کتاب علی (عليه السلام)

مرحوم دکتر سيد جعفر شهيدی

- ۲ -


خطبه 010

موضوع خطبه دهم

چون معاويه مكتوب على "ع" بخواند، نامه اى به زبير بن عوام نوشته در آن گفت كه من براى شما و طلحه در امارت كوفه و بصره بيعت گرفتم و اين دو شهر نزديكترين شهرهاست به شما. سبقت كنيد و تا على "ع" بر آنها دست نيافته سرعت كنيد تا به تصرف درآوريد و به خونخواهى عثمان جنبش كنيد كه اين نيز سبب قوت زيادتر حكومت شما بر آن دو شهر مى باشد.

چون نامه ى معاويه به زبير رسيد و طلحه را از آن آگاهى رسانيد هر دو به رغبت بيش از حدى كه به حكومت و امارت داشتند اين كاغذ پوشيده داشته طلحه پسر خود را به نزد على "ع" فرستاد و با زبير او را آموختند كه چون به على "ع" رسد او را به اميرالمومنين خطاب نكرده بلكه ابوالحسنش بخواند و بگويد كه طلحه و زبير گويند ما مردم را به اطاعت تو آورديم و همه را بر فرمان تو نرم گردن گردانيديم و اينك اجرت ما در اين مهم چه مى باشد. و چون على "ع" از او سوال كند و بپرسد كه ايشان را رضايت خاطر به چه چيز حاصل مى آيد؟ پاسخ او اين باشد كه بگويد پدرم طلحه امارت بصره و زبير حكومت كوفه مى خواهد. و مى گويند كه هم نه شايسته بود تا مشاوره و ارائه راى از ما برگرفته آن را با اشتر و حكيم بن جبله و مانند ايشان گذاشتى. كه محمد راه برگرفته خود به مجلس على "ع" رسانيد. در اين وقت كه محمد بن طلحه سخن داشت ابن عباس نيز در مجلس حضور داشته على "ع" را گفت اين دو مرد داراى مناصب و مكانت افزون مى باشند و كوفه و بصره به مثابه ى ديدگان خلافت و من ايمن نيستم از اين كه ايشان را بدين دو شهر حاكم گردانى! و على "ع" رو به محمد بن طلحه نموده فرمود:

خطبه دهم

لا ها الله اذن يحلم الادتم و يستشر الفساد و تنقضر على البلاد...

آنگاه كه طلحه و زبير فرمانگذار عراقين باشند چه بسيار رخنه ها و خرابى ها در دين كنند و كالاى فساد گران شود، هم اكنون كه در مدينه در نزد من باشند از شر ايشان ايمن نمى باشم چه رسد كه ايشان را حكومت مهمترين بلاد فرمايم.

پس به اين دو مرد سالخورده بگو از خدا بترسيد و در امت رسول او بغى و فساد روا مداريد، همانا كه شنيده ايد خدا مى فرمايد ما بهره ى پاكان و نيكوكاران را در آن جهان بداشتيم، همان كه جباران و متكبران از آن محروم مى باشند.

خطبه 011

موضوع خطبه يازدهم

پس چون محمد ابن طلحه باز آمده قصه بگفت طلحه و زبير دانستند كه اين در بى دق الباب بوده از جانب چشمه ى على "ع" ايشان را آبى نمى باشد، لذا جهت اتمام حجت مردمى بنام خداش را خوانده گفتند از ما به نزد على "ع" شتاب گير و اين كلمات با او در ميان بگذار، اما اول بدان كه آن كس كه ما ترا به نزد او فرستيم مرديست ساحر پيشه و از كاهنان كه به افسون دم و دام آب از جريان و زبان از بيان باز مى دارد، همانا كه چون بر وى وارد شدى از آب او نياشامى و از غذاى او طعام ننمايى و بر ديده ى او نظر نيندازى كه ترا بفريبد و به همان گونه كه مى روى بايد پيغام رسانيده باز گردى كه چون پا سست كرده ايستادن را به نشستن مبدل نمايى چنان مسحور شوى كه سخن از سخن نتوانى.

و بدين وصايا خداش را به حضور امير مومنان فرستادند.

پس خداش روانه شده به همان گونه كه دستور يافته بود خشكى نموده از تعارف و صحبت مرسومه سرباز كشيده و چون بر چهره اش نگريست تبسمى فرمود گفت آيا از اين كه جامه از تن دور نمى كنى و لب به آب و طعام من نمى برى نه از آن است كه ترا گفته اند چنين كنى و مرا ساحر و كاهن بزرگ خوانده ترس از من در دل تو گذاشته اند؟ خداش گفت چنين است. دگر باره لب به سخن آورده فرمود آيا ترا آيه اى نياموخته اند تا آن را جهت امن و به دور ماندن از بلاى من بر خود بخوانى و ترا دل نداده اند كه با خواندن آن از هر خطر و ضرر و سحر و ساحر در امان مى باشى؟ جواب داد آرى كه همينطور است. على "ع" فرمود پس اينك كه چنين است نخست آن آيت بخوان و بر خود بدم و سپس به ابلاغ پيام و استماع جواب پرداز و تا هفتاد نوبت ''خداش'' را واداشت تا آن آيه مكرر نمايد و چون كار قرائت آيات به پايان رسيد خداش را فرمود اينك كه به قول خود ايشان در امان شده از هر گزند و بد، به دور افتادى بگو چه پيام مى دارى؟ خداش لب به سخن آورده گفت طلحه و زبير ترا گفتند ما دو تن از برادران دينى تو و پسر عموهاى توايم، قسم مى دهيم ترا به حشمت رحم كه در راه تو از آن زمان كه رسول خدا از جهان برفت ترك قبايل و عشاير نگفتيم و اينك كه كار به كام كرده اى عظمت ما بشكستى و ما را به هيچ انگاشتى. به خدا آن مردم كه دل ترا از ما رانده، غبار ملال از ما به دل تو نشانيدند در سود تو و دفع مضرت و جلب منفعت تو به مانند ما نبوده بلكه به جز از سوء نيست و بدى درون نمى باشند. و ديگر كه به ما رسيد تا اين كه ما را در انظار بد گفته، ناسزا آورده، به لعن و طعن ياد مى دارى و اين نه جز كار عجزه و درماندگان مى باشد.

چون خداش اين كلمات به آخر رساند على "ع" فرمود اينك به گوش باش تا چه پاسخ خواهى رساند:

خطبه يازدهم

و لكن الله لا يهدى القوم الظالمين...

از من بگوى ايشان را كه سخنان شما بر رد گفته هاى خود شماست. اين كه گوئيد برادران منيد در دين و پسر عموهاى منيد در نسب انكار نمى كنم. نسب شما را كه شما از قريشيد و من نيز از قريش اگر چه بريد خداوند نسب ها را مگر در آن كسان كه به اسلام بپيوندند، اما اين كه گفتيد برادران توايم در دين، اگر راست گفتيد پشت سر انداخته ايد كتاب خداى را از آن جهت كه طريق عصيان گرفتيد با برادر خود و خيانت كرديد با من و اين كه گفتيد بعد از رسول خدا بريديم از همه و با تو پيوستيم اگر به حق بريديد چگونه پس دو مرتبه به جانب آنها شده رو از من بگردانيديد و با من از در مخالفت برآمديد و اگر به باطل بريديد و حق نبود تا چنين بكنيد هم از اول پس عاصى و گناهكار مى بوديد و اين نيست كه شما هر چه گوئيد و كنيد جز به خاطر جلب منفعت و طلب و طمع مال و مقام نباشد و اين كه گفتيد من شجاع ترين مبارزان عربم و چرا شما را به نفرين و دعاى بد ياد مى كنم، هر روزى براى كاريست، آن روز كه درياى لشكر موج زند و نيزه ها در هم افتد، روزى است كه بايد شمشير گشوده سينه سپر گردانيد و امروز روزى است كه بايد از در شنعت و ذكر ذمائم شما باشم و در اين صورت نيز كه شما مرا مردى ساحر دانسته و دستور دفع سحر و آيه ى ابطال آن مى دهيد چه باكتان كه شما را نفرين و طلب بلا نمايم.

خطبه 012

موضوع خطبه دوازدهم

چون خبر قتل عثمان در شهرها پراكنده شد آن حكام كه از جانب عثمان حكومت مى داشتند سراسيمه شده دانستند كه على مرتضى با ايشان از در موافقت نبوده جز از طريق محاسبه و معازله نخواهد بود. لذا نخست ابوموسى اشعرى كه حاكم كوفه بود مردم را كه از او بيعت على مى خواستند گفت باشيم و باشيد تا ببينيم چه خبر مى رسد و ديگر مردم در خلافت على "ع" چه نظر مى آورند آنگاه به انديشه ى آن پردازيم، كه از ميان جمع هاشم ابن عتبه ابن ابى وقاص گفت اى ابوموسى چند ناپخته سخن كنى و مردم را در شك و دو دلى اندازى؟ مردم عثمان را كشته على "ع" را برداشته، گمانم از آن مى انديشى كه عثمان سر از گور برآورده از تو گله كند كه مرا دست برداشته با على "ع" پيوستى. سپس دستهاى خود را بلند كرده گفت هان اى مردم بدانيد كه دست راست من دست راست على "ع" و دست چپ من از آن خود من است كه با او با على "ع" بيعت مى دارم. و دست چپ بر دست راست زده گفت اين هاشم ابن عتبه است كه با على "ع" بيعت مى دارد و مردم چون چنين ديدند گروه گروه به نزد او شتافته با او به جاى على "ع" بيعت گذاشتند.

و چون ابوموسى چنان ديد ناچار شد تا او نيز بيعت نمايد. و از آن طرف مردم بصره كه چون آگاه شدند به نزد عبدالله عامر كه از جانب عثمان حكومت آن بلد داشت حاضر شده خواستند تا با على "ع" بيعت نموده از ايشان بيعت ستانند و عبدالله گفت اى مردم بدانيد كه مرا در اين حكومت بر گردن شما حقى است كه در زمان نيابتم نه بر شما ستمى روا داشته ام و نه جز خير و صلاح شما خواسته ام. اينك به حق اين حق كه از من بر گردن شماست از شما مى خواهم كه همچنان با من از در موافقت بوده چندانكه سخن از بيعت با على "ع" مى كنيد اين سخنان متحد بر دريافت خون بنا حق ريخته شده عثمان بگذاريد و با من هم پيمان شويد تا بسيج سفر جنگ كنيم و طلب خون عثمان نمائيم.

هنوز عبدالله سخن به آخر نرسانده بود كه مردى از بزرگان بصره از جا جسته گفت: اى عبدالله تا چند به بيهوده زنخ مى جنبانى و باد سخن در چنبر هوا مى پراكنى، تو نه ما را به زر خريده اى و نه اين شهر به زور گرفته اى كه چنين درخواست مى كنى، تا حال از جانب عثمان حكومت اين شهر داشتى و اينك عثمان به دست مهاجر و انصار به عدم پيوسته، به خواسته ى همان مردم على "ع" به خلافت نشسته و هر گاه على "ع" ترا باز به حكومت ما گذارد اطاعت امر داشته و هر آينه نگذارد و ديگرى گمارد اطاعت او مى داريم. چون عبدالله عامر چنين شنيد از مجلس به سرا شده نايبى داشت از مردم ''حضر موت'' و او را احضار داشته گفت من بايد سفر مدينه كرده از چگونگى كار على "ع" سر بيرون كنم و تو به جاى من باش و مترصد حال تا خبر من به تو باز رسيده تكليف معين بدارم. و پوشيده ساز سفر مدينه كرده خود در آن شهر به طلحه و زبير رسانيد.

از آن سو شبى اميرالمومنين از كوچه هاى مدينه مى گذشت و شنيد زنى را كه با صداى بربط و نى مى خواند: طلحه و زبير با على "ع" بيعت كردند در حالى كه در خاطر نظر مخالفت با او مى داشتند، خون عثمان به مكر و خديعت ريخته اينك همان خدعه و حيله از در قبولى بيعت با على "ع" آورده اند و چون به در مسجد رسيد جوانى را ديد به شكم خفته دستها از دو طرف به زير چانه نهاده شعرى مى خواند بدين مضمون كه طلحه و زبير با على از طريق بيعت شدند در حالى كه از در خدعه و نيرنگ با او برآمده در نهان مواضعه ى با برانداختن او نهاده اند. و چون على "ع" شنيد بانگ بر جوان زد كه اين شعر كه سروده؟

گفت از تراوش انديشه ى خود من مى باشد. چون اين احوال بر على "ع" رسيد و شنيد كه ابيات آخر جوان اينهاست كه: اينان بر عهد و پيمان نپايند و خداوند بر آن جماعت كه طريق خدعه و نفاق گيرند درهاى رحمت خود فرو بندد بر مسجد شده مردم را فرا خوانده گفت:

خطبه دوازدهم

و الله لا اكون كالضبع تنام على طول اللدم...

سوگند با خداى كه من مانند كفتار نمى باشم كه صياد او را به صوت حجر بخواباند تا خويشتن به دو رسانيده به چنگش آورد.

غرض از آن حيله اى است كه صيادان در گرفتن كفتار به كار مى برند. بدين صورت كه چون او را در تيررس نگرند با دستى كه به سنگ زده از آن آهنگى كه شناخته اند او را خوش مى آيد برآورند، كفتار را بخوابانند و به چنگ آورند.

آنگاه مى فرمايد:

و لكن من آنهائى را كه نصرت حق كنند رحمت و رافت داشته آنها كه نافرمانى و عصيان كنند به كيفر و جزا برسانم و اين رويه و رفتار من است تا آنگاه كه روز من به پايان بيايد.

سوگند به خدائى كه از آن ساعت كه رسول خدا رحلت نمود تا اين روز همواره بى معين و مددكار بوده ام و حق من دستخوش ديگر كسان مى بوده. پس اكنون كه يار و مددكار فراهم آمده است از پا نخواهم نشست و نصرت دين خدا خواهم كرد.

خطبه 013

موضوع خطبه سيزدهم

چون كار حكومت على "ع" در مدينه به سامان رسيد، افرادى به حكومت بصره، كوفه، مصر، شام و خراسان مامور گردانيد. ليكن اكثر ايشان با ناكامى و عدم توفيق و يا كشته شدن در راه آن مواجه شده از جمله عبدالله ابن عباس كه چون ماموريت حكومت شام يافت تا رفته معاويه را برداشته خود به جاى او نشيند گفت يا اميرمومنان من اقامه ى اين سفر نتوانم از آنكه معاويه در شام سخت با شوكت و قدرتمند مى باشد، بر من روشن است كه مردم او از پذيرش من سر برتافته كه يا گردن پيچيده يا سخن قتال و جدال آورند و مرا تحمل هيچ يك از اين امور نمى باشد، چه هر آينه به اهانت و نافرمانيم برآيند تحمل خفت آن نمى دارم و چون آهنگ جدال كنند نيروى برابرى در بازو نمى بينم، چه ساليان دراز است كه مردم آن ديار بر نيك و بد معاويه خو گرفته نه جز او مى خواهند و صنا ديد و بزرگان آن كه از نعم معاويه متنعم شده آن نواله در سفره ى جز معاويه مى يابند و بعد از اين كه همه اركان مملكت از خويشان و اقارب و ياران و نزديكان معاويه و بنى اعمام او بوده خرد و كلان كارها به دست ايشان و در واقع نه مملكت شام از معاويه بلكه از بنى اميه مى باشد. نه از اين معذرت معافيت خود مى خواهم بلكه ترا نيز نصيحت دارم از اين كه معاويه را به جاى خود ابقا كرده رقم حكومت به نام وى صادر فرمائى تا دگر كارها به سامان مى دارى و آنگاه كه فراغ از بقيه امور كنى و نيرو محكم گردانى توانى كه به سهولت وى را از جاى كنده هر كس كه خواهى بنشانى.

على "ع" چون ضعف ابن عباس و سخنان او شنيد فرمود: در راه حق يك چشم به هم زدن آرام نمى گيرم و نيست بر من كه مرا نيروى برابرى با او بوده يا نمى باشد و آنقدر دانم كه بايد ريشه فساد از زمين برداشته، دست منافق و ستمگر از سر مردم و مسلمين كوتاه گردانم و او را معذور داشته سهل ابن حنيف را مامور گردانيد.

و سهل ساز سفر كرده عازم شام گرديد. چون به سرزمين ''تبوك'' رسيد مردى را ديد كه از او قصد و غرض عزيمتش را مى جويد. چون سهل مقصود بگفت مرد گفت باز شو كه نه ما را على "ع" به كار آيد و نه ترا پذيرا مى باشيم و نه سر از متابعت معاويه برمى داريم.

سهل پرسيد اين سخن از خود يا از طرف مردم شام مى گوئى؟

گفت اين سخنى است كه همه مردم شام بر آن متفق مى باشند و بدان كه نه على "ع" و نه ماموران على "ع" را بپذيرند بلكه تا خون عثمان از على "ع" و ياران على "ع" نستانند از پاى ننشينند، چون همين سخنان نيز سهل از سرحد داران و محافظين شنيد، ناچار عنان باز تافته طريق معاودت سپرده خود به مدينه رسانيد و ماوقع به عرض اميرالمومنين بياورد.

ديگر از اعمال على "ع" عماره ابن شهاب بود كه او را امير كوفه ساخته روانه گردانيد كه او نيز چون به سواد كوفه رسيد سپاهيان ابوموسى سر راه بر وى گرفته مانع ورودش به شهر شده گفتند ما جز ابوموسى كسى را به حكومت و امارت نپذيريم و هر آينه شوق لقاى زن و فرزند همى دارى از همين راه كه آمده اى سرباز برتاب و گرنه خون عثمان از تو ستانيم. كه ''عمار'' نيز مصلحت چنان ديد كه طريق مراجعت سپارد. همچنين آنهائى كه مامور مصر و ديگر بلاد شدند دچار چنين سرنوشت ها گرديدند، الا مردم يمن و اهالى بصره كه حكام على "ع" را پذيرا شده با حرمت تمام به جاى حكام عثمان نشانيدند.

حكامى كه از جانب عثمان امارات بلاد مى داشتند همگان را ثابت بود كه خلافت على "ع" ايشان را نپذيرد و نه تنها معزولشان كند بلكه آن مال و منال كه در زمان حكومت كسب كرده اند در معرض حساب و كتاب خواهد آورد، لذا هر يك به طريقى درصدد مقابله برآمده در مقاتله با على "ع" لشكرها آراسته عوامل مى پيراستند. از جمله معاويه كه سخت در شام به عظمت و شوكت رسيده هرگز از آن نمى توانست دست بردارد و از اين رو همه روزه مفتشين به اطراف و اكناف فرستاده فحص حال على "ع" مى نمود و از آن سو آنها كه از حكومت على "ع" نادل خشنود و از عدالت او كار بر ناكامى مى ديدند، مصلحت خود بر كناره جستن از مدينه و پيوستن به معاويه پسنديده روانه ى دار الحكومه ى وى گرديدند، از جمله مردى به نام حجاج بن خزيمه كه چون خود به معاويه رساند گفت ترا بشارتى دهم بر اين كه اگر چه بزرگان مهاجر و انصار و مردم يمن و مصر در قتل عثمان شركت نموده روى به خلافت على "ع" آورده اند اما در ميانشان وحدت كلام و يگانگى قلوب نبوده هر يك به سمتى و هر كس به طرفى روى داشته انديشه مى دارد، در حالى كه مردم ترا بينم كه همه يك دل و يك جهت دوستى و اطاعت تو مى دارند و اين همان فرصت دلخواسته است كه تو توانى از آن نهايت بهره را كشيده با يك هجوم على "ع" و دستگاه حكومت او را متلاشى نمائى و پيش از آنكه او مغرب تو عشا كند تو روز او را شام گردانى.

معاويه گفت قسم به جان خودم كه همه بينم سخن به صدق مى گويى الا آنكه خاطر از اين چركين مى دارم كه شنيده ام خود در قتل عثمان همدست مى بودى؟

گفت آرى چنين است كه ديدم مكشوح مرادى اول كس بود كه به طرفش هجوم برد و حكيم ابن جبل كه در كشتنش سرعت نمود و محمد ابن ابى بكر كه او را جراحت مى نمود و جماعتى كه به سخن ايشان بر وى شوريده هر يك با زخمهاى گران از پايش درانداختند و اينكه مرا بسوى تو اراده كشيد همان بود كه خود ناظر و ديدم كه چه بناحق عثمان را كشته خون او ريخته به استغاثه هايش رحمت نياوردند و بر خود واجب ديدم كه اول كس باشم تا به انتقام خون او كمر بند قتال محكم گردانم و با اين سخنان بود كه معاويه سوگند ياد كرده گفت من نيز از پا ننشينم تا انتقام خون عثمان باز نستانم و بر من نيز وجود اين كار زيادتر از سايرين باشد كه مرا بسيار نامه فرستاده مدد خواست و التجا نمود و منش اهميت نگذاشتم و در اين باره شعر و رجزى خوانده در ميان مردم خود پراكنده گردانيد .

اين اشعار نه در سرزمين شام بلكه تا مدينه نيز رسيده به دست مردم افتاد و از جمله مغيره بن شعبه كه چون بر آن اطلاع يافت حاضر حضور اميرالمومنين شده اجازه خواست تا امرى را كه از نظر او بس بزرگ مى نمايد به عرض رساند و گفت معاويه در شام خطبى بزرگ بر پا داشته كه اندكش نبايد به شمارى و صلاحديد من است كه او را تا كار از موالفت به مخاصمت نينجاميده با حكم حكومت و خلعتى شادكام گردانى و چون آتش فتنه معاويه بخوابد دگر آتش ها خود رو به خاموشى گذارند و بر اين صورت با او بباش تا ستون حكومت خود محكم گردانى و آنگاه هر آينه بخواهى او را برداشته ديگرى را گذارى و چون خود به استحكام بوده اختلافات كنون خوابيده باشد آسان تر توانى، در حاليكه اكنون تو در ضعف و او در نهايت قدرت است اين كار نه بر صلاح و نه جز اينكه فتنه به فتنه بپيوندد ثمرى نمى بخشد.

على "ع" چون اين شنيد فرمود همانا كه سخن به صدق كنى و جز از در خيرخواهى و سياست انديشى نظر نمى دارى و مرا نيز نظر بر آنچه تو ديده پذيرفته اى نمى باشد، ليكن حكم خدا و شريعت رسول خدا را بيرون نتوانم شد، به اين شهادت كه تو خود جور معاويه و ستم او بر جان و مال مردمان را ديده و شنيده بر آن بى اطلاع نمى باشى، با اين همه او را به تبعيت خويش مى خوانم و به متابعت مسلمين دعوت مى كنم، هر آينه سر بر خط فرمان نهد فبها و باشد كه او را رعايت و ابقاى مقام نيز بنمايم و لاكن به نيكى دانم كه بدين كار سر در نياورده نرم گردانى ننمايد، ايضا شبيه همين سخنان با على "ع" ميان ابوايوب انصارى گذشت و نظر مغيره كه گفتار ديگران را تاييد كرده گفت يكى از مصائب اين لشكركشى كه تو اراده كرده اى اين است كه خواهى وجود خود از مدينه كه دارالخلافه است و نظر همه مسلمين و صنا ديد اقوام به سوى او باشد تهى گردانى و همين سببى باشد كه پشت مسلمين شكسته به حال گوسفندان بى چوپان درآيند، در حالى كه اگر خود در مدينه مانده فرمان به اطراف فرستى هم سپاه فراوان تر فراهم آمده هم مركزيت خلافت كه ملجا مردم است بجا بماند و در جهت فرماندهى هم چه بهتر كه شيوه ى رسول خدا در پيش گرفته از جانب خود فرمانده بگمارى.

على "ع" از فحواى اين كلمات دانست كه ايشان را جز كراهت مخالفت با معاويه نمى باشد و بيم مخالفت با معاويه را زيادتر از شوق موافقت با على "ع" در دل مى دارند و از آن طرف ديگر سران قوم از جمله مروان و عبدالله ابن عمر و ديگران را كه شنيد از حكومت او ناراضى بوده خيال مهاجرت از مدينه مى دارند و مخالفانش كه هر دم با مخالفى ديگر در مى پيوندند، از جمله مردى از دوستان مروان را شنيد كه چون از مروان مدت زندگانى او پرسيد مروان گفت تا آن روز كه عثمان كشته شد چهل و پنج سال مى داشتم و از آن زمان به بعد را به عمر زندگى نمى آرم كه اين خود شدت بيزارى وى را از حكومت على "ع" مى رسانيد و از آن جانب روزى طلحه و زبير كه چون از حكومت بصره و كوفه مايوس شدند به خدمت على "ع" رسيده گفتند ما را اجازه ده تا ساز سفر مكه نموده زيادتر بتوانيم در ترغيب مردم به بيعت با تو برآمده يارى ات دهيم، اگر چه مقدم بر اين تمايل زيارت خانه كعبه مى داريم. على "ع" فرمود پس از طواف خانه خدا چه در ضمير مى داريد؟! كه با قسم هاى شديد و غليظ خلاف نظر على "ع" را بر او معروض داشته عهد و پيمانى مجدد در بيعت با وى استوار نموده گفتند همان است كه به زبان از ما شنيده كه جز از دل نمى گوئيم و اجازه گرفته روانه ى مكه گرديدند. در حالى كه على "ع" در غيابشان فرمود همانا كه ديگر شما طلحه و زبير را ملاقات نخواهيد كرد الا در ميدان محاربه ى با من و اين كه در آن جنگ نيز هر دو به قتل رسيده از آرزوها به دور خواهند ماند، ولى چه مى تواند كرد كه جلوگير مقدرات نمى توان گرديد. و ديگر عايشه كه در مكه به تبليغ جدال و انگيزش فتنه به خونخواهى عثمان بر آمده به آماده ساختن مردم مى پرداخت. و طلحه و زبير را كه نيز پذيرا شده ورود و ملاقاتشان را به فال نيك گرفته به تحريصشان پرداخت. و ديگر خوف زدگان و ياس گرفتگان از حكومت على "ع" كه با ايشان پيوسته به مال و سپاه به مدد و حمايتش برآمده تعدادى كه طلحه و جماعتى كه زبير را به خليفتى برداشته آن را خاص و براى ايشان دانستند و شوق بزرگى جوئيشان را به حركت آورده گفتند چه كس پس از پيغمبر را شايد كه غير شما خليفتى گزيند و اين چه استمهال و كوتاهى است كه در حق خود داشته ايد و همين سخنان كه مهيج هر چه زيادتر آنان بيامد و در آخر كه مخالفان حال و زمان را مناسبترين احوال انتقامجوئى با على "ع" ديده به تهيه مقدمات و آماده ساختن مخالفين به جنگ با على "ع" برخاستند.

چون مالك اشتر از عزيمت عايشه آگاه شد بدو نامه نوشت كه ترا نه مگر رسول خدا سفارش فرمود كه از خانه بيرون نشده حضور در جمع به هم نرسانى؟ اينك چه اراده است كه كرده اى؟ و بر من است تا ترا اگر چه به جنگ به خانه برنگردانم آرام ننشينم و از آن سو حفضه دختر عمر ابن الخطاب زوجه ى ديگر رسول خدا كه عايشه را از اين اقدام ممنوع آمده گفت مگر تو نه همان بودى كه با خصومت قبيله اى تهييج مردم به ريختن خون عثمان مى كردى اينك چگونه است كه برايت عثمان گرانبها گرديده انتقام او مى جوئى؟ و ام سلمه زوجه ى ديگر رسول خدا كه او را گفت مگر اين نه همان على است كه رسول خدا چندان فضيلت و فضائلش گفته درباره اش سفارش مى نمود تا به مبالغه مى انجاميد و اين نه مگر آن على است كه چون خواستى در سخن او با پيغمبر نزديك شوى رسول خدا ترا رانده نگذاشت كه ورود كنى و از پيششان گريان بازگشتى و آيا تو آن نيستى كه رسول خدايت فرمود هر كس با على "ع" دل بد كند چه از اهل بيت من و چه از ديگر مردمان، كافر شده خدا و من او را دشمن مى داريم و باز مگر نمى دارى به خاطر كه من و تو در خدمت رسول خدا بوديم و تو موى او به صفا آورده من با كشك و روغن و خرما براى او خوردنى ترتيب مى دادم. پس سربرداشته گفت اى كاش بدانستمى كه كدام يك از شما دو تن بوديد كه پس از من سوار بر شتر شده سگهاى ''حوئب'' بانگ بر وى مى زنند و چون من از آن روز كه در مخالفت با على "ع" بود ترسيده به خدا پناه بردم، رو با تو كرده فرمود بترس از آن كه آن شتر سوار تو باشى و اينك اين همان روز است كه خود را به او نزديك داشته اى! و هم مى گويم بترس از آنكه ترا طلحه و زبير فريب داده از دنيا و عقبا بگردانند و باز قسم داد عايشه را كه مگر نشنيدى از دو لب رسول خدا خلافت على "ع" را و گفت چه در حيات و چه در ممات من وصى و خليفه ى من او مى باشد. و بترس از نافرمانى رسول خدا و از خانه بيرون مشو و مردمان بر هم ميفكن و خون عثمان بهانه مكن كه او از طايفه ى عبد مناف و توزنى از بنى تيم مى باشى و هم ترا سوگند مى دهم به خدا كه همه اين فتنه و شركه انگيخته اى نه از آن است كه على "ع" دو سه نوبت همخانگى و همبسترى پيغمبر با تو را كه با او مشاوره ى لازم داشته مانع آمده ضايع ساخته است؟! و چون عبدالله ابن زبير كه پسر خاله ى عايشه بود و در مجلس حضور داشت اين سخنان شنيد از ترس اين كه با سخنان ام سلمه فتورى در اراده ى عايشه رسد روى با عايشه كرده گفت يا با من سوار شده رو به جانب بصره مى آورى و يا من سر به بيابان ها گذارم چندان كه اثرى از من نتوانى ديد و يا با شمشير شكم خود حفره گردانم كه عايشه لختى بر عثمان بگريست و از آنجا كه عبدالله را سخت دوست مى داشت گفت سخن آن باشد كه تو مى گويى و من نيز آن كنم كه تو مى خواهى.

در دنبال اين اراده عبدالله خضرمى كه امير مكه بود نيز گفت گرفتن خون عثمان از فريضه بر من واجب تر است و مردانى فراهم گردانيد و در پى او يعلى ابن منيه ششصد نفر شتر به حضور طلحه گسيل داشت با مسكوكى فراوان تا ميان مردم تقسيم نمود و شترى خود داشت به نام ''عسكر'' كه به هشتاد دينار طلاى سرخ خريده بود و فرستاده خاص هودج عايشه گردانيد كه اول عايشه چون اسم شتر شنيد از سوارى آن سر باز زده گفت انا لله و انا اليه راجعون و افزود اين نام همان است كه رسول خدا از اين شتر بر زبان آورده با عاقبتى وخيم كه از آن عايد مى گردد.

اما در آخر كه چون با آن توشه و توان شترى ديگر يافت نشد ناچار تا چيزى ديگرى به جاى او بياورند سوار شده به سوى بصره به راه افتادند.

چون ام سلمه نه به پند و نه به سرزنش نتوانست عايشه را از عزيمت جنگ باز نمايد لازم ديد جريان را به صورت مكتوب عرضه على "ع" نمايد و لذا آنچه ديده و شنيده در ماجرا افتاده بود عريضه نموده به دست فرزندش ابى سلمه داده روانه ى مدينه اش گردانيد. چون على "ع" از مضمون آن مطلع گرديد، خاصان را فراهم آورده برايشان بخواند در اين ماوقع كه طلحه و زبير و ديگر سران مكه با عايشه همداستان شده به عزم قتال و جدال با تو رو به طرف بصره مى دارند كه خداوند ترا از شر ايشان حفظ فرمايد. و اما سخن من كه ام سلمه ام با تو، اين كه هر آينه رسول خدا زنان را از ستيز در ميدان جنگ منع نفرموده به شخصه مرا از بيرون نشدن از خانه فرمان نداده بود خود حاضر خدمت شده به ملازمت همراهى سپاه مى كردم و به هر طرف كه سپاه مى بردى يكى از ايشان مى بودم، اما چه كنم كه خلاف دستور خدا و امر رسول او نمى توانم. ليكن به جاى خود پسرم ابى سلمه را كه رسول خدا او را نيز دوست مى داشت به خدمت فرستادم و او را به غلامى تو بداشتم و اين سفارش به او كه به هر چه فرمائى فرمانبردار بوده اطاعت نمايد. و اين ابى سلمه مردى بود عابد و پرهيزكار كه اميرالمومنين ورودش را پسنديده، ام سلمه را دعاى خير آورده سلامت عقل و حصافت راى او را بستود و طلحه و زبير را بر مردم نمود كه يكباره دل از او گردانده عهد او بشكسته بر وى نيز تكليف مقابله بياورده اند و بر مردم به بيان مطلب زير بيامد:

خطبه سيزدهم

ابعد هما الله و اغرب دار هما اما و الله لقد علمت انهما...

برافكند خداوند ايشان را و برافكند قرارگاه ايشان را، سوگند با خداى كه زود باشد تا بدترين روز را ديدار كنند و به زشت ترين وجهى كشته بشوند، همانا مرا ديدار كنند در ديدارى كه فاجرى مى نگرد و باز مى گردند در وجهى كه در كفر و در غدر بوده باشند. سوگند با خداى كه آن را از اين پس ننگرند مگر در ميان لشكرهاى جرار و پس جان بر سر طلب جهان گذارند، خداوند ايشان را دور بدارد و نا چيز نمايد.

و چون مردم مدينه، احوال عايشه و طلحه و زبير را كه بدانسته به عرض على "ع" رسانيده بودند در دنباله ى سخنانش فرمود:

اى مردم! عايشه به جانب بصره بكوچيد و طلحه و زبير به موافقت او ايستادند و لا كن هر يك از ايشان از اين كار سلطنت خويش مى جويند و اگر چه طلحه عموزاده ى عايشه و زبير شوهر خواهر اوست، اما هر آينه توفيق به امر يافته كار به كام كنند هر كدام كه توانند سر از گردن ديگرى برتابند. سوگند با خداى كه عايشه بر شتر سرخ موى سوار شده و از هيچ پشته نمى گذرد و هيچ گره از كارى نمى گشايد الا آنكه معصيت پروردگار مى ورزد و خشم خداوند برمى انگيزد چندان كه خود و هر كه با وى است به هلاكت مى افكند. سوگند با خداى از اين لشكر كه به مصاف من مى آورند يك ثلث از ايشان هزيمت شده فرار كنند و ثلثى طريق عصيان و طغيان ايشان گرفته رو به ايمان و خداوند بياورند و عايشه همان كس است كه رسول خدا فرموده سگهاى حوئب بر او بانگ زنند. و طلحه و زبير آنانند كه دانسته خطا كنند و چه بسا داننده كه علمش جهل و ضلال آمده موجب هلاكتش گردد و دانشش موجب ضررش شود. اينك فتنه بر پاى شده فتنه اى كه كارداران بغى و فساد بر پا داشته اند و قريش كه با من از در مناجزت و مخاصمه در آمده. سوگند با خداى كه پهلوى باطل شكاف دهم تا حق آشكار گردانم و قريش كه سزاى ستم خود ديده به جزع و صيحه ى كشته شدگان خويش نشيند.

خطبه 014

موضوع خطبه چهاردهم

در اين اوقات على "ع" مردم مدينه را براى جنگ با عايشه مى خواند و چون ايشان از مقاتله ى با وى كه زوجه ى رسول خدا بود و مقابله با طلحه و زبير را كه از اصحاب مى بودند كراهت آورده در اعداد كار سستى مى كردند. پس به مسجد شده بر منبر نشسته به اداى كلمات زير آمده:

خطبه چهاردهم

اما بعد فانه لما قبض الله نبيه قلنا نحن اهله و ورثته...

ما پنداشتيم كه بعد از رسول خدا سلطنت او را كه حق ما بوده كسى بر آن طلب و طمع نمى بندد. لكن مردم از در جور و ستم حق ما به ديگران سپردند و ما را ذليل و زبون گردانيدند. سوگند به خدا كه اگر بيم آن نبود كه مردم پراكنده شده دين خدا به نابودى گرايد سلطنت خويش باز مى يافتم و به ديگر كسان نمى گذاشتم، پس ناحق پيشگان بر خلافت مسلمين بازو گشوده مردم را از مصالح خويش بى بهره و نصيب گردانيدند و چون كار بر ايشان به دشوارى كشيد ناچار مرا از خانه برآورده دست بيعت به طرف من بياوردند كه اول كسان اين بيعت طلحه و زبير بودند، همانها كه دست مرا به اطاعت و قبولى فرمان فشرده پذيراى هر خوب من گرديدند، آنگاه همين كسان نيز اول كسان بودند كه با من از در غدر برآمده طغيان ورزيدند و عايشه را به جانب بصره كوچانيده، مسلمين را با هم به مخالفت درانداختند و دور نباشد كه ايشان را درهم افكنند. خدايا مهلتشان مده و كيفر عملشان بازده و به كردار خودشان برسان كه ايشان حقى را طلب مى كنند كه خود آن را پايمال ساخته و خونى را مى خواهند كه خود باعث ريختنش شده اند.

الهى تو خود نصرت ده مرا بر آنچه وعده فرمودى و به خودم وامگذار كه محتاج قدرت و پشتيبانى تو مى باشم.

خطبه 015

موضوع خطبه پانزدهم

با اين همه چون جنابش آن جنبش و جوشش كه لازم بود در مردم نديد و آن حركت كه در معاونت خود بايد از ايشان نكرد ننگريست، روز ديگر به مسجد شده فرمود:

خطبه پانزدهم

ان الله لما قبض نبيه استاثرت علينا قريش بالامر و رفعتنا عن حق...

بعد از رسول خدا جماعت قريش حقى را از من گرفتند كه در همه ى جهان هيچ كس جز من سزاوار آن نبود، با اين همه چون ديدم اگر بر آن جنبش كنم تفرقه در ميان مردم افتاده، خونها ريخته شود و از آن جانب چون نگريستم كه هنوز چندان وقتى از استقرار دين خدا بر مردم نگذشته به اندك حركتى رو به فساد رود از آن دست باز داشته بر ذلت صبور شدم، ليكن همين امر را ديگران دليل بر بى حقى من گرفته، امارت خود بر امت تحميل نموده، موقعيت خود محكم گردانيدند و از جهان برفتند كه خدا بر عفو گناهان و جزاى سيئاتشان توانا مى باشد. طلحه و زبير دعوى خلافت كنند در حالى كه با خلافت قرابتى نمى دارند و با من از در مخالفت برآمده اند در صورتى كه اول كسان بيعت كننده ى با من بوده و چندى در بيعت من بپائيدند، اكنون كه درهاى طمع از جانب من به طرف ايشان بسته شده و پستان خشكيده را ديده اند كه انتظار شير مى داشته اند، بدعت فراموش شده به ياد آورده خون عثمان بهانه ساخته با آن در ستيز باز كرده اند. سوگند با خداى كه خون عثمان بر خود ايشان است و عقوبت آن هم باز به گردن ايشان. در اين حالت باز هر آينه به سوى من آمده بيعت من تجديد كنند، بهره ى نيك يابند و سود دو جهان بدست آورند و بزرگ شوند و اگر سر بر تافته خلاف كنند، جز با دم تيغ كار من با ايشان نخواهد بود. تيغى كه نصرت حق كند و اهل خدا را رحمت و راحت آورد و به هر صورت با حجت خويش امور ايشان را خشنود مى باشم.

خطبه 016

موضوع خطبه شانزدهم

با خطبه ى سوم على مرتضى در زمينه خروج عايشه و طلحه و زبير بود كه اندك اندك مردم بشوريده آماده ى جهاد گرديدند، ليكن نه هنوز به صورت يك دل و يك جهت كه برخى جانب على "ع" گرفته و جمعى حشمت طلحه و زبير و حرمت عايشه داشته مصاف با ايشان را خلاف رضاى خدا و رسول مى دانستند با اين حالت نهصد تن به سوى على "ع" گرائيده، ساز سفر بصره كرده روانه گرديدند و على مرتضى از دنبال ايشان سعد ابن حنيف را به جاى خود در مدينه گذارده آماده ى حركت گرديد .

و چون سپاه عايشه به حدود بصره رسيد، سگان حوئب كه دهى بدين نام بود بر عايشه كه پيشاپيش سپاه در هودج نشسته بود بانگ برداشتند و چون سخنى از اين حالت در حافظه داشت مردى را از اهالى آنجا فراخوانده نام آن مكان پرسيد و چون گفتند حوئب است گفت صدق يا رسول الله كه مرا از اين خبر بدادى. و از اين حالت لرزه اى سراپايش را گرفته عنان باز تابيد و چون طلحه و زبير را آگهى رسيد هفتاد تن از سالخوردگان را خوانده به سيم و زر و وعده ى زياد بفريفتند كه خود به عايشه رسانيده بگويند اين مكان نه حوئب بوده گوينده سخن به خطا بياورده كه اين اول شهادت دروغ بود كه در اسلام بيامد. با اين همه دل از عايشه نمى آراميد و طلحه و زبير را مى گفت كه مرا رسول خدا اين پيشگوئى كرد و هم فرمود آن زن از خاندان من كه سگان حوئب بر او بانگ كنند خطاكار مى باشد و من نخواهم كه نام خود به بزهكارى بگذارم و چون اين دغدغه از عايشه نگريستند، عبدالله زبير را كه سابقا گفتيم طرف محبت عايشه بود سخنانى آموخته به نزد عايشه فرستادند و عبدالله عايشه را گفت اين چه جاى سخن است كه على "ع" با سپاهى به عدد مور و ملخ بر ما هجوم آورده با كمترين سستى و تردد نفرى از ما بجاى نگذارد و در عوض آن كه سخن مستقيم داشته دل سپاهيان محكم گردانى تو خود دغدغه و تشويش در ايشان مى افكنى و چندان سخن كشيده دل او از على "ع" به بيم بياورد تا وى را يك جهت همدل اراده ى خويش گردانيد. لذا شتر او كشيده تا به كنار بصره رسانيدند و چون فرود آمدند عثمان ابن حنيف كه در اين وقت از جانب على "ع" حاكم بصره بود عمران ابن حصين را به نزد عايشه فرستاده گفت يا ام المومنين ترا چه افتاده كه از خانه اى كه در آن وحش و طيور آرامش يافته امان مى دارند راه به جانب بصره گشوده زحمت خود مى دارى؟ عايشه جواب داد در مدينه مرا امنيت بجا نمانده، علاوه بر آن كه عثمان بنا حق كشته شده بدان ستم كه دل آب از مظلوميت او به آتش مى آيد، لذا نتوانستم توان بياورم و بر خود واجب گردانيدم تا تلافى نكنم و قاتلان او از صفحه ى روزگار بر نيندازم آرام نياورم. و عمران گفت تو سخن رسول خدا از پس پشت انداخته ترا كه امر كرده پا از حصار خانه بيرون ننهى بى وقع نهاده، خون مرده اى كه نه بر ذمت توست دست آويز آورده، از اين گونه سخن ميان عايشه و عمران و ديگران فراوان بگذشت و چه بسيار كه عايشه عطف عنان به جانب انصراف كشيده خواست تا بازگشت به مدينه نمايد كه هر يك از عبدالله و طلحه و زبير به گونه اى در عزيمتش خلل انداخته دل به استقامت او محكم گردانيدند، از جمله سخنانى كه طلحه و زبير جدا بر مردم بصره خوانده ايشان را به خونخواهى عثمان مشوق گرديدند و مخالف اينها كلماتى بر تنبيه از بعضى از مردم بصره كه به پاسخ آنها به گوش عايشه آوردند. از جمله عارثه بن قدامه السعدى كه رو به عايشه آورده گفت يا ام المومنين سوگند با خدا كه كشته شدن عثمان بر رسول خدا آسان تر از اين بود از آنكه تو هتك حرمت او نموده بر اين شتر ملعون سوار شده پرده ى حرمت او بدريدى و ميان دو لشكر به معاينه برخاستى، بگو اين چه ناستوده كار است كه مرتكب شده، اين چه پيكار بيهوده كه با على مرتضى در پيش آورده اى! اينان كه ترا بر شتر نشانيده شهر به شهر همى گردانند نه بزرگى تو و انتقام خون عثمان، بلكه بزرگى و سلطنت خويش مى جويند. بشنو از من و دست از اين نكوهيده عمل باز داشته به خانه شده در بر خود از اين فتنه و فساد پوشيده داشته حرمت پيغمبر خدا بدار و هر آينه نيز در مانده ى اين حشمت طلبان شده اى از ما مدد بخواه تا خود ما ايشان را به سر جاى آورده ترا برده به خانه بنشانيم. و نيز به همين گونه جوانى از بنى سعد خطاب به طلحه و زبير فرياد برآورده گفت يا طلحه و يا زبير شما دعوى حوارى پيغمبر خدا كنيد و مصاحب او دانيد در حالى كه سوگند به خدا كه بزرگترين ستمگران بر وى مى باشيد، از آنجا كه هر يك زنان خود در پس پرده داشته زن پيغمبر در ميان چندين هزار سپاهى برآورده به نمايش بگذاشتيد. مرا بگوئيد اگر پيغمبر زنده بود بدين عمل رضا داده؟ زوجه ى خويش به اين صورت در ميان بيگانگان مى پسنديد؟! و هيچ كس نتوانست جوابى بياورد. و با همين سخن مردم بصره دو بهره شده، جمعى كه قرابت و فوايد عثمان مى داشتند طرف عايشه و نيمى طرف على مرتضى گرفته در هم آويختند و از همين ساعت بود كه مكالمه صورت مجادله گرفته نه تنها مردان مصاف، بلكه زن و مرد بصره از در و بام سنگ و كلوخ به جانب هم افكنده در ستم هم بى اختيار گرديدند. و اين بود تا روز به پايان رسيده شب بر سر دست بر آمده قشون عايشه در گورستان بنى ماران جا گرفته سپاه بصره به خانه ها بازگشتند و چون عايشه آشفتگى كار نگريست فرمان داد تا منادى ندا در دهد كه از دو طرف دست از جدال و قتال كشيده بشنويد تا من چه مى گويم و اين آن كه من نه براى خونريزى آمده ام كه براى مصالحه آمده ام و از اين سخن، مردم بصره را دل قوى شده گفتند ما دست از جنگ نكشيم تا طلحه و زبير را به ما نسپارى و منادى عايشه جواب آورد كه ما در شهر خود ايمن نيستيم و اين كه طلحه و زبير را گوئيد عصيان كارند به دليل اين كه اول بيعت كرده سپس شكسته اند ايشان نيز از ترس شمشير اشتر بيعت كرده اند نه به رضاى دل و قرار بر اين نهاده شد تا فعلا مخاصمه كنار گذاشته شده تيغ ها از دو طرف به غلاف كنند تا كسان به مدينه رفته خبر آورند كه آيا عثمان بناحق يا به حق كشته شده و اين كه طلحه و زبير در مقر خود در امان نبوده و بيعت با رضا يا از بيم كرده اند و چون اين احوال به على "ع" رسيد فرمود:

خطبه شانزدهم

يزعم انه قد بايع بيده و لم يبايع بقلبه و فقد اقر بالبيعه و ادعى...

اقرار به بيعت كردى و مدعى شدى كه در دل رغبت آن نمى داشتى و اين نپذيرفته است مگر بر آن حجت بياورى و به جز اين گنهكار و خديعه كردار و قابل اخذ و معاقبه خواهد بود.

و خطاب به عثمان ابن حنيف حكمران بصره فرمود:

من عبدالله اميرالمومنين الى عثمان بن حنيف اما بعد فان البغاء...

اين جمله بيعت كردند با من و بيعت من بشكستند و طريق بصره گرفتند. با اين همه اينك اگر از در متابعت و فرمانبرى باشند آن چند كه در نزد تواند با ايشان با نيكوئى باش و اگر نه به سخنان ايشان فريفته مشو كه اينان مردمى خدعه آميز مى باشند. تو خود در مدينه بودى و ديدى كه چه سان طلحه و زبير با شوق و رغبت پيمان آن بر گردن نهاده بيعت بداشتند. هم در بصره باش در تمشيت امور تا من خود به تو رسانم و عرصه از ورود ايشان پاك گردانم.