به سوی خودسازی

آیت الله محمدتقی مصباح یزدی

- ۱۶ -


پرسش ها و پاسخ ها

دليل عدم گرايش عموم مردم به كمال مطلوب

سؤال اول: اگر هدف غايى و مطلوب حقيقى انسان قرب الهى است كه در پرتو آن خواسته ها و تمايلات غيرمتناهى فطرى انسان تأمين مى‌گردد و انسان در اثر رسيدن به آن به عالى ترين و پايدارترين لذّت ها نايل مى‌شود، چرا اكثريّت مردم در صدد يافتن آن نيستند؛ با اين‌كه همگى بالفطره خواستار لذّت و سعادت خويشند؟ آيا اين شبهه باعث سست شدن استدلال ما در بيان كمال نهايى و تشكيك در نتايجى كه ارائه داديم نمى‌شود؟ چون اگر كمال و سعادت انسان در تقرّب به خداوند مى‌بود و اين حقيقت خواست فطرى انسان مى‌بود، انسان نبايد از آن سرباز مى‌زد.

در پاسخ به سؤال و شبهه فوق، بحث را از دو زاويه و دو جهت بايد گشود:

جهت اول: تفاوت خواسته هاى فطرى از نظر ميزان برانگيختگى و شدّت و ضعف آن‌ها و نيز تفاوت افراد در داشتن تمايلات است: برخى از خواست هاى انسان، خود به خود، برانگيخته مى‌شوند و غريزه در برانگيخته شدن آن‌ها كفايت مى‌كند و نيازى به ساير محرّك ها نيست. مثلاً ميل به غذا خود به خود و بر اثر فعل و انفعالات مادّى در بدن برانگيخته مى‌شود و به صورت طبيعى تأمين مى‌گردد. پس بسيارى از غرايز انسان به طور طبيعى برانگيخته و تأمين مى‌گردند و در پرتو آن‌ها، لذّت مورد انتظار تأمين مى‌شود. اگر اين گروه از غرايز، خود به خود، تأمين نمى‌شدند و وجود خود غريزه در شناسايى و ارائه شيوه تأمين آن‌ها كفايت نمى‌كرد و به ناچار انسان مى‌بايست از عقل نيز مدد بجويد، نقض غرض مى‌شد: مثلاً كودكى كه تازه متولد شده و عقل او از رشد كافى برخوردار نيست، اگر به صورت غريزى و طبيعى متوجه گرسنگى و رفع آن نگردد، هلاك مى‌گردد؛ از اين جهت خداوند او را به گونه‌اى آفريده است كه به طور طبيعى وقتى گرسنه مى‌شود به دنبال غذا مى‌رود و با گريه و ارائه علايم ديگر گرسنگى خود را اعلام مى‌كند. هم چنين در انسان نياز به ازدواج غريزى است و به موقع اين غريزه تحريك مى‌گردد و در پرتو آن، انسان اقدام مى‌كند و در نتيجه نسل انسان باقى مى‌ماند. حال اگر براى شناخت اين نياز، ما نيازمند مدد و يارى عقل مى‌بوديم، اگر عقل آن نياز را تشخيص نمى‌داد و يا به جهت مشكلاتى كه ازدواج دارد ما را از آن باز مى‌داشت، نسل انسان منقرض مى‌گشت.

بهترين شاهد بر اين‌كه برانگيخته شدن و تأمين اين نيازها و خواسته ها در گرو تشخيص عقل نيست اين است كه وقتى ما گرسنه مى‌شويم، به سراغ غذا مى‌رويم و بيشتر خواهان لذّت بردن از غذا هستيم و كمتر در اين انديشه‌ايم كه چه غذايى و تا چه مقدار براى بدن ما مفيد است و از اين جهت، گاهى بر اثر پرخورى مريض مى‌شويم يا بالعكس، گاهى بر اثر كم خورى و يا مصرف نكردن غذاهاى مقوّى ناتوان مى‌گرديم. با اين‌كه عقل به ما حكم مى‌كند كه سلامتى خود را حفظ كنيم، از آن تبعيّت نمى‌كنيم و به واقع اين افراط و تفريط ها به جهت عدم توجه به حكم عقل است.

در مقابل، برخى از خواسته هاى فطرى ما، خود به خود، برانگيخته نمى‌شوند و عامل خارجى و اختيارى موجب برانگيخته شدن آن‌ها مى‌شود؛ مثلاً خواسته فطرى انديشيدن، خود به خود، و به طور طبيعى و اتوماتيكوار برانگيخته نمى‌شود. پس صرف فطرى بودن خواسته‌اى باعث فعال شدن و تحريك و برانگيخته شدن آن خواسته، در همه افراد و در همه حالات، نمى‌گردد، چرا كه برخى از اميال فطرى خاموش و خفته‌اند. لازمه فطرى بودن خواسته‌اى اين است كه آن ميل از خارج به انسان تحميل نگردد و پايه آن در سرشت ما وجود داشته باشد كه با فراهم آمدن شرايط خاصّ خود ـ خواه شرايط طبيعى و خواه اختيارى ـ فعال مى‌گردد. از اين جهت، برخى از خواسته ها و از جمله كمال انسان، غريزه و فطرت انسانى براى شناخت و تأمين آن كفايت نمى‌كند و بايد از عقل و نيز هدايت هاى تشريعى خداوند مدد جست، تا در نهايت هم شناخت آن براى انسان ميسور و هم دست يافتنى گردد :

از نظر شدّت وضعف نيز خواسته هاى فطرى در يك سطح نيستند، بلكه از اين نظر تفاوت آن‌ها كاملا مشهود است: برخى از خواسته ها و اميال فطرى، چون ذوق ادبى و تمايل به مشاهده مناظر زيبا، چندان ضرورى و شديد نيستند تا ساير خواسته ها را تحت الشعاع قرار دهند و عدم پرداختن به آن‌ها به حيات و زندگى انسان آسيب رساند تا او ملزم به ارضاى آن‌ها گردد. از اين نظر، از شدّت و قوّت ميلى چون ميل به غذا و برخى از نيازهاى طبيعى ديگر برخوردار نيستند و با رُخ نمودن اميال شديد وقوى، ميل به مشاهده مناظر زيبا سركوب مى‌گردد و به اين لحاظ، انسان گرسنه‌اى كه شديداً به غذا نياز دارد، تمايلى به مشاهده مناظر زيبا ندارد و وقتى شكم او سير شد و گرايش و ميل شديدى در او وجود نداشت، اگر در برابر منظره زيبايى قرار گرفت، ترجيح مى‌دهد كه خود را از مشاهده آن منظره زيبا محروم نسازد.

هم چنين افراد از نظر سطح تمايلات فطرى يكسان نيستند، بدين معنا كه تمايل برخى به يك خواسته فطرى شديد و در مقابل تمايل برخى به آن خواسته ضعيف است. حتّى در ارتباط با مثال تمايل فطرى به تماشاى مناظر زيبا، ممكن است آن ميل در برخى در درجه‌اى از شدّت باشد كه براى تأمين آن حاضر گردند گرسنگى را تحمّل كنند و در واقع، ميل به غذا را تحت الشعاع ميل به مشاهده منظره زيبايى قرار دهند. در مقابل، هستند كسانى كه كاملا اين ميل در آن‌ها سركوفته شده و اصلا علاقه‌اى به مشاهده منظره زيبا ندارند.

با توجه به آنچه ذكر كرديم، اگر اكثر مردم به دنبال كمال و قرب الهى نيستند از آن روست كه اين خواست فطرى به صورت طبيعى تحريك نمى‌شود و ما عضو تحريك كننده‌اى در بدن نداريم كه بر اثر فعل و انفعالات شيميايى و يا بيولوژيكى ما را در جهت حركت به سوى خداوند و دريافت كمال نهايى تحريك كند؛ چنان كه وقتى معده ما از غذا خالى مى‌گردد، برخى از اندام هاى داخلى با ترشح هورمون هايى ما را تحريك مى‌كنند.

كمال خواهى و سعادت طلبى واقعى، يك خواست روحى است و تحريك آن به عوامل روحى بستگى دارد و وقتى اين خواست ظهور مى‌كند كه روح ما با يافتن صفا و نورانيّت و فراهم آوردن شرايط اختيارى، زمينه تحريك و ظهور اين خواست را فراهم آورد. در غير اين صورت، اين خواست در زير حجاب خواسته هاى طبيعى و مادّى مستور و مدفون مى‌ماند و اسير و زندانى هواها و شهوات مى‌گردد و از فعاليت و تحرّك باز مى‌ماند.

ميل و خواست فطرى فوق، اختيارى است و تحريك آن نيز به اختيار و انتخاب ما بستگى دارد و البته والايى آن نيز به اختيارى بودن آن است؛ چون كمال و ارزش خواسته ها و افعال انسانى به اختيارى بودن آن‌هاست و هر چه در خاست گاه و عوامل انگيزش آن‌ها اختيار نقش فزون ترى داشته باشد، از نظر انسانى ارزش بيشترى دارند. خواست فطرى فوق، علاوه بر اين‌كه تحريك آن به اختيار انسان بستگى دارد، در مرحله انگيزش نيز بايد اختيارى باشد و ما تا نخواهيم، اين خواست در ما بيدار و فعال نمى‌گردد و تمايل به پديدار گشتن اين خواسته به آسانى رُخ نمى‌دهد و بايد مقدماتى را فراهم آورد تا اين خواست در انسان بيدار گردد. بر خلاف احساس طبيعى گرسنگى كه، خود به خود، در انسان پديد مى‌آيد و تحريك مى‌گردد و اختيار ما نقشى در آن ندارد.

جهت دوم: گرچه كمال وسعادت فطرى است، اما تشخيص مصداق آن و عواملى كه ما را به كمال حقيقى رهنمون مى‌شوند دشوار است و در اين راستا، ما نيازمند فراهم آوردن مقدّمات و تمهيداتى هستيم. به عبارت ديگر، ما وقتى گرسنه مى‌شويم، به طور طبيعى به سمت غذايى كه نياز ما را برطرف مى‌سازد هدايت مى‌شويم؛ يا وقتى تشنه مى‌شويم، بدون نياز به آموزش و كمك ديگران خود تشخيص مى‌دهيم كه براى رفع تشنگى بايد آب نوشيد. پس طبيعت ما علاوه بر اين‌كه آن خواست و ميل را بروز مى‌دهد، عوامل ارضا كننده آن را نيز به ما نشان مى‌دهد. حتّى آن قدر دستگاه آفرينش منظّم است و خداوند براى تأمين نيازهاى طبيعى به ما لطف كرده كه گاهى با احساس درونى خويش، نوع غذاهايى كه نياز طبيعى ما را برطرف مى‌سازند تشخيص مى‌دهيم؛ يعنى علاوه بر اين‌كه هنگام گرسنگى، ما نياز به غذا را در خويش احساس مى‌كنيم، وقتى كه مزاج ما سالم است با تشخيص و ميل خود نوع غذايى را كه بدنمان به آن نياز دارد نيز تشخيص مى‌دهيم و بى شك مقدّمه چنين احساسى فرايند خاصّ طبيعى است كه در درون ما پديد آمده است: مثلاً وقتى صفرا در ما زياد شد، ميل به ترشى در ما پديد مى‌آيد؛ چون در آن صورت ترشى براى ما نافع است. هم چنين وقتى كه بدن ما به شيرينى نياز داشته باشد، به خوردن شيرينى تمايل مى‌يابيم و چه بسا در اين وضعيّت علاقه‌اى به غذاى چرب نداشته باشيم.

در مقابل، در ارتباط با خواسته هاى عالى و بلند انسانى، انسان هم بايد اصل آن‌ها را آگاهانه در خود بيابد و هم بايد راه و عوامل دست يابى به آن‌ها را با اراده و اختيار خويش تشخيص دهد.

البته آن خواست به صورت ناآگاهانه در وجود ما نهفته هست وآگاهانه و فعال نيست كه پيوسته به آن توجه يابيم؛ بلكه براى شناخت مطلوبى چون كمال و عامل دست يابى به آن، مانيازمند فكر و تأمل و استدلال و تصفيه باطن و توجّه درونى و مدد گرفتن از هدايت هاى انبياء و اولياى خدا هستيم كه با گذراندن اين مراحل، آن مطلوب واقعى و گمشده حقيقى براى ما شناخته مى‌شود. در غير آن صورت، فهم آن معنا دشوار است و اگر به كسى كه شناخت آگاهانه به سعادت و كمال خود ونيز عامل دست يابى به آن كمال را ندارد، بگويند تو فطرتاً طالب خداوند هستى و مطلوب ذاتى تو خداست، درك صحيحى در او پديد نخواهد آمد؛ چرا كه فهم آن حقيقت بر طى مراحل و مقدّماتى توقّف دارد.

انسان همواره به صورت مبهم احساس وابستگى و پيوستگى به خداوند مى‌كند و مى‌داند كه گمشده‌اى دارد، اما مشخصاً آن را نمى‌شناسد؛ از اين رو وقتى دستش از اسباب ظاهرى كوتاه شد وديگر به عوامل ظاهرى اميدى نداشت، آن خواسته و ميل باطنى نُمود و ظهور مى‌يابد و از صميم دل به مركز اميد بخشى كه هم آهنگ با فطرت است توجه مى‌يابد. اين همان خداشناسى فطرى است كه در قرآن نيز مورد اشاره قرار گرفته است: فَإِذَا رَكِبُوا فِى الْفُلْكِ دَعَوُا اللَّهَ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ (185)؛ هنگامى كه سوار بر كشتى شدند، خداوند را با اخلاص مى‌خوانند.

البته هستند كسانى كه از هنگام تولّد به كمال و مطلوب حقيقى و راه رسيدن به آن آگاهى كامل دارند، چنان كه ما درباره انبياى الهى و ائمه اطهار(عليهم السلام) چنين اعتقادى داريم؛ اما اين شناخت و دريافت آگاهانه عموميّت ندارد و استعدادها و ظرفيت هاى افراد يكسان نيست و بر اساس سعه وجودى افراد شدّت و ضعف دارد.

پس سرّ اين‌كه همه مردم به دنبال قرب الهى نيستند اين است كه اين خواست در آن‌ها بيدار نگشته است. ثانياً اين خواسته ومطلوب را مشخصاً نشناخته‌اند و شناخت مبهمى از آن دارند: مى‌دانند كه مطلوبى دارند، اما گاهى آن مطلوب را در پول، پست و مقام متجلّى مى‌بينند و گاهى در زن و فرزند، و در كل آن مطلوب را در دنيا مى‌جويند؛ و چون مطلوب واقعى انسان فراتر از اين امور سخيف است و در واقع، در دنيا، فرار روى انسان سرابى جلوه گر گشته كه تهى از حقيقت است و هيچ‌گاه نياز واقعى انسان را اشباع نمى‌كند و از اين رو، پس از برملا شدن حقيقت آن سراب، انسان سرخورده راه ديگرى را بر مى‌گزيند و تا مسير واقعى و راستين كمال و سعادت را نيابد، سرخوردگى و احساس پشيمانى و خسارت در او وجود خواهد داشت.

با توجّه به حقيقت فوق، كسى كه مطلوب واقعى خويش را در مال و ثروت مى‌بيند، تصور مى‌كند كه اگر ثروتى كلان اندوخت سعادت‌مند مى‌شود و نياز و خواست فطرى او اشباع مى‌گردد؛ اما پس از رسيدن به ثروت كلان، باز احساس مى‌كند كه خواست او تأمين نشد و كماكان خلأ درونى او باقى است و به گم شده خويش دست نيافته است. يا كسى كه خواست و مطلوب خويش را يافتن دوست ايده آلى مى‌داند، وقتى به دوست ايده آل خود رسيد و پس از مدّتى كه با او انس يافت و صميمى شد، كاستى ها و عيوب او برملا گشت؛ احساس مى‌كند كه به مطلوب خويش نرسيده و در تشخيص مصداق اشتباه كرده است. اين قاعده در همه شؤون زندگى انسان جارى است و انسان تا رسيدن به مطلوب واقعى خويش، مرحله‌اى را پس از مرحله‌اى مى‌پيمايد و در نهايت احساس مى‌كند كه نيازش اشباع نشده است. اينجاست كه به اين واقعيت رهنمون مى‌شويم كه مطلوب واقعى و سعادت نهايى ما در قرب به موجود بى نهايتى است كه تنها او مى‌تواند نيازهاى فطرى و خواسته هاى واقعى ما را تأمين كند و در صورت دست نيافتن به آن، ما تا ابد ناكام مى‌مانيم و هيچ‌گاه به مقصد خود نمى‌رسيم و زيان كار و سرمايه از كف داده رُخ به زير خاك مى‌بريم.

كوتاه سخن اين‌كه تلاش انسان براى رسيدن به كمال و سعادت حقيقى و نايل شدن به لذّت آن، منوط به شناختن و تصديق لذيذ بودن آن است. چون اكثريّت انسان ها هدف اصلى آفرينش و كمال حقيقى خويش را چنان كه بايد و شايد نمى‌شناسند و لذّت رسيدن به آن را نچشيده‌اند، در صدد يافتن و رسيدن به آن بر نمى‌آيند؛ ولى كمالات مادّى و دنيوى را مى‌شناسند و لذّت رسيدن به آن‌ها را درك مى‌كنند و از اين جهت همه نيروهاى خود را صرف رسيدن به آن‌ها مى‌كنند. البته ميان مردم در انتخاب كالاهاى دنيا و شؤون آن اختلافاتى وجود دارد و هر كسى طبق درك و تشخيص خود، دسته‌اى از آن‌ها را مهم‌تر و ارزنده‌تر و يا كم هزينه‌تر و دست يافتنى‌تر مى‌داند و عمده كوشش خود را براى رسيدن به آن مبذول مى‌دارد.

شناخت كمال حقيقى گرچه داراى مايه فطرى است، ولى در اكثريّت مردم، خود به خود، به سر حد آگاهى و هوشيارى كافى نمى‌رسد و نياز به راهنمايى و تربيت صحيح دارد. از اين رو، يكى از بزرگ ترين وظايف انبياء بيدار كردن همين شعور ناآگاهانه فطرى و به ياد آوردن پيمان فراموش شده الهى است: فَبَعَثَ فِيهِمْ رُسُلَهُ وَ واتَرَ إِلَيْهِمْ أَنْبِياءَهُ لِيَسْتَأْدُوهُمْ مِيثاقَ فِطْرَتِهِ وَ يُذَكِّرُوهُمْ مَنْسِىَّ نِعْمَتِهِ (186)؛ پس هر چند گاه پيامبران را فرستاد و به وسيله آنان به بندگان هشدار داد تا حق ميثاق الست بگزارند ونعمت فراموش كرده را به ياد آرند.

اين مسؤوليت بزرگ در اين زمان به عهده كسانى است كه راه انبياء را به خوبى شناخته‌اند و قدرت شناساندن آن را به ديگران دارند، تا دور افتادگان از شاه راه سعادت را به راه آورند و ايشان را با مطلوب فطرى خويش آشنا سازند.

دليل وجود غرايز به ظاهر مزاحم با كمال مطلوب

سؤال دوم: اگر هدف اصلى آفرينش انسان قرب الهى است، چرا غرايزى در سرشت او نهاده شده كه همواره او را به سوى لذايذ مادّى و ظواهر فريبنده دنيوى مى‌كشاند و از سير به سوى هدف اصلى باز مى‌دارد؟ آيا وجود گرايش هاى حيوانى و مادّى نقض غرض وخلاف حكمت نيست؟ آيا حكمت ايجاب نمى‌كرد كه انسان فقط از امكانات و نيروها و ابزارى برخوردار گردد كه او را در رسيدن به كمال واقعى يارى رسانند و تنها انگيزه هايى در او باشند كه او را به سوى خدا و جهان ابدى سوق دهند؟

براى روشن شدن پاسخ اين سؤال، بايد به دو نكته توجه كرد:

1ـ ارزش كمال انسان به اختيارى بودن آن است و همين امتياز است كه انسان را به مقام مخدوم ملايكه و مسجود فرشتگان گشتن مى‌رساند و براى تحقق زمينه اختيار ناچار بايد در انسان كشش هاى مختلف و انگيزه هاى متضّاد وجود داشته باشد و فراروى او راه ها و جاذبه هاى گوناگون قرار گيرد و او بتواند با نيروى اختيار آنچه را كه خود مى‌خواهد برگزيند تا انتخاب معنا يابد و پيمودن راه سعادت، اجبارى و تحميلى نگردد. انتخاب در صورتى است كه لااقل شخص دو راه ـ يكى به سوى آخرت و ديگرى به سوى دنيا ـ پيش روى خود داشته باشد كه اين دو راه، جامع همه تمايلاتى است كه در انسان وجود دارد. اگر تنها يك سنخ انگيزه در انسان وجود مى‌داشت و خواه ناخواه آن سنخ انگيزه او را به سوى خداوند سوق مى‌داد، ديگر انتخاب معنا نداشت. پس وجود انگيزه هاى متّضاد با هدف نهايى انسان ضرورت دارد تا زمينه انتخاب فراهم گردد و ارزش و كمال انسان وقتى عينيّت مى‌يابد كه با توجّه به راه ها و تمايلات گوناگون خود، در پرتو عنايت الهى، پاى روى اميال و تمايلات غيرالهى خود نهد و راهى را برگزيند كه در راستاى رضايت و خواست و قرب الهى باشد.

2ـ چون تكامل انسان تدريجى و داراى مراحل طولى مى‌باشد، لازم است زمينه اختيار براى مدت قابل توجهى ادامه داشته باشد، تا در هر مرحله انسان بتواند آزادانه راه خود را انتخاب كند و حتّى تغيير مسير دهد. اگر تكامل انسان دفعى مى‌بود، راهى كه انسان ظرف مدّت كوتاهى بر مى‌گزيد، سرنوشت محتوم او را رقم مى‌زد و ديگر امكان برگشت براى او وجود نمى‌داشت. البته در چنين صورتى كه ما فرصت كوتاهى براى انتخاب سعادت و يا شقاوت مى‌داشتيم، احتمال موفقيت ما اندك بود، علاوه بر آن، ما در آن فاصله و فرصت‌اندك، به كمال متناسب با فعاليت و تلاش انجام گرفته در آن فرصت كوتاه دست مى‌يافتيم كه بى شك قابل مقايسه با تلاش و فعاليتى كه در طول شصت سال انجام مى‌گيرد نخواهد بود. بنابراين، خداوند لطف عظيمى در حقّ انسان روا داشته كه تكامل او را تدريجى قرار داده و فرصت طولانى عمر را در اختيار او نهاده كه مجال آزمون و خطا و انتخاب هاى مكرّر و امكان بازگشت از مسيرهاى انحرافى و در نهايت رهنمون شدن به مسيرى كه كمال نهايى او را رقم زند، داشته باشد و پس از آن‌كه بخشى از عمرش را به گمراهى و انحراف از مسير حق سپرى ساخته، با توبه و تدارك كوتاهى هاى خود، راه سعادت را برگزيند و پايانى قرين سعادت براى خويش تأمين كند.يا بالعكس، پس از آن‌كه عمرى در مسير سعادت و هدايت قرار داشت، با تبعيّت از اميال نفسانى و خواسته هاى شيطانى و با اختيار خويش، از آن طريق نورانى منصرف گردد و راه ضلالت و گمراهى در پيش گيرد؛ چنان كه خداوند متعال درباره بلعم باعورا مى‌فرمايد: وَ اتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأَ الَّذِىَ ءَاتَيْنَاهُ ءَايَاتِنَا فَانْسَلَخَ مِنْهَآ فَأَتْبَعَهُ الشَّيْطَانُ فَكَانَ مِنَ الْغَاوِينَ (187)؛ و بر آن‌ها بخوان سرگذشت آن كسى را كه آيات خود را به او داديم، ولى (سرانجام) خود را از آن تهى ساخت و شيطان در پى او افتاد و از گمراهان شد.

با توجه به دو نكته مذكور، راز حيات دنيوى و تدريجى انسان آشكار مى‌گردد و بديهى است كه بقاى انسان در جهان وتغيير و تكامل تدريجى، نياز به اسباب، شرايط و امكانات ويژه‌اى دارد و تداوم اين زندگى تحت تأثير عوامل مادى متّضاد خواهد بود و تحت تأثير اين عوامل مادى، براى موجود مادى هم رشد حاصل مى‌شود و هم فرسودگى. بى شك غرايز طبيعى انگيزه هايى براى تهيه اسباب و شرايط بقاى انسان هستند و خداوند اين غرايز را براى بقاء و حفظ همين زندگى مادّى قرار داده و وجود آن‌ها بيهوده نيست. مثلاً، غريزه تغذيه براى حفظ وجود فرد است و غريزه جنسى براى بقاى نسل. غريزه غضب و دفاع از خويش، براى مصون ماندن از خطر و مقابله با دشمن است. از سوى ديگر، وقتى ما ظرفيّت و قابليّت غرايز را فراتر از نقش آن‌ها در حفظ و بقاى زندگى فردى و بقاى نسل ملاحظه كنيم، در مى‌يابيم كه اين غرايز، تمايلات متّضادى را در انسان پديد مى‌آورند و از اين جهت، نقش فراهم كردن زمينه اختيار را نيز به عهده دارند. پس اگر اين غرايز مستقيماً در رسيدن به كمال نقش ندارند، اما از آن رو كه زمينه انتخاب را فراهم مى‌آورند، غير مستقيم در دست يابى به كمال نقش دارند؛ چون در صورت انتخاب راه صحيح مى‌توانند كمك هاى شايانى به پيشرفت انسان به سوى هدف اصلى و كمال نهايى بكنند. بنابراين، وجود آن‌ها نه تنها تضادى با غرض آفرينش ندارد، بلكه نبودن آن‌ها خلاف حكمت مطلقه الهى مى‌باشد.

با توجه به آنچه ذكر كرديم، ما براى اين‌كه از مهلت و فرصتى كه خداوند در اختيارمان نهاده كمال استفاده را ببريم، ناگزيريم كه الزامات زندگى مادّى را فراهم آوريم و براى تداوم حيات خويش بكوشيم تا امكان دست يابى به هدف عالى فراهم گردد. گرچه دنيا براى ما هدف نيست، اما بدون شك وسيله‌اى است براى رسيدن به هدف و مقصد و ما موظفيم كه از اين وسيله استفاده كنيم و حق نداريم كه خود را از آن محروم سازيم. ما حق نداريم در آغاز جوانى كه پيراسته از گناه هستيم، به زندگى خويش خاتمه دهيم، به زعم اين‌كه به لقاى الهى برسيم. بايد ا زفرصت عمر كه موهبت و نعمت بزرگ الهى است استفاده كنيم و محروم ساختن خويش از آن، كفران نعمت و بى توجهى و توهين به خداوند است. درست مثل اين‌كه بزرگى مقدارى پول در اختيار ما نهد و ما بخشى از آن را برداريم و بقيه را در برابرش آتش بزنيم؛ بى شك اين عمل توهين به حساب مى‌آيد. قدردانى از آن بخشش و لطف به اين است كه كمال استفاده و بهره بردارى را از آن پول داشته باشيم؛ هم چنين قدردانى از خداوند اين است كه از همه فرصت عمر بهره شايسته ببريم و آن را غنيمت شمريم.

داراى مراتب بودن كمال مطلوب انسان

سؤال سوم: اگر بپذيريم كه كمال نهايى انسان در قرب الهى و گذشتن از همه خواسته ها و آرزوها در راه نيل به آن و رسيدن به چنين مقامى هم فى الجمله ممكن باشد، جاى ترديد نيست كه چنان همّتى جز در افراد نادرى يافت نمى‌شود و تنها انبياى الهى و ائمه معصومين(عليهم السلام) و بندگان خالص خدا به اين مقام مى‌رسند و در نتيجه، كمال مطلوب منحصر به ايشان است و ديگران كه اكثريّت عظيم انسان ها را تشكيل مى‌دهند از آن محروم خواهند بود. در اين صورت، آيا مى‌توان پذيرفت كه تنها همان افراد برگزيده شايستگى نام انسان را دارند و ديگران در حقيقت حيواناتى هستند كه بهره‌اى از انسانيّت، جز در شكل ظاهرى، ندارند؟ و همگى محكوم به بدبختى و شقاوت ابدى مى‌باشند؟

قبل از پاسخ به اين پرسش، اين نكته را متذكر مى‌شويم كه اساس توهم فوق از اين تصور ناشى شده كه علاوه بر كمالات حيوانى و نباتى كه كمال انسانى به شمار نمى‌آيند، به جز عالى ترين مرتبه كمال انسانى، مراتب فروتر و متوسط كمال انسانى نيز كمال مطلوب به حساب نمى‌آيند و تنها در يك صورت انسان به كمال مطلوب و انسانى مى‌رسد وآن در صورتى است كه در قله كمال انسانى قرار گيرد.

شكى نيست كه كمالات موجود در انسان به دو دسته تقسيم مى‌گردد: دسته اول كمالات حيوانى و نباتى كه انسان در برخوردارى از آن‌ها با حيوانات و نباتات مشترك است و اين دسته از كمالات مستقيماً در تأمين كمال حقيقى انسان نقش ندارند، بلكه مى‌توانند در مسير دست يابى به كمال انسانى و مقدمه براى نيل به كمال مطلوب باشند. دسته دوم كمالاتى هستند كه به بُعد انسانى وجودى ما مربوط مى‌شوند و منشأ امتياز ما از ساير موجودات مى‌باشند. اين كمالات كه مستقيماً با كمال حقيقى و نهايى ارتباط دارند، داراى مراتب هستند و چه بسا فاصله بين دو مرتبه در حدّ بى نهايت باشد و هر مرتبه‌اى تأمين كننده بخشى از كمال انسانى مى‌باشد. بنابراين، نمى‌توان پنداشت كه تنها انبياء و اولياى الهى كه مراتب عالى كمال انسانى را دارند، انسانند و كسانى كه از مراتب ضعيف‌تر كمال انسانى برخوردارند، خارج از انسانيّت مى‌باشند؛ بلكه كسى كه به اولين مرتبه كمال انسانى دست يافته به مرز انسانيّت وارد شده است. هم چنين كمالات نباتى و حيوانى نيز مراتب دارند. مثلاً درخت ميوه‌اى كه تازه به بار نشسته، گرچه در آغاز ميوه آن اندك است، اما به نصاب كمال رسيده است و هر سال كه بر ميوه آن افزوده مى‌شود، كمال بيشترى كسب مى‌كند.

درخت وجود انسان به مجرد به بار نشستن و صدور صفت كمالى از او، از جرگه حيوانيّت خارج و به جرگه انسانيّت داخل مى‌گردد، گرچه تا رسيدن به مراتب والا و بى نهايت كمال انسانى راه بسيار درازى در پيش دارد. اولين ميوه درخت انسانيّت، پايين ترين مرتبه ارتباط با خداست كه با انجام يك عمل صالح همراه با ايمان حاصل مى‌گردد. ايمان؛ يعنى اعتراف و اقرار به بندگى خداوند وتسليم محض بودن در برابر خداوند، و اين ايمان با عمل متناسبى كه از انسان سر مى‌زند ظهور مى‌يابد؛ خواه آن عمل شاكله و ماهيّت خارجى داشته باشد و خواه ماهيّت درونى، مثل توجه درونى انسان به خداوند. حال عمل اندكى كه در پرتو ايمان از انسان صادر مى‌شود موجب رسيدن به كمال مى‌شود، و در صورتى كه اين ايمان تا هنگام مرگ حفظ شود، موجب راه يابى به بهشت مى‌گردد و هر چه بر اعمال نيك انسان افزوده شود، بر كمال او افزوده مى‌شود و به مراتب عالى كمال نزديك‌تر مى‌گردد. البته قبل از رسيدن به مرحله نهايى كمال و به خصوص هنگامى كه انسان در آغاز راه قرار دارد، ايمان او در نوسان است و از استوارى لازم برخوردار نيست، لذا ممكن است مرتكب معصيت نيز بشود و آن ايمان باعث مى‌شود كه توبه كند و به تدارك كردار زشت خود بپردازد.

در مقابل، اگر انسان هيچ ارتباطى با خداوند نداشت و از بندگى خداوند سرباز زد و به قدردانى از نعمت هاى خداوند نپرداخت، از انسانيّت خارج گشته و به فرموده قرآن از حيوانات نيز پست‌تر است: إِنَّ شَرَّ الدَّوَابِّ عِنْدَاللَّهِ الَّذِينَ كَفَرُوا فَهُمْ لاَ يُؤْمِنُونَ (188)؛ بدترين جانوران نزد خدا كسانى هستند كه كافر شدند و ايمان نخواهند آورد.

فروتر گشتن انسان از حيوان از آن روست كه او با داشتن نعمت عقل، به جاى رسيدن به كمال متناسب خويش راه گمراهى و ضلالت پيش مى‌گيرد.

با توجه به اين‌كه حداقل مراتب كمال انسانى با ايمان به خداوند و انجام اندك عمل صالحى كه از روى صداقت و سلامت فطرت انجام گرفته باشد تحقق مى‌يابد، پى مى‌بريم كه رسيدن به اولين مراتب انسانيّت كار مشكلى نيست، اما بايد در نظر داشته باشيم كه بقاى ايمان انسان تضمين شده نيست و هر قدر ايمان ما ضعيف‌تر باشد، امكان انحراف ما از مسير ايمان و هدايت بيشتر مى‌باشد. پس كسى كه به ايمان هدايت شده بايد بكوشد كه بر اعمال نيك و خالص و توجه بيشتر به خداوند و تقويت ايمان خويش بكوشد، تا كماكان كمال انسانى او باقى بماند و بلكه تقويت گردد. او بايد هر روز قدمى به سوى كمال بردارد و سعى كند كه رسيدن به مراتب عالى كمال را وجهه همت خويش سازد، نه اين‌كه با سقوط و انحراف از مسير ايمان و پس از يك عمر تلاش بنگرد كه حاصل عمرش بر باد رفته است: ما همواره بايد از عاقبت خويش نگران باشيم و مدّ نظر داشته باشيم كه خطرهايى در پيش رو داريم كه ممكن است ما را از ادامه مسير باز دارند، چرا كه هيچ كس مطمئن نيست كه تا آخر عمر از جاده هدايت منحرف نمى‌گردد. بى شك، در اين مسير، مدد خواستن از خداوند و توجه به او و سپاس از عنايت و لطف او تأثير شايانى در مصون ماندن از وسوسه هاى شيطانى و لغزش ها و تعلّقات مادّى دارد. يكى از بزرگان داستانى را از يك تاجر ايرانى نقل مى‌كرد كه در اواخر عمر، از روى صدق و صفا و خلوص نيّت و براى بهره بردن از عنايات و فيوضات سيدالشهدا(عليه السلام) مجاور كربلا مى‌گردد؛ تا اين‌كه پس از مدّتى مريض مى‌گردد و به حال احتضار در مى‌آيد. دوستانش بر بالينش حاضر مى‌شوند و وقتى متوجه حال او مى‌شوند، شهادتين را به او تلقين مى‌كنند و او شهادتين را بر زبان جارى مى‌كند، اما وقتى شهادت به ولايت على(عليه السلام) به او تلقين مى‌شود، زبان او بند مى‌آيد و تا سه مرتبه آن تلقين صورت مى‌گيرد، اما زبان او از شهادت به ولايت باز مى‌ايستد. اتفاقاً او از چنگال مرگ نجات مى‌يابد و حالش بهبود مى‌يابد. پس از بهبودى يكى از نزديكان خود را صدا مى‌زند و از او مى‌خواهد كه قاليچه نفيسى را بياورد، وقتى كه قاليچه را مى‌آورند، مى‌گويد: اين قاليچه را من با قيمت گزافى خريدم و سال هاست كه به آن علاقه و دل بستگى دارم و هر بار كه شما شهادت به ولايت على(عليه السلام) را به من تلقين مى‌كرديد، شيطان اين قاليچه را در برابر من مى‌آورد و مى‌گفت: اگر شهادت بدهى آن را آتش مى‌زنم! و من از گفتن شهادت خوددارى مى‌كردم. او مى‌رفت و مجدداً با تلقين شما مى‌آمد و تهديد خود را تكرار مى‌كرد. حال كه خداوند بر من منّت نهاد و مرا از مرگ و بدى عاقبت رهانيد، براى رفع اين دل بستگى اين قاليچه را بفروشيد.

واقعاً كه انسان موجود عجيبى است و تفاوت و دگرگونى حالات او مايه شگفتى است! چگونه او پس از رسيدن به كمالات و درجاتى به يكباره تنزل مى‌كند و به مرحله‌اى از سقوط مى‌رسد و چنان دل بستگى هاى پوچ مادّى او را در كام مى‌كشند كه در واپسين لحظات عمر، متاع بى ارزشى را بر خداوند ترجيح مى‌دهد و بى ايمان از دنيا مى‌رود؟ فراوانند كسانى كه بر اثر دل بستگى ها به بدى عاقبت گرفتار شدند و به هنگام مرگ و جدا شدن از تعلّقات مادى، احساس ناخوشايندى از خداوند كه منبع خوبى هاست داشتند كه چرا آن‌ها را از محبوبشان جدا مى‌كند! گرچه براى انسان دشوار است كه هيچ تعلّق خاطر و علاقه‌اى به غير خدا نداشته باشد و چنين ادعايى تنها يك ايده آل است و به جز افراد نادر و استثنايى كه تنها به خداوند تعلّق خاطر دارند، عموم مردم نمى‌توانند خود را از مطلق دل بستگى ها برهانند و بالاخره به چيزهايى از قبيل، خانه، ثروت، زندگى، زن و فرزند، فاميل و دوستان تعلّق خاطر دارند، اما حتّى المقدور سعى كنند كه اين دل بستگى ها تا حدّى گسترش نيابند كه منافع اخروى انسان را تحت الشعاع قرار دهند و از رسيدن به كمالات عالى انسانى باز مانند. اما در مقابل هستند كسانى كه در مقام خودسازى و تهذيب نفس و كاستن از تعلّقات و دل بستگى هاى مادى، فرجامى نيك و سعادت مندانه براى خويش رقم مى‌زنند:

شهيد مطهرى در زمره كسانى بود كه از آغاز به خودسازى و تهذيب نفس اهتمام مى‌ورزيد و به مسائل معنوى علاقه شديدى نشان مى‌داد و به تهجد و شب زنده دارى مقيّد بود و در اواخر عمر، توجّهات معنوى ايشان گسترده‌تر شده بود. يكى از علماى بزرگ تهران كه از دوستان صميمى آن شهيد بزرگوار بود و در اواخر عمر آن شهيد شديداً با ايشان مأنوس گشته بود، در شب شهادت شهيد مطهرى خواب مى‌بيند كه با هم در دامنه كوهى قدم مى‌زدند تا به قله كوه برسند و آن قدر ارتفاع آن كوه زياد بود كه از پايين قله كوه ديده نمى‌شد. همين طور كه آرام آرام از كوه بالا مى‌رفتند، شخصى اسبى آورد و در اختيار شهيد مطهرى قرار داد و ايشان بر آن اسب سوار شد و با سرعت زيادى خود را به قله كوه رساند. آن عالم مى‌گويد: من شگفت زده شدم و حسرت خوردم كه چرا ايشان به قله كوه رسيد و من باز ماندم. صبح كه از خواب بيدار شدم و مطلع گرديدم كه ايشان شهيد شده‌اند، پى بردم كه شهادت ايشان مصادف با همان لحظاتى بود كه بنده آن خواب را ديده بودم!

روشن شد كه كمال حقيقى انسان داراى مراتب گوناگونى است و اگر وصول به عالى ترين مرتبه آن براى همه ميسّر نباشد، رسيدن به نازل ترين مراتب آن براى همگان ميسور است و آن با ايمان به خدا و برداشتن قدمى در راه بندگى او حاصل مى‌شود؛ و گذشتن از همه خواسته ها و صرف همه نيروها در راه رضاى الهى لازمه مراتب عالى‌تر است. البته آثارى كه بر قرب الهى مترتب مى‌شود در همه مراتب يكسان نيست: مثلاً علم كامل به حقايق و قدرت بر ايجاد هر چيز، يا لذّت كامل از لقاى الهى براى هر مؤمنى در اين جهان حاصل نمى‌شود. ولى كسى كه تا پايان زندگى ايمان خود را از دست بردها حفظ كند و كثرت گناه و عصيان، آن را از وى نگيرد، سرانجام به سعادت ابدى خواهد رسيد؛ گو اين‌كه فاصله‌اش تا آن روز زياد باشد و در اين ميان، مراحل سخت و دردناكى را به كيفر اعمال ناشايسته‌اش بگذارند. هم چنين سعادت ابدى و بهشت جاودانى نيز داراى درجات گوناگونى است و هر كسى در آن جهان به اندازه معرفت و ايمان و وزن اعمال و اخلاقش پاداش داده مى‌شود و شايد هر كس در هر درجه‌اى تنها ظرفيّت درك لذت هاى همان درجه را داشته باشد و فقط اراده‌اش به نيل به همان لذت ها تعلّق مى‌گيرد. بنابراين، چنان نيست كه هر كس به قله كمال انسانى و نهايت قرب الهى نرسيد، شايسته نام انسان نباشد و سرانجام محكوم به شقاوت و عذاب ابدى گردد.

فصل دهم:نقش علم و عمل در تكامل انسان

بررسى جايگاه ارزشى علم

دانستيم كه انسان مسير تكامل خويش را با اختيار و اراده بر مى‌گزيند و ره رو اصلى در آن مسير تكاملى دل است كه در مسير بندگى به سوى خدا پيش مى‌رود و به تبع افعال قلبى، ساير تلاش ها رنگ بندگى به خود مى‌گيرد و به تكامل انسان اثر مى‌بخشد. سير و سلوك قلبى هنگامى آغاز مى‌شود كه انسان هدف و راه را بشناسد و در پرتو شناخت و با اراده و اختيار قدم در راه گذارد. پس معرفت و علم شرط اساسى و لازم براى سير و سلوك و در نهايت رسيدن به كمال است. اكنون بايد ببينيم كه علم چه موقعيّتى را در سير تكاملى دارد؟ آيا كمال است يا نه؟ و در صورت كمال بودن، از كمالات اصيل است و يا از كمالات نسبى و مقدّمى؟

درباره ارزش و اهميّت علم و نقش آن در تكامل اصيل انسان، نظرهاى مختلفى در دو طرف افراط و تفريط ابراز شده است: برخى چون فلاسفه مشاء، علم و فلسفه را نه تنها كمال شمرده ،بلكه آن را اصل و غايت همه كمالات انسانى و كمال واقعى دانسته‌اند و گفته‌اند: گران قدرترين قواى انسان قوه عاقله است و كمال اين قوه در دريافت معقولات است و انسان كامل كسى است كه قوه عاقله او به سرحد كمال برسد و در نتيجه، علم برهانى به همه عوالم هستى داشته باشد. در مقابل، گروه ديگرى معتقدند كه علم حصولى ربطى به كمال انسانى ندارد و به اين هم اكتفا نكرده و آن را رهزن، مزاحم و مانع سير و رسيدن به كمال و حجاب اكبر ناميده‌اند. اين گروه، در سخنان خويش نهايت بى مهرى و بى اعتنايى را به علم روا داشته‌اند و سخت به نكوهش علم و تلاش هاى عالمانه پرداخته‌اند؛ مثلاً شاعرى چنين مى‌سرايد:

بگذر ز علم رسمى كه تمام قيل و قال است *** من و درس عشق‌اى دل كه تمام وجد و حال است

و در جاى ديگر مى‌سرايد:

علم رسمى همه خسران است *** در عشق آويز كه علم آن است

ما در اينجا در صدد نقد و بررسى اقوال و يا تفسير و توجيه و پيدا كردن راهى براى جمع بين آن‌ها نيستيم، بلكه مى‌خواهيم طبق روش اين بحث و بر اساس مطالبى كه تاكنون به اثبات رسيده ببينيم كه براى علم چه موقعيّتى را بايد در سير تكاملى قايل شد.

بعد از شناخت اين‌كه كمال نهايى انسان قرب خداى متعال و ارتباط شهودى با پروردگار است، جاى بحث نيست كه آخرين مرحله سير انسانى از سنخ علم حضورى است و چنين علمى، مطلوب ذاتى و كمال اصيل بلكه غايت همه كمالات است. البته اطلاق علم حضورى بر ارتباط شهودى با پروردگار و رسيدن به مقام قرب الهى بر مبناى حكماى مشاء، يعنى ارسطو و پيروانش صحيح نيست، چون آن‌ها علم حضورى را منحصر به علم انسان به نفس خويش مى‌دانستند و ساير علوم را حصولى و از مقوله دريافت معانى و مفاهيم مى‌شناختند. بر اين اساس، از نظرگاه آنان كمال نهايى انسان در علم حصولى است؛ يعنى وقتى انسان با تلاش گسترده عقلانى توانست بيشترين و والاترين معقولات و مفاهيم ذهنى را كسب كند و به حقايق پيرامون خويش آگاهى يافت و به عالى ترين مراتب علمى رسيد، به كمال نهايى دست يافته است.

بر طبق تفسيرى كه قبلا براى كمال ذكر شد، علم را مى‌توان كمال انسان دانست، زيرا علم يك صفت وجودى است كه انسان واجد آن مى‌شود و به وسيله آن عدم و نقصى را طرد مى‌كند؛ از اين رو دانش بالفطره مطلوب انسان است. ولى توضيح داديم كه هر صفت وجودى مطلقا كمال موصوف نيست، بلكه صفات وجودى گاهى كمال اصيل هستند و گاهى كمال مقدّمى و نسبى وكمالات نسبى در صورتى واقعاً كمال يك موجود به شمار مى‌روند كه وسيله‌اى براى رسيدن به كمال اصيل باشند. يعنى علوم حصولى اگر در جهت ايمان به خدا و جهان آخرت و تحصيل قرب الهى كه كمال اصيل است و مطلوبيّت ذاتى دارد، قرار گيرند كمال محسوب مى‌گردد و اگر در جهت ضدّ كمال نهايى و به عنوان ابزارى براى گمراهى مردم از آن‌ها بهره بردارى شود، با اين‌كه نسبت به مراتب مادون كمال است، ولى مقدمه نقص و سقوط نهايى خواهند بود.

نسبت علم با سعادت و انحطاط

چنان نيست كه همواره انباشته شدن ذهن از يك سلسله مفاهيم كمال محسوب گردد. چرا كه ممكن است كسى به اندوخته هاى علمى و فلسفى فراوانى دست يافته باشد و به عنوان يك فيلسوف برجسته، براى گزينه هاى علمى خويش براهين محكم و استوارى اقامه كند، اما در زمره پست ترين انسان ها باشد؛ چرا كه طبق آنچه ما پذيرفته ايم، اولين مرحله سير تكاملى انسان ايمان به خداوند است و اگر كسى به خداوند ايمان نداشته باشد، از نظرگاه دين و قرآن از انسانيّت ساقط و به پست ترين مراتب حيوانى تنزل كرده است و نه تنها علم و دانش او سودى به حالش ندارد، بلكه به سقوط و انحطاط او تسريع مى‌بخشد. چرا كه هر قدر ظرفيّت انسان فزون‌تر شود، او زمينه بيشترى براى ترقّى دارد و بالعكس، تنزّل و سقوط او نيز فزون‌تر و شكننده‌تر خواهد بود. چنان كه يك فنجان آلوده به سم سطح محدودى از افراد را مسموم مى‌كند و اگر ظرف بزرگ آبى به سم آلوده گردد، شمار بيش ترى را مسموم مى‌كند. وقتى عالمى در كنار برخوردارى از سطح وسيعى از دانش و معلومات در زمينه رسيدن به كمال نيز تلاش كرد، به حسب ظرفيّت وجودى‌اش سطح گسترده‌اى از تجليّات الهى را دريافت مى‌كند و در راستاى كمال انسانى از ظرفيّت عظيمى برخوردار خواهد گشت و نيز رفتار واعمال او نيز از ارزش فزون ترى نسبت به شخص جاهلى برخوردار است؛ چه اين‌كه رفتار و نيز عبادت جاهل با رفتار و عبادت عالم قابل مقايسه نيست. در مقابل، اگر آن عالم در كنار توسعه بخشيدن به اندوخته هاى علمى خويش، در صدد كسب كمال انسانى بر نيايد، به موازات گستردگى علم او نسبت به شخص جاهل، انحطاط و لغزش او فزونى مى‌گيرد. در اين زمينه، قرآن كريم، در ارتباط با داستان عبرت آموز بلعم باعورا كه زمانى به عنوان زاهد و عالم برجسته بنى اسرائيل شناخته مى‌شد و به جهت طغيان و تبعيّت از شيطان به فرجام بدى گرفتار گشت، چنين مى‌فرمايد:

وَاتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأَ الَّذِى ءَاتَيْنَاهُ ءَايَاتِنَا فَانْسَلَخَ مِنْهَا فَاتْبَعَهُ الشَّيْطَانُ فَكَانَ مِنَ الْغَاوِينَ وَ لَوْ شِئْنَآ لَرَفَعْنَاهُ بِهَآ وَ لَكِنَّهُ أَخْلَدَ إِلَى الاَْرْضِ وَ اتَّبَعَ هَوَاهُ فَمَثَلُهُ كَمَثَلِ الْكَلْبِ إِنْ تَحْمِلْ عَلَيْهِ يَلْهَثْ أَوْ تَتْرُكْهُ يَلْهَثْ ذّلِكَ مَثَلُ الْقَوْمِ الَّذِينَ كَذَّبُوا بِايَاتِنَا فَاقْصُصِ الْقَصَصَ لَعَلَّهُمْ يَتَفَكَّرُونَ (189)؛

و بر آن‌ها بخوان سرگذشت كسى را كه آيات خود را به او داديم، ولى (سرانجام) خود را از آن تهى ساخت و شيطان در پى او افتاد و از گمراهان گشت؛ و اگر مى‌خواستيم (مقام) او را با اين آيات (و علوم و دانش ها) بالا مى‌بريم، و ليكن او به زمين (دنيا و مال و جاه آن) چسبيد و از هواى نفس خويش پيروى كرد. مثل او همچون سگ است كه اگر به او حمله كنى، زبان از دهان بيرون مى‌آورد و اگر او را به حال خود واگذارى، باز زبان از دهان بيرون مى‌آورد (گويى چنان تشنه دنياپرستى است كه هرگز سيراب نمى‌شود). اين مثل گروهى است كه آيات ما را تكذيب كردند، اين داستان ها را (براى آن‌ها) بازگو كن شايد بينديشند.

«بلعم باعورا از مشاهير و علماى بنى اسرائيل و از نسل حضرت لوط(عليه السلام) بود كه خداوند متعال او را به كتاب هاى آسمانى عالم گرداند و اسم اعظم را در اختيارش نهاد؛ بدين جهت او مستجاب الدعوه بود. پس از آن‌كه بنى اسرائيل، بعد از چهل سال سرگردانى در بيابان، به رهبرى حضرت موسى(عليه السلام) به شهر اريحا حمله كردند، زورمندان و حاكمان شهر وقتى ديدند قدرت مقاومت و رويارويى با بنى اسرائيل را ندارند، براى نجات خويش به بلعم باعورا متوسل شدند و به او گفتند كه موسى(عليه السلام) براى كشتار مردم و يا آواره كردن آن‌ها به اين شهر حمله كرده است، تو براى رهايى مردم، موسى و قومش را نفرين كن. او در آغاز نپذيرفت، اما در نهايت با تطميع و وعده رياست و فريب همسرش قبول كرد كه موسى و قومش را نفرين كند. پس بر الاغى سوار شد تا به بيابان برود و موسى را نفرين كند، اما هر چه كرد، الاغ از جاى حركت نكرد و پس از اذيّت فراوان، الاغ به زبان آمد و گفت: چرا مرا اذيّت مى‌كنى؟ آيا مى‌خواهى رسول خدا و قوم مؤمن او را نفرين كنى؟ اينجا بود كه اسم اعظم از بلعم گرفته شد و آيه 175 سوره اعراف به همين موضوع اشاره دارد. پس از آن‌كه بلعم موفق نشد نفرين كند و قدر و منزلت الهى خويش را نيز از دست داد، به حيله ديگرى دست زد و به اهالى شهر اريحا دستور داد كه زنان را به زيور بيارايند و كالاهايى را جهت فروش با خود به اردوگاه لشگريان حضرت موسى ببرند و اگر لشگريان آن حضرت به زنان تمايلى نشان دادند، زنان خود را در اختيار آن‌ها نهند و اضافه كرد: حتّى اگر يك نفر از لشگريان موسى به زنى تجاوز كند براى شما كافى است!

به هر حال، زنان خود را آراستند و به اردوگاه بنى اسرائيل رفتند و نقشه خود را عملى ساختند و در نتيجه، روابط نامشروع بين لشگريان حضرت موسى شيوع يافت، تا آنجا كه يكى از سربازان به همراه زنى خدمت حضرت موسى آمد و گفت: به خدا قسم اگر بگويى كه اين زن بر تو حرام است، به سخنت گوش نمى‌دهم! در نهايت، به جهت آلوده گشتن بنى اسرائيل به فساد، خداوند آنان را به مرض طاعون مبتلا كرد و گفته شده كه بين بيست تا هفتاد هزار نفر از آنان هلاك گرديدند». (190)

بر اساس آياتى كه ذكر كرديم، نفس بر خوردارى بلعم باعورا از آيات الهى و شناخت به كتاب هاى آسمانى و حتّى اسم اعظم، به مثابه رفعت يافتن او نبود؛ بلكه آن‌ها تنها وسيله‌اى بودند براى كسب رفعت و عظمت. از اين رو، خداوند مى‌فرمايد اگر ما مى‌خواستيم، آن دانش عظيم وسيله رفعت او مى‌گشت، چه اين‌كه با داشتن آن دانش و با آگاهى به اسم اعظم مستجاب الدعوه نيز گرديده بود. پس برخوردارى از مقامات والاى علمى و حتى داشتن كرامات نيز علامت نيك بختى و حسن عاقبت نيست، بلكه با تلاش و مبارزه با هواى نفس و رياضت مى‌توان از آن‌ها براى رسيدن به سعادت بهره جست. بلعم باعورا وسايل و ابزار كافى براى رسيدن به سعادت در اختيار داشت، اما از آن وسايل ارزش‌مند در مسير صحيح و حق بهره نجست و در عوض، از هواى نفس و شيطان پيروى كرد و چنان به دنيا و ماديّات و مقام دل بسته شد كه امكان اوج گرفتن از او سلب گرديد، درست به مانند عقاب توان مندى كه پاهايش را به تخته سنگى ببندند كه نتواند پرواز كند. از اين رو، تعلّق و دل بستگى به دنيا مانع بزرگى در رسيدن به كمال نهايى و سعادت است و پيوسته بايد بيمناك بود كه نكند در ما دل بستگى به دنيا پديد آيد كه در اين صورت، هر قدر انسان اوج بگيرد، دل بستگى به دنيا او را فرود مى‌آورد و از تكامل باز مى‌دارد؛ چرا كه برخوردارى از دانش و مقامات معنوى علّت تامه رسيدن به سعادت نيست و از نظرگاه قرآن، آن‌ها مقدمه براى رسيدن به رفعت و تعالى هستند و در صورتى ما را به كمال نهايى رهنمون مى‌شوند كه مانعى چون تعلّق به دنيا و پيروى از هواى نفس در برابر آن‌ها قرار نگيرد. در واقع با فراگيرى دانش بيشتر، ظرفيّت وجودى خويش را فزون‌تر مى‌سازيم و پس از آن بايد بنگريم آن ظرف وسيع و گسترده را از چه پر مى‌سازيم: آيا ظرف وجود خويش را از طغيان و تعلّق به دنيا و پيروى هواى نفس كه نابود كننده كمال انسانى است پر مى‌كنيم و يا از اخلاص و بندگى خداوند كه به حق باعث حيات معنوى و انسانى مى‌گردد؟