معرفت شرط لازم سير تكاملى انسان
روشن شد كه علوم حصولى كمال اصيل انسان به شمار نمىآيند، اما
نبايد ارتباط آنها را با سير تكاملى انسان از نظر دور داشت. توضيح اين كه: علوم
حصولى به دو بخش نظرى و عملى تقسيم مىشوند و رابطه علوم عملى با سير تكاملى و مقدّمات آن نياز
به توضيح ندارد و روشن است كه تكامل آگاهانه انسان منوط به آنهاست. اما علوم نظرى
گرچه مستقيماً ارتباطى با سير تكاملى ندارند، ولى بعضى از آنها مانند علوم الهى در
شناختن هدف به انسان كمك مىكنند و بدون فراگيرى اين علوم ما نمىتوانيم به هدف
برسيم و در رسيدن به آرمان هاى بلند الهى و انسانى ناكام مىمانيم، چنان كه در
حديثى آمده است: أَلْعَامِلُ بِغَيْرِ عِلْمِ كالسّائِرِ عَلى غَيْرِ طَريق فَلا
يَزِيدُهُ بُعْدُهُ عَنِ الطَّرِيقِ إلاَّ بُعداً من حاجَتِهِ
(191)؛
كسى كه بدون آگاهى و علم به عملى دست زند، چون كسى است كه به بيراهه قدم برداشته
است و دور گشتن بيشتر او از راه و مسير تنها به دور كشتن از هدف مىانجامد.
ما تنها از طريق علم خداشناسى است كه به خداوند و مبدأ هستى شناخت
پيدا مىكنيم و از طريق معارف الهى به مقصد نهايى و مقام قرب الهى و جهان آخرت آگاه
مىگرديم و هم چنين با آشنايى با علم اخلاق مىتوانيم، در مسير كمال حركت كنيم و از
انحراف و لغزش مصون بمانيم و نيز با آشنايى به فقه، كه در بر گيرنده تكاليف شرعى
است، مىتوانيم بر وظايف شرعى خويش واقف گرديم و از اين جهت اگر از علوم الهى براى
رسيدن به قرب الهى استفاده شود، كمال مقدّمى ارزندهاى خواهند بود.
اما ساير علوم نظرى، گرچه مقدمه شناخت هدف يا راه رسيدن به آن
نيستند، ولى مىتوانند به شناخت هاى لازم كمك شايستهاى بكنند؛ به خصوص علومى كه از
اسرار و حكمت هاى آفرينش پرده برمىدارند. علومى چون فيزيك و فيزيولوژى و
طبيعتشناسى گرچه مستقيماً به خداشناسى نمىانجامند، اما از اين نظر كه اندوخته هاى
انسان را درباره مخلوقات و اسرار آفرينش افزايش مىدهند و او را بر نظم و عظمت شگفت
آور ساختمان موجـودات واقف مىسازند و راه را براى درك صفات و حكمت خدا هموار
مىگردانند، ارزشمند خواهند بود. همچينن اين علوم مىتوانند در رفع نيازمندى هاى
حياتى كه خود ارزش مقدّمى دارند نقش مؤثرى را ايفا كنند. مثلاً علم پزشكى تأمين
كننده سلامتى افراد جامعه است و راه درمان بيمارى ها را ارائه مىدهد و گرچه مربوط به حفظ سلامتى بدن انسان
است و مستقيماً با هدف نهايى ما ارتباط ندارد، اما از آن نظر كه انسان بيمار و
ناتوان در زمينه تلاش براى انجام وظايف اصيل خويش نيز ناتوان است و در پرداختن به
امور معنوى توفيق چندانى ندارد و در پرتو علوم پزشكى، افراد مىتوانند از جسمى سالم
برخوردار شوند تا بتوانند به نحو شايسته به وظايف بندگى خويش عمل كنند، همين علم
پزشكى ارزشمند مىگردد و مىتواند وسيلهاى براى قرب به خداوند باشد. تحصيل چنين
دانشى گرچه به ظاهر عبادت نيست، اما اگر براى خدمت به مسلمانان و برقرارى سلامت جسم
و روان جامعه اسلامى ـ كه بهتر بتوانند به عبادت و بندگى خداوند بپردازند ـ
فراگرفته شود عبادت خواهد بود. چه اينكه اگر زبان انگليسى و يا فرانسوى نيز براى
خداوند فرا گرفته شوند عبادت مىگردند، چنان كه فراگيرى علم فقه نيز وقتى عبادت است
كه براى توسعه آشنايى خود و ديگران به تكاليف الهى در جهت عمل به آنها فرا گرفته
شود، والا صرف آشنا شدن به يك سرى اصطلاحات و دقايق علمى عبادت نخواهد بود و به
خصوص اگر آن معلومات جهت تفاخر و خودنمايى فرا گرفته شوند كه هيچ ارزشى ندارند و
بالاتر از اين، حتّى علم كلام و معارف الهى كه بايد با هدف شناخت خداوند و آخرت فرا
گرفته شوند، اگر براى فخرفروشى و خودنمايى تحصيل شوند هيچ ارزشى ندارند.
هم چنين اين علوم به ما كمك مىكنند كه نعمت هاى خداوند را بهتر
بشناسيم و قدر آنها را بشناسيم و بى شك بهرهمند شدن از اين نعمت ها و واقف گشتن
بر ارزش آنها مىتواند انگيزهاى براى شكر و عبادت خداوند باشد و بدين وسيله آن
علوم با سعادت حقيقى انسان ارتباط پيدا مىكنند: تا انسان نعمتى را نشناسد، در مقام
شكر بر نمىآيد و از اين جهت خداوند وقتى نعمت هاى خويش را به ما معرفى مىكند تا
از آنها بهره بردارى كنيم، از ما مىخواهد كه به پاس آن نعمت ها از او شكرگزارى
كنيم؛ در اينجا ما به چند آيه اشاره مىكنيم:
1ـ ... وَ جَعَلَ لَكُمُ السَّمْعَ وَ الاَْبْصَارَ وَ
الاَْفْئِدَةَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ
(192)؛
و براى شما گوش و چشم و عقل قرار داد، تا شكر نعمت او را به جا
آوريد.
2ـ وَ رَزَقَكُمْ مِنَ الطَّيِبَاتِ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ
(193)؛
و شما را از روزى هاى پاكيزه بهرهمند ساخت، شايد شكر نعمتش را به جا آوريد.
3ـ فَكُلُوا مِمَّا رَزَقَكُمُ اللَّهُ حَلاَلا طَيِّباً وَ
اشْكُرُوا نِعْمَتَ اللَّهِ إِنْ كُنْتُمْ إِيَّاهُ تَعْبُدُونَ
(194)؛
پس از آنچه خدا روزيتان كرده است، حلال و پاكيزه بخوريد و شكر نعمت خدا را به جا
آوريد، اگر او را مىپرستيد.
4ـ يَعْمَلُونَ لَهُ مَا يَشَاءُ مِنْ مَحَارِيبَ وَ تَمَاثِيلَ وَ
جِفَان كَالْجَوَابِ وَ قُدُور رَاسِيَات اعْمَلُوا ءَالَ دَاوُودَ شُكْراً...
(195)؛
آنها (گروه جنّيان) هر چه سليمان مىخواست برايش درست مىكردند. معبدها، تمثال ها،
ظروف بزرگ غذا، همانند حوض ها و ديگ هاى ثابت (كه از بزرگى قابل حمل و نقل نبود، و
به آنان گفتيم:)اى آل داوود، شكر (اين همه نعمت را) به جا آوريد.
اين آيات بر اين نكته تأكيد دارند كه ارزش نعمت ها و بهره بردارى
از آنها در اين است كه انسان به پاس برخوردارى از آنها خداوند را شكر گويد؛ يعنى
وجود آن نعمت ها مقدمهاى براى توجه به خداوند و عبادت او گردد، والا دنيا، خود به
خود، نزد خداوند ارزشى ندارد؛ چنان كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) فرمود: لَوْ
كانَتِ الدُّنْيَآ تَعْدِلُ عِنْدَاللَّهِ جُناحَ بَعُوضَة ما سَقَى مِنْها كافِراً
شَرْبَةَ ماء
(196)؛
اگر دنيا نزد خداوند ارزش برابرى با بال مگسى را داشت، خداوند حتّى جرعه آبى از آن
را به كافرى نمىنوشاند.
پس طرح مكرر ارزانى داشتن نعمت هاى بى شمار از سوى خداوند، به آن
جهت نيست كه خداوند مىخواهد نعمت هايش را به رُخ ديگران بكشاند، بلكه براى آن
است كه ما به آن نعمت ها توجه يابيم و با درك اهميّت و نقش آنها به شكرگزارى از
خالق آن نعمت ها بپردازيم.
نتيجه گرفتيم كه كمال نهايى انسان قرب به خداوند و شهود حضرت حق
است كه از سنخ علم حضورى مىباشد و تنها قرب الهى مطلوبيّت ذاتى دارد و علوم حصولى
مطلوبيّت ذاتى ندارند و نقش آنها در پيشرفت حقيقى انسان، نقش زمينهسازى و توسعه
امكانات است و هيچگاه تأثير حتمى و ضرورى در سعادت انسان ندارند. بنابراين، علم به
معناى قضاياى ذهنى را نمىتوان براى انسان از آن نظر كه انسان است كمال بالفعل
دانست، مگر آنكه وسيلهاى براى تقرّب به پروردگار گردد، يا براى خداشناسى،
راهشناسى و يا براى بهره بردارى از نعمت هاى الهى به منظور شكر و سپاس گزارى و يا
به منظور تهيه مقدّمات سير براى خود و ديگران به كار آيد. با اين نگرش گفتيم حتّى
تحصيل علومى نيز كه رويكرد مادى دارند و براى تأمين نيازهاى مادى و بهتر زيستن فرا
گرفته مىشوند، مىتوانند ارزشمند و عبادت محسوب گردند. چون اگر علمى بدان جهت
آموخته شود كه نعمت ها و امكانات بيشترى در اختيار بندگان خدا قرار گيرد، تا آنها
در قبال بهره بردارى از آن نعمت ها به عبادت بپردازند و شكر به جا آورند، آن علم
عبادت است؛ چون در راستاى رسيدن به كمال تحصيل شده است. پس بايد اذعان داشت كه
عبادت و بندگى خداوند داراى گستره وسيعى است و محدوديتى ندارد و اگر انسان در هر
كارى خداوند را در نظر آورد و نيتش خالص باشد، عملش رنگ عبادت به خود مىگيرد.
تفاوت رويكرد الهى با مكتب
پراگماتيسم در ارزشگذارى علم
با توجه به مطالبى كه گفته شد، موقعيّت ما در برابر مكتب
پراگماتيسم نيز روشن مىشود.
توضيح آنكه يكى از مكاتبى كه زيربناى فكرى
بسيارى از مكاتب را شكل مىدهد، مكتب اومانيسم (= اصالت بشر) است. در اين مكتب،
براى چيزهايى ارزش قايل شدهاند كه به انسان مربوط مىشود و از اين جهت، آنچه به
انسان مربوط نمىشود؛ از قبيل بحث از ملكوت فاقد ارزش است. اومانيسم در برابر مكتب
متافيزيك ـ كه از ماوراى طبيعت و ماوراى ماده بحث مىكند ـ قرار دارد و به واقع عكس
العملى است در برابر مباحث متافيزيك و در آن انسان، مدار و محور معرفى شده است. يكى
از مظاهر اومانيسم، مكتب پراگماتيسم (= اصالت عمل) است. اين مكتب قضيهاى را حقيقت
مىداند كه داراى فايده عملى باشد و به ديگر سخن: حقيقت عبارت است از معنايى كه ذهن
مىسازد تا به وسيله آن به نتايج عملى بيشتر و بهترى دست يابد و اين نكتهاى است
كه در هيچ مكتب فلسفى ديگرى صريحاً مطرح نشده است، گو اينكه ريشه آن را در سخنان
هيوم مىتوان يافت؛ در آنجا كه عقل را خادم رغبت هاى انسان مىنامد و ارزش معرفت را
به جنبه عملى منحصر مىكند. بر اين اساس، طرفداران اين مكتب تنها عملى كه براى
زندگى انسان مفيد باشد و در آن سود دنيايى منظور باشد اصالت دارد و علم و هنر در
صورتى داراى ارزشند كه وسيلهاى براى رفاه و بهتر زيستن باشند.
اما از ديدگاه اسلام و مكاتب الهى، نه زندگى
دنيا و نه تلاش هايى كه براى بهزيستى فردى و اجتماعى صورت مىگيرد، هيچ كدام داراى
ارزش اصيل نيستند، تا چه رسد به علم و هنر كه در سايه آنها ارزش پيدا مىكنند.
اساساً زندگى دنيا مقدمه است براى زندگى حقيقى انسان كه در آخرت تحقّق عينى مىيابد
و از اين نظر، قرآن در مقام نكوهش كسانى كه زندگى دنيا را بر آخرت ترجيح مىدهند،
اصالت آخرت و پايدارى آن را نيز گوشزد مىكند: بَلْ تُؤْثِرُونَ الْحَيَوةَ
الدُّنْيَا. وَ الاَْخِرَةُ خَيْرٌ وَ أَبْقى
(197)؛
شما زندگى دنيا را مقدّم مىداريد، در حالى كه آخرت بهتر و پايدارتر است.
پس تفاوت اساسى ما با مكتب پراگماتيسم كه به
خصوص پس از رنسانس در فرهنگ غرب ترويج شد و در پرتو آن اعتقاد به آخرت به افول
گراييد و تنها عملى ارزشمند و اصيل تلقّى شد كه در راستاى رفاه و آسايش مادى انجام
پذيرد، در اين است كه اساساً ما براى دنيا و زندگى مادى اصالت قايل نمىشويم، چه رسد به
عملى كه براى آن انجام گيرد و همه جلوه ها و جاذبه هاى دنيا محدودند و روزى به
پايان مىرسند و در نتيجه، هر علم و عملى كه براى دنيا تحصيل شود فاقد ارزش است و
تنها چيزى كه براى انسان اصالتاً ارزش دارد قرب پروردگار است و هر چيزى كه وسيله
تقرّب به سوى او قرار گيرد و مقدمه پيوند يافتن انسان با ابديّت و نايل گشتن او به
كمال گردد، به همان اندازه و فقط از آن نظر كه وسيله است، ارزشمند خواهد بود و
انسان متكامل هيچ برچسبى جز خداپرستى ندارد و اصالت را از آن خدا مىداند و بس:
ذلِكَ بِأَنَّ اللَّهَ هُوَ الْحَقُّ وَ أَنَّ مَا يَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ هُوَ
الْبَاطِلُ
(198)؛
پس از آن روست كه خدا حق است و آنچه جز او به خدايى مىخوانند باطل است.
بنابراين، نه تحصيل علم و نه تحصيل هنر و نه هر
كار فردى و اجتماعى ديگر، هيچ كدام داراى ارزش مطلق نيستند و همه آنها درصورتى كه
به عنوان بندگى خدا انجام گيرند و در سايه ارتباط با او واجد ارزش مىشوند. حتّى
ايثار كه يك عمل ارزشمند اجتماعى و انسانى محسوب مىگردد، وقتى داراى ارزش واقعى
است كه براى خداوند انجام پذيرد. البته بايد در نظر داشت كارى را مىتوان به عنوان
بندگى خداوند انجام داد كه فى حد نفسه مطلوبيت و صلاحيت مقربيّت داشته باشد.
ممكن است گفته شود كه هر چند مكتب پراگماتيسم
معيار ارزش را منفعت براى زندگى دنيا قرار داده و اين نگرش از نظر ما مردود است،
ولى مىتوان نوعى گرايش پراگماتيستى را به صورت اصالت كار براى زندگى آخرت پذيرفت.
بنابراين، كار مفيد براى آخرت داراى اصالت نسبى مىباشد و علم و هنر حتى از اين
اصالت نسبى نيز برخوردار نيستند. ولى بايد توجه داشت كه ريشه سعادت حقيقى انسان كه
ايمان است در دل مىرويد نه در اعضاء و جوارح و ابزارهاى كار، و نقش اساسى را در
سير به سوى خدا دل به عهده دارد. پس اصالت نسبى از آن فعاليت هاى قلبى است و اعمال
خارجى در سايه آنها ارزش مىيابند، نه بالعكس.
علم همانگونه كه ممكن است به عنوان مقدمه
اعمال شايسته ارزش پيدا كند، هم چنين مىتواند به عنوان مقدمه ايمان كه مقدّم بر
عمل و اساس آن است، نقش مهم ترى را ايفا كند.
رابطه ميان علم و ايمان و عمل
بررسى مفهوم
ايمان و نسبت و تفاوت آن با علم
ايمان در لغت به معناى تصديق به كار رفته است؛
به خصوص اين كاربرد در مواردى كه ايمان با لام متعددى مىگردد كاملا آشكار است. اما
درباره معناى اصطلاحى ايمان اختلاف رُخ داده است و اين اختلاف بيشتر از آن روست كه
در زمان رسول خدا(صلى الله عليه وآله) اصطلاح ايمان به عنوان يك بحث محورى مورد
توجه نبوده و از مفهوم و معناى ايمان سؤال نمىشد و پرسش ها بيشتر متوجه متعلق
ايمان بوده است؛ و ليكن از هنگام حاكميّت على(عليه السلام) به بعد كه مباحث كلامى
گسترش يافت، مبحث ايمان نيز مورد توجه و بررسى فرق اسلامى قرار گرفت و هر يك تعريف
و برداشت خود را از آن ارائه دادند. در اين ميان، برخى از بزرگان شيعه؛ نظير سيد
مرتضى، شيخ طوسى و شيخ مفيد ـ با در نظر گرفتن معناى لغوى ايمان ـ آن را به معناى
تصديق خداوند، پيامبر(صلى الله عليه وآله) و متحواى رسالت گرفتهاند. در اين نگرش
ايمان از مقوله معرفت و علم در مقابل جهل است و ربطى به عمل ندارد؛ چون تصديق يكى
از شاخه هاى علم است كه در آن نسبت حكميه است و در مقابل آن، تصور معرفتى است كه
همراه با نسبت حكميه نيست. بنابر اين تفسير كه ايمان از سنخ علم و معرفت معرفى شده،
در قرآن ايمان معادل علم خواهد بود.
در صورتى كه ايمان به معناى تصديق ذهنى گرفته
شود، قوام آن به اختيار نيست؛ زيرا پارهاى از علوم را عقل بالبداهة درك مىكند و
انسان هيچ گونه اختيارى در تحصيل و تصديق آنها ندارد. پارهاى از علوم گرچه
معمولاً با مقدّمات اختيارى تحصيل مىشوند، ولى اختيار مقوّم آنها نيست؛ يعنى ممكن
است آن مقدّمات بدون اختيار و با شنيدن صدايى و يا ديدن خطى در ذهن حاصل شوند و انسان بى اختيار آنها
را درك و تصديق كند. بله در جايى كه مقدّمات علم با اراده و اختيار فراهم شوند،
ناچار انگيزهاى براى تحصيل و ترتيب آنها وجود خواهد داشت. اين انگيزه ممكن است
صرفاً غريزه كنجكاوى باشد و ممكن است كسب افتخار و يا بهره بردارى مادى و يا خشنودى
خدا باشد. فقط در صورت اخير، تحصيل آن مقدّمات عبادت خواهد بود؛ ولى تحقق چنين
عبادتى بايد مسبوق به معرفت و شناخت خدا گردد.
اما منظور از ايمان كه در اين بحث روى آن تكيه
مىشود و در قرآن و متون دينى اساس سعادت شناخته شده، حقيقتى است در مقابل كفر و
جحد و با دانستن و شناختن تفاوت دارد. زيرا گاهى انسان چيزى را مىداند، ولى دلش آن
را نمىپذيرد و نمىخواهد به لوازم آن ملتزم شود؛ از اين رو عمداً با آن مخالفت
مىكند و گاهى با زبان هم انكار مىكند. چنين انكارى كه با علم انجام مىگيرد از
انكار از روى جهل، بدتر و براى تكامل انسان زيان بارتر است؛ چنان كه قرآن
مىفرمايد: وَ جَحَدُوا بِهَا وَ اسْتَيْقَنَتْهَا أَنْفُسُهُمْ ظُلْماً وَ
عُلُوّاً...
(199)؛
و آن را از روى ظلم و سركشى انكار كردند، در حالى كه در دل به آن يقين داشتند.
بى ترديد «جحد» نقطه مقابل ايمان است و با آن
جمع نمىشود و جمع شدن جحد و علم گوياى اين است كه ايمان به مثابه معرفت مطلق نيست
و علاوه بر معرفت و علم داراى ويژگى هاى ديگرى چون تسليم و خضوع در برابر حق نيز
هست.
شاهد ديگر بر مدعاى ما، پاسخ حضرت موسى(عليه
السلام) به فرعون است كه از روى عناد و لجاجت از پذيرش حق خوددارى مىكرد: قَالَ
لَقَدْ عَلِمْتَ مَآ أَنْزَلَ هَؤُلاَءِ إِلاَّ رَبُّ السَّموَاتِ وَ الاَْرْضِ
بَصَائِرَ...
(200)؛
موسى به فرعون پاسخ داد كه تو كاملا دانستهاى كه اين آيات و معجزات را جز خداى
آسمان ها و زمين براى هدايت انسان ها نفرستاده است.
در عين حال فرعون، با اينكه حقانيّت موسى و
پيام او و معجزاتش را مىدانست، اما به جهت استكبار و سركشى و براى اينكه به حكومت
جابرانه خويش تداوم بخشد، منكر وجود خداوند شد و گفت:
وَ قَالَ فِرْعَوْنُ يَا أَيُّهَا الْمَلاَُ
مَا عَلِمْتُ لَكُمْ مِنْ إِله غَيْرِى فَأَوْقِدْ لِى يَا هَامَانُ عَلَى الطِّينِ
فَاجْعَلْ لِى صَرْحاً لَعَلّىِ أَطَّلِعُ إِلى إِلهِ مُوسِى وَ إِنّىِ لاََظُنُّهُ
مِنَ الْكَاذِبينَ
(201)؛
و فرعون گفت:اى مهتران، من براى شما خدايى جز
خويشتن نمىدانم؛ پساى هامان، برايم بر گِل آتش بيفروز (آجر بپز) و برايم بُرج
بلندى بساز (تا بالا روم) شايد از خداى موسى خبر گيرم؛ هر چند من گمان مىكنم كه او
از دروغ گويان است.
بر اساس آيه فوق، فرعون براى اينكه آيات و
معجزات و براهين محكم الهى ـ كه ناتوان از ارائه پاسخ منطقى و علمى به آنها بود ـ
در يارانش اثر نكند و كماكان سلطنت او از خطر و آسيب مصون بماند و مسير بهره كشى از
مردم مسدود نگردد، اطرافيان خود را فريب داد و تلاش كرد كه با دو شيوه سخنان و تلاش
هاى حضرت موسى(عليه السلام) را خنثى سازد: در آغاز حضرت موسى را به دروغ گويى متّهم
كرد تا زمينه پذيرش سخنان ايشان را از بين ببرد، سپس با توجه به جوّ حس زدگى
پيروانش و عدم كشش معنوى و عدم درك مسائل ماوراى طبيعى از سوى آنها، شيوهاى مادى
و حسى بر ابطال ادعاى حضرت موسى برگزيد و به وزير خود، هامان، دستور داد كه برج
عظيمى بسازد تا بر بالاى آن رود و بنگرد جز او خدايى در آسمان ها وجود دارد يا نه!
بى ترديد امثال فرعون در انكار دانسته هاى خود
در عصر رسول خدا(صلى الله عليه وآله) و پس از وفات آن حضرت نيز بودند و هم اكنون
نيز هستند. راز چنين انكارى اين است كه انسان مىبيند پذيرش برخى از حقايق مانع بى
بندوبارى و مزاحم با خواسته هاى شديد باطلى است كه نمىتواند از آنها دل بكند؛ چنان كه قرآن
مىفرمايد: بَلْ يُرِيدُ الاِْنْسَانُ لِيَفْجُرَ أَمَامَهُ
(202)؛
بلكه آدمى مىخواهد فراپيش خود (يعنى در آينده) بد كارى كند.
(قبل از اين آيه، خداوند منكران معاد كه گرد
آوردن اجزاى بدن انسان و تشكيل دوباره آن را رد مىكردند، مورد نكوهش قرار مىدهد و
بر قدرت خويش بر گردآورى استخوان ها و اعضاى بدن و حتّى ترميم و ساختن دوباره سر
انگشتان تأكيد مىكند و با ذكر آيه مذكور، شيوه آنها در رد و انكار معاد را صرفاً
بهانهاى براى شانه خالى كردن از زير بار مسؤوليت و تكاليف خويش و ادامه فساد و
تباهى از سوى آنها معرفى مىكند.)
شاهد ديگر بر تفاوت ايمان باعلم، كافر گشتن
شيطان به خداوند است: شكى نيست كه شيطان به مقام خداوند معرفت داشت و هزاران سال به
بندگى او مشغول بود، اما در نهايت در برابر خداوند كفر و طغيان پيشه خود كرد و در
كمال بى شرمى گفت: فَبِعِزَّتِكَ لاَُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ. إِلاَّ عِبَادَكَ
مِنْهُمُ الْمُخْلَصِينَ
(203)؛
به عزّتت سوگند، همه آنان را گمراه خواهم كرد؛ مگر بندگان ويژه و برگزيدهات از
آنان.
مفهوم صحيح
ايمان
از قرآن استفاده مىشود كه ايمان امرى قلبى و
با اراده و خواست انسان هم آهنگ است و گرچه از علم و معرفت متمايز است، اما براى
تحقق آن بايد معرفت و آگاهى كسب كرد و علم شرط لازم براى ايمان است و ايمان بدون
معرفت متزلزل و ناپايدار خواهد بود، از اين رو برخى از آيات قرآن به لزوم شناخت و
معرفت در تحقق ايمان دلالت دارند: بَلِ اتَّبَعَ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَهْوَاءَهُمْ
بَغَيْرِ عِلْم فَمَنْ يَهْدِى مَنْ أَضَلَّ اللَّهُ...
(204)؛
ولى ظالمان بدون علم و آگاهى، از هوى و هوس هاى خود پيروى كردند، پس چه كسى
مىتواند آنان را كه خدا گمراه كرده است هدايت كند.
أَلَّذِينَ ءَاتَيْنَاهُمُ الْكِتَابَ
يَعْرِفُونَهُ كَمَا يَعْرِفُونَ أَبْنَاءَهُمْ...
(205)؛
كسانى كه كتاب آسمانى به آنان داده ايم، او (پيامبر) را همچون فرزندان خود
مىشناسند.
از جمله آياتى كه دلالت بر همراه گشتن ايمان با
شناخت و معرفت دارد، آيهاى است كه خداوند در آن خشيت را كه از آثار ايمان است،
برخاسته از علم و آگاهى به مقام خداوند مىداند: إِنَّمَا يَخْشَ اللَّهَ مِنْ
عِبَادِهِ الْعُلَمَاءُ
(206).
علاوه بر شناخت و معرفت، در تحقق ايمان لازم
است كه شرايط روحى و روانى براى پذيرش حق مساعد باشد و صفحه دل آلوده به تكبر و
لجاجت نگردد. بنابراين، براى تحقق ايمان، بايد در دو زمينه كوشيد: نخست در زمينه
تقويت شناخت و دوم، در زمينه انگيزش ميل فطرى خويش به ايمان. ابتدا بايد تصديق قلبى
در ما فراهم آيد و سپس پذيرش و تسليمى كه برخاسته از روح خضوع و سرسپردگى و تمايل
آگاهانه به حق است. نتيجه اينكه ايمان عبارت است از اينكه دل چيزى را كه عقل و
ذهن تصديق كرده، بپذيرد و بخواهد به همه لوازم آن ملتزم شود و تصميم اجمالى بر
انجام لوازم عملى آن بگيرد. ايمان راستين و واقعى وقتى در انسان پديد مىآيد كه وى
ملتزم به آثار و لوازم عملى ايمان باشد. همچنان كه وقتى كسى پذيرفت آتش سوزاننده
است، دست خود را به آن نزديك نمىكند و دست نزدن به آتش از لوازم انفكاك ناپذير
اعتقاد به سوزانندگى آتش است؛ همين طور لازمه ايمان التزام به مقتضيات و ملزومات
ايمان است. بنابراين، نمىشود كه انسان به خداوند و پيامبر او ايمان داشته باشد،
اما به آنچه پيامبر از جانب خداوند آورده عمل نكند. پس ايمان منوط و مشروط به شناخت
است، ولى نه عين علم است و نه لازم دايمى آن.
بى ترديد در مقابل پذيرش و گرايش اختيارى به
حق، روحيه طغيان و سركشى و ستيز با حق قرار دارد كه كفر ناميده مىشود و از اين رو،
كفر برخاسته از عناد و مقاومت در برابر حق است و الا اگر فطرت انسان سالم بماند و تسليم
خواسته هاى نفسانى نگردد، پس از آگاه شدن به حق به انكار و مقاومت در برابر آن
نمىپردازد.
درباره حقيقت ايمان در برخى از روايات آمده
است: حَقِيقَةُ الاِْيمانِ هُوَ تَصْدِيقٌ بِالْجَنَانِ وَ إِقْرارٌ بِالْلِسانِ وَ
عَمَلٌ بِالاَْرْكانِ
(207)؛
حقيقت ايمان تصديق با قلب و اقرار با زبان و عمل با اعضاى بدن است.
در اين روايت تعريف حقيقى ايمان ذكر نشده بلكه
ايمان به وسيله لوازمش تعريف شده؛ چنان كه در بسيارى از علوم گاه در مقام تعريف از
حقيقتى، تعريف حقيقى كه در برگيرنده فصل حقيقى است ارائه نمىشود و آن حقيقت به
وسيله لوازم و اوصافش معرفى مىشود؛ مثلاً درتعريف انسان گفته مىشود: «حيوان
ناطق». مسلماً اين تعريف حقيقى انسان نيست، چون ناطق فصل حقيقى انسان نيست، تا
بتواند حقيقت انسان را ارائه كند. تصديق قلبى، اعتراف زبانى و عمل از لوازم ايمان
هستند و تا حدودى ما را به ماهيّت ايمان رهنمون مىشوند و هم سويى عنصر معرفت با
گفتار و عمل را در بروز و ظهور ايمان نمودار مىسازند. با اين لحاظ و با توجه به
اينكه جايگاه ايمان ـ كه همان معرفت قلبى همراه با تسليم است ـ قلب مىباشد، گفتار
و رفتار متناسب، از وجود ايمان پرده بر مىدارند. به واقع، ايمان چون درختى است كه
وقتى ريشه دوانيد و قدرت يافت و از آفات مصون ماند، به محصول مىنشيند و ميوه و
محصولش در دست، گوش، چشم و دهان و ساير اعضا كه شاخ و برگ ايمان هستند، ظاهر
مىگردد. پس اگر فراورده هاى ايمان در رفتار و اعمال انسان بروز نداشت، بدان معناست
كه ايمان در قلب انسان مستقر نگشته است و دل به آفت مبتلاست؛ چنان كه قرآن درباره
مدعيان دروغين ايمان مىفرمايد: قَالَتِ الاَْعْرَابُ ءَامَنَّا قُلْ لَمْ
تُؤْمِنُوا وَ لكِنْ قُولُوا أَسْلَمْنَا وَ لَمَّا يَدْخُلِ الاِْيَمانُ فِى
قُلُوبِكُمْ...
(208)؛
باديه نشينان گفتند: ايمان آورده ايم، بگو: ايمان نياورده ايد، بلكه بگوييد: اسلام
آورديم و هنوز ايمان وارد قلب شما نشده است.
البته آنچه ذكر شد، مربوط به شرايط عادى است و
الا در شرايط استثنايى و تقيه گاهى براى حفظ مصالح مهمتر لازم است كه انسان بر
خلاف اعتقاد خود سخن گويد؛ چنان كه عمار ياسر وقتى در چنگ مشركان گرفتار آمد و جانش
در خطر قرار گرفت، بر خلاف پدر و مادرش كه زبان به توحيد و ستايش پيامبر(صلى الله
عليه وآله) گشودند و در نتيجه در زير شكنجه شهيد شدند، به ظاهر از رسول خدا برائت
جست و در نتيجه از چنگ آنان نجات يافت. بى ترديد چنين اظهار نظرى كه از روى اكراه و
اجبار صورت مىگيرد خدشهاى در ايمان انسان وارد نمىكند؛ خداوند در اين باره
مىفرمايد:
مَنْ كَفَرَ بِاللَّهِ مِنْ بَعْدِ إِيمَانِهِ
إِلاَّ مَنْ أُكْرِة وَ قَلْبُهُ مُطْمَئِنٌّ بِالاِْيمَانِ وَ لكِنْ مَنْ شَرَحَ
بِالْكُفْرِ صَدْراً فَعَلَيْهِمْ غَضَبٌ مِنَ اللَّهِ وَ لَهُمْ عَذَابٌ عَظِيمٌ
(209)؛
كيست كه پس از ايمانش به خدا كافر شود، مگر
آنكه به ناخواه وادار شود (كه سخنى خلاف ايمانش بگويد) در حالى كه دلش به ايمان
آرام است، و ليكن هر كس كه سينه را براى پذيرش كفر گشود، پس خشم خدا بر آنهاست و
آنان را عذابى است بزرگ.
تشكيكى بودن
ايمان
نبايد از نظر دور داشت كه گرچه با تحقق حداقل و
نصاب ايمان در انسان و بقاى آن سعادت انسان تأمين مىگردد، اما با توجه به اينكه
ايمان داراى مراتب است و برخوردارى از مراتب عالى تر، ظرفيّت وجودى انسان را بالا
مىبرد و او را قرين كمال برتر و عالى ترى مىكند و به همين ميزان فرجام او با
سعادت و عظمت بيشترى همراه خواهد گشت، بايسته است كه شخص در كسب مراحل برتر ايمان
بكوشد، خداوند متعال درباره برخوردارى ايمان از مراتب تكاملى مىفرمايد: هُوَ الَّذِى أَنْزَلَ
السَّكِينَةَ فِى قُلُوبِ الْمُؤْمِنِينَ لِيَزْدَادُوا إِيمَاناً مَعَ
إِيمَانِهِمْ
(210)؛
اوست كه آرامش بر دل هاى مؤمنان نازل كرد تا ايمانى بر ايمانشان بيفزايد.
با توجه به مراتب تكاملى ايمان، طبيعى است كه
عالى ترين و كامل ترين مرتبه ايمان، خالص ترين مرتبه آن است و در كسانى كه به اين
درجه از ايمان نرسيدهاند رگه هايى از شرك وجود دارد و با توجه به معناى وسيع
توحيد، مىتوان دريافت كه مرتبه كامل ايمان براى عموم مردم حاصل نمىگردد و بسيار
كم شمارند كسانى كه به اين مرحله رسيدهاند: اندكند كسانى كه فقط از خداوند خوف
دارند و تنها به او اميد دارند؛ چه رسد اعتقاد به آن مرتبه بلندى از توحيد كه تنها
براى اولياى الهى ميسّر مىشود كه در پرتو آن، اصلا وجود استقلالى براى غير خداوند
قايل نيستند و فقط براى خداوند استقلال قايلند.
پس كسانى كه در مراحل آغازين ايمان قرار دارند
و هنوز توان و اراده كافى براى مقاومت در برابر تمايلات نفسانى و تن دادن به همه
لوازم ايمان ندارند، ممكن است اسير نفس گردند و با تأثير از روحيه كفر آميخته با
ايمان به لغزش و انحراف در افتند. اين قبيل افراد كه ايمانشان به كفر و شرك آلوده
است و به توحيد خالص نرسيدهاند، بايد بكوشند كه از شرك رهايى يابند و هواى نفس
خويش را كنترل كنند و مواظب باشند كه كاملا ايمان از دل آنها زدوده نگردد و بدانند
كه با حفظ و تكيه بر همان ايمان ضعيف، انسان مىتواند به تدارك و جبران كردار زشت
خويش همّت گمارد و با اظهار پشيمانى از گناهان، مسير اصلاح نفس خويش را بپيمايد.
اما اگر به اصلاح نفس و تدارك گناهان نپرداخت، رفته رفته، ايمانش از بين مىرود؛
بسان نهال نورستهاى كه به جاى آنكه تقويت شود تا ريشه بدواند و رشد كند، به پايش
سم بريزند تا خشك گردد.
وقتى ايمان رشد مىكند كه انسان علاوه بر
افزايش علم و معرفت و باورهاى دينى خود، به انجام عمل صالح نيز همّت گمارد؛ چون عمل
صالح عامل مهمّى در رشد ايمان به شمار مىآيد. بر اين اساس، با مقايسه بين استحكام
ايمان برخى از عوام و افراد كم سواد با سستى ايمان برخى از تحصيلكردگان، ما به اين حقيقت
رهنمون مىشويم كه چون آن افراد كم سواد به همان مسائل اعتقادى، عبادى و شعاير دينى
كه مىدانند و در شعاع درك و فهم آنها قرار گرفته ملتزم و پايبند هستندو در عمل
كوتاهى نمىكنند؛ ايمانشان قوى است. در مقابل، برخى از تحصيل كرده ها با اينكه از
دانش و علم بيشترى برخوردارند، اما چون به لوازم علم و ايمان خويش ملتزم نيستند و اهل عمل نمىباشند و
محيط زندگى آنها نيز ناسالم است، به تدريج ضعف و تزلزل در ايمانشان رخنه مىكند و
در نهايت ممكن است بكلّى بى ايمان گردند.
نكتهاى كه از لابلاى كلمات ما به دست مىآيد
وبر آن تأكيد داريم اختيارى بودن ايمان است و براى تأييد اين ادعا مرورى بر چند آيه
خواهيم داشت:
1ـ وَ ءَامِنُوا بِمَا أَنْزَلْتُ مُصَدِّقاً
لِمَا مَعَكُمْ وَ لاَ تَكُونُوا أَوَّلَ كَافِر بِهِ...
(211)؛
و به آنچه نازل كردهام (قرآن) ايمان بياوريد كه نشانه هاى آن با آنچه در كتاب هاى
شماست مطابقت دارد و نخستين كافر به آن نباشيد.
(بى ترديد امر به ايمان و نهى از كفر نشان گر
اختيارى بودن آنها و آزاد بودن انسان در گزينش هر يك از آن دو است)
2ـ در آيه ديگر، كفار مورد نكوهش قرار
گرفتهاند و به آنها وعده عذاب داده شده است و بى ترديد نكوهش كفر نشان گر اختيارى
بودن كفر و در نتيجه اختيارى بودن ايمان است: إِنَّ الَّذِينَ ءَامَنُوا ثُمَّ
كَفَرُوا ثُمَّ ءَامَنُوا ثُمَّ كَفَرُوا ثُمَّ ازْدادُوا كُفراً لَمْ يَكُنِ
اللَّهُ لِيَغْفِرَ لَهُمْ وَ لاَ لِيَهْدِيَهُمْ سَبِيل
(212)؛
كسانى كه ايمان آوردند و سپس كافر شدند، باز هم ايمان آورند و ديگر بار كافر شدند،
سپس به كفر خود افزودند، خدا هرگز آنها را نخواهد بخشيد و آنها را به راه (راست)
هدايت نخواهد كرد.
3ـ وَ مَنْ يَرْغَبُ عَنْ مِلَّةِ إِبْرَاهِيمَ
إِلاَّ مَنْ سَفِهَ نَفْسَهُ...
(213)؛
و كيست كه از كشتن ابراهيم روى بگرداند مگر آنكه نادان و نابخرد است.
كاربرد فعل ارادى «روى گردانى» در آيه فوق،
دلالت بر اختيارى بودن ايمان و كفر دارد.
متعلقات
ايمان
يكى از مباحثى كه در بررسى ايمان مطرح مىگردد،
مبحث متعلّقات ايمان است و شايسته است كه براى شناسايى متعلّقات ايمان بنگريم كه
خداوند، در قرآن، متعلّقات ايمان را چگونه معرفى مىكند. در برخى از آيات قرآن،
ايمان مطلق و بدون متعلّق ذكر شده است؛ از جمله آيه: مَنْ عَمِلَ صَالِحاً مِنْ
ذَكَر أَوْ أُنْثى وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَلَنُحْيِيَنَّهُ حَيوةً طيِّبَةً...
(214)؛
هر كس از مرد و زن كه كارى نيك و شايسته كند در حالى كه مؤمن باشد هر آينه او را به
زندگانى پاك و خوشى زنده بداريم.
برخى از افراد منحرف و مغرض، براى نيل به مقاصد
خويش، در صدد سوء استفاده از اين قبيل آيات برآمدند و به تأويل آنها پرداختند و از
پيش خود، متعلق هايى را براى ايمان معرفى كردند. از جمله برخى هدف را به عنوان
متعلّق ايمان ذكر كرده و گفتند: منظور از ايمان كه در قرآن روى آن تكيه شده، ايمان
به هدف است و هر كس به هدف خود ايمان داشته باشد مصداق آن آيات خواهد بود. در زمينه
هدف نيز برداشت هايى مادى و نادرست از آن ارائه دادهاند كه با اعتقادات اصيل
اسلامى سازگارى ندارد.
در مقابل دسته اول از آيات قرآن، در پارهاى از
آيات، متعلّق ايمان ذكر شده است و براى سد شدن مسير سوء استفاده از آيات قرآن ضرورت
دارد كه به بررسى متعلّقات ايمان كه قرآن به آنها تصريح دارد بپردازيم:
1ـ غيب
(215)
در قرآن حدود شصت بار واژه غيب به كار رفته كه
در تقابل با عالم شهادت و به معناى اَخبار و امور نهان است كه خداوند از آنها آگاه
است و مستقيماً با انسان ارتباطى ندارد. در قرآن تنها در يك آيه غيب به عنوان
متعلّق ايمان ذكر شده (گرچه در سراسر قرآن فراوان ايمان به مصاديق غيب، از قبيل
اللّه و ملايكه ذكر شده) است: الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ وَ يُقِيمُونَ
الصَّلوةَ وَ مِمَّا رَزَقْنَاهُمْ يُنْفِقُونَ
(216)؛
(پرهيزكاران) كسانى هستند كه به غيب (آنچه از حس پوشيده و نهان است) ايمان مىآورند
و نماز را برپا مىدارند و از آنچه روزى شان كردهايم انفاق مىكنند.
2ـ اللّه
در بسيارى از آيات، با تعابير گوناگون، ايمان
به الله ذكر شده است. بنابراين، قطعاً «الله» از متعلّقات ايمان، بلكه از نظر رتبه
و درجه والاترين و مهم ترين متعلّق ايمان است كه بدون اعتقاد به او، ايمان تحقق
نخواهد يافت. در بسيارى از آيات، ايمان به اللّه همراه با ايمان به آخرت و رسالت و
ساير متعلّقات ايمان ذكر شده است و در برخى موارد مطلق و به تنهايى آمده، از جمله
آيه: وَ مَنْ يُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَ يَعْمَلْ صَالِحاً يُدْخِلْهُ جَنَّات تَجْرِى
مِنْ تَحْتِهَا الاَْنْهَارُ...
(217)؛
و هر كه به خدا ايمان آورد و كار شايسته كند، او را به بهشت هايى در آرد كه از زير
آنها جوى ها روان است.
3ـ معاد
بى ترديد در نظام اعتقادى موحّدان، معاد از
جايگاه ويژه و برجستهاى برخوردار است و از اين رو به عنوان يكى از متعلّقات ايمان ذكر شده
و در قرآن، پس از توحيد، توجه زيادى به آن شده و حدود يك سوم آيات قرآن به آن
اختصاص يافته است. اين توجه شايان با عنايت به نقش اساسى معاد است كه در شمار سه
اصل محورى اعتقادات دينى ما قرار دارد؛ يعنى توحيد و شناخت اوصاف خداوند، سپس تصديق
نبوّت عامّه و خاصّه و در نهايت اعتقاد به معاد. از جمله آياتى كه در آن معاد به
عنوان متعلّق ايمان ذكر شده آيه 69 از سوره مائده است:
إِنَّ الَّذِينَ ءَامَنُوا وَ الَّذِينَ
هَادُوا وَ الصَّابِئُونَ وَ النَّصَارَى مَنْ ءَامَنَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ
الاَْخِرِ وَ عَمِلَ صَالِحاً فَلاَ خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لاَ هُمْ يَحْزَنُونَ؛
همانا كسانى كه ايمان آوردند و كسانى كه يهودى شدند و صابئان و مسيحيان هر كه به
خدا و روز جزا ايمان آورد و كار نيك و شايسته كند نه بيمى بر آنان باشد و نه
اندوهگين شوند.
4ـ رسالت
يكى از متعلّقات ايمان، رسالت است كه در برخى
از آيات قرآن بدان توجه شده است؛ از جمله آيه: فأَمِنُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ
النَّبِىِّ الاُْمِّىِّ الَّذِى يُؤْمِنُ بِاللِّهِ وَ كَلِمَاتِهِ وَاتَّبِعُوهُ
لَعَلَّكُمْ تَهْتَدُونَ
(218)؛
پس ايمان بياوريد به خدا و فرستاده اش، آن پيامبر درس ناخواندهاى كه به خدا و
سخنانش ايمان دارد و از او پيروى كنيد تا هدايت شويد.
5ـ كتاب هاى آسمانى
وَالَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِمَا أُنْزِلَ
إِلَيْكَ وَ مَا أُنْزِلَ مِنْ قَبْلِكَ وَ بِالاَْخِرَةِ هُمْ يُوقِنُونَ
(219)؛
و (پرهيزكاران) آنان كه به آنچه بر تو نازل شده و آنچه پيش از تو فرو فرستاده شده
ايمان مىآورند و به جهان واپسين بى گمان باور دارند.
6ـ امامت
إِنَّمَا وَلِيُّكُمُ اللُّهُ وَ رَسُولُهُ
وَالَّذِينَ ءَامَنُوا الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلوةَ وَ يُؤْتُؤنَ الزَّكَوةَ وَ
هُمْ رَاكِعُونَ
(220)؛
همانا دوست و سرپرست شما خداست و پيامبرش و كسانى كه ايمان آوردهاند، آنان كه نماز
را برپا مىدارندو زكات مىدهند در حالى كه در ركوعند.
بر اساس روايات فراوان و متواتر، حضرت على(عليه
السلام) در مسجد و در حضور پيامبر و يارانش مشغول نماز بودند كه نيازمندى به مسجد
آمد و درخواست كمك كرد، اما پاسخى نشنيد تا اينكه حضرت على(عليه السلام) در حال
ركوع نماز دست خويش را به سوى آن فقير دراز كردند و انگشتر خويش را به او بخشيدند.
چيزى نگذشت كه فرشته وحى بر رسول خدا(صلى الله عليه وآله)نازل شد و آيه فوق را به
ايشان ابلاغ كرد. در آن آيه خداوند هم از عمل ارزشمند على(عليه السلام)ستايش مىكند
و هم مؤمنان را به ايمان آوردن به آن حضرت و پذيرش امامت ايشان دعوت مىكند.
7ـ ملايكه
لَيْسَ الْبِرَّ أَنْ تُوَلُّوا وُجُوهَكُمْ
قِبَلَ الْمَشْرِقِ وَ الْمَغْرِبِ وَ لكِنَّ الْبِرَّ مَنْ ءَامَنَ بِاللَّهِ وَ
الْيَوْمِ الاَْخِرِ وَ الْمِلاَئِكَةِ وَ الْكِتَابِ وَ النَّبِيين...
(221)؛
نيكى (تنها) آن نيست كه (به هنگام نماز) روى خود را به سوى مشرق و (يا) مغرب كنيد،
بلكه نيكى (و نيكوكار) كسى است كه به خدا و روز رستاخيز و فرشتگان و كتاب و
پيامبران ايمان آورده باشد.
با بررسى مجموع آياتى كه در زمينه متعلّقات
ايمان نازل شده، مىتوان متعلّق هاى ايمان را در توحيد، معاد و نبوّت ـ كه اصول
عقايد شناخته مىشوند ـ منحصر دانست و ساير متعلّقات را فرع آنها و مرتبط با آنها قلمداد كرد. چرا
كه با ايمان به نبوّت پيامبر(صلى الله عليه وآله) و ايمان به قرآن، ايمان به كتب
آسمانى پيشين كه قرآن به حقانيّت آنها اذعان دارد و نيز ايمان به امامت كه در
امتداد رسالت قرار دارد و قرآن و پيامبر به آن توصيه كردهاند، ضرورت مىيابد. در
واقع، در ضمن ايمان به رسالت، ايمان به كتب آسمانى و امامت تحقق مىيابد. ملايكه
نيز مستقلا متعلّق ايمان قرار نگرفتهاند، بلكه ايمان به فرشتگان به معناى ايمان به
اين حقيقت است كه فعل و تدبير الهى و نزول وحى و كتب آسمانى بر پيامبران به واسطه
فرشتگان صورت پذيرفته و آنها وسايط فيض الهىاند.
بنابراين، مىتوان گفت كه منظور از ايمان در
قرآن، ايمان به سه اصل است كه اساسى ترين آنها ايمان به اللّه است كه اگر اين
ايمان كامل و جامع باشد، ايمان به دو اصل ديگر را نيز پوشش مىدهد؛ زيرا چون خداوند
ربّ انسان است و به مقتضاى ربوبيّت او را هدايت مىكند و اين هدايت بى ترديد از
طريق وحى صورت مىپذيرد، پس ايمان به الله متضمن ايمان به نبوّت نيز خواهد بود.
چنان كه عدل خداوند اقتضا مىكند كه بين مؤمن و كافر، متّقى و فاسق فرق نهاده شود و
هر كدام به پاداش مناسب با رفتار نيك خود و يا كيفر متناسب با كردار زشت و ناپسند
خويش برسند و قطعاً اعطاى پاداش كافى به نيكوكاران و كيفر لازم به بزهكاران جز در
قيامت ممكن نيست، پس ايمان به خدا و عدل او متضمن ايمان به معاد نيز خواهد بود.
(222)