فلسفه اخلاق

شهيد استاد مرتضی مطهری

- ۷ -


آيا " من " عوض می‏شود ؟

می‏آييم سراغ بدن خودمان . بدن ما هم يك جريان دائم است ، از سلولها گرفته تا اتمها و آن ذراتی كه اتم را تشكيل می‏دهد بعضی از سلولهای بدن‏ دائما می‏ميرند و به جای آنها سلولهای نو می‏آيد آنهايی هم كه نمی‏ميرند بدنشان دائما در حال عوض شدن است يعنی به نظر دقيق ، حتی بدن يك ساعت‏ پيش با بدن حالا فرق دارد قدما می‏گفتند بدن ، هفت سال يك بار عوض‏ می‏شود ولی با نظر دقيق ، حتی بدن يك ساعت پيش عين بدن اين ساعت نيست‏ ، تا چه رسد به بدن يك سال پيش در يك آدم مثلا هشتاد ساله ، بدن هشتاد سال پيش تا حال ، به يك معنی آنا فانا عوض شده ، و اگر خيلی مصالحه‏ بكنيم ، بايد بگوييم چندين بار عوض شده است ولی " من " چطور ؟ آيا " من " عوض شده است ؟ اگر سن من پنجاه سال باشد آيا من امروز همان من‏ پنجاه سال پيش است واقعا و حقيقتا ؟ يا اينكه من خيال می‏كنم من آن " من " هستم ، آن " من " رفته و يك " من " ديگر آمده ؟ پاسخ اين است‏ : بدن كه طبيعت است دائما در حال عوض شدن است ولی " من " تكامل و افزونی پيدا می‏كند اما عوض نمی‏شود و من ديگری به جای او نمی‏آيد

داستان بهمنيار و ابن سينا

اين قضيه معروف است و در كتابهای خودمان نوشته اند : بوعلی سينا شاگرد مبرزی دارد به نام بهمنيار آذربايجانی كه آذربايجانی هم هست او ابتدا زردشتی بود ( از خاندانهای زردشتی بوده ) ولی اواخر مسلمان شد می‏گويند بوعلی اين شاگرد را كشف كرد : روزی بوعلی در دكان نانوايی بود بهمنيار كه بچه كوچكی بود آمد به نانوا گفت كمی آتش احتياج داريم برای‏ آتشگيره يك ذره آتش بده می‏خواهم ببرم خانه مان نانوا گفت آتش را كه‏ اينجور نمی‏شود برد ، برو ظرفی بياور فورا اين بچه مشتش را پر از خاكستر كرد و گفت آتش را اينجا بگذار بوعلی كشف كرد كه اين ، بچه با هوشی‏ است رفت سراغ پدر و مادرش ، گفت حيف است كه اين بچه از بين برود ، او را در اختيار من قرار بدهيد ، در آينده مرد فاضلی خواهد شد

بهمنيار ، شاگردی است كه بسياری از افكار بوعلی را او عرضه كرده است‏ خودش هم كتابی نوشته است به نام " التحصيل " كه اين كتاب را شايد اولين بار من چاپ كردم ( در ايران كه اول بار ما چاپ كرديم ) و كتاب‏ بزرگی هم هست او مباحثه ای دارد با استادش بوعلی بهمنيار معتقد بود كه‏ همه چيز عوض می‏شود ، نه تنها بدن انسان ، بلكه روان انسان هم عوض می‏شود .

همين طور كه بدن در يك لحظه غير از بدن لحظه بعد است ، من اين لحظه هم غير از من لحظه بعد است روزی با استادش‏ بوعلی درباره همين مسئله مباحثه می‏كرد بوعلی می‏گفت اين جور نيست بدن‏ عوض می‏شود ولی " من " عوض نمی‏شود ، " خود " ثابت است او پا فشاری‏ داشت يك دفعه كه سؤال كرد ، بوعلی سكوت كرد و جواب نداد گفت چرا جواب نمی‏دهی ؟ گفت : آن بوعلی كه تو در آن لحظه از او سؤال كردی كه در لحظه بعد نيست آن سؤال كننده لحظه قبل هم در لحظه بعد نيست تو در هر لحظه كه سؤال می‏كنی ، يك آدم هستی و با يك مخاطب حرف می‏زنی ، در لحظه‏ بعد تو آدم ديگری هستی و او نيز اصلا وجود ندارد پس نه تو در لحظه بعد هستی كه جواب بگيری ، و نه من در لحظه بعد هستم كه جواب بدهم . در همين‏ جا بهمنيار ديگر سكوت كرد

شناخت " خود " به عنوان يك حقيقت ثابت ، مقدمه شناخت خدا

اگر انسان من واقعی خودش را بشناسد به صورت يك شخص و يك وحدت‏ واقعی ( نه اين حرف مهملی كه می‏گويند : " من " يعنی يك سلسله تصوراتی‏ كه پشت سر يكديگر هستند من خيال می‏كنم كه يك چيز هستم ، من ميليونها چيز هستم اصلا من اين ساعت غير از من آن ساعت است " من " يعنی يك‏ مجموعه تصورات پشت سر همديگر مثل يك گلوله نخ كه هی آن را باز كنند ، كه غير از گلوله نخ چيزی نيست انسان يعنی اين مجموعه تصورات كسی كه‏ چنين سخنی می‏گويد " خود " ش را نشناخته ) اگر انسان " خود " ش را بشناسد آن را به صورت يك حقيقت ثابت در اين طبيعت سيال می‏بيند ، و بعد می‏بيند عالم هم كه يك جريان دائم است ، يك حقيقت هست كه وحدت آن را حفظ كرده خورشيد ، ماه ، ستارگان و زمين ، اگر به‏ طبيعت خود اينها نگاه كنيم ، دائما در حال عوض شدن هستند ، ولی يك‏ حقيقت هست كه آن حقيقت است كه حافظ عالم است همين طور كه اين " من‏ " حافظ بدن است و بدن وحدت خودش را به خاطر او حفظ كرده ، و شخصيت‏ بدن به شخصيت واقعی روح و روان انسان است ، شخصيت عالم هم به شخصيت‏ آن حقيقت ماوراء الطبيعی تغير ناپذير است . ملای رومی می‏گويد :

خلق را چون آب دان صاف و زلال *** و اندر آن تابان صفات ذوالجلال

گشت مبدل آب اين جو چند بار *** عكس ماه و عكس اختر بر قرار

وجود گرايشهای معنوی در انسان آيتی برای شناخت خدا

جهت ديگری كه به موجب آن نفس انسان آيت است برای خداشناسی ، مسئله‏ گرايشهای معنوی انسان است . « من عرف نفسه عرف ربه » . سخن بسيار عالی‏ ويليام جيمز را قبلا برايتان نقل كردم البته حرفی است كه ديگران هم گفته‏ اند ولی او با عبارتی بسيار زيبا گفته است او يك روانشناس تجربی و كسی‏ است كه روانشناسی را مخصوصا روانشناسی دينی را وارد مرحله تجربی و آزمايشی كرد اين مرد حدود چهل سال روی تجليات روانی مذهبی روانها آزمايش كرده ، يعنی روانها را از نظر مذهبی مورد معاينه و مطالعه قرار داده آن هم نه به سبك استدلالی و قياسی ، بلكه به سبك تجربی و آزمايشی‏ نتيجه ای كه اين روانشناس بزرگ جهان از حدود چهل سال آزمايش در روان‏ انسان از نظر گرايشهای معنوی گرفته ، اين است كه می‏گويد : در وجود انسان همچنان كه يك سلسله گرايشها به‏ طبيعت و ماده وجود دارد و اينها انسان را با طبيعت پيوند می‏زنند و ملاك‏ پيوند و ارتباط انسان با طبيعت اند ، يك سلسله گرايشهای ديگر وجود دارد كه با حسابهای مادی جور در نمی‏آيد بلكه ضد حسابهای مربوط به پيوند انسان‏ با طبيعت است ، زيرا پيوند انسان با طبيعت برای اين است كه انسان از طبيعت و خارج وجود خودش بهره كشی بكند و نفع ببرد ، ولی اين گرايشها با اين حرفها جور در نمی‏آيد انسان يك سلسله خواستها در اين عالم دارد كه با جنبه طبيعی و مادی وجود او جور در نمی‏آيد و می‏گويد : اينها دليل است بر اينكه عالمی ديگر وجود دارد و اين احساسها ما را با عالم ديگر پيوند می‏دهد الهامهای معنوی و خدايی ، خدا جويی ها ، نيكی جويی‏ها ، خير جويی ها و معنويت جويی ها هميشه در بشر وجود داشته و دارد و قابل مبارزه و جايگزينی نيست در نظر دارم ان شاء الله فردا شب كه شب آخر اين جلسه هم‏ هست ، درباره " خلاهای معنوی و اخلاقی در عصر حاضر " برای شما بحثی بكنم‏ كه آن مقدار خلا معنوی و اخلاقی كه اين موجهای ماترياليستی دنيا به وجود آورده اند و اين مبارزه ای كه با فطرت بشر شده است ، امروز چه مشكله ای‏ برای بشر به وجود آورده ؟ پس يك راه ديگر برای اينكه « من عرف نفسه عرف ربه » همين گرايشها ، تمايلات و وابستگيهای معنوی انسان است

تعصب نسبت به ماترياليسم

اين موج ماترياليسم كه در دنيا پيدا شد و به دنبال خود نكبتها برای بشر به وجود آورد ، در دنيا غرب بيشتر عكس العمل بسيار شديدی است در مقابل نادانيها ، خشونتها و كج رفتاريهای كليسا ، و ما الان داريم جريمه‏ های كليسا را می‏پردازيم در كتاب " علل گرايش به ماديگری " تا اندازه‏ ای اين موضوع تشريح شده است جهالتها و نادانيهای كليسا ، تفسيرهای غلط كليسا و از خدا ، قيامت و روح ، خشونتها و اختناقهای كليسا ، تفتيش‏ عقايدهای كليسا ، آن روش ضد آزادی و دموكراسی كليسا ، دنيا را برد به‏ اين حال كه من يا بايد علم را بپذيرم يا خدا را ( چون كليسا ميان علم و خدا تضاد بر قرار كرده ) يا بايد خدا را بپذيريم يا يك زندگی خوب و مرفه را ، يا بايد خدا را بپذيرم يا آزادی را ، يا بايد خدا را بپذيرم يا دموكراسی را بديهی است وقتی خدا را در يك طرف قرار بدهند و صد نيازی‏ فطری ديگر بشر را در طرف ديگر ، البته ممكن است عده ای طرف خدا را بگيرند ، ولی قهرا اكثريت مردم طرف ديگر را خواهند گرفت به هر حال اين‏ موج شديد ماترياليسم به علل مختلف دنيای غرب را فرار گرفت و از دنيای‏ غرب هم كم و بيش به دنيای شرق سرازير شده است ، و شرقيها فكر نمی‏كنند كه شرائطی كه غربيها داشتند غير از شرائطی است كه ما داريم كم كم تعصبی‏ به نفع ماترياليسم به وجود آمد نظير تعصبی كه كليسا نسبت به مذهب داشت‏ يعنی همان طور كه كليسا به هر زوری كه بود می‏خواست بدون منطق و دليل ، مذهب را توجيه بكند ، اينها هم به هر زوری كه هست می‏خواهند ماترياليسم‏ را توجيه كنند می‏ترسند مبادا ماترياليسم از دستشان گرفته بشود و برگردند به قول خودشان به قرون وسطی می‏گويند : اگر ماترياليسم از دست ما گرفته‏ بشود ، يعنی ما بايد برگرديم به قرون وسطی اين است كه اينهمه راهی كه از طبيعت و از نفس انسان به سوی خدا برای بشر باز است ، كوشش می‏كنند به‏ زور هم شده با توجيه و تأويل بگويند اين راهها قابل اعتماد نيست . از جمله همين راه گرايشهای معنوی است

سخن موريس مترلينگ

حالا من دو مثال برای شما ذكر می‏كنم : " موريس مترلينگ " كتابهای زيادی دارد كتابی راجع به زنبور عسل ، و يك كتاب راجع به موريانه نوشته ، و شايد همه كتابهايش در ايران ترجمه‏ شده ، چون نويسنده زبر دستی بوده او در ايران ما به عنوان يك فيلسوف‏ بزرگ به اصطلاح قالب زده شده و معرفی گرديده ، ولی به هر صورت مردی‏ دانشمند و نويسنده بسيار مقتدری بوده است در دنيای اروپا ادبيات و فلسفه با يكديگر آميخته شده از آنجا كه آميختن ادب و فلسفه ، ادبيات را كه بيشتر بر اساس ذوقيات و تخيلات است يعنی بيشتر به ذوق انسان ارتباط دارد تا به فكر ، غنی می‏كند و فلسفه را فقير ، اين آميختن ، ادب اروپايی‏ را غنی كرده است و فلسفه اروپايی را فقير اين مرد آنچه هست اين است كه‏ يك نويسنده مقتدر است من هميشه گفته ام كه محمد مسعود ايرانی ما اگر در اروپا می‏بود ، حتما به نام يك فيلسوف معروف می‏شد چون او برای خودش‏ نويسنده ای بود كه مانند " مترلينگ " می‏توانست به همديگر ببافد ولی‏ در ايران ما هيچوقت اينها را به عنوان فيلسوف نمی‏شناسند و نمی‏توانند هم‏ بشناسند

زندگی زنبور عسل يك زندگی اعجاب آور و غير قابل توجيه از نظر مادی‏ است ، كه اين حيوان اين آگاهيهای عجيب را چگونه دارد ؟ هيچ نشده كه اين‏ مطلب توجيه بشود .

قرآن هم صريحا می‏گويد : « و اوحی ربك » « الی النحل » ( 134 ) پروردگار تو به زنبور عسل وحی كرده ، يعنی اين ، نوعی‏ الهام ماورايی است در درون اين حيوان قرآن ، هم درباره زنبور عسل و هم‏ درباره مورچه حرفهای شگفتی گفته است و اين دو حشره امروز شناخته شده اند و فوق العاده عجيب شناخته شده اند درباره مورچه از اين هم بالاتر گفته‏ است كه وقتی سليمان به وادی مورچگان رسيد [ مورچه ای چنان گفت ] و می‏رساند كه اساسا مورچه دارای فهم و دركی بالاتر از زنبور عسل است و حتی‏ ميان مورچگان تبادل سخن و مكالمه و اعلام و اخبار هست و امروز تازه پنجاه‏ سال است كه علم اين مطلب را كشف كرده « حتی اذا اتوا علی واد النمل‏ قالت نملة يا ايها النمل ادخلوا مساكنكم لا يحطمنكم سليمان و جنوده و هم‏ لا يشعرون » ( 135 ) . سليمان با جنودش دارند حركت می‏كنند . اين مورچه حس‏ می‏كند ، فرمان می‏دهد به مورچگان كه ای مورچگان ! در لانه های خودتان پنهان‏ بشويد كه سليمان و كسانش شعورشان نمی‏رسد ، شما را پايمال می‏كنند ولی‏ سليمان كه خدای متعال به او منطق الطير و منطق غير طير داده بود ، اين را درك می‏كند و با آن مورچه مكالمه می‏كند علم امروز ثابت كرده كه مورچه ها با شاخكهای خودشان موجهايی می‏فرستند و تحويل می‏گيرند و [ از اين طريق ] ما فی الضمير خودشان را به يكديگر حالی می‏كنند قرآن اين مطلب را با توجه‏ به اينكه اين حيوان هيچ مكتبی نديده و [ درسی ] نخوانده [ بيان می‏كند ]

هزاران تحقيق شده ، در ميان آنها تعليم و تعلم نيست و مثلا مهندسين از زنبوران عسل يك دانشكده فنی تأسيس نكرده‏اند كه شاگردهای خودشان را بياموزند ، بلكه بچه مهندسشان مهندس به‏ دنيا می‏آيد .

قرآن در كمال صراحت می‏گويد : « و اوحی ربك الی النحل ( 136 ) وحی و الهام الهی است . جواب ديگری هم بشر نتوانسته به اين مطلب‏ بدهد كه جز وحی الهی چيز ديگری می‏تواند باشد

آقای " موريس مترلينگ " اينها همه را می‏گويد ولی وقتی می‏رسد به اين‏ اعجابها كه اين معلومات از كجاست ؟ می‏گويد روح كند و وحی می‏كند شما را به خدا فكر كنيد چه قدر اين حرف احمقانه است ! كندو جز همين زنبورهای‏ عسل كه چيزی نيست اگر اين زنبورها عسل را بگيريم كندو يك عده جمادات‏ بيشتر نيست روح كندو يعنی چه ؟ ! می‏گويد روح كندو به اينها الهام می‏كند خوب روح كندو خودش از كجا فهميد ؟ تازه روح كندو كه از روح زنبور عسل‏ بالاتر نيست چرا اين را می‏گويد ؟ برای اينكه خدای ناخواسته مسئله خدا در ميان نيايد و بعد نگويند آقای موريس مترلينگ ! پس قطعا خدايی در عالم‏ وجود دارد و در اين صورت قصه الف است و دنبالش ب و دنبالش ت و دنبالش ث و دنبالش‏ج ، هزاران مسئوليت ، و ديگر تو آقای موريس‏ مترلينگ نمی‏توانی آزاد به آن گونه كه دل خودت می‏خواهد زندگی بكنی

داستان كودك زيرك و مدرسه

گفت بچه باهوشی را بردند مدرسه . معلم به او گفت بگو الف . سكوت‏ كرد . معلم می‏گفت اين كه ساده است بگو الف . نمی‏گفت . هر چه‏ معلم گفت بگو ، نگفت . ديگران آمدند ، پدر و مادرش آمدند : بچه جان ! تو كه بچه باهوشی هستی ، خوب می‏گويد الف ، بگو الف نمی‏گفت آخر كار گفتند چرا نمی‏گويی ؟ گفت آخر اگر بگويم الف ، اينجا كه تمام نمی‏شود ، باز می‏گويد بگو ب تا بگويم ب می‏گويد بگو ت بگويم ت ، می‏گوی بگو ث از همان اول الف را نمی‏گويم كه تا آخرش راحت باشم ، زيرا مرا از مدرسه بر می‏داريد و خيالم راحت می‏شود همينكه بگويم الف ، ديگر از اينجا رفته ام‏ تا آنجا كه دوران جوانی من بايد در مدرسه و مكتب صرف بشود

حالا اين آقا برای فرار از اينكه فكر خدا در ميان نيايد ، می‏گويد روح‏ كندو است كه به زنبور عسل وحی می‏كند

توبه

گرايشهای معنوی انسان با هيچ حساب مادی جور در نمی‏آيد . همين گرايشهای‏ اخلاقی كه قبلا شرح می‏داديم ، از نظر فرد ، مبتنی بر زيان و ضرر است : جان‏ خود را فدای جامعه كردن ، انصاف دادن به نفع ديگری كه حق با اوست نه با من ، عادل بودن يعنی تجاوز نكردن ، عليه خود قيام كردن و عصيان عليه خود كه در زبان دينی اسمش " توبه " است : شوريدن بر ضد خود يك وقتی من‏ آيات قرآن را در اين زمينه جمع آوری كردم ، ديدم منطق قرآن درست همين‏ منطق است : انقلاب عليه خود عجبا انسان عليه خودش شورش و عصيان می‏كند ، عليه خودش انقلاب می‏كند با همه خصوصياتی كه در يك انقلاب وجود دارد ، خودش را محاكمه می‏كند ، خودش را مجازات می‏كند چه شيرين و عالی فرمود علی عليه السلام .

يك كسی‏ آمد خدمتش گفت : استغفر الله ربی و اتوب اليه خيال كرد " توبه " يعنی كلمه استغفار را بر زبان آوردن علی ( ع ) به او توپيد ، فرمود : « ثكلتك امك » برو گمشو ، مادرت به عزايت بنشيند ، برو بمير « ا تدری‏ ما الاستغفار ؟ ان الاستغفار درجة العليين » ( 137 ) اصلا می‏فهمی استغفار يعنی‏ چه ؟ بعد حضرت استغفار را تشريح می‏كند : پشيمانی كامل از گذشته تيره و سياه ، تصميم قوی بر برنگشتن به گناهان سابق ، اداء حقوق الهی كه فوت‏ شده است ، اداء حقوق الناس كه فوت شده است بعد دو جمله می‏گويد كه‏ درست معنای انقلاب و شورش عليه خود و مجازات كردن خود را دارد می‏گويد : ديگر اينكه اين گوشتهای مباركی ! كه در اين بدنت روييده از گناه ، بايد اينها را ذوب كنی اين گوشتها كه از حرام روييده است ، اين گوشتها كه در مجالس لهو ولعب روييده است ، اين گوشتها كه توأم با هرزگی‏ روييده است ، بايد همه اينها را بروی آب كنی ، از نو گوشت جديد برويد ديگر اينكه بايد به اين بدنت سختی طاعت را بچشانی همچنانكه لذت معصيت‏ را چشانده ای اين می‏شود " توبه " و تائبهای دنيا اين جور بوده اند ، و هميشه بوده اند اين جور افراد

مرحوم حاج ميرزا جواد آقا ملكی تبريزی از بزرگان اهل معرفت زمان ما كه‏ پنجاه و دو سال پيش از دنيا رفته است و قبر او در قم است و من هر وقت‏ به قم مشرف می‏شوم آرزو دارم قبر اين مرد بزرگ را زيارت كنم ،

در يكی‏ از نوشته هاشان درباره استاد بزرگوارشان مرحوم آخوند ملاحسينقلی همدانی كه از اعاجيب اهل معنی بوده می‏نويسند كه يك آقايی آمد پيش‏ مرحوم آخوند و مرحوم آخوند او را توبه داد چهل و هشت ساعت بعد وقتی آمد ، ما او را نشناختيم آنچنان عوض شده بود از نظر چهره و قيافه كه ما باور نمی‏كرديم كه اين همان آدم چهل و هشت ساعت پيش است

من اين را از نظر خصلت بشری مورد مطالعه قرار می‏دهم : اين دگرگونی آن‏ آقای تائب در محضر آخوند ملاحسينقلی همدانی ، كه راهش به آن طرف است‏ يكمرتبه بر می‏گردد به اين طرف و عليه خودش شورش و عصيان و انقلاب‏ می‏كند ، چه توجيهی دارد ؟ كی عليه كی قيام و شورش و انقلاب می‏كند ؟ اينها است كه برای بشر درس است ، درس بزرگ « من عرف نفسه عرف ربه‏» اگر انسان خود را بشناسد خدای خودش را شناخته است

اين گرايشهای شديد از كجا پيدا می‏شود ؟ ريشه و منبعش كجاست ؟ درباب‏ گرايشهای اخلاقی كه يكی از آنها توبه بود ، گرايشهای ديگری هست كه با منفعت يك فرد اصلا سازگار نيست و فقط اسمش خدمت به جامعه و بشريت‏ است ، مثل : خود را فانی كردن برای باقی ماندن جامعه ، خود را محروم‏ كردن برای رفاه جامعه ، خود را در رنج انداختن برای به آسايش رسيدن‏ جامعه ، كه اينها با هيچ حساب مادی جور در نمی‏آيد

آيا روح اجتماع است كه گرايشهای اخلاقی را الهام می‏كند ؟

حال وقتی می‏خواهند اين گرايشها را توجيه كنند چه می‏گويند ؟ بعضی گفته‏ اند روح اجتماع است كه وحی می‏كند ، روح اجتماع الهام می‏كند به انسان كه چنين كار را بكن " روح اجتماع الهام می‏كند " معنايش‏ اين است كه روح اجتماع می‏فريبد ، و جز فريب معنی ديگری ندارد عين آن‏ حرفی كه آن شخص درباره زنبور عسل گفت كه روح كندو است كه به زنبور عسل‏ وحی می‏فرستد و او اين كارهای شگفت را انجام می‏دهد ، اين آقا كه در گرايشهای معنوی كميتش لنگ است می‏گويد روح جامعه است كه دارد وحی‏ می‏فرستد جامعه چيست ؟ جامعه يعنی مجموع افراد با يك تركيب مخصوص‏ جامعه كه وجودی مستقل از افراد ندارد مگر يك وجود اعتباری ، و وجود اعتباری كه روح ندارد گيرم روح داشته باشد ، روح جامعه از كجا اين را گرفت و الهام كرد ؟ [ و به عبارت ديگر ] كی به خود روح جامعه الهام كرد ؟ و تازه الهيون كه می‏گويند خدای متعال است كه به بشر الهام می‏كند ، می‏گويند خدای عادلی كه هيچ عملی را بی پاداش نمی‏گذارد : « للذين احسنوا الحسنی و زيادش » ( 138 ) . محال است چنين چيزی كه خدا به بشر بگويد : ای‏ بشر ! تو سعادت خودت را ، هستی خودت را فدا كن برای هيچ و پوچ بلكه‏ پشت سرش پاداش است از نظر آن حقيقتی كه وحی می‏فرستد يعنی خدا ، اين‏ عمل يك عمل حكيمانه است و بی پاداش نيست ولی وقتی بگوييم ماورائی‏ وجود ندارد ، روح جامعه است كه به بشر بدبخت الهام می‏كند كه خودت را به آتش بيانداز تا ديگران نجات پيدا كنند ، و بعد هم كه خود را به آتش‏ انداختی ، رفتی كه رفتی آنجا كه عرب نی بياندازد ، و تمام شد ، اين يعنی‏ روح جامعه دارد می‏فريبد

منشأ ابراز نظريات ماترياليستی

همان طور كه عرض كردم ترس از اينكه مبادا ماترياليسم از بين برود و خدا و مذهب بيايد موجب اظهار اين نظريات شده است بعضيشان می‏گويند اگر خدا و مذهب بيايد پس آزادی عملی كه من می‏خواهم داشته باشم چه می‏شود ؟ يك عده می‏گويند مبادا دوره قرون وسطی برگردد ، اگر نگوييم " ماترياليسم‏ " ، معنايش اين است كه قبول كرده ايم كه قرون وسطی برگردد حالا اين سخن‏ باز برای فرنگيها خيلی عجيب نيست ، برای مردم ما عجيب است عجيب اين‏ است كه مردم ما هم گاهی صحبت از قرون وسطی می‏كنند در ايران صحبت از قرون وسطی می‏كند ! قرون وسطی مال اروپا است برای اروپا قرون وسطی يعنی‏ دوره انحطاط آن دوره ای كه برای او قرون وسطی است ، برای تو دوره تمدن و فرهنگ است و افتخار توست هزار سال پيش يعنی دوره ابوريحان بيرونی ، ابوعلی بن سينا ، فارابی ، ابن رشد ، ابن هيثم و غيره يكی از مشعشع ترين‏ دوره های تمدن و فرهنگ بشری است كه مال توست تو چرا تاريخ او را به‏ خودت می‏بندی ؟ ! می‏گويد ما می‏خواهيم قرون وسطی بر نگردد ! برای تو اگر قرون وسطی بر گردد نهايت افتخار است امروز هم اگر در دنيا ابوعلی‏ سينايی وجود داشته باشد مجسمه اش را می‏ريزند ، اگر ابوريحان بيرونی وجود داشته باشد پايش را می‏بوسند آنها می‏گويند قرون وسطی ما هم می‏گوييم بله‏ قرون وسطی آنها می‏گويند قرون وسطی بر نگردد ، ما هم می‏گوييم قرون وسطی بر نگردد آنها قرون وسطی دارند ، ولی ما اساسا قرون وسطی نداريم البته ما دوره انحطاط داريم ولی دوره انحطاط ما مقارن با قرون وسطای آنها نيست

برای ما قرون وسطای آنها قرون جديد خودمان است يعنی اين پنج شش قرن‏ اخير ، نه آن دوره ای كه آنها قرون وسطی می‏گويند دوره قرون وسطای آنها دوره تمدن و فرهنگ ماست ، دوره افتخار ماست

از جمله مسائل كه [ از ترس بازگشت خدا و مذهب ] از آن فرار می‏كنند مسئله خود است كه چون وقت گذشته است در چند كلمه خلاصه و مختصر می‏كنم‏ اين مسئله هم امروز روشن شده است آن بيانی كه درباره " خود " عرض‏ كرديم ، در قرآن است ، كلام يكی از علمای اسلامی نيست كه بگوييم شايد امروز از ديگران ياد گرفته است نه ، در قرآن است از هزار و چهارصد سال‏ پيش امروز تازه به اين مسئله پی برده اند اگر بنا بشود بگوييم كسی از كسی گرفته ، بايد بگوييم اينها از قرآن گرفته اند ، قرآن هزار و چهارصد سال پيش كه نمی‏تواند از اينها گرفته باشد آن مسئله اين است كه انسان‏ خود را گم می‏كند ، خود را فراموش می‏كند و غير خود را خود می‏پندارد ، و اخلاق ، بازگشت انسان به باز يافتن خود اصيل و خود واقعی خودش است . راجع به اينكه خود واقعی انسان چيست قبلا مقداری عرض كردم .

سخن " سارتر " درباره " خود واقعی "

بعضی ادعا كرده اند كه خود واقعی انسان ، خود نداشتن و آزادی است‏ انسان در اين جهان آزاد است بلكه عين آزادی است نه انسان يك موجود آزاد است بلكه موجودی است كه عين آزادی است و عجيب اين است كه به‏ جای اينكه از حريت و آزادی انسان نردبانی بسازند برای اينكه خدايی در عالم هست ( اگر فقط طبيعت و ماده بود آزادی برای انسان معنی نداشت و جز جبر ماده و طبيعت چيز ديگری نمی‏توانست در عالم باشد خود آزادی و اختيار انسان يكی از مصداقهای « من عرف نفسه عرف ربه » است ) ، آقای سارتر می‏گويد : من به دليل اينكه انسان آزاد است می‏گويم پس‏ خدايی نبايد وجود داشته باشد چون اگر خدايی وجود داشته باشد انسان ديگر نمی‏تواند آزاد باشد چطور ؟ يك حرفی می‏زند كه اصلا انسان تعجب می‏كند كه‏ واقعا اينها اين قدر بی خبر و نا آگاهند ؟ ! می‏گويد : " اگر خدايی باشد معنايش اين است كه خدا يك ذهنی دارد و قبلا طبيعت من را در ذهن خودش‏ تصور كرده ، و اگر من در ذهن خدا تصور شده باشم ، نمی‏توانم آزاد باشم‏ بلكه بايد مجبور باشم ، همان جور باشم كه در ذهن خدا بوده ام " آيا " ذهن " برای خدا اصلا معنی دارد ؟ ! او خدا نيست ، او يك موجودی است‏ مثل توی سارتر كه اسمش را گذاشته‏ای خدا .

رابطه آزادی انسان و وجود خدا

مسئله " قضا و قدر " مسئله ای است كه بيش از هزار سال است كه حل‏ شده كه با آزادی بشر كوچكترين منافاتی ندارد ، بلكه تنها با فرض خدا و قضا و قدر است كه می‏توان دم از آزادی انسان زد انسان به دليل اينكه نفخه‏ ای است الهی می‏تواند از جبر طبيعت آزاد باشد والا اگر انسان همين اندام‏ است و اراده انسان قهرا زاييده همين حركات اتمها و غيره است ، انسان‏ جز " مجبور " چيز ديگری نمی‏تواند باشد " سارتر " می‏گويد : انسان يك‏ اراده آزاد است می‏پرسيم : خود اراده از كجا پيدا شده ؟ اگر فكر و اراده‏ انسان خاصيتهای جبری طبيعت و ماده باشد ، ديگر آزادی يعنی چه ؟ !

بگذار اين حرف را كسی بگويد كه برای انسان قدرتی مافوق طبيعت قائل است يعنی‏ انسان را مقهور طبيعت نمی‏داند ، قاهر بر طبيعت می‏داند و طبيعت را اصل‏ و روح را فرع نمی‏داند بلكه صحبت اصل و فرع نيست ، دو نيرو قائل است : طبيعت و ماوراء طبيعت در انسان و انسان به حكم آنكه شعله و فيضی است‏ ماوراء طبيعی ، می‏تواند بر طبيعت خودش مسلط باشد و تصميمش عين حركات‏ اتمها نباشد ، چيز ديگری باشد ، می‏تواند طبيعت را تغيير بدهد و بر طبيعت غلبه كند " انسان هيچ خودی ندارد غير از آزادی " يعنی چه ؟ ! البته اينكه انسان هيچ سرشت و طبيعتی ندارد ، يك مقدار حرف درستی است‏ ، و امشب قصد داشتم اين مطلب را با فلسفه اسلامی بيان كنم مطلبی را كه‏ او تحت عنوان اصالت وجود گفته است ، علمای اسلام به نام اصالت وجود نمی‏شناسند ولی به نام ديگری بخشی از حرفهای او را گفته اند كه انسان‏ خودش وجود خود را می‏سازد ، انسان خودش وجود خود را انتخاب می‏كند يعنی‏ انسان مانند اشياء طبيعی نيست آنچه در طبيعت است همان چيزی است كه‏ خلق شده است جز انسان كه همان چيزی است كه بخواهد باشد ولی اين معنايش‏ اين نيست كه انسان فاقد سرشت و فطرت و طبيعت است ، بلكه به اين معنی‏ است كه سرشت انسان چنين سرشتی است نه اينكه انسان سرشت و خودی ندارد [ به عبارت ديگر ] خود انسان خودی است كه چنين اقتضايی دارد نه اينكه‏ انسان چون خود ندارد چنين است

چون اين بحث را ديشب وعده دادم ، برای اينكه امشب به سكوت مطلق‏ برگزار نكنم فقط دو قسمت را خيلی مختصر صحبت می‏كنم

انسان آن چيزی است كه بخواهد باشد

علمای ما درباب اينكه انسان آن چيزی است كه می‏انديشد يا انسان آن‏ چيزی است كه بخواهد باشد ، خيلی بهتر از آقای سارتر بحث كرده اند در فلاسفه اسلامی صدرالمتالهين بهتر از همه بحث كرده و اين مطلب ريشه قرآنی‏ دارد كه هر موجودی خودش خودش است جز انسان كه در قيامت به صورتهای‏ مختلف محشور می‏شود : « يوم ينفخ فی الصور فتأتون افواجا » ( 139 ) ، و فقط گروهی از مردم انسان محشور می‏شوند ، گروههای ديگر مردم به صورتهای مختلف‏ از حيوانات محشور می‏شوند ، گروههای ديگر مردم به صورتهای مختلف از حيوانات محشور می‏شوند انسان مجبور نيست كه انسان باشد بلكه می‏تواند خودش را انسان بسازد ، و می‏تواند خودش را تبديل به يك گرگ يا سگ يا خوك و يا خرس بكند تا چه ملكاتی را برای خودش كسب كرده باشد راجع به‏ اينكه انسان همان است كه بينديشد ملا خيلی خوب می‏گويد :

ای برادر تو همه انديشه‏ای *** ما بقی تو استخوان و ريشه‏ای

گر بود انديشه ات گل ، گلشنی *** ور بود خاری تو هيمه گلخنی

اگر از ملا بپرسيم آدم چيست ؟ می‏گويد آن چيزی است كه می‏انديشد اگر بپرسی من چيستم ؟ می‏گويد تو بگو درباره چه می‏انديشی تا بگويم چيستی اگر درباره حقيقت می‏انديشی تو حقيقتی ، درباره خدا می‏انديشی تو مثال خدا هستی ، درباره علی می‏انديشی علی هستی ، درباره آن كاری می‏انديشی كه كار يك سگ است تو سگ هستی . بگو چه می‏انديشی تا بگويم چيستی

درباره اينكه انسان هر چه را بخواهد و هر چه را دوست داشته باشد همان‏ است ، در اخبار ما زياد تأكيد شده است . گفته‏اند : من احب حجرا حشره‏ الله معه ( 140 ) اگر انسان سنگی را دوست داشته باشد با سنگ محشور می‏شود چون خودش سنگ می‏شود . هر چه را انسان دوست داشته باشد همان می‏شود

شخصی كه اهل خراسان بود از راه دور با رنج فراوان آمد خدمت امام باقر عليه السلام ( عشق به اهل بيت او را كشانده بود ) در حالی كه چون پای‏ پياده آمده بود كفشهايش از بين رفته بود و پايش به اصطلاح ترك خورده و پاشنه آن شكاف زيادی برداشته بود آمد خدمت امام با يك عشق و ولعی خدا را شكر كرد كه بالاخره به مقصود خودش رسيد بعد پايش را نشان داد با آن‏ شكافها كه خون آمده بود ، و عرض كرد : يا ابن رسول الله ! نكشيد مرا به‏ اينجا جز محبت شما اهل بيت كه از خراسان تا اينجا پياده آمده ام امام‏ اين جمله را فرمود : هر كس هر چه را دوست داشته باشد با هموست و حقيقتش همان می‏شود و با همان محشور می‏شود . شاعر می‏گويد :

گر در طلب گوهر كانی ، كانی *** ور در پی جستجوی جانی ، جانی

تو اگر در جستجوی يك گوهر ، يك معدن زمينی و يك جماد هستی ، جمادی ، و اگر جان می‏خواهی و به دنبال جان و معنی می‏گردی ، جانی

من فاش كنم حقيقت مطلب را *** هر چيز كه در جستن آنی ، آنی

هر چه را جستجو می‏كنی ، تو همان هستی . پس اگر از اين شاعر بپرسيم من‏ چيستم ؟ می‏گويد بگو تو چه را جستجو می‏كنی تا من بگويم چيستی

همان طور كه وعده دادم فردا شب ان شاء الله درباره " خلا معنوی و اخلاقی در جهان معاصر " كه نتيجه اين گرايشهای ماترياليستی است عرايضی‏ به عرض شما می‏رسانم

اهل بيت را وارد مجلس پسر زياد كردند نوشته اند زينب اندامی رشيد داشت و بلند بالا بود در حالی وارد مجلس پسر زياد شد كه زنانش دورش را گرفته و مانند نگين او را احاطه كرده بودند ابن زياد می‏دانست اين زن‏ مجلله كه ديگران مانند يك عده كلفت دور او را گرفته اند كيست انتظار داشت زينب كه وارد می‏شود به او سلام كند ولی زينب سلام نكرد زينب‏ خواست ثابت كند و ثابت كرد ( بعدها بيشتر ثابت كرد ) كه پسر زياد ! تو خيال نكن كه اگر بدن ما را قطعه قطعه كردی يا اسير كردی و به زنجير كشيدی ، روح ما را هم می‏توانی اسير كنی روح ما روح سالم بشری است ، روحی‏ است كه خودش را نباخته است ، نفخه الهی است روح ما تسخير شدنی نيست‏ ، روح ما ميراندنی نيست ، روح ما زنجير كشيدنی نيست سلام نكرد او بر آشفت . گفت : من هذه المتكبرش ؟ اين زن متكبر كيست ؟ كسی جواب نداد دو سه بار اين را تكرار كرد آخر كسی جواب داد : هذه زينب بنت علی بن‏ ابی طالب ( 141 ) . در آنجا زينب چنان پسر زياد را محكوم كرد كه زبانش‏ بند آمد و همان تصميم جلاد مابانه را گرفت راه ديگری نداشت . گفت : اينها هنوز زبان دارند ! گردنشان را بزنيد .

و لا حول و لا قوش الا بالله العلی العظيم وصلی الله علی محمد و آله‏ الطاهرين باسمك العظيم الاعظم الاعزالاجل الاكرم ياالله . .

خدايا دلهای ما را به نور ايمان منور بگردان ، قلبها و روحهای ما را به‏ مكارم اخلاق اسلامی مزين بفرما ، روحهای ما را از زشتيها و پليديها پاك‏ بگردان ، انوار محبت و معرفت خودت و اولياء خودت را بر دلهای ما بتابان ، اموات ما مشمول عنايت و رحمت خود بفرما

و عجل فی فرج مولانا صاحب الزمان

جلسه نهم بحرانهای معنوی و اخلاقی در عصر حاضر

بسم الله الرحمن الرحيم الحمدلله رب العالمين باری الخلائق اجمعين و الصلوش و السلام علی عبد الله و رسوله و حبيبه و صفيه و حافظ سره و مبلغ رسالاته سيدنا و نبينا و مولانا ابی القاسم محمد و آله الطيبين الطاهرين المعصومين . اعوذ بالله من‏ الشيطان الرجيم : « فاما الزبد فيذهب جفاء و اما ما ينفع الناس فيمكث فی الارض » ( 142 )

وعده دادم كه امشب درباره بحرانهای معنوی و اخلاقی در عصر حاضر عرايضی‏ عرض بكنم

ارزش نظری و ارزش عملی يك نظريه

ابتدا مقدمه كوتاهی عرض می‏كنم و آن اين است كه ارزش هر عقيده ای دو گونه است : يكی ارزش نظری و ديگر ارزش عملی ارزش نظری‏ يك عقيده يعنی ميزان انطباق آن عقيده با حقيقت و واقعيت ارزش نظری‏ يك نظريه فلسفی يا اجتماعی يا جهانی و غيره ، يعنی آيا اين نظريه با واقعيت انطباق دارد يا ندارد ؟ راه [ دريافت ] اينكه يك نظريه با واقعيت انطباق دارد يا ندارد در مواردی تجربه و آزمايش و مشاهده است و در مواردی استدلالهای عقلانی

مثلا بطلميوس گفته بود كه زمين مركز عالم است و افلاك بر يكديگر محيطند و گرد زمين می‏چرخند بعد دانشمندان آمدند اين نظريه را عوض كردند " ارزش نظری فكر بطلميوس " يعنی آيا واقعا زمين مركز است و همه‏ افلاك و ستارگان به دور آن می‏چرخند يا نه ؟ [ آيا ارزش نظری از آن فكر بطلميوس است ] يا خير ، ارزش نظری مال فكر " كپرنيك " است كه زمين‏ مركز عالم نيست ، خورشيد مركز است آن هم نه مركز عالم ، مركز منظومه‏ شمسی ما ؟ " ارزش عملی " معنايش اين است كه حالا كار نداريم كداميك از اينها مطابق با حقيقت و واقعيت است ، در عمل كداميك از اينها برای بشر مفيدتر است ؟ آيا آن عقيده برای بشر نافعتر و مفيدتر است يا اين عقيده‏ ، و يا از اين جهت فرقی ندارند ؟ از آن جمله مثلا اعتقادات دينی است‏ اولين اصل دينی وجود خداوند و يكتايی اوست اين ، دو ارزش دارد ، يكی " ارزش نظری " يعنی اينكه واقعا و حقيقتا هم مطلب از همين قرار است ، يعنی دليل ، برهان و استدلال هم همين مطلب را تأييد می‏كند و حقيقت همين‏ است ، و ديگر " ارزش عملی " يعنی اين عقيده چه آثاری در زندگی بشر می‏گذارد ؟ آيا چنين عقيده ای به سود بشر است يا خير ؟

آن علم " كلام " عهده دار اين مطلب است علم كلام خصوصا كلام قديم به‏ ارزش عملی كاری ندارد ، فقط دنبال ارزش نظری است ، دنبال راهها و استدلالهايی است مثلا بر يگانگی خدا ، نبوت ، عدل ، امامت و معاد ادله‏ ای ذكر می‏كند بر اينكه اينها حقيقت است ولی ارزش عملی اين است كه حالا اعم از اينكه ما حقيقت بودن را به دست آورده ايم يا به دست نياورده‏ ايم ، برويم دنبال اين جهت كه اين فكر و عقيده ، اين ايمان به انسان چه‏ می‏دهد ؟ يعنی در زندگی انسان چه اثری می‏گذارد ؟ مطلب دوم اين است كه آيا باقی ماندن يك فكر و عقيده تابع ارزش نظری‏ آن است يا ارزش عملی و يا هر دو ؟ اگر يك عقيده بخواهد در ميان بشر باقی بماند آيا تابع اين است كه هر دو ارزش را داشته باشد ، يا يكی از اين دو ارزش را هم داشته باشد كافی است برای باقی ماندن ، و يا هيچكدام‏ را هم نداشته باشد می‏تواند باقی بماند و باقی ماندن دائر مدار هيچكدام از ارزش نظری و ارزش عملی نيست ، يعنی ممكن است يك فكری ، يك عقيده ای‏ حقيقت نباشد ، به سود بشر نباشد ، مع ذلك برای هميشه هم باقی بماند . جواب اين سؤال را بعد می‏دهم .

حقيقت بودن مساوی با مفيد بودن است

ديگر اينكه آيا می‏شود ميان اينها تفكيك كرد ؟ يعنی آيا می‏شود يك‏ عقيده و ايمانی حقيقت باشد ولی به زيان بشر باشد ، و عقيده و ايمان ديگری پوچ باشد ولی به سود بشر ؟

نه ( خيلی به اجمال می‏گويم تا به بحثهای خودم برسم ) نظر قرآن اين است كه حقيقت بودن يا ارزش نظری‏ با خير بودن يعنی ارزش عملی مساوی است هر چه حقيقت باشد ، هر عقيده و ايمانی كه بر حقيقت استوار باشد ، به زيان بشر نيست چنين نيست كه يك‏ عقيده و ايمان ، درست است ، حقيقت است ، واقعيت هم آنطور است ولی‏ بهتر اين است كه انسان به آن اعتقاد نداشته باشد بلكه به خلافش كه پوچ‏ است اعتقاد داشته باشد ، و خير بشر در خلاف اوست عكس قضيه : يك عقيده‏ ای ، يك ايمانی بی پايه و پوچ است ولی در عين اينكه پوچ است برای بشر خوب است و اگر به آن اعتقاد داشته باشد اين اعتقاد به سود او است نه ، اينطور نيست ممكن است يك سخن پوچی ، يك حرف باطلی ، در يك مدت‏ موقت به سود برخی افراد نه همه بشر باشد ، اما اين همان است كه قرآن‏ اسمش را باطل می‏گذارد و می‏گويد به سود انسان نيست ، دوام هم پيدا نمی‏كند وقتی كه فهميديم حق يعنی حقيقت و واقعی بودن با خير يعنی مفيد بودن مساوی است ، جواب سؤال دوم هم روشن می‏شود و كسی نمی‏تواند بگويد اگر چيزی واقعی بود ولی زيانمند چطور ؟ يا اگر چيزی سودمند بود و غير واقعی چطور ؟ نه ، ما دو شق بيشتر نداريم : يا يك عقيده و ايمان حقيقت‏ است و خير هم هست ، يا پوچ است و برای بشريت زيانمند پس سؤال به اين‏ صورت بايد طرح بشود : آيا پوچ و زيانمند با حقيقت و خير از نظر شانس‏ باقی ماندن يكسانند ، يا در جهان همان طور كه در يك اندام اگر به عللی‏ عضو زائدی پيدا بشود دستگاه منظم خلقت تدريجا آن را حذف می‏كند ، در عقايد و ايمان هم ممكن است هزارها عقيده پوچ و باطل در ميان بشر پيدا بشود و يك مدت موقت هم باقی باشد ولی دستگاه خلقت تدريجا آنها را حذف می‏كند و از بين می‏برد اين همان جنگ حق و باطل است‏ كه قرآن می‏گويد باطل يك جولانی دارد ولی بعد از مدت موقتی از بين می‏رود و حق يعنی حقيقت به دليل اينكه مساوی با سودمندی ( 143 ) و خير است برای‏ هميشه باقی است .

آيه ای كه خواندم مفادش همين است « فاما الزبد فيذهب جفاء و اما ما ينفع الناس فيمكث فی الارض » ( 144 ) . اين آيه از معجزات بين قرآن است‏ يعنی از نظر محتوا آنچنان در اوجی عالی است كه امكان ندارد يك بشر آن‏ هم درس نخوانده با فكر خودش بتواند اينگونه سخن بگويد مثال برای حق و باطل ذكر می‏كند از آب باران مثال می‏آورد كه می‏ريزد به كوهها و دره ها و بعد سيل تشكيل می‏شود جريان سيل كف به وجود می‏آورد بعد كف روی سيل را می‏پوشاند و يك آدم ظاهر بين ، آب را كه حقيقت است مغلوب كف كه پوك‏ و پوچ و باطل است می‏پندارد ولی قرآن می‏گويد : نه ، كف می‏رود و آب‏ می‏ماند مثل آب مثل حق است و مثل كف مثل باطل حق به اين دليل باقی‏ می‏ماند كه نافع است يعنی قرآن در اينجا حق را مساوی با نافع دانسته و تفكيك نكرده اين ، مطلبی بود كه خواستم مقدمة عرض بكنم در مسئله " بحرانهای معنوی عصر حاضر " و بحث درباره آن احتياج به وقت بيشتری دارد

بحران معنوی بزرگترين بحران عصر حاضر

ولی اكنون به طور فشرده عرض می‏كنم امروز باريك بينان جهان به اين‏ نكته توجه دارند كه بزرگترين بحرانی كه الان بر جامعه بشريت خصوصا بر جامعه های به اصطلاح پيشرفته و صنعتی حكومت می‏كند ، بحران معنوی است نه‏ مثلا بحران سياسی يا بحران اقتصادی البته در جهان كانونهای بحران سياسی‏ وجود دارد مثل جريان اعراب و اسرائيل يا مرزهای چين و شوروی و امثال‏ اينها كه زياد است بحرانهای اقتصادی نيز وجود دارد مثل مسئله تورم جهانی‏ اين بحرانها اكنون مسائل حل ناشدنی تلقی نمی‏شود حتی خطر جنگ جهانی تا ده‏ سال پيش بيشتر از حالا بود بحرانهای حل ناشدنی كه هنوز راه حلی برايش‏ پيدا نشده است بحرانهای معنوی است ، يعنی نه مربوط به اقتصاد است نه‏ مربوط به سياست و نه مربوط به مثلا صنعت ، مربوط به جنبه های معنوی بشر است حال ، اينها را يك يك برای شما عرض می‏كنم بعضی از بحرانهايی كه‏ امروز حكومت می‏كند ، خود بحران ماهيت معنوی ندارد ولی ريشه اش امر معنوی است

افزايش خودكشيها

يكی از مسائل مهم جهان امروز افزايش روز افزون خود كشيهاست تحقيقات‏ چه نشان می‏دهد ؟ ريشه خود كشيها در كجاست ؟ آيا مثلا در فقرها است ؟ ( گو اينكه خود فقرهای امروز هم ريشه معنوی دارد نه ريشه اقتصادی ) خود كشيها در كجا رشد می‏كند ؟ در خانواده های فقير و محروم ؟

اگر اينطور می‏بود مسئله شكل ديگری داشت يا نه ، در جاهايی رشد می‏كند كه‏ از جنبه های مادی و خلای وجود ندارد يا كمتر وجود دارد ؟ از جنبه های‏ معنوی است ، يعنی احساس بيهودگی در زندگی ، و به قول خودشان رهايی در پوچی ، و اينكه من برای چه زنده هستم ؟ برای چه به اين دنيا آمده ام ؟ فايده اين زندگی چيست ؟ يك نوع حالت زود رنجی و عدم قدرت مقاومت در مقابل مشكلات زندگی يعنی يك مشكلات بسيار ساده ای كه در دنيای قديم اصلا مشكل شمرده نمی‏شد و خواب يك ساعت كسی را هم نمی‏گرفت ، برای بشر امروز منتهی می‏شود به آنجا كه [ می‏گويد ] ديگر راهی برای زندگی نيست ، بايد خودمان را از زندگی خلاص كنيم در اين زمينه آمارها هست من خودم از همين‏ روزنامه های خودمان كه احيانا آمارها را منعكس می‏كنند ، بريده ام و بعضی‏ از اينها را در برخی از كتابها مثل " مسئله حجاب " نقل كرده ام اين‏ آمارها نشان می‏دهد كه در كشورهايی كه از نظر صنعت بيشتر پيش رفته اند و در رفاه مادی بيشتری هستند ، خود كشی بيشتر است تحليلها می‏رساند كه جز خلا معنوی و عدم اشباع شدن روحی مسئله ديگری نيست .

خالی ماندن ساعات فراغت

مسئله ای كه امروز زياد مطرح است مسئله خالی ماندن ساعات فراغت است‏ . در كشورهای خيلی پيشرفته ، در اثر پيشرفت تكنيك و ماشين ، ساعات كار كارگر تقليل پيدا كرده و قهرا مزد هم نسبتا بالا رفته است البته از اين‏ جهت بسيار جای خوشوقتی است كه مزد كارگر برود بالا و ساعات كارش ، ساعات جان كندنش كمتر بشود ولی در مقابل ، برايش ساعات فراغت به وجود آمده اين ساعات را با چه پر بكند ؟

اين ، يك‏ مشكله ای است در دنيای امروز كه ساعات فراغت را به چه وسيله می‏شود پر كرد ؟ وسائلی كه به وجود آورده اند جز وسائل خود فراموشی چيز ديگری نيست‏ كه تا بشر به خودش می‏آيد باز احساس پوچی می‏كند ، مثل سينماها ، تئاترها ، وسائل شهوترانی و امثال اينها

ازدياد بيماريهای عصبی و اختلالات روانی

مسئله ازدياد روز افزون بيماريهای روانی و اختلالات عصبی ، بيماريهايی‏ كه حتی اسمش را گذاشته اند بيماريهای تمدن ، آمار درباره آن چه نشان‏ می‏دهد ؟ آيا بيمار روانی در گذشته بيشتر بوده است يا حالا ؟ ممكن است‏ بگوئيد ما در گذشته آمار نداشته‏ايم ولی كشورهای پيشرفته ، از حدود دويست‏ سال پيش آمارهايی دارند آمارها در آنجا بالخصوص نشان می‏دهد كه هر چه‏ پيشرفت و رفاه مادی بشر بيشتر می‏شود ، بر بيماريهای عصبی و اختلالات‏ روانی افزوده می‏گردد بيماريهای عصبی اعم است بعضی از بيماريهای عصبی به‏ اختلال روانی منجر نمی‏شود ، فقط به بيماری جسمی منجر می‏شود مثل اغلب زخم‏ روده ها ، زخم معده ها كه می‏گويند بيشتر در اثر ناراحتيهای عصبی به وجود می‏آيد و اسم اينها را گذاشته اند " بيماريهای تمدن ) ] اشتباه نكنيد ، نمی‏خواهم از اينجا نتيجه بگيرم پس بايد رفاه را كم كرد نه ، رفاه كم‏ بشود يا بالا برود اثری ندارد ، منشأش نبود چيز ديگر است يك وقت كسی‏ از سخن من اينجور نتيجه گيری نكند كه من می‏خواهم بگويم چون مردم در رفاه‏ بوده اند بيماری روانی پيدا كرده‏اند .

پس اگر مردم در فقر بروند بهتر می‏شود خير ، می‏خواهم بگويم با اينكه مردم‏ در رفاه هستند و نمی‏بايست اين بيماريها و ناراحتيهای عصبی پيدا بشود باز هم هست و بيشتر از گذشته است ، در صورتی كه در گذشته مردم بيشتر دچار محروميتهای اقتصادی بودند

عصيان جوانان ، هيپی گری

مسئله ديگر ، مسئله طغيان و عصيان جوانان است هنوز خوشبختانه در ميان‏ ما كم پيدا شده ( نه اينكه پيدا نشده ) آن مقداری هم كه پيدا شده تقليد ميمون وار از ديگران است واقعا جوانان ما طغيان ندارند ولی وقتی می‏شنوند آنها چنين كرده اند می‏گويند ما هم چنين می‏كنيم هيپی گری ، پشت كردن به‏ تمدن امروز است در حالی كه همه وسائل و امكانات برايش فراهم است ، به‏ همه چيز زندگی پشت كرده حتی به نظافت به همه سنتها و به همه پيشرفتها و جلوه های تمدن پشت نموده است حاضر نيست يك لباس عادی بپوشد يك‏ شلوار نو به او بدهی اول پاره اش می‏كند بعد به پايش می‏كند يك گيوه‏ كهنه به پا می‏كند می‏روند در زير زمينها زندگی می‏كنند خودشان را با مخدرات سرگرم می‏كنند ، كه مسئله هيپی گری و تحليلش و اينكه ريشه ها و راه علاجش چيست ، خودش يك بحثی است كه اگر زمانی مجال باشد ، دو سه‏ جلسه بايد روی آن بحث كرد ، و از مسائل مهم دنيای امروز است ، و ناشی‏ از يك خلا معنوی است به اين معنی كه اين نسل هيپی يك فكری دارد برای‏ خودش ، و يك فكر اساسی هم دارد و آن اين است كه می‏گويد اين تمدن امروز غرب پوچ است .

شايد هم خودش نتواند درست تشريح كند كه پوچی اين تمدن در كجايش است ؟ آيا تقصير ماشين است و ماشين پوچ است ؟ چرا ماشين پوچ باشد ؟ ! علم پوچ است ؟ علم كه نمی‏تواند پوچ باشد ولی اين قدر می‏فهمد كه آنچه امروز به نام تمدن‏ وجود دارد پوچ است هيپی گری يعنی پشت كردن به تمدنی كه اين نسل آن را پوچ تشخيص داده است می‏بينيد كه رو آورده اند به مشرق زمين ، خصوصا شرق‏ دور ، می‏گويند در شرق دور ، در ميان هنديها يك معنويتی ، يك عرفانی‏ وجود دارد می‏خواهند بروند ببينند می‏توانند در آنجا خودشان را اشباع كنند از اين ماشين و صنعت و تكنيك كه چيزی ساخته نشد ، برويم ببينيم در آنجا چيزی پيدا می‏شود يا نمی‏شود

كمبود عواطف

مسئله ديگر ، مسئله كمبود عواطف است آدمها شكل اجزاء ماشين را به خود گرفته اند اين يك فقری است در بشر ، وحشتناك مادرها نسبت به فرزندها آنچنان كه بايد احساس محبت نمی‏كنند ، همچنين فرزندها نسبت به مادرها و پدرها ، برادرها نسبت به يكديگر ، تا چه رسد به همسايه ها نسبت به‏ يكديگر ، همشهريها نسبت به يكديگر ، و تا چه رسد به انسانی به طور كلی‏ نسبت به انسان ديگر اين مسئله امروز يك مسئله بسيار مهم است و داستانها در اين زمينه هست

يكی از دوستان فاضل و دانشمند ما چند سال پيش زخم معده داشت ، رفت‏ به يكی از كشورهای اروپايی ، ظاهرا اتريش ، چون پسرش آنجا بود ، كه هم‏ پسرش را ديدن كرده باشد و هم در آنجا عمل بكند می‏گفت روزی من و پسرم در يك رستوران بوديم و من تازه از بيمارستان‏ مرخص شده بودم نشسته بوديم پشت يك ميز و پسرم مرتب بلند می‏شد و از من‏ پذيرايی می‏كرد ، چای می‏آورد ، قهوه می‏آورد ، هی دور من می‏گشت يك زن و مردی هم كه پنجاه شصت سالشان نشان می‏داد آن طرف نشسته بودند ديدم‏ مراقب ما هستند و هی نگاه می‏كنند در اين بين پسرم آمد رد بشود ، ديدم با او نجوا كردند ، سؤالهايی كردند و او هم جواب داد بعد پسرم آمد ، گفت‏ می‏پرسند اين كيست كه تو اينجور داری خدمت می‏كنی ؟ شك نداشتند كه من‏ بايد نوكر باشم و می‏خواهم در مقابل اين كار خودم پول بگيرم گفتند تو چقدر پول می‏گيری كه برای اين شخص اين جور خدمت می‏كنی ؟ گفتم اين پدر من است‏ گفتند خوب پدرت باشد ، مگر آدم برای پدرش بايد مفت كار بكند ؟ ! گفتم‏ : آخر اين پدر من است من اينجا تحصيل می‏كنم ، پول تحصيل و خرج زندگی مرا او از ايران می‏فرستد دهانشان باز ماند ، گفتند : اين كار می‏كند می‏فرستد تو خرج بكنی ؟ ! گفتم : آری باور نمی‏كردند كم كم آشنا شدند ، گفتند : " بله ما هم زن و شوهر هستيم ، دختر و پسری داريم ، دخترمان فلان جاست و پسرمان فلان جا و ما اكنون دو نفری تنها اينجا هستيم " ولی بعد كه پسرم‏ تحقيق كرد آنها اقرار كردند كه ما سی سال پيش با همديگر به اصطلاح آشنا شديم و عشق همديگر را در دلمان احساس كرديم ، گفتيم يك مدتی با هم‏ معاشرت می‏كنيم اگر اخلاقمان با همديگر جور در آمد ازدواج می‏كنيم همين طور سی سال گذشته است و بچه هم نداريم اين دوره نامزدی ما سی سال طول كشيده‏ است و هنوز به جايی نرسيده است .

مسئله كمبود عواطف ، عجيب مسئله است در دنيا. آنها هم انسانند و به حسب فطرت مثل ما هستند . ما هم ممكن است روزی خدای‏ نخواسته تبديل به چنين آدمهايی بشويم همين امشب در روزنامه چشمم به يك‏ تيتری افتاد ، واقعا حيرت كردم كه انسان وقتی انسانيت خودش را از دست‏ می‏دهد مثل يك جزء از ماشين می‏شود نوشته بود كه در مصر يك هواپيما سقوط كرد و نود و دو نفر كشته شدند شخصی كه سمت او در فرودگاه مثلا تنظيم‏ ترافيك هواپيماها بوده نه اطلاع دادن به خلبان ، گفته است : بله ، من آن‏ وقتی كه هواپيما می‏آمد و ارتفاعش در حدود دو هزار متر بود و بايد از سه‏ هزار و پانصد متر كمتر نمی‏بود چون تصادف می‏كرد ، اين را می‏ديدم و متوجه‏ هم بودم كه طولی نمی‏كشد كه هواپيما تصادف می‏كند گفته اند چرا نگفتی ؟ گفته است : " اين وظيفه من نبود ، من مسؤول اين كار نبودم ، مرا برای‏ كار ديگر گذاشته بودند ، من كار خودم را انجام دادم " بسيار خوب ، تو مسؤول اين كار نبودی ، ولی انسان كه بودی گفته من می‏دانستم كه اگر الان‏ اطلاع بدهم و می‏توانستم اطلاع بدهم خلبان ، خودش را با همه سرنشينها نجات‏ می‏دهد ، ولی اطلاع ندادم . ببينيد كمبود عواطف به كجاها می‏كشد و چه بر سر انسان می‏آورد ! بحران ديگر ، مسئله از هم گسيختگی نظام خانوادگی است ، بيگانه شدن زن‏ و شوهرها با يكديگر ( كه ما دواسبه كوشش می‏كنيم به همين صورت در بياييم‏ ! ) ازدواجهای زود گسل و طلاقهای پشت سر يكديگر . هر يك از اينها مفصل‏ درباره اش می‏شود بحث كرد

مسئله گرسنگی

عرض كردم بعضی از اينها گواينكه معنوی نيست ولی ريشه ای در معنويات دارد يعنی ريشه اش بحران معنوی است مثل مسئله گرسنگی كتاب " انسان گرسنه " اثر " ژوزوئه دو كاستروئه " را شايد خوانده باشيد در روزنامه ها هم گاهی آمارهای عجيب می‏نويسند قدر مسلم اين است كه امروز پانصد ميليون گرسنه در جهان وجود دارد تازه اين كه می‏گويند يعنی در برخی‏ منطقه ها اين تعداد گرسنه وجود دارد ، از داخل منطقه های سير ، كسی آمار نمی‏دهد مثلا می‏گويند در آفريقا و آمريكای لاتين و قسمتی از آسيا اين تعداد گرسنه وجود دارد در صورتی كه در آن قسمتهای سير هم باز آدم گرسنه زياد وجود دارد

الان پانصد ميليون گرسنه در جهان وجود دارد در حالی كه حساب كرده اند اگر در حدود يك چهارم و بلكه يك پنجم هزينه هايی كه خرج تسليحات می‏شود خرج به قول خودشان انقلاب سبز يعنی توسعه كشاورزی در دنيا بشود ، تمام‏ اين پانصد ميليون نجات پيدا می‏كنند گفته اند در سه چهار سال پيش هزينه‏ های تسليحاتی دويست و چهار ميليارد دلار بوده است و حال آنكه پنجاه‏ ميليارد دلار كافی است دنيا را از خطر گرسنگی نجات بدهد مرتب هم‏ كنفرانس تشكيل می‏دهند ، ولی بر اساس گزارشی كه روزنامه ها داده اند در آن كنفرانسها باز رقابتهای سياسی حكمفرماست روزنامه اطلاعات نوشته بود در هفت روزی كه آنجا بوديم ، خبر مهمی كه خبرگزاريها مخابره كردند و راست ترين خبرها بود در اين كنفرانس يك هفته ای كه در رم تشكيل شده‏ بود اين بود كه در اين يك هفته نمايندگان كشورهای مختلف كه آمده بودند برای گرسنگان جهان فكر بكنند ، پذيراييشان بهترين پذيراييها بود ، يعنی‏ شكم را تا حد اعلی از عزا در آوردند ، بعد هم آمدند بيرون

در آمريكا در سال در حدود دو ميليارد دلار صرف غذای سگ و گربه می‏شود و مازادش دور ريخته می‏شود ، ولی گرسنه پشت سر گرسنه است كه در دنيا دارد می‏ميرد و از بين می‏رود