فلسفه اخلاق

شهيد استاد مرتضی مطهری

- ۶ -


" من " اصيل و " من " طفيلی ( خود و ناخود )

اين احساس ، چيست در انسان ؟ در هر دو حالت ، انسان خودش از خودش‏ شكست خورده ، و در هر دو حالت ، انسان خودش بر خودش پيروز شده بنابر اين او نه بايد احساس شكست بكند و نه بايد احساس پيروزی بكند ، يا لااقل بايد در حالی كه از يك جهت احساس شكست می‏كند ، از جهت ديگر احساس پيروزی بكند ، و حال آنكه اين جور نيست ، انسان آنگاه كه ميلها بر اراده اخلاقی غالب می‏شود ، واقعا احساس می‏كند كه شكست خورده ، خودش‏ را ملامت می‏كند می‏گويد خاك توسرت ، حالا فهميدم كه من چيزی نيستم ، ولی‏ وقتی كه اراده اخلاقی بر ميل طبيعی پيروز می‏شود ، احساس موفقيت و پيروزی‏ می‏كند و به خودش اميدوار می‏شود اين همانجاست كه انسان درك می‏كند كه‏ خود اصلی ، خود واقعی ، من حقيقی ، آن اراده اخلاقی است كه تحت فرمان‏ عقل می‏باشد ، و اين ميل در " من " يك ابزار است در " من " ، من‏ واقعی آن نيست ، من واقعی من اين ميل و اين طبيعت نيست ، اين بيگانه‏ است كه دارد " من " را شكست می‏دهد اين احساس ، احساسی است كه انسان‏ در درون خودش دارد .

و همان احساسی است كه انسان با آن درك می‏كند كه من واقعی من اين‏ ميلها و اين طبيعت نيست ، من ، اين طبيعت با اينهمه ميلها نيستم ، طبيعت با همه ميلها ابزارها و وسائلی است كه به اين " من " داده شده‏ است كه از اين ابزارها و وسائل استفاده كند " من " همان مقامی است كه‏ تصميم را می‏گيرد ، همان عقل و درك است ، آن مقامی است كه اينها را می‏فهمد اما آن مقامی كه فرمان طبيعت را به من می‏دهد او بيگانه و غير است ، او من نيستم

حال با توجه به اين مطلب ، آنجا كه با نفس بايد مجاهده كرد ، با كدام‏ نفس بايد مجاهده كرد ؟ با " خود " بايد مجاهده كرد ، با كدام " خود " بايد مجاهده كرد ؟ كدام " خود " را نبايد گذاشت مطلق العنان باشد وميدان به دستش بيفتد ؟ آن ، همين خود است ، خود حيوانی است كه در واقع ناخود است نه خود يعنی تمام جنگهای درون انسان ، مبارزه هايی كه‏ انسان در درون روح خودش دارد از نظر اخلاقی و ضد اخلاقی ، در واقع مبارزه‏ " خود " با " ناخود " است نه مبارزه " خود " با " خود " آنجا كه‏ ميلهای حيوانی پيروزند و حكومت مطلقه با آنها است و روی عقل و اراده و فطرت انسانی پوشيده است و يكه تاز شهوات و غضبها است يعنی همان‏ غرايزی كه حيوانات دارند ، آنجا خود اصلی انسان مغلوب شده ، فراموش‏ شده ، گم شده ، بايد رفت پيدايش كرد آن انسانی كه در وجود او جز حيوانيات ، اموری كه مشتركات حيوانی است ، چيزی حكومت ندارد ، در واقع خود واقعی را ، من حقيقی را باخته : « قل ان الخاسرين الذين خسروا انفسهم » ( 108 )

خودش را در اين قمار باخته ، بالاترين باختنها او خودش را فراموش كرده‏ آنچه كه هميشه دريا دارد و در نظرش مجسم است چيست ؟ چه چيزی بر فكرش‏ حكومت می‏كند ؟ پول ، شهوات ، مأكولات ، مشروبات ، ملبوسات جز اينها چيز ديگری بر وجودش حكومت نمی‏كند پس آن " خود " كجا رفت ؟ فراموش‏ شد به جای " خود " ، " ناخود " را " خود " می‏پندارد خودش فكر نمی‏كند كه خودم را فراموش كرده ام انسان هيچگاه باور ندارد كه خودش را فراموش كرده [ می‏گويد ] من خودم را فراموش كرده ام ؟ ! من هميشه دم از خودم می‏زنم : اين خودم هستم كه اينقدر پول دارم ، اين خودم هستم كه امروز چنين غذايی خوردم قرآن می‏گويد خودت را گم كرده ای ، او خود تو نيست ، او يك چيز ديگر است ، او طفيلی خود تو است ، او خود طفيلی تو است نه‏ خود اصيل تو « و لا تكونوا كالذين نسوا الله فانسيهم انفسهم » ( 109 ) از آن‏ كسانی می‏باشيد كه خدا را فراموش كردند و خدا به عكس العمل اين فراموشی‏ كه قانون حق ، قانون عمل و عكس العمل است خود آنها را از يادشان برده ، خودشان را فراموش كرده‏اند

خود ياد آوری ( خود يابی )

اين است كه در قرآن مسئله ای به نام " خود فراموشی " آن هم خود فراموشی مذموم مطرح است در مقابل ، خود يادآوری است : ای انسان ! خود را ياد بياور ، كه " خود يادآوری " هم جز با " خدا يادآوری " امكان‏ ندارد ، يعنی در منطق قرآن اين دو از يكديگر جدا نيست ، خدا را دريا داشتن ، خود را در ياد داشتن نيز هست .

اين حقيقتی است كه حقيقت عبادت باز يافتن‏ و پيدا كردن " خود " است اما نه اين خود حيوانی بلكه آن خود حقيقی ، خود ملكوتی در عبادت و ياد خداست كه انسان ، خود را پيدا می‏كند ، خود را واقعا باز می‏يابد تعبيری دارد اميرالمؤمنين علی عليه السلام بسيار عالی‏ در غرر و در آمدی است می‏فرمايد : « عجبت لمن ينشد ضالته و قد اضل نفسه‏ فلا يطلبها » ( 110 ) من تعجب می‏كنم از مردمی كه وقتی چيزی را گم می‏كنند دستپاچه دنبال گم شده شان هستند ( انگشترش را گم می‏كند می‏گردد آن را پيدا كند ، كتكش را گم می‏كند می‏گردد پيدا كند ، الاغش را گم می‏كند می‏گردد پيدا كند ) چطور اينها خودشان را گم كرده اند ولی دنبال اين‏ نيستند كه خودشان را پيدا كنند ؟ ! ای بيچاره كه وقتی كتت را گم می‏كنی‏ اينهمه دنبال اين هستی كه از كجا بروم پيدايش كنم ، و از اين و آن سراغ‏ می‏گيری ، ببين آيا خودت را پيدا كرده ای ؟ اگر خودت را گم كرده باشی از مقصود همان پيكار و جدل و كشمكش درونی است .

تمثيل مولوی

ای كسی كه در پيكار درونی‏ ، در اثر پيروزی ميلها و طبيعت ، خود واقعی را باخته‏ای " ديگران را تو ز خود نشناخته " بيگانه را با خودت اشتباه می‏كنی ، بيگانه را " من " می‏پنداری و نمی‏دانی كه " من " او نيست ، او تو نيستی اينكه خيال می‏كنی آن " من‏ " تو هستی ، خودت را با غير خودت اشتباه كرده‏ای

تو به هر صورت كه آيی بيستی ( 111 ) *** كه منم اين ، و الله آن تو نيستی

گاهی انسان می‏آيد در مقابل آينه می‏ايستد ، خيال می‏كند خودش را دارد می‏بيند . . . ( 112 )

يك زمان تنها بمانی تو ز خلق *** در غم و انديشه مانی تا به حلق

می‏گويد اگر می‏خواهی امتحان كنی كه آيات خودت را كشف كرده ای يا خودت را گم كرده ای ، در خلوتها درك می‏كنی اگر چند روز انسانهای ديگر را نبينی وحشت تو را از پا در می‏آورد هميشه می‏خواهی انسانهای ديگر ، اشياء ديگر را ببينی ، چون گم شده در آنها هستی و خودت را در آنها جستجو می‏كنی تو اگر خود واقعی را پيدا كرده بودی ، اگر صد سال هم در خلوت‏ می‏بودی كه با خود واقعی‏ات می‏بودی ، يك ذره دلتنگی برايت پيدا نمی‏شد

اين تو كی باشی كه تو آن اوحدی *** كه خوش و زيبا و سرمست خودی ( 113 )

مسئله خود و ناخود ، خودش يك مسئله مهمی است در كلمات پيشوايان دين‏ ما اين مطلب ، زياد و به تعبيرات مختلفی آمده است

بخيل " خود " ش را گم كرده

اميرالمؤمنين علی عليه السلام جمله ای دارد راجع به بخيل بخيل يكی از آن‏ آدمهايی است كه خود واقعی اش را گم كرده يعنی " خود " ش شده پول و ثروت آدمی كه پول و ثروت برای او اصالت پيدا می‏كند و هدف می‏شود ، و به تعبير روانشناسی امروز در پول تثبيت و تحكيم می‏شود يعنی در پول غرق‏ می‏شود و نقش می‏بندد ، چنين آدمی " من " واقعی او شده پول ، و غير از پول " من " ديگری ندارد چون " من " اصلی را گم كرده و از دستش رفته‏ است نتيجه اين است كه خودش را برای پول می‏خواهد نه پول را برای خودش‏ يعنی از جان ، حيات ، سلامت و عمر خودش مايه می‏گذارد برای پول ، ولی از پول حاضر نيست مايه بگذارد برای سلامت ، سعادت و حتی عمر خودش

می‏فرمايد : « عجبت للبخيل يستعجل الفقر الذی منه هرب و يفوته الغنی‏ الذی اياه طلب » ( 114 ) تعجب می‏كنم از آدم بخيل كه در حالی كه دنبال‏ ثروت و غنا و بی نيازی است و از فقر فرار می‏كند ، عملا در همان فقر گرفتار است و از همان غنا دور می‏شود توضيح مطلب در نهج البلاغه است‏ می‏فرمايد : « يعيش فی الدنيا عيش الفقراء و يحاسب فی الاخرش حساب‏ الاغنياء » ( 115 ) در دنيا مثل يك آدم فقير و بدبخت و مفلوك زندگی می‏كند چون خودش را صرف پول می‏كند و حاضر نيست پول را صرف خودش بكند . لباس كهنه می‏پوشد ، غذای انسان خودش را گم كرده ، يعنی خود واقعی اش را از دست داده .

تمثيل مولوی

تمثيل خيلی خوبی مولوی دارد : فرض كنيد انسان زمينی جهت ساختمان برای‏ خودش تهيه كرده به هر علتی روزها نمی‏رود آنجا ساختمان كند هنگام شب ، عمله و بنا و مهندس و مصالح می‏فرستد آنجا تا يك ساختمان بسازند برای‏ اينكه در آن سكونت بكند پولها خرج می‏كند خانه ای می‏سازند مكمل و مجهز ، و او هم خاطرش جمع كه خانه خيلی خوبی برای خودش ساخته است آن روزی كه‏ حركت می‏كند برود داخل خانه ، وقتی نگاه می‏كند می‏بيند خانه را در زمين‏ ديگران ساخته ، خانه را ساخته ولی نه در زمين خودش ، در زمين ديگران‏ زمين خودش چطور ؟ لخت و عور آنجا مانده چه حالتی به انسان دست می‏دهد ؟

می‏گويد اين ، حالت همان آدمی است كه وارد قيامت می‏شود ، خودش را می‏بيند مثل يك زمين‏ لخت ، آن كه برايش كار نكرده خودش است ، و آن كه برايش كار كرده ، او نبوده

در زمين ديگران خانه مكن *** كار خود كن كار بيگانه مكن

كيست بيگانه ، تن خاكی تو *** كز برای اوست غمناكی تو

تا تو تن را چرب و شيرين می‏دهی *** گوهر جان را نيابی فربهی

گر ميان مشك ، تن را جا شود *** وقت مردن گند آن پيدا شود

اگر اين بدن را هميشه توی مشك بگذاری ، همين قدر كه مرد ، دو روز كه‏ بگذرد عفونت می‏گيرد و مردم مجبورند برای فرار از عفونتش ، آن را دو متر زير خاك مخفی بكنند

مشك را بر تن مزن بر جان بمال ( 116 ) *** مشك چه بود نام پاك ذوالجلال

« و لا تكونوا كالدين نسوا الله فانسيهم انفسهم » ( 117 )

روح انسان منشأ احساسهای اخلاقی و دروازه‏ای به سوی معنويت

از نظر اسلامی ، من واقعی انسان همان نفخه الهی است كه در هر كسی هست‏ ، و احساس اخلاقی انسان از اين " من " سرچشمه می‏گيرد اگر چنين منی كه‏ او لجن نيست ، بلكه روح الهی است و از عالم بالاتر از عالم طبيعت و ماده است در انسان نمی‏بود ، و اگر من واقعی و خود واقعی انسان او نبود ، هيچيك از اين احساسهای اخلاقی كه با سودهای بدنی جور در نمی‏آيد در انسان وجود نداشت حالا عجيب اين است كه دنيای اروپا به عللی‏ كه جداگانه بايد بحث بشود و گرايشهای شهوانی و هواهای نفسانی خيلی در آن‏ دخالت دارد دلش نمی‏خواهد وجود روح ملكوتی را در انسان بپذيرد ( البته‏ كلی نمی‏گويم ، در ميان آنها هم " روحی " زياد است ) از طرف ديگر می‏بينند در انسان گرايشهايی هست كه با طبيعت مادی او جور در نمی‏آيد ، گرايشهايی بر ضد طبيعت مادی انسان

اين خيلی واضح و روشن است : هميشه روح انسان دروازه ای بوده برای‏ معنويت بشر كه از اينجا بفهمد كه من يك حقيقت معنوی هستم ، من قابل‏ بقاء هستم ، " من ) ] حقيقتی جاودان است و با مردن كار " من " پايان‏ نمی‏پذيرد ، ولی زورش می‏آيد اين حرف را بپذيرد از طرف ديگر اين را نمی‏تواند انكار بكند كه در انسان دو گونه گرايش وجود دارد ، گرايشهای‏ طبيعی و مادی و گرايشهای معنوی يعنی حسابهايی كه با حسابهای مادی جور در نمی‏آيد

" ويليام جيمز " مردی است الهی و كتابهايی كه تاكنون از او ترجمه‏ شده در حد زيادی خوب است مخصوصا كتاب " دين و روان " او روانشناس و فيلسوف بسيار مبرزی بوده است و از دانشمندان بزرگ جهان شمرده می‏شود از زمان فوتش شايد شصت سال بيشتر نگذرد در آن كتاب ، اين مرد منصف حرف‏ خوبی می‏زند ، می‏گويد : در انسان يك سلسله غرايز وجود دارد كه با حسابهای‏ مادی جور در نمی‏آيد ( با كمال صراحت اعتراف می‏كند ) غرايز مادی را با جهان ماده پيوند می‏دهد ، و بايد باشد اينها كانالهايی است ميان ما و جهان ماده .

مثلا اگر در ما حس گرسنگی هست ، اين يك كانال ارتباطی است بين ما و طبيعت ، چون اگر اين حس‏ نمی‏بود ما دنبال تغذی نمی‏رفتيم بعد می‏گويد : به دليل اينكه غرايزی در ما وجود دارد كه ما را با طبيعت پيوند می‏دهد ، به همين دليل غرايزی در ما وجود دارد كه با طبيعت مادی ما جور در نمی‏آيد و اين غرايز است كه ما را با جهان ديگر پيوند می‏دهد ما از وجود خودمان دليل و راه داريم به عالم‏ ديگری غير از عالم طبيعت انسان با غرايز طبيعی خودش يك سلسله نيازهايی‏ را كه با طبيعتش سازگار است بر آورده می‏سازد ، و با غرايز ماوراء مادی‏ به قول ويليام جيمز يك سلسله نيازهای ديگری را كه ماوراء طبيعت مادی‏ انسان است و با حقيقت غير مادی او سازگار است رفع می‏نمايد ، و به‏ عبارت ديگر اين غرايز ، انسان را به ماوراء طبيعت مادی او پيوند می‏دهد برای اينكه يك سلسله نيازهای معنوی كه در روی هست بر طرف بشود اين‏ حرف ، حرف حسابی است ، ولی ببينيم آنها شان كه نمی‏خواهند اين را قبول‏ كنند ، گرايشهای غير مادی انسان را چگونه توجيه می‏كنند ؟ می‏گويند : انسان‏ طالب دو چيز است : يا طالب سود است يا طالب ارزش گرايشهای مادی را سود ناميده اند و گرايشهای معنوی را ارزش خيال می‏كنند با تغيير اسم ، حقيقت را می‏شود عوض كرد می‏گويند : انسان گاهی دنبال سود می‏رود و گاهی‏ دنبال ارزش : می‏پرسيم ارزش چيست ؟ می‏گويند ارزش چيزی است كه به حال‏ انسان مفيد نيست ، به درد آدم نمی‏خورد ، هيچ نيازی را از انسان رفع‏ نمی‏كند ، با منطق هم جور در نمی‏آيد ، ضد منطق و لااقل غير منطقی است ، ولی خوب وجود دارد ، مثل ايثار اينكه انسان ايثار بكند منطقی نيست ، منطقی اين است كه انسان دنبال سودش برود ، عقل آدم هم همين را به او می‏گويد كه بايد رفت دنبال سود ولی از طرفی هم نمی‏توانند انكار بكنند كه چنين گرايشهايی نيز در انسان هست : گرايش به از خود گذشتگی ، گرايش‏ به فداكاری ، گرايش به عدالت ، گرايش به آزادی ، گرايش به انصاف ، گرايش به حلم ، گرايش به بردباری كه اكثر اينها اساسا به منافع مادی‏ انسان جور در نمی‏آيد می‏گويند بله جور در نمی‏آيد ولی اينها سود نيست ، ارزش است ، انسان طالب يك سلسله ارزشها است

می‏گوييم ارزش يعنی چه ؟ يعنی قيمت قيمت كه خودش چيزی نيست انسان‏ برای چيزی ارزش و قيمت قائل است آن چيز چيست ؟ تا يك چيز ارتباطی با حقيقت انسان نداشته باشد كه انسان نمی‏تواند برای آن ارزش قائل باشد چنين چيزی محال است

اسلام می‏گويد يك شی با ارزش كه با ارزش ترين چيزها است در شما هست‏ و آن همان روح ملكوتی شما است قبلا در احاديث ديديم كه حتی تعبير به " نفيس " شده است امام صادق می‏فرمايد :

اثامن بالنفس النفيسة ربها ( 118 ) [ بهای نفس گرانبها را پروردگارش قرار می‏دهم ] . يا امام سجاد وقتی از ايشان می‏پرسند : از همه مردم بزرگتر كيست ؟ می‏فرمايد : " كسی كه در مقابل نفس خودش برای هيچ چيزی اهميت قائل نباشد " نفيس ترين حقايق‏ را انسان در درون خودش احساس می‏كند و آن، خود واقعی اش است قيمت مال‏ اوست برای او ارزش قائل است چون خودش است همين طور كه برای تن خودش‏ ارزش قائل است برای روح خودش ارزش قائل است احساسهای عالی اخلاقی به‏ قول آنها برای بشر ارزش‏اند .

دلشان نمی‏خواهد بگويند اينها خير معنوی اند و ماديات خير مادی فلاسفه ما ماديات را می‏گويند خير مادی بشر ، و معنويات را می‏گويند خير معنوی به اين ترتيب مطلب حل می‏شود و حرف هم همين است زورشان‏ می‏آيد بگويند خير مادی و خير معنوی ، چون اسم معنا و حقيقت در كار می‏آيد و نمی‏خواهند اين را بپذيرند می‏گويند " خير " همانی است كه مادی است ، اسمش هم سود است معنويات چيست ؟ آن خير نيست ، سود هم نيست ، فقط ارزش و قيمت است و حقيقتی نيست اسلام می‏گويد آن هم خير است ، كار اخلاقی هم كه می‏كنی دنبال خير هستی ، ولی آن خير ، خيری است كه طبيعت‏ حيوان تو دنبال آن خير نمی‏رود ، حقيقت ملكوتی توست كه دنبال آن خير می‏رود

اينجاست كه اخلاق و احساس اخلاقی خودش يك دروازه ای است به اين كه‏ انسان روح مجرد خودش را بشناسد و با شناخت روح مجرد ، عالم غيبت و ملكوت را آگاه بشود ، چون انسان پرتوی است از عالم غيب و ملكوت از همين جا ريشه احساسات اخلاقی پيدا می‏شود انسان چون روح ملكوتی است ، جنسش ، جنس عظمت است [ زيرا ] جنس ملكوت عظمت است وقتی انسان خود ملكوتی را احساس بكند تن به حقارت نمی‏دهد : « من كرمت عليه نفسه هانت‏ عليه شهواته » ( 119 ) اين كه مكرر داشتيم كه هر كس كرامت نفس خودش را احساس بكند تن به ذلت نمی‏دهد كه قبلا رواياتش را خوانديم [ به همين‏ جهت است ] انسان وقتی كه آن " خود " ش را كه از عالم عظمت و عين‏ عظمت است احساس می‏كند تن به حقارت نمی‏دهد ، مثل آدمی كه يك تابلوی بسيار عالی ، مثلا تابلوی را فائل را می‏بيند ، ارزشش را درك می‏كند و محال است كه بتواند اجازه بدهد كه يك كثافتی ، آلودگيی در آن قرار بگيرد ، چون عظمت آن را احساس می‏كند.

انسان چون‏ خودش را به علم حضوری درك می‏كند كه از عالم قدرت است ، از ضعف و ناتوانی تنفر دارد يعنی وقتی كرامت نفس خودش را احساس می‏كند ، تن به‏ ضعف و زبونی و عجز نمی‏دهد غيبت نمی‏كند زيرا مطابق حديثی كه قبلا خواندم‏ حس می‏كند كه غيبت ، عجز و ناتوانی است تكبر نمی‏كند چون می‏فهمد تكبر ناشی از حقارت نفس است انسان تا حقارت نفس نداشته باشد تكبر نمی‏كند : « ما من رجل تكبر او تجبر الا لذلة وجدها فی نفسه » ( 120 ) يعنی احدی در دنيا تكبر نمی‏كند و احدی در دنيا تجبر و ظلم و ستم نمی‏كند مگر اينكه در خودش احساس حقارت می‏كند آدم متكبر خود واقعی را پيدا نكرده اگر انسان‏ خود واقعی را پيدا كند ديگر احساس حقارت نمی‏كند ، احساس قدرت و عظمت‏ می‏كند ، تكبر يا تجبر نمی‏كند چون با روحش ناسازگار است چرا انسان از علم خوشش می‏آيد و از جهل تنفر دارد ؟ چون حقيقتش ، خود واقعی اش از عالم علم است ، عين علم است و از جهل تنفر دارد چرا " جود " برای‏ انسان به قول اينها يك ارزش ، و به تعبير ما يك خير معنوی است ، با اينكه " جود " از خود مايه گذاشتن است برای ديگران ؟ برای اينكه جود ، رحمت و افاضه است و انسان ، خودش حس می‏كند كه من از عالم رحمتم و لازمه از عالم رحمت بودن ، فيض دادن و فيض رساندن است .

اين است كه در مكتب اسلام تمام احساسهای اخلاقی ، از پيدا كردن " خود " و احساس واقعيت " خود " پيدا می‏شود اگر انسان‏ خود واقعی اش را پيدا كند ، می‏بيند تمام به قول اينها ارزشهای اخلاقی و نيز ضد اخلاقی ها معنی پيدا می‏كند بعد از اين است كه انسان می‏بيند تمام‏ اخبار اسلامی [ درباب اخلاق ] يك فلسفه خاص دارد و اخلاق در اسلام بر محور خودشناسی و احساس كرامت در خود واقعی است و اخلاق اسلامی بر اساس اين‏ پايه بنا شده است پس معلوم شد كه از نظر اسلام در انسان واقعا دو " خود " وجود دارد ، ولی اين طور نيست كه در انسان دو " من " وجود داشته‏ باشد جدا و مستقل از يكديگر [ آن دو " خود ) ] عبارتند از ] خود واقعی و خود طفيلی و پنداری يعنی آن چيزی كه واقعا ناخود است و انسان " خود " می‏پندارد آن خودی كه بايد با او مبارزه كرد و عجبها ، حسادتها ، تكبرها ، شهوترانيها و ظلمها از آنجا بر می‏خيزد ، خود حقيقی انسان نيست خود حقيقی‏ الهام بخش اسلام فطری است « و نفس و ما سويها فالهمها فجورها و تقويها ( 121 ) . اين بود تقرير مطلب از نظر اسلامی .

سيری در نظرات ماديين

عرض كرديم كه ديگران هم - حتی ماديين - رسيده‏اند به اينجا كه نمی‏شود " خود " آدمی را منحصر كرد به همين خود به اصطلاح شناسنامه ای اصلا شخصيت انسان چيزی است كه حتی مادی ترين ماديها برای انسان شخصيت قائل‏ هستند ماوراء شخص .

ناچار اينها هم بايد در فكر توجيهی بر آيند كه انسان يك خود عالی تر و بزرگتری دارد منتها در پاسخ به اين سؤال كه اين خود بزرگتر چيست ؟ می‏روند دنبال حرفهای ديگر .

يكی از اين مكتبها سخنی گفته كه چون خيلی به مسائل مهم فلسفی مربوط است ناچارم به اجمال و اشاره رد بشوم گفته است در انسان دو " من " وجود دارد : يك من فردی و يك من كلی من فردی اين است كه خودت را به‏ صورت يك فرد احساس می‏كنی ، و من كلی همان كلی طبيعی است به اصطلاح كه‏ در همه افراد وجود دارد ، يعنی " انسان " از اين جهت است كه آدم‏ انساندوست است ، يعنی اينكه آدم ، انساندوست است به خاطر اين است كه‏ در او دو خود وجود دارد ، يكی خود فرد كه جزئی و محدود است ، و ديگر خود انسان كه كلی است

اين حرف ، بسيار حرف نادرستی است معنای كلی را نفهميده اند فلاسفه‏ خيلی بزرگ ، مخصوصا فلاسفه اسلامی درباب كلی و حقيقت كلی طبيعی ، تحقيقات بسيار گرانبهايی كرده اند ، از بوعلی گرفته تا صدرالمتألهين كه‏ ديگر وارد اين مطلب نمی‏شوم اينها اين جور خيال می‏كنند كه آن منی كه در انسان شريف است و احساس شرافت می‏كند من انسانهای ديگر است كه باز از طبيعت بيرون نيست ، همين انسانهای مادی می‏گويد آنجا كه من خودم را احساس می‏كنم ، اين ، همان خود پليد است كه بايد رهايش كرد ، و آنجا كه‏ انسان را احساس می‏كنم ، باز خود را احساس می‏كنم اما خود را در ضمن‏ انسان كلی احساس می‏كنم ، و او خود مقدس است می‏گوييم آن انسان كلی هم‏ عين همين انسانهای ديگر است ، چيزی غير از آنها نيست ، و به علاوه انسان‏ كلی در فرد ، عين فرد است نه چيزی جز فرد ، كه اين داستان مفصل است

سخن سارتر

بعضی مثل ژان پل سارتر حرف ديگری گفته اند می‏گويند خود انسان ، خود نداشتن است انسان يك خود حقيقی دارد و يك خود مجازی كه ناخود است خود حقيقی انسان اين است كه هيچ خود نداشته باشد هر خودی كه شما برای انسان‏ فرض كنيد ، برای او طبيعت و ماهيت و سرشت فرض كرده ايد اصلا انسان‏ يعنی آن موجود بی سرشت و ماهيت ، آن موجودی كه فاقد خود و آزاد مطلق‏ است جوهر انسان ، آزادی مطلق از همه چيز حتی خود داشتن است خود حقيقی‏ تو خود نداشتن است همين قدر كه يك خود پيدا كردی ، خود حقيقی‏ات را از دست داده‏ای

اين هم حرف نامربوطی است ولی قابل تشريح و توضيح هست ، بعدا ان شاء الله به شرح و توضيح آن می‏پردازم

نظريه ماركسيستها

يك نظريه ديگر هم اينجا هست كه نظريه ماركسيستها است . اينها هم‏ بالاخره چاره ای ندارند [ جز اين ] كه در انسان دو " خود " تشخيص بدهند چون در انسان اين دو گرايش را نمی‏شود انكار كرد اينها مدعی هستند كه خود پليد در انسان كه بايد با او مبارزه كرد ، يعنی خود اختصاصی ، و خود شريف در انسان ، يعنی خود اشتراكی چنين اظهار می‏دارند كه : دورانی بر بشر گذشته است كه در آن دوران مالكيت نبوده است و به همين جهت من و مايی در كار نبوده ،

ديواری در بين نبوده ، همه خودها يك خود بوده اند و آن ، خود بشری بوده است مثل افراد يك خانواده‏ كه يك " خود " همه آنها را تشكيل می‏دهد و ما به آن می‏گوييم خود خانوادگی اين خود محدود : " من " كه می‏گوييم مال من ، لباس من ، خانه‏ من ، سند مالكيت من و يعنی ديوار كشيدن ميان افراد با همين مالكيتها افراد بشر از يكديگر جدا می‏شوند يعنی اين افراد كه قبلا كأنه حكم آبی را داشتند كه در يك دريا جمع بود ، و به قول مولوی همه با همديگر متحد بودند [ در اثر مالكيتها به صورت آبهای كوچك در آمدند ] . البته مولوی‏ مقصود عاليتر و ديگری دارد :

منبسط بوديم و يك گوهر همه *** بی سر و بی پا بديم آن سر همه

يك گهر بوديم همچون آفتاب *** بی گره بوديم و صافی همچو آب ( 122 )

او در حقيقت عرفانی می‏گويد ، اينها در يك امر اجتماعی . می‏گويند ابتدا بشر زندگی اشتراكی داشت ، همه افراد بشر مثل آبهای يك دريا بودند اين مالكيت بی پير آمد و اين آب را قطعه قطعه كرد ، هی ديوار كشيد و تكه تكه كرد . از اينجا خود فردی و اختصاصی است شما با مالكيت مبارزه‏ كنيد ، فساد اخلاق را ريشه كن كرده‏ايد تمام فساد اخلاقها ريشه‏اش مالكيت‏ است اشتراكيت را بر قرار كنيد ، يك خود جمعی بر قرار می‏شود و به دنبال‏ آن تمام محاسن اخلاقی كه مربوط به خود جمعی بوده است بر قرار می‏شود

نقد اين نظريه

اين هم يك حرفی است كه به شعر شبيه تر است اكنون فقط يك جهتش را برايتان عرض می‏كنم ، اگر فرصت شد بعدا به تفصيل بحث می‏كنيم

از اينها يك سؤال می‏كنيم : آيا آن چيزی كه ميان افراد انسان ديوار می‏كشد يعنی " من " ها را از يكديگر جدا می‏كند ، منحصر به مالكيت است‏ ؟ آيا تمام مواهب در زندگی منحصر به مواهبی است كه از ثروت ناشی می‏شود ؟ يا در زندگی بشر مواهب ديگری هم هست ؟ آيا واقعا افراد يك خانواده‏ كه با يكديگر زندگی می‏كنند ، اگر فرض كنيم از نظر مالكيت هم اشتراك‏ داشته باشند ، ديگر من و ما از ميان برادرها و خواهرها به كلی از بين‏ می‏رود ؟ يا باز چيزهای ديگری هست كه آنها هم من و ما ايجاد می‏كند ؟ آيا در يك جامعه حتی جامعه اشتراكی همان طور كه مال و ثروت را بالاشتراك و بالتساوی تقسيم می‏كنند كه نمی‏كنند ، حرفش هست و عملا نمی‏كنند اموری از قبيل جاه ، مقام ، پست ، شهرت ، محبوبيت و قدرت هم بالتساوی تقسيم‏ می‏شود ؟ آيا واقعا فلان كارگری كه در فلان كارخانه پولادسازی كار می‏كند و فقط يك نان بخور و نميری به او می‏دهند ، همان قدرت را دارد كه مثلا آقای‏ برژنف دارد ؟ و آيا برای بشر قدرت ، اساس نيست ؟ انسان ثروت را فدای‏ قدرت می‏كند زن چطور ؟ آيا توانستند اشتراك در زن هم بر قرار كنند ؟ نه‏ ، می‏خواستند بكنند ولی ديدند چنين چيزی امكان ندارد آيا او موهبت نيست‏ ؟ و هزاران موهبت ديگر و به علاوه ارزشهای اخلاقی انسان يك سلسله‏ ارزشهاست كه با اشتراك جمعی جور در نمی‏آيد .

اشتراك جمعی حداكثر اين است كه همه در ثروت با همديگر برابر باشند اين چه ربطی دارد به اينكه انسانی مثلا در جنگها خودش را فدای انسانهای ديگر بكند ، يا اينكه انصاف بدهد در مقابل حقيقت نسبت به انسانهای ديگر ؟ درباره اين‏ مطلب هم ان شاء الله بعدا عرايضی عرض خواهم كرد . پس ، از نظر اسلامی ما در همه احساسهای اخلاقی انسان ، احساس كرامت و شرف و عزت و قدرت و عظمت در درون خود و در خود واقعی خويش است ، آن‏ هم عزت و شرف و كرامت و قدرت و عظمت واقعی و خود واقعی انسان همان‏ « نفخت فيه من روحی » ( 123 ) است كه خدای متعال در قرآن بيان كرده است‏ انسانهای كامل اسلام از نظر اخلاق ، يعنی انسانهايی كه خود را بهتر از ديگران شناخته اند ، شرف و كرامت را در ذات خودشان بيشتر از ديگران‏ احساس كرده‏اند

قبلا عرض كردم كه حماسه های امام حسين ، همه در اطراف كرامت و عزت و شرافت و نفاست نفس دور می‏زند اوامر به معروف و نهی از منكرش هم‏ احساسی است از اين گونه احساسها می‏فرمود : « الا ترون ان الحق لا يعمل به‏ و ان الباطل لا يتناهی عنه ليرغب المؤمن فی لقاء الله محقا » ( 124 ) مردم‏ ! چشمهايتان نمی‏بيند ؟ آيا نمی‏بينيد نيكيها چگونه دارد مهجور و متروك‏ می‏شود و به آنها عمل نمی‏شود ؟ نمی‏بينيد زشتيها چگونه رايج شده است ؟ يك‏ مؤمن اسلام ، يك انسان شريف ، مرگ را بر زندگيی كه در آن همواره با چنين تابلوهای زشت مواجه باشد و از تابلوهای عالی انسانيت هرگز به‏ چشمش نخورد ترجيح می‏دهد : « ليرغب المؤمن فی لقاء الله محقا » ( 125 )

بايد چنين باشد كه مؤمن در چنين شرايطی به لقاء پروردگار خودش رغبت كند ، يعنی‏ اصلا از اين دنيا بيزار بشود يا تعبير ديگر حضرت : « انی لا اری الموت الا سعادش و الحياش مع الظالمين الا برما » ( 126 ) . اين چه احساسی است در انسان : زندگی با ستمكاران ، زندگيی كه بخواهد چشمم فقط به ستمكاران‏ بيفتد و من با اينها همراه باشم و همراهی كنم ، اين زندگی برای من زندگی‏ نيست ، مرگ است ، ملالت است برای من سعادت اين است كه در چنين‏ شرايطی بميرم مردن برای من در چنين شرايطی سعادت است

در روز عاشورا می‏آيد بر در خيمه می‏ايستد خطاب می‏كند به خواهر بزرگوارش : « يا اختاه ! ايتينی بولدی الرضيع » طفل شير خوار مرا بياور « حتی اودعه » ( 2 ) برای اينكه می‏خواهم با او هم وداع و خداحافظی بكنم‏ با اين كه مادر اين طفل در آنجا حيات دارد ، ولی ابا عبدالله می‏خواهد ثابت بكند كه قافله سالار بعد از من زينب است ، لذا به خواهرش خطاب‏ می‏كند زينب می‏رود طفل شيرخوار اباعبدالله را می‏آورد حسين به چهره اين‏ طفل نگاهی می‏كند چند روز است كه مادرش [ سيراب نبوده است ] و زن ، طبق معمول وقتی يك ناراحتی پيدا بكند ديگر پستانش شير نمی‏دهد چه رسد به‏ اينكه چند شبانه روز هم سيراب نبوده است خود به خود در اين طفل‏ اباعبدالله آثار گرسنگی و تشنگی پيدا است حسين كه كانون محبت است اين‏ طفل را می‏گيرد برای اينكه ببوسد دشمن به يكی از افراد عسكر خودش فرمان‏ می‏دهد كه ببين چه هدف خوبی پيدا كردی ، اگر بتوانی مهارت به خرج‏ بدهی نشانه كنی .

می‏گويد چه را نشانه كنم ؟ می‏گويد كودك را . طفل‏ همانطور كه در دست ابا عبدالله است ، يك وقت می‏بينند مثل مرغ سر بريده دارد دست و پا می‏كند ولی حسين آن كوه وقار ، كاری كه می‏كند مشتهايش را پر از خون می‏كند و می‏پاشد به طرف آسمان : « هون علی انه‏ بعين الله » ( 127 ) در راه رضای حق است و چشم حق دارد می‏بيند ، ديگر بر حسين ناگوار نيست و لا حول و لا قوش الا بالله العلی العظيم و صلی الله علی محمد و آله‏ الطاهرين باسمك العظيم الاعظم الاعزالاجل الاكرم يا الله . .

خدايا دلهای ما را به نور ايمان منور بگردان ، ما را مكرم به مكارم‏ اخلاق اسلامی بفرما ، ما را از رذايل اخلاقی دور بگردان ، عزت فردی ، اخلاقی‏ و اجتماعی به همه مسلمين عنايت بفرما ، آنها را بر دشمنانشان پيروز بگردان ، حاجات مشروعه اين جمع را بر آور ، اموات ما مشمول عنايت و رحمت خودت بفرما . و عجل فی فرج مولانا صاحب الزمان

جلسه هشتم خود شناسی

بسم الله الرحمن الرحيم الحمد لله رب العالمين باری الخلائق اجمعين و الصلوش و السلام علی عبد الله و رسوله و حبيبه و صفيه و حافظ سره و مبلغ رسالاته سيدنا و نبينا و مولانا ابی القاسم محمد و آله الطيبين الطاهرين المعصومين اعوذ بالله من‏ الشيطان الرجيم : « و فی الارض آيات للموقنين ، و فی انفسكم ا فلا تبصرون » ( 128 )

يكی از قديمترين دستورهای حكيمانه جهان كه هم به وسيله انبياء عظام به‏ بشر ابلاغ شده است و هم حكيمان بزرگ جهان آن را به زبان آورده اند و اعتبار خودش را هميشه حفظ كرده و بلكه تدريجا ارزش آن بيشتر كشف شده‏ است اين جمله معروف است كه : " ای انسان خودت را بشناس " . در اخبار و احاديث ما اين تعبير مكرر آمده است ، هم از رسول اكرم روايت‏ شده و هم به تعبيرات مختلف در كلمات اميرالمؤمنين علی عليه السلام آمده‏ است كه : « من عرف نفسه عرف ربه » ( 129 ) هر كس خود را بشناسد پروردگار خود را شناخته است يا نيست ولی اين دستور هست مثلا امام صادق‏ عليه السلام در حديثی كه در تحف العقول و بسيار مفصل است و جمله های‏ بسيار حكيمانه‏ای در آن هست و ظاهرا روايت عبدالله بن جندب است‏ می‏فرمايد : « انك قد جعلت طبيب نفسك [ و عرفت آية الصحة ] و يبين‏ لك الداء و دللت علی الدواء » ( 130 ) ای انسان ! تو طبيب خويشتن قرار داده شده ای [ و نشانه سلامت به تو شناسانده شده است ] و دردها برای تو بيان شده است ، و به دواهای آن دردها هم رهنمايی شده ای غرض اين جهت‏ است كه اين تعبير و شبيه اين تعبير در كلمات اكابر بشريت زياد آمده‏ است سقراط كه در حدود دو هزار و پانصد سال پيش می‏زيسته ، سخن مهمی كه‏ از او باقی مانده همين است كه " خودت را بشناس " مسئله خودشناسی چه‏ اهميت و ارزشی دارد و برای چه منظوری توصيه شده است ؟ برای دو منظور توصيه شده است يك منظور همان است كه خودت را بشناس تا بتوانی خدا را بشناسی قبلا از گاندی معاصر خودمان جمله ای نقل كردم كه گفت : من از مطالعه [ ( اپانيشادها " يعنی قديمترين كتابهای مذهبی و عرفانی هند ، سه‏ دستور فرا گرفتم و آنها دستور العمل من در زندگی شد يكی اينكه در جهان‏ فقط يك شناسايی وجود دارد و آن شناسايی " خود " است دوم اينكه هر كس‏ خود را شناخت خدا را شناخته است و جهان را .

پس در اپانيشادهای‏ مربوط به چندين هزار سال پيش نيز می‏بينيم يكی از كهنترين مسائل و اندرزهايی كه از بشر به ميراث مانده است " خودشناسی " است و امروز هم مخصوصا در يك قرن اخير و در زمان حاضر مسئله انسان و انسان شناسی و علوم مربوط به انسان ، مهمترين و با ارزشترين علوم بشری شمرده می‏شود

خود شناسی مقدمه‏ء خداشناسی و اخلاق

حال برای چه گفته اند خود را بشناس ؟ از خودشناسی به كجا می‏رسی ؟ به‏ عبارت ديگر خودشناسی مقدمه چيست ؟ گفتيم اين را برای دو منظور گفته اند يك منظور همين است كه اگر خود را بشناسی ، به مهمترين مسئله ای كه برای‏ بشر مطرح است و راز اصلی جهان می‏باشد يعنی خدا پی می‏بری دوم اينكه خود را بشناس تا بدانی در زندگی و در جهان چه بايد بكنی و چگونه بايد رفتار كنی ، يعنی اخلاق و عمل اگر خود را نشناسی نخواهی دانست كه رفتار و اخلاقت در جهان چگونه بايد باشد ، يعنی خودت چگونه بايد باشی ، چون اخلاق‏ ، از آن نظر كه يك سلسله ملكات است بر می‏گردد به چگونه بودن و اين كه‏ خودت چگونه باشی و چگونه رفتار كنی پس برای پی بردن به بزرگترين رازهای‏ جهان و مهمترين مسئله ای كه در فكر بشر مطرح است يعنی خدا ، خود را بشناس ، و برای مهمترين مسئله از نظر ابتلای عملی بشر كه من چگونه بايد باشم و چگونه بايد رفتار كنم يعنی اخلاق نيز خودت را بشناس . در قسمت‏ اول می‏خواهم مقداری توضيح بدهم كه چگونه انسان اگر خود را بشناسد خدا را می‏شناسد ؟

قرآن هم برای " خود شناسی " حساب جداگانه ای باز كرده است ، به اين‏ معنی كه در قرآن و فقط در قرآن سراسر عالم خلقت ، آيت و درس است برای‏ خداشناسی ، يعنی اختصاص به انسان ندارد كه انسان فقط خودش را بايد بشناسد تا خدا را بشناسد از نظر قرآن ، تمام جريانهای خلقت ، تمام‏ واحدهای آفرينش اعم از آسمانی و زمينی ، هر چه كه در عالم هست ، آياتند ، يعنی علامتها و نشانه های وجود مقدس پروردگارند : « ان فی خلق السموات‏ و الارض و اختلاف الليل و النهار لايات لاولی الالباب » ( 131 ) كه اين جور آيات در قرآن زياد است ولی در عين حال كه قرآن سراسر عالم را كتاب حق‏ تعالی می‏داند كه هر سطری از سطرهای اين كتاب دلالت می‏كند بر علم و حكمت‏ و دانايی مؤلف آن ، قرآن هم برای نفس انسان حساب جداگانه ای باز كرده‏ ، يعنی از نظر قرآن اين فصل از فصول كتاب آفرينش كه نامش انسان است ، برای انسان آموزندگيهايی دارد بالاتر و بيشتر از آنچه كه مثلا درختان دارند درست است كه :

برگ درختان سبز در نظر هوشيار *** هر ورقش دفتری است معرفت كردگار

ولی نفس يا خود انسان كه از هر چيزی به انسان نزديكتر است آموزشهايی‏ دارد كه غير او ندارد اين آموزشها كه از مختصات نفس انسان ، و برای‏ انسان است چيست ؟ البته انسان هم دارای تشكيلاتی است كه در هر طبيعتی‏ هست ، و از جنبه وظائف الاعضايی ، فيزيولوژی و تشريحی ، همين طور كه‏ برگ درختان دلالت می‏كنند [ بر معرفت كردگار ] ، انگشت يا ناخن انسان هم دلالت می‏كند ، بلكه در هر مويی از مويهای بدن انسان ، يا در هر رگ از رگهای بدن انسان يك دلالتی هست از اين جهت انسان شبيه‏ اشياء ديگر است ، اما آموزشهايی هست كه از مختصات نفس انسان است كه‏ گفتيم قرآن هم [ برای نفس انسان از نظر پی بردن به خدا ] حساب جداگانه‏ باز كرده اين كه می‏گويم " حساب جداگانه " برای اين است كه مثلا می‏گويد : « و فی الارض آيات للموقنين »در زمين ، نشانه هاست برای اهل يقين ، كسانی كه بخواهند به مقام يقين برسند بديهی است انسان هم در زمين است و بيرون از زمين نيست ، ولی راجع به انسان می‏فرمايد : « و فی انفسكم » ( 132 ) و در خود شما اختصاص می‏دهد يا در آيه ديگر می‏فرمايد : « سنريهم آياتنا فی الافاق و فی انفسهم حتی يتبين لهم انه الحق » ( 133 ) . حساب آفاق ( عالم بيرون ) را يك حساب جداگانه ذكر می‏كند . می‏توانست انسان را هم‏ جزء آفاق ذكر بكند ، ولی برای " خود " انسان جدا حساب باز كرده : « و فی انفسهم »

آموزشهای نفس انسان در خداشناسی

آن درسها و آموزشهای خاص چيست ؟ اين آموزشها خيلی زياد است من به آن‏ آموزشهای عرفانی كه يك نفس سالك پس از مراقبه های خيلی زياد كه گوش‏ قلب و چشم دلش باز می‏شود و با درون خودش عالم ماوراء را مشاهد می‏كند لااقل به مقام مريم دختر عمران می‏رسد كه در حال‏ عبادت ، فرشتگان با او صحبت می‏كنند ،

يا زكريا می‏شود ، و غير اينها چه‏ از انبياء و چه از غير انبياء ، به آن آموزشها كار ندارم چون اينها مربوط به افرادی است كه لااقل مقداری سير و سلوك و مراقبه كرده اند و پرده ها را عقب زده اند اينها را اگر بگوييم می‏گوئيد ما كه اينجور نيستيم ، آنها يك عده خاص اند نه ، مسائلی را می‏گوييم كه در همه افراد هست

عالم طبيعت يك جريان مداوم و يك واحد حركت است

از جمله ، اين مسئله است كه علم ، روز به روز اين مطلب را بيشتر ثابت كرده كه عالم طبيعت يك جريان مداوم است ، يعنی هيچ چيزی در عالم‏ در دو لحظه به يك حال نيست ممكن است بگوييد اين سفسطه است ، ما ديشب‏ آمديم اين مسجد را ديديم ، عين همين حال بود كه امشب داريم می‏بينيم چه‏ تغييری كرده ؟ جواب خيلی واضح است اگر همه تغييرات ، تغييرات محسوس‏ می‏بود مطلب حل شده بود ، ولی حواس ما از تغييرات عالم ، در يك حد معين درك می‏كند چشم يا گوش و يا لامسه ما فقط ميان دو حد را می‏تواند درك بكند ، پايينتر باشد نمی‏تواند ، بالاتر هم باشد نمی‏تواند مثلا اگر كسی‏ به ما بگويد الان يك آوازهايی در اين فضا وجود دارد ، آيا ما قبول می‏كنيم‏ ؟ می‏گوييم اين حرفها چيست ؟ ! تو خلاف بديهی می‏گويی ، من هم گوش دارم ، هيچ صدايی نمی‏شنوم نه ، گوش ما انسانها در ميان امواجی كه در فضا پخش‏ می‏شود ،

امواج معينی را درك می‏كند ظاهرا می‏گويند اگر تعداد نوسان يك‏ موج از شانزده هزار در ثانيه كمتر باشد گوش ما آن را درك نمی‏كند ( مثل راديوی گيرنده‏ای كه آن موج را نمی‏گيرد آن موج وجود دارد ولی ما درك نمی‏كنيم ، يك حيوان ديگر ممكن‏ است بشنود ) و اگر از سی و دو هزار بالاتر برود ، ممكن است صدايی باشد كر كننده ، اما ما اصلا نمی‏شنويم و در كمال راحتی مثلا مطالعه می‏كنيم ، ولی‏ يك حيوان آن صدا را می‏شنود می‏گويند موش ، امواج صوتی با نوسان تا چهار صد هزار در ثانيه را می‏شنود همچنين چشم ما حركت را در عالم در يك حد معين درك می‏كند همين حركتهای مكانی خيلی ساده را در نظر می‏گيريم چشم‏ انسان حركت اجسام را تا يك سرعت معين فرضا يك دهم ميليمتر در ثانيه‏ درك می‏كند ولی اگر حركت از اين كندتر باشد ، حركت است ولی چشم انسان‏ درك نمی‏كند مثلا حركت ثانيه شمار ساعت را چشم انسان درك می‏كند حركت‏ دقيقه شمار را هم كه در هر ساعت يك دور می‏چرخد ، اگر انسان خيلی دقيق‏ بشود شايد بعضی چشمها بتوانند درك كنند ، در صورتی كه آن هم دائما حركت‏ می‏كند ولی خار ساعت شمار ، شما يك ساعت هم به آن نگاه كنيد ، يك ذره‏ احساس نمی‏كنيد كه حركت می‏كند ولی اين قدر می‏دانيد كه يك ساعت پيش‏ روی عدد مثلا هفت بود و حالا روی عدد هشت است تدريجا حركت كرده است از نظر چشم شما ساكن است يعنی چشم شما حركت آن را نمی‏بيند ، ولی عقل شما می‏گويد اين حركت می‏كند به دليل اينكه يك ساعت پيش روی عدد هفت بود و اكنون روی عدد هشت است ، و می‏دانيد كه اين جور نيست كه چشم شما را غافل كرده و يكدفعه پريده روی عدد هشت

عالم در يك جريان دائم است . آنكه حركت جوهريه راثابت كرده و آنها كه حركتهای ديگر راثابت نموده‏اند ، ثابت كرده‏اند كه چيزهايی كه ما و شما آنها را به صورت اشياء ساكن می‏بينيم ، عينا مثل آب‏ رودخانه است كه به سرعت در حركت می‏باشد ولی ما كه از دور نگاه می‏كنيم‏ ، خيال می‏كنيم ايستاده است . معنای اينكه يك شی در حركت است اين است‏ كه هر مقدار از آن شی در يك لحظه از زمان هست ، در لحظه بعد نيست

اجزاء حركت از يكديگر مخفی هستند ولی در عين حال همين حركتهای عالم با يك نظام مشخص است