" بيعت دريافت داشته حاضر جنگشان گردانيدند و بسا قبايل كه از اطراف حضور على "ع" را مغتنم شمرده راه كوفه گرفته سر به اطاعت فرو آوردند، ليكن چون كار از هر جهت بر على "ع" آماده شد نزديكان خود را گفت با اين همه من دانم كه معاويه جز از طريق ضلالت و تكبر و دوستى دنيا نرود و نخواهم كه با او كيدى انديشيده از طريق حيله گر جنگى با او درآويزم و دوستدار آنم كه تا هر چند توانم او را با نرمش زبان و لطف بيان به راه آورده از گمراهى برهانم و اينك خواهم تا مردى چرب زبان با ايمان اين مهم به عهده گرفته ماموريت به سامان رساند كه از آن ميان مردى به نام جرير بن عبدالله البحلى بر پاى خاسته گفت يا اميرالمومنين من با معاويه دوستى ديرينه دارم و با بزرگان شام قرابت و موالفت كهن، باشد كه توانم با پند و موعظت اين عهده به انجام رسانيده خاطر مكدر تو به پاسخ دلخواسته منور گردانم و چون حاضران گفتند يا على جرير از ياران معاويه بوده چندان كه دل با او دارد با تو نمى دارد و اين كار جز به سود معاويه متعهد نيامده است. على "ع" جرير را فرمود بنگر كه اينان همه بزرگان انصار و مهاجرند كه بر گرد من اجتماع كرده اند و چنان كسانند كه هر يك از اين كار به خوبى و تمام توانند و من از آن ميان ترا برگزيدم، اينك توئى كه بايد خدا و رسول خدا را در نظر داشته چنانچه شرط امانت است در اين رسالت بجا دارى. نامه اى خطاب به معاويه نوشته او را سپرده و روانه گردانيد:

نامه على به معاويه

بسم الله الرحمن الرحيم اما بعد فان بيعتى لزمتك بالمدينه و انت...

اى معاويه بدان كه تو از تحت بيعت من بيرون نيستى اگر چه در شام باشى. به همان صورت كه براى آن مردمى كه در عهد ابوبكر و عمر و عثمان كه دور از بيعت بودند، بيعت بود. از آن كه راى مهاجر و انصار و اكثريت، سند و حجت خلافت مى آمد و اين كه گويم تو نيز از بيعت من بيرون نباشى از آن است كه به همان طريق كه مهاجر و انصار و اكثريت كه با خلفاى سلف بيعت گذاردند با من گذارده مرا امام خود قرار دادند. پس در اينجا راه دوتاست نخست آنكه كسانى را كه بيعت نكرده اند دعوت به بيعت نمايم و دوم هر آينه سرپيچيده مخالفت كنند با ايشان مقاتله نمايم به همان گونه كه با طلحه و زبير كار به سامان آوردم. بيعت كردند اين دو با من در اول و سپس نكث پيمان كرده رو گردانيدند و لاجرم با ايشان رزم داده خداوند نصرت مرا آورد.

اى معاويه تو بر راه طلحه و زبير مرو و دنبال گيرى مسلمانان كن كه مرا خوش نباشد كه تو در عين سلامت و عافيت بوده و نافرمان بباشى كه چون پذيراى فرمان نشوى ناچار با تو قتال خواهم داد و نصرت آن از خدا خواهم خواست.

تا چند كشتگان عثمان را دستاويز طغيان نموده سخن آن دراز همى كنى تو خود از مسلمانان تبعيت كرده با من بيعت نما و خونخواهان عثمان نيز به سوى من فرست تا من به حكم شريعت در ميانشان حكومت نمايم و اين كه تو از در خون عثمان وارد شده آن را مستمسك قرار داده اى خدعه اى بيش نيست كه طلب سلطنت از آن مى كنى و اين از آن گونه حيله است كه كودكى را بخواهند از شير بازگيرند. به جان خودم قسم كه اگر هواهاى نفسانى را از خود دور كنى، اقرار خواهى كرد كه ساحت من از آلايش خون عثمان پاك مى باشد. بدان كه تو از جمله طلقايى و هرگز خلافت را نمى شايى و شايسته ى مجلس شوراى مسلمانان نمى باشى.

اينك جرير را كه از جمله مهاجرين و مومنين است به سوى تو و مردم شام روانه كرده ام تا اقدام در بيعت كنى و از تفرقه افكنى ميان مسلمان بپرهيزى.

پس جرير نامه ى اميرالمومنين گرفته روانه گرديد و آن را به معاويه رسانيده خود با معاويه به مسجد شده معاويه و مردم را اندرز آورده گفت اى معاويه و اى مردم شام! بدانيد كه اين سخن خون عثمان جز پيشاهنگ مفسده و مخمصه اى نمى باشد.

اى معاويه! بدان كه همه مردم عرب با على بيعت گذارده مهاجر و انصار پيشگامى اين امر نموده به جز تو و مردم شام كس بيرون از حكومت على نمى باشد و هر كس با او بيعت گذارده با جان و مال اين پيمان استوار گردانيد، مصلحت تو بر آن است كه تو نيز اين بيعت برگردن بگذارى و باشد كه على عليه السلام نيز همين حكومت با تو گذارد و خطاب به مردم گفت: و اى مردم تا چند سخن خون عثمان كنيد در حالى كه از ماجراى آن بى اطلاع مى باشيد، آنانكه در معركه بوده و نظاره داشتند حقيقت آن نمى دانند شما كه غايب بوديد چگونه فهم حقيقت آن مى آريد الا آنكه برانگيخته شده ايد!. مكنيد كارى و مرويد به راهى كه خون مسلمانان به پاى انگيزه ى نفسانى فردى ريخته شده مظلمه و ستم پاسخگويى آن جهانى او بر گردنتان بماند. و پس از او معاويه به منبر رفته شرحى از حكومت خود بر مردم خوانده گفت: و اما اين امارت من از دو خليفه ى به حق رسول خدا عمر و عثمان در دست مى دارم و نه از آن حكام بوده ام كه به شما جور و ستمى روا داشته ام و چون از جانب خليفه ى خدا منصب دار اين حكومت شده ام صاحب حق خليفه ى خدا نيز من مى باشم و خون كسى طلب مى كنم كه در منتهاى مظلوميت شهيد شده و به بى بهاترين وجهى پايمال گرديد و اينك من كه امير شما مردمم تا خون او نگرفته قاتلان او به جزا نرسانم از پا ننشينم تا راى شما چه بوده باشد كه مردم نيز با او همداستان شده از چهار جانب مسجد بانگها به تاييد او برداشته خونخواهى عثمان خواستند و اين بود پاسخى كه به جرير بياورد، ليكن با اين همه او را گفت چند روزى بمان تا من زير و روى كار سنجيده پاسخى مثبت بياورم و جرير را در شام بداشته خود با اطرافيان به مشاوره برآمد و با هر كس سخن نمود پاسخ بجز اين نبود كه خليفه ى مرده حكم او نيز مرده باشد و تو بايد متابعت على داشته باشى ليكن از آنجا كه خود در طلب سلطنت دلداده بود به سخنان صلحا وقعى نگذارده در صدد خلاف آن مى بود و چون فيصله ى اين امر جز با زبان شمشير نمى نگريست در پى آن بود تا كسى را يابد كه مهم محاربه توانسته و مرد مقابله ى با على مرتضى بوده باشد كه از آن ميان او را راهنمائى به عمر و عاص آوردند.

عمر و عاص مردى بود محيل و پر تدبير كه در اين زمينه كسى را در ميان عرب منزلت او نمى بود و در اين زمان از دوستان على "ع" اما جاه طلبى و مال دوستى او نيز كم از تدبير و حيله گرى او نمى بود كه تنها معاويه را همين خصيصه ى او اجازه ى همكارى و همگامى با خويش مى نهاد و لذا در وقتى كه جرير را در شام به انتظار پاسخ نامه داشته بود از سويى به تجهيز سپاه و تهيه آلات حرب و فراهم ساختن مردان جنگى بر مى آمد و از سويى نامه به جانبين مى نگاشت تا افرادى را با خويش در مقاتله ى با على "ع" همداستان گرداند كه از جمله عمر و عاص بود كه نامه اى به مضمون نامه هاى گذشته كه به ديگر كسان نوشته به وى نگاشته روانه گردانيد.

در اين وقت عمر و عاص در محال فلسطين بود و چون مكتوب معاويه بدو رسيد او نيز همان پاسخ كه عتبه بن ابى سفيان برادر او داده بود بداد و معاويه را چنان پاسخ فرستاد:

''اى معاويه نامه ى تو ملاحظه افتاد و از مفهوم آن مطلع گرديدم و در آن ديدم كه مرا دعوت بر آن كنى كه پا از خط سنت و شريعت بيرون گذارم و با على مرتضى به مقاتله برخيزم و حال آنكه على "ع" برادر رسول خدا، وصى و وارث علم وى، پرداخت كننده ديون وى، وفا كننده ى به عهد وى، شوهر دختر وى، پدر حسن و حسين پسران دختر وى و الى آخر. و اين كه گفتى من از جانب عثمان خليفه ام سخن به صدق كردى لاكن مردن عثمان و بيعت مردم با على منشور حكومت ترا باطل مى سازد و آنچه از اين پس كنى خارج از سنت و بيرون از رضاى خدا و رسول او مى باشد. و اين كه مرا به هم صحبتى با رسول خدا و سردارى سپاه او مغرور مى كنى من فريفته ى اين سخنان نمى گردم و دين خود به خاطر دنياى تو باز نمى دارم.

و اين كه على را حسود بر خود خواندى اين نيز جز از غايت كذب تو نمى باشد و اگر على را از نظر من مى جويى گويم على ولى خداست و كسى كه در راه رسول خدا از بذل جان و مال دريغ نورزيده هنگام هجرت در بستر پيغمبر خفته جان خود فديه ى او گردانيد و آن كس كه سابق ترين مردم بر اسلام مى باشد و آن كس كه در غدير خم پيغمبر او را به منزله ى هارون با موسى به جهت خود فرموده دوستى و دشمنى با او را دوستى و دشمنى با خويش آورد و كسى كه دعا نمود آنكس را كه به نصرت او برخيزد و نفرين نمود كسى را كه به خصمى او باشد و كسى كه فرمود على بعد از من ولى و مولاى شماست و اين سخن را بر مردم موكد گردانيد و بسا آيات كه در شان على "ع" در نامه نگاشته، در آخر نوشت هان اى معاويه اينك اين پاسخ توست كه به تو مى فرستم و آن كس كه صاحب خرد است فريفته ى سخنان و خديعت تو نمى گردد.''

چون معاويه از پاسخ عمر و عاص مستحضر شد دانست كه با ارسال كتب كار وى به سامان نمى آيد لذا در نامه ى آخر نگاشت كه ''افرادى متين از جمله مروان بن حكم سخن با من راست كرده پيمان نهاده اند و على جرير را جهت اخذ بيعت به سوى من گسيل داشته كه در كار خود حيران مانده چشم به راه راهنمايى تو مى دارم و از تو مى خواهم تا به نزد من آمده مرا از اين گرداب دودلى برهانى و درخواست مى دارم كه هر چه در آمدن تعجيل نمايى.''

چون نامه ى آخر معاويه به عمر و عاص رسيد وسوسه اى در درونش پديد آمده با خود گفت نباشد كه ديگران با معاويه مشاركت در سلطنت يافته از موقعيت موجود استفاده كرده او بى نصيب بماند و پسر خود عبدالله و محمد را در برابر نشانيده نامه هاى معاويه به ايشان نموده خواست تا نظر خود درباره ى كار او اظهار نمايند.

عبدالله گفت اى پدر رسول خدا از تو بى رنجش گذاشت. ابوبكر، عمر و عثمان را از تو نيز كدورتى نرسيد و در كشتن عثمان نيز حاضر نبودى تا به نكوهش آن بوده باشى و هم در طلب خلافت و حكومت سر بر نياوردى تا در به ثمر رسانيدن آن مجبور به كشش و كوشش بوده باشى، در اين صورت سزاوار نباشد با اين محاسن و گذشته ى پاكيزه كه تو راست در زير علم معاويه رفته خويشتن به هلاكت دراندازى و نام به شقاوت و گمراهى بگذارى، كه چون اين سخنان به مزاجش چندان سازگار نيامد رو از او به محمد بگردانيد و محمد گفت تو از قبيله اى بزرگ و خود بزرگ قبيله اى باشى و كم واقع شود مردى را كه چنين فرصتى به دست بيايد. در اين هنگام كه معاويه از تو طلب يارى كرده كه در آن همه گونه سود و نام و مقام و مال مى باشد سر باز پيچيده زاويه ى انزوا بگيرى و خود در نزد خواص و عوام كه به كارى نيامده اى پست و بى مقدار گردانى و با چنان سوابق روشن و نيكى نام اسم خود از صفحه ى روزگار محو نمايى، من چنان صواب بينم كه همين دستاويز را كه معاويه بدان چنگ زده است. به فال نيك گرفته تو نيز بدان چنگ آويخته مال و مقام كم يافته را تلافى نمايى.

عمر و عاص گفت اى عبدالله تو در آخرت من راى آوردى و تو اى محمد دنياى مرا زينت بخشيدى اينك بماند تا خود نظرى در اين دو بيفكنم و شب همه شب در بوك و مكر آن دو طريق جهت تاخت و تاز گرفته تا آخر كه ميلش غالب بر ايمانش بيامد و تا خود به طور كمال از مخاطره ى سست ايمانى رهانيده شريك فكرى بر انديشه ى خود بيابد. او را غلامى بود صاحب فراست به نام وردان و وى را گفت تا بار بر چهار پايان بربندد و چون غلام فرمان به انجام رسانيد و اطلاع بداد، گفت بار از ايشان برگرفته حيوانات را آزاد گذارد.

وردان گفت يا اباعبدالله ترا تا حال چنين مغشوش الاراده نديده بودم و چنان دانم كه ميان دو امر بزرگ كه كار دنيا و آخرت تو باشد در ترديد مى باشى، اين بدان كه خدمت هر كس به جز خدمت على كنى عمل دنيا مى باشد و هم اين بدان كه در آخرت لذات و نصيبه هاى دنيا بدهند اما در دنيا نصيبه هاى آخرت نياورند.

عمر و عاص گفت قسم كه سخن به درستى آوردى ليكن بازگو كه ترا در اين دو امر انديشه چه مى باشد؟

و "وردان" جواب داد صواب آن است كه بر جاى خود مانده به هيچ يك از على و معاويه دل و بيعت نسپارى و بمانى و بنگرى كه تا چه به پيش بيايد، در اين صورت اگر غلبه با على رود ترا معاف كند و چون نه سر وى و نه ره معاويه گرفته اى معفو داشته به بازخواستت نياورد و اگر غلبه با معاويه شود از معاويه بى بهره نشوى كه چون تويى به دست نياورده لاجرم كه جهت اداره ى امور خلافت و مملكت از كسى همانند تو كه از انديشه ى صائبش بتواند استفاده كند بى نياز نمى باشد و ترا به آن مقام و مال كه در انديشه اش باشى برساند.

كه چون اين كلمات نيز موافق دلخواهش نگشت گفت بار بربند و آماده باش كه سفر شام خواهم نمود. اما با اين همه از انديشه دنيا و آخرت بر كنار نماند تا بر نشسته بيامدند تا به سر دو راهى اى كه يكى به طرف شام و يكى به جانب عراق يعنى كوفه مى كشيد رسيدند كه باز وردان به سخن آمده گفت اى ولى نعمت من اين همان دو راهى است كه يكى به سوى آخرت و بهشت و يكى به مقصود دنيا و دوزخ پيوندد و هنوز وقت باقى مى باشد كه از اين دو كدام طريق اختيار كرده جهت على و آخرت و يا طرف معاويه و مال و مقام دنيا بگيرى، كه چون منع عمر و عاص از دنيا طلبى و مال و مقام مى آمد طبق طبيعت آدمى كه از هر چه منع شود بر او حريص تر مى گردد، تصميم يك جهته ساخته دل روانه ى شام و معاويه گردانده گفت محكم باش كه به جانب شام مى رويم.

به هر تقدير معاويه سوار شده خود را به شام و به نزد معاويه رسانيد. سر و روى هم بوسيده بنشسته از هر در سخن آوردند تا معاويه گفت اى عمرو من ترا خواستم تا در سه مهم با تو مشاورت كنم اول فتنه ى مصر كه محمد بن ابى خديفه زندان شكسته به تصرف آن بيرون تاخته است و دوم قسطنطنين پادشاه روم كه تجهيز سپاه كرده عزم تصرف شام آورده، سوم على كه مرا كتاب كرده به بيعت و تبعيت خويش برخوانده است.

عمر و عاص گفت و اما اى معاويه كار محمد را چندان جلايى نباشد كه دل بر آن مغشوش بدارى و امر قسطنطنين با تحفه هدايايى فيصله مى يابد و اين كار على است كه بيرون از اين هر دو بوده آسان نمى توان گرفت و چون نظر معاويه را طبق نامه هاى او نگريست گفت اى معاويه چندان با من از در ريب و ريا سخن مران كه مرا نتوانى فريفت و من هرگز اعتبار خود فداى هوس و خواسته ى تو نمى دارم و معاويه جواب داد من اگر بخواهم بالاتر از تو را هم توانم فريفت و يك چند به سخنان متفرقه گذرانده ناگاه عمر و عاص را گفت گوش به نزديك من آر تا رازى را بر تو آشكار گردانم و چون عمر و عاص سر به پيش دهان معاويه رساند معاويه با دندان گوشش گزيده بخنديد و گفت اينك نگريستى كه اگر خواهم توانم ترا فريفت، آخر هيچ نگفتى در اين اطاق كه جز من و تو نمى باشد چگونه بايد سخن در گوشى باشد و پس افزود اينك كه ضعف خود در برابر من دانستى با من پيوند ببند و معاونت من پذير كه خير من و تو در آن مى باشد و چون قرار معامله شد عمر و عاص گفت اگر خواهى بايد در برابر اين منشور حكومت مصر را به نام من فرمايى.

معاويه لختى انديشيده گفت اين بهايى گزاف جهت عمل تو مى باشد كه عمر و عاص اين اشعار به پاسخ او بياورد قريب به اين مضامين:

''اى معاويه تو عطا مى كنى به من چيزى و دريافت مى كنى از من چيزى، ليكن آنچه تو عطا كنى چيزى است از دنيا و آنچه از من مى برى دين من است كه هرگز عطاى تو به بهاى من نمى سنجد.

عطا مى كن مصر را به من كه از او فقط نام تو از تو مى باشد و از من مى ستانى دين مرا كه محصول عمر من و سرمايه راه آن جهانى من مى باشد.

تو از اين كار سود مى برى در حالى كه من زيان مى كنم بر اين كه تو صاحب شوكت و مقام و اعتبار مى گردى در صورتى كه من همراه با خذلان و بدنامى و مورد طعن و لعن ابدى مى آيم.

تو از من قوت يافته قدرت مى يابى و من ذلت گرفته همسر نكبت مى گردم. ريشخند مى كنى با چيزى ناپايدار مردى را كه هرگز ريشخند نشده و فريب نخورده است. از او مى برى سرمايه اى بزرگ و نامى پايدار را كه برابر با على ات داشته همتراز وى اول مرد دين و تقوايت مى سازد.''

معاويه خواست حيله اى ديگر انديشيده بگويد نام خود با حكومت ضايع مساز و از اين قبيل كه عمر و عاص برخاسته راه مكان خويش گرفت و با بيرون رفتن عمر و عاص از نزد معاويه بود كه عتبه بن ابى سفيان وارد شده معاويه را گفت اى برادر تو چگونه نمى خرى دين عمرو را با حكومت مصر كه نه در دست توست و بسا كلمات از اين معيار تا معاويه قانع شده عمر و عاص را باز بخوانيد و كاتب خواسته گفت منشور حكومت مصر را به نام او بنويسند اما در آن باز خواست حيله اى انديشد تا هر گاه آن را خواست از وى بازستاند و يا تفويض نكرده او را در بيعت داشته باشد كه گفت بنويس: اى نامه اى ست ميان معاويه و عمر و عاص كه اطاعت معاويه را بر عمر و عاص واجب مى سازد. عمر و عاص فهميده گفت بنويس معاويه تسليم كرد امارات مصر را به عمر و عاص بدون هيچ شرط اطاعت و تبعيت كه در هر صورت منشور به پايان رفته حكم حكومت مصر بر عمر و عاص مسلم گرديده متحد مقابله ى با على "ع" گرديدند.

بالجمله چون خاطر معاويه از عمر و عاص آسوده شد برايش ديگر سر جنبانان را سهل شد تا فريفته با خود همگام گرداند از جمله مروان بن حكم و عبدالرحمن بن خالدبن وليد و شرجيل بزرگ شام. كه هر يك را با وعده و وعيد و نيرنگى اغوا كرده بر خون على "ع" بجنبانيد و ناباورهاى ايشان مانند شرجيل را كه شهودى ساخته به حضورش فرستاد تا همه يك زبان گواهى به قتل عثمان به دست على "ع" داده او را بشورانند كه همه ى تيرهايش به هدف نشسته، خاصه كار محمد بن ابى خذيفه را كه با دستور عمر و عاص كسان به دنبالش روانه ساخته با او جنگ در انداخته مقتولش ساختند و قسطنطنين را كه هم به دستور او با هدايايى خرسند گردانيده خاطر از سويش به آرامش بياورد و با نظام اين كارها جرير فرستاده ى على را خواست تا با او در كار على بينديشد.

جرير گفت سخن من آن است كه بيعت على پذيرفته دين و دنياى خود آباد نمايى. معاويه گفت من چنان انديشيده ام تا از جنگ و جدال نيز دست ها كوتاه بيايد و على را گويى تا هم حكومت شام با من گذارد و هم از بيعت خود معافم سازد تا پس از اين چه پيش بيايد. اگر من مردم، على داند و شام و اگر على مرد من دانم و آن كه پس از او خواهد بود. جرير گفت گمان ندارم تا على اين خواسته بپذيرد لاكن آنچه خواهى بنويس و من نيز نامه اى ضميمه كرده بفرستم تا على چه فرمايد و به اين قرار نامه ها را به پيكى تيز تك سپرده روانه گردانيدند كه در نامه ى معاويه سخنان وى و در مكتوب جرير شرح وقايع رسالت او ذكر شده بود كه چون اميرالمومنين بر مضامين آنها اطلاع يافت فرمود چنين مى نمايد كه هواجس نفسانى معاويه نگذارد تا طريق اعتدال گرفته سر به شريعت سپارد و جرير را پاسخ فرستاد تا بار سفر بسته معاودت نمايد.

درباره ى رسالت جرير هم بعضى گفته اند روزى معاويه مردم را گفت تا اخبار داده دستور دهند تا روزى به مسجد براى نماز بيايند و مردم حاضر شده خود به امامتشان جهت نماز جمعه برخاست. چون نماز را به پايان آورد، جرير را پرسيد امروز چه روزى از هفته است؟ جواب داد سه شنبه مى باشد، معاويه گفت آيا عدد نمازگزاران را توانى به قياس آورى؟ پاسخ داد بيش از بيست هزار نفر. گفت آيا از اين جمعيت شنيدى كسى را كه بر من معترض شده بگويد امروز جمعه نبود و سه شنبه بود و تو چگونه نماز جمعه بگذارى! جواب داد نديدم! گفت همين مشاهده را با على بگوى و او را بنما كه من با اين چنين گوساله ها سر و كار مى دارم و همين مردمند كه با هر سخن به راه افتاده فرمان مى برند در حالى كه تو با قليلى مانند عمار و مالك و مقداد و مانند ايشان مى باشى و در اين صورت بدان كه هرگز زور آن قليل به اين كثير نمى گنجد.

جرير بازگشته ماوقع به اطلاع رسانيد و مورد هجوم غضب و افتراى اطرافيان اميرالمومنين واقع شد از اين كه چهار ماه رفته دشمن را آگاهانيده او را آماده به جنگ و ما را در خواب انتظار فروبرده سود ما را زيان و زيان دشمن را سود گردانيدى، از جمله اشتر نخعى كه با كلمات زننده به حمله ى جرير برآمد تا آنجا كه جرير مجبور به ترك محضر على عليه السلام و جلاى وطن گرديد. چون كار چنين به خاتمه رسيد اميرمومنان مجبور شد تا نامه اى به معاويه بنگارد بر اين مقال:

نامه على به معاويه

من عبدالله على بن ابى طالب اميرالمومنين الى معاويه بن ابى سفيان:

در اين معنى كه نامه ى مردى به من رسيد كه در او فكرى صائب نديدم. اى معاويه تو گمان كردى اگر خون عثمان بر من افكنى خود از بيعت من فارغ خواهى بود. من نه دستور دادم جنايتى را تا بر من حد جنايت رود و نه كسى را كشتم تا قصاص شوم و اين كه گويى مردم شام بر رتق و فتق امور دين مقدم مى باشند، ببين از مردم شام كسى را مى توانى يافت تا مكانت اهل شورا يافته باشند يا شايسته ى مسند خلافت باشند!

و اينكه كشندگان عثمان را از من طلب مى كنى تو نه از فرزندان خود عثمان در اين امر مقدم مى باشى و نه ترا با عثمان قرب و نسبتى باشد تا خود بر اين محق بدانى الا آنكه از اين تحكيم حكومت خويش مى خواهى و هر آينه خونخواهى عثمان نيز داشته باشى بايد نخست سر به اطاعت من سپرده سپس طلب قاتلان عثمان از من بكنى و همچنين بر توست تا جانبين يعنى قاتل و خونخواه هر دو به نزد من فرستى تا من ميانشان حكومت بكنم و اين كه فضيلت مرا در اسلام تذكر دادى اگر توانى انكار آن نما.

و در جواب على "ع" معاويه اين نامه فرستاد:

''يا على حسود هرگز نياسود. بپرهيز از خدا و زحمت گذشته ى خود تباه مكن چه در نيك و بد، مردم پايان كار را مى نگرند. بدان بى آنكه ترا بر من حقى باشد در حق من بى حقى مى كنى و اگر اين نپذيرى در طريق خويش به راه خطا مى روى. قسم به جان خودم كه حيف است از زحمات ارزنده ى سابقت كه آن را با ريختن خون بى گناهان تباه گردانى. بخوان سوره فلق را و بپرهيز از شر نفس حسود خويش كه درباره ى مقام من اعمال مى كنى كه خداوند ترا از ناشايست باز دارد يا موفق به انجام امور خير گرداند.

والسلام

و در دنبالش على عليه السلام اين پاسخ فرستاد:

اما بعد فقد اتتنبى منك...

موعظه ى وصولى تو به من رسيد كنايه از اين كه كلماتى كه هر جمله ى آن را از جايى فراهم آوردى و با الفاظ ناستوده آنها را به هم پيوند داده از سوء فكر آن را پاسخ من دانستى، كه البته از چون تويى جز اين انتظار نمى بايد. همه مشعر بود بر خواهش تو در طلب حكومت و خلافت و امارتى كه در آن صاحب هيچ حق و بهره نمى باشى.

اگر نه آن بود كه حال تو را از زبان رسول خدا شنيده بودم، كه البته كلمات رسول خدا نيز جز از در صدق نمى باشد البته از نصيحت تو كوتاهى نمى كردم، ليكن دانم كه پند من در تو اثر نخواهد داشت چه تو بايد تا عذاب خداوند چشيده از عقوبت ضلالت خود نصيب گرفته جزاى رفتار ناستوده ى خويش را پاسخگو باشى و البته دانسته اى كه رسول خدا در حق تو و در حق مادر تو و پدر تو چه فرمود.

البته چنين كسى كه چنان سخنان على را فرستاده، او را حسود و غاصب حقوق بخواند جز اين كلمات كه همه رسوا كننده ى وى و زنازادگى خود و زانيه بودن مادر و بدكنشى پدر او را رسانيده، گوينده اى چنان رسول خدا را شاهد آن آورد نمى تواند پاسخ باشد و در دنباله ى اين سخنان بود كه معاويه را انديشه بر آن قرار گرفت تا اطرافيان على "ع" را از گرد او متوارى سازد و چنانچه تواند دل ايشان با خويش همساز نمايد و سه تن از ايشان را مانند عبدالله ابن عمر و سعد وقاص و محمد بن سلمه را مخاطب ساخته نامه روان گردانيد.

اين نامه ها نيز نه تنها ايشان را اثرى نداده معاويه را خرسند نساخت بلكه زبان عمر و عاص را به طرفش گشوده گفت تنها از اين مكاتبه ها آن كردى كه على را در نظر ايشان محترم تر و با حق تر آوردى و همچنين افرادى از اطرافيان خود وى كه معاويه را مورد طعن و ملامت بى خردى قرار داده هر يك مقابله ى او را با على عملى ناپسنديده دانسته او را از هر جهت كهتر بر على آوردند حتى عبدالله ابن عمر كه هرمزان را كشته از بيم مجازات على گريخته بود كه هم لب به نكوهش على نگشوده جز مقام منيع وى و حقانيتش بر خلافت مسلمين و اندرز وى بر آنكه اطاعت او كند چيزى به سمع معاويه نرسانيد "ناگفته نماند كه هرمزان آن كس بود كه عمر را كشته عبدالله او را به خون پدر كشته، على "ع" عثمان را گفته بود تا بايد عبدالله را به حكم قرآن قصاص كند و عثمان نپذيرفته گفته بود پدر را يكى كشت و پسر را ديگرى بكشد. من اين كار نخواهم كرد و در اين وقت كه على "ع" به حكومت رسيده عبدالله از قصاص واهمه داشت به نزد معاويه گريخته او را از ورود خويش شادمان ساخته بود. ليكن چون هنگام موافقت با معاويه و مخالفت با على "ع" رسيده بود كه به منبر رفته على را قاتل عثمان بداند از آن سرباز زده جز مردم را به پند و نصيحت موعظه نكرده خاطر معاويه را بى حد مهموم ساخته بود."

چون كار رسل و رسولان به پايان رسيد و از نامه و سخن نتيجه اى به دست نشد قامت نيزه و زبان شمشير را لازم گرديد. لذا روزى معاويه مردم را در مسجد خوانده بر منبر شده خدا و رسول را حمد و ثنا گفته افزود اى مردم من از جانب عمر و عثمان حكومت شام داشته و از جانب عثمان نيز معزول نشده ام و همه دانيد كه على عثمان را بكشت تا خلافت را خود بدست بياورد و شام را ضميمه عراق ساخته شما را خوار و زبون خويش گرداند و از اين كار گريزى نتواند بود الا آنكه شما مانع آن بياييد و اين نيز نباشد مگر بيعت خود با من استوار داشته حقيقت درون خويش با من افشا نماييد و اين آنكه بگوييد در اين ترازو چند سنگه و در خصومت با على تا چه مقدار ثابت قدم و با من تا چه حد همگام مى باشيد.

مجلسيان از چهار طرف زبان به ثناى معاويه گشوده گفتند نه از تو در زمان حكومت رنجى ديده نه بدى سنجيده ايم و در خونخواهى عثمان چنانيم كه گويى همراه با تو خون فرزندان و پدر و برادر خود طلب مى كنيم. الا چند تن كه برخاسته خلاف اين گفتند از آن ميان سعد حميرى كه گفت از اين همه مردم در شگفتم كه چگونه يك تن نباشد تا رضاى خالق بر مخلوق اختيار كرده حق از باطل بشناخته على و فضايل او را با معاويه همسنگ بياورد و انصار و مهاجر پيغمبر را ناديده گرفته مردى چون معاويه را با حق و معتبر بشناسد، كه معاويه دستور داد طنابش انداخته كشان كشان جهت كشتنش بيرون افكندند كه مردم واسطه شده معاويه از خونش درگذشت. سعد فرارى شده خود در كوفه به على "ع" رسانيد و چه بسا افراد كه در فضايل معاويه شعرها سروده تظاهرات به بندگى و فرمانبردارى او تا پاى از دست گذاردن زن و فرزند و خانمان آوردند.

با اينكه معاويه از بيعت و يكدلى مردم شام با خود شاد خاطر گرديد با اين همه خواست تا نظر غايبان را نيز از حاضران بشناسد. مكتوب به افراد كرد و بزرگان قبايل حاضر ساخته هر يك را به امتحان و نظر شناسى برآمد. از آن ميان ابومسلم خولانى با جماعتى ديگر از قاريان قرآن به نزد او آمده از عمل مخالفتش با على "ع" برحذر داشته سبقت على "ع" را در اسلام برايش شمرده همراه بسا فضايل و خصايل او از قرابتش با پيغمبر و داماديش با رسول خدا و بسا اعمال ديگر كه در حمايت اسلام از او مشاهده شده بود و پس از گفت و شنود بسيار قرار بر اين شد تا نامه اى به على "ع" فرستاده قاتلان عثمان را از او طلب داشته به قتل رسانيده غائله را خاموش گردانند. چه معاويه گفته بود على اگر در خون عثمان دست نداشت قتله ى او را پناه نداده روزى نمى رسانيد و در كنف حمايت خويشش نمى گذاشت و سخن بر اين استوار شده نامه ى زير را نوشته به كوفه فرستادند.

نامه معاويه به على

''بعد از حمد پروردگار مى گويد: خداوند محمد را به رسالت برگزيد و مسلمانان را معين و پشتوان او قرار داد كه افضل ايشان ابوبكر و عمر و عثمان بودند كه تو بر جمله ى ايشان حسد برده با هيچ يك بيعت ننمودى تا آن كه مانند شتر گريز پا ريسمان بر گردنت انداخته بكشيده بيعت گرفتند و با اين همه حقد و حسرت تا آن حد بود كه عثمان را كه از آن ميان به مداراتر بود بكشتى و با آن كه پسر عمت بود قرب قرابت نگذاشته گوش به استرحام و مدد خواهيش نسپردى و او را مظلوم به دست اجامر سپردى و در اين واقعه خود را از تهمت آن برى نساخته قدمى به كمك او برنداشته بر او رحمت نياوردى، با اين احوال خود را برى الذمه دانسته و در آن كار بى اختيار مى گويى و حال آنكه كشندگان او را همه در پناه داشته تلطف مى دارى كه در اين ادعا نيز صادق نمى باشى، چون خواهيم كه خون مسلمانان به زمين نريخته فتنه بر سر فتنه نيامده باشد از تو مى خواهيم كه كشندگان او را دست بسته به نزد ما فرستى كه به سزاى عمل برسانيم و در غير اين صورت قسم به خدا كه ما امضاء كنندگان اين نامه از پاى ننشينيم تا آخرين قطره خون خليفه ى خدا را انتقام جسته قصاص نماييم يا جان بر سر اين كار گذاريم.

مكتوب على در جواب نامه معاويه

چون اين نامه به على "ع" رسيد ابومسلم خولانى كاتب و آورنده ى آن را گفت فردا بيا و پاسخ بازستان و فردا چون ابومسلم به مسجد رسيد همه ى صحن و خانه ى مسجد را مملو از جماعاتى ديد كه سلاح بسته شمشيرها بر سر دست آورده مى گويند ما همه كشندگان عثمان مى باشيم و على "ع" را گفت چنين مى نمايد كه تو قادر به تسليم قاتلان عثمان نمى باشى چه اجتماع ايشان در اين زمان و با چنين هيئت نه به خاطر فراهم كردن رعب در من بلكه جهت مرعوب كردن تو بود و على "ع" او را گفت لب فرو بسته جواب خويش ببر و نامه ى زير را به قلم بياورد:

... اما بعد فان اخاخولان قدم على بكتاب منك تذكر فيه محمدا صلى الله...

نوشته اى به دست ابومسلم خولانى فرستادى و ياد از رسول خدا كرده نعمتهاى خداوند را بر شمردى، منت خداى را كه وعده ى خود با رسول خويش راست آورد و او را بر دشمنان ظفر داد اگر چه همه اقوام بر او حمله كردند و او را تكذيب نمودند و بر اخراج وى و اصحاب او يك جهت شدند و عرب را بر محاربه ى با او فراهم آوردند.

خداوند او را نصرت كرد و اما از خويشاوندان او آن كس كه به او نزديكتر بود او دشمنى فزونتر كرد مگر آن كس را كه خداوند محفوظ بداشت. اى پسر هند تعجب آن است كه چون تو كسى ما را نكوهيده داشته گوشزد خير مى كنى و اين چنان ماند كه كس خرما به نخلستان فرستد و گفتى كه خداوند بهترين اعوان و انصار خدا را از بهترين قرار داد كه بهترين ايشان ابوبكر صديق و عمر فاروق بود، قسم به جان خودم كه اگر راست گفتى اين راستى ترا سودى ندهد و اگر دروغ گفتى زيانى نبرى كه ترا با ايشان نسبتى نمى باشد، چه صديق آن كس است كه در حق ما سخن به صدق كند و افعال ناهنجار دشمن ما را ناپسند شمارد و نيز ترا با فاروق چه نزديكى است كه فاروق كسى است كه فرق ميان ما و دشمنان ما گذارد و ديگر گفتى كه از پس ابوبكر و عمر فاضلترين مردم عثمان بود كه اگر چنين بودى و او را خصال پسنديده بود خدايش جزاى نيك دهد و اگر زشت كيش و نكوهيده بود هم حسابش با پروردگار مى باشد كه بازگشت همه به سوى خداست. همانا اگر خداوند مردم را به اندازه ى فضل و نكويى بهره دهد سوگند به خدا كه نصيب ما از همه زيادتر مى باشد، چه آن زمان كه خداوند مردم را به وحدت دعوت نمود اول كسى كه او را تصديق و اجابت نمود ما اهل بيت بوديم در حالى كه سالها از آن گذشت و هنوز از عرب كسى او را به آن گونه عبادت نكرد و در اين حال اقوام ما هر چند كه توانستند ما را بيازردند و در حقمان ستم روا داشتند ، خوردنى و آشاميدنى از ما باز گرفته در داد و ستد بر ما مسدود ساختند هول و هراس بر ما فرود آوردند و ميان دره ها و قلل جبال جايمان دادند.

در دشمنيمان همدست شده در سركوبيمان نامه پرانى ها نموده در اين قرار كه با ما معامله نكرده با ما همغذا نشده آب از دست ما نياشامند و نكاح نبسته بيع و شرا ننمايند و هم اين كه به هر طريق كه توانند ما را در امنيت نگذارند تا آنكه رسول خدا را به ايشان سپاريم تا عذاب كرده به قتل رسانند. در اين صورت ما از ايشان جز هنگام حج ايمن نزيستيم تا آن وقت كه خداوند موفقمان داشته از ايشانمان حفظ كرده مومنينمان در طلب ثواب و كافرانمان از در غيرت و حميت در خدمت پيغمبر ايستاده ياريش داديم.

پس آن كس از قريش كه از پس ما ايمان آورد هم طراز ما نخواهد بود چه بعضى از ايشان آزاد و برخى صاحب قبيله و مقام بوده مى توانستند، ايمن زيسته از كشته شدن مصون بمانند. در اين حالت هنوز اقرباى ما دشمنان ما بودند. پس رسول خدا بر حسب فرمان هجرت فرمود و به قتال مشركين دستور يافت و اهل بيت او بر اصحاب پيشى گرفتند، چنانكه ''عبيده'' در غزوه بدر و ''حمزه'' در غزوه ى احد و ''جعفر'' و ''زيد'' در جنگ موته شهيد شدند و هيچ كس از جماعت در اطاعت خدا و رسول و صبر در حرب و ضرب همانند ايشان كه شمردم و آنان كه در ذكر نامشان سخن كوتاه مى كنم نتوانستند همسرى و همبرى داشته باشند و من يكى از ايشانم كه به بغى و كفرم نسبت نتوان كرد، اما كراهت من از قبول خلافت ايشان جاى سخن ندارد كه بعد از رسول خدا قريش و انصار در امر خلافت حجت بر قرابت با او كرده به دليل همان، خلافت را ربودند در حالى كه من بر آن احق از همه مى بودم، در اين صورت چه اصحاب و چه انصار اين دانم كه با از دست گذاشتن من حق من برده بر من ستم آوردند و در حق عثمان كه گفتى قطع رحم كرده مردم را بر او شورانيدم، تو خود بهتر دانى كه عثمان با مردم چه كرده و مردم با او چه كردند و هم خود نيك دانى كه در اين ماجرا من دامن درهم پيچيده گوشه ى عزلت گزيدم و اينكه كشندگان عثمان از من طلب مى كنى من در اين كار نيكو نظر كرده پشت و روى آن سنجيده بدين نتيجه رسيده ام كه نه بايد ايشان را به سوى تو گسيل داشته نه به سوى غير تويشان روانه بكنم، قسم به خدا كه اگر از اين ضلالت و شقاوت برنگردى زود باشد كه ترا ايشان طلب بكنند و اين كه گفتى در خشكى و دريا به طلب قاتلان عثمان خواهى برآمد اين زحمت به خود مده كه قاتلان عثمان خود با شمشير به سوى تو مى آيند. بدان كه پدرت ابوسفيان آن گاه كه ابوبكر متصدى خلافت شد به نزد من آمد كه دست پيش آر تا با تو بيعت كنم كه اين سلطنت حق تو مى باشد من از جهت آنكه ترسيدم از آن كه چون مردم هنوز در جاهليتند پراكنده شوند و در اسلام خدشه و خلل وارد شود از آن سر باز زده دين خدا را مقدم دانستم كار پدر تو از آن بود كه آگاه به حق مى بود و اگر ترا نيز شعور پدر بودى بايد حق من مسلم مى داشتى و در اين صورت كه مى توانى سداد و صلاح بيابى و در غير آن زود باشد كه خداوند مرا از تو بى نياز گرداند. والسلام

چون نامه ى على "ع" به معاويه رسيد او را به عمر و عاص نمود و عمر و عاص گفت على فضايل ابوبكر و عمر را بر شمرده اما عيبى از ايشان نكرده اينك لازم است تا به دستاويز همين ستايش، نامه اى بدو كنى و وى را بر فضايل آنان بر سر غيرت آورى باشد كه جهت رفع سخن تو كه دال بر استشهاد او بر نيكى هاى ايشان است كلماتى آورد كه عيب و ننگ و كفر آنها را برساند و ما به بهانه ى آن مردم را بشورانيم و از اين كه خلفاى خدا را كافر و ناهنجار خوانده است خود وى را در نظر خلايق متهم به كفر نموده كار او را يكسره نماييم. معاويه اين راى پسنديده كلماتى نوشته ارسال بداشت و على "ع" اين نامه را كه همه خلاف خواسته ى ايشان آمده بود در جواب فرستاد:

همچنين پاسخ على به نامه ديگر معاويه

اما بعد فقد بلغنى كتابك تذكر اصطفاء الله تعالى محمدا صلى الله عليه و آله ...

... اى معاويه گفتى خداوند محمد را از بهر ترويج دين برگزيد و با دست اصحاب او آن دين را رونق بخشيد در اين نظر كه ابوبكر و عمر و عثمان را بزرگ بخوانى و در اين معنى كه چنانچه ايشان نبودند محمد "ص" را آن نيرو به دست نمى آمد كه اين بدان ماند كه شاگرد تيرانداز بخواهد تير اندازى به استاد آموزد يا كسى خرما به سوغات نخلستان هجر فرستد. گمان دارى كه افضل مردم ابوبكر و عمر بودند كه در اين صورت باز ترا چه سود و اگر در خطا بودند ترا چه زيان، تو از خود بگو كه با كدام فضل و فضيلت در ميان فاضل و مفضول و با كدام امتياز در ميان راعى و رعيت حكومت توانى كرد. هنوز فرزندان اسراى كفارى كه در فتح مكه آزاد شدند در قيد شرك باقى و هنوز آلايش كفر از دامانشان سترده نشده است. لذا ايشان چگونه توانند كه سخن از مهاجر و انصار اولين كرده خود با آنان برابر به حساب آورند كه اين نيز بدان ماند كه كس بهره ى خود از قدح خارج از اقداح قمار طلب بكند [ غرض تيرهايى است كه در زمان جاهليت، اعراب با آن قمار كرده يا تفال و تطير مى زدند به اين صورت كه بر تيرى مطلب خود نوشته داخل تيرهاى ديگر كرده چنانچه تير نوشته از كيسه بيرون آمده بود رواى خواسته ى صاحب نوشته و چنانچه به جز آن آمده بود بى حق مى گرديد كه تير را قدح و تيرهاى درون كيسه را اقداح مى گفتند. ] يعنى آن كس كه در هيچ يك از مسائل و مشكلات اولين اسلام دخالت نداشته رنج و ضرر نديده چگونه تواند خود خليفه و حاكم مسلمين بشمار آورد. اى معاويه تو كه نارسايى خود در وصول اين امر دانى چگونه راحت نمى نشينى و در آنجا كه قلم تقدير در موقع و مرتبه ى تو قرار داده قرار نمى گيرى، بر تو نيامده كه از غالب و مغلوب سخن كنى و حال آنكه خود در نازلترين اين اطلاعات مى باشى و از طريق درست به يك سو شده اى.

من اگر از خود سخن گفته و فضايل خويش آورده ام نه از در مفاخرت و خودبينى بوده بلكه از ره شكر نعمت پروردگار باشد كه مرا اين همه فخر و فضيلت داده است. همانا مهاجرين ما آنهايى كه خدمت رسول خدا اختيار كردند و در راه خدا شهيد شدند به نسبت همان خدمت و كار خداوند اجرشان داده فضيلتشان نهاد، چنان كه عموى من حمزه را سيدالشهدا ناميدند و رسول خدا در نماز به جنازه ى او هفتاد تكبير قرائت فرمود و ديگر برادر من جعفر طيار كه در غزوه ى موته دستهايش قطع شده خداوند دو بال او را عطا نمود كه در بهشت طيران كند و از آنجا به جعفر طيار موسوم گرديد كه اگر خود ستودن از جانب خدا نهى نبود از اين قبيل فضايل فراوان مى شمردم كه مومنان به اتفاق تصديق كنند و هيچ شنونده انكار آنها نتواند كرد.

اى معاويه دست بكش از مشتى مردم دروغزن مانند عمر و عاص كه جز به خواسته ى نفس كار نكنند، همانا ما صنايع پروردگاريم و ديگران مصنوعاتى چند كه از براى ما پديد آمده اند، در اين حالت چنانچه ما را با ايشان اختلاط و مراوده رود در محل منيع ما نقصانى نياورد اگر چه دختران و همسران شما را به نكاح آوريم و دختران خويش بر شما تزويج بكنيم لاكن شما با ما همسر نشويد زيرا كه پيغمبر راستگو از ماست و ابوسفيان دروغگو از شما و از ديگر قبيله ما شير خداست كه من بوده باشم و از شما اسد الاحلاف كه اسد ابن عبدالعزا باشد و ديگر سيد جوانان بهشت حسن و حسين از ما باشد و كودكان عقبه كه پيغمبر درباره شان فرمود "لك و لهم النار" يعنى آتش انداز جهنم از شما و ديگر فاطمه ى زهرا بهتر زنان عالم از ماست و حماله الحطب كه ام جميل خواهر ابوسفيان زن ابولهب باشد از شما، كه از اين گونه سخنان بسيار و شرافت قبيله ى ما كه پوشيده نيست هم در جاهليت و هم در اسلام طبق گفتار كتاب خدا و اين سخن خدا كه در اخذ ميراث كسان بعضى سزاوارتر از بعض ديگر مى باشند كه در اين سهم الارث هيچ كس را به مانند من و فرزندان من به پيغمبر خدا نزديكتر نمى باشد و طبق همين حكم خداست كه امامت و خلافت مخصوص من مى باشد و اين دليل از قرآن خداوند كه آن كس به ابراهيم خليل نزديكتر است كه متابعت او دارد، لاجرم ما به رسول خدا از آن نزديكتريم كه اطاعت او داريم و هم از جهت حجت مهاجر بر انصار در سقيفه ى بنى ساعده كه اين حجت مهاجر را كه ما از آن جمله ايم افتاد و هم باز به اين دليل كه اگر به قول تو قرابت با رسول خدا كه دختر دادن و گرفتن ابوبكر و عمر را با رسول خدا حجت كنى مايه ى خلافت است در اين خصوص من از همگان نزديكترم و اگر قربت حجت نباشد و انصار مدعى خلافتند انصار چگونه بر ايشان دست يافته متصدى خلافت شدند.

و هم گفته اى كه من بر خلفا حسد برده ام و نافرمانى كردم كه اگر چنين هم باشد ترا نشايد كه از آن به درگاه تو عذرخواه بشوم كه تو از اين صلاحيت به دور و در خور شان آن نمى باشى و اگر عيبى در آن بود آن عيب به ساحت تو نمى آيد.

و باز اين كه گفتى مرا چون شتر مهار كرده بكشيدند تا بيعت كنم قسم به خدا كه خواستى مرا پست كنى مدح گفتى و خواستى فضيحت كنى خود را رسوا گردانيدى از آن كه همين اكراه حجت آن است كه اجماعى كه من سر ايشانم خواهان آن چنان حكومت نبوده خلافتشان را اعتبار نمى باشد و باشد كه ساقطشان مى دارد و اگر مرا به اكراه نيز ببرده اند شخص مجبور مقصر و مختار نمى باشد چه مسلمان را اگر ظلمى كنند او را زيانى نمى باشد مگر وقتى كه در دين خود شك و شبهه بياورد اگر چه اين حجت را نيز من بايد جهت غير تو بياورم كه ترا دانش حق از باطل شناسى نمى باشد و فقط به خاطر آن بود كه ترا بنا بر اقتضاى سخن پاسخ آورم.

و اما از اين كه از امر من و عثمان سخن راندى اين بر خود توست كه جواب آن آورده بگويى ميان من و تو كدامينمان دشمن او بوديم، آيا آن كس كه خواست او را يارى كند و او نخواست و يا آن كس كه عثمان از او يارى طلبيد و او رو از او پوشيده آنقدر به دفع الوقت گذرانيد تا او را بكشتند كه سوگند به خدا كه خدا در اين دو امر يعنى امر ميان من و تو در كار عثمان داناتر مى باشد و اين كه كداميك در طريق هدايت مى باشيم، من كه در نصرت دين خدا و پيروى از پيامبر راستين او بوده يا منافقينى همانند تو كه مردم را به خود خوانده تا از يارى پيغمبر بر كنار بدارند.

همچنين بر من نيست تا عذرخواه خطاهاى عثمان شوم چه بسيار كه من او را از كارهاى نكوهيده متذكر گرديدم باشد كه خوى ناپسند بگرداند و به راه ستوده شده بر جاى بماند و او نپذيرفت و اگر گناه من ارشاد من است چه بسيار همانند من كه به اين جرم گرفتار شده مورد ملامت قرار گيرند.

كنايه بر اين كه چه زياد مردم كه چون در نصيحت كسى مبالغه كنند مورد تهمت واقع شوند.

و اين كه من و اصحاب مرا تهديد به تيغ كنى بعد از گريستن بر دين خدا از غايت تعجب بخنديدم كه كدام وقت پسران عبدالمطلب از مقاتله ى با اعدا ترسيده اند كه اين ثانى آن باشد. پس اى معاويه لختى بباش تا آنها كه تو ايشان را از تيغ و سندان بيم داده در بر و بحر دنبالشان باشى خود به سراغ تو آمده خواسته ى تو به تو برسانند و البته كه گناه اين ماجرا متوجه خود تو مى باشد.

اكنون به جانب تو با لشكرى بزرگ از مهاجر و ديگران كوچ خواهيم داد كه جهان را به چشم تو قيرگون كرده زره هاى جنگ را بر تنتان كفن سازند، كسانى كه محبوب ترين چيز در نزدشان مرگ و بازگشت به سوى خداست، آنهايى كه جنگجويان بدرند و در دستشان شمشيرهاى بنى هاشم و جاى ضرب تيغهاى ايشان را در برادرت حنظله و برادر مادرت وليد بن عقبه و پدر مادرت عتبه و ديگر خويشانت شناخته باشى و البته كه كيفر ظالمان جز اين نمى باشد.

و السلام

ابو امامه كه نامه ى معاويه را آورده بود پاسخ على "ع" را گرفته باز گرديد و هر چه معاويه و عمر و عاص در آن نگريستند تا شايد چيزى از آن يافت كنند كه كفر ابوبكر و عمر در آن آمده باشد و از آن توانند مدركى به دست كرده مردمان را بنمايند و بر عليه شان بشورانند نتوانستند. ناچار كه بى مراد گشته اين نيز نامه اى بود كه همه در تعقيب آن على "ع" معاويه را فرستاد:

و اما بعد فان الدنيا دار تجاره ربحها او خسرها الاخره فاسعيد...

اين جهان خانه تجارت است لاكن سود و زيانش در آن جهان بدست شود و خوشنود كسى است كه كالاى نيكو به اعمال نيك بيندوزد. اى معاويه من به علم سابق خويش دانسته ام كه تو پذيراى هيچ پند نمى باشى ليكن من از پند و نصيحت تو دست نكشم چه خداوند دانايان را مامور داشته تا صالح و طالح را موعظه گر باشند.

بترس از خدا و بپرهيز از عذاب و عقاب و از طريق ضلالت و طغيان دورى گزين كه چون روزگارت به سر شود بهره و نصيب تو جز افسوس و دريغ نباشد.

مگر نبينى كه عمرت فراوان و ساليانت دراز شده جامه ى فرسوده اى را مانى كه هر چه او را اصلاح كنى از طرف ديگر فاسد شود و جهت اين چند زمان باقى مانده مردمان را دستخوش گمراهى ساخته در منجلاب هلاكت و گمراهى افكنى تا دين را پشت پازده طريق حق بگذاشتند، البته غير از آنان كه دل دانا و ديده ى بينا داشته مصاحبت ترا كناره گرفته از تو به سوى خدا گريختند.

اى معاويه از خدا بترس و عنان نفس از دست شيطان بيرون كش كه دنيا با كس نپايد و زود باشد كه زمان به سر بيايد.

از آنجا كه معاويه را با على "ع" جز سر جنگ نبود و مقدم بر هر مجادله لنترانى گفتن و رجز خواندن است اين جواب را معاويه در پاسخ مكتوب على "ع" فرستاد:

''بر آنچه نوشتى آگاه شدم همانا فتنه انگيزى همى خواهى و محاربه ى من مى جويى و حال آنكه من مى بينم آن طمع و طلب كه تراست به طرف قتلگاهت مى دواند و چون اجلت بيامده است از آن گريز و چاره اى نمى بينى و بر اين صورت كه هستى و به ضلالت و ياغى گرى خويش خواهى افزود لاجرم از كمى دانش خود را در امرى مى افكنى كه از اندازه ى تو افزون مى باشد و بر كسى درگير مى شوى كه از تو بهتر است و در خاتمه همين خير و عافيت را براى او خواهى گذارد و وزر عمل خود را به گردن خود خواهى نهاد.

و اين نامه را على "ع" به جواب رجز معاويه فرستاد: