خطبه 022
موضوع خطبه بيست و دوم
اما طلحه و زبير پيام على "ع" را جواب ننوشته و به اين صورت نامه فرستادند:
''اى ابوالحسن تو از آن جهت لشكر ساخته بدين سوى بتاخته اى كه نام تو بلند شود
و سخنت در عالم پهن شده بر سر زبانها بيايد و قصه ات به روزگاران گفته آيد. از
اين كار باز نشوى، مگر بر مركب مراد سوار گردى و خاصه كه زبير پيغام فرستاد:
"اريد و ما تريد" يعنى من نيز اراده كرده ام آن چيز را كه تو اراده كرده اى كه
آن خلافت است و در ميانه ما خون خليفه و وصيت اوست كه بايد بازستانده، بجا
بياوريم. و از اين باز نمودند كه جز سخن حرب نمى باشد. ليكن عايشه نامه ى على
"ع" را پاسخ نوشت كه آن نيز جز بوى سخن زبير از آن استشمام نمى آمد بدين گونه:
''قد جل الامر عن الخطاب احكم كما تريد فلن يدخل فى طاعتك''
"كار من و تو از آن بزرگتر است كه به مكاتبه و مكالمه بيايد و به هر چه
خواهى حكم بكن كه ما به اطاعت تو نخواهيم بود."
اميرالمومنين را اين پاسخ ها نه بر مراد آمد و تا اتمام حجت كند انس ابن
مالك را فرمود تو نيز به نزد ايشان شتاب و از آنچه درباره ى من از پيغمبر خدا
شنيده اى باز خاطرنشان بياور، باشد كه از اين كار بازگشته خون مسلمانان به زمين
نياورند.
اما انس نيز كه از دل خاطر به على "ع" نداشت و با آن كه جزو اصحاب رسول خدا
بود و مخصوصا در اين باره كه پيغمبر على "ع" را وصى و جانشين خود قرار داده
اطلاع داشته خود با گوش سر شنيده بود رفته و بازگشته گفت آنچه كردم نتوانستم از
گذشته چيزى به خاطر بياورم و ناچار ايشان را نديده مراجعت نمودم. كه على "ع"
گفت اگر دروغ بگويى خدا به برصى مبتلايت كند كه عمامه نيز آن را نپوشاند و همان
شد كه على "ع" نفرين كرده بود و تا انس زنده بود لازم مى داشت تا سر و روى خود
با پارچه بپوشاند. و در هر صورت ظاهر شد كه چاره به جز جنگ نبوده و لازم شد
حضرت على "ع" را تا به سپاهيان فرمان احضار داده به قرائت خطبه ى زير برآيد:
خطبه بيست و دوم
يا ايها الناس انى قد راقيت هولا، القوم كثيما يزعو و او يرجعوا و قدا...
اى مردم! من اين جماعت را بسيار كوشيدم باشد كه از كردار زشت بازگشته، ايشان
را به شكستن بيعت توبيخ كردم و بغى ايشان را بنمودم. با اين همه شرمنده نشده
مرا به مبارزه و مقاتله دعوت نمودند و مرا مغرور جاه و مقام دانستند كه در اين
گمان پليد مادرهايشان به عزايشان بنشيند. من هرگز از حرب و ضرب نترسيده
نهراسيده ام و با انصاف رفتار كردند اگر مرا دعوت به مصاف كردند. بگو دست از
تهديد و مقابله باز ندارند چه مرا پيش از اين ديده و شناخته اند. اينك نيز
خواهند ديد كه همان ابوالحسنم و همان مبارز كه صفوف مشركين شكافته جماعت ايشان
بپراكندم و بدانند كه با همان دل دشمن را ملاقات مى كنم كه ديروز مى ديدم.
خداوند مرا وعده ى نصرت عطا كرده كه من بر آن مطمئن و به يقين مى باشم.
اى مردم هيچ كس از مرگ رهايى نتواند يافت و آن كس كه كشته نشود هم به مرگ
خواهد مرد. پس بهترين مرگ كشته شدن است. قسم به خدا كه هزار زخم تيغ كه با آن
كشته شوم بر من گواراتر است تا مردن در بستر.
و سپس دست افراشته گفت:
الهى! طلحه بيعت من شكست و مردم را بر من به قتل عثمان بشورانيد و تهمت بست
به من او را مهلت مده.
الهى! زبير عهد من بشكست و رحم ببريد و پشتيبان دشمن شد و با من حرب بياراست
و حال آنكه مى داند بر من ستم مى دارد. تو خود شر او را از من دور بدار بدان
گونه كه خود خواهى و مى دانى.
خطبه 023
موضوع خطبه بيست و سوم
در اين وقت چند تن از اصحاب، مانند ابن كوا و قيس ابن عباد عرض كردند يا
اميرمومنان ما را در مقاتله ى با طلحه و زبير چه حكم مى باشد، كنايه از اين كه
ايشان با آنكه مسلمانند و از اصحاب رسول خدا آيا تيغ به روى اينان توان كشيد؟ و
حضرت فرمود اين ها در حجاز با من بيعت كردند و در عراق بشكستند و در اين صورت
قتال با ايشان حلال مى باشد و اين آيه را به شهادت اين حكم تلاوت فرمود "و ان
نكثوا ايمانهم من بعد عهدهم و طعنوا فى دينكم فقاتلوا ائمه الكفر انهم لا ايمان
لهم لعلهم ينتهون" و سپس آيه اى ديگر در پيمان خود با رسول خدا قرائت كرده
فرمود:
پيغمبر خدا از من قول گرفت كه با ناكثين كه همين مردم يعنى اصحاب جمل اند و
فئه ى باغيه كه مردم معاويه اند و مارقه كه خوارج نهروانند مقاتله كنم چه ايشان
را عهد و پيمان و دين و دنيايى نمى باشد.
سپس روى به مردم خود كرده فرمود:
امروز چهار دسته دل به خصومت من بسته اند كه به دشمنى ايشان در جهان كمتر به
دست مى آيد.
اول طلحه بن عبدالله زبير بن عوام كه نظيرى بر آنان در حيله و خدعه گرى نيست
.
دوم عايشه كه مردم اطاعت او بر خود از واجبات مى دانند. سوم معاويه بن
ابوسفيان و چهارم يعلى بن نيه كه از زمان عثمان مالها بر زبر هم نهاده، خزانه
ها از زر و سيم انباشته اينك با آن مال و زر و سيم خواهد مردم را گمراه كرده با
آن پول ساز سپاه نمايد. قسم به خدا كه اگر به او دست يابم همه ى آن اموال اخذ
كرده به بيت المال مسلمين رسانم و آنها را بهره ى مسلمانان گردانم.
چون اين سخنان به پايان رساند، خزيمه ابن ثابت بر پاى شده عرض كرد يا
اميرالمومنين با اين كه همه سخن به صدق كردى و اين جماعت با تو بد كرده عهد تو
شكستند و در حقت بد انديشيدند لكن منت خدا را كه دلاورى تو ده چندان زبير است و
علم و دانش تو برتر از خدعه و حيله ى طلحه و مكانت تو در نزد مردم به مراتب
بالاتر از مكانت عايشه و زر و مال را هم آن منزلت و مقدار نمى باشد كه بتواند
تشويش و فكرت بياورد و با اين سخنان حضرت را شاد خاطر گردانيد و او را آماده
ساخت تا به عمل جدال پردازد. اميرالمومنين لختى به انديشه شده سپس برخاسته به
ميان سپاهيان آمده افواج را از نظر گذرانده نظم لازم به ايشان داده
فوجى پس فوجى روانه ى خريبه كه حوالى بصره بود گردانيد و در اين كار كه به
شمارش ايشان برآمد بيست هزار تن ملتزم ركاب ملاحظه فرمود و سپاه طلحه و زبير را
پرسيد كه گفتند در اين زمان سى هزار كس مى باشند و در اين وقت على "ع" به برابر
صفوف برآمده به قرائت خطبه ى ذيل برآمد:
خطبه بيست و سوم
لا تقاتلوا القوم حى يبدوكم فانكم بحمدالله على حجه و كفكم...
ايشان پشت بر بيعت كردند كه شما را در مقاتله با ايشان خود حجتى است و هر
آينه پيشقدم نشويد در جنگ تا ايشان پيشقدم شوند خود حجت ديگر مى باشد، پس آنگاه
كه با دو حجت به مقاتله و مدافعه ى ايشان حركت كنيد. فرمان به شما اين است كه
چون جراحت يافته اى ديديد، دگر باره به او زخم نزنيد و هر كس فرار كند به
دنبالش متازيد و هيچ زن را پرده ندريد و هيچ مقتول را قطعه قطعه مكنيد و چون
مردى را اسير گرفتيد به خانه اش متاخته اموالش را غارت نبريد و بر زن و فرزندش
بى حرمتى مكنيد و اگر شما را بد گويند بدانيد ايشان را عقل و تحمل ناملايمات
اندك بوده با رفق و مدارا با ايشان رفتار كنيد كه ما مامور رفق و مدارا مى
باشيم هر چند دشمنانمان از مشركين باشند. اگر مردى از شما زنى را به چوب و يا
عصائى آزار كند در اين جهان مورد شناعت و در آن جهان مورد غضب و عقاب خداوند مى
باشد.
پس از اين سپاهيان را به ثبات قدم و پايدارى قوى دل ساخته بيدق جنگ را به
دست محمد ابن حنفيه داده فرمود:
خطبه 024
تزول الجبال و لا تزل عض ناجدك اعر الله...
اى پسر، به كردار كوه پا برجا باش و دندان هاى خويش بر هم فشار مى ده كه
تشديد عضلات سر و اظهار خشم بكند و خود را از جانب خدا عاريه بدان كه عاريه
مسترد مى گردد و ثابت قدم باش همانند ميخ و ديده بر آخر صفوف دشمن داشته باش
يعنى تا آنجا بايد صف دشمن بشكافى و هنگام دريدن صفوف ديده فروبند كه برق
شمشيرها و تلئلو سنان ها ديدگان ترا نربوده دل تو نترساند و در آخر اين بدان كه
نصرت و فتح جز با پروردگار نمى باشد.
در اين وقت سپاهيان از هر دو جانب رده راست كرده صف در پس صف همانند
ديوارهائى از آهن و پولاد ايستاده، هودج عايشه را با ورقه هاى آهن و چوب زره
بسته خود وى را زره پوشانيده زر و زيور و آنچه به چشم خيرگى مى افكند بر آن
آويخته بپوشانيدند و بر شتر عسكرش نشانيده نيزه دارانى در اطرافش گماشته آماده
ى مقاتله گرديدند كه على "ع" در اين وقت باز تا اتمام حجتى كرده باشد خود به
وسط ميدان آمده صدا به جانب سپاه دشمن برداشته گفت هر كس از ميان شما به نام
زبير است پيش آيد با او سخنى مى دارم. على "ع" در اين وقت خالى از وسيله ى حرب
مانند شمشير و خنجر و نيزه بود. چون زبير شنيد پيش تاخته بدان صورت كه گردن اسب
ها بر هم بسائيدند، آنگاه على "ع" زبير را فرمود آيا به ياد دارى روزى را كه در
فلان موضع رسول خدا مرا سلام داده به روى من خنديد و من جواب سلام باز دادم و
هيچ نگفتم و تو رسول خدا را گفتى على "ع" را همچنان كبر و منيت مى باشد و
پيغمبر فرمود حاشا كه على "ع" را تكبر بوده باشد، لاكن باشد روزى كه تو بر وى
تاخته تيغ به طرفش بگشايى. باز به خاطر مى آورى روزى را كه پيغمبر از تو دوستى
مرا پرسيد و تو جواب دادى على "ع" برادر و بهترين دوست من و پسر خاله ى من بوده
چگونه او را دوست نداشته باشم. باز پيغمبر فرمود و اما تو به روى اين برادر
شمشير كشيده با او جنگ مى آغالى! زبير همه را تصديق كرده على "ع" فرمود پس
چگونه با اين حالت غضب خدا و رسول بر خود خريده خون مسلمانان مهدور مى دارى؟
زبير جواب داد خاطر آسوده دار كه از اين پس من جز به اطاعت و محبت تو نمى باشم
و با اين قرار بازگشته خود به هودج عايشه رسانيد و شرح ماوقع بيان داشته گفت
على "ع" مرا چيزى فرا خاطر آورد كه فراموش كرده بودم و عايشه را درخواست نمود
تا از اين قتال و جدال دست بازداشته مراجعت به جايگاه خويش نمايد، اما عايشه او
را گفت كه همانا از جنگ با على "ع" بترسيدى به همان گونه كه تو نزد على "ع" مى
رفتى من بترسيدم و در جهت يادآورى على "ع" واقعه ى گذشته را كجا زنان عرب از
آنچه گذشته و اينك بگذشت مطلع مى باشند الا اين كه تنها آن را دانند كه تو از
جنگ على "ع" گريخته گويند زبير را تحمل مبارزه على "ع" نيامده روى از جنگ او
بگردانيد و تا دنيا باشد اين ننگ با خود مى دارى و چون زبير گفت بعد از همه نيز
من در خود نفس عمل مردد بوده اين كار نه به شايست مى بينم و در آخر نيز على "ع"
را سوگند خورده ام كه به خصمى اش بازو نگشايم. عايشه گفت ترديد تو از اين است
كه از ضرب شست على "ع" بيم مى دارى و در جهت قسم آن را توان با كفاره اى از
گردن بازگردانى و چندان گفت و شنود و عبدالله را بر پدر برانگيزانيد تا زبير
غلامش مكحول را به كفاره ى قسم آزاد ساخت، آماده ى كارزار بيامد. اما روز اول
كار تنها به حرف و سخن و بوك و مكر گذشته، دوم روز بود كه آفتاب بر نزده
سپاهيان به عزم جدال برابر هم ايستادند.
پيشگويى على مرتضى شهادت خود را
و اما در آن روز كه على اميرالمومنين بى زره و آلات حرب با زبير مقابله نمود
در مراجعت بر او ايراد آورده گفتند همانا كه تو زبير را مردى معمولى انگاشتى و
گرنه بدان هيئت كه پوششى ساده بر تن و عمامه اى سياه بر سر بستى با وى مقابله
نمى كردى! على "ع" در جواب فرمود از آن كه زبير قاتل من نبود و نمى توانست به
من صدمه اى رساند، بلكه قاتل من مردى است بى نام و نشان و اصل و نسب از بدترين
مردم روزگار، مردى كه ميدان جنگ نديده، دوستدار آن است كه چون فنا شود مادرش به
سوگواريش بنشيند و كارى كه او كند مثابه ى كار "احمر ثمود" پى كننده ى ناقه ى
صالح مى باشد كه از اين، شهادت خود به دست پسر ملجم مرادى را خبر مى داد.
قتل زبير به دست عمر بن جرموز
چون روز دوم رسيد زبير نيزه افراخته به هر جانب بتاخت و چون على "ع" او را
چنان بديد فرمود او را واگذاريد كه از وى كسى را آزار نباشد. زبير لختى ميدان
را در نورديده چند صف از لشكريان بشكافت و مراجعت نمود و عبدالله پسرش را گفت
ديدى دليرى پدرت را كه چگونه خود به قلب سپاهيان دشمن درافكند و عبدالله در
جواب گفت تو چه كس را زيان كردى كه ترا آزار رساند و اين گونه رفت و آمد را هر
كس بتواند كه زبير پسر را خشم آورده گفت از تو مشئوم تر فرزندى نديدم.
و اين بگذشت تا آنگاه كه چند تن به تفاريق به حضور زبير آمده يكى گفت على
"ع" را قشون از اطراف پراكنده شد و ديگرى آورد كه على "ع" را در جنگ با تو بيم
و هراس افتاده و آن دگر گفت عمار ياسر از على "ع" بريده رو به سوى تو آورده كه
همه را زبير با سوگندهاى غليظ رد كرده گفت نه على "ع" را كسى از اطرافيان
بپراكند و نه عمار ياسر از خط فرمان على "ع" درپوشد و نه على "ع" كسى است كه
بيم از جنگ بر دل بياورد و مخصوصا در اين خصوص اضافه نمود كه على "ع" را نه
تنها خداوند در دل بيم و هراس نيافريده، بلكه هر آينه يك تنه باشد و از آلات
حرب تنها چوبى در دست داشته باشد. پشت با دشمن نخواهد كرد اگر به عدد ريگ
بيابانها باشد مخصوصا كه در اين وقت خبر آورند كه عمار از جانب على "ع" به سوى
تو حامل پيغامى باشد كه صدق مقال خويش بر او آشكار گرديده پشتش بلرزيد چه ديد
نه تنها عمار از مولاى خود نپيچيده، بلكه پيام و خواسته او نيز جز آن نباشد كه
خواهد با وى اتمام حجت نمايد، كسى كه به كار خود مردد مانده به قول خود او در
هيچ جنگ همانند اين دچار شك و دودلى نشده بود. لذا برخاسته بدون آن كه با عمار
ملاقات كند به راه افتاده جانب وادى السباع گرفت تا مگر صدق و كذب اين سخنان
خود به استماع و نظر آورد.
چون به وادى السباع رسيد مردى به نام عمرو بن جرموز كه از دوستان على "ع"
بود به خدمت رسيده از لشكريان و مقاتله بپرسيد؟ زبير گفت هر دو لشكر آماده ى
كارزار مى باشند و من آمدم تا زير و روى كار على "ع" را با سپاهيان به سنجش
آورم. پس عمر بن جرموز مقدارى شير و بعضى خوردنى جهتش حاضر ساخته زبير بخورد و
عمرو را گفت خواهم نماز گزارده لختى بياسايم، آيا همچنانكه تو از من ايمنى من
از تو توانم در امان باشم؟ عمرو جواب داد آرى و زبير برخاسته وضو ساخته نماز
بگذاشت و بخفت و چون خواب بر وى سنگينى گرفت عمرو برخاسته تيغ كشيده ضربتى سخت
بر سرش نواخت و او را كشته سرش ببريد و انگشترى و شمشير او برداشته به خدمت على
"ع" شتافت و سر را برابرش نهاده طلب جايزه نمود. على "ع" غمزده و نا آسوده به
سر نگريسته گفت صاحب اين سر جبون نبود، لئيم نبود و شمشيرش گرفته فرمود اين
شمشيرى است كه بسيار رنج و محن از رسول خدا دور گردانيد و روى با عمرو نموده
گفت تو چرا او را كشتى و فرمان امامت را كه گفت به دنبال دشمن گريخته متازيد
نافرمانى كردى و اينك جزاى تو آن است كه تو را خبر دهم از سخنى كه پيغمبر خدا
درباره ى كشنده ى زبير فرمود كه گفت كشنده ى زبير مكانش در دوزخ مى باشد، كه
چون عمرو چنين شنيد گفت ما نمى دانيم با تو چگونه بايد زيست كنيم كه اگر كسى در
راه شما تيغ كشيده كسى را بكشد جايش در آتش باشد و اگر به رويتان ايستاده
نبردتان آغازد باز دشمن خدا و رسول خدا و هم جايش در آتش باشد و از مكان على
"ع" بيرون شده همين سخنان به شعر بياورد! و اين همان جرموز بود كه از آن پس به
مردم خوارج پيوسته در جنگ نهروان بسى را كشته در آخر به دست على "ع" كشته شد و
به روايتى تا زمان مصعب زنده بود و هم زبير را گفته اند كه در هفتاد و پنجسالگى
كشته شد.
پيشگويى على بر شهادت يكى از مردان خود
در روزى كه آغاز قتال بود عبدالله بن زبير بصريان را گرد كرده بر ايشان خطبه
اى بخواند بر اين معنى كه على "ع" خون عثمان بريخت و اينك به سوى شما تاخته تا
زن و فرزندانتان اسير بگيرد هان كه مردانه باشيد و دليرانه بكوشيد و خدا و
خليفه ى بنا حق كشته شده ى خود را از خود خشنود گردانيد كه چند تن برخاسته صحه
به قولش گذاشته گرمش ساخته به رزمش دلگرم گردانيدند و چون اين خبر به
اميرالمومنين رسيد او نيز حسن مجتبى "ع" را مامور اين كار يعنى قرائت خطبه به
لشكريان گردانيد. حسن عليه السلام به ميان سپاهيان آمده فرمود همه مى دانيد كه
خون عثمان را با پدر من اندك ارتباط نبوده و اين طلحه و زبير بودند كه خون او
را باعث شدند تا خود بر بيت المال افكنند، چنانچه زبير را پنجاه هزار زر مسكوك
اندر خانه مى گويند و هزار اسب و هزار كنيز و غلام و از اين بقيه ثروت او را
توان به نظر آورد و طلحه كه كمتر از او بدست نمى دارد و در اين حالت پدر مرا
درباره ى خون عثمان سخنى نمى باشد، ليكن ما را اگر بخواهيم سخن تواند بود كه
بگوئيم اگر اين دو گفتند به دست با پدر من بيعت كرده به دل نكرده اند انكارى ست
كه از پس اقرار آورده اند و هيچ قاضى اين سخن از كس نپذيرد. هان اى مردم كوفه
اگر شما در برابر مردم بصره به مقاتله ايستاده ايد جاى شگفتى نيست كه همواره حق
در برابر ناحق و ظلم مى ايستد و چنان سخنى بگفت كه از همه سو زبان بر ترحيب و
تحسينش گشوده شعرا در وصفش اشعار سرودند و بدين صورت صفوف دوست و دشمن در برابر
هم قرار گرفته آماده ى كارزار گرديدند. اما على عليه السلام مكرر در مكرر فرمود
هان كه شما پيشدستى در جدال نداشته باشيد و باشيد تا پيشاهنگى، دشمن را باشد كه
در اين وقت جوانى را جلو پاى حضرتش گذاشتند كه به تير بصريان كشته شده است كه
حضرت فرمودند "الهم اشهد" يعنى خدايا تو شاهد باش و پس از آن ديگرى و در سوم
ورقاء خزاعى يكى از اصحاب پيغمبر جسد برادر خود را برابر على "ع" گذارد كه
بصريان او را كشته اند و در اين وقت مردم بشوريده على "ع" را از هر جانب در
تنگنا نهادند كه تا كى صبر بايد كرد تا بصريان آنچه خواهند بجا آورند و تا كى
ما بايد خون در دل كرده ديده به ستم ايشان داشته باشيم كه على "ع" چندين بار
آيه ى انا لله و انا اليه راجعون را بر زبان رانده زره رسول خدا را به تن كرده
بندهايش محكم گردانيد و عمامه بر سر استوار نموده ذوالفقار را حمايل و سپر از
پس پشت انداخته پرچم سياه رسول خدا كه معروف به عقاب بود به محمد حنفيه سپرده
بر دلدل سوار شده به حركت درآمد و در اين وقت بود كه فرمود: "الهم انى اشهدك
انى قد اعذرت و انذرت..." يعنى ''خدايا تو شاهد باش كه من ايشان را بيم دادم و
عذر آوردم كه باشد گرد فتنه نگشته خون مسلمانان تباه نگردانند و نشنيدند.'' و
سپس گردشى به گرد سپاه كرده آيه ى "ام حسبتم ان تدخلوا الجنه..." را كه وعده ى
بهشت خدا بعد از تحمل رنج و مشقت در راه خدا باشد قرائت كرده با وعده ى نصرت
لشكريان را شادمان گردانيد و سپس دست بر بغل برده قرآنى از آن بيرون كرده فرياد
كشيد آيا در ميان شما چه كس است كه اين قرآن از من گرفته بر قوم مخاصم فرو
خواند؟ كه جوانى به نام مسلم المجاشعى از ميان صفوف بيرون آمده گفت يا على "ع"
من اين كار بجا آورم. على "ع" چون او بديد فرمود اى جوان! با اين كار اول دست
راستت قطع كنند كه قرآن بدست چپ بدهى و سپس دست چپت بيفكنند كه به سينه و شكم
چسبانى و آنگاه با تيغ و سنانت پاره پاره كنند. كه چون مسلم اين شنيد گفت يا
على "ع" مرا طاقت اين همه ستم نباشد و به جاى بازگشت و دگر باره على "ع" قرآن
را برافراشته همان سخنان اعاده فرمود كه هيچ كس از جاى نجنبيد الا همان مسلم كه
حميتش انگيخته دوباره قدم به پيش نهاده گفت يا على "ع" اينك هم باز منم كه
اوامر ترا گردن مى دارم. على "ع" همچنان در سخنان پيشين بود كه مسلم گفت يا على
"ع" اينها همه در راه خدا اندك باشد و قرآن را گرفته به ميان سپاهيان بصره
درآمد و در بانگ رسالت خويش بود و هنوز سخن در دهانش كه مى گفت اى مردم ما و
شما مسلمان و اينك اين قرآن ما و شماست، بيائيد به احكام او كار كنيد كه مردى
با شمشير دست راستش بينداخت كه مسلم قرآن بدست چپ گرفت و هم به ادامه ى سخن
برآمد كه مردى ديگر دست چپش ببريد و مسلم قرآن به سينه چسبانيده با چانه اش
بداشت كه در اين وقت از چپ و راست بر سرش ريخته پاره پاره اش ساختند.
چون مردم على "ع" چنين ديدند دل بر جهادى كه كرده حقانيت خود و مولاى خود
چندين مرتبه انگاشتند و على "ع" ايشان را گفت اينك عيان شد كه كار جز با زبان
شمشير نمى باشد و همگان را سفارش نمود كه هنگام حمله چشم ها فرو بندند و
دندانها به هم فشارند و سخن كم گوييد كه سخن گفتن در قتال ترس و بد دلى مى آورد
و محمد حنفيه را فرمود كه آهسته بجنب و حمله شديد نما و خود چون شير غران از
جلو صفوف گذشته دلشان داده گرمشان مى كرد. و در اين وقت بود كه آتش حرب هر لحظه
بر حدتش افزوده شعله اش افزون تر مى گرديد.
چون على عليه السلام آن جنبش و جهد كه انتظار داشت از محمد حنفيه نديد پيش
شده گفت: پسرم تو علمدار سپاه و چشم همه جنگجويان بر تو و حركت تو مى باشد، اين
سستى چيست كه نشان مى دهى؟ و محمد حنفيه جواب داد پدر نه مرا سستى و ترس است،
بلكه اين مجال ندادن دشمن است كه با تيرباران خود راه مرا از پيش سد مى سازند و
بر آنم تا اندكى از شدت فرو ريختن تير كاسته پيكان هايشان كمى بگيرد و آنگاه به
پيش بتازم. با اين همه على "ع" قانع نشده بر سينه اش زده علم از دستش گرفته گفت
همانا كه تو را خون مادر در رگها مى باشد كه از قبيله حنفيه است "از آنجا كه
مادر محمد از اين طايفه بود" نه خون اولاد ابوطالب و نهيبى بر اسب زده خود به
ميان سپاه انداخت. "در اينجا لازم است كه اندكى از ادب محمد حنفيه بياوريم كه
چون بر او از پدر ايراد مى كنند كه چگونه است تا در هر كجا پدرت ترا در مهلكه
انداخته حسن و حسين را كنار گذاشته از جانشان بيم مى كند؟ جواب مى دهد از آن كه
حسن و حسين به منزله ى دو چشم پدر من و من به جاى دست او مى باشم كه دفع آفت
چشم با دست مى كنند".
جنگ جمل
بالجمله على "ع" پرچم از دست محمد حنفيه گرفته به سپاهيان تاخت و از هر طرف
كشته ها بر زمين افكنده از هر جانب سر و دست هاى بريده اى كه به زمين مى افكند.
در اين وقت از سپاهيان بصره بسى مردان نامدار كه هر يك خود به عايشه رسانيده
مهار شترش بوسيده اجازه ى جدال مى خواستند و او ايشان را دل داده به دعاى خير
شاد كرده روانه مى نمود كه نرفته سر به بدن همى باختند و در اين زمان ذوالفقار
على "ع" خميده خود به كنار سپاهيان رسانيد تا آن را راست گرداند و هم در اين
ميان محمد حنفيه را گفت چنين جنگ كنند. و محمد نيز بيدق از پدر گرفته به ميان
سپاهيان افتاده و رشادت ها كرده دلاورى ها نموده، مرد و مركب ها كه به زمين
درافكند و بازگشته پدر را گفت چگونه ديدى فرزند را شاعرى در آن ميان حاضر بود و
با زبان شعر گفت از شير جز بچه شير نباشد و چه مردان نامور و سرداران دلاورى كه
از قشون عايشه سر بر سر سوداى محاربه ى با على گذاردند.
قتل طلحه
از جمله جنگ آوران سپاه على "ع" عمار ياسر بود كه با بدن نحيف يكى از
همرزمان خود عمرو بن يثربى را كه بسيار سنگين و ثقيل بود بعد از كشتن، كشان
كشان به حضرت على "ع" آورد كه خود مقتول نيمه جان را اين حالت شگفتى بيامد و
ديگر اشتر نخعى كه بسى پير و برنا از سپاه عايشه به خاك هلاك افكند و خرد و
كلان قشون على "ع" را كه هر يك نيروى ده مرد مى آمد و اما از سپاه عايشه آن كس
كه بيش از همه در كشش و كوشش بود طلحه بود كه هر دم از سويى به سويى اسب تاخته
مردم خويش را تحريص داده به صبر و استقامتشان محكم نموده روانه مى گردانيد و از
جمله سخنانش اين كه صبر و ظفر دو طفل توامانند كه از يك شكم زاده از يك پستان
شير مى خورند و كسى را ظفر حاصل شود كه صبر پيشه داشته باشد و مى گفت و رجز مى
خواند و فرياد مى كشيد تا آنگاه كه مروان حكم بر او گذشته سخنانش بشنيد و چون
جوش و خروش او در جدال و قتال مردان زياده ديد غلام خود را به پيش خوانده گفت
تا آنجا كه من دانم اين طلحه در قتل عثمان نيز همين رويه داشت و اگر صد دست به
خون عثمان آلوده باشد نود آن دست، طلحه و محركين او مى بودند و اينك همين طلحه
در اينجا به خونخواهى عثمان برآمده مردم را هدف تيغ و سنان مى سازد و خواهد تا
از خون عثمان بر خود سلطنت بدست آورد، پس بر اين سر شده ام كه تا زياده بر اين
مردم به جنب و جوش نيامده خون ريخته نشده است زمين را از فتنه وجود طلحه پاك
نمايم و از تو مى خواهم كه ميان من و طلحه حائل شده به گونه اى كه او مرا
نتواند ديد، بباشى تا من كار او به اتمام رسانم و هر آينه توانى اين كار كنى و
من توانم اين عمده به انجام رسانم تو را از بندگى خود آزاد گردانم. غلام
پذيرفته گفت شايد از اين بهتر اين كار توانم به پاى برم و پيشاپيش مروان به
حركت درآمد. مروان تير زهر آلودى به زه كرده به طرف طلحه بپرانيد كه تير بر چشم
طلحه آمده از خود بى خويشتنش گردانيد و چون به خود آمد گفت انا لله و انا اليه
راجعون و غلام خود را گفت او را در سايه اى كشد تا آسوده تر جان بسپارد. غلام
او را بر جلو اشتر نهاده چندى براند و گفت در اين بيابان سايه اى نمى بينم و او
را بر زمين نهاد در حالى كه مى شنيد از او كه مى گفت اين تير از دست قضا بر
جانب من آمد و در ميان قريش خونى از خون خود ضايع تر نمى دانم. و چندان خون از
چشمش بشد تا جان بداد و در همان مكان كه بيابانى به نام سنجه بود به خاكش
كردند. از ضياع و عقار و داراييش گفته اند در هر سرزمين مانند كوفه و مدينه و
مكه خانه هاى استوار داشت و غلام و كنيزهاى بيشمار و تنها عايدات غله ى ارض
عراق او روزى هزار دينار برمى آمد. اينك آن زمان بود كه از همه مال و نعم دنيا
متنعم شده ميل سلطنت و خلافت بر او باقى مانده بود!
شكست سپاه بصره و گرفتارى عايشه
چون صفوف متخاصم در برابر هم قرار گرفت. نخست هر دلاور حريفى طلبيد كه گاهى
فتح دشمن و گاهى دوست را مى افتاد. اندك اندك كار از انفراد به اجتماع انجاميده
هر دسته اى به دسته اى آويخت تا آنجا كه يك باره سپاهيان از دو جانب انگيخته
شده درهم اوفتادند و تا آنجا كه در نيرو داشتند به خست و شكست يكديگر بكار
آورده سرها كه از دم شمشيرها پرانيده سينه و پهلوها كه بدرانيدند و در آخر كه
به فرمان على "ع" مردى به نام بحير خود به شتر عايشه رسانيده با شمشير دستهايش
قطع كرده شتر با سينه به روى زمين افتاده علم بصريان كه بر هودج عايشه بود
واژگون گرديده حافظان و ملتزمينش دچار محاصره سپاه على "ع" شده از دم تيغ
بگذشتند و مردمش با واژگون ديدن علم و محملش سر به فرار گرفته پشت به ميدان
كرده هر يك جهتى گرفتند و عايشه اسير على "ع" شد تا درباره اش چه فرمان براند.
اما على "ع" باز عايشه را با خواهش او كه تقاضاى عفو نمود، از سر گناه در گذشته
محمد ابن ابوبكر برادرش را گفت تا خواهرت را برداشته به مامنيش در بر، كه محمد
عايشه را برداشته در بصره به خانه عبدالله ابن خلف جا داد در حالى كه از خجالت
ديده به ديدار مردمان نمى توانست داشت. شتر و محمل عايشه را به فرمان على "ع"
سوزانده خاكسترش را به باد دادند.
خطبه 025
موضوع خطبه بيست و پنجم
چون كار جنگ جمل به پايان رسيد، على "ع" فرمان داد تا منادى ندا داده مردم
را بگويد هر كس سلاح جنگ از خود دور كند و هر كس به خانه ى خود رود و هر كس
فرار كند از قتل و هلاك در امان مى باشد و اين مشابه آن حكم بود كه رسول خدا
هنگام ورود به مكه و فتح آن با مردم آن به عمل آورد و همين ندا مردم را به
آسودگى خيال آورده از دغدغه ى قتل و اسير و مانند آن برهانيد و آن تصور كه از
فتح على "ع" در انديشه داشتند واژگون گردانيد.
چون از جانب بصريان آسوده و بصريان از جانب على "ع" آسوده شدند، بر مركب خود
كه در آن وقت بر استر شهبا كه دلدل نام داشت مى نشست، بر نشسته به ميان كشتگان
آمد كه اول بار چشمش بر طلحه و سپس بر عبدالرحمن عتاب افتاد كه با ديدن ايشان
به قرائت خطبه زير بر آمد:
خطبه بيست و پنجم
لقد اصبح ابو محمد بهذا المكان غريبا اما و الله لقد كنت اكره...
طلحه در اين مكان غريب افتاد و قسم به خدا كه من كراهت داشتم از آن كه قريش
در زير شكم ستارگان كشته و برهنه افتاده باشند. فرزندان عبد مناف به كين خواهى
من گرفتار شدند و مركب هاى بنى جمح برميدند. همانا در طلب خلافت كه سزاوار آن
نبودند برخاستند و گردن كشيدند تا گردن ايشان در اين آرزو بشكست.
پس فرمود تا طلحه را در ميان كشتگان بر نشانيدند و آنگاه روى با كشته او
نموده گفت:
واى بر تو اى طلحه، ترا در اسلام سابقه اى بود بس شريف ليكن شيطان ترا بفريفت و
شتاب داد به طرف آتش ندامت، آن آتش كه چيزى از تو نگذارد.
كلام على عليه السلام در ندامت طلحه از آن است كه گفتند هنگام وفات يكى را
طلبيده و گفته است تا دستت را به من سپار تا به جاى على "ع" با تو بيعت كنم .
يعنى تجديد بيعت به عمل آورم و شعرى خوانده كه ندامت خود را از عمل خويش مى
رسانيده در وجهى كه خود را در خطاكارى با آن مرد "كسعى" برابر ساخته است. و او
چنان بوده كه مردى از اين قبيله نهالى غرس مى كند و آن به ثمر رسانيده از او
پنج پيكان تير مى تراشد و جهت امتحان به دامنه ى كوهى آمده يكى از تيرها را به
چله كمان نهاده به جانب شبحى كه به صورت حيوانى به نظرش مى آيد رها مى كند كه
تير بر هدف خورده از آن گذشته به سنگى خورده برقى از سنگ مى جهاند كه مرد كسعى
خيال مى كند تيرش به خطا رفته و چهار تير ديگر را به همان طريق يكى پس از ديگرى
رها مى سازد و چون صبح مى شود و به جانب هدف مى رود، مى بيند تيرهايش همه به
هدف خورده و مورد اصابتش مرد كورى بود كه در خون خود غلطيده نفس هاى آخرين برمى
آورد كه از پشيمانى انگشت ابهام خود را قطع مى كند و شعرى مى خواند كه اگر
اراده ام يارى مى داد هر پنج انگشتم را قطع مى كردم و عملش در ميان عرب مثل مى
شود و همين مثل بوده كه طلحه زحمت و كار بى حاصل خود و عاقبت خويش را با آن به
مشابهت مى آورد.
پس از آن اميرالمومنين به سر جنازه عبدالرحمن عتاب آمد و فرمود او را
بنشاندند و گفت اين مردى است از بزرگ قريش و خلاصه ى عبد مناف. كه مردى گفت يا
على "ع" اين مرد را زياده بستودى! فرمود خويشاوندى و قرابت چنين حكم مى كند، در
حالى كه ترا با او اين قرابت نمى باشد. پس از آن بر قاضى بصره گذشته او را
بنشانيد و گفت ترا علمى بود كه با آن مى توانستى سود جهان ابدى برده، شيطان ترا
گمراه كرده به آتشت درانداخت. و همين گونه چندين جسد را كه فرمود تا نشانيده با
ايشان سخنانى در ميان گذاشته تنبيه شان داد تا آنگاه مردى عرض كرد يا على "ع"
با كشتگان سخن مى كنى و اجساد بى جان را مخاطب مى سازى؟! فرمود سوگند با خداى
كه مى شنوند و درك مى كنند سخنان مرا به همان صورت كه در جنگ بدر كشتگان آن
سخنان رسول خداى بشنيدند.
در اين وقت مردى به نام مسعود بن عمرو در ميان كشتگان مى گذشت كه ديد جسدى
را كه هر چند سر برداشته وامى گذاشت و چون بر سرش آمد ديد دستهايش قطع شده شعرى
مى خواند در اين معنى كه منم از قبيله تيم، مردى قسى داراى شقاوت تمام كه عبادت
نكردند معبودى را، نه خودش و نه پدر و مادرش كه مسعود در غضب شده گفت اين سخنان
چيست بگو لا اله الا الله و مرد بر او تند شده گفت اى پسر زانيه هنگام مرگ مرا
در جزع مى خوانى و مسعود خواست تا به حال خودش بگذارد اما چندان كه چند قدمى
گذشت مرد او را به خود خوانده گفت راست مى گوئى دهان پيش آر و به گوشم بگو آن
كلمات را كه به زبان آوردى و تا مسعود سر پيش آورده زبان بگشود مرد با جلدى گوش
او به دندان گرفته از بيخ بكند و گفت چون باز شدى و بپرسيدند بگو اين كار از
عمير بن الاهلب كه فريب سلطنت را كه هواى آن در سر مى پروريد خورد بر من رسيد و
مسعود تيغ كشيده پاره پاره اش گردانيد.
عدد مقتولين جنگ جمل
بارى جنگ جمل در روز جمعه بيستم جمادى الاول سال سى و ششم هجرى واقع شد كه
از بامداد تا تاريكى شامگاه به طول انجاميده در آن هزار تن پياده و هفتصد تن
سوار از بيست هزار لشكر على "ع" به قتل رسيد كه بعضى آن را تا پنج هزار ذكر
كرده اند و از سى هزار قشون عايشه از سيزده تا بيست هزار عرصه ى دمار گرديدند
كه كشنده ى شتر عايشه گويد هر آينه من اين كار نمى كردم شايد از دو طرف متخاصم
يك تن زنده بجا نمى ماند و از همين بايد دانست چه محشر كبرى و داهيه ى عظمى بر
آن روى داشته است.
خطبه 026
موضوع خطبه بيست و ششم
چون سپاه على اميرالمومنين بر مردم بصره ظفر يافت به سراى سلطانى بصره فرود
آمده به فرمانش مردم در آن حد كه جاى فرود آمدن نماند در آن گرد آمدند و على
"ع" برخاسته بدين خطبه متكلم بيامد: خطبه بيست و ششم
اما بعد فان الله ذو رحمه واسعه و مغفره دائمه و عفو...
خداوند صاحب رحمت و مغفرت است و خداوند عذاب و عقاب. همانا رحمت و مغفرت او
از براى اهل اطاعت است و عقاب و عذاب او از براى اهل معصيت. هان اى مردم بصره
شماييد كه خلف بيعت من كرديد و عهد من بشكستيد و پشت با من كرده پشتيبان دشمن
من شديد.
و چون مردى برخاسته گفت يا اميرالمومنين اينك كه بر ما دست يافتى و غالب شدى
اگر عفو كنى خداوند را خوشتر مى آيد، على "ع" فرمود:
من شما را معفو داشتم و از گناهانتان درگذشتم، ليكن بدانيد كه شما اول
مردمانى بوديد كه نكث بيعت من كرديد و اتفاق مسلمين درهم شكستيد و مردمان درهم
افكنديد و جماعت مجتمع پراكنده نموديد، باشد كه به تلافى آن از اين پس گرد فتنه
نگرديده خير خود به جاى شر بنشانيد.
خطبه 027
موضوع خطبه بيست و ششم
پس از سخنان فوق مردم بصره چه فراريان و چه بى طرف ها و چه محاربين و چه
آنها كه حاضر جنگ نشدند، دسته دسته حاضر حضور شده بيعت خود تجديد نمودند و چون
حضرتش از كار ايشان بپرداخت عبدالله بن عباس را به نزد عايشه فرستاد با اين
پيغام كه آماده ى حركت و بازگشت به جانب مدينه بباشد و چون ابن عباس به نزد
عايشه رسيد، عايشه او را اذن دخول نداده خواست تا فرمان نگذارده مراجعت نمايد
كه ابن عباس داخل خانه شده خود فرشى جهت خويش گسترده بنشست.
عايشه گفت به چه اجازه به خانه ى حرم خدا بى اجازه داخل شده بر فرش او
نشستى، كه ابن عباس گفت ما در دستورات رسول خدا از تو آگاه تر مى باشيم و اين
نه خانه ى تو و بيت رسول خداست، بلكه خانه ى تو همان بود كه بر آن دستور توقف
مى داشته خلاف دستور رسول خدا كرده از آن بيرون شده سوار شتر آمده بر خليفه ى
خدا بشوريدى و همه ى سخنان رسول خدا پس پشت انداختى و اينك دستور بر اين است كه
به سرعت كار سفر ساز كرده جانب مدينه بسپارى و چون عايشه گفت هرگز كه من اين
فرمان نپذيرفته كوچ ندهم. ابن عباس گفت قسم به خدا كه نافرمانى تو بسى اندك است
و شايد از دوشيدن شيرى از ميشى كمتر باشد و هم در آن رنج و مشقت بر وى كه به
شئامت نافرمانيت، خود نادم و مخذول بوده باشى و چنان خفيف شوى كه هيچ بستن و
باز كردنى نتوانى.
چون عايشه اين سخنان شنيد به هايهاى شروع به گريستن نموده گفت همانا كه هر
چه سريعتر از اين بلد كوچ خواهم داد كه هيچ سرزمينى را از آنجا كه بنى هاشم در
آن باشند مبغوض تر نمى دانم و بسا سخنان كه ميان ابن عباس و عايشه گذشته، عايشه
كه از مقام و منزلت خويش سخن آورده، ابن عباس كه او را زنى همسنگ ديگر زنان
پيغمبر خواند كه اندك مزيتى با ايشان نمى دارى الا آنكه نافرمانى رسول خدا نيز
بر خود آوردى و اين طعنه و زخم زبان كه همه بزرگى و جلالت خود نيز از بنى هاشم
مى دارى و شمه اى كه از فضايل على "ع" بر وى خوانده با اين گفت و شنود خود به
اميرالمومنين رسانيد.
على "ع" لازم ديد كه وى نيز با عايشه ملاقات نمايد و سوار شده خود به خانه
عايشه رسانيد در حالى كه جمعى از زنان كشته داده به گرد عايشه برآمده با وى همى
گريستند كه تا زنان نظرشان به على "ع" افتاد بناى شيون و ناسزا گذارده وى را به
كشته شدگان خويش به كلمات درشت برآوردند و على "ع" ايشان را گفت شما را ملامت
نمى آرم كه يكى را پسر به دست من كشته شده يكى را برادر از ميان رفته، شوهر و
دايى و عم خون به هدر شده، نه عزيز از دست رفته را دل بر قاتل خوش مى باشد،
ليكن من همه را قاتل دشمن بودم نه كشنده ى دوست كه هر آينه همى خواستم تا
دوستان را تيغ بركشم بايد تا شما همه را كه در اين حجرات جمع شده ايد از دم
شمشير درگذرانم و با اين كلمات سخن در دهان زنان خاموش شده، على "ع" دنباله ى
سخن در دست گرفته خطاب با عايشه گفت:
خداوند ترا فرمان داد تا در خانه ى خود بنشينى و در پس پرده جاى داشته باشى
و از خانه پا بيرون نگذارى، تو فرمان خداى را پشت سر انداختى و به رسول خدا
عاصى گرديده و با سپاهيان شهر به شهر تاخته مردم را بر من بشوراندى و به جنگ با
من به حرص آوردى و حق من و خدا نشناختى. خداوند ترا به شرافت ما ام المومنين
فرمود نه خود قبل از اين ام المومنين مى بودى و تو در عوض ناسپاسى اين حق
آوردى، اكنون بايدت به خانه بازگردى كه دستور رسول خدا ترا اين گونه بوده.
و چون ديد عايشه را كه خواهد به معاذيرى متوسل شده از دستور سر باز زند،
فرمود: اى عايشه بسيج مراجعت نما و گرنه آن دستور كه من دارم و تو نيز دانى
بكار خواهم آورد و اين آن بود كه رسول خدا على عليه السلام را فرموده بود كه
زنان من مادران مومنين مى باشند و ايشان را شرافتى كامل مى باشد، لاكن هر يك از
ايشان كه بعد از من خروج كرده عصيان ورزيده بر كلام خدا بى اعتنا شوند او را
طلاق گفته اين شرافت از او بازستان. ناچار عايشه از بيم طلاق تن به سفر داده
قبولى خود اعلام داشته در مقابل درخواستى نيز از على "ع" نموده. خواست تا از سر
تقصير عبدالله بن زبير درگذرد كه از اين فرصت مروان بن حكم نيز به شفاعت خود
حضرات حسن و حسين "ع" را شافع ساخته از اميرالمومنين قول امان دريافت داشتند.
اگر چه حضرتش در اين كار حسنين را فرمود كه شفاعت كسى مى كنيد كه امارت يابد در
بلدى به آن اندازه كه سگى زبان خود بر بينى بمالد. يعنى امارتى بسيار اندك به
دست آورد و پس از او چهار پسر وى هر يك مصدر حكومتى شوند كه به آزار مردم باشند
و بسيار كس از دم تيغ درگذرانند و سخنانى كه همه به جاى خود تحقيق يافته جزء
معجزات جنابش بيامدند.
چون عايشه عازم مدينه شد زنان بصره كه هر يك تن و تنانى از بهترين عزيزان
خود را از فتنه ى وى از دست داده جرم و تفتين او بر ايشان آشكار شده بود، به
خانه اش انبوه شده هر يك به رهى با زخم زبان هدف آزارش قرار داده سخنان زشتش
گفتند و بسا بى حرمتى روايش داشتند كه چون على "ع" دانست قعقاع را مامور
پراكندن مردم ساخته پس از آن دوازده هزار درم جهت مخارج راه به خانه اش
فرستاده، چهل زن در ملازمتش گماشته روانه اش گردانيد. و اين سخنانى بود كه در
خانه عايشه در نكوهش زنان بياورد:
خطبه بيست و هفتم
معاشر الناس ان النساء نواقص الايمان الحظوظ...
اى مردم بدانيد كه زنان ناقصانند چه در ايمان و چه در بهره و نصيب و چه در
عقول. اما نقصان ايشان در ايمان از جهت نقصان صوم و صلاه ماهانه ى ايشان در
هنگام حيض مى باشد و كمى عقول ايشان از آنجاست كه خداوند شهادت دو زن را براى
يك مرد قرار داده است و نقصان بهره هاى مادى آنان از آنجاست كه در بردن ارث دو
زن مساوى يك مرد ميراث برمى دارد. پس بپرهيزيد اى مردم از بدترين زنان و بر حذر
باشيد از خوبترينشان و سربپيچيد از سخنان و نظرات خوب آنها تا طمع به كارها و
خواسته هاى بد در شما نكنند.
كشف كرامتى ديگر از على
چون اميرالمومنين عايشه را روانه ى مدينه گردانيد، مهاجر و انصار را حاضر
ساخته گفت در خزانه حكومتى بگشودند و خزانه اى ديد بس انباشته و چشم گير از زر
و سيم كه نگاهى به كيسه ها و صندوق هاى مالامال آن افكنده فرمود: جز على "ع"
ديگرى را بفريبيد كه من به شما شيفته نشوم. و فرمان داد تا هر كس را پانصد درهم
عطا نمايند و چون آن مال تقسيم شد نه كسى بى بهره ماند و نه كسى را زياد و نه
كسى را كمتر رسيد و خود نيز همانند ديگران پانصد درهم برداشت كه در اين وقت
مردى رسيده گفت يا على "ع" اگر در جنگ جمل تن من با تو نبود دل من با تو بود
بگو تا مرا نيز عطايى نمايند كه على "ع" چون چيزى در خزانه نمانده بود او را هم
سهميه اى كه جهت خود نهاده بود بخشيد.