حيات پاكان جلد ۴
داستان هايى از زندگى
امام رضا ، امام جواد و امام هادى (عليهم السلام)

مهدى محدثى

- ۴ -


لشكر خدا
از ديدن نود هزار سواره نظام و مرد جنگى پشتم لرزيد و وحشت سراسر وجودم را فرا گرفت . آرايش جنگى سپاه بهترين شيوه اى بود كه مى شد براى ارعاب دشمن ترتيب داد. همه لباس هايى يك شكل پوشيده و بر اسب هاى شان نشسته بودند؛ با سپر و شمشيرى در دست كه هر بيننده اى را مى ترساند.
كيسه هايى نيز در سمت چپ اسب هاى شان بسته بودند. متوگل و دو نفر محافظش به اتفاق امام هادى عليه السلام و من از جلوى سپاه عبور كرديم . مگر تمام مى شد! هر از چند گاه متوكل به امام مى گفت :
- مى بينيد چه زيبا صف آرايى كرده اند! به به ! آدم لذت مى برد! چه قدرتى ! چه هيبتى ! با اشاره ى خليفه دسته دسته اسب ها را به محل مشخصى راندند و محتوى كيسه ها را روى هم خالى كردند. تازه فهميدم كه كيسه ها پر از خاك سرخ بوده و هدف اين است كه تپه اى درست شود.
مدت زيادى گذشت تا گرد و غبارى كه از خالى كردن خاك ها به هوا بلند شده بود، بخوابد. من و متوكل و امام به اتفاق چند نفر حركت كرديم و نزديك آن تلّ رسيدم . سپس از اسب هاى مان پياده شديم و روى آن تپه رفتيم . متوكل كه با غرور سپاهش را نگاه مى كرد، سينه را صاف نمود و به حضرت گفت :
- شما را احضار كردم كه لشكر مرا ببينيد و رژه ى آنها را تماشا كنيد. حال بگوييد كدام قدرت يارى قد علم كردن در برابر سپاه عظيم خليفه را دارد؟!
تازه متوجه انگيزه ى پليد متوكل شده بودم . حضرت آرام و خونسرد، نگاهى به سپاه خليفه كرد و فرمود:
- پس اگر سپاهيان مرا ببينى چه مى كنى ؟
خليفه كه سپاهى سراغ نداشت و اصلا انتظار شنيدن اين سخن را هم نداشت ، قهقه اى سر داد و گفت :
- مگر شما هم سپاه داريد؟
- البته !
- آن سپاه كجاست كه من نمى بينم ؟
امام دست هايش را به سوى آسمان بلند كرد. يك باره از شرق و غرب تا مرز بى نهايت ، و تا جايى كه چشم كار مى كرد، سپاه الهى (ملائكه ها) همه جا را احاطه كرد؛ همگى نيز مجهز به سلاح بودند!
متوكل پس از ديدن چنين صحنه اى بيهوش روى زمين افتاد. ابتدا فكر كردم كه مُرده ، اما وقتى آب به رويش پاشيدند، چشم هايش را باز كرد و به هوش ‍ آمد. امام پرسيد:
- چه ديدى ؟ اى خليفه ؟
- آن چه را ديدم باور نمى كنم . قطعا شعبده بازى هم نبود! امام در حال پايين رفتن از تپه بود؛ متوكل هم به دنبالش ، حضرت رو به متوكل كرد و فرمود:
- ما در دنيا و براى رياست با شما درگير نشده وبه ستيز بر نمى خيزيم ؛ با اين كه كار مشكلى نيست . ما به كار آخرتمان مشغوليم كه سراى ابدى است ، نه مثل دنيا زود گذر و فانى ! بنابراين نترس و گمان بد نسبت به ما نداشته باش . از جانب ما زيانى به تو نخواهد رسيد.(34)
دست بالاى دست بسيار است
متوكل فكر همه جا را كرده بود و مى خواست به گونه اى ماهرانه آبروى امام را بريزد. به شعبده باز هندى گفت :
- مى توانى كارى بكنى كه على بن محمد كِنِف شود؟!
- چه جور كارى ؟
- نمى دانم ! هر كارى كه مى توانى انجام بده تا سرافكنده شود. اگر چنين كنى ، هزار دينار به تو مى دهم . شعبده باز از شنيدن پاداش ((هزار دينار)) دست و پاى خود را گم كرد. پول چنان او را سر مست كرده بود كه سر از پا نمى شناخت .
نقشه اش را به متوكل گفت . متوكل قهقه سر داد و گفت :
- آفرين ، آفرين بر تو! ببينم چه كار مى كنى !
به دستور شعبده باز نان هاى سبكى پختند و سر سفره ى ناهار گذاشتند. از امام دعوت كرد براى صرف ناهار به قصر بيايد. وقتى امام وارد شد و سر سفره نشست ، شعبده باز كنار امام نشست و منتظر ماند.
- بفرماييد. بخوريد. بسم الله .
امام به محض اين كه دست به سوى نان دراز كرد، شعبده باز با حركاتى عجيب و تكان دادن دست هايش ، نان را به عقب پرتاب كرد.
حضرت دست به سمت نان ديگرى دراز كرد. دوباره نان به هوا بلند شد و عقب تر افتاد. اين كار سه بار تكرار شد.
حاضران كه از درباريان و دوستان متوكل بودند، از خنده روده پر شده بودند و نيششان تا بنا گوش باز بود.
امام فهميد هدف چيست . آن گاه بر خواست و همه را از نظر گذراند. آن گاه به شير نرى كه يال و كوپال مهيبى داشت و روى پشتى نقش بسته بود، اشاره كرد و گفت :
- او را بگير.
امام به شعبده باز اشاره كرد. شيرى واقعى و خشمناك از پشتى بيرون جهيد و به شعبده باز حمله كرد. اين كار به قدرى با سرعت انجام شد كه امكان حركتى به هيچ كس نداد. شير درنده او را دريد و خورد. پس به جاى اوّلش ‍ بازگشت و دوباره به پشتى نقش بست !
برخى از حاضران از ديدن صحنه ى وحشتناك خورده شدن شعبده باز توسط شير، نزديك بود قالب تهى كنند. چند نفرى غش كرده بودند. گروهى زبانشان بند آمده بود و نمى دانستند چه بگويند. اصلا انتظارش را نداشتند و آنچه را ديده بودند، باور نمى كردند.
متوكل كه اوضاع را خراب ديد، برخاست و به حضور حضرت آمد و عرض ‍ كرد:
- اى على بن محمد! حقا كه تو از او شعبده بازترى ! آفرين ! خواستم مزاح كرده باشيم . حال بنشين غذايمان را بخوريم . واقعا كه دست بالاى دست بسيار است !
- به خدا قسم ! شعبده بازى نبود. اين ، قدرت خدا بود و ديگر هيچگاه شعبده باز را نخواهيد ديد. واى بر تو متوكل ! آيا دوستان خدا را به دشمنانش مى فروشى ؟ آيا دشمنان را بر ما ترجيح مى دهى ؟!
امام اين سخنان را گفت و رفت . خون شعبده باز روى زمين ريخته بود و حاضران هنوز به حال عادى بازنگشته بوند؛ حتى از نزديك شدن به عكس ‍ بى جان شير وحشت داشتند.(35)