حيات پاكان جلد ۴
داستان هايى از زندگى
امام رضا ، امام جواد و امام هادى (عليهم السلام)

مهدى محدثى

- ۳ -


اكنون كه معتصم بر تخت سلطنت تكيه زده بود، فكر انتقام را در سرش ‍ مى پروراند. وقتى به گذشته ها مى انديشيد و به ياد مى آورد محمد بن على - امام جواد - چندين بار آنان را رسوا كرده ، انگيزه ى انتقام در ذهنش تقويت مى شد. از اين رو به سراغ دختر برادرش رفت .
او نقطه ى ضعف ((امّ فضل )) را مى دانست و فهميده بود دل خوشى از شوهرش ندارد و گرفتار احساسات زنانه بوده ، به همسر ديگر امام حسادت مى ورزد.((ام فضل )) را مناسب ترين راه براى عملى كردن نقشه ى شومش ‍ مى ديد.
با جعفر، برادر امّ فضل نقشه اش را در ميان گذاشت و او را هم براى كشتن امام تحريك كرد. سه نفرى - معتصم ، جعفر و امّ فضل - فكرهاى شان را روى هم ريختند.
امّ فضل زير چشمى به دانه هاى انگورى كه به مرور كم مى شد، نگاه مى كرد و نفس نفس مى زد. مى دانست چه خيانتى در حق شوهرش مى كند. پس از كم شدن نوزده حبه ى انگور، وقتى به ياد آورد كه بيوه خواهد شد، فريادى زد و به گريه افتاد.
امام به امّ فضل - همسر بى وفايش - نگاه كرد و متوجه عمل خائنانه ى او شد. فرمود:
- زن ! مى دانى چه كردى ؟
امّ فضل فقط گريه مى كرد و حرفى براى گفتن نداشت . حضرت دوباره فرمود:
- به خدا قسم ! خدا تو را به مرضى مبتلا خواهد ساخت كه هيچ راه درمانى براى آن پيدا نمى كنى ؛ حتى از بازگو كردن دردت نيز شرم خواهى كرد.
دو روز بعد انگور مسموم اثر خود را گذاشته و امام در غربت به شهادت رسيد.(25)
فصل سوم : امام هادى عليه السلام
صوفيان مسلمان نما
در مسجد پيامبر خدا (ص ) دايره وار نشسته و موهاى شان را پريشان كرده بودند. به حركات مخصوص سرشان را تكان مى دادند و لا اله الّا الله مى گفتند.
ذكر گفتنشان هم طورى ديگرى بود، هر چه بود، جمعيتى را به تماشا مشغول ساخته بودند. ابوهاشم جعفرى هم به ما پيوست و مشغول نگاه كردن شد. سپس امام نزد ما آمد و گفت :
- به آنان توجه نكنيد ؛ حقه بازارند!
- چرا؟ ظاهرشان به اين حرف ها نمى خورد.
- آنان همنشين شياطين هستند و پايه هاى دين را ويران مى كنند. مبادا گول ظاهر آنان را بخوريد! اين جماعت با شب زنده دارى هاى دورغين و رياضت كشيدن و لا اله الّا الله گفتن ، عده اى احمق را دور خود جمع مى كنند تا جيب هاى شان را خالى كرده و آنان را آرام آرام در چاه گمراهى بيفكنند.
- اى امام بزرگوار! ولى اينان ذكر لا اله الّا اللّه را بر زبان جارى مى كنند ؛ يعنى به يگانگى خدا اقرار مى كنند.
- نه ، اشتباه نكنيد! گفتن ((ورد و ذكرى ))كه با رقص و كف باشد و ذكرى كه شبيه آواز خواندن باشد ذكر نيست . به جز انسان هاى ساده و بى خِرَد كسى جذب آنان نمى شود.
- يعنى اين عده اى كه همراه آنان هستند...
- آرى ! هرگز در زمان حياتشان به ديدن آنان نرويد، حتى پس از مرگشان بر قبر آنان فاتحه نخوانيد. اگر چنين كنيد، گويى به ديدار بت پرستان رفته ايد. بدانيد كه كمك به آن ها حكم كمك رساندن به معاويه و يزيد را دارد. ابوهاشم ديگر چيزى نگفت . اين بار من پرسيدم :
- اگر اينان شما را قبول داشته باشند چه ؟ باز شما چنين موضعى مى گيريد؟
امام با شنيدن سؤ ال ، با ناخشنودى نگاهى به من كرد و فرمود:
- چه مى گويى مرد؟! هر گروهى كه به حقوق ما معترف باشند و قبولمان داشته باشند، از دوستان ما به حساب مى آيند؛ نه اين كه نفرين ما پشت سر آنان باشد. راه صوفيان با راه ما تفاوت دارد. آنان هدفى ندارند جز خاموش ‍ كردن نور الهى !
ديگر كسى چيزى نپرسيد و به اتفاق از مسجد النبى بيرون آمديم .
با خود انديشيدم كه عجب ((مسلمان نماهايى )) پيدا مى شوند. اگر امام هدايتم نمى كرد، اى بسا من نيز فريب ظاهر آنان را مى خوردم و در دامشان گرفتار مى شدم !(26)
مرو راهى كه بر پا سنگت آيد!
با حركات عجيب و غريب و كارهايى استثنايى مردم را دور خود جمع مى كرد. بعضى مريدش شده بودند؛ البته حق داشتند. كارهاى غير عادى انجام مى داد. ايستاده بودم و به شعبده بازى او نگاه مى كردم كه ((ابن سكّيت )) را در حال عبور ديدم . صدايش كردم :
- ابن سكّيت ! صبر كن . تو نمى خواهى تماشا كنى ؟
- نه علاقه اى ندارم !
- ولى كارهاى عجيبى مى كند! به ديدنش مى ارزد!
- در اين دوره و زمانه ، اين كارها اتلاف وقت است . سودى هم به حال كسى ندارد.
- چه اتلاف وقتى ؟ ببين چقدر از مردم را به دور خود جمع كرده است !
- اى آدم ساده ! آن هايى كه دور و بر چنين افرادى را مى گيرند، عقل درست و حسابى ندارند.
- خيلى ممنون ! يعنى من هم ...
- ناراحت نشوى ، ولى واقعيت همين است كه گفتم . همراه من بيا تا جريانى را برايت تعريف كنم . به راه افتاديم و شعبده باز را با مردمى كه اطرافش ‍ بودند، به حال خود گذاشتيم . ابن سكّيت گفت :
در يكى از روزهايى كه با امام هادى عليه السلام همنشين و هم صحبت بودم از ايشان پرسيدم :
- چرا خدا هر پيامبرى را به معجزه ى مخصوصى فرستاد، مثلا حضرت موسى را به عصاى سحرآميز، حضرت عيسى را به زنده كردن مردگان و شفاى كور مادر زاد و پيامبر را با قرآن ؟ فرمود:
- زمانى كه خدا حضرت موسى را به پيامبرى برگزيد و مسئوليت رسالت را بر دوش او نهاد، بيش تر افراد، دوستدار سحر و جادو بودند. آن حضرت با قدرت خدا عصايش را به اژدها تبديل كرد و سحر جادوگران را خنثى نمود.
حضرت عيسى در زمانى مبعوث شد كه علم پزشكى پيشرفت قابل ملاحظه اى كرده بود و مردم امراض گوناگون را با كمك پزشكان مداوا مى كردند. به همين خاطر به طبيبان توجه نشان مى دادند و بدون چون و چرا، از آنان پيروى مى كردند. آن حضرت به قدرت خدا امراض ‍ درمان ناپذير را شفا مى داد، حتى مرده را زنده مى كرد.
پيامبر ما زمانى كه به رسالت بر انگيخته شد، سخنرانى و شعر و خطابه ، حرف اول را مى زد. حضرت كلام خدا را با زبانى فصيح و در عين حال ساده براى مردم مى خواند و موعظه شان مى كرد، طورى كه سخنانش از خطابه ى همه ى سخنرانان برتر بود.
- راستى ابن سكّيت ! پس چرا در زمان ما چنين اتفاق هايى رخ نمى دهد؟ ما بايد به چه طريقى راه را از چاه بشناسيم ؟
- اتفاقا همين سؤ ال را از امام پرسيدم . فرمود:
با عقل سالم كه بدان بتوان صداقت و دروغ گويى و نفاق را شناخت و از روى بى عقلى ، دنباله رو هر ناكسى نشد.(27)
تجديد نظر
با دُلو از چاه آب كشيده بود و دست و پايش را مى شست . جلو رفتم و پرسيدم :
- كارت تمام شد؟
- آرى ، تمام تمام . حالا پول مرا چه كسى مى دهد؟ تو يا صاحب خانه ؟
- من خدمتگزارم . وقتى سرورم آمد، پولت را مى دهد. راستى با دستمزدت چه كار مى كنى ؟ مى خواهى پس انداز نمايى يا همه را خرج مى كنى ؟
- نمى دانم . هنوز تصميم نگرفته ام . شايد نيمى از آن را پارچه بخرم تا همسرم براى بچه ها لباس بدوزد، نصفه ى ديگر را هم خرما.
- آن همه خرما به چه دردت مى خورد؟ مى خورى ؟
- نه ، شايد شراب درست كنم و بفروشم .
- شراب بسازى ؟!
- آرى !
از شنيدن حرف كارگر، لب هايم را ورچيدم و با ناراحتى سرم را برگرداندم . درهمين لحظه امام على النقى عليه السلام وارد شد. چهره اش نشان مى داد كه بسيار ناراحت است .
به داخل اتاق رفت و صدايم كرد.
محضرش رفتم . چهارصد درهم داد و فرمود:
- اين را به او بده و بگو زود از اينجا برود.
- ولى آقا!او تصميم دارد كه ...
- خودم مى دانم . او براى من كار كرده و اين مبلغ ، حق اوست .
مى تواند در هر راهى كه دلش مى خواهد، خرج كند. از قول من به او بگو كه با دويست درهم پارچه بخرد، ولى نسبت به دويست درهم باقى مانده ، در تصميمش تجديد نظر كند و از خدا بترسد.
پول ها را گرفتم و نزد مرد برگشتم و پيام امام را به او رساندم . گفت :
- اى خبر چين ! چرا به او گفتى ؟
- من چيزى نگفتم .
- اگر تو نگفتى ، چگونه از تصميم من با خبر شد؟
- واى بر تو! او امام است و همه چيز را مى داند. فكر مى كنى از درون من و تو بى خبر است ؟
- اگر مى داند، چرا پول داد؟
- چون حق تو است . برايش كار كرده اى ، ولى اگر كارى را كه گفتى بكنى ، ضررش را مى بينى ! مرد به گريه افتاد و گفت :
- مقبل ! من خجالت مى كشم از او عذر خواهى كنم ، اما تو به ايشان بگو: به خدا سوگند مى خورم كه تا حال نه شراب ساخته ام و نه نوشيده ام .
پول ها را برداشت و با ديده اى گريان از خانه ى امام خارج شد.
وقتى در را بست ، گفتم :
- اى بيچاره ! چرا عاقل كند كارى كه باز آرد پشيمانى ؟!(28)
مقام حسين عليه السلام
بى هدف در كوچه قدم مى زدم . چند روزى مى شد كه ((يار خِرَد پيشه ى نورانى )) ام را نديده بودم و از حال و روزش خبر نداشتم . طورى به او عادت كرده بودم كه اگر يك روز نمى ديدمش ، تمام روز بى قرار بودم .
او را مثل برادر، حتى بيشتر دوست داشتم . هر چه داشتم از او بود. چيزهاى زيادى از او آموخته بودم .
سر كوچه به ((محمد بن حمزه )) برخوردم . بعد از سلام و عليك پرسيد:
- ابوهاشم ! بى حالى ! نكند خداى نكرده مريض باشى !
- نه ! حالم خوب است ؛ فقط...
- فقط چى ؟ بى پولى ؟
- نه بابا! تو هم حرف ها مى زنى ! راستش چند روز است امام هادى عليه السلام را نديده ام . دلم برايش تنگ شده . فكر مى كنم به مسافرت رفته است .
- مگر خبر ندارى ؟
- چه شده ؟
- به به ! عجب مريدى هستى كه از حال مرادت خبر ندارى !
- چه شده ؟ اتفاقى افتاده ؟
- حضرت بيمار است . دو روز است كه در بستر افتاده و تب شديدى دارد.
همين الآن از عيادت او مى آيم .
- پس من رفتم . خداحافظ...
- با شتاب خود را به خانه ى امام رساندم . هنوز چند دقيقه از نشستنم نمى گذشت كه امام فرمود:
- ابوهاشم !
- بله آقا!
- اگر كارى به تو محوّل كنم ، انجام مى دهى ؟
- حتما، با كمال ميل !
- مى خواهم يكى از دوستان را به حرم امام حسين عليه السلام بفرستى تا براى شفاى من دعا كند. هزنيه ى سفرش را هم مى دهم ! كيسه ى كوچك پول را از زير متكايش بيرون آورد و به من داد:
- اين هم خرج سفر.
- هاج و واج بودم كه چه بگويم . كيسه را گرفته ، بيرون رفتم . در راه به ((على بن بلال )) برخوردم . تمام آنچه را كه اتفاق افتاده بود گفتم و از او خواستم به كربلا برود و براى بهبودى امام دعا كند.
على بن بلال گفت :
- با جان و دل حاضرم ، ولى حضرت ، خودش از حرم امام حسين عليه السلام برتر و بالاتر است . او از آل پيغمبر (ص ) است و مسلّما دعايش از دعاى من روسياه زودتر مستجاب مى شود. چرا چنين گفته ؟
- نمى دانم ! حال حاضرى بروى يا نه ؟
- گفت كه حاضرم ، اما ابتدا بايد به منزل بروم و به همسر و فرزندانم خبر بدهم ، سپس عازم مى شوم . پول ها را به او دادم و خواستم مرا نيز از دعاى خير فراموش نكند. به منزل حضرت برگشتم تا هم بيش تر ببينمش و هم از قرارم با على بن بلال آگاهش كنم .
جريان را براى امام تعريف كردم و من نيز مثل على بن بلال تعجبم را از درخواست ايشان ابراز كردم ، فرمود:
- ابو هاشم ! مگر جدّم ، رسول خدا(ص ) از خانه ى كعبه و حجرالاسود برتر نبود؟
- چرا؟
- با اين حال به گرد خانه ى خدا طواف مى كرد و حجر الاسود را مى بوسيد. خدا روى زمين مكان هاى مقدسى دارد كه دعا در آن جا مستجاب است . اطراف قبر امام حسين عليه السلام نيز يكى از همان مكان ها است .(29)
گذشت و بخشش
- اگر مكّه و مدينه را مى خواهى ، على بن محمد را از اين شهر تبعيد كن . اخلاق او باعث شده عده ى زيادى جذب او شوند و از او پيروى كنند. اگر چنين نكنى ، پايه هاى حكومتت به لرزه خواهد افتاد! متوكل عباسى نامه را بست و به فكر فرو رفت . مى انيشيد كه ((بُريحه )) از ما است . ما او را به امامت جمعه ى مكه و مدينه منصوب كرده ايم . لابُد خطر را حس كرده كه نوشته است . اين چندمين بار است كه به ما هشدار مى دهد.
سرانجام در اثر سخن چينى هاى ((بريحه )) و اخبار نادرستى كه به دربار مى رسيد،متوكل امام را از كنار مدفن جدش پيامبر اكرم (ص ) به سامرا فراخواند، اما براى فريفتن مردم به ((يحى بن هرثمه )) دستور داد با كمال احترام او را از بغداد به سامرا ببرد.
بريحه ، امام جمعه ى دست نشانده ى حكومت عباسان ، مثل اربابش ، متوكل براى اين كه مردم را بفريبد، مقدارى از راه را به مشايعت و بدرقه ى امام آمد. هنگامى كه مى خواست خداحافظى كند و برگردد، با خود گفت : بهتر است او را تهديد كنم مبادا نزد متوكل يا شخص ديگرى از من بدگويى كند!
به حضرت نزديك تر شد و به آرامى ، طورى كه اطرافيانش نشنوند، گفت :
- خوب مى دانى كه عامل تبعيد تو من بودم . به خدا سوگند! اگر نزد متوكل و دربار. ... از من شكايت كنى ، جوى آب هايى را كه به مزرعه ات مى رسند، كور مى كنم ؛ هر چه درخت خرما در مدينه دارى ، همه را آتش مى زنم و همه ى خدمتكارانت را مى كشم !
امام نگاه معنى دارى به او كرد و چيزى نگفت . همين سكوت كافى بود تا كاسه ى صبر ((بريحه )) را لبريز كند و او را عصبانى تر نمايد. گفت :
- على بن محمد! گفتم قسم خورده ام . اگر چنان فكرى كه گفتم در سرت باشد، آن كارها را انجام خواهم داد.
امام كه دريايى از شكيبايى و صبر بود و همچون نياكان پاكش در برابر جسارت و توهين دشمنان صبور بود، فرمود:
- چرا راه دورى مى روى ! من ديشب از دست تو به خدا شكايت كرده ام . شكايتى كه از تو بر خدا عرضه كرده ام ، نزد غير او و بندگانش هرگز عنوان نخواهم كرد.
بريحه كه انتظار چنين حرفى را نداشت ، خيلى ترسيد. مى دانست كه شكايت امام معصوم پيش خدا، چه عواقبى به دنبال دارد و او را به خاك مذلت خواهد نشاند.
به روى پاى حضرت افتاد و گريه و زارى سر داد. آن گاه معذرت خواست و از امام درخواست كرد او را ببخشد. امام فرمود:
- برخيز! تو را بخشيدم .(30)
سردار خاكسار!
ابوهاشم كه وارد شد، نفس نفس مى زد. جمعى كه اطراف امام بودند، همه به او نگاه كردند.
گفت :
- سرورم ! خبر را شنيده ايد؟
- كدام خبر؟
- قرار است به مدينه بروند و شورشيان آن جا را سر جاى شان بنشانند. همه جا را مى خواهند به آتش بكشند!
- چه كسى ؟
- بغا، سردار دلير حكومت ! سپاهى عظيم تدارك ديده و قصد حركت دارد. از آن جا مى آيم .
امام هادى عليه السلام با شنيدن خبر برخاست و فرمود:
- سوار مركب هاى تان شويد تا برويم از نزديك ببينيم اين سردار چگونه نيروهايش را تجهيز و مسلح كرده است .
ابوهاشم در راه به امام گفت :
- هر طور شده بايد جلوى او را بگيريم . مدينه شهر پيامبر (ص ) است و نبايد مورد بى حرمتى قرار گيرد.
- نگران نباش !
به لشكرگاه رسيدند. سپاه در حال حركت از مقابل آنان بود. اسب شواران به طور منظم در گروه هاى 36 نفرى حركت مى كردند و برق شمشيرها زير نور خورشيد، خبر از آمادگى جنگجويان و تازه بودن تسليحات مى داد.
ابوهاشم با خود فكر مى كرد: اگر اينان به مدينه برسند، همه را تار و مار مى كنند. در همين افكار و غرق تماشا بود كه ((بغا)) فرمانده تنومند سپاه از جلوى آنان عبور كرد. ((بغا)) با اشاره ى امام ايستاد و به امام و همراهانش ‍ نگاه كرد. امام به زبان تركى او صحبت كرد. همراهان نفهميدند امام چه فرمود:
فرمانده با آن اندام ورزيده و قوى ، در حالى كه لباس جنگى سنگينى بر تن داشت ، از اسبش پياده شد و نزديك حضرت آمد. ابوهاشم از ترس ، خود را عقب كشيد. ((بغا)) بر خلاف ظاهر خشنش برخوردى كرد كه تعجب همه را برانگيخت . او جلو آمد و زانو زد. سپس پاى امام را بوسيد. حضرت دوباره چيزى به وى فرمود و خداحافظى كرد.
ابوهاشم بسيار تعجب كرده بود، نمى توانست صحبت هاى امام و پياده شدن فرمانده و اداى احترام او را به هم ربط دهد. صبر كرد تا امام و همراهيان ، از سپاه دور شدند. آن گاه رو به سردار سپاه كرد و گفت :
- اى سردار! تو را سوگند مى دهم به خدا، جريان چه بود؟ چه شد كه چنين كردى ؟!
فرمانده پرسيد:
- اين مرد پيغمبر است ؟
- نه ، چطور؟!
- او مرا به اسمى صدا كرد كه در زمان كودكى ام در سرزمين ما، مرا بدان مى خواندند، كه تا اين لحظه كسى از آن آگاهى نداشت . اگر پيغمبر نيست ، پس كيست ؟
- او فرزند پيغبر است . على بن محمد، امام هادى عليه السلام است .(31)
نفشه ى عجيب
از پدرانش شنيده بود كه خاندان وحى و رسالت ، هيچ كس را دست خالى و نوميد بر نمى گردانند و خواسته ى آنان را بر آورده كرده ، اگر حقى نيز ضايع شده باشد، آن را مى ستانند.
كمى با خود انديشيد. بالاخره عزمش را جزم كرد و رهسپار خانه ى آن بزرگوار شد. پرسان پرسان خانه ى او را پيدا كرد و در زد. غلامى در را باز كرد. مرد عرب پرسيد:
- آقا تشريف دارند؟
- نه ! چه كار داريد؟
- با خودش كار دارم .
- فردا مى آيد. شما هم فردا تشريف بياوريد.
- مگر كجا است ؟ كار مهمى دارم ! حتما بايد امروز ببينمش !
- به دهكده ى خارج از شهر رفته است . كارى داشت و امروز مراجعت نمى كند. اگر عجله دارى ، به آن جا برو. مرد عرب به جايى كه غلام گفته بود، رفت . در راه با خود مى گفت : عجب آدم بدشانسى هستم . اين همه راه كوبيدم و آمدم تا او را ببينم ، امّا در شهر نيست ! با خود غُر مى زد و مى رفت تا به دهكده رسيد. پرس و جو كرد و به محل اقامت امام رسيد و جلو رفت :
- آقا! به منزل شما رفتم ، گفتند اين جا هستيد. اين بود كه خدمت رسيدم .
- تو كيستى ؟
- اسمم مهم نيست . فقط بدانيد كه از شيعيان و دوستداران جدتان على عليه السلام هستم .
- چه كمكى از من ساخته است ؟ چه كار مى توانم برايت انجام دهم .
- فدايت شوم ! حاكمى كه متوكل در شهر ما گمارده . بسيار بى رحم است . پول زور مى خواهد. دستم به هيچ جا بند نيست . ماءمورانش چند بار براى ماليات آمده بودند و چون چيزى در بساط نداشتم ، اسب مرا گروگان گرفته اند، تا پس از پرداخت ماليات آن را برگردانند. باور كنيد بچه هايم براى خوردن چيزى ندارند!
- چقدر بدهكارت كرده اند؟
- ده هزار درهم .
- نگران نباش . به يارى خدا مشكل تو حل مى شود.
- ولى چگونه ؟
امام دست به داخل كيسه برد. مرد عرب خوشحال شد. با خود گفت : الآن است كه پول را در آورده و به من مى دهد، اما امام قلم و كاغذى در آورد. اميد مرد عرب بر باد رفت . امام چيزى نوشت و فرمود:
- اين نوشته را بگير و فردا كه به سامرا آمدم ، در حضور مردم ، مبلغ نوشته شده رابه سماجت از من مطالبه كن . مبادا كوتاهى كنى !
مرد برگه را گرفته و به سامرا بازگشت . با خود فكر مى كرد كه امام چه نقشه اى دارد!
صبح به محلى كه امام ، گفته بود، رفت . عده اى از اطرافيان خليفه و مردم عادى را در اطراف حضرت ديد. كمى درنگ كرد كه مقابل مردم چگونه ادعاى طلب كند؟ چه بگويد؟ وقتى ياد فرمايش امام افتاد، حس كرد در شيوه اى كه امام آموخته ، حتما رمز و رازى است و گرنه امام چنين سفارشى را نمى كرد.
جلو رفت و طلب خود را خواست . كاغذ را هم به عنوان مدرك نشان داد. امام با نرمى و ملايمت از تاءخير پرداخت عذر خواست و گفت :
- مهلتى بده تا در وقتى مناسب پرداخت كنم !
مرد عرب از فرمايش حضرت جا خورد. نمى دانست چه بگويد، ولى فهميد سفارش امام براى اصرار و سماجت نمى تواند بى حكمت باشد. از اين رو دوباره گفت :
- من از اين جا تكان نمى خورم . وقتم ارزش دارد. بيكار كه نيستم بروم و بعدا بيايم . بايد الآن بپردازى . يكى دو نفر از اطرافيان خواستند مرد عرب را گوشمالى دهند. يكى از آنان گفت :
- مرد خجالت بكش ! مى دانى با چه كسى حرف مى زنى ؟
- به تو مربوط نيست . طرف حساب من اين آقا است ، نه تو. پس بهتر است تو دخالت نكينى . خواستند درگير شوند كه امام مانع شد و آن ها را به آرامش دعوت كرد.
- خبر چينان متوكل ، بلافاصله خبر را به گوش خليفه رساندند. متوكل دستور داد سى هزار درهم براى امام فرستادند. امام همه ى پول را به مرد عرب بخشيد.
مرد عرب در راه بازگشت ، مى خنديد و با خود مى گفت :
- خدا بهتر مى داند رسالتش را در چه خاندانى قرار دهد. عجب نقشه اى بود. از پول دستگاه حكومتى ، به آنان مالياتم را مى دهم ؛ تازه مقدارى براى خودم مى ماند!(32)
زرين تره كو بر خوان ؟!
- باور بفرماييد قصد سخن چينى ندارم و آنچه را شنيده ام مى گويم . او قصد شورش دارد!
- از كجا مى دانى ؟
- مى گويند در خانه اش پول و اسلحه جمع كرده تا بر ضد شما قيام كند و حكومت را از آن خود كند. متوكل ، كه سومين بار بود اين حرف ها را مى شنيد، به ماءمورانش دستور داد به خانه ى امام بروند و پس از جست و جوى كامل ، على بن محمد عليه السلام را در حر حال كه باشد، به كاخ حكومتى بياورند.
سربازان ، شبانه از در و ديوار خانه ى امام بالا رفتند و همه جا را جست و جو كردند؛ ولى نتيجه اى نگرفتند. حضرت را ديدند كه روى تكه حصيرى رو به قبله نشسته و مشغول خواندن قرآن است . حتى هجوم ماءموران حكومتى نتوانسته بود مانع ارتباط او با خدا شود.
ماءموران او را نزد خليفه بردند. فرمانده جلو آمد و گفت :
- اى خليفه ى بزرگ ! چيزى نيافتيم . طبق دستور او را به محضر شما آورديم . اكنون پشت در است .
با اشاره ى خليفه ، امام را به داخل آوردند. متوكل كه مست بود، امام را كنار خود نشاند. جامى زرين را پر از شراب كرد و به امام تعارف نمود و گفت :
 

مى نوش كه عمر جاودانى اين است   خوش باش دمى كه زندگانى اين است
بوى تند شراب از دهانش به مشام امام رسيد. امام روى خود را به نشانه ى بيزارى برگرداند، امّا متوكل دست بردار نبود. حضرت فرمود:
- هرگز گوشت و پوست من با شراب آميخته نشده است !
متوكل كوتاه آمد و گفت :
- هر طور دوست دارى . پس من به سلامتى ات مى نوشم .
با يك جرعه تمام شراب را سركشيد. بعد برخاست ، وسط مجلس ايستاد و در حالى كه تلو تلو مى خورد گفت :
- آن قدر مستم كه از چشمم شراب آيد برون !
دوباره نزد امام آمد و گفت :
- شراب كه ننوشيدى ! پس برايمان شعر بخوان .
- من كه شاعر نيستم . شعر زيادى هم نمى دانم .
- نه حتما بايد بخوانى ! لااقل چند بيت بخوان تا عيش ما امشب تكميل شود.
امام هادى پس از مكثى كوتاه ، به طورى كه همه صدايش را بشنوند، اشعارى در بى وفايى دنيا و زود گذر بودن لذت هاى آن و نيز عذاب آخرت خواند:
بر قله هاى بلند عمارت هايى محكم بنا مى كنند و مردان دلاور نگهبانشان هستند، اما براى شان فايده اى ندارد و از آن مرتبه و درجه پايين آورده مى شوند.
هنگامى كه در سياهى گور دفن مى شوند، صدايى روى قبرشان طنين مى افكند كه زر و زيورها و آن همه طلا و جواهر چه شد؟! آن چهره هاى ناز پرورده كه پشت پرده هاى ناز و نعمت پنهان بودند، چه شد؟! قبر در پاسخشان مى گويد: اكنون بر آن چهره هاى ناز پرورده ، كرم ها و حشرات مى لولند. اينان زمانى دنيا را مى خوردند، حال نوبت دنيا است كه اين ها را بخورد.
شعر امام كه تمام شد، سكوتى عجيب حكمفرما گشت . صدايى از كسى شنيده نمى شد. متوكل با چشمانى وحشت زده امام را نگاه مى كرد. اشعار كوبنده و تلخ حضرت ، مستى را از سر متوكل پرانده بود. دست هايش لرزيد و جام شراب از دستش رها شد.
صداى چرخش جام زرين شراب روى زمين گوش ها را مى آزرد. متوكل از يادآورى قبر و عالَم برزخ و عذاب خدا، سخت وحشت زده بود!به قدرى ترسيده بود كه مى گريست و دستور داد امام را با احترام به منزلش ‍ برگردانند.(33)