حيات پاكان جلد ۴
داستان هايى از زندگى
امام رضا ، امام جواد و امام هادى (عليهم السلام)

مهدى محدثى

- ۲ -


- مى دانى پسرم ! اين حكايتى كه مى خواهم برايت بگويم ، مربوط به سال ها قبل است . آن موقع بيست ساله بودم و هنوز با مادرت ازدواج نكرده بودم . تصميم گرفتم براى ديدن امام هشتم ، به خراسان سفر كنم . به محض ‍ ديدنش احساس كردم سال ها است كه او را مى شناسم . چهره اى نورانى و با صفا داشت . همان لحظه ى اوّل محبتش در دلم نشست .
امام رضا عليه السلام كه ديد محو تماشاى او شده ام ، پرسيد:((جوان ! كارى داشتى ؟)) گفتم : نه از راه دورى آمده ام تا فقط شما را ببينم . همين !
لبخندى بر گوشه ى لبش شكفت . خوش آمد گفت و دعوت كرد در جمع زيارت كنندگان بنشينم . همه ى چهره ها صميمى و دوست داشتنى بود. گويى از مدت ها قبل با هم آشنا هستيم .
حضرت رو به من و بقيه فرمود:
- هر دوستى كه از راه دور به زيارت من بيايد، فرداى قيامت در سه مرحله ى حساس به يارى اش مى شتابم و او را از حال و روز بد نجات مى دهم :
هنگامى كه نامه ى اعمالش را به دستش مى دهند؛ در لحظه عبور از صراط؛ و هنگامى كه اعمالش را بررسى مى كنند.
پدرم به يك نقطه از در خيره شده بود و قطره ى اشكى از چشمش چكيد. نمى دانستم به چه مى انديشيد، اما به او كه از چنان سفر پر بركتى بازگشته بود، غبطه مى خوردم .(12)
فصل دوم : امام جواد عليه السلام
روز وداع ياران
از رفتار پدرش فهميده بود كه اين سفر، بى بازگشت است . هنگامى كه با چشمى گريان كنار كعبه ايستاده بود و مانند كسى كه مى خواهد از عزيزترين محبوبش جدا شود مى گريست ، او زير چشمى مواظب بود.
بعد از ديدن چنين صحنه اى ، او نيز كنار حجراسماعيل (13) رفت و همان جا نشست . بعد دست هاى كوچكش را به سوى آسمان بلند كرد و زير لب زمزمه كرد، سپس دست هايش را پايين آورد و بى حركت نشست .
هر چه منتظر شدم ، بر نخاست و نشستن او طول كشيد. وقتى جلو رفتم ، ديدم ديدگانش را به پرده ى خانه ى خدا دوخته و چشم هاى معصومش پر از اشك است . هنگامى كه پلك زد، اشكش روى گونه اش سرازير شد، پهناى صورتش را طى كرد و سپس روى پيراهنش نشست . گفتم :
- برخيز! فداى تو شوم ! برخيز تا برويم .
- هيچ دوست ندارم از اين جا جدا شوم ، مگر اين كه خدا بخواهد.
هر كار كردم ، نتوانستم او را از اندوه و بغض در آورم . نزد امام رضا عليه السلام رفتم و گفتم :
- آقا! پسرتان كنار حجر اسماعيل نشسته و بسيار ناراحت است .
- چرا؟
- نمى دانم . اما وقتى گفتم برخيزد، در جوابم گفت :((هرگز بر نمى خيزم مگر اين كه خدا بخواهد)).
هر دو پيش كودك شش ساله رفتيم . امام عليه السلام به من فرمود: ((موفق ! تو عقب تر بايست )). سپس روبه فرزندش كرد و گفت :
- عزيز دلم ! برخيز. چرا گريه مى كنى ؟ چرا اندوهگينى ؟
- نه ، نمى خواهم از اين جا دور شوم .
- چرا؟
- اين بار طواف شما با طواف هاى ديگر فرق داشت . طورى با خانه ى خدا وداع كرديد، گويى ديگر بر نخواهيد گشت .
شما از دورى كعبه ناراحت ايد و من از غم دورى شما! پس چگونه برخيزم ؟
 

بگذار تا بگريم چون ابر در بهاران   كز سنگ ناله خيزد روز وداع ياران
امام رضا عليه السلام جوادش را در آغوش گرفت و هر دو برخاستند.(14)
پرداخت بدهى پدر
با خود حرف مى زد. مى گفت :
- عجب اشتباهى كردم ! هيچ آدم عاقلى چنين اشتباهى مرتكب نمى شود كه من شده ام . يكى نبود بگويد: مرد ناحسابى ! رسيدى ، نوشته اى ، چيزى مى گرفتى ... اى داد و بيداد، پول هايم بر باد رفت ! حال چگونه ادعا كنم كه طلبكار بودم ؟
خود را لعن و نفرين مى كرد كه به او گفتم :
- مطرفى ! ديوانه شده اى ؟ چرا با خودت حرف مى زنى ؟
- دست به دلم نگذار كه از ديوانه هم بدترم . بيچاره و بدبخت شده ام !
- چرا؟
- رهايم كن . بگذار با درد خود بسوزم و بسازم .
- بگو ببينم چه شده ؟ شايد كارى از دستم بر بيايد.
- نه . كارى از دست كسى ساخته نيست .
- دست كم درد دل كن تا سبك شوى !
- چهار هزار دهم از امام رضا عليه السلام طلبكار بودم . امروز صبح شنيدم كه چند روز است او را به شهادت رسانده اند. نه كاغذى ، نه نوشته اى ، هيچ مدركى در دستم نيست . چهار هزار درهم ، از دست رفت . خودم كردم كه لعنت بر خودم باد!
- مطرفى ! هرگز اين گونه نگو. اوّلا كه او امام بود. تو با خدا معامله كرده اى ، پس پول هايت به هدر نرفته است . ثانيا اين كه ناراحتى ندارد. با هم نزد پسرش مى رويم و مطلبت را مى گويى . شايد از بدهى پدرش خبر داشت و پول هايت را پرداخت .
- نه ! فكر نمى كنم . فقط من و او از اين جريان خبر داشتيم . گمان نمى كنم به همسر و فرزندانش گفته باشد.
- حال به پيشنهاد من عمل كن . شايد مشكلت حل شد!
در همين لحظه شخصى از جانب امام جواد عليه السلام پيغام آورد و گفت كه حضرت ، مطرفى را احضار كرده و گفته است براى پس گرفتن امانتش نزد امام برود. من و مطرفى با تعجب به هم نگاه كرديم . به او گفتم :
- ديدى ! گفتم خدا چاره ساز است !
ساعتى بعد نزديك ظهر به حضور امام رسيدند. امام با ديدن مطرفى فرمود:
- همان طور كه مى دانى پدرم شهيد شده است . مبلغى از او طلب داشتى . درست است ؟
- آرى ! ولى كسى جز من و او از ماجرا خبر نداشت . شما از كجا مى دانيد؟!
حضرت لبخندى زد و از زير سجاده ى نمازش مقدارى سكه ى طلا بيرون آورد و گفت :
- اين سكه ها بدهى پدرم به تو است . بگير.
((مطرفى )) مات و مبهوت مانده بود كه چه بگويد. سكه ها را گرفت . تشكر كرده ، بيرون آمديم . سكه ها را شمرد. اللّه اكبر! چهار هزار درهم بود كه از امام مى خواست .(15)
حاضر جوابى
اسبش را به سمت كودك نُه ساله راند و پس از اين كه حسابى وراندازش ‍ كرد، گفت :
- پسر جان ! مگر مرا نمى شناسى ؟
- چرا. تو ماءمون ، خليفه ى عباسى هستى .
- حال كه مى شناسى ، چرا اين جا ايستاده اى ؟ تمام هم بازى هايت فرار كردند.
- آنان از تو ترسيدند و پا به فرار گذاشتند. كسى كه مرتكب اشتباه و خلافى نشده باشد، نه مى ترسد و نه مى گريزد. علاوه بر آن راه باز است و وجود من مزاحمتى براى عبور تو و همراهانت ايجاد نمى كند ؛ مى توانيد با همراهانتان بگذريد!
ماءمون باشنيدن سخنان كودك ، انگشت به دهان ماند. با خود مى گفت : عجب بچه ى نترس و جسورى است و با اين سن كم چه حرف هاى منطقى و محكمى مى گويد!
- اسمت چيست ؟
- محمد. فرزند على بن موسى الرضا!
- عجب ! پس تو پسر امام رضا هستى ! خدا روح او را غرق رحمت گرداند!
اين را گفت و رفت تا به شكارش برسد.
آن روز نتوانسته بود چيزى شكار كند. پرنده ى شكارى ماءمون فقط يك ماهى كوچك شكار كرده بود. در بازگشت ، دوباره از راه قبلى عبور مى كردند. اين بار نيز كودكان با ديدن او و همراهانش پشت در و ديوار مخفى شدند و دوباره فرزند امام رضا عليه السلام تنها ماند.
وقتى ماءمون به او رسيد، ماهى كوچك را به همراه داشت با خود گفت : اگر او فرزند امام باشد، حتما مى داند در دستم چيست .
- آقا پسر! محمد!
- بله !
- بيا اين جا ببينم ... اگر گفتى چه در دست دارم !
امام جواد عليه السلام با آرامش و متانت فرمود:
- خداى مهربان به خاطر قدرت و حكمت بى دريغش از موجوداتى كه در خشكى ها و درياها آفريده ، در آسمان هم قرار داده است ، و پرنده ى شكارى تو، يكى از آفريده هاى كوچك خدا را شكار كرده تا خليفه ، فرزند رسول خدا را امتحان كند و معلوماتش را بسنجد.
هنگامى كه ماءمون چنين جوابى شنيد، گفت :
- احسنت مرحبا! حقا كه تو از فرزندان پيامبر خدايى !(16)
خنياگر
مراسم شروع شده بود و از پيش همه چيز تدارك ديده شده بود. ما هم به جشن عروسى دعوت شده بوديم و لحظه شمارى مى كرديم تا او را در لباس ‍ دامادى ببينيم .
افراد دور تا دور مجلس نشسته بودند و خدمتكاران به پذيرايى از ميهمانان مشغول بودند. دوستم كه آن طرف تر نشسته بود، خود را به من رساند و گفت :
- ريّان ! چرا مضطربى ؟
- از كجا فهميدى كه اضطراب دارم ؟
- رنگ رخساره خبر مى دهد از سرّ ضمير! چهره ات همه چيز را به خوبى بيان مى كند.
- دلم شور مى زند!
- چرا؟
- آرامشى كه در ميهمانى وجود دارد، مثل آرامش قبل از طوفان است .
اين همه خدمتكار و اين همه كنيز زيبا رو را ببين ! ته دل خوشبين نيستم !
به دلت بد راه نده . فعلا از اين ميوه هاى تازه و خوشمزه بخور كه جاى ديگر نمى توانى پيدا كنى . شايد هرگز پيش نيايد كه دوباره به جشن عروسى دختر ماءمون دعوت شويم .
مشغول خوردن ميوه بوديم كه عروس و داماد وارد شدند. به به ! چه جلال و جبروتى ! تاكنون او را چنين خوش لباس و آراسته نديده بودم ! جوان بود و رشيد! لباس دامادى هم برازنده ى آن قد و قامت رعنا بود! به دوستم گفتم :
- مى بينى ؟
- آرى . در اين لباس خيلى زيباتر شده است .
در همين هنگام كه با هم صحبت مى كرديم ، كنيزكان - كه حدود صد نفر مى شدند - با جام هاى طلايى در دست براى خوشامدگويى و تبريك ، ميان مهمانان ، حركت كردند.
از چهره ى امام جواد عليه السلام فهميدم كه ناراحت شده ، اما خشم خود را فرو مى خورد. سرش را به زير افكنده بود تا چشمش به نا محرم هاى مجلس نيفتد.
در همين گيرودار مردى كه ريش بلندى داشت و در نواختن عود(17) ماهر بود، برخاست و شروع به نواختن موسيقى و خواندن كرد.
هاج و واج مانده بودم ! يك چشمم به امام بود و چشم ديگرم به خواننده ى ترانه . دوستم گفت :
- عجب صداى خوبى دارد! او كيست ؟
- نمى شناسى اش ؟
- نه . از كجا بايد بشناسمش !
- او مخارق است ؛ نوازنده ى دربار خليفه .
- عجب ! پس مخارق اين است ! چرا خودش را به شكل دلقك در آورده ؟!
- نمى دانم . حتما اين همه از توطئه هاى ماءمون است .
صداى سوت و كف بلند بود. هنوز يكى دو بيت بيش تر نخوانده بود كه صداى داماد جوان - امام جواد - همه را سر جاى شان ميخكوب كرد:
- از خدا بترس ، اى ريش دراز!
عود از دست مخارق به زمين افتاد و مثل مجسمه اى ثابت و بى حركت ماند. اصلا انتظار نداشت داماد جوان اين گونه بر او فرياد بزند. ماءمون كه ديد مجلس عروسى دخترش دارد به هم مى خورد، كنيزها را به بيرون فرستاد و دست خشك شده مخارق را گرفت و او را بيرون برد تا بيش تر از اين آبرويش نرود.
آرامش به محفل بازگشته بود. نگاهم به نگاه امام گره خورد. جلو رفتم و لبخندى زدم و عرض كردم :
ان شاء الله مبارك است !(18)
به فكر همه باش !
با كاروانى سفر مى كردم و مسئوليت آماده كردن غذا و آب و هر چيز لازم را پذيرفته بودم . اين كار را به خاطر سير كردن شكم خود و تنها نبودن در سفر قبول كرده بودم . مردم خوبى بودند. قبلا گفته بودند كه حاضرند مرا رايگان به سفر ببرند، اما نمى خواستم سربار آنان باشم .
صبح زود حركت كرده بوديم .نزديك ظهر براى نماز و ناهار توقف كرديم . جاى با صفايى بود ؛ آب و درختى داشت ؛ منظره ى خوبى ديده مى شد و نماز خواندن و ناهار خودردن ، حال و صفاى خاصى داشت .
غذا را حاضر كردم و كاروانيان يكى پس از ديگرى آمدند و سر سفره نشستند و خوردن را با ((بسم الله )) شروع كردند.
بين آنان جوان متين و با وقار ديده مى شد كه او را نمى شناختم ، اما محبت عجيبى نسبت به او در دلم احساس مى كردم . پس از خوردن ناهار، بلافاصله مشغول جمع كردن سفره شدم . تكه هاى نان و غذا را كه كنار سفره ريخته بود جمع مى كردم كه آن جوان خوش سيما گفت :
- آن ها را جمع نكن . بگذار باشد!
- چرا؟ حيف است . مسلمان نبايد اسراف كند. خدا در قرآن گفته كه اسراف كنندگان را دوست ندارد!
جوان لبخندى زد و گفت :
- اين كار اسراف نيست . در بيابان و صحرا هر قدر كه غذا كنار سفره بريزد نبايد جمع كرد. نبايد جمع كرد. نبايد حيوانات صحرا را از آن محروم ساخت ؛ اما در خانه تمامى آنچه را كنار سفره ريخته بايد جمع كرد، زيرا مورد بى احترامى قرار مى گيرد.
در برابر حرف حساب او جوابى نداشتم . وقتى به حاضران نگاه كردم ، ديدم همه ، گفته هاى او را با سر تاءييد مى كنند.
جوان برخاسته بود تا از آب جارى كنارمان وضو بگيرد. هنوز به حرف هاى او فكر مى كردم كه سنگينى دستى را روى شانه ام حس كردم . يكى از همسفران بود. گفت :
- خسته نباشى !
- درمانده نباشى !
- مى دانى او كسيت ؟
- نه ، ولى جوان بسيار متين و مهربانى است . از اخلاقش خوشم آمد!
- او امام جواد است ، فرزند امام رضا.
عرق سردى بر پيشانى ام نشست . دست و پايم سست شد. گفتم :
- عجب ! پس چرا زودتر نگفتى ؟ مرا ببين كه برايش از آيات قرآن دليل مى آوردم .(19)
خواستگارى
- مرد! چرا سنگ اندازى مى كنى ؟ هر دختر و پسرى سر انجام بايد ازدواج كنند و زندگى مشترك خود را آغاز كنند.
- سنگ اندازى كدام است زن ؟ هر كه از راه رسيد و دخترمان را خواست ، بايد بدهيم ؟ مگر تو او و خانواده اش را چقدر مى شناسى كه اين همه اصرار مى كنى ؟!
- شناخت زيادى ندارم ، ولى مگر تو با آنها آشنا نيستى ؟
- من فقط چند بار در مسجد با او سلام و عليك داشته ام ، همين ! ظاهرش ‍ نشان مى دهد كه جوان بدى نيست . زحمتكش است . با زور بازو مخارج خود و مادر پيرش را تاءمين مى كند.
- اين سه بارى كه با مادرش به خواستگارى آمده بود، از برخوردهايش ‍ فهميدم كه انسان مؤ من و خوبى است . مادرش مى گفت : اهل محل همه قبولش دارند!
- نمى دانم . من كه عقلم به جايى قد نمى دهد. جميله چه مى گويد؟ نظرش ‍ چيست ؟
- حرفى نزده ، اما با شناختى كه از روحيه ى دخترمان دارم ، مى دانم كه سكوتش نشان رضايتش است ... راستى قرار است مادرش نزديك غروب براى گرفتن جواب بيايد. در جوابش چه بگويم ؟
- بگو يك هفته ى ديگر صبر كنند تا خوب فكرهاى مان را بكنيم .
- يك هفته ؟!
- آرى . بايد با امام جواد عليه السلام مشورت كنم . دخترمان را كه از سر راه پيدا نكرده ايم ، ولى مبادا به آن ها درباره ى مشورت چيزى بگويى !
جميله در آشپزخانه بود و گفت گوى پدر و مادرش را مى شنيد. از شدت اضطراب ناخن هايش را مى جويد. او به خواستگارش علاقه داشت ، از طرفى صحبت هاى پدرش را هم منطقى مى ديد.
يك هفته از ماجرا گذشت . نزديك ظهر بود كه زن صداى در را شنيد. وقتى در را باز كرد، قاصدى نامه اى را كف دست او گذاشت و رفت .
زن مى دانست كه ابراهيم دوست ندارد نامه هايش باز شود. اين بود كه تا عصر صبر كرد. وقتى ابراهيم به خانه آمد، دست و رويش را شست و داخل اتاق شد، زن نامه را جلوى او گذاشت و گفت : امروز رسيد.
چشم هاى ابراهيم برق زد. نامه را برداشت و بوسيد. زن گفت :
- از كيست ؟
- از امام جواد عليه السلام نظرش را پرسيده بودم و جواب نوشته است .
- بخوان ، ببينم چه نوشته ؟
مرد نامه را گشود و بلند خواند، طورى كه جميله هم در آشپزخانه بشنود:
اگر خواستگارى براى دختر شما آمد و اخلاق و ديانت او مورد رضايت شما بود، با ازدواج موافقت كنيد. اگر چنين نكرديد و پسر و دختر مجرد باقى ماندند، در جامعه فتنه و فساد بزرگى به وجود مى آيد.
مرد نامه را بست . رو به زنش كرد و گفت :
- اگر براى جواب آمدند، بگو مبارك است ان شاء الله !
جميله وقتى اين حرف را شنيد، خيالش راحت شد و در حالى كه از خجالت توى صورتش خون دويده بود، يك ليوان شربت خنك براى پدرش ريخت و جلوى او گذاشت .(20)
معجزه ى صلوات
تسبيح را در دست راستش گرفته بود و پشت سر هم صلوات مى فرستاد: اللهم صل على محمد و آل محمد. دوستش كه مدت ها از او بى خبر بود، به ديدنش آمده بود. از ديدن اين صحنه بسيار تعجب كرد و گفت :
- چرا صلوات مى فرستى ؟
- مگر بد است ؟
- نه ، اتفاقا خوب است ! اما چه خبر است ! هر چيز حد و اندازه دارد. خسته نمى شوى ؟ اگر من باشم ، خسته مى شوم !
- نه ، من خسته نمى شوم . با خود عهد كرده ام كه زياد صلوات بفرستم .
- چرا؟
- زيرا نتيجه ها گرفته ام .
- چه نتيجه اى ؟
مرد صلوات گو حكايت خود را چنين تعريف كرد:
مدتى پيش فقر و ندارى و مشكلات زندگى به حدى فشار آورده بود كه نمى دانستم چه كنم . به كجا پناه ببرم و از چه كسى قرض بگيرم . از آن همه پول و ثروتى كه پدر خدا بيامرزم داشت ، نيز اثرى نبود. هيچ كس خبر نداشت كجا پنهانشان كرده است . زير كدام سنگ و پاى كدام درخت ، معلوم نبود، كم مانده بود تك تك آجرهاى خانه را بكَنم . به دنبال راه علاج مى گشتم تا اين كه فكرى به خاطرم رسيد. به حضور امام جواد عليه السلام رفتم و گفتم :
- اى بزرگوار! پردم آدم پولدارى بود و مال و ثروت زيادى از خود باقى گذاشت ، امّا جاى آن را نمى دانم .
- مگر هنگام مردن وصيت نكرده بود؟
- او صحيح و سالم بود و سابقه بيمارى نداشت و ناگهان فوت كرد. اين بود كه فرصت نكرد وصيت نمايد.
- چند وقت است كه فوت كرده ؟
- هفته ى بعد چهلمين روز در گذشت او است .
- خدا رحمتش كند!
- خيلى ممنونم ! شما را به خدا كمكم كنيد! من از دوستداران شما هستم . دعا كنيد تا با پيدا شدن محل اين ارث هنگفت ، مشكل من حل شود!
امام فرمود:
- امشب كه نماز عشا را خواندى و خواستى بخوابى ، بر جدّم - محمد مصطفى (ص ) - و خاندانش زياد صلوات بفرست . آن گاه پدرت را در خواب مى بينى و او از محل پول ها آگاهت مى كند.
آن شب بعد از نماز عشا، شروع به فرستادن صلوات كردم . حتى در رختخواب آن قدر صلوات فرستادم تا خوابم برد. در خواب پدرم را ديدم و او محل پول ها را گفت و از من خواست كه بعد از يافتن آن ها را نزد امام جواد عليه السلام ببرم .
صبح كه از خواب برخاستم ، مدتى هاج و واج بودم ، اما با يادآورى خواب شب گذشته ، به جست و جو پرداختم همان گونه كه گفته بود، عمل كردم و پول ها را يافتم .
خدا را شكر مى كنم كه محمد و فرزندانش (ص ) را برگزيده و آن ها را چنين گرامى داشته كه به واسطه ى آنان ، مردم از بدبختى و گرفتارى نجات پيدا مى كنند!(21)
پيراستگى از آلودگى
- كجا مى رويد؟
- به عيادت .
- عيادت چه كسى ؟
- عبدالله ! شنيده ايم چند روزى است كه به شدت بيمار است . اگر تو هم دوست دارى ، بيا، خوشحال مى شود.
سه نفرى به سمت خانه ى مريض به راه افتاديم . در طول مسير بازار تا خانه ى او، دوستم گفت :
- مى گويند روحيه اش را باخته . اميدى هم به زنده ماندنش نيست !
وقتى بر بالين مريض حاضر شديم ، ابتدا به ديدن من ، هاشم و امام جواد عليه السلام خوشحال شد، اما بعد گريه كرد. با همان حالت گفت :
- دوستان ! دارم مى ميرم . حلالم كنيد. به قدرى از مردن مى ترسم كه حد و حسابى ندارد. چه كنم ؟! گفتم :
- خدا نكند، دشمنانت بميرند! اين چه حرفى است ؟!
هاشم گفت :
- زبانت را گاز بگير مرد! چرا مثل بچه ها حرف مى زنى ؟ مطمئنم كه خوب مى شوى !
امام جواد كه تا آن لحظه ساكت بود، او را دلدارى داد و گفت :
- بنده ى خدا! ترس تو به خاطر اين است كه نمى دانى مرگ چيست !
- وقتى فكرش را مى كنم ديوانه مى شوم . خيلى مى ترسم .
- ببين برادر! اگر به خاطر چرك و كثافت بدنت ، در معرض بيمارى قرار بگيرى و بدانى كه حمام و شست وشو، آلودگى را از بين مى برد، به حمام مى روى يا از آن فرار مى كنى ؟
- البته كه دوست دارم كثيفى هاى بدنم را بشويم .
- مردن هم براى مؤ من ، درست مثل حمام است . مردن آخرين ايستگاه پيراستگى و مرحله ى نهايى شست و شو، از آلودگى گناهان است . اگر به سمت مرگ مى روى ، بدان كه غم و اندوه هايت پايان مى يابد. پس نترس و خود را ناراحت نكن ! با حرف هاى آرام بخش امام ، چهره اش تغيير كرد. ديگر از اضطراب چند دقيقه پيش خبرى نبود و حالت چشم هايش خبر از آرامش مى داد.
به خاطر اين كه مزاحم او و خانواده اش نشويم ، برخاستيم و خداحافظى كرديم . فرداى آن روز با خبر شديم كه عبدالله از دنيا رفته است .(22)
نامه اى پر بركت
سال ها بود كه آرزوى خانه ى خدا را داشت . سرانجام آرزويش برآورده شد و زيارت كعبه نصيبش گرديد.
بين راه ، كاروان آنان با گروهى ديگر همسفر شد. بين گروه امام نهم نيز حضور داشت . احساس خوبى داشت و به خاطر افتخار بزرگ همسفر بودن با امام ، خدا را سپاس مى گفت .
هنوز چندين فرسخ از راه باقى بود. هنگام ظهر براى خوردن و استراحت ، توقف كردند.
مرد سجستانى (23) وقتى امام را ديد كه در گوشه اى خلوت كرده و تنها نشسته ، انديشيد كه بهتر است برود و مشكلش را براى امام بازگو كند.
فكر مى كرد حتما امام برايم قدمى بر خواهد داشت . بهتر است دل را به دريا بزنم و از او كمك بخواهم . جلو رفت و سلام كرد. امام پاسخش را گفت و او را دعوت به نشستن كرد. مرد گفت :
- اى فرزند رسول خدا! اهل سجستان هستم . در شهر ما شخصى به نام حسين بن عبدالله از طرف حكومت مسئول خزانه دارى و امور مربوط به ماليات است . شنيده ام به خاندان پيامبر (ص ) ارادت دارد و به شما نيز علاقه مند است .
- او را نمى شناسم . حال بگو چه كمكى از من ساخته است ؟
- ماليات سنگينى براى من وضع كرده و من توان پرداخت آن را ندارم . اگر ممكن است ، نامه اى برايش بنوسيد و سفارش مرا بكنيد. با علاقه اى كه به شما دارد، به حرف شما احترام خواهد گذاشت . حضرت قلم و كاغذى برداشت و نامه اى براى والى سجستان نوشت . مرد تشكر كرد و برخواست . حس كنجكاوى اش تحريك شده بود. خيلى دلش مى خواست بداند در نامه چه نوشته شده ، امّا به خود اجازه گشودن نامه را نداد.
مراسم حج تمام شد و او همراه كاروان به ديار خود برگشت . پس از يكى دو روز استراحت نامه را برداشت و نزد حسين بن عبدالله نيشابورى ، والى سجستان رفت . حسين با ديدن او گفت :
- چه مى خواهى ؟
- نامه اى از امام جواد عليه السلام برايت آورده ام .
- امام جواد؟! او كه مرا نمى شناسد و نديده است .
- اتفاقا ايشان نيز همين را گفتند.
نامه را گرفت و خواند.
به نام خداى بخشنده ى مهربان . حامل نامه از تو و عقيده ات بسيار تعريف كرد. بدان كه خوشبختى و سعادت تو به اعمال و رفتارت بستگى دارد. سعى كن نسبت به دوستان و همنوعان خود دلسوز باشى ، زيرا فرداى قيامت در پيشگاه خدا در برابر اعمال و كردارت مسئول هستى و مورد مؤ اخذه و باز جويى قرار خواهى گرفت .
والى بعد از خواندن گفت :
- قربان دستخط زيبايت آقا!
بعد رو به مرد بدهكار كرد و گفت :
- بسيار خوب ! از من چه كارى ساخته است ؟
- مالياتى كه براى من قرار داده ايد، سنگين است و توانايى پرداخت آن را ندارم . اگر لطف كنيد و... . حسين دستور داد مبلغى پول آوردند و نام مرد بدهكار را از فهرست ماليات دهندگان آن سال حذف كردند.
مرد سجستانى با خوشحالى خداحافظى كرد و بيرون آمد. در راه با خود مى گفت :
- عجب نامه ى پر بركتى بود! نه تنها ماليات را نگرفتند ؛ بلكه هزينه ى يك سال زندگى ام را نيز پرداخت كردند.(24)
خيانت
از يادآورى جريان پرسش و پاسخ ((يحى بن اكثم )) در مجلس ماءمون و اين كه هيچ يك از افراد به جز امام جواد، نتوانسته بود جواب مسائل شرعى را بدهند، شديدا ناراحت بود. مى ديد هر روز بيش از پيش بر محبوبيّت امام افزوده مى شود و آبروى خلفاى عباسى روز به روز بيش تر مى رود! كينه ى ديرينه زمانى بيش تر شد كه دزدى را دستگير كردند و براى قطع دست او عالِم نمايان در بارى همه نظريات اشتباه دادند، اما امام با آيات قرآن و دستور خدا، راه درست مجازات شرعى را بيان كرد.