به سوی خودسازی

آیت الله محمدتقی مصباح یزدی

- پى‏نوشت‏ها -


(1) - بحارالانوار، جلد 2، باب 9، روايت 22.
(2) - ... ثُمَّ أَنْشَأنَاهُ خَلْقاً ءَاخَرَ فَتَبَارَكَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخَالِقِينَ. پس آن را آفرينش تازه‌اى داديم، پس بزرگ است خدايى كه بهترين آفرينندگان است. (مؤمنون، 14.)
(3) - «ثُمَّ سَوّاهُ وَنَفَخَ فِيهِ مِنْ رُوحِهِ ...» پس خداوند او را پرداخت كرد و در او از روح خود دميد. (سجده، 9).
(4) - براى توضيح بيشتر ر. ك: استاد مصباح يزدى، معارف قرآن، انسان شناسى، قسمت معاد.
(5) - بقره، 30.
(6) - اسراء، 70.
(7) - تين، 4.
(8) - اعراف، 179.
(9) - اعراف، 179.
(10) - كسى كه به خودشناسى دست يابد به بزرگ ترين كاميابى نايل گشته است. (آمدى؛ غررالحكم و دررالكلم، چاپ دانشگاه، ج 6، ص 172).
(11) - ِانَّ فِى خَلْقِ السَّمَواتِ وَالاَْرْضِ وَاخْتِلافِ اللَّيْلِ وَالنَّهَارِ لاََيَات لاُِولِى الاَْلْبَابِ؛ مسلماً در آفرينش آسمان ها و زمين، و آمد و رفتِ شب و روز نشانه هاى (روشنى) براى خردمندان است. (ال عمران، 190)
(12) - فصلت، 53.
(13) - ذاريات، 21.
(14) - حشر، 19.
(15) - مائده، 105.
(16) - بحارالانوار، ج 2، ص 32.
(17) - نساء، 28.
(18) - بررسى اجمالى واژه فطرت:«فطرة» بر وزن «فِعْلَة» و مصدر نوعى است. كلمه‌اى كه در اين وزن استعمال گردد، بر نوعى عمل و يا حالت خاصّى دلالت دارد. مثلاً «جلوس» مصدر و به معناى نشستن است و «جِلْسَه» كه از آن اشتقاق يافته، اسم نوع و به معناى نوع خاصّى از نشستن مى‌باشد؛ كلمه فطرت نيز چنين است و گرچه فعل ماضى آن؛ يعنى «فطر» بر مطلق «خلق» و آفرينش دلالت دارد، اما فطرت نوع خاصى از خلقت را مى‌رساند.
در باب ريشه يابى استعمال كلمه فطرت، ريشه اوليه آن كلمه به معناى شكافته شدن از درون است و در استعمالات بعدى به معناى خلق و آفرينش به كار رفته است. شايد اين كاربرد بدان جهت باشد كه لازمه آفرينش اين است كه پرده عدم دريده و شكافته شود. در قرآن مشتقات واژه فطرت همه در معناى لغوى آن به كار رفته‌اند و گرچه برخى تصور كرده‌اند كه استعمال آن واژه در مورد انسان معناى خاصى را تداعى مى‌كند كه با استعمال آن در مورد آسمان و زمين كه به معناى خلق است، متفاوت مى‌باشد، اما به نظر ما كاربرد آن واژه در مورد انسان به همان معناى لغوى است و عنايت خاصى در اينجا مدّ نظر نبوده است. على رغم كاربرد لغوى واژه فطرت در قرآن، اما بتدريج معناى خاصى از آن برداشت شد و چون واژه هاى فراوانى كه معناى لغوى آن‌ها گستره وسيعى دارد و سپس در عرف مردم و يا عرف گروه خاصّى در مورد خاص استعمال شدند و اصطلاح خاصى از آن‌ها به دست آمد، هم چنين مفهوم اصطلاحى خاصى از فطرت ارائه شده كه اخص از معناى لغوى آن است.
به طور كلى مى‌توان اصطلاحاتى را كه در باب فطرت انسانى وجود دارد، در سه اصطلاح زير خلاصه كرد:
1ـ فطرت هر نوع گرايشى در نهاد انسان است كه داراى سه ويژگى عموميّت، ذاتى بودن و ثبات باشد. در اين اصطلاح، حتى نياز انسان به آب و غذا، و ميل به ارضاى ساير غرايز نيز فطرى محسوب مى‌گردند.
2ـ فطرت فقط شامل گرايش ها و بينش هاى خاص انسانى مى‌شود و تمايلاتى از قبيل عشق به حقيقت و جمال و در رأس همه اين‌ها، عشق به خدا، تمايلات فطرت به حساب مى‌آيند.
3ـ فطرت هر نوع تمايل و بينشى است كه در نهايت به خداوند منتهى مى‌گردد و چنين تمايلى در انسان يافت مى‌شود و لااقل در ساير حيوانات شناخته شده نيست؛ البته ممكن است مرتبه ضعيفى از آن در حيوانات نيز بروز يابد كه از ديد پنهان است.
(19) - غافر، 36 ـ 37.
(20) - كلمه عشق از ماده «عشقه» گرفته شده كه نام گياهى است كه در فارسى به آن «پيچك» مى‌گويند. اين گياه به هرچيز كه برسد دور آن مى‌پيچيد. وجه تسميه عشق اين است كه وقتى اين حالت و مرتبه شديد محبت در انسان پديد آيد، او را از خود بى خود مى‌سازد و آسايش و راحتى را از او مى‌ستاند، تا آنجا كه فقط ميل و توجه به معشوق دارد و بواقع در او نوعى توحّد و يگانگى با معشوق پديد مى‌آيد.در باب ماهيت عشق سه نظريه وجود دارد:
1ـ عشق همان هيجان غريزه جنسى است، پس مبدأ و منتهاى آن غريزه جنسى است.
2ـ عشق ها از غريزه جنسى آغاز مى‌شوند و سپس تلطيف مى‌گردند و جنبه جنسى خود را از دست مى‌دهند و حالت روحانى به خود مى‌گيرند.
3ـ از اساس دو نوع عشق وجود دارد: الف ـ عشق هاى جسمانى كه مبدأ و غايت جسمانى دارند. 2ـ عشق هاى روحانى كه از ابتدا مبدأ روحانى دارند و غايتشان نيز روحانى است. (ر، ك: شهيد مطهرى؛ فطرت، فصل عشق و پرستش.)
(21) - سجده، 7.
(22) - مستدرك الوسايل، ج 7، ص 50.
(23) - بلد، 4.
(24) - و كسانى كه كافر شدند و آيات ما را دروغ پنداشتند اهل دوزخند و هميشه در آن خواهند بود. (بقره، 39)
(25) - و آن‌ها كه ايمان آورده و كارهاى شايسته انجام داده‌اند، اهل بهشتند و هميشه در آن خواهند ماند. (بقره، 82)
(26) - اسراء، 43.
(27) - الاعلى، 1.
(28) - بحارالانوار، ج 10، ص 132.
(29) - ق، 16.
(30) - هرچه بخواهند در آنجا [بهشت] براى آن‌ها هست، و نزد ما نعمت هاى بيشترى است (كه به فكر هيچ كس نمى‌رسد.) ق، 35.
(31) - قَالَ رَسُولُ اللَّه(صلى الله عليه وآله): إِنَّ مُوسَى بْنِ عِمْرَانَ سَأَلَ رَبَّه وَرَفَعَ يَدَيْهِ فَقَالَ: يَارَبِّ أَبَعيدٌ أَنْتَ فَأُنَادِيكَ أَمْ قَرِيبٌ أَنْتَ فَأُنَاجِيكَ، فَأَوْحَى اللَّهُ تَعَالى إِلَيْهِ: يا مُوسى، أَنَا جَلِيسُ مَنْ ذَكَرَنىِ.؛ پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرمود: حضرت موسى دست به سوى آسمان بلند كرد و فرمود: پروردگارا، آيا تو از من دورى تا تو را صدا كنم، يا به من نزديكى تا به نجواى با تو پردازم؟ خداوند متعال به او وحى كرد:‌اى موسى، من مونس و هم نشين كسى هستم كه مرا ياد كند. (بحارالانوار، ج 93، ص 322.)
(32) - راسل، قدرت، ص 23.
(33) - زخرف، 71.
(34) - ق، 35.
(35) - قمر، 54 ـ 55.
(36) - بقره، 7.
(37) - انفال، 55.
(38) - همان، 22.
(39) - اعراف، 179.
(40) - طه، 120.
(41) - روم، 8.
(42) - آل عمران، 191.
(43) - انبياء، 16.
(44) - مؤمنون، 115.
(45) - بقره، 96.
(46) - و زندگى واقعى سراى آخرت است، اگر مى‌دانستند. (عنكبوت، 64)
(47) - نهج البلاغه، خطبه 5.
(48) - آل‌عمران،
(49) - ابراهيم، 23.
(50) - محمد، 15.
(51) - فصلت، 21.
(52) - بحارالانوار، ج 6، ص 249.
(53) - اسراء، 72.
(54) - زمر، 3.
(55) - ر. ك: اسفار، ج 1، ص 49.
(56) - آية الله مصباح يزدى، آموزش فلسفه، ج 1، ص 348 ـ 351.
(57) - همان، ص 387 ـ 391.
(58) - همان، ص 391.
(59) - همان، ج 2، ص 36 ـ 37.
(60) - حديد، 4.
(61) - بحارالانوار، ج 4، ص 27.
(62) - واژه «انقطاع» و مشتقات آن در صورتى كه به «عن» و «الى» متعدّى شود معناى كاملا متفاوتى پيدا مى‌كند: وقتى با «عن» متعدّى مى‌شود، به معناى منقطع شدن و بريدن كامل از چيزى است و وقتى به «الى» متعدّى مى‌شود، معناى ارتباط و پيوستن كامل به چيزى را خواهد داشت.
(63) - توضيح اين نكته ضرورى است كه چون براى پاره‌اى از امور غير حسّى و غير مادّى و معنوى الفاظ ويژه‌اى وضع نشده‌اند و اساساً، لفظ خود يك مقوله مادّى است و ظرفيّت ارائه امور غير محسوس را ندارد، براى ارائه امور نامحسوس و البته با ملاحظه تناسب و تشابه، از واژگانى كه بر امور محسوس وضع شده‌اند استفاده مى‌گردد، از اين جاست كه ما نقص و نارسايى ها را در انتقال معانى مشاهده مى‌كنيم كه توضيحات جانبى را ضرورى مى‌نمايد. مثلاً واژه «قلب» براى عضو صنوبرى شكل كه در طرف مايل به چپ سينه قرار دارد وضع شده، و آنگاه با ملاحظه مناسبت هايى براى مركز احساسات، عواطف و شعور نيز تعميم داده شده است و از اين جهت، يكى از ابعاد قلب نيرويى است كه حقايق ماوراى مادّى را مى‌يابد و درك مى‌كند.
(64) - حج، 46.
(65) - حجر، 28 ـ 29.
(66) - بقره، 31.
(67) - نساء، 165.
(68) - زمر، 34.
(69) - زخرف، 71.
(70) - سجده، 17.
(71) - ق، 35.
(72) - زمر، 74.
(73) - اعلى، 16 ـ 19.
(74) - سبأ، 7 ـ 8.
(75) - تغابن، 7 و 9 ـ 10.
(76) - اسراء، 97ـ99.
(77) - بقره، 31.
(78) - كهف، 65.
(79) - مريم، 12.
(80) - همان، 29 ـ 30.
(81) - نمل، 16.
(82) - بقره، 24.
(83) - قصص، 7.
(84) - اعراف، 172.
(85) - علامه طباطبايى، الميزان، ج 9، ص 322.
(86) - اعراف، 172 ـ 173.
(87) - ذاريات، 56.
(88) - مُلك، 2.
(89) - بقره، 165.
(90) - آل عمران، 31.
(91) - مائده، 16.
(92) - لقمان، 22.
(93) - نساء، 175.
(94) - فجر، 27 ـ 30.
(95) - قمر، 54 ـ 55.
(96) - قيامت، 22 ـ 23.
(97) - يونس، 7 ـ 8.
(98) - توبه، 24.
(99) - مطففين، 15.
(100) - اصول كافى، ج 2، ص 352.
(101) - هود، 9.
(102) - مريم، 96.
(103) - اصول كافى، ج 2، ص 352.
(104) - علل الشرايع، ج 2، ص 329.
(105) - قصص، 78.
(106) - حلى، ابن فهد؛ عدة الداعى، ص 291.
(107) - آل عمران، 49.
(108) - آل عمران، 169.
(109) - زخرف، 71.
(110) - فيض كاشانى؛ كلمات مكنونه، ص 3.
(111) - بحارالانوار، ج 4، ص 27.
(112) - نهج البلاغه، كلمات قصار، 147 (14).
(113) - نهج البلاغه، خطبه 193.
(114) - مائده، 54.
(115) - بحارالانوار، ج 71، ص 221.
(116) - نهج البلاغه، حكمت 312.
(117) - ابن ابى جمهور؛ عوالى اللئآلى، ج 1، ص 56.
(118) - انعام، 160.
(119) - بقره، 45.
(120) - بحارالانوار، ج 82، ص 193.
(121) - بقره، 257.
(122) - نور، 40.
(123) - نهج البلاغه، خ 11.
(124) - حجرات، 17.
(125) - بحارالانوار، ج 70، ص 53.
(126) - پيروزى نصيب نمى‌شود مگر از نزد خداى تواناى بى همتا و داناى استوار كار. (آل عمران، 126).
(127) - (فرشتگان) گفتند: پاك و منزهى تو، ما چيزى جز آنچه به ما تعليم داده‌اى نمى‌دانيم، تو دانا و حكيمى. (بقره، 32).
(128) - به يقين، پروردگارت روزى را براى هر كس بخواهد، گشاده يا تنگ مى‌گرداند. (اسراء، 30).
(129) - اسراء، 44.
(130) - نور، 41.
(131) - انبياء، 79.
(132) - فيض كاشانى؛ كلمات مكنونه، ص 3.
(133) - ابتهال، حالت خاصّى است كه انسان در هنگام دعا دارد و در آن حالت، با بالا بردن دست ها به سوى آسمان و خم كردن سر و سرازير شدن اشك از چشم، به درگاه خداوند، نهايت ذلّت و فروتنى و تضرع را از خود نشان مى‌دهد.
(134) - برخى گفته‌اند «هيام» نهايت مرتبه عشق است كه از شدّت سرگشتگى و سرسپردگى، مشتاقان جمال ربوبى به حضرت حق به چنين حالتى كه به جنون شباهت دارد مبتلا مى‌گردند.
(135) - اسراء، 72.
(136) - مطففين، 15.
(137) - مؤمن، 16.
(138) - سجده، 12.
(139) - مؤمنون، 99 ـ 100.
(140) - قيامه، 22 ـ 23.
(141) - بحارالانوار، ج 4، ص 27.
(142) - اعراف، 143.
(143) - كسى كه در راستاى خوشنودى من عمل كند و محبوب من گردد) چشم دلش را به سوى جلال و عظمت خويش باز مى‌كنم و علم خواص خلقم را بر او مخفى نمى‌دارم. (بحارالانوار، ج 77، ص 28.)
(144) - بحارالانوار، ج 93، ص 376.
(145) - بحارالانوار، ج 77، ص 28.
(146) - حديد، 3.
(147) - همان، 4.
(148) - بقره، 115.
(149) - ق، 16: اگر به اعضاى بدن انسان بنگريم، ملاحظه مى‌كنيم كه برخى از اعضا نقش اساسى در حيات انسان ندارند؛ مثلاً چشم، گوش و يا دست و پا نقش اساسى در حفظ حيات انسان ندارند و از اين جهت اگر اين اعضا از بدن انسان جدا شوند، انسان كماكان به حياتش ادامه مى‌دهد. اما بخشى از اعضاى بدن انسان نقش اساسى در حيات انسان دارند و در صورتى كه از بين بروند، حيات انسان پايان مى‌پذيرد. بر اين اساس، اين اعضا ارتباطى تنگاتنگ با حيات انسان دارند و از هر عضو ديگرى به انسان نزديك ترند. با توجه به نكته فوق، گفته مى‌شود كه رگ كردن (= رگ حيات) از هر عضو ديگرى به انسان نزديك‌تر است. خداوند براى بيان احاطه وجودى خود بر انسان و شدّت قرب و نزديكى بين او انسان مى‌فرمايد: ما از رگ حيات به انسان نزديك تريم؛ چون وجود انسان از خداست و حيات و هستى او به اراده و مشيّت الهى متصل است و به جهت اين احاطه وجودى، هيچ فاصله و جدايى بين او و خداوند وجود ندارد.
(150) - واقعه، 83 ـ 85.
(151) - فصلت، 54.
(152) - قمر، 54 ـ 55.
(153) - نحل، 53.
(154) - كافى، ج 2، ص 352.
(155) - واقعه، 10 ـ 11.
(156) - شايد بتوان تفسير اول را با تفسير سوم قابل جمع دانست و گرچه عبارات و نوع بيان در تفسير اول، با تفسير سوم قابل جمع نيست؛ اما مى‌توان آن را به نحوى توجيه كرد و قابل انطباق بر محتواى تفسير سوم دانست.
(157) - مريم، 30.
(158) - غافر، 62.
(159) - فاطر، 15.
(160) - قصص، 88.
(161) - طه، 111.
(162) - مريم، 93.
(163) - آل عمران، 83.
(164) - نحل، 47.
(165) - اسراء، 44.
(166) - مائده، 64.
(167) - الرحمن، 29.
(168) - بحارالانوار، ج 3، ص 15.
(169) - احزاب، 72.
(170) - نازعات، 24.
(171) - ليل، 20.
(172) - اعراف، 176.
(173) - بحارالانوار، ج 98، ص 393.
(174) - ذاريات، 56.
(175) - يس، 61.
(176) - يس، 60 ـ 61.
(177) - ذاريات، 56.
(178) - بحارالانوار، ج 103، ص 9.
(179) - نحل، 36.
(180) - ق، 16.
(181) - مطففين، 14 ـ 15.
(182) - بقره، 30.
(183) - بقره، 34.
(184) - بحارالانوار، ج 2، ص 262.
(185) - عنكبوت، 65.
(186) - نهج البلاغه، خ 1.
(187) - اعراف، 175.
(188) - انفال، 55.
(189) - اعراف، 175 ـ 176.
(190) - بحارالانوار، ج 13، ص 374.
(191) - بحارالانوار، ج 1، ص 209.
(192) - نحل، 78.
(193) - انفال، 26.
(194) - نحل، 114.
(195) - سباء، 13.
(196) - بحارالانوار، ج 64، ص 320.
(197) - اعلى، 17.
(198) - حج، 62.
(199) - نمل، 14.
(200) - اسراء، 102.
(201) - قصص، 38.
(202) - قيامت، 5.
(203) - ص، 82 ـ 83.
(204) - روم، 29.
(205) - بقره، 146.
(206) - فاطر، 28.
(207) - بحارالانوار، ج 68، ص 316.
(208) - حجرات، 14.
(209) - نحل، 106.
(210) - فتح، 4.
(211) - بقره، 41.
(212) - نساء، 137.
(213) - بقره، 130.
(214) - نحل، 97.
(215) - «غيب» مصدر فعل «غاب» و به معناى از ديده نهان شدن است؛ اما اين واژه غالباً به معناى اسم فاعل خود؛ يعنى «غايب» به كار مى‌رود و مطلق نهان شدن از حواس در آن منظور است، نه فقط نهان بودن از ديده. (راغب اصفهانى، مفردات القرآن، ص 381.)
(216) - بقره، 3.
(217) - طلاق، 11.
(218) - اعراف، 158.
(219) - بقره، 4.
(220) - مائده، 55.
(221) - بقره، 177.
(222) - آيت الله مصباح يزدى، اخلاق در قرآن، ج 1، صص 140 ـ 144.
(223) - نساء، 65.
(224) - نور، 39.
(225) - ابراهيم، 18.
(226) - فرقان، 23.
(227) - جمعه، 10.
(228) - آل عمران، 191.
(229) - طه، 14.
(230) - فاطر، 10.
(231) - توبه، 77.
(232) - روم، 10.
(233) - تله پاتى (Telepathy) از ريشه يونانى «tele» به معناى دور و «Pathos» به معناى احساس گرفته شده و عبارت است از ارتباط فوق حسّى مستقيم و از فاصله دور افكار فرد با ديگرى. (هوشيار رزم آزما، فرهنگ روان‌شناسى (انگليسى ـ فرانسه ـ فارسى) ص 393.)
(234) - هيپنوتيزم (Hypnotism) حالتى از خواب كوتاه است كه به طور تصنعى ايجاد مى‌شود و در جريان آن سوژه قادر است از بعضى از تلقينات هيپنوتيزور اطاعت كند. خواب مصنوعى كاملا با خواب عادى فرق دارد؛ چون در آن ادراكات حسّى تقليل نمى‌يابد و دقّت از بين نمى‌رود و حتّى الامكان انجام بعضى عمليات هنوز وجود دارد. (همان، ص 175).
(235) - «تحديث» اصطلاحى است كه در روايات درباره ائمه به كار رفته است و در اصول كافى بابى به عنوان «ان الائمة محدّثون» اختصاص داده شده و محدَث كسى است كه ملايكه با او سخن مى‌گويند. (كافى، ج 1، ص 270).
(236) - اسراء، 36.
(237) - فرقان، 28 ـ 29.
(238) - بحارالانوار، ج 77، ص 166.
(239) - بحارالانوار، ج 1، ص 203.
(240) - بحارالانوار، ج 5، ص 198.
(241) - قيامت، 5.
(242) - النجم، 23.
(243) - ق، 37.
(244) - بقره، 2.
(245) - شمس، 9 ـ 10.
(246) - انفال، 29.
(247) - حديد، 28.
(248) - جاثيه، 23.
(249) - حج، 4.
(250) - زخرف، 36 ـ 37.
(251) - اعراف، 179.
(252) - طه، 73.
(253) - اعلى، 17.
(254) - النجم، 42.
(255) - اعراف، 175 ـ 176.
(256) - مؤمنون، 1 ـ 2.
(257) - اعراف، 205.
(258) - حشر، 9.
(259) - آل عمران، 92.
(260) - توبه، 103.
(261) - مريم، 31.
(262) - رعد، 3.
(263) - قمر، 17.
(264) - بحارالانوار، ج 43، ص 83.
(265) - اسراء، 36.
(266) - نساء، 140.
(267) - كافى، ج 6، ص 434.