خطبه 028
موضوع خطبه بيست و هشتم
پس از تقسيم پول و غنايم جنگى از اسب و اسير و سلاح و غيره كه على عليه
السلام در ميان مردم خود و مبارزان نبرد به عمل آورد مردى پر سخن به نام عباد
بن قيس از ميان جماعت برخاسته گفت يا على "ع" كه تو به خدا، تقسيم مال ميان ما
به عدالت ننمودى و حق ما فرو نهاده رخصتمان نگذاشتى تا به خانه هاى ايشان ريخته
زن و فرزند و اموالشان به تصرف درآوريم كه على "ع" در جواب، به اداى خطبه زير
برآمد: خطبه بيست و هشتم
ايها الناس من كانت به جراحه مليدا اوها بالسمن فقال حئنا...
اى مردم هر كه را جراحتى رسيده به مداواى خويش پردازد.
و چون عباد بر خود مى غرد كه چرا على "ع" پاسخ او نگذاشت. فرمود:
ما به طلب غنايم آمده ايم و اينك ترهات مى شنويم. اگر اين سخن به كذب كردى
خدا ترا زنده بگذارد تا وقتى كه پسر ثقفى ترا دربند بياورد.
كه در اينجا سخن از آينده به ميان آورده پيشگويى از خروج حجاج مى كند و چون
مى پرسند كيست پسر ثقفى؟ مى فرمايد:
مردى است كه هيچ پرده از پرده هاى شريعت بجا نگذارده همه را از هم بدراند و
كسى كه خداوند قاهر غالب او را به مرگى سخت كيفر نمايد، چنان كه مدفوعش مخرجش
را بسوزاند.
و سپس رو به عباد بن قيس كرده مى گويد:
يا اها بكرانت امر، ضعيف الراى...
اى برادر دينى من! ترا از قبيله ى بنى بكر مردى سست راى مى بينم، آيا تو
هنوز نمى دانى كه على "ع" جهت امور جزئى گناه بزرگ نمى كند. بدان كه اين مردم
يعنى سپاه بصره به قانون شرع زن كرده فرزندان آورده اند و اين اموال و زن و
فرزند قبل از طغيان و عصيان گرد آورده اند، پس آنچه ايشان با خود به ميدان جنگ
آورده اند از آن شماست و آنچه در خانه ها دارند به شمار ميراث مى رود كه اگر
صاحبانشان كشته شده اند بايد به ورثه ايشان برسد و شما را بر آنها حقى نمى
باشد. پس اينان كه مانده اند هر آينه گناهى كنند كيفر ببينند و گرنه گناه
ديگران يعنى كسان ايشان كه بر من شوريده اند بر اينان نمى باشد. همانا ميان شما
به همان گونه كه پيغمبر در فتح مكه عمل نمود عمل كرده بجا آوردم و قدم به جاى
قدم او نهادم، مگر نمى دانى كه حكم ميدان جدال به غير حكم خانه و امور ديگر است
و از آن چه خارج ميدان حرب باشد چيزى از كسى بدون حق نمى توان گرفت، اى مردم
اگر كلام و حكم مرا پذيرفتار نمى باشيد و گوييد زنان و فرزندان و اموال محاربان
بر ما مباح بوده بايد دريافت كنيم بگوييد كداميك از شما عايشه را در سهم خود مى
خواهيد و به اين حق مى رويد تا او را به مالكيت خود درآوريد؟
چون سخن مولانا به اينجا رسيد مردم بر خود نگريسته هر يك سخنى آوردند و به
حقانيت على "ع" بانگها برداشتند كه يا على "ع" تو بر حقى و تو دانايى كه چه
بايد كرد و چه رفتار بايد كنيم و ما جاهلانيم و از آنچه گفته و در دل گرفته ايم
توبه كرده از تو عذر تقصير مى خواهيم و از خدا طلب مغفرت مى كنيم كه على "ع"
فرمود:
هان اى مردم گوش بداريد تا چه مى گويم و آن را به كار بياوريد. بدانيد كه
عالم داناتر از جاهل است و اگر اين سخن پذيرفته با اين اعتقاد از من اطاعت كنيد
شما را عبور به شاهراه هدايت مى دهم، اگر چه با زحمت فراوان باشد و بدانيد كه
عايشه كارى نكوهيده كرد كه از خصوصيت طبع زنانه او بود. ليكن به حرمت رسول خدا
او را هنوز همان حرمت نخستين بجا مى باشد و اگر حسابى از اوست در آن جهان و به
نزد خداست و اوست كه هر كه را بخواهد عفو و هر كه بخواهد عذاب مى كند.
خطبه 029
حضور جناب على عليه السلام در بصره حدود يك ماه بود كه پس از آن مراجعت به
كوفه فرمود و اگر چه شكنندگان بيعت و دشمنان خود را عفو كرده بود ليكن گهگاه به
زبان موعظه ايشان را تنبيهى مى داد و به ياد گذشته ها مى آورد كه خطبه ى زير
يكى از آنهاست:
يا اهل البصره يا اهل الموتكفه يا اهل الداء العضال...
اى مردم بصره و اى اهل موتكفه و اى صاحبان دردهاى بى دوا و اى پيروان شر و
اى لشكر زن، همانا شتر عايشه بانگ برداشت و گرد او انجمن شده و چون او را پى
زدند فرار كرديد. شما كسانى هستيد كه اخلاقتان ناستوده و پيمانتان سست و
ناتندرست و كيشتان دورويى و دو زبانى و آب شما شور و ناگوار "كنايه از آنكه در
مجاورت شورى آب دريا فاسد شده ايد" سخن با شما مورث بلاهت و بلادت و اقامت ميان
شما موجب رنج و ملال و دورى از شما برخوردارى از رحمت و فايد. گوئيا مى بينم
مسجد شما را به كردار سينه ى كشتى و يا بسان شتر مرغى كه به سينه ى خفته باشد و
عذاب خدا را كه از فراز و نشيب بر شما نازل شده و همگيتان غرق شده ايد.
و به روايتى فرمود:
سوگند با خدا كه شهر شما غرق مى شود چنانكه گويى آن را با چشم نظاره مى كنم
و مسجد شما را كه به گونه ى مرغى كه بر روى آب مى رود غرقه ى آب شده است. زمين
شما از آسمان دور و به آب نزديك مى باشد يعنى از اخلاق پسنديده به دور و به
صفات نكوهيده نزديك گشته ايد و از اين رو از رحمت خدا به دور افتاده به سبب خفت
عقل و سفاهت فهم هدف تير هر كماندار و لقمه ى هر خورنده و طعمه ى هر حمله كننده
شده ايد.
خطبه 030
موضوع خطبه سي ام
اين خطبه اى بود كه على عليه السلام در اولين جمعه ورود به بصره قرائت فرمود
و چون از منبر به زير آمده راه خود گرفت، حسن بصرى را ديد كه وضو مى سازد. او
را گفت يا حسن سيرآب كن وضوى خود را، عرض كرد يا اميرالمومنين تو كشتى جماعتى
از مردم را كه همگان واحد بودند به وحدانيت خدا و رسالت رسول خدا و نماز
پنجگانه بجا مى آوردند و وضو را سيراب مى كردند.
على "ع" فرمود در حالى كه تو خود عمل ايشان را ناظر بودى اين چه سخن است كه
مى آورى؟!
حسن بصرى جواب داد يا على "ع" سخن به درست گفتى و از همين جهت من روز نخست
كه آغاز مقاتله بود جهت جنگ وضو ساخته بدن خوشبو نموده سلاح جنگ پوشيده بيرون
آمدم بر اين يقين كه مخالفت با عايشه كفر مى باشد و چون به رزمگاه عايشه آمدم
كه با تو جدال كنم ندايى شنيدم كه گفت يا حسن بصرى برگرد از اين خيال كه قاتل و
مقتول اين جنگ جهنمى مى باشند و ترسيده بازگشتم و سلاح از تن بيرون آوردم. روز
ديگر باز همين وسوسه ام گرفت كه كافر بر عايشه مى باشم و باز وضو ساخته حنوط
نموده سلاح پوشيدم كه باز همان صدا به گوشم رسيد كه قاتل و مقتول اهل آتش مى
باشند، كه غرض حسن از اين سخنان آن بود كه تو نيز يا على "ع" جهنمى مى باشى.
على "ع" فرمود سخن به صدق كردى كه آن منادى برادرت شيطان بود چه از سپاه بصره
قاتل و مقتول هر دو در آتش مى باشند.
پس از آن گهگاه سخنانى مى شنيد و طعنه و كنايانى او را مى رسيد كه لازم ديد
هم بصريان را سخنانى آورد و ايشان را از گفتار و كردار خويش بيم و اميدى رساند
كه از آن ميان احنف ابن قيس را مخاطب قرار داده فرمود:
خطبه سى ام
يا احنف كانى به قدسار بالجيش الذى لا يكون له غبار...
اى احنف گويى نگرانم كسى را كه با لشكرى تاخت مى كند كه نه گردى دارد و نه
بانگى و نه آواز سلاحى و لگامى و نه شيهه ى اسبى، بشورانند زمين را به قدمهاى
خود و قدمهاى ايشان مانند قدمهاى شترمرغ است، واى بر شما و واى بر محله هاى
آباد و خانه هاى آراسته ى شما كه مانند بال عقاب و خرطوم فيل داراى شرابه ها و
كنگره ها مى باشد. از آن بلا كه ايشان را حادث شود چنان آشفته شوند كه نه بر
كشته خويش بگريند و نه گمشده ى خود جستجو بكنند. من اين دنيا را به اندازه
گرفتم و حقيقت او را دريافتم كه ناپايدار است و ناپايدار را دل بستن نمى شايد.
و سپس مراجعه به سخنان نخست كرده فرمود:
گوييا مى نگرم گروهى را كه صورت هاى ايشان از بزرگى و درشتى سپرها را مانند،
كه كنار هم قرارشان داده باشند. با خرقه هايى از چرم درشت كه بر روى همشان
دوخته باشند. مردانى كه با اين درشتى چهره و ضخامت جثه، جامه هاى پر بها پوشند
و بر مركبهاى راهوار نشينند و ميدان كارزار را چيره باشند و چنان بى باك كه جراحت ديدگانشان
پا بر جنازه ى كشتگان گذارده بروند و اسيرانشان زيادتر از رهاشدگانشان باشد.
كه از اين قصه گويا خبر از فتنه ى مغول مى داد و در كشتار سپاهيان چنگيز
شعرى بخواند در آن روشنى كه مردى برخاسته گفت يا على "ع" مگر علم غيب به تو عطا
شده است؟! و على "ع" در جوابش خنديده فرمود:
اى برادر بى بصر! اين نه علم غيب است بلكه علمى است كه آموزگارى از معلمى
بياموزد. علم غيب آن است كه از قيامت تواند خبر آورد و آن علمى است كه جز خدا
كسى را بر آن احاطه نمى باشد در اين آيه:
ان الله عنده علم الساعه و ينزل الغيب... يعنى خداست آن كه مى داند رحم ها
چيست يعنى مردانند يا زنان، زشتند يا زيبا و در نيات چگونه، سخى باشند يا بخيل
و شقى باشند يا سعيد و در آخر جهنمى و يا بهشتى مى باشد و اين است علم غيب و
سواى اين علمى است كه خداوند به پيغمبر خود رسول آخرين آموخته، او مرا تعليم
كرده و دعا فرموده سينه ى من خزينه ى آن علوم و پهلوهايم بر احاطه آنها به هم
آمده است.
از اين سخنان غرض جنابش آن بود كه علم غيب علمى است كه بى مدد عالمى افاضه
شده باشد و آن علم كه از كسى رسد علم غيب نمى تواند بود و در اين وقت احنف
برخاسته پرسيد يا اميرالمومنين بصره را كه فرمودى چه وقت غرق در آب خواهد شد؟
در جوابش فرمود:
تو آن را درك نخواهى كرد و اين واقعه پس از قرنها خواهد بود كه حاضرين بايد
غائبين را بياگاهانند و هم بدان كه اين بصره جابجا خواهد شد.
آنگاه رو به طرف راست خود نموده پرسيد از اينجا تا زمين ابله چقدر مسافت مى
باشد؟ منذربن جارود از حاضرين مجلس جواب داد چهار فرسخ است كه حضرت فرمود درست
گفتى و آنگاه افزود: فو الذى بعث محمدا و اكرمه بالنبوه و خصه بالرساله...
سوگند به آنكس كه محمد را مبعوث بداشت و نبوت و رسالت را مخصوص او گردانيد و
به رسانيدن وى به بهشت تعجيل نمود كه من شنيدم از او اين سخنان به همين گونه كه
شما از من مى شنويد كه فرمود يا على "ع" آيا مى دانى كه بصره با ابله چهار فرسخ
است، زود باشد كه در ابله كه جاى قبايل است هفتاد هزار تن از امت من مقتول شوند
كه كشته شدگانشان درجات شهيد بيابند.
و چون منذر بن جارود گفت يا اميرالمومنين قاتل اين مسلمانان كيست؟ فرمود:
قال يقتلهم اخوان الجن و هم جيل كانهم الشياطين...
مى كشند مسلمان را برادران جنيان، طايفه اى مانند شياطين رنگشان سياه و
بويشان گنده، جامه هايشان كوتاه و زخمهايشان كارى، خوشا آن كس كه بكشد ايشان را
و خوشا كسى كه به دست ايشان كشته بشود كه در هر دو صورت صفت شهيد يافته در بهشت
مى باشد. در آن زمان قومى به جهاد و نفع ايشان جمع شوند كه در چشم متكبران بى
مقدار و نزد جهانداران گمنام بوده باشند، اما فرشتگان آسمان اينان را به خوبى
شناسند و بگريند بر ايشان آسمان و ساكنان آسمان و زمين و ساكنان زمين.
آنگاه اشك در ديدگان بگردانيده فرمود:
واى بر تو اى بصره از سپاهى كه از غضب خدا به جانب تو رو آورند، قشونى كه
ايشان را غبار گام و بانگ و جنبش سپاهيان نمى باشد و همچنين ايشان را چكاچك
سلاح و صداى مركب زياد نباشد و زود باشد اى بصره كه اهل تو به مرگ سرخ و گرسنگى
سخت كه خاك بخورند و تباه شوند.
آنگاه به ديگر وقايع و حوادث آن روزگاران بصره پرداخته فرمود:
اى پسر جارود قسم به آن خدا كه حبه را در دل زمين شكافت و خلايق بيافريد.
اگر بخواهم خبر مى دهم شما را به خرابى يك يك سرزمين هاى اين جهان كه چه وقت
خراب مى شوند و پس از خرابى چه وقت آباد مى شوند تا روز قيامت. همانا در نزد من
علوم فراوانى است كه بدان اگر بپرسى به خطا نمى روم، علم قرنهاى گذشته و آنچه
از اين پس تا قيامت ظاهر خواهد شد كه به نزد من به وديعه است.
و هم فرمود:
قسم ياد مى كنم اى اهل بصره براى شما كه آنچه گفتم نه از در طعن و شنع بود،
بلكه از ره اندرز و نصيحت بود تا پند گيريد و عبرت پذيريد و سخنان من بكار
ببريد و پس از اين مانند چنان افعال كه از شما ظاهر شد صدور نپذيرد. خداوند
پيغمبر خود را آگاه مى كند كه نگهبان سود مسلمانان بوده امر به معروف و نهى از
منكر نمايد.
در اين وقت مردى از بصريان برخاسته پرسيد يا اميرالمومنين مرا خبر ده از اهل
جماعت و اهل فرقه و اهل بدعت و اهل سنت و على عليه السلام در جوابش فرمود:
اذا سئلتنى فافهم عنى و لا عليك ان لا تسئل احدا بعدى...
سوال كردى پس گوش فرا ده تا فهم كنى كه از اين پس چنين پرسش ها از كسى بعد
من نتوانى كرد: اما اهل جماعت منم و آنان كه تابع من باشند اگر چه اندك باشند و
امتثال امر خدا و رسول كنند. و اما اهل فرقه مخالفين منند و آنان كه متابعت
مخالفين من كنند، اگر چه بسيار باشند. اما اهل سنت آنانند كه به امر و نهى
خداوند و شريعت رسول خدا روند و اطاعت كنند اگر اندك باشند. و اهل بدعت آنانند
كه خلاف امر خدا و رسول خدا كنند و همه به راى خود و به هواى نفس خويش روند اگر
چه بسيار باشند و از اين جماعت فراوان كه در گذشته بودند و بسا از ايشان كه بجا
مانده اند و بر خداست تا ايشان را در هم شكند و از پشت زمين براندازد.
پس با اين گونه پندها و نصايح يك ماه در بصره مانده امور آن به تمشيت آورده
بازگشت به كوفه فرمود.
كتاب صفين
در مراجعت از بصره ياران على "ع" از جمله عمار ياسر و اشتر نخعى به حضور
آمده گفتند يا على "ع" مقصود از اين بازگشت به طرف كجاست و هر آينه كوچ به جانب
شام دهيم نيكوتر باشد چه معاويه را شنيده ايم كه تجهيز قوا كرده خود آماده ى
مقابله ما مى گرداند و امام فرمود: ما به كوفه مى رويم و جانب شام را به مقتضاى
وقت خواهيم گذاشت و نامه اى نگاشته به دست عمر بن سلمه الارجى داد تا به كوفه
برده به دست قرطه بن كعب كه بزرگ كوفه بود و بعضى ديگر از مردم آن رساند:
خطبه 031
نامه ى اميرمومنان به مردم كوفه
بسم الله الرحمن الرحيم من عبدالله اميرالمومنين الى قرطه بن كعب و من قبله
المسلمين...
از اميرمومنان به جانب قرطه بن كعب و ديگر از مسلمين كه ما آنهائى را كه نكث
بيعت ما كردند و تفرقه ى جماعت ما خواستند ديدار كرديم و با سخن حق به حجت
برآمديم و هيچ دقيقه از پند و اندرز فرو گذار ننموديم و سودى نبخشيد. پس طلحه و
زبير كشته شدند و طاغيان به عايشه پيوستند و سر از فرمان خدا و رسول خدا
بپيچيدند و بسيار كس از مسلمانان را كه كشته به كشتن دادند. اما خداوند ايشان
را مقهور ساخته بشكست و متفرق گردانيد، در اينوقت من گفتم كه كس از دنبال
كشتگان نرود و مجروح را زحمت نرساند و هيچ زن را بى حرمتى نكند و به هيچ خانه
بى اجازه وارد نشود و مردم را ايمنى دادم: اى مردم كوفه خداوند شما را جزاى خير
دهد كه چون فرمان دادم پذيرا شده چون طلبيدم حاضر آمديد.
پس در دنبال قاصد حضرت با سپاه وارد كوفه شده مورد استقبال شايان مردم قرار
گرفت و يكى از آن ميان گفت سوگند با خدا آن مردم كه با تو مقاتله كردند كافر و
مشرك بودند و على "ع" فرمود چنين مگو كه ايشان اگر كافر بودند اموالشان را مى
شد به غنيمت گرفت و زنان شان را نكاح نمود بلكه ايشان جاهلان مى باشند. پس
گفتند كه اميرمومنان را سزاوار است تا جا در دارالعماره كند و على "ع" نپذيرفته
فرمود مرا جاى در "حبه" كه مكانى در حوالى مسجد بود مى بايد و در آنجا فرود
آمده از آنجا به مسجد شده نماز گذاشته به منبر برفت و به اداى خطبه ى زير
برآمد.
اما بعد يا اهل الكوفه فان لكم فى الاسلام فضلا مالم تبدلوا و تغير...
اى مردم كوفه تا آن زمان كه دگرگون نشويد شما را از اسلام فضل و فضيلتى است.
دعوت كرديم شما را پذيرفتيد و آنگاه از راه بگشتيد و ناهنجار شديد، پس شما و هر
كس كه طريق شما گرفت و در امتثال احكام شريعت سركجى نمود و در سهم غنيمت خود
رائى آورد كه ستمكاران باشند و من بر شما سخت ترسنده ام كه از پى هوى رويد و
مطيع آرزوهايتان شويد و از راه حق بگشته جهان عقبى را محو و نيست بداريد. همانا
دنيا مى گذرد و آخرت زود فرا رسد و اين هر دو جهان را پيروان و فرزندانى باشد.
جمعى كه اين جهان و دسته اى كه آن جهان را خواهند و بهتر آن است كه شما فرزندان
آن جهان باشيد، چه هر چه در اين جهان كنيد بازپرسى آن در آن جهان مى دارند. خدا
را سپاس كه دوستان خود را نصرت فرمود و دشمنان خود و دين خود را قرين ذلت نمود.
اى مردم بر شماست كه از معصيت بپرهيزيد و اطاعت خدا و اهل بيت رسول او كنيد از
آنكس كه اطاعت خداى خويش نمود و از فرمانبردارى خدا دقيقه اى نگذارد. آن مردم
كه از فضيلت ما فضيلت گرفتند و ما را از حق خود جدا گردانيدند زود باشد كه به
كيفر اعمال خويش رسيده سزاى افعال خود معاينه كنند. بدانيد آنها كه از نصرت من
دست باز داشتند من از نكوهش و سرزنش ايشان دست نمى كشم. لاجرم نيز بر شماست كه
از ايشان كناره گرفته و ايشان را به سخنان سخت بيازاريد تا آن گاه كه از كرده
پشيمان شده عذر خواه بيايند.
در اين وقت مالك بن حبيب كه رئيس ماموران حكومت بود برخاسته گفت يا
اميرالمومنين بدين گونه كه از ايشان عيب كردى نكوهش آنان و راه ندادنشان به
مجالس خود فايده ندهد چه اين گروه از خدمت تو سر باز زدند و اجازه فرما تا همه
را گردن بزنيم.
على "ع" فرمود:
اى مالك كمان را چندان نبايد كشيد تا پاره بشود.
كنايه از اين كه كار را چنان سخت نبايد گرفت كه موجب عصيان بشود و تنبيه هر
كس به مقدار گناه وى بايد نمود و تو در اين كار از طريق انصاف به دور افتادى.
خطبه 032
موضوع خطبه سى و دوم
از آن گاه كه اميرالمومنين به كوفه رسيد همواره مردمان را تعريف و توبيخ
داده آنان كه اطاعت كرده قبول فرمان داشته بودند ستوده، آنان را كه تقاعد
ورزيده راه مخالفت سپرده بودند با زبان تنبيه مى نمود تا آنجا كه چند تن گله ى
اين كلمات به حضرت حسن "ع" آوردند و هم چه بسا مردم از ايشان كه به انتظار
عاقبت كار و اين كه نهايت حكومت على "ع" را بنگرند در ظاهر رو با على "ع" و در
باطن دل با بى فرمانى او مى داشتند و چه بسيار كه كشتگان را سرزنش داده و مى
گفتند هر آينه شعور ما داشتند خود به كشتن نداده اينك خورده و مى نوشيدند. على
"ع" اينان را در هر مجلس و محفل نكوهش كرده توبيخ مى نمود و چه بسيار كه چون
غلبه را با على "ع" نگريستند به حضور آمده زبان به معذرت و عذر تقصير مى گشودند
تا روز جمعه اى كه حضرتش بر منبر شده به خطبه ى زير بيامد.
خطبه سى و دوم
الحمد لله احمده و استعينه و استهديه و اعوذ بالله من الضلاله...
سپاس خداى را كه رسول خويش را برگزيد و او را مخصوص به نبوت گردانيد و وى را
از همه آفريدگان برتر بداشت و او ابلاغ رسالت نمود و ذمه خود را از آنچه بر او
مامور بود آزاد نمود.
اى مردم شما را وصيت مى كنم بر پرهيزكارى، كه پرهيزكارى در نزد خدا موجب
قربت بوده عواقب امور را نيكو مى سازد، شما به پرهيزكارى مامور شده ايد و جهت
نيكوكارى خلق شده ايد، پس حذر كنيد از آنچه خدا شما را از آن برحذر فرمود و
بترسيد از آنچه بر آن نتوانيد، عذر آوريد و كار به ريا و تنها شنيدن حرف بكنيد.
خداوند آن كس را كه جز خداى را عبادت كند او را به همان معبود بازگذارده و در
عوض آن كس كه براى خدا كار كند خداوند پاداش وى به دست خويش گذارد. بترسيد از
عذاب خدا كه خداوند شما را بيهوده نيافريده و مهمل رها نكرده كه شما وقت به
بيهوده و مهمل گذاريد، شما را دين بياموخت و ترتيب گذران وقت معلوم نمود،
فريفته ى دنيا مشويد كه او فريبنده و ناپايدار مى باشد، همانا خانه ى زندگى
جاويد سراى آخرت مى باشد و شهادت مى دهم كه ما از براى خدا بوده و بازگشتمان
بدو مى باشد.
تعيين حكام از جانب على
چون على "ع" از كار داخل كوفه بپرداخت به امور خارج از آن برخاسته به نصب
حكام و ولايات برآمد و كسانى را برگزيده روانه گردانيد و در آن هنگام علاوه بر
حدود سرزمين عرب نشين مانند حجاز و عراق و شام و موصل و مصر و غيره ممالك فارس
نشين و بسا شهرهاى ديار بكر و سرزمين عور و رى و آذربايجان و خراسان و همدان و
اصفهان و غيره كه در تحت حكومت اسلام قرار گرفته بود و اگر اندكى از شهرهاى
ايران هنوز فرماندارى از پادشاهان سلف داشتند يكى پس از ديگرى از تحت تبعيت
ايشان بيرون آمده به اسلام و حكام مسلمانان مى پيوستند و كمتر بلدى و حاكم و
حكمرانى از مسلمان و غير مسلمان بود در اين وقت كه سر مخالفت علنى و سرنافرمانى
با حكومت مركزى يعنى حكومت على "ع" داشته باشند به جز معاويه كه هرگز سر بر خط
فرمان فرو نياورده از اول تا به آخر با او جز از طريق عناد و مخالفت ره نمى
سپرد چه او را پيشگويان گفته بودند كه پس از مرارت بسيار حكومت شام بر او مستقر
خواهد گرديد و اين همان اميد بود كه ورا دل داده تقويت عزم مى نمود، خاصه كه از
زمان خليفه ى اول تاكنون كه به بيست و پنج سال مى رسيد ولايت و حكومت شامات و
اطراف بدو تحكيم يافته بود، على الخصوص كه سرزمين شام پس از رسول خدا مفتوح شده
مردم آن جز ابوبكر و عمر و عثمان نمى شناختند و معاويه را كه سلطان و صاحب امر
خود مى دانستند و نه تنها على "ع" را نديده و نمى دانستند، بلكه به موجب عناد
قلبى معاويه با على "ع" و اين كه پس از عثمان خلافت مسلمين را خاص خود مى خواست
تبليغات سوء و مطالب خلاف واقع نيز در رد على "ع" در اسماع و اذهان افكنده او
را جز مزاحم و مرتد و مردى كه سر مخالفت با اسلام و خلفاى اسلام مى دارد چيزى
به مردم آن معلوم نداشته بود.
شدت مخالفت معاويه با على
اينك تا تندى مخالفت معاويه و مقدمه سازى او را در معاندت با على "ع" معلوم
كنيم لازم است تا چندى به عقب بازگشته به جريان قتل عثمان بپردازيم. چنانچه
گفته شد معاويه در سر خيال خلافت اسلام و سلطنت مسلمانان پخته بود و مروان ابن
حكم را از جانب خود در مدينه گمارده بود تا شرح ماوقع كار عثمان را براى او
بنگارد، از آن كه چون آخر بار كه مدينه و مامن خلافت را پشت سر مى گذاشت رو به
على "ع" كرده او را گفت من عثمان را براى تو مى گذارم و واى بر تو اگر يك موى
از سر عثمان كوتاه شود و همين سخن مى رساند كه از همان هنگام نظر برانداختن
عثمان داده مروان را جهت اجراى همين اقدام گمارده بود.
پس چون كار بر عثمان دشوار گرديد. مروان نامه اى به اين مضمون به معاويه
نگاشت كه بدان اى معاويه كه مردم دل با عثمان بد كرده بنى اميه را نيز به بهتان
و كذب و خلاف آلوده نموده در آن بيمم كه عثمان كشته شده بنى اميه بى پشتيبان
بماند و بدانيد اى معاويه و اى يعلى [ مردى از بزرگان بنى اميه. ] كه بزرگترين
عيب عثمان كه بر او گرفته اند اين است كه حكومت شام و يمن مخصوص شما گردانيده
پس هر آينه حكومت خود مى خواهيد بايد سعى كنيد كه اين بزرگى و نعمت دچار انهدام
و محو نشده برايتان باقى بماند.
چون اين نامه رسيد معاويه دانست كه مقدماتش به نتيجه رسيده آنچه درباره ى
برگشتن مردم از عثمان كرده است به ثمر رسيده كم مانده كه خبر مرگ او نيز بدرقه
ى اين نامه باشد. پس روزى به مسجد رفته مردم را فرا خوانده خطبه اى ايراد كرده
گفت همانا اينك خليفه ى شما عثمان است كه دچار مظلوميت شده دشمنان گردش گرفته
از هر سو در تنگناى مصائبش نهاده اند و شمه اى بر عثمان بناليده مردم را به
تغيير بياورد و از قضا در اين وقت نامه ديگر مروان كه خبر از قتل عثمان مى
رساند به دستش رسيد كه عثمان را كشتند چنان كه شترى را مى كشتند و چنان با زخم
سنان و شمشيرش قطعه قطعه كردند كه همان شتر را در زير بار گران زحمت جراحت
رسيده قدر و قيمت بيع و شرا بر او نمانده باشد. بدان كه عثمان را نصرت نكردند و
خوار شمردند و در به رويش بسته از نماز جماعت و نظام كارهايش باز داشته و به
اميد ثروتش به خانه اش شتافته خونش بريختند و هر چه از بالاى بام به توبه و
استغاثه برآمد رحمتش نگذاشتند الى آخر كه همين نامه را نيز بر مردم خوانده خود
مطالبى جانسوز بر آن افزوده زن و مرد را بشورانيد چنان كه اشكها از ديدگان
مردها سرازير شده زنها موها كنده صورت ها بخراشيدند كه همين مقصد و مقصود نهايى
او مى بود و پس از آن كه اين دو نامه را به طلحه و زبير قلمى نموده روانه
گردانيد.
اى طلحه بدان كه تو داراى كرامتى بالا و صاحب طبع و بلاغتى حسن مى باشى در
آن محل و موقع كه يكى از پنج بشره ى مبشره كه رسول خدا ايشان را به بهشت وعده
بداد. تو آن كسى كه در اسلام سبقت داشته در جنگ احد كردى آنچه كه اسلام را نيرو
بخشيدى با اين همه كنار نشستى و كار به ديگران گذاشتى، سرعت كن و در امر خلافت
رغبت نما كه در اين امر كسى سزاوارتر از تو نمى باشد و از اين كوتاهى خدا را از
خود ناخوشنود مى سازى. من ترا در شام محكم گردانم و هر آينه نخواهى و نپسندى
بگوى تا به جاى تو زبير را بر مردم فرو آورم.
سواى اين نيز توانيد كه تو و زبير هر يك كه خواهيد خلافت را پذيرفته يا براى
ديگرى گذاريد و براى زبير نوشت:
اى زبير تو پسر عوامى و پسر برادر خديجه زوجه ى رسول خدا و پسر صفيه دختر
عبدالمطلبى كه او عمه ى رسول خداست كه از تو نزديكترى به رسول خدا نمى باشد،
علاوه بر اين كه تويى ناصر خدا و شوهر خواهر عايشه زوجه ى ديگر رسول خدا و
داماد ابوبكر خليفه ى خدا، كسى كه در راه دين از جان و مال دريغ ننمود و به
كردار اژدها در ميان دشمنان دين خدا افتاد و كسى كه خدا ترا بشارت به بهشت بداد
و تو آنكسى كه عمر در ناصيه تو نور خلافت ديده ترا يك تن از اهل شورا قرار داد.
اينك مردمان گوسفندان بى شبان را مانند و بر توست كه شبانى امت بگيرى و در
اين كار سرعت كنى كه من نيز ترا در شام بر خلافت محكم گردانم. اينك آنچه مى
دانستم تو و طلحه را گفتم تا كداميك خواهيد كه بر اين كار تفوق بجوييد و
پيشدستى كنيد و ديگرى را به وليعهدى خود بگيريد.
كه از اين سخنان غرض اين داشت تا ميان طلحه و زبير نيز اختلاف اندازد و
خلافت را ميانشان طعمه اى سازد كه ميان دو شير گرسنه بگذارد.
و هم اين نامه اى بود كه به طرف مروان ابن حكم روانه گردانيد:
اى مروان مكتوب تو ملحوظ افتاد و خبر قتل عثمان برسيد و از آن ستم كه در حق
عثمان كردند خدا را عاصى شدند و در ضلالت افتادند و گمان شيطان در حق اين جماعت
به يقين پيوست. و اما تو اى عبدالله بر توست كه كار بر وفق و مدارا كنى و از
طرف من مردم را صيدهايى دانى كه برايشان چون يوزباشى كه مترصد بوده در فرصت
مناسب آن صيد فرو بگيرد. چون روباه باشى كه با حيله خود را از چنگ دشمن برهانى
و با بى طرفى مقصد و مكنون خود از مردم پوشيده بدارى. به مانند خارپشت باشى كه
چون دست به طرفش برند خود در خويشتن فرو كشد تا از زحمت مصون بماند و خاضع و
خاشع باشى تا دشمنان از كين و كيد تو خاطر خود مطمئن بدارند و در عوض تو از
مكنون خاطر ايشان چنان درك وقايع كنى كه مرغ خانگى دانه از ميان خاك و خاشاك
جدا مى سازد. هم نگران حجاز باش و ساخته كار حجاز باش چنانچه من نگران شام مى
باشم. كه از اين نامه خواست تا مروان را به طمع حجاز اندازد!
و پس از آن اين نامه را كه به سعيد بن عاص نوشته روانه گردانيد:
اى سعيد بن عاص بدان كه نامه اى از مروان به من آمد كه در او از غايت خشم و
خوف مارى را مانده بود كه با تبر به سرش ايستاده باشند. اكنون چه مى خواهى كرد
كه راه نجات ناپديد است و زود باشد كه بنى اميه به كمترين وجه معاش قناعت داشته
باشد و به آن نتوانند دست يابند و از اين پراكندگى كه ميان شماست چيزى نمانده
كه اثرى از شما نماند. عثمان از براى شما كشته شد و شما به خونخواهى او
برنيامديد و سختى و ذلت بر خود پسنديديد. اكنون اى سعيد چون مكتوب من قرائت كنى
غيرت نما و جنبش كرده لشكرى بزرگ فراهم ساخته از بهر كين خواهى عثمان سرعت نما
و من طايفه هاى اسد و تيم را به مدد تو فرستم و تا كشندگان عثمان را پايمال
نسازم از پاى ننشينم.
و پس از او اين نامه نيز جهت عبداله ابن عامر نگاشته فرستاد:
موقعيت سلطنت و اريكه ى خلافت مركبى را ماند كه اگر چموش نباشد، به او دهانه
و افسار واجب نيست لكن بر پشت او نشستن هم خالى از خطر نباشد كه در اين صورت به
دهان مرگ رفتن است. اى بنى اميه من شما را شتران پراكنده مى نگرم كه شتربانان،
آنها را گرد آورده بار گران بر آنها نهاده زحمتشان بدهند و يا كركس كوههاى
خندمه را مانيد كه از ديدن عقاب قوت ماسكه از ايشان برود. پس اى عبدالهل دليرى
كن و حمله نما و چون گرگ گرسنه كه صيد خويش گيرد باش، از آن پيش كه شير شرزه آن
طعمه در ربايد، اكنون هوش باز آر و دام خدعه بگشا و از كين و كيد دشمن غافل
مباش و مردم را بر دشمنى على "ع" تحريض نما كه تيغ فتنه برنده تر از شمشير مى
باشد و از مردم لجوج كه بر على "ع" مومن باشند صبورى گزين و بر سخنان ناصواب
ايشان صابر مى باش و پراكندگان را به لطف محبت با خود همگام و مانوس نما و درشت
خويان را به مدارا و نرمى موافق مى دار و آنان كه آهنگ مخالفت على "ع" دارند به
دستيارى دوستى و موالفت عزم ايشان را استوارتر مى دار و پيشدستى گزين و چون مار
خوش سيما و كشنده زهر مى باش. و پيشدستى كن پيش از آنكه بر تو بتازند و برخيز
پيش از آن كه بر تو بخيزند و بدان كه اگر بر تو دست يابند زنده ات نگذارند.
و اين نامه هم به جانب وليد بن عقبه گسيل نمود: اى عقبه البته كه در وسعت
عيش زيستن و در بستر كتان خفتن بهتر از تنگى معيشت و دربه درى و كوچ دادن باشد.
عثمان از دست بشد و تو آسوده نشسته اى و همچنان آرزوى روزگاران او مى دارى. تو
در طلب خون عثمان سخت بى خيال خفته اى در حالى كه دشمنان و كشندگان او جنبش
كنند روزگار تو و امثال تو تباه گردانند و چون شترمرغ خطر ديده ترا در بدترين
خوف و هراس اندازند.
و نيز اين مكتوب به يعلى بن منيه فرستاد:
محفوظ و موفق باشى و اين نامه را من در وقتى به سوى تو مى فرستم كه نامه اى
از مروان به من رسيده از قتل عثمانم خبر رسانيده است. عثمان عمرش دراز شد و ضعف
بر اندامش مستولى گرديد و رعشه سراپايش را فرا گرفت و چون مردم او را چنين
ديدند قوت صلابت و حشمت بزرگى او نگاه نداشته بر او تاخته خونش بريختند. بزرگتر
عيبش كه مردم را به زبان آمد اين كه حكومت يمن به تو سپرده بود و به اين تهمت
در حالى كه روزه بود و قرائت قرآن مى كرد پاره پاره اش كردند. هان اى يعلى من
كار شام را توانا بوده و تو كار عراق را ساخته باش و طلحه بن عبدالله را مكتوب
كرده ام كه ترا در مكه ديدار كرده در طلب خون عثمان بر تو كه همگام بباشند و
عبدالله بن عامر را به عراق فرستاده ام كه مردم آن را به تو همراه نمايد و
كارها را براى تو سهل گرداند. اى پسر منيه بدان كه مردم ترا از اين مال كه
اندوخته اى آسوده نگذارند و خودت را فراموش نكرده از دست نگذارند، پس چنان كن
كه به دست مردم پايمال نشده از محل خويش ساقط نيامده بدترين احوال پذيرايت
نبوده باشد.
پس از ملاقات نامه هاى معاويه، پاسخ هايى كه از جانب دريافت كنندگان رسيد
همه بر ترضيه ى خاطر معاويه و اين كه همه بر او همداستان مى باشند و همگان را
سخن بر اين كه مرگ با عزت نيكوتر از زندگانى در ذلت بوده گوش بر فرمان و چشم بر
راه او مى دارند الا سعد بن عاص كه همه محروميت و دل آزردگى معاويه را جواب
فرستاد بر اين كه اى معاويه تو صاحب خون عثمان باش كه در طلب آن برآمده اى و
اين كه گويى ما اگر از مقام افتيم از عزت برويم هرگز چنين نخواهد بود غير از آن
كه از اين بهانه تو هوس سلطنت و هواى خلافت در سر داشته اى و در اين خواسته دست
به كارى زنى كه جز پريشانى و پشيمانى نمى آرى و مى نگرم روزى را كه ترا معاينه
كنم در حالى كه به كار خود سرگردان مانده باشى. و اما من نه با معاويه جنگ دهم
و نه با على "ع" و به مكه رفته در پناه خانه ى خدا خانه مى سازم. و هم باز ترا
تذكر مى دهم كه گيرم از اين كشش و كوشش موفق شده كار به كام آوردى و صباحى چند
بر خر آرزوى فزونتر سوار گرديدى از اين كار جواب خدا را چه خواهى داد و آيا آن
مايه كه با از دست دادن دين به آن به تجارت برخاستى با سود آن كه چند روزه ى
زندگانى دنياست برابرى مى دارد؟ به خدا كه نه جز اين باشد و از اين خواسته جز
خسران و حرمان نمى يابى، ليكن اى معاويه هيهات كه تو با آن نهاد پريش و انديشه
ى جاه طلبى نصيحت من پذيرفته طمع و طلب فروگذارى تا گاهى كه مروان حكم سيلاب
خون از عناد و شقاق خود جارى ساخته فساد و فتنه ى او روزگار مردم تباه گرداند و
مى بينم روزى را كه چون درمانده شوى همه از جانب قضا و قدر دانسته حواله به
مقدرات مى دارى و پشيمان شوى در آن انفعال كه سودى نمى دارد و زود باشد كه اين
معنى بر تو روشن شده و ترا فايدتى نمى باشد.
نامه على به جانب معاويه و پاسخ او
در خبرهاست كه روزى رسول خدا صلى الله عليه و آله در خانه ام سلمه بود كه
على "ع" رسيد و چون پيغمبر او را ديدار نمود فرمود تو اى كشنده ى ناكثين و
قاسطين و مارقين در بعد من مى باشى. كه ناكثين آنهايى بودند كه نقض بيعت كردند
مانند طلحه و زبير و قاسطين معاويه و مردم شام كه حق را ناديده گرفته بناحق
پيوستند و مارقين خوارجند كه مانند تيرى كه از كمان بجهد از دين خارج گرديدند.
پس چون دشمنى معاويه، على "ع" را مسلم شده مردم را طلبيده كار او را با
ايشان در ميان گذاشته گفت خواهم تا به جانبش نامه اى كنم باشد كه از اين بى
دانشى بازگشته طريق هدايت بياورد كه همگان هم قول شده گفتند شب پره را چه جاى
انديشه كه خود با آفتاب برابر بياورد و در برابر راى تو راى ما چه ارزش مى
دارد. پس على "ع" نامه اى نوشته به دست حجاج بن غزيه داده او را روانه گردانيد
و چون حجاج به شام رسيد خود را به معاويه رساند. معاويه او را خوشامد كرده از
حال على "ع" بپرسيد و بعضى سخنان از خود به پيش آورد كه حجاج را واجب شد تا
كلماتى چند به پاسخ بياورد و گفت اى معاويه تو از آن جمله مردمى كه قتل عثمان
هر چه به رغبت مى خواستى و چندان كه استعانت كرده به جانبت نامه نوشته اعانت
نكرده بى اعتنايى آوردى و اينك نعل وارونه زده بر او سوگوارى كرده مردم را بر
خون او بشورانى، كه چون اين سخنان به معاويه خوش نيامده او را گفت من جواب على
"ع" به دست تو نفرستم، سر خويش گير كه رسولى تند حرف مى باشى. حجاج بازگشته
ماجرا به سمع على "ع" رسانيد و در پس حجاج معاويه نامه ى على "ع" را گشود به
قرائت برآمد و در او نوشته ديد:
اى معاويه جماعت مهاجر و انصار با من بيعت كردند بر آن منوال كه با ابوبكر و
عمر و عثمان بيعت كردند.
كه غرض از اين سخنان، آن بود كه قربت و منصب خاص خود نهاده سنت اجماع به
تذكر آورده راه ايراد فرو گذارد.
آن بيعت كه به عقيده ى شما حجت خلافت مى باشد. ناچار نه دگر حاضران را جايز
است كه كس ديگر بگزينند و نه غايبان را اجازه اى كه سر از اطاعت بپيچند. بدان
كه شورا از براى مهاجر و انصار است و تو اى معاويه نه از مهاجر و نه از انصار
مى باشى بلكه از آن كسانى كه بايد تبعيت از اجماع نمايى. مهاجر و انصارى كه
امامى واجب الاطاعه بر خود پذيرفته بر آن قرار كه اگر كسى سر از فرمان او
بگرداند و مخالفت با مسلمين كند او را با كجى شمشير راست گردانند،قسم به جان
خودم كه اگر نيكو نظر كنى و خواهى كه به راه راست روى دانى كه من آلوده به خون
عثمان نمى باشم مگر آنكه بخواهى اين تهمت بر من هموار نمايى .
چون از مضمون نامه آگاهى گرفت اندكى در خود فرو رفته آن را در هم نورديده در
پشتش نوشت بسم الله الرحمن الرحيم و بدون آنكه بر او كمى و بيشى بياورد آن را
به دست مردى از قبيله ى عبس سپرده او را گفت تا آن را به على "ع" رساند و تا
تواند حجاج را عيب گويى نمايد و مرد نامه گرفته روانه گرديد.
از آن سو وليد بن عقبه كه يكى از دشمنان سر سخت على "ع" بود اين واقعه شنيد
معاويه را در نامه بسيار بستود و على "ع" را سخت ناهموار آورده جنگ با او را بر
معاويه واجب گردانيد و خود را گفت تا به معاونت معاويه خواهد بود. اين وليد بن
عقبه مردى است كه در زمان رسول خدا با على "ع" مى گفت سنان من از سنان تو
بلندتر و زبان من از تو فصيح تر و قوت من از تو فزونتر است تا آنگاه على "ع"
بانگ بر وى زده فاسق فاجرش خوانده او را برنجانيد خاصه كه آيه ى "هرگز مومن و
كافر مساوى نيستند." در همين وقت بر پيغمبر نازل آمد كه تاييد سخن على "ع" مى
فرمود و همچنين كينه اى ديگر در وى از على "ع" از وقتى كه از جانب عثمان حاكم
كوفه بود و از فرط مستى نماز صبح را چهار ركعت گذاشته به فتواى على "ع" عثمان
حكم حدش را صادر نموده شلاق بخورد و همين خصومت هايى بود كه اكنون مى توانست با
آنها عقده بگشايد.
پس مرد عبسى نامه گرفته روانه ى كوفه گرديد و چون بار يافته به حضور على "ع"
رسيد مردم را گفت آيا در اين جماعت كسى از مردم عبس و طايفه ى قيس غيلان حاضر
مى باشد؟ كه يكى پرسيد از اين سوال ترا مقصود چيست؟ عبسى گفت سخن اين كه پنجاه
هزار مرد سالخورده ى تمام سلاح حاضر جدال با على مى باشند، در آن حال
انتقامجويى خون عثمان كه همه به هاى هاى در گريه بوده با ايمان موكد پيمان جدال
با على بسته در اين قرار كه تا جان از كف نگذارند آرام ننشينند و پدران كه
پسران و مادران كه دختران را در خصمى على وصيت مى دارند و همه خون عثمان را از
گفته ى معاويه بر على "ع" مى دانند، چون اين سخنان بگفت مردى برخاسته گفت چه
ناهنجار رسولى كه تو بوده صاحب ذوالفقار و مهاجر و انصار را بيم مى دهى و خواست
تا شمشير كشيده سرش از بدن دور گرداند كه على "ع" فرمود دست باز بدار كه رسول
را كشتن نمى شايد. لذا دنباله ى سخن گرفته فرمود:
اين كه تو گويى مردم شام گريه كنند و پيراهن عثمان نمونه مظلوميت او دانند
نه گريه ى ايشان گريستن يعقوب و نه پيراهن او پيراهن يوسف مى باشد. به عوض اين
گريه كه امروز كنند بايد آن روز كه فرياد استغاثه بلند كرده بود به كمكش مى
شتافتند در حالى كه سخن وى و وزوز مگس را به يكسان آوردند.
بارى چون اميرالمومنين نامه بگرفت و جز بسم الله الرحمن الرحيم نوشته اى در
او نديد دانست كه معاويه را جز سر جنگ نمى باشد و گفت لا حول و لا قوه الا
بالله حسبى الله و نعم الوكيل كه در اين وقت مرد عبسى از جاى جسته گفت يا على
از بس مردم شام بر تو تهمت و ناروا روا داشتند روزى كه به جانب تو مى آمدم سخت
تر دشمن تو مى بودم در حالى كه امروز كه در حضور توام و سيرت پاك و محاسن ستوده
ى تو مى نگرم هيچ آفريننده را به مقدار تو دوست نمى دارم و مرا مشاهده شده و به
يقين آمده كه تو به صلاحى و معاويه به فساد و به همين صورت همه ى مردم شام.
قسم به خدا كه از خدمت تو روى نتابم و از حضرت تو مهجور نشوم تا گاهى كه عمر
من به آخر بيايد و با اجازه ى مولا ملازمت خدمت اختيار كرده، بماند.
از آن سو چون معاويه از اين واقعه اطلاع يافت با اطرافيان گفت اين مرد عبسى
با بسيارى از اسرار كه از احوال ما و رموز سپاهيان و خرد و كلان ما مى دانست
خدمت على گرفت و دور نباشد كه با فهم همين مهم على بر ما تاخته روزگار بر ما
تاريك گرداند و روزهايى چند كه با غم اين اتفاق در خود مى پيچيد خاصه روزى كه
سوارى را در راه ديد كه بر شترى راهوار نشسته مى آيد و چون او را بخواند سوار
گفت نامم خفاف بن عبدالله براى ديدار پسر عموى خويش حابس آمده ام كه آن پسر عمو
از كارگزاران معاويه بود كه اين واقعه موجب شادمانى او را فراهم گردانيد و با
وى از در سخن برآمده از حال على پرسيد؟ مرد گفت على مرتضى را شيرى ديدم كه در
ميان رمه هاى گور افتاده باشد. صف بصريان دريده، طلحه و زبير و هر كه بود بكشت
و اسير گرفت و در اندك روزى كار بصره به نظام گرفت و به كوفه نشست و در آن شهر
هر كس قوت نشست و برخاستى داشت به بيعت و متابعتش آمد و كوى و برزن بازارى
نماند كه از جمعيت طرفدار او مالامال زن و مرد و خرد و كلان نشده باشد در آن حد
كه چه بسا پيران عصاكش به هواكشى اش گام آوردند و مردان كه پا بر دوش مردان
نهاده، زنان كه بر روى زنان افتاده عروسان پرده دار راه گذر در پيش گرفته به
بيعت او بيامدند و طفلان شيرخواره كه بر دوش پدران و مادران وادار به بيعت با
على گرديده ملزم به اطاعت وى آمدند در آن جوش و خروش كه زبان از شرحش در عجز مى
آيد. اينك على عزم راست كرده كه سر شام گرفته روز آن بر تو شام گرداند و شعرى
چند از شاعرى بخواند كه در وصف على "ع" آورده بود.
چون معاويه اين سخنان شنيد لختى در خود خزيده سپس حابس را گفت همانا كه اين
پسر عم تو جاسوس على مى باشد كه اگر در اين شهر بماند مردم را بر من بشوراند و
خفاف شنيده گفت نه، ما جاسوس نمى باشيم بلكه در آن شهر كه تو مقام دارى نخواهيم
زندگى بسپاريم و به حال قهر راه بازگشت گرفت. و شايد همين ملاقات نيز معاويه را
بر آن داشت تا در كار على "ع" عزيمت محكمتر نمايد.