کتاب علی (عليه السلام)

مرحوم دکتر سيد جعفر شهيدی

- ۳ -


خطبه 017

موضوع خطبه هفدهم

چنانچه ذكرش گذشت و با قرار اين كه درباره ى بيعت طلحه و زبير از مردم مدينه استفسار شود، سپاهيان دست از ستيز هم كشيده هر يك سر خود گرفتند. طلحه و زبير از همين جريان استفاده كرده شبى به شبيخون قشون عثمان ابن حنيف برآمده برج و بارويش گرفته محافظينش از دم تيغ گذرانده خودش را به دست آورده ريش و سبيل و ابرو تراشيده خواستند سر از بدنش بردارند كه به شفاعت عايشه كه گفت مردى سالخورده و از مدركين صحبت پيغمبر بوده او را دست بردارند، از كشتنش در گذشته رهايش ساختند كه عثمان سوار شده نالان و شرمناك خود به على مرتضى رسانيد. و چون على "ع" بر وى نگريست گفت يا عثمان ترا چه افتاده كه از نزد ما رفتى در حالى كه پيرى سفيد موى مى بودى و اينك نوجوانى امرد برآمدى! و همين نشانه اى بود كه على "ع" آنچه بايد از چگونگى بصره بشناسد.

و از آن سوى نيز مردم عايشه كه چهار صد تن ديگر از شيعيان على "ع" را سر از بدن برداشتند و آن مال كه از ايشان يافتند به مصادره آوردند. و همچنين هر كس كه به مخالفت خود نگريستند به مزاحمت و ضبط مال و سلب آسايش برآمدند. و چون از اين امور بپرداختند طلحه و زبير در حالى كه پهلو به پهلوى هم به منبر شده بر آن بنشستند مردم را بدين گونه مخاطب برآمدند. طلحه عنان سخن گرفته گفت درست است كه ما خون عثمان را دو تن از عاملان مى بوديم، ليكن نه نظر ما از ميان رفتن وى بود بلكه از آن كار تهديد و فشار توبه و نيك عملى او مى خواستيم. لاكن مردم ستم پيشه به تحريك دشمنان بر وى شوريده به ستم خون او ريخته به قبيح ترين وجهى حرمت خلافتش كه جانشينى پيغمبر خدا بود از ميان برداشتند. كه نه از اين عمل حرمت او بلكه حرمت رسول خدا ضايع گردانيدند، اينك واجب مى كند كه ما كشندگان او به دست آورده به سزاى عمل برسانيم و قصاص به حق فرمائيم كه در اين كار سخت ظالم مى بودند. و طلحه دهان بسته زبير زبان بگردانيد. و هر چه طلحه بگفت او نيز تصديق كرده آنچه زبير كشيد طلحه مبرهن گردانيد. و هر يك به گونه اى از عثمان ستايش نموده، ذم و نكوهش على "ع" بياوردند تا مردى از ميان برخاسته گفت نه تو بودى يا طلحه كه ما را از مدينه كتاب ها فرستاده زبان آوران روانه گردانيده بر قتل عثمان بشورانيدى و ديگرى كه از مردم كوفه بود از ميان جمع برآمده خطاب به زبير گفت كه تو نبودى به بلد ما نامه ها فرستاده مردم ما به خون عثمان برانگيختى! كه هر دو خجل شده سخن در دهانهايشان قوت بيامد. و مردى از قبيله عبدالقيس دنباله ى سخن دو تن پيشين گرفته گفت تا چند عثمان را مظلوم و خويشتن بزرگ و على "ع" كوچك گردانيد نه شما بوديد كه دوبار با على "ع" بيعت كرده عهد و ميثاق بشكستيد و اين خود كناره ترين خصلت از مردمى مى باشد و به چه دليل على "ع" را ناهموار آوريد كه هنوز چيزى از حكومت او نگذشته عنان استر خلافت بدست نياورده است، از خود و خدا شرم داشته بگذاريد تا حل و عقدى از على "ع" برآمده رسم و رهى در پيش بياورد و چون نكوهيده كند دهان باز كنيد.

چون اين سخنان در ميانه گذشت، مردم طلحه كه آماده ى جدال بودند در ميان مردم افتاده از آن سو مردم بنى قيس به حمايت سرورشان به ايشان برآمده در هم اوفتادند و چه زياد سرها كه از بدن ها جدا شده، چه خونها كه خضاب سر و ريش ها گرديد. و ناچار طلحه و زبير كه خيالشان در پس اين سخنان آن بود كه على "ع" را عزل و خود به خلافت منصوب بدارند بهتر آن ديدند كه عجالتا جان خود از غائله بيرون بياورند و از منبر به زير آمده راه دارالخلافه بگرفتند و به محض ورود در خزانه ى بيت المال گشوده آنچه بود ميان مردم خويش و اهالى بصره بخش و جماعتى به حمايت خود فراهم آوردند. و اول فرمانشان اين كه هر كس را كه سراغ كنند تا از بصره به قصد قتل عثمان سفر مدينه نموده است يافته، سر از بدن جدا نمايند و از مردم به جنگ با على "ع" بيعت ستانند. همچنين خود مجددا به مسجد و منبر شده مردم را گفتند عثمان را على "ع" بكشت و بايد خون او از وى ستانيم و بر اين مقال سخنان كشيده مردم به حركت آوردند و چندان در اين خطا راه مبالغه گرفتند تا مردى به نام عبدالقيس كه از شيعيان على "ع" بود صدا برداشته گفت تا چند خلاف گوئيد و على "ع" را به خون عثمان متهم و خود معاف گردانيد. شما همان كسانيد كه بيعت على "ع" شكسته و زوجه ى رسول خدا بى حرمت كرده گرد شهرها بگردانيديد و بدين قناعت نكرده به نام مرده اى به ريختن خون زندگان و بندگان خدا برآمديد و مسلمانان را همانند خود كافر مى خواهيد و اين سخنان گفته از مسجد بيرون بيامد. و چون او را قبيله اى بزرگ بود مردم خود را به مقاتله ى با طلحه و زبير برآورد و از هر دو طرف پشته ها كه از كشته ها بيامد. و با اين همه باز از فتح با سپاه عايشه شده بصره به تمامه به اختيار طلحه و زبير درآمد.

پس از فتح بصره، طلحه و زبير نامه ها به شهرها روانه نموده كرده هاى خود در آنها كه چنين و چنان كرده ايم به قلم آورده همان سخنان كه تا حال بصريان را مى گفتند آنان را گفته عثمان را مقتول دست على "ع" دانسته به خونخواهيش مدد خواهى ها كرده براهين بياوردند، از جمله نامه اى كه عايشه به يزيد ابن صوجان كه از بزرگان كوفه بود به اين طريق نگاشت. و طلحه و زبير كه به معاويه ارسال رسل كرده از وى در جنگ با على "ع" طلب مرد و مركب نمودند. ليكن اين نامه ها همه بى جواب ماند الا نامه ى ''زيد'' كه ''عايشه'' را پاسخ فرستاد كه تو در نامه مرا گفته اى كه اگر به سوى من نشتابى به جانب على "ع" نيز مرو و در خانه ى خود بمان. همانا پيغمبر خدا ترا فرمود تا در پس پرده نشينى و تو راهى دشت و بيابان گشته خود به هر كس و ناكس بنمائى و اينك آن سخن كه ترا پيغمبر فرموده كه در خانه باشى مرا گوئى و مرا كه رسول خدا فرمان داده جهاز جنگ بر خود راست كرده در ميدان نبرد بتازم گوئى كه كار تو كرده در خانه بمانم. از خدا بترس و دست از اين ناهموارى كشيده باعث خون مسلمانان مشو و مردم بصره كه چون احوال طلحه و زبير در رقابت هم به خلافت نگريستند دانستند از اين كشش و كوشش نه صلاح مسلمانان و انتقام خون عثمان مى خواهند بلكه رياست خود مى طلبند از آنجا كه بر سر امامت مردم بر نماز با هم به موافقت نتوانستند آمد كه اين يك امامت را خاص خود و او آن را جهت خود كه مقدمه ى خواستن خلافت بود مى خواستند. تا آنجا كه عايشه واسطه شده روزى امامت نماز را به عهده عبدالله ابن زبير و روزى براى محمد ابن طلحه گذارد، تا تكليف خلافت معين بيايد و همين امور بود كه مردم را از جوشش نخستين افكنده چندان كه بعد از اين طلحه و زبير به منبر رفته مردم را با جنگ با على "ع" تحريض نمودند توجه نكرده جز بى اعتنائى و بى علاقگى نياوردند.

از آن جانب چون على اميرالمومنين به آبادى "ربذه" كه از ابوابجمعى بصره بود رسيده و وضع بصره شنيد و هم دانست كه مردم بصره را از نظر دو دلى با وى طريق اطاعت نمى باشد نامه به مردم مدينه نوشته از ايشان مدد بجست و اهالى مدينه نيز به موافقتش نيامده گفتند ما او را بارها از امان قتله ى عثمان بر حذر داشته گفتيم هر آينه خواهد كه خلافت بر او راست شود نخستين كار او بايد آن باشد تا سر مخالفين خود و قاتلان عثمان از شمشير بگذراند و على "ع" تسامح ورزيد تا آنجا كه هر يك از سمتى علم طغيان برآوردند. و از اين سخنان على "ع" دانست كه مردم مدينه از او رنجيده خاطر بوده به اعانت او نمى باشند. ناچار نامه اى به كوفه نگاشته ابوموسى اشعرى را كه از جانب خود او در آن وقت حكومت آن بلد داشت مخاطب داشته گفت من ترا به حكومت كوفه بداشتم تا يارى من داده كمر به خصمى دشمنان من محكم گردانى نه اين گونه كه شنيده مسموع مى شوم كه طريق ارتداد سپرده ديگران را نيز ممنوع مى آئى، همانا كه طلحه و زبير خود باعث خون عثمان شده و عايشه را كه خود از مسببين و محركين كشتن عثمان بيامد و پس از آنكه آن دو تن نخست اول بيعت كنندگان من بودند و هم اول مخالفين من كه رسول خدا را به كمتر از آن منزلت كه كنيزكى را جهت فروش بگردانند به گرد كوچه و بازار مى گردانند و او را وسيله ى كشتن مسلمانان ساخته از جمله حكيم را كه از بزرگان بصره بود سر از بدن برداشته چه زياد جماعات را كه به جرم و جنايتى خون ريخته چه فراوان بى گناهان را كه دست بسته آماج تيغ و سنان گردانيده چه ستم ها كه بر مردم بى پناه روا داشته گرفتن خون عثمان را بهانه ى بدست كردن خلافت خود آوردند، هر آينه از در اطاعت بوده قيام به يارى من و دين خدا توانى نمود فبها و گرنه اينك عبدالله بن عباس و محمد ابن ابى بكر است كه به جانب تو گسيل مى دارم. كوفه و مردم كوفه را بديشان سپار و خود گوشه گرفته، باش تا فرمان من به تو چه بيايد و مبادا انديشه ى ناهموار در خاطر آورده ره بغى و معاندت من بجوئى كه هر آينه ظفر دوستان مرا رود بدنت پاره پاره ساخته دقيقه اى زندگانيت نگذارند و خود مردم ربذه را مخاطب ساخته به قرائت خطبه زير برآمد:

خطبه هفدهم

فعال انه اتانى خبر منقطع و نبا جليل ان طلحه و الزبير...

خلاصه معنى چنين است كه طلحه و زبير به بصره بتاختند و حكيم بن جبله و جماعتى از مسلمانان را بعضى به حيله و بعضى به ستم بكشتند و گروهى را دست ها به گردن بسته گردن بزدند كه خداوند ايشان را جزاى ظالمين و فاجرين و اهالى بغى و فساد دهاد. طلحه و زبير چنان به آهنگ بصره بكوچيدند و عايشه را با خود بكشيدند كه كنيزكى را از بهر بيع و شرا بگردانند. در حالى كه زنان خويش را در پس پرده داشته در از هر نامحرم به رويشان محكم گردانيدند. پيمان شكستند با من پس از آن گاه كه بيعت كرده پيمان محكم آوردند و تاختند بر ''عثمان ابن حنيف'' كه حاكم بصره بود از جانب من و بيت المال و اموال مسلمين بربودند و جماعتى از مسلمانان را كشته بر جماعاتى تاختن برده گروهى را دست بر گردن بسته گردن بزدند و فوجى را به حيله و شبيخون از پا درآورده خود ريختند. به خدا قسم كه اگر ايشان اين كار بى جرم و جنايت هم كرده اند خون ايشان بر حلال باشد و بر من است تا انتقام آخرين قطره ى خون مسلمانان از ايشان نستانم از پاى ننشينم چه رسد به اين كه اين كار از طريق ستم كرده اند.

چون مردم اين سخنان بشنيدند به هايهاى بگريستند و دل يك دله كرده شمشيرها بر سر دست ها برآورده حمايت على "ع" را فريضه گرفته به جانب بصره تاختن آورده به ميان مردم افتادند و به همان اندازه كه با عايشه به بصره درآمده بود از پا بينداختند و چون آن مردم كه از كوفه بازگشته بودند همه سخن بر اين يك جهت داشتند كه مردم روى با ابوموسى داشته و ابوموسى نيز جز آن نباشد كه هر آينه نيروئى به دست كند طاغى شده به طلحه و زبير بپيوندد و از جمله اشتر نخعى كه بر اين معنى قوت كلام بيشتر داشته گفت من هرگز از ابوموسى ايمن نبوده او را جز بد دل چرب زبانى نمى نگرم، على "ع" مجددا كاغذ خواسته يكى مردم كوفه را و يكى ابوموسى را نگاشته، توسط امام حسن عليه السلام روانه گردانيد و اين است آن نامه كه مردم كوفه را فرستاد:

نامه اميرالمومنين به مردم كوفه

من عبدالله على اميرالمومنين الى من بالكوفه من المسلمين

اين نامه ايست از بنده ى خدا اميرمومنان بر مردم مسلمان كوفه بر اين كه: اى مردم از اين دو بيرون نتواند بود كه يا من ظالم باشم و يا مظلوم و يا من طريق طغيان گرفته و يا مردم بر من بشوريده، پس در دو حالت بر شماست كه به نزد من حاضر شده اعمال مرا زير نظر آوريد و بنگريد كه هر آينه من طريق نكوكارى و راه حق سپرم اطاعت و پيروى من كنيد و اگر جز اين و نه به صواب و سداد رفتار كنم، بنمائيد تا من تبعيت از شما نمايم.

و اين بود آن مكتوب كه ابوموسى را نگاشت:

من عبدالله على اميرالمومنين الى عبدالله بن قيس اما بعد فقد بلغنى...

... باز داشتن مردم را از خدمت من خيانتى است كه بر گردن توست، چون اين نامه بخوانى بى تامل دامن بر كمر بسته با هر كه فرمان تو پذيرد اعداد جهاد كن و به نزد من شتاب و اگر از مرگ و قتال بيمناكى كناره بجوى. اما قسم به خدا كه آسوده نخواهى بود تا آن گاه كه روزگار بر تو زير و زبر گردد و اگر اينك از سوئى بيم كنى آنگاه از همه سو در بيم و هراس باشى. اى ابوموسى اين كار را كوچك مگير كه امرى بزرگ و داهيه اى بس خطير مى باشد، عقل خود برابر گذار و پس و پيش كار بنگر و سود خود از دست مده و به ما گرا و اگر جز اين خواهى بر توست كه از مردم كناره گرفته نه سود و نه زيانشان نمائى و به جائى روى كه نشان و نام تو نشناسند. سوگند به خدا كه من ترا به حق خواندم و راه صواب به تو نمودم و اينك بر توست كه صلاح يا فساد بر خود بپذيرى و هم نيز اين بدان كه على "ع" نه آن كس است كه از خدعه ى هيچ ملحد بيمى به دل بياورد.

چون امام حسن عليه السلام راه بريده خود به قادسيه رسانيد عمار ياسر كه در ركابش التزام داشت بازوان از بند شمشير گذرانده چنانكه چوپانان چوب به پس گردن نهند آن را بر پس گردن بياورده گفت هيچ آتش از آن جگر مرا زيادتر نمى سوزاند كه چگونه آن هنگام كه مى توانستم بر مخالفتش قيام كنم كوتاهى نمودم. و مردم از ورود ايشان آگاه شده گروه گروه بر ايشان فراهم آمدند و جماعتى كه حسن ابن على "ع" را فراوان دوست مى داشتند اين هول در دلهايشان كه مبادا از آنجا كه جوانى نورس است لغزش در سخنش آمده چنان كه بايد و شايد اداى ماموريت و قرائت كتب نتواند، ليكن چون حسن "ع" زبان به سخن گشود آن فضاحت نموده بلاغت بياورد كه ابوموسى را در وحشت بينداخت از جمله كه فرمود:

''بعد از سپاس و ستايش خداوند و درود بر رسول او من چيزى نمى گويم كه شما نمى دانيد، همانا اميرالمومنين على "ع" مرا به سوى شما به رسالت فرستاد و شما را به طريق صواب و عمل به كتاب خدا و جهاد با اهل كفر دعوت نمود، دعوتى كه اگر اول زحمت است در آخر راحت و نعمت است. خود مى دانيد كه پدرم اول كس بود كه با رسول خدا نماز گذاشت و از ده سالگى تصديق نبوت او كرده در همه غزوات ملازمت خدمت او مى داشت و او را همواره از خود راضى مى داشت تا آنگاه كه ديدگان او را به دست خود ببست و او را يك تنه غسل داد مگر آنكه فرشتگان او را مدد مى دادند و فضل ابن عباس آب غسل او مى كشيد و پس از غسل و كفن كه پدرم رسول خدا را خود در قبر نهاد و دانيد كه جز پدرم على "ع" كس وصى و متصدى امور مسلمين بعد از پيغمبر نبود، اما هر چه مردم را به خود بخواند كس او را اعانت نداده گردن به فرمان نگذاشت تا آنگاه كه ديدند آنچه نمى خواستند و به جانب او روى آوردند مانند شتران تشنه كه رو به آبگاه بياورند و به تمام وجود بيعت او به گردن بگذاشتند. پس جمعى بى آنكه امرى به خلاف از او نگرند بيعت او شكسته سر از فرمان او برتافته ره مخالفان گرفتند و از در حقد و حسد طاغى گرديدند.

اكنون بر شماست كه اطاعت يزدان و طاعت او از دست نگذاريد و به جانب او سرعت كنيد و با دشمنان او مصاف دهيد و به دوستان او بپيونديد تا پاداش بيابيد.''

پس از جناب حسن "ع" عمار ياسر بپاخاسته مردم را گفت: خداى را سپاس كه ما را نعمت رسالت پيامبر آخرين عنايت فرمود. اى مردم برادر پيغمبر خدا يعنى على مرتضى شما را به خود مى خواند و اين پسر عم اوست كه نصرت دين خدا از شما مى جويد و اين امتحان است كه شما را با آن در موافقت و مخالفت با وى مى آزمايد، حق كسى است كه حشمت پيغمبر مى دارد و بر شماست كه شتاب كنيد به سوى اديبى كه كسى او را ادب نياموخته، عالمى كه او را كسى معلم نبوده، علمش لدنى است و آموزگار او خداوند است و از شك و شبهه بيرون نتوانيد آمد تا حاضر خدمت او شده سخنان او استماع نمائيد.

خطبه 018

موضوع خطبه هيجدهم

ابوموسى چون جوش و خروش مردم را با سخنان امام حسن عليه السلام در موافقت با على "ع" نگريست بر منبر شده شمه اى نيز وى از آنچه مكرر گفته بود به زبان آورده مردم را مانع پيوستن و حمايت على "ع" بيامد و كسانى به تحكيم سخنانش برآمدند و عمار ياسر كه به تشدد و تغير ابوموسى برآمد. ابوموسى گفت: مرا ام المومنين مامور مخالفت با على "ع" گردانيده، عمار گفت اگر تو را عايشه با بى حقى دستور داده مرا اميرالمومنين به حق امر به جهاد با كفر و از دين برگشتگان فرموده و كسى از دين خدا بازگشته كه امر خدا و سخن رسول خدا پس پشت اندازد.

و حضرت حسن "ع" باز شمه اى از در تسعير و تحذير از روبروئى با پدرش على "ع" برآمد و هم از جانبين كه جمعى به يارى على مرتضى و تعدادى كه به هواخواهى عايشه از اطراف به كوفه نزول كرده امداد و پشتيبانى خود را عرضه حسن "ع" و ابوموسى نمودند و از اين واقعيات خبر به على "ع" آوردند و على "ع" مالك اشتر نخعى را فرمان احضار داده به حضور فرا خواند و چنان كار آشفته شد كه هر گونه حل و عقد آن از عهده عقل مندان به دور افتاده چاره گران بيچاره آمدند.

از اين ميان على اميرالمومنين روى به مالك كرده فرمود من به شفاعت تو ابوموسى را بر سر كار خود بداشتم و ببينى كه چه فساد انگيخته آن زمان كه گفتم من مردم را نيك شناسم و از تو خواستم كه دخالت نياورى رنجيده خاطر گرديدى. مالك گفت سخن به درست گفتى يا على "ع" كه اين فتنه نه ابوموسى بلكه من انگيخته ام كه خود نيز متعهد فرو خواباندن آن مى آيم و برخاسته سوار شده جانب كوفه گرفته خود به ابوموسى رسانيد در حالى كه با حضرت حسن "ع" و ديگران در مهاجه و حرف و سخن و معارضه ى با هم مى بودند. مردم كوفه كه از سخنان حسن بن على "ع" و ابوموسى در بوك و مكر و شك و يقين افتاده راه از بى راه نمى دانستند، چون مالك به مسجد رسيد ابوموسى از هول برخود پيچيده خواست از منبر به جانب دار العماره شده غلامان به دستگيرى مالك درآورد كه مالك بر او امان نگذاشته گفت اين نه خانه ى تو بلكه خانه ى على است و فرمان داد تا اثاث البيت او بيرون انداختند كه در دم هم مردم آنها را مى ربودند و مالك او را مى گفت اين همان مردمند كه ايشان را اغو كرده دلشان با خويش مى ديدى و چون شب به آخر و هنگام نماز صبح رسيد مردم فريضه ى آن با حضرت حسن " ع" بجا آورده پس از آن آمادگى خويش به مقابله ى با عايشه اعلام داشته سلاح جنگ بر خود بپوشانيدند و در ركاب او روانه ى ذيقار گرديدند، در آن حشمت و وقار كه قيس ابن سعد عباده و هاشم ابن عتبه بدين اشعار ايشان را مدح و ثنا آوردند:

''خداوند مردم كوفه را جزاى خير دهد كه خذلان ابوموسى و دودلى تا حال را از خود دور داشتند.

روانه ى جنگ با كسانى شدند كه اول پيمان بسته سپس پيمان بشكستند. و حاضر شدند به ركاب مردى كه دختر از رسول خدا گرفته، همه بر آن گواهى مى دهند كه رسول خدا او را وصى خود قرار داده سخنى نگفته جز به حق و عملى نكرده الا به رضاى حق.

شهره است شمشيرش و بى شمار است سرهائى كه از دشمنان خدا از برش شمشيرش به زمين افتاده.''

ايشان راهى ذيقار مى بودند و از آن سو خبر رساند على "ع" مردم خود را كه به يارى ما مى آيند. مردمى كه عددشان دوازده هزار تن به اضافه يك تن مى باشد و چون به شمار آوردند همين بود و چون پرسيدند على "ع" ايشان را خوشامد و ترحيب گفته فرمود تا ايشان را بنواخته گفت:

اى مردم من در اين عوض چنان كنم كه شهر شما مركز دين و قبله ى مسلمانان باشد و بعد از فتح بصره شهر شما را نشيمن خود خواهم ساخت. چه شما كسانى باشيد كه با كفار عجم مصاف داده اسلام را در روى زمين بگسترديد.

مردم كوفه به پاسخ على "ع" گفتند يا اميرالمومنين ما راه تو بدون هيچ حجت و توقع اجرت در پيش گرفتيم و بدان كه به هر چه امر كنى فرمان پذير باشيم و بالجمله چون مردم كوفه انجمن شدند على "ع" به ميان ايشان شده در حالى كه عمامه ى سياه بسته عبائى سياه بر دوش افكنده بود خطبه ى زير را به قرائت بياورد:

خطبه هيجدهم

فقال الحمدلله على كل امر و حال فى الغدو و الاحال و اشهدان لا اله الا الله...

پس از حمد پروردگار و نعمت رسول خدا مى فرمايد:

گاهى كه رسول خدا به سراى ديگر تحويل نمود، جماعتى گرد آمدند و ابوبكر را به خليفتى برداشتند و او در كار خويش كوشش به جد نمود و چون خواست احاله كند خليفتى به عمر گذاشت و او نيز آنچه در خود داشت به كار بياورد و پس از وى مردم عثمان را برداشتند، ليكن نه مردم از وى و نه وى از مردم رضامند گرديدند و آنگاه بيامد او را آن كه همه را استحضار مى باشد، سپس گرد آمديد بر من بى آنكه جبر و فشارى بر شما بباشد و هر چه شما در رغبت بوديد من اين امر را بى رغبت مى بودم تا بر من تحميل بياورديد و اول كس كه با من بيعت نهاد طلحه و زبير بودند همان دو تن كه نيز اول كس من در پيمان شكنى بودند و من بر اين عاقبت آگاه مى بودم.

پس، از من اجازه ى سفر مكه خواستند در حالى كه به فريب عايشه و برانگيختن او مى رفتند و با بعضى از طلقا "تك روها- بى اراده ها- منافقين" به بصره رفتند و بسيارى از مسلمانان را بكشتند و با من سر به نافرمانى برداشتند در حالى كه ابوبكر و عمر را بى فرمانى نمى كردند و مرا نيز فروتر از ايشان نمى دانستند. اينك تا بر شما آشكار كنم كه اينان كيستند و چيستند: ايشان را معاويه از شام نامه كرده با وعده ى حكومت بعض بلاد مغرور ساخته بفريفت و اينان آن نامه از من پوشيده بنهفتند و آنگاه ديدار شدند كه فتنه برانگيخته به طلب خون عثمان برآمدند.

قسم به خدا اينها ره عدل و نصفت نسپرده اند. و از اين غوغا جرم و منكرى بر من نمى توانند بست. و اين خون عثمان كه از من مى طلبند بايد از خود ايشان طلب نمود و سوگند به خداى كه به راه ضلالت و جهالت مى روند. همانا كه شيطان سواران و پيادگان خود را طلبيده تا به كمك ايشان جور و ستم خود را مستقر ساخته باطل و خلاف را به كمال رساند.

پس دستهاى مبارك را برافراشته گفت:

پروردگارا طلحه و زبير عهد من شكسته از من ببريدند، تو خود جواب ايشان داده، ساخته ايشان خراب و رشته شان پنبه گردان و الهى نيامرز ايشان را و برسان به كيفرشان آنچه بر آن سزاوار مى باشند.

خطبه 019

موضوع خطبه نوزدهم

چون خطبه ى اميرالمومنين به پايان رسيد، مالك اشتر كه سخت ناآرام شده بود بر پاى خاسته گفت يا على "ع" سخنان تو را اصغاء نموده تصديق آورديم و نبود جز به صواب هيچ جمله از آن، تو پسر عم رسول خدايى و هم وصى و داماد وى و اول كس كه تصديق كرد او را و نماز گزارد با وى و جميع جنگها و مناقشات را با وى حاضر و اول كس در هر مقام كه جان خود به كف دست به جهت او مى داشت. هيچ كس را نيست اين فضيلت كه تراست و جز اين نيست كه پاداش اطاعت تو بهشت جاودانى پروردگار مى باشد و دوزخ جزاى طلحه و زبير كه نافرمانى تو گزيدند و كيست عايشه و چيستند طلحه و زبير كه با تو پيوسته و پيمان بشكستند. اگر خون عثمان طلب كنند بايد خود را دستگير سازند چه اول كس همين خود اينان بودند كه مردم را بر قتل او برانگيختند و به خدا كه اگر دست از آن كار كه به آن مشغول شده اند نكشند، ملحق به عثمانشان خواهيم ساخت. بدان كه دل ها در سينه هاى قوى است و شمشيرهاى ما در نيام هايمان آبدار و به طلب حق در آن اشتياق كه ديروز مى بوديم.

در اين وقت از مردانى كه در ركاب حسن عليه السلام راهى ذيقار شده خدمت على "ع" را فرود آمده بودند سرانى مانند حجاج ابن غزيه انصارى و قعقاع هند بن عمر و ديگران برخاسته گفتند يا على "ع" ما جز كارى ستوده از تو نديده امروز راضى ايم از تو بدانچه ديروز مى بوديم. يعنى ديروز و امروز تو، كه داماد رسول خدا و طرف محبت رسول خدا و امروز كه در مقاتله با اصحاب جنابش مى باشى نزد ما تفاوتى به هم نرسانيده اندك خدشه از اطاعت و محبتت در دل ما راه نيافته است.

و بسا كلمات ديگر كه همه نسيم اميد و حمايت و پشتيبانى ايشان را به على "ع" مى رساند و از آن ميان على "ع" ''قعقاع'' را خواسته فرمان داد تا به جانب بصره بشتابد و فرمود تا مردم بصره و همچنين هر كه را كه با او روى سخن كند دقيقه اى از نصيحت و راهنمايى دريغ ننمايد و قعقاع طريق بصره گرفته خود به آن رسانيد و طلحه و زبير را مخاطب ساخته آنچه به نهان مى داشت و به زبان مى توانست به پند و موعظه بياورد و از جمله گفت شما دعوى صلح و فلاح داريد در حالى كه جز فتنه و شرور نمى داريد. در اولين روز ورود به شهر بيش از سيصد تن را از دم تيغ درگذرانيده ايد كه سيصد هزار را با خود به خصومت انگيخته، از اين توانيد به عاقبت كار نگريسته از چگونگى اش حاصل بيرون كنيد كه اين خونخواهى و بهانه ى آن جز بلا و مصيبتى نمى باشد كه نخست دامن خود شما گرفته عايد ستم آن گريبانگير خود شما مى گردد و عايشه را گفت تو نيز دو راه در پيش مى دارى، راهى به جانب فلاح و راهى به طرف بد عاقبتى و اينك به خود بيا كه چه خواهى كرد و چندان از اين سخنان بگفت تا عايشه گفت همه كلمات تو به حق و همه مطالب تو مقرون به خير ما و شما مى باشد و اينك كارى است كه تا بدين محيط رسيده ليكن هر آينه على "ع" اكنون نيز حاضر به مصالحه بوده دست از جدال بخواهد تا كشيده به خودمان گذارد ما نيز طريق صلاح گرفته مصالحه را بر مخاصمه رجحان گذاريم و با اين گفت و شنيد قعقاع را بازگشت فرمودند. قعقاع زمانى به ذيقار رسيده دريافت حضور امام نمود كه به قول ابن عباس حضرت على "ع" پينه بر موزه ى خويش مى بست و در آن نقطه از سخنان على "ع" با اطرافيان رسيد كه على "ع" ابن عباس را مخاطب ساخته قيمت كفش هاى خود مى پرسيد و چون ابن عباس پاسخ رساند كه موزه پاره اى به چه مى ارزد! على "ع" فرمود به خدا قسم كه اين حكومت از اين موزه پاره ها به نزد من بى ارزش تر مى باشد، مگر وقتى كه بتوانم احقاق حقى نموده يا باطلى را دفع فرمايم.

و آنگاه اين خطبه اى بود كه ميان جمع به قرائت بيامد:

خطبه نوزدهم

ان الله سبحانه و تعالى بعث محمدا صلى الله عليه و آله و ليس احد من العرب...

خداوند محمد "ص" را برانگيخت در وقتى كه هيچ كس از عرب يكتايى ايمان نداشت و پيغمبرى نمى شناخت، پس مكان و منزلت بداد ايشان را در اسلام كه پناه و ملجا ايشان مى بود و به استقامت بياورد امورشان را و ثابت نمود قدم هاى لغزنده ى ايشان را،به خدا قسم كه من در سپاه پيغمبر بودم در حالى كه هزيمت مى دادم سپاه دشمن اسلام را تا آخرين نفر در حالى كه نه ترسيده و نه درمانده مى گشتم و اكنون نيز به همان گونه ام كه با رسول خدا مى بودم و مى شكافم پهلوى حق را به جهت آن كه بيرون بياورم باطل را از آن به همان صورت كه از رسول خدا مى ديدم، كارى كه موجب دشمنى قريش با من گرديده. سوگند به خداى كه مقاتله كردم با ايشان گاهى كه كافر بودند و مقاتله مى كنم با ايشان هم امروز كه مغرور شده فتنه و عصيان برداشته اند و كيفر مى دهم اينان را امروز در طغيانشان به همان صورت كه ديروز كيفر مى دادم.

خطبه 020

و چون جنابش خواست از ذيقار به جانب بصره حركت كند در ميان جماعت بر پاى شده فرمود: اما بعد فان الله تعالى فرض الجهاد و عظمه و جعله نصره له و الله ما صلحت دنيا...

خداوند جهاد را بر مسلمانان واجب گردانيد از آنجا كه كار دين جز به شمشير راست نمى گردد. هم اكنون شيطان لشكرش را گرد آورده دست به كار شده است. هر چند به صراحت خون عثمان را بر من نبسته اند ليكن مرا از كشته شدن او شادمان مى خوانند بى آنكه در اين سخن عدل و انصاف را بين من و خود حكم ساخته سخن از در انصاف بياورند و همين است كه خونى را كه خود ريخته اند از من طلب مى دارند . اگر در قتل عثمان من شريك ايشان بودم پس ايشان را در اين خون نيز مشاركت مى باشد و اگر بى شركت من اين خون ريخته اند پس خون نه بر من بلكه بر خود ايشان مى باشد و آن حجت كه بر من اقامه مى كنند بايد بر خويش اقامه بكنند، چه آنكس كه خونى ريخته يا شريك در خونى باشد بر او نيست كه آن خون طلب بكند. همانا ايشان را از مادرى كه ايشان را از شير گرفته شير مى خواهند و از پستانى كه خشكيده شير مى جويند و از بدعت مرده و متروك زندگانى مى طلبند.

''كنايه از اين كه بر آن بيت المال كه بى حساب در اختيارشان بود و از آن زر و سيم برداشته خزانه هاى بزرگ مى انباشتند هنوز چشم مى دارند در حالى كه من بر طريق مصطفى رفته و خارج از حقوق افراد فلسى عطا نمى آرم''.

چه بزرگ است زحمت و ضرر آنها كه مردم را دعوت به محاربه ى با حق كرده و آنها كه اين دعوت را به اجابت مى آورند. به خدا قسم كه لبالب كنم آن بر كه را كه سقايت آن با من باشد، يعنى حربى بر پا كنم كه خون، زمين رزمگاه او را بپوشاند. جنگى كه هر كه بدان رو كند جان بيرون نبرد و هر كه رهيده باشد دگر باره بر آن رو نياورد. من راضيم به حكم خدا و كار نكنم جز به امر خدا. اگر از در توبه و انابه درآيند بپذيرم و گرنه برش شمشير كه ناصر حق و بردارنده ى باطل است در ميان گذارم.

پس از بيان خطبه ى بالا فرمان بسيج لشكر داده نوزده هزار آماده ى خدمت گردانيد و از اين عده چهار صد تن از مهاجر و انصار بودند كه مهاجرين گفتند ما با رسول خدا به هجرت همگام شديم تا دين خدا محكم گردانيم و همان هجرت با تو گزيديم تا آن را به قوام آوريم و انصار افزودند همان نصرت كه ركاب پيغمبر خدا را داديم تو را مى دهيم كه مكمل اويت مى دانيم، يعنى تو و پيغمبر براى ما بى توفير مى باشند و هفتاد تن از ايشان كه از جنگجويان بدر مى بودند. بالجمله على "ع" رايت جنگ به فرزند خود محمد حنيفه داد تا طلايه سپاه نمايد و عبدالله بن عباس را پرچمى داده بر جانب راست پرچم دار گردانيد و عمر ابن ابى سلمه پسر خوانده ى رسول خدا را كه بيدق دار طرف چپ گردانيد و خود در حالى كه بر شترى سرخ موى نشسته اسبى يدك مى كشيد در قلب سپاه قرار گرفته طى طريق آوردند تا به منزل "فيد" رسيدند و در اين وقت مردى را كه از هيبت سپاه به تحير برآمده بود ديدار كرده به حضور حضرت آوردند در حالى كه مى گفت اينان خنجرى خون آلود از مردم مى باشند و على "ع" از نام و نشانش پرسيد؟ مرد بنى ثعلبه اى گفت نامم مره كه در معنى مرارت مى باشد و چون حضرت شنيد، گفت خداوند تلخ كند زندگانى ترا، كه غرضش از زشتى نام او بود كه بر وى آمده بود و گفت آيا كاهن مى باشى؟ جواب داد نه كاهنم بلكه مردى عائف مى باشم كه در معنى آزارنده ى حيوانات مانند آن كسان كه چهارپايان خصى كرده يا دم و گوش و مانند آن از آنان مى برند و از نشست و برخاست پرندگان تفال و تطير مى آورند. در هر صورت بر خوردى بود كه دل وصى خدا را به كراهت آورده هم ناچار بود كه ادامه ى عزيمت فرمايد و باز آمدند تا به مردى رسيدند كه از كوفه مى آمد و چون حضرت از او خواست تا نظر كوفيان را درباره اش بشنود گفت اگر از در مصالحه باشى مصالحه مى خواهند و اگر كار بر مخاصمه رود روى بر مجادله مى دارند و با اين اطلاع طى طريق كرده تا به نزديك بصره رسيدند. پس حضرتش فرود آمده چهار ركعت نماز گذاشته خاك زمين را در مناجات خود با پروردگار آبناك گردانيد و سپس دست برداشته گفت:

خطبه 021

الهم رب السموات و رب الارضين...

اى خداى آسمانها و آنچه آسمانها بر آن سايه افكنده و اى خداى زمين ها و آنچه زمين هايشان بروياند و اى خداى عرش عظيم، اينك بصره است و از تو مى خواهم خوبى را براى آن و پناه مى برم به تو از آنچه بد او مى باشد. الهى مرا فرود آر در بهترين جاى آن كه تو بهتر فرود آورنده مى باشى. الهى اين جماعت با من بغى كردند و نخست از در اطاعت من بيرون شدند و سپس شكستند عهد مرا، چنان كن كه خون مسلمانان به هدر نرود.

در اين وقت كه على عليه السلام در بصره به آرايش سپاه مى پرداخت قعقاع كه به مدينه رفته بود نيز مراجعت كرده از جانب عايشه خبر صلح بياورد و چون مردم بشنيدند آنها كه شركت در قتل عثمان داشتند سراسيمه شدند كه صلح و متاركه ى جدال جز با تسليم داشتن ايشان به عايشه يا طلحه و زبير نخواهد بود و بر آن شدند كه اين صورت را گردانده جانب جنگ بياورند و چون حضرت على "ع" شنيد، تا تفرقه و تشتت را از سپاهيان دور سازد، فرمان داد تا آنها كه دستشان به خون عثمان آلوده است از سپاهيان كناره بگيرند. از آن سو چون طلحه و زبير اين بدانستند و فهميدند كه با اين فرمان جز يكدله گان در لشكر على "ع" نمانده و از آن طرف شايد قعقاع طرح مصالحه ميان على "ع" و عايشه برافكند به سرعت به تجهيز و تهيه ى سپاه برآمده سى هزار مرد جنگى آماده ى كارزار گردانيدند و هر قسمت سپاه به يكى از خود دادند. طلحه سردار سواران و زبير رئيس پيادگان و مروان حكم جبهه راست سواران و عبدالرحمن ابن عتاب ميسره پيادگان و از جانب عايشه رياست سپاه همچنان كه از پيش بود با راست شدن صفها مبلغين به تحريك و تهييج سپاهيان برآمده هر يك به گونه اى مظلوميت عثمان و وظيفه خود در خونخواهى او به گوش ها رسانيده مردم را به صبر و استقامت و پافشارى تعليم داده بزرگى كار و وسعت عمل را گوشزدشان نموده، على الخصوص على "ع" را كه در اعلاترين حد به معرفى برآمده آنچه باعث حركت و جنبش ايشان بود بكار آورده، از جمله مردى كه ميان سپاهيان برخاسته گفت هان اى مردم! اين مردم كه شما با آنها سر جدال گرفتيد نه افرادى عادى و رزم آورانى كم مايه مى باشند كه هر يك اژدهاى دمان و شيرانى غران هستند. مصاف دارانى كه شكنج كمند، گيسوى دلبرشان بوده و يله ى كوس نغمه، نواى نوعروسانشان بشمار رفته، سركرده ى ايشان شير خدا كه جگر پلنگ از نهيبش چاك چاك شده، سينه ى سحاب از مهابتش بر خاك آمده. ديگرى برخاسته گفت شنيدم اين سخنان را از منذربن جارود از روزى كه سپاه على "ع" به بصره مى آمدند از اين كه مردانى ديده همه غرق در آهن و فولاد و همه مردانى از سپاه خدا كه اثر سجود بر پيشانى هايشان نشانه ى حق داشته جمله با وقار و وقارى همانند كوه همره دلهايى از ترس و هراس كناره از ستوه از آن ميان جنگجويى پيشاپيش سپاه از نمونه ى فولاد آبديده با اندام و اعضايى كه گفتى همه آنها را شكسته دو مرتبه پيوسته اند، يعنى در ساعد و بازوانى كه گويى گوشت و عضلاتش بر هم گره خورده نگاهش همه بر زمين، حق و حيا از چهره اش نمايان. دو جوان از جانبينش به نام حسن و حسين در حركت، پيش رويش محمد ابن حنيفه كه برابرشان پرچم مى كشد كه چون از نام و نشانش پرسيدم گفتند على ابن ابى طالب اميرالمومنين، گردا گردش جوانان بنى هاشم همه از سر تا قدم فرمانبر و پيرانى پيرامونش همه جان بر كف و گوش بر فرمان كه گفتى همه حلقه ى غلامى او بر گوش مى داشته اند... و از اين گونه سخنان كه زبير از شنيدنشان به جوش آمده بر خويششان خوانده گفت تا چند مدح على "ع" و مبالغه در احوال او مى داريد و دل لشكريان از جاى برده هول و هراس در اندرونشان مى افكنيد. گفتند اى زبير نه سخن جز به صدق آورديم و نه به جز از طريق انصاف سخن كرديم. تو نيز بهتر از ما دانى كه على ابوطالب كيست و افزون از اين است كه از ما شنيده به سمع آورده اى، اين كلمات را نه به ترس و بيم ما تعبير نما كه در آن روز كه سپاهيان رو در روى شوند حقيقت آن آشكار مى آيد.

از آن سود در سپاهيان على "ع" سخن همه بر اين بود كه چه مى شد هر چه زودتر شروع جنگ شده دل اميرالمومنين را از خود خشنود گردانيم. مردى به نام حنيف ابن قيس با خويشان خود به نزد على "ع" آمده گفت مردم بصره مى گويند چون على "ع" بر ما دست يابد مردانمان از دم تيغ گذرانده، زنانمان به اسارت بياورد. على "ع" فرمود: من هرگز چنين نكنم چه زنان و فرزندان بصريان زن و فرزند مسلمانان بوده، مسلمان از مسلمان اسير نگيرد. و پرسيد اى ''حنيف'' تو با ما بر سر جنگ بوده يا از در صلح مى باشى؟ و حنيف جواب داد نه به خدا كه من جز از راه اطاعت تو نمى باشم و از من دو خدمت در جهت تو مى آيد كه هر كدام را خواهى فرمان برسان، يكى اين كه با دويست مرد جنگى توانم در ركاب بوده جان نثار بكنيم و ديگر اين كه باز ديار خود شده شش هزار شمشير زن را كه به خصمى تو اغفال شده اند از مخاصمه باز داشته دل موافقت بدهم. على "ع" فرمود البته كه شش هزار مرد جنگى را از خصمى من بازداشتن به مراتب نيكوتر است از دويست نفر كه به يارى من شوند و با اين قرار حنيف بازگشته، عهد گذاشته شده را به انجام رسانيد و اين نامه اى بود كه پس از آن حضرت على "ع" به جانب طلحه و زبير فرستاد:

نامه اميرالمومنين به طلحه و زبير

اى طلحه و اى زبير اگر چه معنى مرا بر مردم وارونه جلوه مى دهيد، لاكن خود نيكو مى دانيد كه من آهنگ مردم نكردم تا وقتى كه مردم آهنگ من نكردند و ايشان را به بيعت خود نخواندم تا وقتى كه ايشان بيعت من به رغبت پذيرفتند كه شما خود دو تن از آنان مى بوديد، لاجرم بيعت مردم با من به نظر سلطنت يا به طمع مال و ثروت نبود.

اينك نيز اگر از در آن طوع و رغبت كه به سوى من آمديد بوده نافرمانى نكنيد و به توبت و انابه درآئيد من نيز همانم كه بيعتتان پذيرفتم. اگر از در كراهت و بى فرمانى درآمده روى از اطاعت من تابيد، اين خود حجتى است بر شما كه كار به نفاق آورده ايد. قسم به جان خودم كه شما مقدم بر مهاجر و انصار نيستيد كه بخواهيد مخالفت با من كنيد و بلكه بر شماست كه زيادتر از هر كس تبعيت و اطاعت من كنيد. چه مكانتان زيادتر از ايشان و اطلاعتان بر احوال من فزونتر از ايشان مى باشد. بدانيد كه اگر سر بر مى تافتيد از اطاعت من نيكوتر از آن بود تا اين كه پس از ورود در امر من بيرون شديد از فرمان من، پس اقرار كنيد بر اين كه مصداق آيه ى "فمن نكث فانما ينكث..." گشته از خلف عهد كنندگان شده ايد و اين كه در قتل عثمان مرا دخيل دانسته ايد. هم خود شما و هم آنها كه بيگانه از امور آن بوده اند گواهند بر اين كه سخن به خلاف مى آوريد. پس هر كس به اندازه ى آن گناه كه مرتكب شده پرسيده مى شود. اى شيخان از اين راى باطل باز گرديد و اگر امروز نيز ننگى بر خود حمل كنيد بهتر از آن است كه فردا مواخذه بشويد و در آن جهان گرفتار عذاب گشته سوزش آتش دوزخ درك كنيد. و اين مكتوب را به عبدالله بن عباس سپرده روانه گردانيده و سفارش نمود:

نامه ديگر على درباره طلحه و زبير

لا تلقين طلحه فانل ان تلقه تجده كالثور عاقصا...

طلحه را ملاقات مكن چه او گاوى را ماند كه شاخهايش از بلندى بر گرد گوش و سر تافته بر آن مغرور شده از حرف درست سر باز مى زند و كار سهل را سخت مى سازد و نصيحت نمى پذيرد، بلكه زبير را ديدار نما كه نرم خوتر و نيكو سرشت تر است. پس او را بگو چه شده است ترا كه در حجاز شناس مى بودى مرا و در عراق به انكار درآمدى و چه چيز مانع شد ترا از اين كه بپائى در بيعتى كه با من استوار داشتى.

و در دنباله ى آن اين نامه را به عايشه نگاشته روانه فرمود:

نامه على به عايشه

اما بعد فانك خرجت من بيتك عاصيه لله عز و جل و لرسوله...

اى عايشه بيرون شدى از خانه و با اين عمل به خدا و رسول، گناهكار گرديدى، امرى را مى خواهى كه بر تو نيامده است و گمان مى برى كه ميان مسلمانان كار به صلاح مى خواهى نمود، بگو به من كه زنان را با لشكر تاختن و به ميان مردمان آمدن چه كار است و ترا با خونخواهى عثمان چه مناسبت است، عثمان مردى است از بنى اميه در حالى كه تو زنى از بنى تيم مى باشى، قسم به جان خودم كه گناه تو در بيرون شدن از خانه كه بر آن ماذون نبودى از گناه قاتلان عثمان بزرگتر مى باشد. نه تو اين كار به خود كردى بلكه ترا بدان تحريض كرده در خون عثمان به غضب آوردند.

اى عايشه از خدا بترس و به منزل خويش باز گرد و پرده ى خود و پيغمبر خدا مدركه اين سزاوارتر بر تو مى باشد!

و شفاها نيز زين ابن صوحان و عبدالله بن عباس را فرمود تا او را نصيحت نمايند.