حيات پاكان جلد ۴
داستان هايى از زندگى
امام رضا ، امام جواد و امام هادى (عليهم السلام)

مهدى محدثى

- ۱ -


سخنى با خوانندگان
محبت به خاندان پيامبر و معرفت امامان معصوم عليهم السلام سرمايه اى عظيم است كه نسل جوان و نوجوان ما را با معارف دينى و ارزش هاى اخلاقى پيوند مى دهد.
شناخت اين اسوه هاى پاكى و فضيلت ، از راه داستان هايى از زندگى آنان آسان تر و دلنشين تر است و براى نسل جوان پر جاذبه تر.
حيات پاكان ، گامى در مسير معرفى اين چهره هاى با فضيلت است . آن چه در اين دفتر مى خوانيد، قصه هايى از زندگانى سه پيشواى معصوم ؛ امام رضا، امام جواد و امام هادى عليهم السلام است . دوران امامت اين بزرگواران مصادف با اوج حكومت و خفقان خلفاى عباسى بود. خلفاى غاصب همواره با حيله و نيرنگ ، حبس و تبعيد و... سعى در مخفى نگاه داشتن و حتى خاموش كردن نور امامت و ولايت داشتند و در اين راه از هيچ كوششى فرو گذار نكردند؛ تا حدى كه به محض نام آور شدن اين امامان در سرزمين هاى اسلامى ، از بيم فروپاشى پايه هاى حكومتى خود، آنان را مسموم و شهيد مى كردند و شيعيان را از نعمت وجودشان بى بهره مى ساختند.
خوشا به حال كسانى كه در زمان حيات آن پيشوايان مى زيسته و آب را از سرچشمه ى زلال امامت و ولايت نوشيده اند:
شيعيان واقعى و دوستداران امامان حتى پس از شهادت آنان ، مرقدشان را چون نگينى گران بها و ارزشمند عزيز مى داشتند و قبله گاه نياز خويش ‍ مى ساختند.
ما نيز از اين موهبت الهى بى نصيب نمانده ايم . براى ما ايرانيان مايه ى افتخار است كه مرقد نورانى حضرت رضا عليه السلام در كشورمان همچون خورشيد مى درخشد و با استشمام رايحه ى امامت در كنار تربت پاكش ، دوستى با اهل بيت را در دل و جان ريشه دارتر مى كنيم .
اميد است مطالعه ى سرگذشت نامه و داستان هايى از ((حيات پاك )) بزرگان دين ، ما را به خوبى هاى ، پاكى ها و كمالات اخلاقى آشناتر كند و با سرمشق قرار دادن شيوه ى رفتار آنان بتوانيم رضاى الهى را بهتر و بيش تر كسب كنيم .
 

مهدى محدثى
قم - زمستان 81

فصل اول :امام رضا عليه السلام
بازى سرنوشت
در حال حركت به سمت خانه ى محمد بن جعفر بوديم . از شدت ناراحتى نمى توانستم حرف بزنم و مثل هر وقتى كه مضطرب بودم ،باريش هايم بازى مى كردم .
وقتى رسيديم ، برادرش اسحاق و فرزندانش آن جا بودند. با نگرانى پرسيدم :
اسحاق !چه شده ؟ در حالى كه اشكش جارى بود، به برادرش اشاره كرد وهاى هاى گريست .
محمد در بستر مرگ افتاده بود و به سختى نفس مى كشيد. پارچه اى از زير چانه اش بسته و بالاى سرش گره زده بودند و مريض بيچاره را رو به قبله دراز كرده و خوابانده بودند.
من و امام نشستيم و از محمد احوالش را پرسيديم . حضرت دستى به پيشانى مريض كشيد و پس از نگاهى عميق و طولانى به چهره ى دردمند او لبخندى زد. آن گاه اطرافيان را دلدارى داد و پس از آرزوى بهبودى براى محمد برخاست و به راه افتاد.
من نيز خداحافظى كردم و به دنبال او بيرون رفتم و پرسيدم :
- آقا كجا مى رويد؟
- به مسجد.
- صبر كنيد. من هم با شما مى آيم .
خود را به او رساندم و گفتم :
- اينان از شما رنجيدند. بانگاه هاى شان گويى مى خواستند به شما لطمه بزنند!
- چرا؟
- لبخند شما بر بالين مريض شان به جان آن ها آتش زده بود. حتما فكر كرده اند از مردن او خوشحال مى شويد كه مى خنديديد.
- من از بى تابى اسحاق تعجب كرده بودم .
- چرا؟ اگر برادر من هم در چنان وضعى بود، حال و روز من بهتر از او نبود. شايد هم بدتر.
- به خدا سوگند! اسحاق قبل از او از دنيا مى رود؛ آن گاه محمد براى او گريه خواهد كرد! نمى دانستم چه بگويم ، سكوت كردم ...
نماز را در مسجد خوانديم و به خانه رفتيم . جريان را كه به همسرم گفتم ، گفت :
- او امام است و هيچ كارى بدون علت و بى حكمت انجام نمى دهد. آن چه را كه گفته ، حتما اتفاق خواهد افتاد.
- اما محمد نفس هاى آخرش را مى كشيد. غير ممكن است كه حالش خوب شود.
- حالا منتظر باش تا ببينى !
 
شخصى همه شب بر سر بيمار گريست   چون صبح شد او بمرد و بيمار بزيست
چند روز بعد خبر بهبودى محمد را شنيديم و ده روز پس از آن ، شنيديم كه اسحاق از دينا رفته است .(1)
شب به ياد ماندنى
بعد از خوردن شام ، شروع به صحبت كرديم . بيش تر من حرف مى زدم و او گوش مى كرد. متوجه شدم ، پاسى از شب گذشته است . برخاستم كه بروم . فرمود:
- كجا؟
- دير وقت است . بايد بروم .
- اين وقت شب خطرناك است . امشب را همين جا بمان و صبح كه هوا روشن شد، برو. مى دانستم كه تعارف نمى كند. گفتم : با كمال ميل ! چه چيزى بهتر از اين كه شبى را در خانه ى امام سپرى كنم .
امام عليه السلام به خدمتگزارش فرمود:
رختخوابم را به پشت بام (همان جايى كه شام را خورده بوديم ) بياور.
حضرت آماده شد كه برود و بخوابد.
مثل هر شب ، كارهاى روزانه را در ذهنم مرور كردم . به اين مى انديشيدم كه من ، احمد بزنطى كجا و اين همه سعادت كجا! چنين افتخار نصيب چه كسى شده كه امام رضا عليه السلام او را براى شام دعوت كند، اسبش را براى آمدن او بفرستد، با هم شام بخورند و از همه مهم تر، در رختخواب امام بخوابد. هر چه بيشتر به اين موضوع فكر مى كردم ، احساس مى نمودم كه در آسمان ها پرواز مى كنم و اوج مى گيريم ، به حدى كه تيز پروازترين پرنده هم به من نمى رسد. در همين افكار غوطه ور بودم كه حضرت گفت :
- بزنطى !
- بله !
- مى خواهم از جدم ، امير مؤ منان على عليه السلام جريانى را برايت تعريف كنم ؟
- البته !
- روزى زيد بن صوحان مريض شده و على عليه السلام به عيادتش رفته بود. امير مؤ منان به خاطر اين كه زيد دچار غرور و تكبر نشود - كه شخصى بزرگوار چون امام به عيادتش رفته است - به او گفت : ((مبادا به مردم فخر بفروشى و خود را برتر از آنان بپندارى ! ملاك برترى به تقواست )). حال ، من نيز همان توصيه را به تو مى كنم ؛ دوست دارم براى خدا فروتنى كنى .
 
افتادگى آموز اگر طالب فيضى   هرگز نخورد آب ، زمينى كه بلند است
سپس ((شب بخير)) گفت و از پله ها پايين رفت .
از افكارى كه به ذهنم خطور كرده بود، شرمنده شدم . پس از رفتن امام ، در رختخوابش خوابيدم . ملافه را تا زير چانه ام كشيده و به ستاره هاى آسمان خيره شدم . گويى آن شب در آسمان هم به خاطر خوشبختى من ، جشن بر پا بود و همه جا با نور ستاره ها چراغانى شده بود.
آن قدر به ستاره هاى چشمك زن نگاه كردم تا با همان احساس لطيف خوابم برد.(2)
اول قيمت ، سپس كار
كار تعمير طويله در حال تمام شدن بود. بعد از اين حيوانات زبان بسته ، صاحب جاى بهتر و مناسب ترى مى شدند و فضاى بيش ترى براى شان مهيا مى شد و از طرفى ما نيز براى تميز كردن جاى شان به زحمت نمى افتاديم .
نزديك غروب بود. او همراه سليمان به خانه آمد. با خود گفتم ك امروز كه اين قدر كار داريم ، او با خود مهمان هم آورده است !
آخرين قسمت كار تعميرات را انجام مى داديم كه براى سركشى نزد من و بقيه آمد و گفت :((خسته نباشيد)). ما هم در جوابش ((سلامت باشيد)) گفتيم و به كار ادامه داديم . وفتى ديد كار در حال اتمام است ، تحسينمان كرد، اما با ديدن غريبه ى سياه چهره از من پرسيد:
- اين كيست ؟
- مثل ما كارگر و خدمتكار است . به ما كمك مى كند تا كمك خرجى داشته باشد. با او دست داد و او هم ((خسته نباشيد)) گفت . سليمان نيز همان كار را كرد. سپس امام عليه السلام نزد من آمد و گفت :
- از چه وقت مشغول كار است ؟
- از ظهر تا حالا.
- درباره ى دستمزدش صحبت كرده ايد؟
- نمى گذاريم از اين جا ناراضى بيرون برود!
امام رضا با شنيدن اين حرف ، به قدرى ناراحت شد كه از چهره اش خوانده مى شد. فرمود:
مگر نگفته بودم هر كه را به كار مى گماريد ابتدا درباره ى دستمزدش با او صحبت كنيد ؟
سليمان كه چنين ديد، جلو آمد و گفت :
- آقا! طورى نشده كه ! خودتان را ناراحت نكنيد!
- سليمان ! قبلا چند بار به آنان گوشزد كرده بودم كه ...
- اين ها كه مى گويند ((ناراضى از اين جا نمى رود)) پس مشكل حل است .
- اگر كسى برايت كار كند و در آخر سه برابر مزد معمولى نيز بدهى ، باز فكر مى كند حقش بيش از اين ها بوده است ؛ اما اگر در ابتداى كار مقدار دستمزدش را معين كنى ، در آخر حتى اگر سر سوزنى بيش تر بپردازى راضى و خشنود مى گردد و هيچ گاه محبت تو را فراموش نمى كند.(3)
بهترين راه بخشش
هر چند قدم كه مى رفت ، بر مى گشت و به بالاى در نگاه مى كرد. شايد با خود مى گفت :
مگر من چه گفتم كه او چنين رفتارى كرد؟! نه حرف بدى زدم و نه توهين كردم ! پولى خواستم تا مخارج سفرم را تاءمين كنم و وقتى به شهر و ديار رسيدم ، از جانب او صدقه بدهم . كاش پول را نمى گرفتم ...؛ اما چه كنم كه مجبور بودم . اين راه طولانى ، بدون پول طى نمى شود. همين طور رفت و رفت تا در كوچه ها از نظرها دور شد.
امام رضا عليه السلام وقتى از رفتن او مطمئن شد، از اتاق بيرون آمد. گفتم :
- آقا! آن مرد خيلى به شما اظهار علاقه و محبت مى كرد ؛ پس چرا چنين كرديد و چنان گفتيد؟
- مگر چه كردم ؟!
- دويست سكه را از بالاى در به او داديد و گفتيد كه آن ها را به او بخشيديد و افزوديد: نيازى نيست از طرف شما صدقه بدهد.
- كجاى اين كار بد بود؟
- فكر مى كنم او ناراحت شد. هر چند قدم كه مى رفت ، بر مى گشت و نگاهى به بالاى در و نگاهى هم به كيسه ى پول مى كرد. گويى از گرفتنش ‍ پشيمان شده بود.
- اين گونه بهتر بود!
- چرا؟
- نمى خواستم وقتى پول را به او مى دهم ، چشمش به من بيفتد.
- آقا! او كه شما را خيلى دوست داشت . چرا شما از او بدتان آمده ؟
- سليمان ! من از او بدم نيامد. او انسان محترمى بود.
- خب ، پس چرا... .
- به خاطر اين كه دوست نداشتم در هنگام دريافت سكه ها خجالت بكشد. مگرنشنيدى كه مى گفت : در راه پول هايش تمام شده و در شهر و ديار خود مال و ثروت دارد؟ اگر با او روبه رو مى شدم ، از تقاضايى كرده بود،بيشتر احساس خوارى مى كرد. از پدرانم شنيده ام كه رسول خدا (ص ) فرمود:
((آن كسى كه كار خوب خود را پنهان كند، ثواب و پاداشش برابر با هفتاد حج مستحبى است ؛ اما آن كه آشكار كند، درمانده ى بيچاره است و هر كه آن را بپوشاند، زير پوشش آمرزش خداست .))(4)
تقسيم كننده ى بهشت
در جلسه هر كس سؤ الى داشت مى پرسيد و او با حوصله و متانت پاسخ را، به اندازه ى فهم و درك پرسشگر مى داد.
ماءمون هم خواست سؤ الى كند و از قافله عقب نماند؟ پرسيد:
چرا جدّ تو، على بن ابى طالب قَسيم النار و الجنّة (تقسيم كننده ى بهشت و جهنم ) است ؟ با آرنج به پهلوى دوستم كه كنارم نشسته بود زدم و گفتم : اتفاقا براى من نيز اين سؤ ال پيش آمده بود. از وقتى ماءمون ، امام را به خراسان فرا خوانده بود، مى خواستم بپرسم ، اما فرصتى پيش نمى آمد. خوشبختانه امروز كه در اين جلسه حضور پيدا كرده ام ، به جواب سؤ الم خواهم رسيد.
دوستم گفت : تو فكر مى كنى ماءمون در پى جواب اين سؤ ال است يا اين كه نقشه اى در سر دارد؟
- نمى دانم ! چه نقشه اى ممكن است كشيده باشد؟
- من كه اصلا خوش بين نيستم . صبر كن ببينم امام چه جوابى مى دهد.
همه ى نگاه ها به امام رضا عليه السلام دوخته شده بود. نفس عميقى كشيد و فرمود:
- ماءمون ! مگر نشنيده اى كه جدّت ، عبداللّه بن عباس از جدم پيغمبر اكرم (ص ) نقل كرده كه ((دوستى با على ايمان است و دشمنى با على كفر))؟!
- چرا شنيده ام .
- معناى آن را مى دانى ؟
- اگر بفرماييد، بيش تر استفاده مى كنيم .
امام نگاهى به حاضران كرد و فرمود:
- معنى اين فرمايش آن است كه محبت على عليه السلام ملاك و ميزان سنجش اعمال انسان است . دوستداران او به بهشت و دشمنان او به دوزخ خواهند رفت . اين گونه است كه او تقسيم كننده ى بهشت و جهنم بين افراد مى باشد.
با شنيدن اين جواب ، گروهى از حاضران ((آفرين و احسنت )) گفتند و از جواب امام رضا به ماءمون ، خرسند شدند.
ماءمون كه متعجب مانده بود، گفت :
- اى على بن موسى ! خدا مرا بعد از شما زنده نگه ندارد! حقا كه وارث علم رسول خدايى !
دوباره با آرنجم به پهلوى رفيقم زدم و گفتم :
- شنيدى چه گفت ؟
- آرى اگر اين را نگويد، چه چيزى براى گفتن دارد؟!(5)
از ماست كه بر ماست !
از بدبختى ها و مصيبت هايى كه روزگار بر سرش آورده بود، دل پرخونى داشت . سفره ى دلش را برايم گشود و درد دل مى كرد. از ناجوانمردى هاى روزگار مى ناليد كه چه ها بر سرش نياورده است . مى گفت :
- آمد و پول قرض خواست . مقدارى پس انداز كه براى روز مبادا كنار گذاشته بودم ، به او دادم . قرار بود تا يك هفته برگرداند، اما چند ماه است كه چشم انتظارم . حال با اين اوضاع مالى بد و نابه سامان چه كنم ؟
- شايد دستش تنگ است ، نگران نباش ! به او مهلت بده !
- ريّان ! زندگى او از من خيلى بهتر است . خودم ديده ام كه بهترين غذاها و بهترين لباس ها را براى خود و فرزندانش تهيه مى كند. البته زياد هم مقصر نيست . زمانه بدى شده است ! در همين حال امام رضا عليه السلام وارد شد. به احترامش برخاستيم و پس از سلام و احوالپرسى ، با ديدن عامر كه از شدت عصبانيت رنگ صورتش دگرگون شده بود، پرسيد:
- مزاحم تان كه نشدم ؟
- نه !اصلا، بفرماييد بنشينيد.
- ريّان ! چه شده ؟ دوستت چرا ناراحت است ؟
عامر دوباره سفره ى دلش را باز كرد:
- آقا! كافرها از ما مسلمانان بهتر هستند! ادعاى مسلمانى داريم ، در حالى كه بويى از اسلام نبرده ايم ! مسلمان كه نسبت به بردار مسلمانش نامردى نمى كند! بيش تر كافران با يكديگر با انصاف رفتار مى كنند، اما ما فقط در پى ضربه زدن به همديگر هستيم . روزگار بسيار بدى شده ! اعتماد به كلى سلب شده و همه نسبت به هم بدبين ... .
گفت و گفت تا خاموش شد. امام پس از اين كه درد دل او را شنيد، دستى بر شانه ى عامر زد و فرمود:
- ان شاء اللّه درست مى شود، ناراحت نباش ! اين سخن عبدالمطلب را از پدرانم شنيده ام كه :((مردم ، روزگار را بد مى پندارند ؛ در حالى كه روزگار بد نيست . عملكرد مردم ، روزگار را خراب مى كند)).
گفتم : عامر! امام درست مى فرمايند. عيب از ماست كه در لباس دوست يكديگر را همچون گرگ مى دريم . اسلام را سرزنش نكن ، اگر زمانه زبان داشت ، از اين كه بدبختى ها را بر گردن آن مى اندازيم شكايت مى كرد. اين ماييم كه تخم بدى را مى كاريم ، نه روزگار.(6)
 
آبادى بتخانه ز ويرانى ماست   جمعيت كفر از پريشانى ماست
اسلام به ذات خود ندارد عيبى   هر عيب كه هست از مسلمانى ماست !
نماز كامل در سفر!
دو مسافر با كوله بارى از خستگى و پريشانى ، نزديك ظهر به خراسان رسيدند. آبى به سرو صورت زده و خود و اسب هاى شان را سيراب كردند. هنوز خستگى كاملا از تنشان بيرون نرفته بود كه صداى مؤ ذن را شنيدند. اسب ها را به درخت جلوى مسجد بستند و وضو گرفته ، داخل مسجد شدند. كنار ايستاده بودند و به سقف و معمارى داخل مسجد نگاه مى كردند. از شخصى كه دست ها و صورتش از آب وضو خيس بود و داخل مى شد پرسيدند:
- آقا! او كيست كه در محراب نشسته و نماز نافله (7) مى خواند؟ امام جماعت است ؟
- چطور او را نمى شناسيد؟ مسافريد؟
- آرى ! مسافر هستيم .
- او آگاه به اسرار غيب ، وارث علم پيامبران و داناى شهرمان است . فرزند موسى بن جعفر، امام رضا عليه السلام است .
اين را گفت و كفش هايش را در آورد و رفت . مسافران غريب ، به هم نگاه كردند و يكى از آن دو گفت :
- برويم و بپرسيم نمازمان شكسته است يا كامل ؟
- آرى ! معلوم نيست ماندنمان چقدر طول بكشد. تكليفمان را بدانيم بهتر است !
منتظر شدند تا امام نماز مستحبى را تمام كرد. هر دو سلام كردند و يكى گفت :
- اى بزرگوار! سؤ الى داريم و زياد وقت شما را نمى گيريم .
- بپرسيد.
سؤ الشان را مطرح كردند و منتظر پاسخ شدند. امام پس از نگاهى طولانى به هر دو، به يكى اشاره كرد و فرمود: ((تو بايد نمازت را شكسته بخوانى )) اما به ديگرى فرمود: ((تو بايد كامل بخوانى ))!
خيلى تعجب كردند و خواستند علت را بپرسند، اما امام نافله ى بعدى را شروع كرده بود. از جوابى كه شنيده بودند، قانع نشده بودند؛ بنابراين منتظر شدند تا نماز امام تمام شود.
آن كه بايد نمازش را كامل مى خواند، پرسيد:
- آقا! ما هر دو از يك سرزمين آمده ايم . هر دو يك مسير را پيموده ايم . وضعمان در سفر مثل هم است . چرا او شكسته بخواند و من كامل ؟ چرا بين ما فرق گذاشتيد؟!
امام فرمود:
- تو براى چه كارى به خراسان آمده اى ؟
- براى ديدن ماءمون ، خليفه عباسى .
بنابراين مسافرت تو گناه است و در سفرى كه معصيت باشد، نماز كامل است .
- چه گناهى از من سر زده است ؟! كار بدى مرتكب شده ام ؟!
- همين كه به ديدار طاغوت (حاكم ستمگر) آمده اى ، سفر معصيت است .(8)
پسر نوح با بدان بنشست
با ديدن مجرمى كه دست هايش را بسته بودند، سرش را از دكان بيرون آورد و از همسايه اش پرسيد:
- كيست كه دست بسته مى برندش ؟!
- به گمانم ((زيد النار))(9) باشد.
- زيد النار كيست ؟
- زيد بن موسى ، برادر امام رضا!
- برادر امام رضا؟
- آرى !
- پس چرا با او چنين رفتار ناشايستى دارند؟
- لابد به دستور ماءمون اين كار را كرده اند. قبلا ماءمون دستور تعقيب و دستگيرى او را داده بود.
- دكانت را ببند تا برويم نزديك از اصل ماجرا آگاه شويم .
مغازه دارها، پارچه اى جلوى دكان شان كشيدند كه نشان مى داد موقتا تعطيل است و از پى ماءموران و زيد النار به راه افتادند. عمرو پرسيد:
- علت دستگيرى او چيست ؟
- من هم نمى دانم ، اما شنيده ام در مدينه شورش كرده و دست به كشتار زده است . خانه ى چند نفر را هم به آتش كشيده است .
- عجب ! نه به على بن موسى كه امام است و نه به زيد بن موسى ، پدر هر دو يكى است ؛ اما اين كجا و آن كجا!
عمرو از يكى از ماءموران پرسيد:((كجا مى بريدش )) و شنيد كه ماءمون دستور داده او را نزد امام رضا عليه السلام ببرند .
حضرت با ديدن زيد گفت :
- زيد! خجالت نمى كشى ؟ چرا با آبروى ما بازى مى كنى ؟ شنيده اى كه خداوند به خاطر پاكى و عفت مادرمان زهرا سلام الله عليها، آتش را بر فرزندان او حرام كرده است اما اشتباه نكن ! چنين نيست كه از ذرّيه ى او، آن كه از خدا اطاعت مى كند و آن كه معصيت و نافرمانى مى كند، هر دو به بهشت بروند. اگر مى خواهى در بهشت جايى داشته باشى بايد از خدا اطاعت كنى ، نه طغيان !
زيد عرض كرد:
- من و تو از يك پدر هستيم . درست نيست با من ، كه برادرت هستم ، اين گونه برخورد كنى !
- تا زمانى برادرم هستى كه در خط خدا و اطاعت از او باشى . پسر نوح كه پيغمبر زاده بود، به خاطر نافرمانى خدا از خانواده اش اخراج شد و همراه كافران در آب غرق گشت .
پس از شنيدن گفت و گوى امام با برادرش ، مردان با تعجب به يكديگر نگاه كردند و برگشتند. در راه بازگشت عمرو پرسيد:
- ديدى چگونه رفتار كرد و چه فرمود؟!
- آرى ! اتفاقا نظر من هم همان بود.
- چرا؟ او برادرش بود. مى بايست از او حمايت مى كرد!
- مگر نشنيدى ؟ فرمود تا زمانى برادرش است كه از دستور خدا اطاعت كند. گناه ، گناه است ؛ فرقى نمى كند كه از من و تو سر بزند يا از برادر امام .(10)
هديه ى امام
وقت آن رسيده بود كه خداحافظى كند. دلش نمى خواست از امام جدا شود. شايد ديگر او را نمى ديد و اين ، آخرين ديدار بود. نگاهش را از او بى نمى داشت . چشم هاى امام همچون درياى آرامى بود كه امواج آن ، او را به ساحل آرامش هدايت مى كرد، ولى بايد مى رفت تا ببيند سرنوشت چه بازى اى برايش رقم زده است . از ديدن امام سير نشده بود و بغض گلويش را مى فشرد. سرانجام بغضش تركيد و اشك هايش جارى شد. مثل كسى كه از عزيزش جدا مى شود، او را در آغوش گرفت و خداحافظى كرد، اما هنوز چند قدمى دور نشده بود كه شنيد:
- ريّان !
با گوشه ى پيراهنش اشك هايش را پاك كرد. وقتى برگشت ، امام را ديد كه با مهربانى صدايش مى كند:
- برگرد. با تو كارى دارم .
- در خدمتم آقا! بفرماييد.
- دوست دارى يكى از پيراهن هايم را كه پوشيده ام ، يادگارى به تو بدهم ؟!
- ولى ...
- ولى ندارد. پيراهنى به تو مى بخشم تا كنار بگذارى و بعد وفات روى كفنت بگذارند.
پيراهن را آورد و به او داد. ريّان خواست دست حضرت را ببوسد، اما امام نگذاشت و پيشانى ريّان را بوسيد. سپس از زير سجاده ى نمازش ، يك كيسه ى كوچك بيرون آورد و به او داد.
ريّان پرسيد:
- اين چيست ؟
- چند درهم ناقابل ! براى دخترانت . زيور و انگشتر تهيه كن و سوغات ببر.
- اى امام بزرگوار! به خدا قسم ! همين نياز را داشتم ، اما نتوانستم خواسته ام را بازگو كنم .
ريّان مانده بود كه از امام چگونه تشكر كند. خداحافظى كرد و به راه افتاد. در بين راه پول هاى داخل كيسه را شمرد، ديد سى درهم است ؛ چيزى بيش از پول انگشتر دخترانش ، در اين هنگام دست هايش را به سوى آسمان بلند كرد و... .(11)
مسافر بهشت
سر از پا نمى شناختم ! نه تنها من ، بلكه همه ى اعضاى خانواده از رسيدنش ‍ خوشحال بوديم . هنگامى كه داشت بار و بنه ى سفر را جابه جا مى كرد، خوشحالى ام بيش تر شد، چون مى دانستم موقع تقسيم سوغاتى است . اوّل از همه هديه خواهرم را - كه كوچك تر از همه بود - داد. سپس هديه ى من و آخر از همه سوغاتى اى را كه براى مادرم آورده بود.
پس از اين كه هديه ها را داد، از خاطراتش تعريف كرد؛ از حوادثى كه در طول راه و طى يك ماه مسافرت برايش اتفاق افتاده بود.
صبر كردم تا صحبت هايش به پايان دسيد. آن گاه گِله و شكايت را آغاز كردم .
- پدر! يك ماه كار و زندگى را رها كرديد و به زيارت رفتيد؛ خب مرا هم با خود مى برديد! نگاهى به من كرد و گفت :
- پسر جان ! در نبود من ، خانه يك مرد مى خواهد يا نه ؟ اگر تو را مى بردم ، چه كسى از خواهر و مادرت مواظبت مى كرد؟
از حرف او - كه مرا مرد خانه مى انگاشت - به خود باليدم و در دلم احساس ((بزرگى )) كردم . گلويم را صاف كردم و گفتم :
- درست مى گوييد. در اين مدت ، مثل يك مرد مراقب همه چيز بودم ، اما اين يك ماه كه نبوديد به ما سخت گذشت ! از همه مهم تر، دلمان برايتان تنگ شده بود.
- اين مسافرت لازم بود. حتما بايد مى رفتم .
- چرا؟
- برو به آن اسب بيچاره كمى آب بده ، بعد بيا تا بگويم . زبان بسته ، تشنه است . بدو! به سرعت به طرف حياط رفتم . از چاه آب كشيدم و جلوى اسب گذاشتم . وقتى برگشتم ، پدر بر متكّايى لم داده بود. ظاهرش نشان مى داد كه خيلى خسته است . گفتم :
- سيرابش كردم . حالا بگوييد.